Page 31 - Shahrvand BC No.1243
P. 31
ادبیات/رمان
بــردگان تاد را پناه بدهد ،بیدرنگ یا کشــته و یا بــه اردوگاه های قربانت، و او گفت «عالیست ،فردا می بینمت ».و گوشی را گذاشت.
پیتر با صندلی چرخدار حرکت می کند ،ولی چه راننده ایست .مثل کار اجباری به ســرزمین های اشغالی فرستاده خواهد شد .پیتر می ژولیت 31
فرفره می چرخد و توی راهروها با همه مســابقه ســرعت می گذارد .ترسیدهمسایگانش او را لو داده و به آلمانی ها گزارش کنند.
آنقدرماهر اســت که مطمئنم می تواند روی یک سکه کوچک هم روز دیگر بنا بود الیزابت به دیدن پیتر بیاید .او کمک پرســتار بود و از داوسی به ژولیت
دور بزند! به حیاط آسایشــگاه رفتیم و زیر درخت ســپیدار زیبایی هفته ای یک بار یا بیشتر از او خبری می گرفت .آنقدر الیزابت را می
نشستیم و پیتردرحالیکه می نوشــید شروع به تعریف ماجرا کرد .شناخت که به کمک او برای زنده نگاه داشتن پسرک امیدوار باشد و بیست و هفتم ژوئیه ۹۴۶۱
ژولیت عزیز،
سیدنی عزیز ،با اجازه ات این یکبار مجبور شدم یاداشت بردارم .نمی آنقدر به او اطمینان داشت که رازش را با او بگوید.
«روز بعد وسط روز الیزابت آمد .من بیرون دروازه ایستادم و گفتم من بزودی وقت آن می شود که به بیمارستان رفته و رمی را بردارم .از این
خواستم حتی یککلام را نگفته بگذارم.
وقتی پیتر برده بینوای تاد را پیدا کرد ،مدت ها بود که بدون صندلی برای خودم دردســر درست کرده ام و اگر او از دردسر واهمه داردبهتر دقایق استفاده کرده و برایت این نامه را می نویسم.
چرخ دار نمی توانســت حرکت کند ،اما در خانه خودش در ســنت است راه خود را کج کرده و برود .فهمید در باره چه صحبت می کنم .اگرچه رمی بسیار ســامت تر از ماه گذشته بنظر می آید ،اما هنوز
سامپســون زندگی می کرد .پسرک بینوا شانزده سال بیشتر نداشت .سری جنباند و داخل خانه شد .وقتی لود را روی کف آشپزخانهدید ،بســیار شکننده و ناتوان اســت .خواهر توویر مرا به کناری کشید و
سال متسیب /شماره - 1243جمعه 24دادرخ 1392 صورتش از خشم منقبض شد .مطمئنم حتی لود هم قدرت خشم و گفتباید مراقب باشــم که رمی خوب غذا بخــورد ،در جای گرمی
از اهالی لهستان و نامش لود یاروتسکی بود.
بســیاری از بردگان کار اجباری اجازه داشتند شب ها در پی خوراک نفرت او را احساس کرد .الیزابت دست بکار شد .لباس هایش رابیرون اقامت کند ،و نگران و غصهدار نشــود .خواهر توویر گفت اگر ممکن
مزارع را بکاوند ولی روز دیگر باید سرکار خود حاضر می بودند .واگر آورد و بــه درون اجاق انداخت ،بعد آب جوش آورد و تن و موهایش را باشد بهتراست رمی در میان مردم شاد و امیدوار بسر برد.
حاضر نمی بودند ،گروه های جســتجو در پــی آن ها تمام جزیره را با صابون شســت .باور نمی کنی که از قیر و کثافتی که ازشســتن تردید ندارم که در میان ما رمی خوراک خوب و کافی و مغذی دریافت
زیر و رو می کردند .این مرخصی شبانه نیز از طرفند هایزندانبانان موهای لود درست شده بود ،به خنده افتادیم .نمیدانم بخاطر صدای خواهد کرد و امیلیا جای گرم و آفتاب گیر و مناسبی برایش در نظر
ســنگدل آنان بود که بدون هزینه بتوانند بردگان کار اجباری خود را خنده ما بود یا جریان آب ســرد ،ولی لود بیدار شد و ناله ای کرد .با خواهد گرفت .اما چطور او را شــاد و امیدوار نگاه داریم؟ میدانی که
دیــدن ما و اینکه از اهالی جزیره بودیم ،وحشــت کرد .الیزابت آرام و شوخی و بذله گویی در خمیره من نیست ،و گمانم خواهر توویر هم
زنده نگاه دارند.
