Page 31 - Shahrvand BC No.1243
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬

‫‏بــردگان تاد را پناه بدهد‪ ،‬بیدرنگ یا کشــته و یا بــه اردوگاه های قربانت‪،‬‬ ‫و او گفت «عالیست‪ ،‬فردا می بینمت‪ ».‬و گوشی را گذاشت‏‪.‬‬
‫پیتر با صندلی چرخدار حرکت می کند‪ ،‬ولی چه راننده ایست‪ .‬مثل کار اجباری به ســرزمین های اشغالی فرستاده خواهد شد‪ .‬پیتر می ژولیت ‪31‬‬

‫فرفره می چرخد و توی راهروها با همه مســابقه ســرعت می گذارد‪ .‬ترسید‏همسایگانش او را لو داده و به آلمانی ها گزارش کنند‪.‬‏‬

‫آنقدر‏ماهر اســت که مطمئنم می تواند روی یک سکه کوچک هم روز دیگر بنا بود الیزابت به دیدن پیتر بیاید‪ .‬او کمک پرســتار بود و از داوسی به ژولیت‬

‫دور بزند! به حیاط آسایشــگاه رفتیم و زیر درخت ســپیدار زیبایی هفته ای یک بار یا بیشتر از او خبری می گرفت‪ .‬آنقدر الیزابت را می‬
‫نشستیم و پیتر‏درحالیکه می نوشــید شروع به تعریف ماجرا کرد‪ .‬‏شناخت که به کمک او برای زنده نگاه داشتن پسرک امیدوار باشد و بیست و هفتم ژوئیه ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫ژولیت عزیز‪،‬‬
‫سیدنی عزیز‪ ،‬با اجازه ات این یکبار مجبور شدم یاداشت بردارم‪ .‬نمی آنقدر به او اطمینان داشت که رازش را با او بگوید‪.‬‏‬
‫‏«روز بعد وسط روز الیزابت آمد‪ .‬من بیرون دروازه ایستادم و گفتم من بزودی وقت آن می شود که به بیمارستان رفته و رمی را بردارم‪ .‬از این‬
‫خواستم حتی یک‏کلام را نگفته بگذارم‏‪.‬‬
‫وقتی پیتر برده بینوای تاد را پیدا کرد‪ ،‬مدت ها بود که بدون صندلی برای خودم دردســر درست کرده ام و اگر او از دردسر واهمه دارد‏بهتر دقایق استفاده کرده و برایت این نامه را می نویسم‪.‬‏‬
‫چرخ دار نمی توانســت حرکت کند‪ ،‬اما در خانه خودش در ســنت است راه خود را کج کرده و برود‪ .‬فهمید در باره چه صحبت می کنم‪ .‬اگرچه رمی بسیار ســامت تر از ماه گذشته بنظر می آید‪ ،‬اما هنوز‬
‫‏سامپســون زندگی می کرد‪ .‬پسرک بینوا شانزده سال بیشتر نداشت‪ .‬سری جنباند و داخل خانه شد‪ .‬وقتی لود را روی کف آشپزخانه‏دید‪ ،‬بســیار شکننده و ناتوان اســت‪ .‬خواهر توویر مرا به کناری کشید و‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1243‬جمعه ‪ 24‬دادرخ ‪1392‬‬ ‫صورتش از خشم منقبض شد‪ .‬مطمئنم حتی لود هم قدرت خشم و گفت‏باید مراقب باشــم که رمی خوب غذا بخــورد‪ ،‬در جای گرمی‬
‫از اهالی لهستان و نامش لود یاروتسکی بود‏‪.‬‬
‫بســیاری از بردگان کار اجباری اجازه داشتند شب ها در پی خوراک نفرت او را احساس کرد‪ .‬الیزابت دست بکار شد‪ .‬لباس هایش را‏بیرون اقامت کند‪ ،‬و نگران و غصهدار نشــود‪ .‬خواهر توویر گفت اگر ممکن‬
‫مزارع را بکاوند ولی روز دیگر باید سرکار خود حاضر می بودند‪ .‬و‏اگر آورد و بــه درون اجاق انداخت‪ ،‬بعد آب جوش آورد و تن و موهایش را باشد بهتر‏است رمی در میان مردم شاد و امیدوار بسر برد‏‪.‬‬
