Page 27 - Shahrvand BC No.1243
P. 27
ادبیات/داستانکوتاه
قطار سریع السیر پنج و نیم بع داز ظهر 27
روشنفکرانه به خودم یداد اما در باطن به خیلی از سننن قدیمی ایستگاه وارد م یشد .به ساعت نگاه کرد .یک دقیقه مانده بو د. فریدون کریم یبوشهری /ادمونتون
و عقدهها وابســته بود .پای عمل که م یرسیدم یشد دید تمام "ورقه طلاق ب ییک کلمه حرف امضا شــد ،درسکو تکامل .از
طرفداریش از حقوق زنان و محیط سبز و مذهب به پشیزی نمی در که پا بیرون گذاشــتیمقدمش را تند کرد ،داشــت م یرفت،
بســیاری از تصمیماتی که در زندگی گرفته بود اشتباه بود و یا ارزد .آهنزنگ زدهای بود که ســع یم یکــرد با رنگ رویش را نگذاشــتم .خواســتم بغلش کنم و خداحافظی .با دست جلومرا
که بعدا ثابت شــد که اشتباهکرده است .بیشتر خودش را مقصر بپوشان د.چه دلیلی داشت که شب عیدیک باره غیرتی شده بود گرفت ،ممانعت کر دو با عجل هرفت .کمرش کمی خمیده شــده
سال متسیب /شماره - 1243جمعه 24دادرخ 1392 م یدانســت اما بدون تردید بد شانسی یا شرایط زمان همنقش و پریده بود و م یخواست با مردی که سر میز کناری نشسته بود بود و موهایش ازخاکستری پُ ر".
عمدهای در آن بازی کرده بود .تحلیل اشتباهات چه کمکی به او دســت به یقه شــود؟ داد و بیداد زیادی راه انداخت که تا مدتی چشمش به ورودی تونل دوخته شده بو د قامتش را راست کرد.
م یکرد .اگرخانوادهای داشت یا بر و بچه هایی دور و برش شاید میهمانی را به هم زد و شــایدبرای تمام آن شب حال دویست دو چشــم درون تونل شروعبه برق زدن کرده بود .مثل روباهی
در شب ،یا که گاوی بیدار ،در انتظار سفری به کشتارگاه .زمین م یشــد از آن اشتباهات به عنوانتجربه استفاده کرد و به آ نها سیصد میهمان جشن را گرف ت.
منتق ل م یکرد .در وضعی که او در آن بود چه فرقی م یکردکه "آخه خجالت نمی کشــی که تمام مدت به زن مردم زول زدی؟ م یلرزید .چرا غها در چشــمش سوســو م یزدند .مثل مرز روز و
شــب که خطکشیدن بین آن سخت است ،اگر که نهمحال. دنبال دلیل و یا چاره آن اشتباهات بگردد؟ رابط های داشت که به اینجا که سبزه میدون نیست.خجالت بکش مردک ه"
ازدواج کشید .چندسالی ادامه داشت و تمام شد .خوشحال بود تنها چیزی که مرد که میان سال بود و حسابی خودش را باخته چمدان را در دستش فشــرد ،چیزی تویش نبود ،خال یخالی
بود پشــت ســر همتکرارمیکرد این بود که "آقای عزیز ،اشتباه .صبح قبل از ترک آپارتمان هرچه سعیکرده بود چیزی پیدا که بچ های آن وسط درست نش د.
مدتی طولانی بود که در ایســتگاه نشسته بود ،روی یک نیمک ت م یکنین .باور کنین ،اشتباه م یکنین ،من اینکاره نیست م ".نکرده بود توی آن بگذارد .خالی درش را بســته بود.دوســت
چوبی .هر از چند گاه کســیم یآمد کناراو م ینشست.منتظر چند نفری آمدند و او را با خواهش و تمنا بردند سر میز خودش .داشــت به عنوان یک مســافر چمدانی همراه داشته باشد.اما
م یمانــد ،قطاری می گرفت و م یرفت .نیمکتی بود کهبرای آن نشست .تمام عضلات شگرفته بود ،سفت شده بود ،مثل یک کزاز احساس م یکرد سنگین است.شــاید سنگینی خاطره هاست
لازم نبود بلیطی خرید .تصور کرد که آد مها و قطار بعدی به کجا ماهیچه ای .آد مهای ســر میز که یکــ یدو نفر ازآنهارا از قدیم که فضــای آن را پر کرده .گله فولادینی بــا صدایی مهیب به
م یروند ،بهکدام شــه ر .پایان خط کجاست و مسافرین پس از م یشــناخت خودشان را ظاهرا با بشــقاب سر میزشان مشغول ایستگاه نزدیک م یشد.