واضح اســت که تقریباً تمام اهالی یک باغچه ســبزیکاری داشتند ،مهربان شــروع به دلداری او کرد و اگرچه یک کلام از حرف های مارا اینرا فهمیده .ولی چه می توانســتم بکنم؟ جز اینکه سرم را تکان
برخی مرغ و خــروس و گروهی حتی خرگوش هم پرورش می دادند .نمی فهمید ولی لحن آرام و مهربان الیزابت سبب شد که چشمانش بدهم و وانمود کنم شوخ و بذله گویم .البته گمان نمی کنم چندان
را بســت و آرام گرفت .با کمک هم او را به اتاق خواب کشاندیم .نمی موفقیتی حاصلشد زیرا خواهر توویر همچنان مشکوک نگاهم می
چهثروتی برای کاوشگران گرسنه!
باز هم بدیهی اســت که تمام اهالــی ازدارایی های خوراکی خوددر شــدروی کف آشپزخانه رهایش کرد .همســایه ها می آمدند و می کرد.
مقابل این میهمانان گرســنه شبانه محافظت می کردند .با چوب و رفتند و او را می دیدند .الیزابت شروع به پرستاری و مراقبت از او کرد .البته من تلاش خودم را خواهم کرد اما تو ،که از برکت نهادی شاد و
دارویی نمی توانســت برایش بیاورد ولی از بازار سیاه نان گندم تهیه قلبی مهربان برخورداری ،بهترین مصاحب و رفیق برای رمی خواهی
چماق.
پیتر هم شــب ها پشــت مرغدانی خود پنهان می شد .نه با چوب کرد و برایش ســوپ اســتخوان پخت .من در خانه تخم مرغ داشتم بود .مطمئنم او هم مانند همه ما شیفته اخلاق و مهربانی تو خواهد
و چماق ،بلکه با یک ماهیتابه و قاشــق چدنــی که بهنگام یورش و آرامآرام لود ســامت و انرژی خــود را بازیافت .خیلی می خوابید و شــد و از همصحبتی با تو لذت خواهد برد .و خدا می داند که دختر
یغماگرانبینوای تاد ،بتواند با ایجاد سر و صدا هم آن ها را ترسانده الیزابت گاهی شــب ها پس از تاریکی و پیش از ساعت منع عبور و بیچارهبه چنین مهربانی نیازمند است.
مرورمی آمد و برایش خوراک می آورد .بهتر بود کسی آمد و شد او را کیت را از طرف من ببوس .هردوی شما را سه شنبه خواهم دید.
و وادار به فرار سازد و هم همسایگان را به یاری بخواند.
یکی از این شــب ها ،پیتر ابتدا صدای نزدیک شدن کسی را شنید بخانه من نمیدید .میدانی که مردم حرف می زنند و سرانجام خبر داوسی
و ســپس لود را دید که از ســوراخی که در پرچین باغچه بود بدرون بهآلمانی ها می رسید.
خزید.پیتر منتظر شــد تا سارق شبانه نزدیک تر شود ،اما لود بینوا «اما با همه احتیاطی که بخرج دادیم ،کســی فهمید ،نمی دانم که از ژولیت به سوفی
نمی توانست سرپا بایستد و پس ازدوبار تلاش سرانجام برزمین افتاد ولی فهمیدند و به آلمانی ها خبر دادند .و آن ها در غروب سه شنبه
و دیگربرنخاســت .پیتر صندلی چرخدارش را به ســوی او برد و به آمدند.الیزابت از بازار ســیاه گوشت مرغ خریده و خورش پخته بود و بیست و نهم ژوئیه ۹۴۶۱
داشــت به دهان لود می گذاشت .من هم پهلوی تختخواب نشسته سوفی مهربانم،
پسرک ناتوانی که روی زمین افتاده بود خیره شد.
