Page 29 - Shahrvand BC No.1246
P. 29
ادبیات/بخشیازرمان بریدهای ازرما ِن «آن خانه قدیمی »*
نوشت هی فریدون کریمی بوشهری
29
فریدون کریمی بوشــهری ،زاده مســجد سلیمان قای قران بــا لهجه محلــی غلیظی که
و بزرگ شــدهی آباداناست .او پژوهشــگر سرطان در حتی برای من هم فهمش دشواربود و با
اشــارهدست خواست تا کهدر کف قایق دانشگاه آلبرتا کانادا و نیزسرپرست سلو لهای جنینی
سال متسیب /شماره - 1246جمعه 15ریت 1392 دراز بکشــم.درازکشیدم و او پتویی رویم در کمپانــیدارویی نوارکسدرســ ندی هگوی کالیفرنیا
انداخت و گفت که هنوز برای حرکتزود است و صاحب مقالات متعددی در مشهورتریننشریات
اســت و او برخواهد گشت .یک ساعتی
شاید هم بیشــتر طولکشید که برای علمی و پزشکی جهان م یباشد.
من به درازای روزی بود ،اگر که نه بیشتر. علاقه او بیشتر نوشتن داستا نهای کوتاه است و سابقه
وقتیآمد ،هوا روشــن شده بود و از زیر همکاریطولانی با نشریات ادبی آمریکای شمالی و اروپا
پتو م یتوانستم طلوع خورشید راببینم. از جمله نشریات«پر» و «سیمرغ» در آمریکا« ،شهروند»
گرمایی کلافه کننده شــروع شــده بود کانادا ،و «آرش» فرانسهرا داشته است .مقالات تحقیقی
ادبــی نیز بخش دیگری از علایق اورا به خود اختصاص
م یدهد کــه از آن جمله م یتوان به بررســ یهاییروی
کارهای بزرگ علوی ،بیژن نجدی شــاعر ،و پژوهشی بر همراه با خیسی غیرقابلتحملی حتی
در آن موقع صبح. داستا نسرایان مکتبی ایران دانست.
فریدون کریمی عضو انجمن قلم کانادا ( EN )Pو مقیم تمــام بدنم روی چوب خشــک قایق به
شــهرادمونتون این کشور م یباشــد .اودر حال حاضر درد آمــده بود .کنج پتو را ازروی ســرم
روی چاپمجموعه داستا نهای کوتاه خود کار م یکند. کنار زد و گفت کــه باید در همان حال
بمانم .پرســیدم تاکی؟ گفت شاید یک
ساعت ،یا بیشــتر مگر که بازرسی آ نها
بیشــترطول بکشد .گفتم بازرسی کی؟
29 . .. گفت لنجی کــه تو را با خــود خواهد
In touch with Iranian diversity برد .مامورین بایــد آن را بگردند تا اجازه برایدومین بار بود که بســته بندی م یکردم .بار اول چمدانی
حرکت بگیرد .چارهاینداشــتم .حرفش بود کهبا آن به خانه بخت رفتم و این بار یک کیسه پلاستیکی
Vol. 20 / No. 1246 - Friday, July 5, 2013 و گمرک رف توآمدم یکرد .آ نقدر شــلوغ و پر سروصدا بود که منطقی به نظر م یآمد .اما اگر که به من بود که آن رابا چند تکه لباس و شانه و د مپایی و از این قبیل
برایم عذا بآور شدهبود؛و هما نطور که ناخدا یادم داده بود ،در حمله کندچی؟ تنــم از فکر آن لرزید. پر کرده بودم . خواســته بودند که تا م یشود کوچک باشد .بار
یکی از همین رف توآمدهایشوقتی که حوالی ظهر شده بود و چشمانش حیظ به نظر نم یرسید .باید اول یک تاکسی بودکه آمد مرا برد .این بار وانتی قدیمی و زنگ
تعداد ماموران گمرک و پلیس کمتربود ،مرا با خودش و قاطی زده مرا برد .تنها فــرققضیهدر این بود که برادرم هم همراهم
با باربران از لنج پائین برد .یک بشــکهپلاستیکی کوچک هم حداقلدلم را با این خوش م یکردم. آمد .نشست وسط بین من وراننده که نم یشناختمش .جوانی
دســتمدادهبود ،ظاهراً به عنوان پ رکــردن آبتمیز .پا که روی در همان حال مانــدم که ناگهان موتور سبز رنگ بود و تا مقصد یک کلامهم حرف نزد .ما هم همین
خاک گذاشتم ،تنم شروع به لرزیدن کرد و ترسدر تمامی بدنم قایق با صدای گو شخراشــیروشن شد طور .رفتیم تا به دهکدهای دور از شهررسیدیم ،کنار ساحل.
