Page 22 - Issue No.1353
P. 22
من یک دختر دارم .دخترم بزرگ است. خیابان ا جمانت ادبیات 22
چای م یخوری؟
نوشتهی ای .آل .دکتروف داستان سال / 22شماره - 1353جمعه 2دادرم 1394
بله ،مرسی .دست شما درد نکند .ز نها قاعدتاً نرم شپذیرترند .امیدوارم ترجمهی اکرم پدرامنیا کوتاه
شوهرت خیلی نرنجد.
به هیچ وجه. دیروز (س هشنبه ۲۱جولای) ای .ال .دکتروف نویسنده رو ستبار آمریکایی در سن ۸۴سالگی درگذشت.
ادگار لورنس «ای ال» دکتروف( Edgar Lawrence «E. L.» Doctorow متولد ۶ژانویه - ۱۹۳۱مرگ
راستش را بخواهید آمدن به ای نجا مرا آشفته م یکند .مثل ای نکه دچار ۲۱ژوئیه )۲۰۱۵نویسنده آمریکایی که بیشتر با نام ای .ال .دکتروف شناخته م یشد .آثار او عمدتاً روایت
دوبینی شدهام .محل هما نطور است که بود .اما درخ تها بلندتر و
که نسا لتر شدهاند .خان هها ،خب… بی شترشان هما نطوری سر جا یشان زندگی طبقه کارگر آمریکا و محرومان جامعه را در بستر حوادث تاریخی بازگو م یکند.
مشهورترین رمان دکتروف ،رگتایم نام دارد که توسط نجف دریا بندری به فارسی ترجمه شده است .در
هستند ،گرچه دیگر آن ابهت و زیبایی گذشته را ندارند.
دیگر محل هی جاافتادهای است. ایران دکتروف را با این رمان و نیز با مقدم های که بر یکی از آثار رضا براهنی نوشت م یشناسند.
ای .ال .دکتروف در ۶ژانویه ۱۹۳۱در برانکس نیویورک به دنیا آمد .مادرش رز و پدرش دیوید نسل
درست است ،اما م یدانی؟ ناراحت کننده است. دوم مهاجران یهودی روس بودند .آنها بر اساس نام ادگار آلن پو نام پسرشان را ادگار گذاشتند .ادگار در
بله. مدرسه عمومی و دبیرستان علوم برانکس درس خواند .او که چندان علاق های به ریاضی نداشت بیشتر
وقتی پسر بچه بودم ،پدر و مادرم از هم جدا شدند .من با مادرم ماندم .او اوقاتش را در دفتر مجله ادبی مدرسه سپری م یکرد .اولین آثار ادبی او در همین نشریه منتشر شد.
هم توی اتاق خواب بزرگ هی این خانه مرد. دکتروف به کالج کنیون در اهایو رفت و فلسفه خواند .پس از فار غالتحصیلی در سال ،۱۹۵۲به مدت ۱
عجب! سال در دانشگاه کلمبیا در رشته نمایش انگلیسی تحصیل کرد .پس از آن به نیروی زمینی آمریکا پیوست
ببخشید .من گاهی ب یتدبیر حرف م یزنم .وقتی مادر مرد ،ازدواج کردم و و به عنوان سرجوخه در سا لهای ۱۹۴۵–۱۹۴۴در آلمان تحت اشغال متفقین خدمت کرد.
زنم را به این خانه آوردم .هرگز هیچ جای دیگری زندگی نکردم .و معلوم دکتروف در ۲۱ژوئیه ۲۰۱۵به خاطر عوارض ناشی از سرطان ریه در منهتن نیویورک درگذشت.
است که دیگر هی چوقت صاحب هیچ خان های نشدم .حالا این همان خانه داستان کوتاه «خیابان ا جمانت» با ترجمه خو ِب مترجم و رما ننویس ایران یتبار ،دکتر اکرم پدرا منیا را
است -امیدوارم سوءتفاهم نشو -این همان خان ها یست که من ه مچنان در
آن زندگی م یکنم .منظورم این است که در خیالم .از همان بچگی تا حالا برایتان برگزیدهایم تا نام و یاد ادگار لورنس «ای ال» دکتروف را گرام یبداریم.