‫حاضر نمی بودند‪ ،‬گروه های جســتجو در پــی آن ها تمام جزیره را با صابون شســت‪ .‬باور نمی کنی که از قیر و کثافتی که از‏شســتن تردید ندارم که در میان ما رمی خوراک خوب و کافی و مغذی دریافت‬
‫زیر و رو می کردند‪ .‬این مرخصی شبانه نیز از طرفند های‏زندانبانان موهای لود درست شده بود‪ ،‬به خنده افتادیم‪ .‬نمیدانم بخاطر صدای خواهد کرد و امیلیا جای گرم و آفتاب گیر و مناسبی برایش در نظر‬
‫ســنگدل آنان بود که بدون هزینه بتوانند بردگان کار اجباری خود را خنده ما بود یا جریان آب ســرد‪ ،‬ولی لود بیدار شد و ناله ای کرد‪ .‬با ‏خواهد گرفت‪ .‬اما چطور او را شــاد و امیدوار نگاه داریم؟ میدانی که‬
‫‏دیــدن ما و اینکه از اهالی جزیره بودیم‪ ،‬وحشــت کرد‪ .‬الیزابت آرام و شوخی و بذله گویی در خمیره من نیست‪ ،‬و گمانم خواهر توویر هم‬
‫زنده نگاه دارند‏‪.‬‬
‫واضح اســت که تقریباً تمام اهالی یک باغچه ســبزیکاری داشتند‪ ،‬مهربان شــروع به دلداری او کرد و اگرچه یک کلام از حرف های ما‏را این‏را فهمیده‪ .‬ولی چه می توانســتم بکنم؟ جز اینکه سرم را تکان‬
‫برخی مرغ و خــروس و گروهی حتی خرگوش هم پرورش می دادند‪ .‬نمی فهمید ولی لحن آرام و مهربان الیزابت سبب شد که چشمانش بدهم و وانمود کنم شوخ و بذله گویم‪ .‬البته گمان نمی کنم چندان‬
‫را بســت و آرام گرفت‪ .‬با کمک هم او را به اتاق خواب کشاندیم‪ .‬نمی موفقیتی حاصل‏شد زیرا خواهر توویر همچنان مشکوک نگاهم می‬
‫چه‏ثروتی برای کاوشگران گرسنه‏!‬
‫باز هم بدیهی اســت که تمام اهالــی ازدارایی های خوراکی خوددر شــد‏روی کف آشپزخانه رهایش کرد‪ .‬همســایه ها می آمدند و می کرد‪.‬‏‬
‫مقابل این میهمانان گرســنه شبانه محافظت می کردند‪ .‬با چوب و رفتند و او را می دیدند‪ .‬الیزابت شروع به پرستاری و مراقبت از او کرد‪ .‬البته من تلاش خودم را خواهم کرد اما تو‪ ،‬که از برکت نهادی شاد و‬
‫‏دارویی نمی توانســت برایش بیاورد ولی از بازار سیاه نان گندم تهیه قلبی مهربان برخورداری‪ ،‬بهترین مصاحب و رفیق برای رمی خواهی‬
‫چماق‏‪.‬‬
‫پیتر هم شــب ها پشــت مرغدانی خود پنهان می شد‪ .‬نه با چوب کرد و برایش ســوپ اســتخوان پخت‪ .‬من در خانه تخم مرغ داشتم ‏بود‪ .‬مطمئنم او هم مانند همه ما شیفته اخلاق و مهربانی تو خواهد‬
‫و چماق‪ ،‬بلکه با یک ماهیتابه و قاشــق چدنــی که بهنگام یورش و آرام‏آرام لود ســامت و انرژی خــود را بازیافت‪ .‬خیلی می خوابید و شــد و از همصحبتی با تو لذت خواهد برد‪ .‬و خدا می داند که دختر‬
‫یغماگران‏بینوای تاد‪ ،‬بتواند با ایجاد سر و صدا هم آن ها را ترسانده الیزابت گاهی شــب ها پس از تاریکی و پیش از ساعت منع عبور و بیچاره‏به چنین مهربانی نیازمند است‪.‬‏‬
‫مرور‏می آمد و برایش خوراک می آورد‪ .‬بهتر بود کسی آمد و شد او را کیت را از طرف من ببوس‪ .‬هردوی شما را سه شنبه خواهم دید‏‪.‬‬
‫و وادار به فرار سازد و هم همسایگان را به یاری بخواند‪.‬‏‬
‫یکی از این شــب ها‪ ،‬پیتر ابتدا صدای نزدیک شدن کسی را شنید بخانه من نمیدید‪ .‬میدانی که مردم حرف می زنند و سرانجام خبر داوسی‬

