Page 19 - Shahrvand BC Issue No.1339
P. 19
«بنیاد نقد غیردینی آن است که انسان دین را م یآفریند ،دین انسان را اشکی است که دین هاله مقدس آن است .این نقد گلهای خیا لبافته را انتظار منفعلانه احمقانه است .حماقتی که مارکس آن را به امثال لاسال،
نم یآفریند(».نقد فلسفه حق هگل -ک.مارکس ترجمه مرتضی محیط) از زنجیرها جدا م یکند نه برای آنکه انسان زنجیرها را بدون پندار و تسلی فوئرباخ ،باکونین و پرودون نسبت م یداد کمابیش ازای ندست بود19 .
تحمل کند ،بل برای آنکه زنجیرها را بگسلد و گ لهای زنده را فراهم
زاری و ندبه و به قول حافظ واثق بودن به رحمت در زلف ،در نظر مارکس آورد .نقد دین انسان را از پندار م یپالاید تا بیاندیشد ،عمل کند و واقعیت اما اگر مجاز باشیم باید از قول مارکس اضافه کنیم که آن انسا نهایی دین
هنوز عطر تخدیرکننده مسیحیت را به مشام میرساند .فرق دیگر آن خویش را همچون انسانی پندارباخته و خردبازیافته شکل دهد ،تا چون را م یآفرینند که همچون هگلیان راست درصدد حفظ وضع موجودند،
است که پرنده احساساتی قرار از کف داده و خرد باخت ٔه خود را بیتأمل خورشید راستین به گرد خویش چرخد .دین تنها ،خورشید خیا لبافتهای همانانی که به ستمکشان وعده م یدهند که رنج آ نها در دوزخ ای نجهانی
به درودیوار قفس کوبد و سرانجام بهجای رهایی خودکشی کند .جغد است که انسان مادام که به گرد خویش نم یگردد ،به گرد آن م یگردد.
مینروایی که مارکس به پرواز درآوردش ،همچون پرندهای است که راه وظیفه تاریخ آن است که چون حقیقت آخرت ناپدید شد ،حقیقت دنیا را وسیلهای است برای عنایات بهشت آ نجهانی!
سومی را برم یگزیند :او خویشت نداری پیشه م یکند ،از تقلای مذبوحانه مستتر سازد .وظیفه فلسفهای که در خدمت تاریخ است ،در وهله نخست
دست م یکشد ،در گوشه قفس کز م یکند تا صبورانه قوانین فروپاشی آن است که چون پیکر مقدس به خودبیگانگی آدمی عریان شد ،پیکر «اما انسان موجود انتزاعی ساکن در بیرون جهان نیست ،انسان جهان
نامقدس خودبیگانگی را برهنه کند .بدینسان نقد آسمان به نقد زمین انسان ،حکومت و جامعه است .دین جهان آ گاهی وارونه را م یآفریند زیرا
تدریجی و محو دفعی قفس را دریابد. تبدیل میشود و نقد دین به نقد حقوق و نقد الهیات به نقد سیاست تبدیل که خود جهانی وارونه است .دین تئوری عمومی چنین جهانی است.