خواهش می کنم هرچه در باره داوسی آدامز گفته ام فراموش کن!
In touch with Iranian diversity «ژولیت عزیز ،او یک پســربچه بیشتر نبود ،فقط یک پسربچه که به بودم و باهمصحبت می کردیم.
پشــت روی خاک باغچه افتاده بود .لاغــر و ناتوان بود .آه خدای من «آن ها در ســکوت خانه و مزرعه را محاصره کــرده و ناگهان هجوم اعتراف می کنم احمقی بیش نیستم!
چقدر لاغر بود؛ و کثیف و ژنده .انواع حشرات موذی روی بدنش رژه می آوردند .و هرســه را دستگیر کردند .نمی دانم چه بلایی سر آن جوان همین حالا نامه ای ازداوسیدریافت کردم که خاصیتدارویی «نهاد
رفتند .از زیر موهایش بیرون آمده ،روی پوســت صورتش میدویدند ،بدبخت آوردند ولی من و الیزابت را بدون هیچ محاکمه ایدر قایقی شاد و قلب مهربان» مرا ستوده است.
و در گوشــه لب ها و لای مژه هایش پنهان می شدند .پسرک بینوا گذاشــته و به سنت مالو فرستادند .آخرین باری که الیزابت را دیدم ،نهادی شاد؟ قلبی مهربان؟ هیچوقت در زندگی چنین به من توهین
آنقدر توان نداشت که حتی حضور آن ها را حس کند .چشمانش باز توســطیکی از نگهبانان بدرون قایق هدایت می شــد .یخ زده بنظر نشده بود .قلبی مهربان تعریف مودبانه ُخل و ِچل است .موجودی سر
و بیحرکت بود و ملتمسانه مرا می نگریست .بیچاره تنها یک سیب می رسید .وقتی به فرانسه رسیدیم هم او را ندیدم .نفهمیدم به کدام بههوا و الکی خوش .این تصوری است که داوسی از من دارد.
زمینی لعنتی می خواست و آنقدر توان نداشت که زمین را در پی آن زندان فرستادهشده است .مرا به زندان فدرال کاتانشه فرستادند اما در همچنین بشدت تحقیر شدم .نگو در تمام مدتی که در نور مهتاب
آنجا کسی نمیدانست با یک زندانی روی صندلی چرخدار چه بکند .قدم می زدیم و من خیال می کردمداوســیدارد شهامتش را جمع
بکند .آه ،کسانی که اینچنین با پسربچه ها رفتار می کردند!
«باید بگویم از آن آلمانی های لعنتی با تمام وجود متنفر بودم .نمی بنابراین پس ازیک هفته دوباره مرا به گرنســی فرستادند و گفتند می کند کهمرا ببوسد ،او داشته به رمی فکر می کرده و اینکه چطور
قلب مهربان من مایه سرگرمی او خواهد شد!
توانســتم خم شده و از نفس کشــیدنش مطمئن شوم ،اما یکی از باید بخاطر این بخشندگی سپاسگزار آن ها باشم! »
پاهایم را ازروی پدال صندلی برداشــتم و آنقدر چرخیدم و لغزیدم تا سیدنی عزیز ،پیتر گفت میدانسته که الیزابت هنگام عیادت جوانک کاملًا هویداست که من خودم را فریب داده ام و داوسی به اندازه کاهی
بالاخره توانستم او را به پهلو بچرخانم.در این حالت می توانستم او را لهســتانی دخترش کیت را در خانه امیلیا می گذاشــته .هیچکس برای من ارزش قایل نیست.
تا حدی رویزانوانم بکشانم .بازوانم قدرت کافیداشتند .خلاصه با هر نمی دانســتهکه او به یک زندانی کار اجباری کمک می کند .پیتر آنقدر خشمگینم که نمی توانم به نوشتن ادامه دهم.
Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013 دوست همواره ات، بدبختی بود او را به سوی خانه و به آشپرخانه کشاندم و آنجا رهایش معتقد است الیزابت چنان وانمود می کرده که در بیمارستان اضافه
کردم تاپسرک بینوا روی کف آشپرخانه ولو شود .اجاق را روشن کردم کاری دارد.
