Page 28 - Shahrvand BC No. 1260
P. 28
‫ادبیات ‪/‬داستان ‹‬

‫مادر گفت‪« :‬وایسا از این بپرسیم‪».‬‬ ‫ناشناس‬ ‫‪28‬‬‫سال مکی‌‌و تسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1260‬جمعه ‪ 19‬رهم ‪1392‬‬
‫‪ ‬‬ ‫نوشته‪ :‬ثنا نصاری‬
‫رویش را برگرداند به سمت دختر‪« :‬پشیمون؟ نمی دونم‪».‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬‫‪28‬‬
‫مرد چاق و کوتاهی کنار اتوبان ایستاده بود‪ .‬دختر ترمز کرد‪.‬‬ ‫دختر گفت‪« :‬با خودت صادق نیستی‪ .‬اینا همه ش بهانه ست‪».‬‬ ‫دختر ماشین را پارک کرد‪ .‬پیاده شد‪ .‬باران ریز روی سرش‬
‫مرد پشتش به آنها بود‪ .‬چتر نداشت‪ .‬داشت به ماشی ‌نهایی که‬ ‫می‌بارید‪ .‬مستقیم رفت از داروخانه‪  ‬لباس مخصوص اتاق عمل را‬ ‫‪Vol. 21 / No. 1260 - Friday, Oct. 11, 2013‬‬
‫م ‌یرفتند نگاه م ‌یکرد‪ .‬دختر شیشه سمت مادر را داد پایین تر‪ .‬مرد‬ ‫‪ ‬‬ ‫گرفت و در شلوغی سالن‪ ،‬مادرش را با لباس آبی بیمارستان دید‬
‫برگشت‪ .‬یک چشم‌داشت و آن چشم دیگرش که قطعاً نمی‌دید‪،‬‬ ‫ترافیک سبک تر شد‪ .‬دختر پایش را روی گاز فشار داد‪ .‬ماشینی که‬ ‫که به ستونی تکیه داده بود‪ .‬شتابان چند قدم به سمتش رفت‪ .‬زن‬
‫حالت تهوعی داشت‪ .‬سفید‪ .‬مثل سفیده‌ای که از ترک پوست‬ ‫چراغ م ‌یزد خودش را رساند به آنها‪ .‬شیشه را داد پایین و چیزی‬ ‫غرق فکر بود‪ .‬دختر ایستاد‪ ،‬شباهت غریبی بود‪ ،‬راهش را کج کرد‬
‫تخم‌مرغ آب پز بیرون زده باشد‪ .‬گفت‪« :‬اشتباه آمدید‪ ».‬و با ادامه‌ی‬ ‫و به راهروی سمت چپ پیچید‪  .‬پرده را کنار زده بودند و آفتاب‪،‬‬
‫جمله‌اش یک مشت تف پاشیده شد توی صورت مادر‪ .‬دختر شیشه‬ ‫گفت‪ .‬صدایش شنیده نمی‌شد‪ .‬دختر موزیک را روشن کرد‪.‬‬
‫را داد بالا و حرکت کرد‪ .‬مادر بغض کرد‪ .‬دختر پیچید و حس کرد‬ ‫مادر گفت‪« :‬تو نمی دونی آدم ها اون موقع چه جوری فکر می‬ ‫اتاق را روشن کرده بود‪.‬‬
‫به‌جای این که به بیمارستان نزدیک شوند دارند خلاف جهتش‬ ‫_ سلام‬
‫حرکت م ‌یکنند‪ .‬موبایل مادر زنگ خورد‪ .‬چند ثانیه به صفحه‌اش‬ ‫کردن‪ .‬نمی دونی چی تو مخمون کرده بودن‪»...‬‬
‫دختر گفت‪« :‬می دونم ولی خیلی ها همون موقع بعد از جنگ‪،‬‬ ‫_ سلام‪ ،‬بار ون بند او مده‪.‬‬
‫خیره شد و با ته ماند‌هی عشوهی جوانی‌اش گفت‪« :‬بله؟»‬ ‫_ آ ره‪ ،‬بعد از دو روز‪.‬‬
‫‪ ‬‬ ‫جدا شدن‪».‬‬ ‫‪ ‬‬
‫مادر گفت‪« :‬خیلی هاشونم اشتباه کردن‪ ،‬پشیمون شدن‪»...‬‬
‫با جملات کوتاه و نامفهوم جواب می‌داد و همزمان داشت با انگشت‬ ‫دختر گفت‪« :‬اونا حداقل انتخاب کردن‪ ،‬تو هنوزم می ترسی‪».‬‬ ‫در را بست‪ .‬تخت کناری خالی بود‪ .‬به مادرش نزدیک شد و کمک‬