ریشــه دوانید .در آن شلوغی پیش از رسیدن به اولینمأمور به و ی کبــاره از جا پرید .پتو را روی ســرم ما را به وســط ده برد که خلوت بــود .از چند دکان کم و بیش
عربی و با اشــاره دست بلند گفت که دس تشویی آنجاست،آن کشــید .چقدر تویآب بودیم نم یدانم. نوریخارج م یشد .یک نانوایی بود ،لباس فروشی ،خرده فروشی،
طرف .و من از بین باربران و آد مهای زیادی که آنجا م یلولیدند طولانی بود .حالت تهوع شــدیدیداشــتم.دیگرنم یتوانستم وظاهر یک زرق و برق فروشــی کــه هم طلا م یفروخت و هم
خودم را کشاندم به سمت توالت زنان .چنددقیق های آنجا ماندم خودم را نگاه دارم که خوشبختانه یک باره سرعت قایقکم شد زیورآلات ب یارزش .به همین دکان رفتیم .راننده از ما جدا شــده
وهمان طور که خواســته بود هر از چنــد لحظ های از لای در و لحظــ های بعد هم کاملًا متوقف شــد و خاموش .صدای رد و بود.وجود برادرم نعمت بزرگی بود .شاگر جوان سالی که برادرم
بیرون رام یپاییدم تا که بالأخره او را دیدم که با اشــاره دســت بدل شدن چند کلام به گوشم خورد و بهدنبال آن برداشتن پتو رام یشناخت ما را به پشــت دکان برد که ظاهرا محل زندگی
خواســت کهخارج شوم که شدم و کنار او به سرعت از گمرک ازرویم .چه آسمان آبی پاکی بود .یک باره شوق زندگی توی دلم کســی بود،شاید هم خودش .مرد نیمه مسنی منتظرمان بود.
غنجزد .کنار لنجی ایستاده بودیم .مردی حدوداً مسن از بالای به کوتاهی به مننگاه کرد .برادرمدو سوی صورتش را بوسید و
بیرون آمدیم. عرشه بهمن خیره شــده بود .نردبانی طنابی پائین انداختند. کمی هم به عنواناحترام مقابلش خم شد .از من خواستند در
توی خیابان بودیم .پر از تاکســی و موتور و دوچرخه و انبوهی چادرم رادورکمرم گــره زدم و با کمک قایقران بالا رفتم .چند
آدم.ناخدا یک تاکســی صدا زد .م یدانســت که آدرسی همراه پله بیشــتر نبود،لنجی کوچک بود .قایــق رفت و پیرمرد که اطاق بمانم .هر دو بیرونرفتند.
دارم .بهکوتاهی خداحافظی کرد وداشت م یرفت که نتوانستم ظاهراً ناخدای لنج بود،ب یســئوال مرا به موتورخانه برد .چقدر نیم ساعتی بیشــتر نشــد که برادرم آمد تو .به کوتاهی چند
جلــو خودم رابگیرم و ب یاختیار بغلــش کردم و زدم زیر گریه. دستورالعملبه منداد .بغلم کرد و گریه کرد ،مثل من .و رفت.