‫و ســپس لود را دید که از ســوراخی که در پرچین باغچه بود بدرون به‏آلمانی ها می رسید‏‪.‬‬

‫خزید‪.‬‏پیتر منتظر شــد تا سارق شبانه نزدیک تر شود‪ ،‬اما لود بینوا ‏«اما با همه احتیاطی که بخرج دادیم‪ ،‬کســی فهمید‪ ،‬نمی دانم که از ژولیت به سوفی‬

‫نمی توانست سرپا بایستد و پس ازدوبار تلاش سرانجام برزمین افتاد ولی فهمیدند و به آلمانی ها خبر دادند‪ .‬و آن ها در غروب سه شنبه‬
‫و دیگر‏برنخاســت‪ .‬پیتر صندلی چرخدارش را به ســوی او برد و به آمدند‪.‬‏الیزابت از بازار ســیاه گوشت مرغ خریده و خورش پخته بود و بیست و نهم ژوئیه ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫داشــت به دهان لود می گذاشت‪ .‬من هم پهلوی تختخواب نشسته سوفی مهربانم‪،‬‬
‫پسرک ناتوانی که روی زمین افتاده بود خیره شد‪.‬‏‬
‫خواهش می کنم هرچه در باره داوسی آدامز گفته ام فراموش کن‏!‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫‏«ژولیت عزیز‪ ،‬او یک پســربچه بیشتر نبود‪ ،‬فقط یک پسربچه که به بودم و باهم‏صحبت می کردیم‪.‬‏‬
‫پشــت روی خاک باغچه افتاده بود‪ .‬لاغــر و ناتوان بود‪ .‬آه خدای من ‏«آن ها در ســکوت خانه و مزرعه را محاصره کــرده و ناگهان هجوم اعتراف می کنم احمقی بیش نیستم‏!‬
‫‏چقدر لاغر بود؛ و کثیف و ژنده‪ .‬انواع حشرات موذی روی بدنش رژه می آوردند‪ .‬و هرســه را دستگیر کردند‪ .‬نمی دانم چه بلایی سر آن جوان همین حالا نامه ای ازداوسیدریافت کردم که خاصیتدارویی «نهاد‬
‫رفتند‪ .‬از زیر موهایش بیرون آمده‪ ،‬روی پوســت صورتش می‏دویدند‪ ،‬‏بدبخت آوردند ولی من و الیزابت را بدون هیچ محاکمه ایدر قایقی شاد و قلب مهربان» مرا ستوده است‏‪.‬‬
‫و در گوشــه لب ها و لای مژه هایش پنهان می شدند‪ .‬پسرک بینوا گذاشــته و به سنت مالو فرستادند‪ .‬آخرین باری که الیزابت را دیدم‪ ،‬نهادی شاد؟ قلبی مهربان؟ هیچوقت در زندگی چنین به من توهین‬
‫آنقدر توان نداشت که حتی حضور آن ها را حس کند‪ .‬چشمانش باز توســط‏یکی از نگهبانان بدرون قایق هدایت می شــد‪ .‬یخ زده بنظر نشده بود‪ .‬قلبی مهربان تعریف مودبانه ُخل و ِچل است‪ .‬موجودی سر‬
‫‏و بیحرکت بود و ملتمسانه مرا می نگریست‪ .‬بیچاره تنها یک سیب می رسید‪ .‬وقتی به فرانسه رسیدیم هم او را ندیدم‪ .‬نفهمیدم به کدام به‏هوا و الکی خوش‪ .‬این تصوری است که داوسی از من دارد‏‪.‬‬
‫زمینی لعنتی می خواست و آنقدر توان نداشت که زمین را در پی آن زندان فرستاده‏شده است‪ .‬مرا به زندان فدرال کاتانشه فرستادند اما در همچنین بشدت تحقیر شدم‪ .‬نگو در تمام مدتی که در نور مهتاب‬
‫آنجا کسی نمیدانست با یک زندانی روی صندلی چرخدار چه بکند‪ .‬قدم می زدیم و من خیال می کردمداوســیدارد شهامتش را جمع‬
‫‏بکند‪ .‬آه‪ ،‬کسانی که اینچنین با پسربچه ها رفتار می کردند‏!‬
‫‏«باید بگویم از آن آلمانی های لعنتی با تمام وجود متنفر بودم‪ .‬نمی بنابراین پس از‏یک هفته دوباره مرا به گرنســی فرستادند و گفتند می کند که‏مرا ببوسد‪ ،‬او داشته به رمی فکر می کرده و اینکه چطور‬
‫قلب مهربان من مایه سرگرمی او خواهد شد‏!‬
‫توانســتم خم شده و از نفس کشــیدنش مطمئن شوم‪ ،‬اما یکی از باید بخاطر این بخشندگی سپاسگزار آن ها باشم! ‏»‬
‫پاهایم را از‏روی پدال صندلی برداشــتم و آنقدر چرخیدم و لغزیدم تا سیدنی عزیز‪ ،‬پیتر گفت میدانسته که الیزابت هنگام عیادت جوانک کاملًا هویداست که من خودم را فریب داده ام و داوسی به اندازه کاهی‬
‫بالاخره توانستم او را به پهلو بچرخانم‪.‬در این حالت می توانستم او را لهســتانی دخترش کیت را در خانه امیلیا می گذاشــته‪ .‬هیچکس برای من ارزش قایل نیست‪.‬‏‬
‫تا حدی روی‏زانوانم بکشانم‪ .‬بازوانم قدرت کافیداشتند‪ .‬خلاصه با هر نمی دانســته‏که او به یک زندانی کار اجباری کمک می کند‪ .‬پیتر آنقدر خشمگینم که نمی توانم به نوشتن ادامه دهم‏‪.‬‬

