Page 30 - Shahrvand BC No.1243
P. 30
ادبیات/رمان
فشــردم .خیلیخودم را کنترل کردم که کاســه را به صورت مارک انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی 30
پرتاب نکنم .ســرانجام وقتی توانستم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم
بخش دوم
گفتم «برو بیرون! »
«ببخشید؟ » - ۲9 - نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
«دیگر نمی خواهم تو را ببینم .هیچوقت .»
«ژولیت؟» واقعاً نمی فهمید چرا این حرف را می زنم. از ژولیت به امیلیا سال متسیب /شماره - 1243جمعه 24دادرخ 1392
بنابراین برایش توضیح دادم .حالم لحظه به لحظه بهتر می شد .به
او گفتم هرگز با او یا کس دیگری که کیت و گرنسی و چارلز لمب را بیست و سوم ژوئیه ۱۹۴۶
امیلیا جان،
دوست نداشته باشد ازدواج نخواهم کرد.
پارس کنان گفت «چارلز لمب لعنتی از کدام جهنم وارد ماجرا شد؟» متاسفانه نمی توانم .میهمان دارم.
قربانت،
(با تمام قدرت) ژولیت
از توضیح بیشــتر خودداری کردم .مارک تلاش کرد با من بحث کند،
بعد نوازشم کرد ،بوســیدم ،و دوباره به جدل پرداخت ،اما همه چیز تذکر :این نامه را کیت به امید چای و شــیرنی
تمامشده بود .و حتی مارک هم این را می دانست .برای اولین بار پس می آورد .ممکن است خواهش کنم او را تا شب
از قرن ها _ از ماه فوریه که با او آشــنا شدم _ می دانستم تصمیمی
کهگرفته ام بهترین اســت .چطور او را مناسب ازدواج تشخیص داده پیش خودت نگه داری؟
بودم؟ کافی بود یکســال زنش باشــم و بــه آن زن هایی تبدیل می
شــدم که درهنگام صحبت مدام مراقبند کلمــه ای برخلاف نظر از ژولیت به سوفی
شوهرانشــان نگویند ،و حتی اگر مورد سوال قرار بگیرند انتظاردارند
شوهرانشــان بجایآن ها پاســخدهند .همیشه از این زنان بدم می اینکه به روی خود بیاورم با همانبازی و خنده هرروزه صبحانه کیت بیست و چهارم ژوئیه ۹۴۶۱ In touch with Iranian diversity
را آماده کرده و مقابلش گذاشــتم .و نشســتم تا او خوراکش را تمام سوفی جان،
آمده و حالا می فهمم چطور ممکن است کسی اینچنین شود. کند ،اما ناشکیبایی و ناخرســندی مارکرا که درحال سرریز کردن Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013
دوســاعت بعد مارک با همان کالسکه که آمده بود به سمت فرودگاه خواهــش می کنم این نامــه را نیز همراه نامه
خاکی جزیره می رفت و من اطمیناندارم (یا لااقل امیدوارم اطمینان بود حس می کردم. قبلی بسوزان .سرانجام و برای همیشه مارک را
داشته باشــم) که هرگز او را نخواهم دید .و من با سرخوشی و بدون بالاخــره کیت صبحانه را تمام کرد و برای بازی بیرون رفت .همینکه جواب کردم و سرخوشیم خجالت آور است .اگر
احساس شکستگی قلب،در خانه امیلیا نشسته و شیرینی پای توت در پشت سرش بسته شــد ،مارک گفت «رفقای تازه ات باید خیلی درست تربیت شــده و خانم بارآمده بودم ،حالا
فرنگینوش جان می کردم .دیشب ،ده ساعت تمام آرام و آسوده مثل زرنگ باشند .هنوزدوماه بیشتر اینجا نیستی که مسئولیت نگهداری باید پرده ها را می بســتم و غصه می خوردم،
بچه ها خوابیدم ،و امروز صبحدوباره احساس می کنم سی ودو ساله از ایــن بچه را بار تو کرده اند ».و نشســت و برای ســاده لوحی من اما نمی توانم چنین کنم! آزادشدم!!! امروز مثل
پروانه از تخت بیرون پریدم و شروع به چرخش
ام و نهصد و سی و دوساله. افسوس خورد و سر تکان داد. و بازی کردم .تمام صبح را با کیت در سبزه زار خندیده و مسابقه دو
امروز بعداز ظهر قرار است با کیت به ساحل دریا برویم و دنبال صدف من ایستادم و به او خیره شدم. داده ایم .البته اوبرنده شد ،ولی خوب تقلب هم کرد.