دین دائرهالمعارف خلاص ٔه این جهان ،منطق آن ،ب هصورت عامیانه هست ٔه
سال / 22شماره - 1339جمعه 28نیدرورف 1394 آب در حرارت صد درجه خودب هخود به جوش خواهد آمد اما بهشرطی که م یشود(».نقد فلسفه حق هگل -ک.مارکس ترجمه مرتضی محیط) شرف معنوی آن ،شوق و حرکت آن ،توجیه اخلاقی ،مکمل تشریفاتی،
کسانی آ گاه و یا ناآ گاه از این قانون آب را بجوشانند .طرح تئوری عملی بنیاد کلی تسکین و توجیه آن است .دین یعنی تحقق افسان هوار موجود
یا عمل تئوریک مارکسی و انگلسی در ایدئولوژی آلمانی چنین است: انسانی؛ زیرا چنین انسانی برخوردار از هیچ واقعیت راستینی نیست .از
«مقدماتی که از آن آغاز م یکنیم نه دلبخواه یاند ،نه اصول اعتقادی، تنها تأکید مارکس بر اراده ،عمل و آ گاهی نیست که انقلاب و مبارزه را از آنجا مبارزه علیه دین غیرمستقیم مبارزه علیه هر جهانی است که عطر
صبغه جبری و حتی مادی آن م یزداید .بیش از آن خود زندگی مارکس، معنوی آن دین است .رنج دینی درعینحال میان رنج واقعی و اعتراض
بلکه مقدماتی واقع یاند که انتزاع آنها تنها در تخیل ممکن است. گواه این مدعاست .زندگی او فراز و نشیب زندگی انسانی است که گویی علیه رنج واقعی است .دین ،آه انسان ستمدیده است ،دین قلب جهان
مقدمات ما آدمهای واقعی هستند ،یعنی فعالیت آ نها و اوضاع مادی ب یقلب ،و روح حیات ب یروح است .دین افیون تود ههاست(».نقد فلسفه
بشهیگووانرهاوییگریکاامنل ًا تصج۲رب)۹ی این مقدمات م یتواند زندگی آنها...پس صحت در خود خصال انتزاعی «روح» هگل را متشخص کرده و او را از ساحت
فرانسیس وین؛ ترجمه تأیید شود( .کارل مارکس؛ کلی و آسمانیاش در فردی که چون همه ما گوشت ،خون و استخوانی حق هگل -ک.مارکس ترجمه مرتضی محیط)
متین، کامل ًا ذاتی است: بخشیده و فعلیت شکننده و دردپذیر دارد فردیت
مارکس همچون همان پرنده کزکرده در قفس سالهای زیادی در موزه و آزاد. گاه ،دانا کوشنده ،اندیشنده ،زنده ،خودآ بدینسان مارکس اگرچه همواره در انتظار حریقی بود که م یبایست نزاع
بریتانیا کوهی از اسناد ،آمارنامهها و آثار اقتصاددانانی چون ریکاردو و طبقات را در خود بسوزاند ،اما حقانیت این نزاع را توجیه نم یکرد .سیر
آدام اسمیت را مطالعه م یکند ،آ نها را در بوته نقد م یگذارد ،یادداشت البته این پندار بی شازحد گزافه است که مارکس بر آن بوده که تاریخ آینده استخراج همان واقعیات بالفعلی تمارییشخدوکقهوانبیرانیآ هنگنزلدبمهاخرکودسیدخقویدق ًادارز
برم یدارد ،م ینویسد ،خط م یزند ،پاره م یکند ،نوشتن «برپایه» خود و انقلاب را بهقامت خواهش و کوشش یک فرد که خود یا دیکتاتوری است که حکم داده ناخودآ گاهی
داستانی است پرفرازونشیب که از اراده کوه آر خالق آن حکایت م یکند دیگر باشد ببرد و بدوزد .مسئله جبر و اختیار در زندگی و اندیشه مارکس ب هتنهایی نم یتواند ملاک خیر و شر باشد ،و حتی با توجه به غایتمندی
که این چلیپا را از راهی به سرمنزل میرساند که در هر گام آن دام و آرفوریح،دها وسامس ًاخلهومقهرچویحزانهاد.خیر و یا بهبیا ندیگر ضروری و موجهاند و بلکه
مانعی سبز م یشود .امروز ممکن است آثار مارکس و مضمون آ نها را بیشتر به یک پارادوکس میماند.
او حتی لحظهای انسان را بریده و جدا از شرایط عینی افتاده در آ نها
نم ینگرد .درعینحال این شرایط عینی خود زاییده و مولد انسان است .همچون اشیاء موزهای که سالها نظار هگر نویسنده آن بودند ،بهشمار
اگرچه در بادی امر شگفت م ینماید اما وضع انسان در اندیشه مارکس از آوریم؛ اما صر فنظر از تأیید یا ابطال محتوای آ نها آنچه هرگز فراموش
یک نظر به انسان کافکایی بیشباهت نیست .وضعیت عینی که بهطور نم یشود ،سماجت و ایستادگی شخصیت شگف تانگیزی است که سرمایه -۵
در اندیشه مارکس مطلق ،روح و مثال خود انسان است .انسان روح را خاص سیاسی و اجتماعی است .همچون قفسی که انسان برای خود و گروندریسه و هجدهم برومر را خلق کرده است .در همه اعصار ب هندرت
م یآفریند ،نه روح انسان را ،انسان موجب حوادث تاریخ است ،نه روح .میسازد ،قفسی که انسان خودساخته است انسان را میسازد .اما اگر میتوان نویسندهای را یافت که برای نوشتن اثری بهایی گرا نتر از این
In touch with Iranian diversity تمام عظمت فلسفه هگل در آن است که روح در عین آنکه آ گاهی قفس کافکا مقفل و ناگشودنی باقی میماند ،قفس مارکس همچون پرداخته باشد.
