Page 26 - Shahrvand BC No.1243
P. 26
ادبیات/شعر
گیسو به گیسوان همین بادها بپیچ! در لابلای حسرت پیراهنم بخوا ب! سه شعر از مزدک موسوی 26
بگذار مؤمنانه تنم باورت کند هروقت باد موی پریشان میآورد...
26
برگرد از تناسخ نامم گذر کن و ،عصیان شان ههای مرا بیشتر کن و مزدک موسوی متولد 28بهمن 1357است و سال متسیب /شماره - 1243جمعه 24دادرخ 1392
حال و هوای شعرهای مرا شعله ور کن و ،باور کن این غزل به تو ایمان میآورد دان شآموختهی مهندسی نرم افزار .نخستین مجموعه
شعر او با عنوان “پیراهنی سیاه بیاور برای من ”
3 فروردین ماه 1389به صورت الکترونیکی منتشر
شهریور سیاه کدامین سال جامانده تا همیشهی الانت ؟ شد .اغلب شعرهای موسوی مضامینی اجتماعی دارند
خونوار ههای جنگ جهانی را پیچید هاند در تن عریانت و البته از تجربهی سرودن اشعار عاشقانه نیز بیبهره
نمانده است .او سرودن شعر را نخستین بار در 7
تاریخ تن به تن شدن من را در لا به لای پیرهنت حک کن سالگی تجربه کرد اما فعالیت ادب یاش را به صورت
بگذار نسل بعد من و ما هم چیزی بداند از شب پایان ت جدی از 17سالگی و در انجمن ادبی عبید قزوین
آغاز کرده است .موسوی در خلال سالهای 75تا 78
پیراهنت چقدر پریشان است ...عریان یات دلالت باران است با مجموعهی خانهی شاعران جوان قزوین و انجمن
در خلس ههای خیس تنم جاری ست ،رد غزل نویسی دستان ت ا دبی عبید همکاری داشته و بعدها در سال 85با
کمک سمانه طالبی جلسات شعر فرهنگسرای تهران
شبراه ههای کافه به دوش یهام از بوی قهو های تو سرشار است را به راه انداخته است .اشعار او همچنین در مجموعه
بانوی بی دلیل! سرانجامم افتاده در حوالی فنجانت کتا بهایی چون “غزل معاصر قزوین” و مجموعهی
این روز را به خاطر هات بسپار ...هرچند غرق خستگی و تکرا ر اشعار کنگرهی دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
نگذار پاره پاره شود ...نگذار! رویای تکه تک هی تهرانت دومین مجموعه شعر مزدک موسوی نیز که سرودههای اعتراضی او را از سال 88به این سو در بر
م یگیرد ،با عنوان “باید از روزهای مرده گذشت” و همچنین سومین مجموعه شعر او" ،هیچ کس
خرداد سال خون و جنون بودی ...شهریور نشسته به خون بودی بی دلیل شاعر نیست" به صورت الکترونیکی منتشر شدهاند .خود او دربارهی چگونگی سرودن
تا چند سال بعد؟ بگو بانو! خون جاری است توی خیابانت؟ شعرهایش پس از حوادث سال 88میگوید« :حوادث سال 88چنان که بغضی تلخ بر گلوی
کشورم بود ،در شعرهای من هم نمودی تازه داشت و هر بار که شعری حتی اگر عاشقانه در من
نبض میزد ،بی اختیار پایان غزل به خاطرههای خون و جنون میرسید ...در شعرهای من بانویی
همیشه همراهم بود که گویی از معبر امیرآباد و انقلاب و کالج گذشته بود تا خون خاطرات خرداد
را با من معاشقه کند».
موسوی مجموعهی سو ماش را به «آسمانِ خاکستریِ کودکانِ دروازه غار؛ که دنیا در لبخندهای
مهربانشان معنایی تازه مییابد» تقدیم کرده است.