«میدانی ژولیت ،درست اســت که کیت بچه ناز و بانمکی است اما دیروز وحشتناک بود .یادت هســت وقتی مارک آمد چه حالی پیدا
های مروارید دار بگردیم!! ادعایی برتو ندارد .بهتر اســت تا دیر نشــده عروسکی چیزی برایش کردم؟ دیروز صبح از آن هم بدتر بود .ســاعت هفت صبح به دیدنم
وه که چه روز زیبایی!! بخــریو با اوخدحافظی کنی .پیش از آنکــه به این فکر بیفتد که آمــد.مصمم و مطمئن که تا ظهر تاریخ عروســی را تعیین خواهد
دوستدارت، خیال داری برای همیشــه نقش مــادر او را بازی کنی و تا آخر عمر کرد .هیچ توجهی به زیبایی جزیره نداشــت و برای ماجراهای زمان
ژولیت اشغال نازیها حتی تره هم خورد نمی کرد ،یا برای الیزابت ،یا برای
مراقبش باشی .» کارهایــی که در این مدت کرده ام و برنامــه ای که برای آینده دارم.
تذکر :هیــچ کدام از این ماجرا ها ربطی بهداوســی ندارد .نام چارلز معلوم اســت که من آنقدر خشمگین شــده بودم که نمی توانستم حتی یک سوالکوچک همدر باره هیچکدام این ها نکرد .بعد کیت
لمب بی اختیار از دهانم بیرون پرید .داوسی حتی برای خداحافظی دهان باز کنم .همانجا ایســتاده و کاسه پوریج کیت را در دست می برای صبحانــه پایین آمد .این مارک را متعجب کرد .خیال می کنم
همپیش ما نیامد .هرچه بیشــتر فکر می کنم بیشتر متقاعد می شب پیش متوجه او همنشــده بود .خیلی مودبانه با کیت برخورد
شــوم که او روی صخره ها برای این به سوی من چرخید که چترم را کرد و در تمام مدت صبحانه در مورد وفاداری و خوبی سگ ها گفتگو
کردند _ اما کاملًا آشکاربود که ابداً حوصله بچه ها را ندارد و منتظر
هم امانتبگیرد. اســت کیت هرچه زودتر میز و اتــاق را ترک کند .خیال می کنم در
تجربیات او کار پرســتارانبچه همین است که در این مواقع بچه را
از ژولیت به سیدنی هرچــه زودتر از مقابل دید والدین بــی حوصله دور کنند .من بدون
بیست و هفتم ژوئیه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
اگرچه می دانســتم الیزابت را به جرم پنــاه دادن به یکی از بردگان
تاد دســتگیر کرده اند ،اما تا همین چند روز پیش نمی دانستم که
در اینکارشــریکی هم داشته است .ابن در هنگام شرح ماجرایی بی
مقدمه به پیتر ســاویر اشاره کرد که «با الیزابتدستگیر شده بود».
من جیغ کشــیدم«بله؟» و ابن گفت بهتر است خود پیتر جریان را
برایم بگوید.
در حال حاضر پیتر در یک آسایشــگاه ســالمندان در ویل نزدیک
گراند هاور اقامت دارد .به او تلفن زدم و او گفت بســیار از دیدن من
خوشحال خواهد شد بخصوص اگر کمی براندی با خود داشته باشم.