فردی نیست ،یک آ گاهی که بیرون از تطور آ گاه یهای فردی و قومی و قفسی محتوم به دره مشکستن تصویر میشود .برای ویرانی این قفس اما
جهانی در طول اعصار باشد نیز نیست .همین
عظمت از نگاه مارکس پاشنه آشیل هگلیسم
است .نوعی دودوز هبازی با جعل خدایی معلق
میان آسمان و زمین است ،نزد مارکس انسان
ن هتنها گرگ انسان است بلکه انسان همچنین
خدای انسان است .چنین دیدگاهی بسی
کمتر ازآنچه به مارکسیسم نسبت م یدهند بر
نوعی جبر مبتنی است.
Vol. 22 / No. 1339 - Friday, Apr. 17, 2015 مارکس بسی کمتر ازآنچه درباره او م یپندارند
فلسف هپرداز و فیلسوف بود .فلسفه او در
همین حد متوقف است که همه پدیدارهای
واقعی در جوامع انسانی از جمله نوع و
شیو هها و ابزار تولید و تنازع طبقات زاییده
انسان واقعی یعنی انسان در جامعه و درگیر با
کار ،پول و نیازهای مادی است.
بیش از این روا نیست جهان را تفسیر کرد،
بلکه نوبت تغییر است .تفسیر بیش از این
به هر نحوی ،دینی است چراکه انسان را
از وضع واقعی خود بیگانه و در افسان ههایی
که دس تآویز و مرهم تسل یبخش موقت کار
صاحبان واقعی کار به نفع قدرتمندان و مالکان
بیکار است ،غوط هور م یسازد.
«نفی دین که همچون نیکبختی موهوم خلق
است ارادهای است بهسوی نیکبختی راستین
خلق .اراده بهسوی ترک پندارهایی درباره
اوضاعواحوال خلق-ارادهای است ب هسوی
ترک اوضاعواحوالی که پندار م یطلبد .پس
19 نقد دین در بنیاد و از سرچشمه نقد ذره
نم یآفریند(».نقد فلسفه حق هگل -ک.مارکس ترجمه مرتضی محیط) از زنجیرها جدا م یکند نه برای آنکه انسان زنجیرها را بدون پندار و تسلی فوئرباخ ،باکونین و پرودون نسبت م یداد کمابیش ازای ندست بود19 .
تحمل کند ،بل برای آنکه زنجیرها را بگسلد و گ لهای زنده را فراهم
زاری و ندبه و به قول حافظ واثق بودن به رحمت در زلف ،در نظر مارکس آورد .نقد دین انسان را از پندار م یپالاید تا بیاندیشد ،عمل کند و واقعیت اما اگر مجاز باشیم باید از قول مارکس اضافه کنیم که آن انسا نهایی دین
هنوز عطر تخدیرکننده مسیحیت را به مشام میرساند .فرق دیگر آن خویش را همچون انسانی پندارباخته و خردبازیافته شکل دهد ،تا چون را م یآفرینند که همچون هگلیان راست درصدد حفظ وضع موجودند،
است که پرنده احساساتی قرار از کف داده و خرد باخت ٔه خود را بیتأمل خورشید راستین به گرد خویش چرخد .دین تنها ،خورشید خیا لبافتهای همانانی که به ستمکشان وعده م یدهند که رنج آ نها در دوزخ ای نجهانی
به درودیوار قفس کوبد و سرانجام بهجای رهایی خودکشی کند .جغد است که انسان مادام که به گرد خویش نم یگردد ،به گرد آن م یگردد.
مینروایی که مارکس به پرواز درآوردش ،همچون پرندهای است که راه وظیفه تاریخ آن است که چون حقیقت آخرت ناپدید شد ،حقیقت دنیا را وسیلهای است برای عنایات بهشت آ نجهانی!