ناخدا که بسیارمتأثر شــده بود ،خواست هرچه زودتر از آ نجا به پدرم شبیه بود. قبــ ًا حر فهایمانرا زده بودیم .کمــی پول به من داده بود که
خارج شوم .نشستمتوی تاکسی و آدرس را به راننده دادم .زیاد آنجا گفت که چند روزی این اطاق توست .مگر که هوا بد شود توی ســین هام قایم کردهبودم .مدتی روی تخت نشستم و بعد
طول نکشید که درحومه شهر بودیم و روبروی خان های ساده در وبیشــتر بهدرازا بکشد .خواست که پشت موتورخانه جایی که چادر به سر روی آن درازکشیدم .از زیر در دیدم که چراغ دکان
یکمخزن بزرگ ســوخت بود ،مخفی شوم .و نشانمداد که اگر خاموش شد .صدای بستن درآمد و بعد سکوت مطلق که گاه
محل های ارزان قیمت. دوبارهآ نها را وســط آب برای بازرسی نگاه دارند ،چه کنم .باید با پارس ســ گها شکسته م یشد .کیسهلباسم را گذاشتم زیر
بادلهره زنگ زدم .پســر جوان ســیزده چهارده سال هایدر را باز م یرفتــمزیر موتورخانه ،جایی که مقدار زیادی کاه و بوته بود. تخت نه برای مخفی کردن بلکه بیشتر از رویخجالت که اگر
کرد .نام صاح بخانه را گفتم که از بستگاندور پدر یام بود که گفت که پیشاز ورودشــان خواهد آمد و مرا زیر بوت هها خواهد کســی آمد تو ،آن را نبیند .تا چند ســاعتی که در اطاقبودم
ازســالیان قبل آنجا زندگی م یکرد .پسر با فارسی مخلوط به پوشــاند .و اخطارکرد که اگر با ته تفنگ روی بوت هها کوبیدند،
عربی دادزد که میهمان داریم .پدرش آمد و زنش و ســه چهار خوابم نبرد.
باید تحمل کنم وصدایی از من بلند نشود .تنم لرزید. مطمئنم نزدیک یهای صبح بود که با صدای باز شدن د ِر دکان
بچه کوچک وبزرگ .ساکن آنجا شدم. چارهای نداشــتم .تمام آن مدت آماده رفتــن زیر بوت ههای کاه و زدنچند ضربه بهدر بلند شدم و روی تخت نشستم .خودم را
----------- بودم .اماخوشبختانه چنین نشد .مستقیماً تا دوبی راندیم که جمع وجور کردم و گفتم بفرمایین تو .انتظار هرچیزی راداشتم.
کمتر از دو روزطول کشــید ،شــاید کمی بیشتر .چند بار هم خیالمراحت شــد وقتی که همان مرد نیمه مسن «بس مالله»
* رمــان «آن خانه قدیمی» نوشــت هی فریدون کریمی بوشــهری را حتی از من خواســت کهروی عرشــه بروم .چه نعمتی .هوایی گویان وارد شد.گفت بفرمایین بریم خواهر و خواست تا بغل به
م یتوانید از طریق فروشــگاههای سراســری آمازون در امریکا و اروپا بغل او راه بروم،بیشتر شبیه دو آشنای قدیمی و با عذرخواهی
تهه کنید .نسخه الکترونیک این رمان نیز بزودی در فروشگاه کتاب پاک ،آسمانی فراخ و دریاییکه ظاهراً تا ابدیت ادامه داشت. گفــت مثل یک عیال.مشــکلیدر این نداشــتم .حداقل این
در اســکل های شــلوغ و پرهیاهو پهلو گرفت .ناخدا خواست که
گوگل ارايه م یشود. کاملًاطبیعی رفتار کنم .روی عرشــه بروم .اگر کاری ازدســتم اطمیناندر من ایجاد شده بود کهنظری به من ندارد.
برم یآیــدانجام دهم و بیشــتر خودم را مشــغول پخت و پز از کنار اســکله که کوچک بود رد شــدیم .حتیدر آن تاریکی
نشــان دهم .شبیه زنیکی از کارکنان .و رویش نشد که بگوید پیــش ازصبح هم در هر لنــج عدهای مشــغول کار بودند و
زن خــودش .که همین کاررا هم کــردم .دلهرهام فراوان بود اما بارگیری .راحتدنبال او و همان طور که گفته بود چسبیده به
چشمانم داشــت هر روز بازم یشــد به دنیایی نو ،دیگر .مثل او رفتیم تا ساحل شنیشد .جائی که در تاریکی م یشد سایه
قایقــی رادر روبرو تشــخیصداد .چیزدیگری آ نجا نبود ،پس
نوزادی که تازه به دنیا م یآید ،ازجنین خارج م یشدم. باید مقصدمان آن قایق باشــد .مــرا بهمردی که توی قایق که
چند کارگری از اســکله وارد لنج شــدند و با کمکدو سه نفر تقریبا تا نصفه توی شــن ساحل نشسته بود وظاهراً انتظار ما
ازکارگران لنج ،مشــغول تخلیه بار شــدند که بیشتر میوه و
سبزی تازهبود و بست ههای خشکبار .ناخدا هم مرتب بین لنج را م یکشید ،سپرد و رفت.