و من پاسخ دادم «البته ،همیشه .»
30
فشــردم .خیلیخودم را کنترل کردم که کاســه را به صورت مارک انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی 30
پرتاب نکنم .ســرانجام وقتی توانستم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم
بخش دوم
گفتم «برو بیرون! »
«ببخشید؟ » - ۲9 - نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
«دیگر نمی خواهم تو را ببینم .هیچوقت .»
«ژولیت؟» واقعاً نمی فهمید چرا این حرف را می زنم. از ژولیت به امیلیا سال متسیب /شماره - 1243جمعه 24دادرخ 1392
بنابراین برایش توضیح دادم .حالم لحظه به لحظه بهتر می شد .به
او گفتم هرگز با او یا کس دیگری که کیت و گرنسی و چارلز لمب را بیست و سوم ژوئیه ۱۹۴۶
امیلیا جان،
دوست نداشته باشد ازدواج نخواهم کرد.
پارس کنان گفت «چارلز لمب لعنتی از کدام جهنم وارد ماجرا شد؟» متاسفانه نمی توانم .میهمان دارم.
قربانت،
(با تمام قدرت) ژولیت
از توضیح بیشــتر خودداری کردم .مارک تلاش کرد با من بحث کند،
بعد نوازشم کرد ،بوســیدم ،و دوباره به جدل پرداخت ،اما همه چیز تذکر :این نامه را کیت به امید چای و شــیرنی
تمامشده بود .و حتی مارک هم این را می دانست .برای اولین بار پس می آورد .ممکن است خواهش کنم او را تا شب
از قرن ها _ از ماه فوریه که با او آشــنا شدم _ می دانستم تصمیمی
کهگرفته ام بهترین اســت .چطور او را مناسب ازدواج تشخیص داده پیش خودت نگه داری؟
بودم؟ کافی بود یکســال زنش باشــم و بــه آن زن هایی تبدیل می
شــدم که درهنگام صحبت مدام مراقبند کلمــه ای برخلاف نظر از ژولیت به سوفی
شوهرانشــان نگویند ،و حتی اگر مورد سوال قرار بگیرند انتظاردارند
شوهرانشــان بجایآن ها پاســخدهند .همیشه از این زنان بدم می اینکه به روی خود بیاورم با همانبازی و خنده هرروزه صبحانه کیت بیست و چهارم ژوئیه ۹۴۶۱ In touch with Iranian diversity
را آماده کرده و مقابلش گذاشــتم .و نشســتم تا او خوراکش را تمام سوفی جان،
آمده و حالا می فهمم چطور ممکن است کسی اینچنین شود. کند ،اما ناشکیبایی و ناخرســندی مارکرا که درحال سرریز کردن Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013
دوســاعت بعد مارک با همان کالسکه که آمده بود به سمت فرودگاه خواهــش می کنم این نامــه را نیز همراه نامه
خاکی جزیره می رفت و من اطمیناندارم (یا لااقل امیدوارم اطمینان بود حس می کردم. قبلی بسوزان .سرانجام و برای همیشه مارک را
داشته باشــم) که هرگز او را نخواهم دید .و من با سرخوشی و بدون بالاخــره کیت صبحانه را تمام کرد و برای بازی بیرون رفت .همینکه جواب کردم و سرخوشیم خجالت آور است .اگر
احساس شکستگی قلب،در خانه امیلیا نشسته و شیرینی پای توت در پشت سرش بسته شــد ،مارک گفت «رفقای تازه ات باید خیلی درست تربیت شــده و خانم بارآمده بودم ،حالا
فرنگینوش جان می کردم .دیشب ،ده ساعت تمام آرام و آسوده مثل زرنگ باشند .هنوزدوماه بیشتر اینجا نیستی که مسئولیت نگهداری باید پرده ها را می بســتم و غصه می خوردم،
بچه ها خوابیدم ،و امروز صبحدوباره احساس می کنم سی ودو ساله از ایــن بچه را بار تو کرده اند ».و نشســت و برای ســاده لوحی من اما نمی توانم چنین کنم! آزادشدم!!! امروز مثل
پروانه از تخت بیرون پریدم و شروع به چرخش
ام و نهصد و سی و دوساله. افسوس خورد و سر تکان داد. و بازی کردم .تمام صبح را با کیت در سبزه زار خندیده و مسابقه دو
امروز بعداز ظهر قرار است با کیت به ساحل دریا برویم و دنبال صدف من ایستادم و به او خیره شدم. داده ایم .البته اوبرنده شد ،ولی خوب تقلب هم کرد.