سومی را برم یگزیند :او خویشت نداری پیشه م یکند ،از تقلای مذبوحانه مستتر سازد .وظیفه فلسفهای که در خدمت تاریخ است ،در وهله نخست
دست م یکشد ،در گوشه قفس کز م یکند تا صبورانه قوانین فروپاشی آن است که چون پیکر مقدس به خودبیگانگی آدمی عریان شد ،پیکر «اما انسان موجود انتزاعی ساکن در بیرون جهان نیست ،انسان جهان
نامقدس خودبیگانگی را برهنه کند .بدینسان نقد آسمان به نقد زمین انسان ،حکومت و جامعه است .دین جهان آ گاهی وارونه را م یآفریند زیرا
تدریجی و محو دفعی قفس را دریابد. تبدیل میشود و نقد دین به نقد حقوق و نقد الهیات به نقد سیاست تبدیل که خود جهانی وارونه است .دین تئوری عمومی چنین جهانی است.
دین دائرهالمعارف خلاص ٔه این جهان ،منطق آن ،ب هصورت عامیانه هست ٔه
سال / 22شماره - 1339جمعه 28نیدرورف 1394 آب در حرارت صد درجه خودب هخود به جوش خواهد آمد اما بهشرطی که م یشود(».نقد فلسفه حق هگل -ک.مارکس ترجمه مرتضی محیط) شرف معنوی آن ،شوق و حرکت آن ،توجیه اخلاقی ،مکمل تشریفاتی،
کسانی آ گاه و یا ناآ گاه از این قانون آب را بجوشانند .طرح تئوری عملی بنیاد کلی تسکین و توجیه آن است .دین یعنی تحقق افسان هوار موجود
یا عمل تئوریک مارکسی و انگلسی در ایدئولوژی آلمانی چنین است: انسانی؛ زیرا چنین انسانی برخوردار از هیچ واقعیت راستینی نیست .از
«مقدماتی که از آن آغاز م یکنیم نه دلبخواه یاند ،نه اصول اعتقادی، تنها تأکید مارکس بر اراده ،عمل و آ گاهی نیست که انقلاب و مبارزه را از آنجا مبارزه علیه دین غیرمستقیم مبارزه علیه هر جهانی است که عطر
صبغه جبری و حتی مادی آن م یزداید .بیش از آن خود زندگی مارکس، معنوی آن دین است .رنج دینی درعینحال میان رنج واقعی و اعتراض
بلکه مقدماتی واقع یاند که انتزاع آنها تنها در تخیل ممکن است. گواه این مدعاست .زندگی او فراز و نشیب زندگی انسانی است که گویی علیه رنج واقعی است .دین ،آه انسان ستمدیده است ،دین قلب جهان
مقدمات ما آدمهای واقعی هستند ،یعنی فعالیت آ نها و اوضاع مادی ب یقلب ،و روح حیات ب یروح است .دین افیون تود ههاست(».نقد فلسفه
بشهیگووانرهاوییگریکاامنل ًا تصج۲رب)۹ی این مقدمات م یتواند زندگی آنها...پس صحت در خود خصال انتزاعی «روح» هگل را متشخص کرده و او را از ساحت
فرانسیس وین؛ ترجمه تأیید شود( .کارل مارکس؛ کلی و آسمانیاش در فردی که چون همه ما گوشت ،خون و استخوانی حق هگل -ک.مارکس ترجمه مرتضی محیط)
متین، کامل ًا ذاتی است: بخشیده و فعلیت شکننده و دردپذیر دارد فردیت
مارکس همچون همان پرنده کزکرده در قفس سالهای زیادی در موزه و آزاد. گاه ،دانا کوشنده ،اندیشنده ،زنده ،خودآ بدینسان مارکس اگرچه همواره در انتظار حریقی بود که م یبایست نزاع
بریتانیا کوهی از اسناد ،آمارنامهها و آثار اقتصاددانانی چون ریکاردو و طبقات را در خود بسوزاند ،اما حقانیت این نزاع را توجیه نم یکرد .سیر
آدام اسمیت را مطالعه م یکند ،آ نها را در بوته نقد م یگذارد ،یادداشت البته این پندار بی شازحد گزافه است که مارکس بر آن بوده که تاریخ آینده استخراج همان واقعیات بالفعلی تمارییشخدوکقهوانبیرانیآ هنگنزلدبمهاخرکودسیدخقویدق ًادارز
برم یدارد ،م ینویسد ،خط م یزند ،پاره م یکند ،نوشتن «برپایه» خود و انقلاب را بهقامت خواهش و کوشش یک فرد که خود یا دیکتاتوری است که حکم داده ناخودآ گاهی
داستانی است پرفرازونشیب که از اراده کوه آر خالق آن حکایت م یکند دیگر باشد ببرد و بدوزد .مسئله جبر و اختیار در زندگی و اندیشه مارکس ب هتنهایی نم یتواند ملاک خیر و شر باشد ،و حتی با توجه به غایتمندی
که این چلیپا را از راهی به سرمنزل میرساند که در هر گام آن دام و آرفوریح،دها وسامس ًاخلهومقهرچویحزانهاد.خیر و یا بهبیا ندیگر ضروری و موجهاند و بلکه
مانعی سبز م یشود .امروز ممکن است آثار مارکس و مضمون آ نها را بیشتر به یک پارادوکس میماند.