نوشت هی فریدون کریمی بوشهری
29
فریدون کریمی بوشــهری ،زاده مســجد سلیمان قای قران بــا لهجه محلــی غلیظی که
و بزرگ شــدهی آباداناست .او پژوهشــگر سرطان در حتی برای من هم فهمش دشواربود و با
اشــارهدست خواست تا کهدر کف قایق دانشگاه آلبرتا کانادا و نیزسرپرست سلو لهای جنینی
سال متسیب /شماره - 1246جمعه 15ریت 1392 دراز بکشــم.درازکشیدم و او پتویی رویم در کمپانــیدارویی نوارکسدرســ ندی هگوی کالیفرنیا
انداخت و گفت که هنوز برای حرکتزود است و صاحب مقالات متعددی در مشهورتریننشریات
اســت و او برخواهد گشت .یک ساعتی
شاید هم بیشــتر طولکشید که برای علمی و پزشکی جهان م یباشد.
من به درازای روزی بود ،اگر که نه بیشتر. علاقه او بیشتر نوشتن داستا نهای کوتاه است و سابقه
وقتیآمد ،هوا روشــن شده بود و از زیر همکاریطولانی با نشریات ادبی آمریکای شمالی و اروپا
پتو م یتوانستم طلوع خورشید راببینم. از جمله نشریات«پر» و «سیمرغ» در آمریکا« ،شهروند»
گرمایی کلافه کننده شــروع شــده بود کانادا ،و «آرش» فرانسهرا داشته است .مقالات تحقیقی
ادبــی نیز بخش دیگری از علایق اورا به خود اختصاص
م یدهد کــه از آن جمله م یتوان به بررســ یهاییروی
کارهای بزرگ علوی ،بیژن نجدی شــاعر ،و پژوهشی بر همراه با خیسی غیرقابلتحملی حتی
در آن موقع صبح. داستا نسرایان مکتبی ایران دانست.
فریدون کریمی عضو انجمن قلم کانادا ( EN )Pو مقیم تمــام بدنم روی چوب خشــک قایق به
شــهرادمونتون این کشور م یباشــد .اودر حال حاضر درد آمــده بود .کنج پتو را ازروی ســرم
روی چاپمجموعه داستا نهای کوتاه خود کار م یکند. کنار زد و گفت کــه باید در همان حال
بمانم .پرســیدم تاکی؟ گفت شاید یک
ساعت ،یا بیشــتر مگر که بازرسی آ نها
بیشــترطول بکشد .گفتم بازرسی کی؟
29 . .. گفت لنجی کــه تو را با خــود خواهد
In touch with Iranian diversity برد .مامورین بایــد آن را بگردند تا اجازه برایدومین بار بود که بســته بندی م یکردم .بار اول چمدانی
حرکت بگیرد .چارهاینداشــتم .حرفش بود کهبا آن به خانه بخت رفتم و این بار یک کیسه پلاستیکی
Vol. 20 / No. 1246 - Friday, July 5, 2013 و گمرک رف توآمدم یکرد .آ نقدر شــلوغ و پر سروصدا بود که منطقی به نظر م یآمد .اما اگر که به من بود که آن رابا چند تکه لباس و شانه و د مپایی و از این قبیل
برایم عذا بآور شدهبود؛و هما نطور که ناخدا یادم داده بود ،در حمله کندچی؟ تنــم از فکر آن لرزید. پر کرده بودم . خواســته بودند که تا م یشود کوچک باشد .بار
یکی از همین رف توآمدهایشوقتی که حوالی ظهر شده بود و چشمانش حیظ به نظر نم یرسید .باید اول یک تاکسی بودکه آمد مرا برد .این بار وانتی قدیمی و زنگ
تعداد ماموران گمرک و پلیس کمتربود ،مرا با خودش و قاطی زده مرا برد .تنها فــرققضیهدر این بود که برادرم هم همراهم
با باربران از لنج پائین برد .یک بشــکهپلاستیکی کوچک هم حداقلدلم را با این خوش م یکردم. آمد .نشست وسط بین من وراننده که نم یشناختمش .جوانی
دســتمدادهبود ،ظاهراً به عنوان پ رکــردن آبتمیز .پا که روی در همان حال مانــدم که ناگهان موتور سبز رنگ بود و تا مقصد یک کلامهم حرف نزد .ما هم همین
خاک گذاشتم ،تنم شروع به لرزیدن کرد و ترسدر تمامی بدنم قایق با صدای گو شخراشــیروشن شد طور .رفتیم تا به دهکدهای دور از شهررسیدیم ،کنار ساحل.