و کتری را روی آن گذاشتم .بعد پتویی آوردم و ملافه ای و پسرک بینوا خوب ،این تمام حرف هایی اســت که او برایم گفت .بدون یک واو جا ژولیت
ادامه دارد راتا جایی که می توانستم شستم و تمیز کردم ودر پتو پیچاندم .» افتاده .پیتر از من خواســت دوباره به دیدنش بروم .گفت براندی لازم
سیدنی عزیز ،متوجهی که پیتر نمی توانست از هیچ یک از همسایه ندارد ،تنها می خواهد مرا ببیند .گفت اگر برایش مجله های عکس
ها یاری بخواهد .فرماندهی آلمانی ها هشــدارداده بود که اگر کسی دار ببرم خوشحال می شود .می خواست بداند ریتا هیورث کیست.
ﺗﺪﺭﻳﺲﻣﻮﺳﻴﻘﻰﺍﻳﺮﺍﻧﻰ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻨﯿﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﺳﺎﺯﯾﺪ
ﺗوسﻂ ﻣﺤﻤﺪ ﻋﺒﺎسی ﺗﺪﺭﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﯿﺘﺎﺭ
وﻳﻠوﻥ ،سﻨﺘوﺭ ،ﺁواز ،ﺗﺌوﺭی ﻣوسیﻘی ﺗﻮﺳﻂ:
بﺮای ﺗﻌییﻦ وﻗت لﻄﻔﺎ بﺎ ﺗﻠﻔﻦﻫﺎی زﻳﺮ ﺗﻤﺎﺱ فﺮﻣﺎﺋیﺪ: ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺮﺍﺯی
ﻣﻮﺑﺎﻳﻞ604-505-6059: ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ٢۵ﺳﺎﻝ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺗﺪﺭﯾﺲ
ﻣﻨﺰﻝ31 604-980-6049:
ﺗﻠﻔﻦ۶٠۴-۵۵١-٣٩۶٣ :
بــردگان تاد را پناه بدهد ،بیدرنگ یا کشــته و یا بــه اردوگاه های قربانت، و او گفت «عالیست ،فردا می بینمت ».و گوشی را گذاشت.
پیتر با صندلی چرخدار حرکت می کند ،ولی چه راننده ایست .مثل کار اجباری به ســرزمین های اشغالی فرستاده خواهد شد .پیتر می ژولیت 31
فرفره می چرخد و توی راهروها با همه مســابقه ســرعت می گذارد .ترسیدهمسایگانش او را لو داده و به آلمانی ها گزارش کنند.
آنقدرماهر اســت که مطمئنم می تواند روی یک سکه کوچک هم روز دیگر بنا بود الیزابت به دیدن پیتر بیاید .او کمک پرســتار بود و از داوسی به ژولیت
دور بزند! به حیاط آسایشــگاه رفتیم و زیر درخت ســپیدار زیبایی هفته ای یک بار یا بیشتر از او خبری می گرفت .آنقدر الیزابت را می
نشستیم و پیتردرحالیکه می نوشــید شروع به تعریف ماجرا کرد .شناخت که به کمک او برای زنده نگاه داشتن پسرک امیدوار باشد و بیست و هفتم ژوئیه ۹۴۶۱
ژولیت عزیز،
سیدنی عزیز ،با اجازه ات این یکبار مجبور شدم یاداشت بردارم .نمی آنقدر به او اطمینان داشت که رازش را با او بگوید.
«روز بعد وسط روز الیزابت آمد .من بیرون دروازه ایستادم و گفتم من بزودی وقت آن می شود که به بیمارستان رفته و رمی را بردارم .از این
خواستم حتی یککلام را نگفته بگذارم.
وقتی پیتر برده بینوای تاد را پیدا کرد ،مدت ها بود که بدون صندلی برای خودم دردســر درست کرده ام و اگر او از دردسر واهمه داردبهتر دقایق استفاده کرده و برایت این نامه را می نویسم.
