Page 29 - Shahrvand BC No.1246
P. 29
‫ادبیات‪/‬بخشیازرمان ‹‬ ‫بریده‌ای ازرما ِن «آن خانه قدیمی ‏»*‬
‫نوشت ‌هی فریدون کریمی بوشهری‏‬
‫‪29‬‬

‫فریدون کریمی بوشــهری‪ ،‬زاده مســجد سلیمان قای ‌قران بــا لهجه محلــی غلیظی که‬
‫و بزرگ شــد‌هی آبادان‏است‪ .‬او پژوهشــگر سرطان در حتی برای من هم فهمش دشوار‏بود و با‬
‫اشــارهدست خواست تا کهدر کف قایق‬ ‫دانشگاه آلبرتا کانادا و نیز‏سرپرست سلو ‌لهای جنینی‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1246‬جمعه ‪ 15‬ریت ‪1392‬‬ ‫دراز بکشــم‪.‬‏درازکشیدم و او پتویی رویم‬ ‫در کمپانــیدارویی نوارکسدر‏ســ ‌ندی ‌هگوی کالیفرنیا‬
‫انداخت و گفت که هنوز برای حرکت‏زود‬ ‫است و صاحب مقالات متعددی در مشهورترین‏نشریات‬
‫اســت و او برخواهد گشت‪ .‬یک ساعتی‬
‫شاید هم بیشــتر طول‏کشید که برای‬ ‫علمی و پزشکی جهان م ‌یباشد‪.‬‏‬
‫من به درازای روزی بود‪ ،‬اگر که نه بیشتر‪.‬‬ ‫علاقه او بیشتر نوشتن داستا ‌نهای کوتاه است و سابقه‬
‫وقتی‏آمد‪ ،‬هوا روشــن شده بود و از زیر‬ ‫همکاری‏طولانی با نشریات ادبی آمریکای شمالی و اروپا‬
‫پتو م ‌یتوانستم طلوع خورشید را‏ببینم‪.‬‬ ‫از جمله نشریات‏«پر» و «سیمرغ» در آمریکا‪« ،‬شهروند»‬
‫گرمایی کلافه کننده شــروع شــده بود‬ ‫کانادا‪ ،‬و «آرش» فرانسه‏را داشته است‪ .‬مقالات تحقیقی‬
‫ادبــی نیز بخش دیگری از علایق او‏را به خود اختصاص‬
‫م ‌یدهد کــه از آن جمله م ‌یتوان به بررســ ‌یهایی‏روی‬
‫کارهای بزرگ علوی‪ ،‬بیژن نجدی شــاعر‪ ،‬و پژوهشی بر همراه با خیسی غیرقابل‏تحملی حتی‬
‫در آن موقع صبح‪.‬‏‬ ‫‏داستا ‌نسرایان مکتبی ایران دانست‪.‬‏‬
‫فریدون کریمی عضو انجمن قلم کانادا ‏(‪ EN‬‏‪ )P‬و مقیم تمــام بدنم روی چوب خشــک قایق به‬
‫شــهر‏ادمونتون این کشور م ‌یباشــد‪ .‬اودر حال حاضر درد آمــده بود‪ .‬کنج پتو را از‏روی ســرم‬
‫روی چاپ‏مجموعه داستا ‌نهای کوتاه خود کار م ‌یکند‪.‬‏ کنار زد و گفت کــه باید در همان حال‬
‫بمانم‪ .‬پرســیدم تا‏کی؟ گفت شاید یک‬
‫ساعت‪ ،‬یا بیشــتر مگر که بازرسی آ ‌نها‬
‫بیشــتر‏طول بکشد‪ .‬گفتم بازرسی کی؟‬
‫‪29‬‏‪ . .‬‏‪.‬‬ ‫گفت لنجی کــه تو را با خــود خواهد‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫‏برد‪ .‬مامورین بایــد آن را بگردند تا اجازه‬ ‫برایدومین بار بود که بســته بندی م ‌یکردم‪ .‬بار اول چمدانی‬
‫حرکت بگیرد‪ .‬چار‌های‏نداشــتم‪ .‬حرفش‬ ‫بود که‏با آن به خانه بخت رفتم و این بار یک کیسه پلاستیکی‬
‫‪Vol. 20 / No. 1246 - Friday, July 5, 2013‬‬ ‫و گمرک رف ‌توآمد‏م ‌یکرد‪ .‬آ ‌نقدر شــلوغ و پر سروصدا بود که‬ ‫منطقی به نظر م ‌یآمد‪ .‬اما اگر که به من‬ ‫بود که آن را‏با چند تکه لباس و شانه و د ‌مپایی و از این قبیل‬