پیاده شــدن چه م یکنند؟ برایش چه اهمیتیداشت ،از خودش نشان م یدادند.از زیر چشم م یدید که زنش آرام گریه م یکند. "حیاط زیر آفتاب ظهر تب کرده بود .از خاک و از حوض بخاری
ســئوال کرد .به خان های گرم ،یا که بــه اطاقی در تنهایی ،یا که "مردکه ب یشــرف ،آخه حیاتون کجا رفته؟" فقط شــاید زنش ســراب مانند بلند بود.پدرم پشت آن که شبحی ،آمد جلو .چاقو
شنید ،شاید هم ن ه. صدایموسیقی دوباره بلند شده بو د.آرام از در دســت.مر غراگذاشت روی زمین .گردنش راکشید .چاقو را شاید هم بهمیکده ا ی.
چرا این قدر زود به ایســتگاه آمدهبود ،دو ساع تیاکم یبیشت ر. زنش خواست که بروند .در جوابش گفت "برو بیرونپشت سرت گذاشــت پائین برآمدگی زیر گلو و با یک حرکت سریع سرش را
قطار حد اقل ســاعت پنج ونیم به آنجا م یرسی د.سیگار دیگری میا م."شــاید پنج سال از عمر این ماجرامی گذشت .یک سال قطع کرد.انداختش روی خاک و از او دور شــ د.خروس در سایه
دیــوار جیغی تیز زد ،ن هطولان ی .مــرغ چند باربا لو پر زد و در آتش زد .ســرش از صدای حرکت مرتــب قطارها وعبور و مرور بعد از هم جداشدن د.چرا حالا یادش آمده بو د.
مســافرین گی جم یخورد .پشــتش درد گرفته بود .انتظار آن را بلند گوی ایســتگاه او را کر کرده بــود ،همهمه ،و انتظار .زن با حوضی از خون ساکت شد و ب یحرکت."
داشت .نیمکتیچوبی بود ،خشک .بوی سرخ کردن غذا م یآمد ،ساک سفید و سیاه رفته بود.به کجا؟ مردی چاق با شکمی بزرگ به نظرش آمد که مسافری که روی نیمکت پشت سرش نشسته
از دک ههای ایســتگاه .احساس گرســنگیم یکر د .چمدانش را و صورتــی مهربا نوکودکانه جای او نشســته بود.کی فچرمی م یگویــد که این قطار دراینجا توقــف نمی کند .اهمیتی نداد،
سیاه و کوچکی روی پای شگذاشت ه بود .کیف م یلرزید که نمی م یدانســت.عقربه ساعت چرخی کوچک زد ،پنج و نیمرانشان محکم گرفت ،به پایش فشرد .به او اطمینان م یدا د.
به ســاعت بزرگ ایستگاه که درســت روبروی چشمش آن بالا دانستازلرزش پای اوست ،یاکه از لرزش عبور مداوم قطارها .م یدا د .قطاربا سرعت وارد شد ،ایستگاه م یلرزید.نفسش را در
نزدیک ســقف بود نگاه کرد.پنج و دهدقیقه بود .بیســت دقیقه به ســاعت نگاه کرد .پنج و بیســت و دو دقیقه بود .تنها هشت سینه حبس کردو پری دجلوی قطار ،چمدان ش در دس ت.
In touch with Iranian diversity مانــده بود .ســیگار دیگری آتــش زد .هر چنــد دقیقه قطاری دقیقه مانده بود .چمدان را بهپایش فشــرد .سیگاری دیگر آتش
روبرویش م یایســتاد.صدای صوتی کوتاه امــا ممت د. همهمه ،زد .به ســاعت نگاه کر د.هنوزپنج و بیســت و دو دقیق هبو د.چه ***
ُکند م یگذشت.بلند شد .چمدان را بر داشت .چسباند به پایش .راننده قطار خم شــد و لیوان قهوهاش را از روی میز کوچک نگرانی ،آمدن ،رفتن.
"شش هفت ساله بودم .روی ایوان نشسته بودم زیر آفتاب ،پاهایم احساســی خوب داشت.تنها مسافری بود که منتظر قطار پنج و کنار پایش برداشــت.قطارداشت از ایستگاهبه تونلخروجی
وارد م یشــد .از پنجره به روبرو نگاه کــرد .قطره هاییمثل آویزان .پدرم پاورچین بهمرغی که همیشه بغل به بغل خروسی نیم غرو ببو د.