چرخ دار نمی توانســت حرکت کند ،اما در خانه خودش در ســنت است راه خود را کج کرده و برود .فهمید در باره چه صحبت می کنم .اگرچه رمی بسیار ســامت تر از ماه گذشته بنظر می آید ،اما هنوز
سامپســون زندگی می کرد .پسرک بینوا شانزده سال بیشتر نداشت .سری جنباند و داخل خانه شد .وقتی لود را روی کف آشپزخانهدید ،بســیار شکننده و ناتوان اســت .خواهر توویر مرا به کناری کشید و
سال متسیب /شماره - 1243جمعه 24دادرخ 1392 صورتش از خشم منقبض شد .مطمئنم حتی لود هم قدرت خشم و گفتباید مراقب باشــم که رمی خوب غذا بخــورد ،در جای گرمی
از اهالی لهستان و نامش لود یاروتسکی بود.
بســیاری از بردگان کار اجباری اجازه داشتند شب ها در پی خوراک نفرت او را احساس کرد .الیزابت دست بکار شد .لباس هایش رابیرون اقامت کند ،و نگران و غصهدار نشــود .خواهر توویر گفت اگر ممکن
مزارع را بکاوند ولی روز دیگر باید سرکار خود حاضر می بودند .واگر آورد و بــه درون اجاق انداخت ،بعد آب جوش آورد و تن و موهایش را باشد بهتراست رمی در میان مردم شاد و امیدوار بسر برد.
حاضر نمی بودند ،گروه های جســتجو در پــی آن ها تمام جزیره را با صابون شســت .باور نمی کنی که از قیر و کثافتی که ازشســتن تردید ندارم که در میان ما رمی خوراک خوب و کافی و مغذی دریافت
زیر و رو می کردند .این مرخصی شبانه نیز از طرفند هایزندانبانان موهای لود درست شده بود ،به خنده افتادیم .نمیدانم بخاطر صدای خواهد کرد و امیلیا جای گرم و آفتاب گیر و مناسبی برایش در نظر
ســنگدل آنان بود که بدون هزینه بتوانند بردگان کار اجباری خود را خنده ما بود یا جریان آب ســرد ،ولی لود بیدار شد و ناله ای کرد .با خواهد گرفت .اما چطور او را شــاد و امیدوار نگاه داریم؟ میدانی که
دیــدن ما و اینکه از اهالی جزیره بودیم ،وحشــت کرد .الیزابت آرام و شوخی و بذله گویی در خمیره من نیست ،و گمانم خواهر توویر هم
زنده نگاه دارند.
واضح اســت که تقریباً تمام اهالی یک باغچه ســبزیکاری داشتند ،مهربان شــروع به دلداری او کرد و اگرچه یک کلام از حرف های مارا اینرا فهمیده .ولی چه می توانســتم بکنم؟ جز اینکه سرم را تکان
برخی مرغ و خــروس و گروهی حتی خرگوش هم پرورش می دادند .نمی فهمید ولی لحن آرام و مهربان الیزابت سبب شد که چشمانش بدهم و وانمود کنم شوخ و بذله گویم .البته گمان نمی کنم چندان
را بســت و آرام گرفت .با کمک هم او را به اتاق خواب کشاندیم .نمی موفقیتی حاصلشد زیرا خواهر توویر همچنان مشکوک نگاهم می
چهثروتی برای کاوشگران گرسنه!
باز هم بدیهی اســت که تمام اهالــی ازدارایی های خوراکی خوددر شــدروی کف آشپزخانه رهایش کرد .همســایه ها می آمدند و می کرد.
مقابل این میهمانان گرســنه شبانه محافظت می کردند .با چوب و رفتند و او را می دیدند .الیزابت شروع به پرستاری و مراقبت از او کرد .البته من تلاش خودم را خواهم کرد اما تو ،که از برکت نهادی شاد و
دارویی نمی توانســت برایش بیاورد ولی از بازار سیاه نان گندم تهیه قلبی مهربان برخورداری ،بهترین مصاحب و رفیق برای رمی خواهی
چماق.