یک شعر از منیر طه 1 In touch with Iranian diversity
مثل غروبِ خست هی خرداد است بادی که بند ...بندِ تنت را برد
من چرا اینهمه خاموشم Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013
پیراهنی نبود و تنی عریان در حال احتضار تکان میخورد
خستۀ راهم و باریست گران بر دوشم
در خود افتاده و در خویشتنم م یجوشم باران نم یزند به تنِ خیست ...به پرد ههای مریم قدیست
افتاده باد توی سرت ...گیست ...از شرم گیسوانِ تو باید مرد
من چرا اینهمه خاموشم؟
من چرا اینهمه خاموشی را در حال استحاله شدن هستی ،این اولین شبی ست که زن هستی
حالا که توی بستر من هستی ،خوابت نم یبرد و نخواهد برد
بر س ِر کوه نمیکوبم
با در و بام نمیگویم خوابت نم یبرد و تنت خونی ست ،تنها تنت که نه! وطنت خونی ست
من برای که ُچنین خاموشم جغرافیای پیرهنت خونی ست ...باید چقدر غصه برایت خورد؟
من برای چه ُچنین در جوشم
گیرمش گفتم و فریاد زدم خوابید های و بعدِ تو من باید....خوابم – دلت خوش است؟ -نم یآید...
هرچه گو.ش است مگر میشنود تا صبح دیگری که نم یآید باید چقدر بی تو ستاره شمرد
گیرم آویختمش بر سر کوه
هرچه چشم است مگر می بیند دیگر قرار نیست خودت باشی ...افتاد های به مرز فروپاشی
آوخ از ُگنگی بی فرجام تا عاقبت به خیر مگر باشی ،باید تو را شبانه به رود سپرد
وه ،از این خامشی بی نام
اپریل 2013 تو نیستی و قحطی لبخند است ...تو نیستی و راه نفس بند اس ت
خون خاطرات سال سی و چند است ...و باد بند بندِ تنت را برد
2
پیراهنم نوازش انگش تهای توست ،کم کم تنم به معجزه ایمان م یآور د
خون لخت ههای بهمنِ پنجاه و هفت را ،دارد به شکل مزدک الآن م یآورد
خونابه م یچکد به نف سهای آخرم؛ آشوب م یشود همهی شهر در سرم
اصلًا بیا و ماشه بکش روی باورم! این خون فقط عقوبت و تاوان م یآورد
در لک ههای پیرهنت :خیس و خون یام ...چیزی شبیه ایل و تبارت :جنونیام...
از امتداد نام تو آغاز م یشوم ،نامت کبوتری ست که باران میآورد
یک باغ سیب نارس و کال است در تنت ...یک مشت آرزوی محال است در تنت
یک جفت بالِ چیده وبال است در تنت...این درد را بگو که به پایان م یآورد؟
گیسو به گیسوان همین بادها بپیچ! در لابلای حسرت پیراهنم بخوا ب! سه شعر از مزدک موسوی 26
بگذار مؤمنانه تنم باورت کند هروقت باد موی پریشان میآورد...
26
برگرد از تناسخ نامم گذر کن و ،عصیان شان ههای مرا بیشتر کن و مزدک موسوی متولد 28بهمن 1357است و سال متسیب /شماره - 1243جمعه 24دادرخ 1392
حال و هوای شعرهای مرا شعله ور کن و ،باور کن این غزل به تو ایمان میآورد دان شآموختهی مهندسی نرم افزار .نخستین مجموعه
شعر او با عنوان “پیراهنی سیاه بیاور برای من ”
3 فروردین ماه 1389به صورت الکترونیکی منتشر
شهریور سیاه کدامین سال جامانده تا همیشهی الانت ؟ شد .اغلب شعرهای موسوی مضامینی اجتماعی دارند
خونوار ههای جنگ جهانی را پیچید هاند در تن عریانت و البته از تجربهی سرودن اشعار عاشقانه نیز بیبهره
نمانده است .او سرودن شعر را نخستین بار در 7
تاریخ تن به تن شدن من را در لا به لای پیرهنت حک کن سالگی تجربه کرد اما فعالیت ادب یاش را به صورت
بگذار نسل بعد من و ما هم چیزی بداند از شب پایان ت جدی از 17سالگی و در انجمن ادبی عبید قزوین
آغاز کرده است .موسوی در خلال سالهای 75تا 78
پیراهنت چقدر پریشان است ...عریان یات دلالت باران است با مجموعهی خانهی شاعران جوان قزوین و انجمن
در خلس ههای خیس تنم جاری ست ،رد غزل نویسی دستان ت ا دبی عبید همکاری داشته و بعدها در سال 85با
کمک سمانه طالبی جلسات شعر فرهنگسرای تهران