‫برایم عذا ‌بآور شد‌هبود؛‏و هما ‌نطور که ناخدا یادم داده بود‪ ،‬در‬ ‫حمله کند‏چی؟ تنــم از فکر آن لرزید‪.‬‬ ‫پر کرده بودم‪ .‬‏ خواســته بودند که تا م ‌یشود کوچک باشد‪ .‬بار‬
‫یکی از همین رف ‌توآمدهایش‏وقتی که حوالی ظهر شده بود و‬ ‫چشمانش حیظ به نظر نم ‌یرسید‪ .‬باید‬ ‫اول یک تاکسی بود‏که آمد مرا برد‪ .‬این بار وانتی قدیمی و زنگ‬
‫تعداد ماموران گمرک و پلیس کمتر‏بود‪ ،‬مرا با خودش و قاطی‬ ‫زده مرا برد‪ .‬تنها فــرق‏قضیهدر این بود که برادرم هم همراهم‬
‫با باربران از لنج پائین برد‪ .‬یک بشــکه‏پلاستیکی کوچک هم‬ ‫‏حداقلدلم را با این خوش م ‌یکردم‪.‬‏‬ ‫آمد‪ .‬نشست وسط بین من و‏راننده که نم ‌یشناختمش‪ .‬جوانی‬
‫دســتمداد‌هبود‪ ،‬ظاهراً به عنوان پ ‌رکــردن آب‏تمیز‪ .‬پا که روی‬ ‫در همان حال مانــدم که ناگهان موتور‬ ‫سبز رنگ بود و تا مقصد یک کلام‏هم حرف نزد‪ .‬ما هم همین‬
‫خاک گذاشتم‪ ،‬تنم شروع به لرزیدن کرد و ترس‏در تمامی بدنم‬ ‫قایق با صدای گو ‌شخراشــی‏روشن شد‬ ‫طور‪ .‬رفتیم تا به دهکد‌های دور از شهر‏رسیدیم‪ ،‬کنار ساحل‪.‬‏‬
‫ریشــه دوانید‪ .‬در آن شلوغی پیش از رسیدن به اولین‏مأمور به‬ ‫و ی ‌کبــاره از جا پرید‪ .‬پتو را روی ســرم‬ ‫ما را به وســط ده برد که خلوت بــود‪ .‬از چند دکان کم و بیش‬
‫عربی و با اشــاره دست بلند گفت که دس ‌تشویی آنجاست‪،‬‏آن‬ ‫کشــید‪ .‬چقدر توی‏آب بودیم نم ‌یدانم‪.‬‬ ‫نوری‏خارج م ‌یشد‪ .‬یک نانوایی بود‪ ،‬لباس فروشی‪ ،‬خرده فروشی‪،‬‬
‫طرف‪ .‬و من از بین باربران و آد ‌مهای زیادی که آنجا م ‌یلولیدند‬ ‫طولانی بود‪ .‬حالت تهوع شــدیدیداشــتم‪.‬دیگر‏نم ‌یتوانستم‬ ‫و‏ظاهر یک زرق و برق فروشــی کــه هم طلا م ‌یفروخت و هم‬
‫‏خودم را کشاندم به سمت توالت زنان‪ .‬چنددقیق ‌های آنجا ماندم‬ ‫خودم را نگاه دارم که خوشبختانه یک باره سرعت قایق‏کم شد‬ ‫‏زیورآلات ب ‌یارزش‪ .‬به همین دکان رفتیم‪ .‬راننده از ما جدا شــده‬
‫و‏همان طور که خواســته بود هر از چنــد لحظ ‌های از لای در‬ ‫و لحظــ ‌های بعد هم کاملًا متوقف شــد و خاموش‪ .‬صدای رد و‬ ‫بود‪.‬‏وجود برادرم نعمت بزرگی بود‪ .‬شاگر جوان سالی که برادرم‬
‫بیرون را‏م ‌یپاییدم تا که بالأخره او را دیدم که با اشــاره دســت‬ ‫‏بدل شدن چند کلام به گوشم خورد و بهدنبال آن برداشتن پتو‬ ‫را‏م ‌یشناخت ما را به پشــت دکان برد که ظاهرا محل زندگی‬
‫خواســت که‏خارج شوم که شدم و کنار او به سرعت از گمرک‬ ‫از‏رویم‪ .‬چه آسمان آبی پاکی بود‪ .‬یک باره شوق زندگی توی دلم‬ ‫کســی بود‪،‬‏شاید هم خودش‪ .‬مرد نیمه مسنی منتظرمان بود‪.‬‬