پیتر هم شــب ها پشــت مرغدانی خود پنهان می شد .نه با چوب کرد و برایش ســوپ اســتخوان پخت .من در خانه تخم مرغ داشتم بود .مطمئنم او هم مانند همه ما شیفته اخلاق و مهربانی تو خواهد
و چماق ،بلکه با یک ماهیتابه و قاشــق چدنــی که بهنگام یورش و آرامآرام لود ســامت و انرژی خــود را بازیافت .خیلی می خوابید و شــد و از همصحبتی با تو لذت خواهد برد .و خدا می داند که دختر
یغماگرانبینوای تاد ،بتواند با ایجاد سر و صدا هم آن ها را ترسانده الیزابت گاهی شــب ها پس از تاریکی و پیش از ساعت منع عبور و بیچارهبه چنین مهربانی نیازمند است.
مرورمی آمد و برایش خوراک می آورد .بهتر بود کسی آمد و شد او را کیت را از طرف من ببوس .هردوی شما را سه شنبه خواهم دید.
و وادار به فرار سازد و هم همسایگان را به یاری بخواند.
یکی از این شــب ها ،پیتر ابتدا صدای نزدیک شدن کسی را شنید بخانه من نمیدید .میدانی که مردم حرف می زنند و سرانجام خبر داوسی
و ســپس لود را دید که از ســوراخی که در پرچین باغچه بود بدرون بهآلمانی ها می رسید.
خزید.پیتر منتظر شــد تا سارق شبانه نزدیک تر شود ،اما لود بینوا «اما با همه احتیاطی که بخرج دادیم ،کســی فهمید ،نمی دانم که از ژولیت به سوفی
نمی توانست سرپا بایستد و پس ازدوبار تلاش سرانجام برزمین افتاد ولی فهمیدند و به آلمانی ها خبر دادند .و آن ها در غروب سه شنبه
و دیگربرنخاســت .پیتر صندلی چرخدارش را به ســوی او برد و به آمدند.الیزابت از بازار ســیاه گوشت مرغ خریده و خورش پخته بود و بیست و نهم ژوئیه ۹۴۶۱
داشــت به دهان لود می گذاشت .من هم پهلوی تختخواب نشسته سوفی مهربانم،
پسرک ناتوانی که روی زمین افتاده بود خیره شد.
خواهش می کنم هرچه در باره داوسی آدامز گفته ام فراموش کن!
In touch with Iranian diversity «ژولیت عزیز ،او یک پســربچه بیشتر نبود ،فقط یک پسربچه که به بودم و باهمصحبت می کردیم.
پشــت روی خاک باغچه افتاده بود .لاغــر و ناتوان بود .آه خدای من «آن ها در ســکوت خانه و مزرعه را محاصره کــرده و ناگهان هجوم اعتراف می کنم احمقی بیش نیستم!
چقدر لاغر بود؛ و کثیف و ژنده .انواع حشرات موذی روی بدنش رژه می آوردند .و هرســه را دستگیر کردند .نمی دانم چه بلایی سر آن جوان همین حالا نامه ای ازداوسیدریافت کردم که خاصیتدارویی «نهاد
رفتند .از زیر موهایش بیرون آمده ،روی پوســت صورتش میدویدند ،بدبخت آوردند ولی من و الیزابت را بدون هیچ محاکمه ایدر قایقی شاد و قلب مهربان» مرا ستوده است.
و در گوشــه لب ها و لای مژه هایش پنهان می شدند .پسرک بینوا گذاشــته و به سنت مالو فرستادند .آخرین باری که الیزابت را دیدم ،نهادی شاد؟ قلبی مهربان؟ هیچوقت در زندگی چنین به من توهین
آنقدر توان نداشت که حتی حضور آن ها را حس کند .چشمانش باز توســطیکی از نگهبانان بدرون قایق هدایت می شــد .یخ زده بنظر نشده بود .قلبی مهربان تعریف مودبانه ُخل و ِچل است .موجودی سر
و بیحرکت بود و ملتمسانه مرا می نگریست .بیچاره تنها یک سیب می رسید .وقتی به فرانسه رسیدیم هم او را ندیدم .نفهمیدم به کدام بههوا و الکی خوش .این تصوری است که داوسی از من دارد.