شبراه ههای کافه به دوش یهام از بوی قهو های تو سرشار است را به راه انداخته است .اشعار او همچنین در مجموعه
بانوی بی دلیل! سرانجامم افتاده در حوالی فنجانت کتا بهایی چون “غزل معاصر قزوین” و مجموعهی
این روز را به خاطر هات بسپار ...هرچند غرق خستگی و تکرا ر اشعار کنگرهی دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
نگذار پاره پاره شود ...نگذار! رویای تکه تک هی تهرانت دومین مجموعه شعر مزدک موسوی نیز که سرودههای اعتراضی او را از سال 88به این سو در بر
م یگیرد ،با عنوان “باید از روزهای مرده گذشت” و همچنین سومین مجموعه شعر او" ،هیچ کس
خرداد سال خون و جنون بودی ...شهریور نشسته به خون بودی بی دلیل شاعر نیست" به صورت الکترونیکی منتشر شدهاند .خود او دربارهی چگونگی سرودن
تا چند سال بعد؟ بگو بانو! خون جاری است توی خیابانت؟ شعرهایش پس از حوادث سال 88میگوید« :حوادث سال 88چنان که بغضی تلخ بر گلوی
کشورم بود ،در شعرهای من هم نمودی تازه داشت و هر بار که شعری حتی اگر عاشقانه در من
نبض میزد ،بی اختیار پایان غزل به خاطرههای خون و جنون میرسید ...در شعرهای من بانویی
همیشه همراهم بود که گویی از معبر امیرآباد و انقلاب و کالج گذشته بود تا خون خاطرات خرداد
را با من معاشقه کند».
موسوی مجموعهی سو ماش را به «آسمانِ خاکستریِ کودکانِ دروازه غار؛ که دنیا در لبخندهای
مهربانشان معنایی تازه مییابد» تقدیم کرده است.
یک شعر از منیر طه 1 In touch with Iranian diversity
مثل غروبِ خست هی خرداد است بادی که بند ...بندِ تنت را برد
من چرا اینهمه خاموشم Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013
پیراهنی نبود و تنی عریان در حال احتضار تکان میخورد
خستۀ راهم و باریست گران بر دوشم
در خود افتاده و در خویشتنم م یجوشم باران نم یزند به تنِ خیست ...به پرد ههای مریم قدیست
افتاده باد توی سرت ...گیست ...از شرم گیسوانِ تو باید مرد
من چرا اینهمه خاموشم؟
من چرا اینهمه خاموشی را در حال استحاله شدن هستی ،این اولین شبی ست که زن هستی
حالا که توی بستر من هستی ،خوابت نم یبرد و نخواهد برد
بر س ِر کوه نمیکوبم
با در و بام نمیگویم خوابت نم یبرد و تنت خونی ست ،تنها تنت که نه! وطنت خونی ست
من برای که ُچنین خاموشم جغرافیای پیرهنت خونی ست ...باید چقدر غصه برایت خورد؟
من برای چه ُچنین در جوشم
گیرمش گفتم و فریاد زدم خوابید های و بعدِ تو من باید....خوابم – دلت خوش است؟ -نم یآید...
هرچه گو.ش است مگر میشنود تا صبح دیگری که نم یآید باید چقدر بی تو ستاره شمرد
گیرم آویختمش بر سر کوه
هرچه چشم است مگر می بیند دیگر قرار نیست خودت باشی ...افتاد های به مرز فروپاشی
آوخ از ُگنگی بی فرجام تا عاقبت به خیر مگر باشی ،باید تو را شبانه به رود سپرد
وه ،از این خامشی بی نام
اپریل 2013 تو نیستی و قحطی لبخند است ...تو نیستی و راه نفس بند اس ت
خون خاطرات سال سی و چند است ...و باد بند بندِ تنت را برد
2
پیراهنم نوازش انگش تهای توست ،کم کم تنم به معجزه ایمان م یآور د
خون لخت ههای بهمنِ پنجاه و هفت را ،دارد به شکل مزدک الآن م یآورد
خونابه م یچکد به نف سهای آخرم؛ آشوب م یشود همهی شهر در سرم
اصلًا بیا و ماشه بکش روی باورم! این خون فقط عقوبت و تاوان م یآورد
در لک ههای پیرهنت :خیس و خون یام ...چیزی شبیه ایل و تبارت :جنونیام...
از امتداد نام تو آغاز م یشوم ،نامت کبوتری ست که باران میآورد
یک باغ سیب نارس و کال است در تنت ...یک مشت آرزوی محال است در تنت
یک جفت بالِ چیده وبال است در تنت...این درد را بگو که به پایان م یآورد؟