‫‪Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013‬‬ ‫دوست همواره ات‪،‬‬ ‫بدبختی بود او را به سوی خانه و به آشپرخانه کشاندم و آنجا رهایش معتقد است الیزابت چنان وانمود می کرده که در بیمارستان اضافه‬

‫کردم تا‏پسرک بینوا روی کف آشپرخانه ولو شود‪ .‬اجاق را روشن کردم کاری دارد‏‪.‬‬
‫و کتری را روی آن گذاشتم‪ .‬بعد پتویی آوردم و ملافه ای و پسرک بینوا خوب‪ ،‬این تمام حرف هایی اســت که او برایم گفت‪ .‬بدون یک واو جا ژولیت‬

‫ادامه دارد‬ ‫را‏تا جایی که می توانستم شستم و تمیز کردم ودر پتو پیچاندم‪ .‬‏» افتاده‪ .‬پیتر از من خواســت دوباره به دیدنش بروم‪ .‬گفت براندی لازم‬
‫سیدنی عزیز‪ ،‬متوجهی که پیتر نمی توانست از هیچ یک از همسایه ‏ندارد‪ ،‬تنها می خواهد مرا ببیند‪ .‬گفت اگر برایش مجله های عکس‬

‫ها یاری بخواهد‪ .‬فرماندهی آلمانی ها هشــدارداده بود که اگر کسی دار ببرم خوشحال می شود‪ .‬می خواست بداند ریتا هیورث کیست‏‪.‬‬

‫ﺗﺪﺭﻳﺲﻣﻮﺳﻴﻘﻰﺍﻳﺮﺍﻧﻰ‬ ‫ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻨﯿﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﺳﺎﺯﯾﺪ‬

‫ﺗوسﻂ ﻣﺤﻤﺪ ﻋﺒﺎسی‬ ‫ﺗﺪﺭﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﯿﺘﺎﺭ‬

‫وﻳﻠوﻥ‪ ،‬سﻨﺘوﺭ‪ ،‬ﺁواز‪ ،‬ﺗﺌوﺭی ﻣوسیﻘی‬ ‫ﺗﻮﺳﻂ‪:‬‬

‫بﺮای ﺗﻌییﻦ وﻗت لﻄﻔﺎ بﺎ ﺗﻠﻔﻦﻫﺎی زﻳﺮ ﺗﻤﺎﺱ فﺮﻣﺎﺋیﺪ‪:‬‬ ‫ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺮﺍﺯی‬

‫ﻣﻮﺑﺎﻳﻞ‪604-505-6059:‬‬ ‫ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ‪ ٢۵‬ﺳﺎﻝ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺗﺪﺭﯾﺲ‬
‫ﻣﻨﺰﻝ‪31 604-980-6049:‬‬
‫ﺗﻠﻔﻦ‪۶٠۴-۵۵١-٣٩۶٣ :‬‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36