در حیاط م یلولید نزدیک شــد .گردنــش را گرفت وبردش به "خواستم که مهربان تر باشد .گفت که هست .کاف ینبو د.خواستم باران اما ســرخ رنگ روی شیشــه پخش شــده بود .بســیار
ســمت حوض .خروس جیغی تیز کشــید ،فقط یک بار ،که آن که ســازش کنیم.گفت مکههر دو به هم احتیاج داریم لزومی به متعجب شــد .فکر کرد حتماًپرندهای به شیشه خورده است.
خوش آهنگی آوازهمیشــگی را نداش ت .مر غکمی سر و صدا جدایی نیســت که قبول نکر د.روز آخر که توی بانکنشســته شــاید هم خونی بود از مرغی. قطار به تونل وارد شــد و در
کرد و با لهایش را محکم به هم کوبید .انگارم یخواســت پرواز بودیم تا حســاب بانکیمان را از هم جــدا کنیم و بعد برای امضٔا سیاهی مطلق به حرکتش ادامه داد.
کند یا غریزهای از پرواز داشــت .نگران پدرم را دنبا لمی کرد م ورقه طلا قبرویمگفت بیست سال عمرش تباه
.ســرمرغ را توی کاسه آب کرد که جلو پای مادرم بود .کم یآب شده و شنیدم زیر لب گفت "ب یغیر ت".تظاه ر
خورد،شاید .همان جا لبهچاقویی را که در دستش بود با حاشیه ب هنشنیدنکرد م".
ســیمانی حوض تیز کرد .مرغ را که نومیدانه سع یم یکرد پَر و "مه متریــن تفاوت عدم ســازش ما با هم دیگر
نبود بلکه عدم ســازش من بــا جایی بود که به بال بزند را برد کنار درختی که گوشه حیاط بو د.
Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013 "کارش که تمام شــد ایســتاد .غرور زیادی در صوتش دویده زور به من تحمیل شــده بود تــا در آن زندگی
بود ،و در چشــمانش.رفت بهســمت حوض ،چاقو را شســت کنم .شــاید هم عدم سازش با جایی بود که در
و دســتهایش را که رنگ ســرخ خون گرفته بود .برگشت به آنبه دنیا آمده بودم ،بزرگ شــده بودم ،و بعد
ایوان ،کمیدور تر از من ،شــروع کرد به کشیدن قلیان .مادرم مثل یک تُف انداخته شــده بــود مبیرون ،روی
که منتظر ایستاده بود،چادرش بسته به کمر ،مرغ را از باتلاق خاک .برای او قضیــه فرق م یکرد .از جایی که
خون برداشت و برد کنار حوض .نشست رویچهار پایه چوبی بود راضی بود .دوستان خودش را داشت،شغلی
کوچکی که آنجا بود و شــروع کرد به شســتن و پاک کردن .داشــت ،و زندگیش را که کم کم داشت شکل
خــروس که تاچند دقیقه قبل بــازی م یکرد و آواز م یخواند م یگرفت .مشکل وجود من بو د .زمانیطولانی
حالاتنها در گوشــه حیاط در سایه تاریکدیوار داشت سعی بود که به این نتیجه رسیده بودم که دیگر قادر
م یکرد از توی خاک چیزی بــرای خوردن پیدا کند .مطمئن به ادامه یک زندگی عادی نیســتم.توان خرید
بودم کهگرسنه نیست .بهانهای بود برای سکوت .حیوانات هم نان را هم از دســت دادهام چه رســد به ارضای
تمایــات فردی دیگر .تــوان لمس وبوییدن را تراژدی را م یفهمند ،غم از دادن وتنهایی را".
قطاری دیگر در ایســتگاه توقف کرد .خوشحال بود که او چیزی هم به هم چنین .تمام مدت در خواب یا بیداری
ندارد که غم از دســتدادنش را بخورد .پنج و هفده دقیق ه.چند فکر م یکردم کســی دارد از پشتبه من خنجر
کبوتر زیر ســقف پرواز م یکردند ،سفید رنگ بانو کهای سیاه م یزند .همیشه حس م یکردم پیرهنم خیس از
.مسافر یآمد کنارش روی نیمکت نشست،زنی میان سال ،کمی خون اس ت".