ریشــه دوانید .در آن شلوغی پیش از رسیدن به اولینمأمور به و ی کبــاره از جا پرید .پتو را روی ســرم ما را به وســط ده برد که خلوت بــود .از چند دکان کم و بیش
عربی و با اشــاره دست بلند گفت که دس تشویی آنجاست،آن کشــید .چقدر تویآب بودیم نم یدانم. نوریخارج م یشد .یک نانوایی بود ،لباس فروشی ،خرده فروشی،
طرف .و من از بین باربران و آد مهای زیادی که آنجا م یلولیدند طولانی بود .حالت تهوع شــدیدیداشــتم.دیگرنم یتوانستم وظاهر یک زرق و برق فروشــی کــه هم طلا م یفروخت و هم
خودم را کشاندم به سمت توالت زنان .چنددقیق های آنجا ماندم خودم را نگاه دارم که خوشبختانه یک باره سرعت قایقکم شد زیورآلات ب یارزش .به همین دکان رفتیم .راننده از ما جدا شــده
وهمان طور که خواســته بود هر از چنــد لحظ های از لای در و لحظــ های بعد هم کاملًا متوقف شــد و خاموش .صدای رد و بود.وجود برادرم نعمت بزرگی بود .شاگر جوان سالی که برادرم
بیرون رام یپاییدم تا که بالأخره او را دیدم که با اشــاره دســت بدل شدن چند کلام به گوشم خورد و بهدنبال آن برداشتن پتو رام یشناخت ما را به پشــت دکان برد که ظاهرا محل زندگی
خواســت کهخارج شوم که شدم و کنار او به سرعت از گمرک ازرویم .چه آسمان آبی پاکی بود .یک باره شوق زندگی توی دلم کســی بود،شاید هم خودش .مرد نیمه مسنی منتظرمان بود.
غنجزد .کنار لنجی ایستاده بودیم .مردی حدوداً مسن از بالای به کوتاهی به مننگاه کرد .برادرمدو سوی صورتش را بوسید و
بیرون آمدیم. عرشه بهمن خیره شــده بود .نردبانی طنابی پائین انداختند. کمی هم به عنواناحترام مقابلش خم شد .از من خواستند در
توی خیابان بودیم .پر از تاکســی و موتور و دوچرخه و انبوهی چادرم رادورکمرم گــره زدم و با کمک قایقران بالا رفتم .چند
آدم.ناخدا یک تاکســی صدا زد .م یدانســت که آدرسی همراه پله بیشــتر نبود،لنجی کوچک بود .قایــق رفت و پیرمرد که اطاق بمانم .هر دو بیرونرفتند.
دارم .بهکوتاهی خداحافظی کرد وداشت م یرفت که نتوانستم ظاهراً ناخدای لنج بود،ب یســئوال مرا به موتورخانه برد .چقدر نیم ساعتی بیشــتر نشــد که برادرم آمد تو .به کوتاهی چند
جلــو خودم رابگیرم و ب یاختیار بغلــش کردم و زدم زیر گریه. دستورالعملبه منداد .بغلم کرد و گریه کرد ،مثل من .و رفت.