او حتی لحظهای انسان را بریده و جدا از شرایط عینی افتاده در آ نها
نم ینگرد .درعینحال این شرایط عینی خود زاییده و مولد انسان است .همچون اشیاء موزهای که سالها نظار هگر نویسنده آن بودند ،بهشمار
اگرچه در بادی امر شگفت م ینماید اما وضع انسان در اندیشه مارکس از آوریم؛ اما صر فنظر از تأیید یا ابطال محتوای آ نها آنچه هرگز فراموش
یک نظر به انسان کافکایی بیشباهت نیست .وضعیت عینی که بهطور نم یشود ،سماجت و ایستادگی شخصیت شگف تانگیزی است که سرمایه -۵
در اندیشه مارکس مطلق ،روح و مثال خود انسان است .انسان روح را خاص سیاسی و اجتماعی است .همچون قفسی که انسان برای خود و گروندریسه و هجدهم برومر را خلق کرده است .در همه اعصار ب هندرت
م یآفریند ،نه روح انسان را ،انسان موجب حوادث تاریخ است ،نه روح .میسازد ،قفسی که انسان خودساخته است انسان را میسازد .اما اگر میتوان نویسندهای را یافت که برای نوشتن اثری بهایی گرا نتر از این
In touch with Iranian diversity تمام عظمت فلسفه هگل در آن است که روح در عین آنکه آ گاهی قفس کافکا مقفل و ناگشودنی باقی میماند ،قفس مارکس همچون پرداخته باشد.
فردی نیست ،یک آ گاهی که بیرون از تطور آ گاه یهای فردی و قومی و قفسی محتوم به دره مشکستن تصویر میشود .برای ویرانی این قفس اما
جهانی در طول اعصار باشد نیز نیست .همین
عظمت از نگاه مارکس پاشنه آشیل هگلیسم
است .نوعی دودوز هبازی با جعل خدایی معلق
میان آسمان و زمین است ،نزد مارکس انسان
ن هتنها گرگ انسان است بلکه انسان همچنین
خدای انسان است .چنین دیدگاهی بسی
کمتر ازآنچه به مارکسیسم نسبت م یدهند بر
نوعی جبر مبتنی است.
Vol. 22 / No. 1339 - Friday, Apr. 17, 2015 مارکس بسی کمتر ازآنچه درباره او م یپندارند
فلسف هپرداز و فیلسوف بود .فلسفه او در
همین حد متوقف است که همه پدیدارهای
واقعی در جوامع انسانی از جمله نوع و
شیو هها و ابزار تولید و تنازع طبقات زاییده
انسان واقعی یعنی انسان در جامعه و درگیر با
کار ،پول و نیازهای مادی است.
بیش از این روا نیست جهان را تفسیر کرد،
بلکه نوبت تغییر است .تفسیر بیش از این
به هر نحوی ،دینی است چراکه انسان را
از وضع واقعی خود بیگانه و در افسان ههایی
که دس تآویز و مرهم تسل یبخش موقت کار
صاحبان واقعی کار به نفع قدرتمندان و مالکان
بیکار است ،غوط هور م یسازد.
«نفی دین که همچون نیکبختی موهوم خلق
است ارادهای است بهسوی نیکبختی راستین
خلق .اراده بهسوی ترک پندارهایی درباره
اوضاعواحوال خلق-ارادهای است ب هسوی
ترک اوضاعواحوالی که پندار م یطلبد .پس
19 نقد دین در بنیاد و از سرچشمه نقد ذره