بلند،باریک .ساک یکهنه در دست داشت ،سفید و سیاه .سفیدی مسافر یآمد کنارش نشست .روزنامه اش را باز
تصاویری ســاده از گ لهای لالهبود ،ســیاهی زمینه اش ،رنگ کرد و مشــغول خواندن ش د.صدای سوتقطار
شب .به آن خیره شده بود .زن که متوجه نگاه او شد ساکرا به م یآمد .چمدانش را برداشــت .ب همســاف رکنار
ســاق پایش که سفید بود و هنوز خوش تراش فشرد ،بدو ناین دستش لبخند زد .رفت به سوی سکو،کنار خط
که به او نگاه کند ،حتیاز زیر چشــم .او تظاهر کرد که دارد به زرد کــه نیم متری تا خط فاصله داشــت .تنها
ســاعت نگاه م یکند و ب هکبوترها؛ پنج و هیجدهدقیق ه.دوازده مسافر آن قطار سریع السیریی بود کهبه شمال
27 م یرف ت.صدایی کر کننده از درون تونل م یآمد. دقیقه مانده بو د.
خودش را مستحق هر توهینی م یدانست .احمقی بود که ظاهری قطارداشــت مثل گل های ازگاوهای وحشــی به
قطار سریع السیر پنج و نیم بع داز ظهر 27
روشنفکرانه به خودم یداد اما در باطن به خیلی از سننن قدیمی ایستگاه وارد م یشد .به ساعت نگاه کرد .یک دقیقه مانده بو د. فریدون کریم یبوشهری /ادمونتون
و عقدهها وابســته بود .پای عمل که م یرسیدم یشد دید تمام "ورقه طلاق ب ییک کلمه حرف امضا شــد ،درسکو تکامل .از
طرفداریش از حقوق زنان و محیط سبز و مذهب به پشیزی نمی در که پا بیرون گذاشــتیمقدمش را تند کرد ،داشــت م یرفت،
بســیاری از تصمیماتی که در زندگی گرفته بود اشتباه بود و یا ارزد .آهنزنگ زدهای بود که ســع یم یکــرد با رنگ رویش را نگذاشــتم .خواســتم بغلش کنم و خداحافظی .با دست جلومرا
که بعدا ثابت شــد که اشتباهکرده است .بیشتر خودش را مقصر بپوشان د.چه دلیلی داشت که شب عیدیک باره غیرتی شده بود گرفت ،ممانعت کر دو با عجل هرفت .کمرش کمی خمیده شــده
سال متسیب /شماره - 1243جمعه 24دادرخ 1392 م یدانســت اما بدون تردید بد شانسی یا شرایط زمان همنقش و پریده بود و م یخواست با مردی که سر میز کناری نشسته بود بود و موهایش ازخاکستری پُ ر".
عمدهای در آن بازی کرده بود .تحلیل اشتباهات چه کمکی به او دســت به یقه شــود؟ داد و بیداد زیادی راه انداخت که تا مدتی چشمش به ورودی تونل دوخته شده بو د قامتش را راست کرد.
م یکرد .اگرخانوادهای داشت یا بر و بچه هایی دور و برش شاید میهمانی را به هم زد و شــایدبرای تمام آن شب حال دویست دو چشــم درون تونل شروعبه برق زدن کرده بود .مثل روباهی
در شب ،یا که گاوی بیدار ،در انتظار سفری به کشتارگاه .زمین م یشــد از آن اشتباهات به عنوانتجربه استفاده کرد و به آ نها سیصد میهمان جشن را گرف ت.
منتق ل م یکرد .در وضعی که او در آن بود چه فرقی م یکردکه "آخه خجالت نمی کشــی که تمام مدت به زن مردم زول زدی؟ م یلرزید .چرا غها در چشــمش سوســو م یزدند .مثل مرز روز و
شــب که خطکشیدن بین آن سخت است ،اگر که نهمحال. دنبال دلیل و یا چاره آن اشتباهات بگردد؟ رابط های داشت که به اینجا که سبزه میدون نیست.خجالت بکش مردک ه"
ازدواج کشید .چندسالی ادامه داشت و تمام شد .خوشحال بود تنها چیزی که مرد که میان سال بود و حسابی خودش را باخته چمدان را در دستش فشــرد ،چیزی تویش نبود ،خال یخالی
بود پشــت ســر همتکرارمیکرد این بود که "آقای عزیز ،اشتباه .صبح قبل از ترک آپارتمان هرچه سعیکرده بود چیزی پیدا که بچ های آن وسط درست نش د.