«میدانی ژولیت ،درست اســت که کیت بچه ناز و بانمکی است اما دیروز وحشتناک بود .یادت هســت وقتی مارک آمد چه حالی پیدا
های مروارید دار بگردیم!! ادعایی برتو ندارد .بهتر اســت تا دیر نشــده عروسکی چیزی برایش کردم؟ دیروز صبح از آن هم بدتر بود .ســاعت هفت صبح به دیدنم
وه که چه روز زیبایی!! بخــریو با اوخدحافظی کنی .پیش از آنکــه به این فکر بیفتد که آمــد.مصمم و مطمئن که تا ظهر تاریخ عروســی را تعیین خواهد
دوستدارت، خیال داری برای همیشــه نقش مــادر او را بازی کنی و تا آخر عمر کرد .هیچ توجهی به زیبایی جزیره نداشــت و برای ماجراهای زمان
ژولیت اشغال نازیها حتی تره هم خورد نمی کرد ،یا برای الیزابت ،یا برای
مراقبش باشی .» کارهایــی که در این مدت کرده ام و برنامــه ای که برای آینده دارم.
تذکر :هیــچ کدام از این ماجرا ها ربطی بهداوســی ندارد .نام چارلز معلوم اســت که من آنقدر خشمگین شــده بودم که نمی توانستم حتی یک سوالکوچک همدر باره هیچکدام این ها نکرد .بعد کیت
لمب بی اختیار از دهانم بیرون پرید .داوسی حتی برای خداحافظی دهان باز کنم .همانجا ایســتاده و کاسه پوریج کیت را در دست می برای صبحانــه پایین آمد .این مارک را متعجب کرد .خیال می کنم
همپیش ما نیامد .هرچه بیشــتر فکر می کنم بیشتر متقاعد می شب پیش متوجه او همنشــده بود .خیلی مودبانه با کیت برخورد
شــوم که او روی صخره ها برای این به سوی من چرخید که چترم را کرد و در تمام مدت صبحانه در مورد وفاداری و خوبی سگ ها گفتگو
کردند _ اما کاملًا آشکاربود که ابداً حوصله بچه ها را ندارد و منتظر
هم امانتبگیرد. اســت کیت هرچه زودتر میز و اتــاق را ترک کند .خیال می کنم در
تجربیات او کار پرســتارانبچه همین است که در این مواقع بچه را
از ژولیت به سیدنی هرچــه زودتر از مقابل دید والدین بــی حوصله دور کنند .من بدون
بیست و هفتم ژوئیه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
اگرچه می دانســتم الیزابت را به جرم پنــاه دادن به یکی از بردگان
تاد دســتگیر کرده اند ،اما تا همین چند روز پیش نمی دانستم که
در اینکارشــریکی هم داشته است .ابن در هنگام شرح ماجرایی بی
مقدمه به پیتر ســاویر اشاره کرد که «با الیزابتدستگیر شده بود».
من جیغ کشــیدم«بله؟» و ابن گفت بهتر است خود پیتر جریان را
برایم بگوید.
در حال حاضر پیتر در یک آسایشــگاه ســالمندان در ویل نزدیک
گراند هاور اقامت دارد .به او تلفن زدم و او گفت بســیار از دیدن من
خوشحال خواهد شد بخصوص اگر کمی براندی با خود داشته باشم.
و من پاسخ دادم «البته ،همیشه .»
30