‫شست صدای گوشی را کم م ‌یکرد‪ .‬دختر پیاده شد و از یک راننده‬ ‫مادر گفت‪« :‬چرا قبول نمی کنی که قضیه من فرق می کرد؟»‬ ‫کرد لباسش را عوض کند‪ .‬پوستش سفید و سفت بود مثل مرمر‪.‬‬
‫تاکسی راه را پرسید و برگشت‪ .‬موبایل دوباره زنگ خورد‪ .‬شوهرش‬ ‫خواست پشت گردنش را ببوسد اما منصرف شد و گفت‪« :‬بریم»‪.‬‬
‫می‌خواست مطمئن شود نتیج ‌هی آزمایش را خبر م ‌یدهند‪ .‬نگران‬ ‫‪ ‬‬ ‫مادر گفت‪« :‬صبر کن! می خوام یه چیزی رو بهت بگم‪ ».‬پرستاری‬
‫بود‪ .‬بر ‌فپاک‌کن دایم خیابان را هاشور م ‌یزد‪ .‬دختر پیچید توی‬ ‫دختر گفت‪« :‬معلومه‪ ،‬قضیه همه فرق می کنه‪ ...‬کدوم دو تا زندگی‬ ‫زیبا در آستانه‌ی در ظاهر شد و خواست که همراهش بروند‪ .‬دختر‬
‫خیابان پُر از دار و درختی که بیمارستان انتهایش بود‪ .‬دیر شده‬ ‫رو می تونی بگی شبیه همه ن؟ ببین من اگر به جای تو بودم این‬ ‫به اتاق برگشت‪ .‬زنی پشت به او روی تخت کناری دراز کشیده‬
‫کار رو می کردم‪ .‬هیچ وقت با مردی که زن جوون و بچه اش رو‬ ‫بود‪  .‬دختر اعتنایی نکرد و رو به پنجره به لبه تخت تکیه زد‪.‬‬
‫بود‪.‬‬ ‫ول کنه بره‪ ،‬بعد با یه پا‪ ،‬له و لورده برگرده‪ ،‬زندگی نمی کردم‪...‬‬ ‫آهنگ ملایمی توی اتاق پخش شد‪ .‬به‌تدریج صدا بلندتر و ناگهان‬
‫دختر گفت‪« :‬به هر حال هنوزم دیر نشده‪».‬‬ ‫که کابوسم بشه پای مصنوعی گوشه اتاق‪ ،‬تازه اونم پایی که هیچ‬ ‫قطع شد‪ .‬از پنجره چیزی جز قسمت های دیگری از ساختمان‬
‫وقت نتونست درست استفاده کنه‪ ...‬آره‪ ،‬هیچ وقت نمی موندم‪...‬‬ ‫بیمارستان دیده نمی‌شد‪ .‬آهنگ دوباره شروع شد‪ .‬دختر برگشت و‬
‫مادر پرسید‪« :‬حالا دیگه؟»‬ ‫چه برسه به این که دیگه اون حس رو هم تجربه نکنم‪ .‬تو هفده‬ ‫باعجله کیف مادر را جستجو کرد‪ .‬زن تخت کناری‪ ،‬دستش را زیر‬
‫و چهره‌ی همکارش در نظرش مجسم شد‪.‬‬ ‫سرش ستون کرده بود و به او نگاه م ‌یکرد‪ .‬دختر تلفن را جواب‬
‫سالگی‪».‬‬ ‫داد‪ .‬نگفت که دارند مادر را عمل م ‌یکنند‪ ،‬مادر خواسته بود که‬
‫دختر گفت‪« :‬آره‪».‬‬ ‫‪ -‬همراه محمودی‬ ‫پنهان کند‪ .‬تلفن را قطع کرد‪ .‬بار اولی که مادرش برای درمان آمده‬
‫‪ ‬‬ ‫بود‪ ،‬گفته بود‪« :‬می خوام یه رازی رو بهت بگم» و او خنده‪ ،‬خنده‬
‫‪ ‬‬
‫مادر گفت‪« :‬تو هنوز خیلی جوونی‪...‬تو سن من دیگه به این سادگی‬ ‫دختر نشست روی صندلی ای که همان لحظه خالی شد‪ .‬از این‬ ‫گفته بود‪« :‬چیه دوست پسر گرفتی؟»‬
‫نیست‪ .‬پیدا کردن کسی که من رو با این شرایطم بخواد‪ ...‬آدم تو‬ ‫که گرمای به‌جامانده از تن نفر قبل را روی صندلی حس کرد‬ ‫_ حالا دیگه؟ بعد از سی سال؟‪...‬‬