‫غنج‏زد‪ .‬کنار لنجی ایستاده بودیم‪ .‬مردی حدوداً مسن از بالای‬ ‫به کوتاهی به من‏نگاه کرد‪ .‬برادرمدو سوی صورتش را بوسید و‬
‫بیرون آمدیم‪.‬‏‬ ‫عرشه به‏من خیره شــده بود‪ .‬نردبانی طنابی پائین انداختند‪.‬‬ ‫کمی هم به عنوان‏احترام مقابلش خم شد‪ .‬از من خواستند در‬
‫توی خیابان بودیم‪ .‬پر از تاکســی و موتور و دوچرخه و انبوهی‬ ‫چادرم رادور‏کمرم گــره زدم و با کمک قایقران بالا رفتم‪ .‬چند‬
‫آدم‪.‬‏ناخدا یک تاکســی صدا زد‪ .‬م ‌یدانســت که آدرسی همراه‬ ‫پله بیشــتر نبود‪،‬‏لنجی کوچک بود‪ .‬قایــق رفت و پیرمرد که‬ ‫اطاق بمانم‪ .‬هر دو بیرون‏رفتند‪.‬‏‬
‫دارم‪ .‬به‏کوتاهی خداحافظی کرد وداشت م ‌یرفت که نتوانستم‬ ‫ظاهراً ناخدای لنج بود‪،‬‏ب ‌یســئوال مرا به موتو‌رخانه برد‪ .‬چقدر‬ ‫نیم ساعتی بیشــتر نشــد که برادرم آمد تو‪ .‬به کوتاهی چند‬
‫جلــو خودم را‏بگیرم و ب ‌یاختیار بغلــش کردم و زدم زیر گریه‪.‬‬ ‫دستورالعمل‏به منداد‪ .‬بغلم کرد و گریه کرد‪ ،‬مثل من‪ .‬و رفت‪.‬‬
‫ناخدا که بسیار‏متأثر شــده بود‪ ،‬خواست هرچه زودتر از آ ‌نجا‬ ‫به پدرم شبیه بود‪.‬‏‬ ‫قبــ ًا حر ‌فهایمان‏را زده بودیم‪ .‬کمــی پول به من داده بود که‬
‫خارج شوم‪ .‬نشستم‏توی تاکسی و آدرس را به راننده دادم‪ .‬زیاد‬ ‫آنجا گفت که چند روزی این اطاق توست‪ .‬مگر که هوا بد شود‬ ‫توی ســین ‌هام قایم کرده‏بودم‪ .‬مدتی روی تخت نشستم و بعد‬
‫طول نکشید که در‏حومه شهر بودیم و روبروی خان ‌های ساده در‬ ‫و‏بیشــتر بهدرازا بکشد‪ .‬خواست که پشت موتورخانه جایی که‬ ‫چادر به سر روی آن دراز‏کشیدم‪ .‬از زیر در دیدم که چراغ دکان‬
‫یک‏مخزن بزرگ ســوخت بود‪ ،‬مخفی شوم‪ .‬و نشانمداد که اگر‬ ‫خاموش شد‪ .‬صدای بستن در‏آمد و بعد سکوت مطلق که گاه‬
‫محل ‌های ارزان قیمت‪.‬‏‬ ‫دوباره‏آ ‌نها را وســط آب برای بازرسی نگاه دارند‪ ،‬چه کنم‪ .‬باید‬ ‫با پارس ســ ‌گها شکسته م ‌یشد‪ .‬کیسه‏لباسم را گذاشتم زیر‬
‫بادلهره زنگ زدم‪ .‬پســر جوان ســیزده چهارده سال ‌هایدر را باز‬ ‫م ‌یرفتــم‏زیر موتو‌رخانه‪ ،‬جایی که مقدار زیادی کاه و بوته بود‪.‬‬ ‫تخت نه برای مخفی کردن بلکه بیشتر از روی‏خجالت که اگر‬
‫‏کرد‪ .‬نام صاح ‌بخانه را گفتم که از بستگاندور پدر ‌یام بود که‬ ‫گفت که پیش‏از ورودشــان خواهد آمد و مرا زیر بوت ‌هها خواهد‬ ‫کســی آمد تو‪ ،‬آن را نبیند‪ .‬تا چند ســاعتی که در اطاق‏بودم‬
‫از‏ســالیان قبل آنجا زندگی م ‌یکرد‪ .‬پسر با فارسی مخلوط به‬ ‫پوشــاند‪ .‬و اخطار‏کرد که اگر با ته تفنگ روی بوت ‌هها کوبیدند‪،‬‬
‫عربی داد‏زد که میهمان داریم‪ .‬پدرش آمد و زنش و ســه چهار‬ ‫خوابم نبرد‪.‬‏‬