در اتا قهای همین خانه پرسه زدهام ،تا آ نکه م ِن واقع یام را بازتاباندند،
مثل آینه .منظورم این نیست که اسباب و اثاثی هاش شخصیت و سلیق هی بتوانم صورت سفید و چش مهای روش ناش را ببینم. چ هجور ماشینی بود؟ Vol. 22 / No. 1353 - Friday, July 24, 2015
خانوادهی مرا به نمایش م یگذارند .منظورم این نبود .منظورم این است که آهان… حالا داریم به نتیج های م یرسیم. نم یدانم .یک ماشین کهنه .چه فرق م یکند؟
انگار دیوارها ،پل هها ،اتا قها ،ابعاد و نقش هی خانه بیانگر م ناند .به نظرتان . سه روز پشت سر هم م یآید جلو خان هی ما ،توی ماشینش م ینشیند و تو
غیرمنطقی م یآید؟ به هرجا که نگاه م یکنم ،خودم را م یبینم .ب هنوعی
از ای نجا تکان نم یخوری تا بتوانم شمارهی پلا کات را یادداشت کنم. حتا نم یتوانی بگویی چ هجور ماشین یست؟
خودم را در قالب این خانه م یبینم .متوجهی منظورم م یشوید؟ پلیس م یتواند از روی همین شماره شناسای یات کند و ببیند سابق هداری یک ماشین آمریکایی.
چی بگویم؟ خانمتان… فورد؟
یا نه… شاید.
آه ،این بخش خیلی به درازا نکشید .او از حوم هی شهر نفرت داشت. م یخواهی به پلیس زنگ بزنی؟
احساس م یکرد از دنیا جدا شده .من م یرفتم سر کار و او احساس تنهایی خب ،حتماً کادیلاک نیست.
بله. نه .ب هنظر کوچک است .یک ماشین کهنه .قرم ِز رن گورو رفته .چند جای
م یکرد .ما تو این محل دوستان زیادی نداشتیم. چرا؟ In touch with Iranian diversityسپر و درش هم زنگ زده .توش هم پر از خر توپرت است .مثل ای نکه
درست است .مردم ای نجا با خانوادههای خودشان رف توآمد دارند .پسرها اگر از ای نجا نروی چرا که نه؟ ب هات یک فرصت م یدهم تا زود از ای نجا
بروی. هم هی دارای یاش همراهش باشد.
هم دوستان مدرس ها یشان را دارند ،ولی ما هی چکس را نم یشناسیم. مگر چ هکار کردهام؟ خب ،حالا م یخواهی من چ هکار کنم؟ م یخواهی نروم سر کار و خانه
این چای حالم را عوض کرد .راستش تجرب هی گی جکنندها یست .توگویی ادای احم قها را در نیاور .اول ای نکه دوست ندارم یک آه نپارهی قراضه
چهارگوشم کردهاند و به ابعاد این اتا قها شکلم دادهاند .مثل ای نکه من جلو خان هی من پارک باشد. بمانم؟
فضایی هستم که این دیوارها ،راهروها ،رف توبرگشت در مسیر همیشگی، ببخشید .داروندارم همین یک ماشین است. نه .مهم نیست.
از یک اتاق به اتاقی دیگر و هر چیزی را که در هر ساعتی از روز بسته به م یدانم .هی چکس همچین قراض های نم یراند ،مگر نداشته باشد .این اگر مهم نیست ،چرا گفتی؟
فصل و درازا و روشنایی روز دیده م یشود ،در خود گنجاندهام .هم هی این آ توآشغا لها چی؟ دورهگردی؟ نباید م یگفتم.
نه .ای نها اسباب زندگی م ناند .نم یخواهم کسی آ نها را بدزدد. نگاهت هم م یکرد؟
چیزها خودشانندو ب یتمایز م ناند. یا شاید چون کسی تو این محل چیزی از یک دورهگرد نم یخرد… بس کن دیگر.
فکر م یکنم اگر در یک جا به اندازهای بمانی که… متاسفانه داریم راه را اشتباه م یرویم.
وقتی آد مها از خان های رو حزده حرف م یزنند ،منظورشان این است که درست است .من با آدم منحرفی که بخواهد یواشکی زنم را دید بزند، م یکرد؟
ارواح در آن در آمدورف تاند ،اما منظور من اصلًا این نیست .منظورم این نم یتوانم از در دوستی وارد شوم. وقتی سرم را برگرداندم ،ماشینش را روشن کرد و رفت.
است که وقتی خان های رو حزده است ،این احساسی است که در تو ایجاد شما دچار ک جخیالی هستید.
م یشود که خانه شبیه توست ،که روح تو شده آن بنا و ساختمان و خود من؟ منظورت چیست؟ پیش از آ نکه سرت را برگردانی…
خانه در میان هم هی مصالحش با نیرویی شبیه به رو حزدگی بر تو چیره بله .قصد ندارم مزاحم کسی بشوم .اما باید م یدانستم که جلو خان هی یکی نگاهش را روی خودم حس کردم .داشتم عل فهای هرز را درم یآوردم.
شده .گویی خود تو ب هواقع آن روحی .و همی نطور که من به تو نگاه پارک کردن م یتواند مای هی فکر و خیال ای نوآن باشد.
م یکنم ،زن جوان مهربان و دوس تداشتنی! بخشی از وجودم م یگوید که حالا فهمیدی؟ خم شده بودی؟
من به ای نجا تعلقی ندارم ،که عین واقعیت است ،اما این را نیز م یگوید اگر چیزی را دید م یزنم ،این خانه است. دوباره شروع کردی!