مدتی طولانی بود که در ایســتگاه نشسته بود ،روی یک نیمک ت م یکنین .باور کنین ،اشتباه م یکنین ،من اینکاره نیست م ".نکرده بود توی آن بگذارد .خالی درش را بســته بود.دوســت
چوبی .هر از چند گاه کســیم یآمد کناراو م ینشست.منتظر چند نفری آمدند و او را با خواهش و تمنا بردند سر میز خودش .داشــت به عنوان یک مســافر چمدانی همراه داشته باشد.اما
م یمانــد ،قطاری می گرفت و م یرفت .نیمکتی بود کهبرای آن نشست .تمام عضلات شگرفته بود ،سفت شده بود ،مثل یک کزاز احساس م یکرد سنگین است.شــاید سنگینی خاطره هاست
لازم نبود بلیطی خرید .تصور کرد که آد مها و قطار بعدی به کجا ماهیچه ای .آد مهای ســر میز که یکــ یدو نفر ازآنهارا از قدیم که فضــای آن را پر کرده .گله فولادینی بــا صدایی مهیب به
م یروند ،بهکدام شــه ر .پایان خط کجاست و مسافرین پس از م یشــناخت خودشان را ظاهرا با بشــقاب سر میزشان مشغول ایستگاه نزدیک م یشد.
پیاده شــدن چه م یکنند؟ برایش چه اهمیتیداشت ،از خودش نشان م یدادند.از زیر چشم م یدید که زنش آرام گریه م یکند. "حیاط زیر آفتاب ظهر تب کرده بود .از خاک و از حوض بخاری
ســئوال کرد .به خان های گرم ،یا که بــه اطاقی در تنهایی ،یا که "مردکه ب یشــرف ،آخه حیاتون کجا رفته؟" فقط شــاید زنش ســراب مانند بلند بود.پدرم پشت آن که شبحی ،آمد جلو .چاقو
شنید ،شاید هم ن ه. صدایموسیقی دوباره بلند شده بو د.آرام از در دســت.مر غراگذاشت روی زمین .گردنش راکشید .چاقو را شاید هم بهمیکده ا ی.
چرا این قدر زود به ایســتگاه آمدهبود ،دو ساع تیاکم یبیشت ر. زنش خواست که بروند .در جوابش گفت "برو بیرونپشت سرت گذاشــت پائین برآمدگی زیر گلو و با یک حرکت سریع سرش را
قطار حد اقل ســاعت پنج ونیم به آنجا م یرسی د.سیگار دیگری میا م."شــاید پنج سال از عمر این ماجرامی گذشت .یک سال قطع کرد.انداختش روی خاک و از او دور شــ د.خروس در سایه
دیــوار جیغی تیز زد ،ن هطولان ی .مــرغ چند باربا لو پر زد و در آتش زد .ســرش از صدای حرکت مرتــب قطارها وعبور و مرور بعد از هم جداشدن د.چرا حالا یادش آمده بو د.
مســافرین گی جم یخورد .پشــتش درد گرفته بود .انتظار آن را بلند گوی ایســتگاه او را کر کرده بــود ،همهمه ،و انتظار .زن با حوضی از خون ساکت شد و ب یحرکت."
داشت .نیمکتیچوبی بود ،خشک .بوی سرخ کردن غذا م یآمد ،ساک سفید و سیاه رفته بود.به کجا؟ مردی چاق با شکمی بزرگ به نظرش آمد که مسافری که روی نیمکت پشت سرش نشسته
از دک ههای ایســتگاه .احساس گرســنگیم یکر د .چمدانش را و صورتــی مهربا نوکودکانه جای او نشســته بود.کی فچرمی م یگویــد که این قطار دراینجا توقــف نمی کند .اهمیتی نداد،
سیاه و کوچکی روی پای شگذاشت ه بود .کیف م یلرزید که نمی م یدانســت.عقربه ساعت چرخی کوچک زد ،پنج و نیمرانشان محکم گرفت ،به پایش فشرد .به او اطمینان م یدا د.
به ســاعت بزرگ ایستگاه که درســت روبروی چشمش آن بالا دانستازلرزش پای اوست ،یاکه از لرزش عبور مداوم قطارها .م یدا د .قطاربا سرعت وارد شد ،ایستگاه م یلرزید.نفسش را در
نزدیک ســقف بود نگاه کرد.پنج و دهدقیقه بود .بیســت دقیقه به ســاعت نگاه کرد .پنج و بیســت و دو دقیقه بود .تنها هشت سینه حبس کردو پری دجلوی قطار ،چمدان ش در دس ت.