‫باید تحمل کنم و‏صدایی از من بلند نشود‪ .‬تنم لرزید‪.‬‏‬ ‫مطمئنم نزدیک ‌یهای صبح بود که با صدای باز شدن د ِر دکان‬
‫بچه کوچک و‏بزرگ‪ .‬ساکن آنجا شدم‪.‬‏‬ ‫چار‌های نداشــتم‪ .‬تمام آن مدت آماده رفتــن زیر بوت ‌ههای کاه‬ ‫و زدن‏چند ضربه بهدر بلند شدم و روی تخت نشستم‪ .‬خودم را‬
‫‪-----------‬‬ ‫بودم‪ .‬اما‏خوشبختانه چنین نشد‪ .‬مستقیماً تا دوبی راندیم که‬ ‫جمع و‏جور کردم و گفتم بفرمایین تو‪ .‬انتظار هرچیزی راداشتم‪.‬‬
‫کمتر از دو روز‏طول کشــید‪ ،‬شــاید کمی بیشتر‪ .‬چند بار هم‬ ‫خیالم‏راحت شــد وقتی که همان مرد نیمه مسن «بس ‌مالله»‬
‫* رمــان «آن خانه قدیمی» نوشــت ‌هی فریدون کریمی بوشــهری را‬ ‫حتی از من خواســت که‏روی عرشــه بروم‪ .‬چه نعمتی‪ .‬هوایی‬ ‫گویان وارد شد‪.‬‏گفت بفرمایین بریم خواهر و خواست تا بغل به‬
‫م ‌یتوانید از طریق فروشــگا‌ههای سراســری آمازون در امریکا و اروپا‬ ‫بغل او راه بروم‪،‬‏بیشتر شبیه دو آشنای قدیمی و با عذرخواهی‬
‫تهه کنید‪ .‬نسخه الکترونیک این رمان نیز بزودی در فروشگاه کتاب‬ ‫پاک‪ ،‬آسمانی فراخ و دریایی‏که ظاهراً تا ابدیت ادامه داشت‪.‬‏‬ ‫گفــت مثل یک عیال‪.‬‏مشــکلیدر این نداشــتم‪ .‬حداقل این‬
‫در اســکل ‌های شــلوغ و پرهیاهو پهلو گرفت‪ .‬ناخدا خواست که‬
‫گوگل ارايه م ‌یشود‪.‬‬ ‫کاملًا‏طبیعی رفتار کنم‪ .‬روی عرشــه بروم‪ .‬اگر کاری ازدســتم‬ ‫اطمیناندر من ایجاد شده بود که‏نظری به من ندارد‪.‬‏‬
‫برم ‌یآیــد‏انجام دهم و بیشــتر خودم را مشــغول پخت و پز‬ ‫از کنار اســکله که کوچک بود رد شــدیم‪ .‬حتیدر آن تاریکی‬
‫نشــان دهم‪ .‬شبیه زن‏یکی از کارکنان‪ .‬و رویش نشد که بگوید‬ ‫پیــش از‏صبح هم در هر لنــج عد‌های مشــغول کار بودند و‬
‫زن خــودش‪ .‬که همین کار‏را هم کــردم‪ .‬دلهر‌هام فراوان بود اما‬ ‫بارگیری‪ .‬راحت‏دنبال او و همان طور که گفته بود چسبیده به‬
‫چشمانم داشــت هر روز باز‏م ‌یشــد به دنیایی نو‪ ،‬دیگر‪ .‬مثل‬ ‫او رفتیم تا ساحل شنی‏شد‪ .‬جائی که در تاریکی م ‌یشد سایه‬
‫قایقــی رادر روبرو تشــخیص‏داد‪ .‬چیزدیگری آ ‌نجا نبود‪ ،‬پس‬
‫نوزادی که تازه به دنیا م ‌یآید‪ ،‬از‏جنین خارج م ‌یشدم‪.‬‏‬ ‫باید مقصدمان آن قایق باشــد‪ .‬مــرا به‏مردی که توی قایق که‬
‫چند کارگری از اســکله وارد لنج شــدند و با کمکدو سه نفر‬ ‫تقریبا تا نصفه توی شــن ساحل نشسته بود و‏ظاهراً انتظار ما‬
‫از‏کارگران لنج‪ ،‬مشــغول تخلیه بار شــدند که بیشتر میوه و‬
‫سبزی تازه‏بود و بست ‌ههای خشکبار‪ .‬ناخدا هم مرتب بین لنج‬ ‫را م ‌یکشید‪ ،‬سپرد و رفت‪.‬‏‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34