ناخدا که بسیارمتأثر شــده بود ،خواست هرچه زودتر از آ نجا به پدرم شبیه بود. قبــ ًا حر فهایمانرا زده بودیم .کمــی پول به من داده بود که
خارج شوم .نشستمتوی تاکسی و آدرس را به راننده دادم .زیاد آنجا گفت که چند روزی این اطاق توست .مگر که هوا بد شود توی ســین هام قایم کردهبودم .مدتی روی تخت نشستم و بعد
طول نکشید که درحومه شهر بودیم و روبروی خان های ساده در وبیشــتر بهدرازا بکشد .خواست که پشت موتورخانه جایی که چادر به سر روی آن درازکشیدم .از زیر در دیدم که چراغ دکان
یکمخزن بزرگ ســوخت بود ،مخفی شوم .و نشانمداد که اگر خاموش شد .صدای بستن درآمد و بعد سکوت مطلق که گاه
محل های ارزان قیمت. دوبارهآ نها را وســط آب برای بازرسی نگاه دارند ،چه کنم .باید با پارس ســ گها شکسته م یشد .کیسهلباسم را گذاشتم زیر
بادلهره زنگ زدم .پســر جوان ســیزده چهارده سال هایدر را باز م یرفتــمزیر موتورخانه ،جایی که مقدار زیادی کاه و بوته بود. تخت نه برای مخفی کردن بلکه بیشتر از رویخجالت که اگر
کرد .نام صاح بخانه را گفتم که از بستگاندور پدر یام بود که گفت که پیشاز ورودشــان خواهد آمد و مرا زیر بوت هها خواهد کســی آمد تو ،آن را نبیند .تا چند ســاعتی که در اطاقبودم
ازســالیان قبل آنجا زندگی م یکرد .پسر با فارسی مخلوط به پوشــاند .و اخطارکرد که اگر با ته تفنگ روی بوت هها کوبیدند،
عربی دادزد که میهمان داریم .پدرش آمد و زنش و ســه چهار خوابم نبرد.
باید تحمل کنم وصدایی از من بلند نشود .تنم لرزید. مطمئنم نزدیک یهای صبح بود که با صدای باز شدن د ِر دکان
بچه کوچک وبزرگ .ساکن آنجا شدم. چارهای نداشــتم .تمام آن مدت آماده رفتــن زیر بوت ههای کاه و زدنچند ضربه بهدر بلند شدم و روی تخت نشستم .خودم را
----------- بودم .اماخوشبختانه چنین نشد .مستقیماً تا دوبی راندیم که جمع وجور کردم و گفتم بفرمایین تو .انتظار هرچیزی راداشتم.
کمتر از دو روزطول کشــید ،شــاید کمی بیشتر .چند بار هم خیالمراحت شــد وقتی که همان مرد نیمه مسن «بس مالله»
* رمــان «آن خانه قدیمی» نوشــت هی فریدون کریمی بوشــهری را حتی از من خواســت کهروی عرشــه بروم .چه نعمتی .هوایی گویان وارد شد.گفت بفرمایین بریم خواهر و خواست تا بغل به
م یتوانید از طریق فروشــگاههای سراســری آمازون در امریکا و اروپا بغل او راه بروم،بیشتر شبیه دو آشنای قدیمی و با عذرخواهی
تهه کنید .نسخه الکترونیک این رمان نیز بزودی در فروشگاه کتاب پاک ،آسمانی فراخ و دریاییکه ظاهراً تا ابدیت ادامه داشت. گفــت مثل یک عیال.مشــکلیدر این نداشــتم .حداقل این
در اســکل های شــلوغ و پرهیاهو پهلو گرفت .ناخدا خواست که
گوگل ارايه م یشود. کاملًاطبیعی رفتار کنم .روی عرشــه بروم .اگر کاری ازدســتم اطمیناندر من ایجاد شده بود کهنظری به من ندارد.
برم یآیــدانجام دهم و بیشــتر خودم را مشــغول پخت و پز از کنار اســکله که کوچک بود رد شــدیم .حتیدر آن تاریکی
نشــان دهم .شبیه زنیکی از کارکنان .و رویش نشد که بگوید پیــش ازصبح هم در هر لنــج عدهای مشــغول کار بودند و
زن خــودش .که همین کاررا هم کــردم .دلهرهام فراوان بود اما بارگیری .راحتدنبال او و همان طور که گفته بود چسبیده به
چشمانم داشــت هر روز بازم یشــد به دنیایی نو ،دیگر .مثل او رفتیم تا ساحل شنیشد .جائی که در تاریکی م یشد سایه
قایقــی رادر روبرو تشــخیصداد .چیزدیگری آ نجا نبود ،پس
نوزادی که تازه به دنیا م یآید ،ازجنین خارج م یشدم. باید مقصدمان آن قایق باشــد .مــرا بهمردی که توی قایق که
چند کارگری از اســکله وارد لنج شــدند و با کمکدو سه نفر تقریبا تا نصفه توی شــن ساحل نشسته بود وظاهراً انتظار ما
ازکارگران لنج ،مشــغول تخلیه بار شــدند که بیشتر میوه و
سبزی تازهبود و بست ههای خشکبار .ناخدا هم مرتب بین لنج را م یکشید ،سپرد و رفت.