‫این سن دیگه به این سادگی عاشق نمی شه‪»...‬‬ ‫چندشش شد‪.‬‬ ‫_ من اگر شرایط تو رو داشتم‪ ،‬م ‌یکردم‪ .‬بالاخره یک بار تجرب ‌هاش‬
‫و وقتی گفت عاشق‪ ،‬حس کرد بدنش و صدایش لرزید‪ .‬به دخترش‬ ‫_همراه پوریا‪ ...‬بیا تو‬ ‫م ‌یکردم‪.‬‬

‫نگاه کرد اما او متوجه نشده بود‪.‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫_ تو فرق م ‌یکنی‪.‬‬
‫دختر گفت‪« :‬اصلا آدما دو دسته اند‪ ،‬یا عاشق می شند یا نه‪ .‬کسی‬ ‫سرش را تکیه داد به دیوار که بخوابد‪.‬‬ ‫‪ ‬‬
‫مادر دوباره رویش را به سمت پنجره ماشین برگرداند‪ .‬شوهرش‬
‫که یک بار تو زندگیش عاشق شده باشه یعنی بازم میشه‪».‬‬ ‫همان روزهایی که از بیمارستان مرخص شده بود از او خواسته‬ ‫و رازش را گفته بود‪ .‬گفته بود که برای معالجه‌ی مرضی عجیب و‬
‫‪ -‬همراه شریفی‪.‬‬ ‫غریب آمده‪ ،‬این یک عیب است‪ .‬مرد می‌تواند هر لحظه که اراده‬
‫‪ ‬‬ ‫بود برود‪.‬‬
‫گفت‪« :‬اونم داغون شده بود‪»....‬‬ ‫کند به این خاطر زنش را طلاق بدهد‪.‬‬
‫فکر کرد‪« :‬چرا این قدر داد می زند؟ و دوباره چشمش گرم شد‪».‬‬ ‫دختر گفت‪« :‬اگه داغون بود چرا برگشت و ادامه داد؟ ها؟»‬ ‫‪  -‬بابا؟! گیرم که طلاق بده‪ .‬بهتر‪.‬‬
‫_ همراه معصومی‪ .‬معصومی‪ .‬همراه خانم معصومی بدو‪...‬‬
‫‪ ‬‬ ‫مادر رویش را برگردانده بود سمت دیوار‪.‬‬
‫از خیر خواب گذشت و رفت توی محوطه بیمارستان تا چیزی‬ ‫مادر گفت‪...« :‬خودشم‪...‬خودشم انگار نمی دونست داره چی کار‬ ‫زن پرسید‪« :‬مریض دارید تو این اتاق؟»‬
‫بخورد‪ .‬روی در قرمزی نوشته شده بود‪ :‬همبرگر مخصوص‪ ،‬رفت‬ ‫دختر گوشی را گذاشت روی حالت ویبره‪ ،‬از جا بلند شد‪.‬‬
‫می کنه‪»...‬‬
‫تو‪ .‬ساندویچی کوچک و کثیف بود‪ .‬سفارش داد‪ .‬ساندویچ مزه بدی‬ ‫دختر گفت‪« :‬تو هم نمی دونستی داری چی کار می کنی؟ تو که‬ ‫‪ -‬بله‬
‫می‌داد‪ .‬از لابه لای نوشته‌های وارونه‌ی روی در شیشه‌ای‪ ،‬گل های‬ ‫و از اتاق بیرون رفت‪ .‬سالن شلوغ بود‪ .‬ایستاد کنار ستون‪ .‬فکر کرد‬
‫توی حیاط را دید‪ .‬گلبرگ های بنفش ‌هها با نسیم نرمی تکان تکان‬ ‫دیدی دیگه نمی تونی‪ ،‬چرا موندی مثل یه راهبه‪»...‬‬ ‫بیشتر از این که نگران خودش باشد نگران برملا شدن رازش است‬
‫م ‌یخورد‪ .‬گربه‌ای پرید روی سطل آشغال بیرون در‪ .‬نصف بیشتر‬ ‫ماشین سرعت گرفت‪ .‬حجم های سبز و قهوه‌ای ب ‌هسرعت از قاب‬
‫ساندویچ را گذاشت و زد بیرون‪ .‬برگشت به سالن که خلوت شده‬ ‫شیشه‌ی بارا ‌نخورده م ‌یگذشتند‪ .‬ساعت‌ها خودش را مشغول‬ ‫این که شوهرش بفهمد این یک عیب است‪.‬‬