که تو هم به ای نجا تعلقی نداری .متاسفم ،این چیز بسیار وحشتناکی است چی؟ این عوضی هر روز صبح جلو خان هی ما لنگر م یاندازد و تو م یروی توی
زمانی ای نجا زندگی م یکردم .سه روز پ یدرپی سعی کردم دلم را سفت باغچه و جلوش خم م یشوی؟
که م یگویم .صرفاً یعنی… کنم و بیایم در خانه را بزنم و خودم را به شما معرفی کنم. بس کن .دیگر حرف نزن .من باید بروم و به کارهایم برسم.
یعنی زندگی درد و اندوه است. لابد من هم باید بروم جلو خانه توی ماشین بنشینم و با او تو را دید
. بزنیم .دو نفری ،تو هم با شلوارک بیایی و جلو ما خم شوی .چه محشری
. آه ،آشپزخانه حسابی عوض شده .کابینت شده ،هم هچیز رفته تو کابین تها.
دوباره برگشت؟ دوباره آمد؟ ظرفشویی ما آزاد بود با کاش یهای سفید و پای ههای پیانویی .ای نسمت هم م یشود!
آره .خیلی ناراح تکننده است ،نشست ناش آ نجا جلو خانه .برای همین یک کابینت بود که مادرم اسبا بهایش را توی آن م یگذاشت .قفس های هی چوقت نم یشود با تو دربارهی چیزی حرف زد.
هم ای نجا آویخته بود با یک قوطی برای الک کردن آرد .خیلی دوستش فورد فال ُکن بوده .گفتی لب ههایش چهارگوش و محکم بود ،کمی تخت.
ازش خواستم بیاید تو. فالکن بو ده .ده هی شصت آمد بیرون .با دنده دستی .سه دندها یست.
ازش چی خواستی؟! داشتم.
اگر من بودم نگ هاش م یداشتم .ما به خانه دست نزدیم .آ نهایی که پیش موتورش فقط نود اسب بخارقدرت دارد.
خب ،آن چیزی که تو فکر م یکردی که نبود ،بود؟ پس چرا دعوتش از ما ای نجا زندگی م یکردند ،تعمیرش کردند .سلیق هی من فرق م یکند. م یدانم هم هی ماشی نها را خوب م یشناسی و هم هی زیروبمشان را بلدی.
نکنم؟ شما باید خانه را از آ نهایی خریده باشید که من ب هشان فروختم .چند
آفرین!
درست است .وقتی من به او گفتم اگر ی کبار دیگر پیدایت شود ،به پلیس وقت است ای نجایید؟ گوش کن ،خانم باغبان! اگر ماشین یک مرد را بشناسی یعنی خودش را
زنگ م یزنم ،باید هم دعوتش کنی. بگذار ببینم .از روی سن بچ هها م یتوانم حساب کنم .درست بعد از تولد
شناخت های .این اطلاعات ب یفایده نیست.
وقتی به تو گفت که یک زمانی ای نجا زندگی کرده خودت باید م یگفتی بچ هی اولمان به این خانه آمدیم .م یشود دوازده سال. خیلی خوب.
بیا تو. چند تا بچه دارید؟
این آقا حتماً مهاجر تیوانای یست.
ب هخاطر ای نکه یک روزی تو این خانه زندگی کرده ،مجاز است هروقت سه تا .سه تا پسر .خیلی آرزوی یک دختر داشتم. معلوم است چه م یگویی؟
دلش خواست بیاید؟ هم هی آد مها یک روزی یک جاهایی زندگی کردهاند. همه مدرس هاند؟
تو خودت دوست داری دوباره در خان هی پرافتخار گذشت هات زندگی کنی؟ بله. آخر کی دیگر قراض هی چهل ساله م یراند؟ حتماً دنبال کار م یگردد .یا
22م یخواهد چیز دندا نگیری پیدا کند و بدزدد .یا دنبال خانمی با پاهای
فکر نم یکنم .تازه یک بار که آمده بود.
لطفاً شروع نکن. سفید بلند است که میان باغچ هاش خم شده.
م خات را از دست دادی .فکر م یکنی علام هی دهری و هم هچیزدانی…
من م یگویم ،سفید ،تو بگو ،سیاه .این رسم روزگار است .چو نکه همه
م یدانند زن نسبت به شوهرش چ هطور فکر م یکند. فردا صبح نم یروم سر کار.
مهاجر که موی سفید بلند ندارد و شیش هاش را پایین نم یکشد تا من
چرا همیشه حرف حرف تو باشد؟ ما دو نفر آدم متفاوتیم و من عقاید
خودم را دارم.
واقعاً؟
آهای ،شما دو تا را م یگویم ،دارد بحثتان بالا م یگیرد.
در را ببند ،پسرم ،این موضوع به تو مربوط نیست.