زمینی لعنتی می خواست و آنقدر توان نداشت که زمین را در پی آن زندان فرستادهشده است .مرا به زندان فدرال کاتانشه فرستادند اما در همچنین بشدت تحقیر شدم .نگو در تمام مدتی که در نور مهتاب
آنجا کسی نمیدانست با یک زندانی روی صندلی چرخدار چه بکند .قدم می زدیم و من خیال می کردمداوســیدارد شهامتش را جمع
بکند .آه ،کسانی که اینچنین با پسربچه ها رفتار می کردند!
«باید بگویم از آن آلمانی های لعنتی با تمام وجود متنفر بودم .نمی بنابراین پس ازیک هفته دوباره مرا به گرنســی فرستادند و گفتند می کند کهمرا ببوسد ،او داشته به رمی فکر می کرده و اینکه چطور
قلب مهربان من مایه سرگرمی او خواهد شد!
توانســتم خم شده و از نفس کشــیدنش مطمئن شوم ،اما یکی از باید بخاطر این بخشندگی سپاسگزار آن ها باشم! »
پاهایم را ازروی پدال صندلی برداشــتم و آنقدر چرخیدم و لغزیدم تا سیدنی عزیز ،پیتر گفت میدانسته که الیزابت هنگام عیادت جوانک کاملًا هویداست که من خودم را فریب داده ام و داوسی به اندازه کاهی
بالاخره توانستم او را به پهلو بچرخانم.در این حالت می توانستم او را لهســتانی دخترش کیت را در خانه امیلیا می گذاشــته .هیچکس برای من ارزش قایل نیست.
تا حدی رویزانوانم بکشانم .بازوانم قدرت کافیداشتند .خلاصه با هر نمی دانســتهکه او به یک زندانی کار اجباری کمک می کند .پیتر آنقدر خشمگینم که نمی توانم به نوشتن ادامه دهم.
Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013 دوست همواره ات، بدبختی بود او را به سوی خانه و به آشپرخانه کشاندم و آنجا رهایش معتقد است الیزابت چنان وانمود می کرده که در بیمارستان اضافه
کردم تاپسرک بینوا روی کف آشپرخانه ولو شود .اجاق را روشن کردم کاری دارد.
و کتری را روی آن گذاشتم .بعد پتویی آوردم و ملافه ای و پسرک بینوا خوب ،این تمام حرف هایی اســت که او برایم گفت .بدون یک واو جا ژولیت
ادامه دارد راتا جایی که می توانستم شستم و تمیز کردم ودر پتو پیچاندم .» افتاده .پیتر از من خواســت دوباره به دیدنش بروم .گفت براندی لازم
سیدنی عزیز ،متوجهی که پیتر نمی توانست از هیچ یک از همسایه ندارد ،تنها می خواهد مرا ببیند .گفت اگر برایش مجله های عکس
ها یاری بخواهد .فرماندهی آلمانی ها هشــدارداده بود که اگر کسی دار ببرم خوشحال می شود .می خواست بداند ریتا هیورث کیست.
ﺗﺪﺭﻳﺲﻣﻮﺳﻴﻘﻰﺍﻳﺮﺍﻧﻰ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻨﯿﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﺳﺎﺯﯾﺪ
ﺗوسﻂ ﻣﺤﻤﺪ ﻋﺒﺎسی ﺗﺪﺭﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﯿﺘﺎﺭ
وﻳﻠوﻥ ،سﻨﺘوﺭ ،ﺁواز ،ﺗﺌوﺭی ﻣوسیﻘی ﺗﻮﺳﻂ:
بﺮای ﺗﻌییﻦ وﻗت لﻄﻔﺎ بﺎ ﺗﻠﻔﻦﻫﺎی زﻳﺮ ﺗﻤﺎﺱ فﺮﻣﺎﺋیﺪ: ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺮﺍﺯی
ﻣﻮﺑﺎﻳﻞ604-505-6059: ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ٢۵ﺳﺎﻝ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺗﺪﺭﯾﺲ
ﻣﻨﺰﻝ31 604-980-6049:
ﺗﻠﻔﻦ۶٠۴-۵۵١-٣٩۶٣ :