‫بود‪ .‬کیف مادرش می‌لرزید‪ .‬موبایل را از کیف درآورد و جواب داد‪.‬‬ ‫م ‌یکرد تا مرد خوابش ببرد؛ اما مرد منتظر می‌ماند‪ .‬زن ب ‌یاختیار‬ ‫‪ -‬همراه حیدری‬
‫خواهرش نگران بود‪ .‬فکر کرد شاید راز مادر را م ‌یداند‪ .‬یک شماره‬ ‫عضلات رانش را منقبض کرد‪ .‬نم ‌یخواست بدنش با آن توده‌ی‬ ‫‪ ‬‬
‫ناشناس آمد پشت خط و قطع کرد‪ .‬گوشی را گذاشت توی جیبش‪.‬‬ ‫ب ‌یشکل برخورد کند‪ .‬شیشه را داد پایین و هوای خنک به گونه‌ها‬
‫صدای تیس تیس از هندزفری پسری که چند صندلی آن طرف تر‬ ‫مردی هر چند دقیقه ‪ ‬از در منتهی به اتاق عمل بیرون می‌آمد و‬
‫نشسته بود می‌آمد‪ .‬م ‌یخواست سرش را تکیه بدهد و چرتی بزند‬ ‫و پیشانی داغش خورد‪.‬‬ ‫همراه یکی از بیمارها را صدا می‌زد‪.‬‬
‫دختر گفت‪« :‬فکر کنم راه رو اشتباه اومدیم‪».‬‬
‫که مرد بیرون آمد و پرسید‪« :‬همراه پاکباز نیومد؟»‬ ‫روز قبل‪ ،‬در راه بیمارستان‪ ،‬مادر گفته بود‪« :‬من هیچ وقت برای‬
‫دختر بلند شد‪.‬‬ ‫خودم زندگی نکردم‪ ».‬باران یکریز می‌بارید‪ .‬دختر در ترافیکی روان‬
‫با سرعتی ثابت رانندگی م ‌یکرد‪ .‬مادر ادامه داده بود‪« :‬همیشه‬
‫‪-‬تشریف بیارید تو‬
‫فکر کرد هیچ‌وقت این‌قدر مؤدب با آدم حرف نم ‌یزنند‪ .‬رفت تو‪.‬‬ ‫نگران شما بودم‪ .‬نگران آینده تون‪»...‬‬
‫دکتر جلو آمد و خیلی مهربان دستش را با فاصله کمی پشت‬ ‫دختر گفت‪« :‬حالا که آینده مون گذشت رفت دیگه‪».‬‬
‫کتفش گرفت که راهنمایی‌اش کند به اتاقی‪ .‬قلبش تند تند م ‌یزد‪.‬‬
‫‪ ‬‬
‫به اصرار دکتر نشست روی مبل‪.‬‬ ‫باران شدید شد‪ .‬دختر برف‌پا ‌ککن را گذاشت روی دور تند‪ .‬در‬
‫دکتر پرسید‪« :‬فقط شما همراهشون هستید؟»‬
‫آینه دید که ماشین عقبی چند بار چراغ زد‪ .‬محل نگذاشت‪.‬‬
‫زانوهایش م ‌یلرزید‪.‬‬ ‫پرسید‪« :‬حالا چی؟ پشیمونی؟»‬
‫‪ ‬دکتر ادامه داد‪« :‬پدر تون یا کس دیگه ای همراهتون نیست؟»‬
‫مادر که از شیشه‌ی خیس پنجره‌اش به بیرون خیره شده بود‬
‫زبان دختر بند آمد‪ .‬با لکنت پرسید‪« :‬چیزی شده؟»‬
‫دکتر گفت‪« :‬متاسفانه‪ ...‬ما خودمان نمی دانیم به چه علت‪»...‬‬
‫چیزی داشت توی تنش سقوط م ‌یکرد‪ .‬سقوط م ‌یکرد‪ .‬یک‬
‫گلوله‌ی سنگین و سرد از سینه‌اش می‌افتاد‪ .‬می‌افتاد‪ .‬می‌افتاد و به‬

‫هیچ انتهایی نم ‌یرسید‪.‬‬
‫مادرش گفته بود‪« :‬من هیچ وقت برای خودم زندگی نکردم‪».‬‬
‫‪ ‬دهان دکتر باز و بسته می‌شد‪ .‬مکث م ‌یکرد‪ .‬دوباره باز و بسته‬
‫می‌شد اما دختر چیزی نمی‌شنید‪ .‬گوشی مدام توی جیبش‬
‫می‌لرزید‪ .‬آن را بیرون آورد و مبهوت به صفحه‌اش نگاه کرد‪ .‬دکتر‬
‫سکوت کرده بود‪ .‬صفحه مدام روشن و خاموش می‌شد‪ .‬ناشناس‬

‫نگران ‪ ‬شده بود‪.‬‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33