In touch with Iranian diversity مانــده بود .ســیگار دیگری آتــش زد .هر چنــد دقیقه قطاری دقیقه مانده بود .چمدان را بهپایش فشــرد .سیگاری دیگر آتش
روبرویش م یایســتاد.صدای صوتی کوتاه امــا ممت د. همهمه ،زد .به ســاعت نگاه کر د.هنوزپنج و بیســت و دو دقیق هبو د.چه ***
ُکند م یگذشت.بلند شد .چمدان را بر داشت .چسباند به پایش .راننده قطار خم شــد و لیوان قهوهاش را از روی میز کوچک نگرانی ،آمدن ،رفتن.
"شش هفت ساله بودم .روی ایوان نشسته بودم زیر آفتاب ،پاهایم احساســی خوب داشت.تنها مسافری بود که منتظر قطار پنج و کنار پایش برداشــت.قطارداشت از ایستگاهبه تونلخروجی
وارد م یشــد .از پنجره به روبرو نگاه کــرد .قطره هاییمثل آویزان .پدرم پاورچین بهمرغی که همیشه بغل به بغل خروسی نیم غرو ببو د.
در حیاط م یلولید نزدیک شــد .گردنــش را گرفت وبردش به "خواستم که مهربان تر باشد .گفت که هست .کاف ینبو د.خواستم باران اما ســرخ رنگ روی شیشــه پخش شــده بود .بســیار
ســمت حوض .خروس جیغی تیز کشــید ،فقط یک بار ،که آن که ســازش کنیم.گفت مکههر دو به هم احتیاج داریم لزومی به متعجب شــد .فکر کرد حتماًپرندهای به شیشه خورده است.
خوش آهنگی آوازهمیشــگی را نداش ت .مر غکمی سر و صدا جدایی نیســت که قبول نکر د.روز آخر که توی بانکنشســته شــاید هم خونی بود از مرغی. قطار به تونل وارد شــد و در
کرد و با لهایش را محکم به هم کوبید .انگارم یخواســت پرواز بودیم تا حســاب بانکیمان را از هم جــدا کنیم و بعد برای امضٔا سیاهی مطلق به حرکتش ادامه داد.
کند یا غریزهای از پرواز داشــت .نگران پدرم را دنبا لمی کرد م ورقه طلا قبرویمگفت بیست سال عمرش تباه
.ســرمرغ را توی کاسه آب کرد که جلو پای مادرم بود .کم یآب شده و شنیدم زیر لب گفت "ب یغیر ت".تظاه ر
خورد،شاید .همان جا لبهچاقویی را که در دستش بود با حاشیه ب هنشنیدنکرد م".
ســیمانی حوض تیز کرد .مرغ را که نومیدانه سع یم یکرد پَر و "مه متریــن تفاوت عدم ســازش ما با هم دیگر
نبود بلکه عدم ســازش من بــا جایی بود که به بال بزند را برد کنار درختی که گوشه حیاط بو د.
Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013 "کارش که تمام شــد ایســتاد .غرور زیادی در صوتش دویده زور به من تحمیل شــده بود تــا در آن زندگی
بود ،و در چشــمانش.رفت بهســمت حوض ،چاقو را شســت کنم .شــاید هم عدم سازش با جایی بود که در
و دســتهایش را که رنگ ســرخ خون گرفته بود .برگشت به آنبه دنیا آمده بودم ،بزرگ شــده بودم ،و بعد
ایوان ،کمیدور تر از من ،شــروع کرد به کشیدن قلیان .مادرم مثل یک تُف انداخته شــده بــود مبیرون ،روی
که منتظر ایستاده بود،چادرش بسته به کمر ،مرغ را از باتلاق خاک .برای او قضیــه فرق م یکرد .از جایی که
خون برداشت و برد کنار حوض .نشست رویچهار پایه چوبی بود راضی بود .دوستان خودش را داشت،شغلی
کوچکی که آنجا بود و شــروع کرد به شســتن و پاک کردن .داشــت ،و زندگیش را که کم کم داشت شکل
خــروس که تاچند دقیقه قبل بــازی م یکرد و آواز م یخواند م یگرفت .مشکل وجود من بو د .زمانیطولانی
حالاتنها در گوشــه حیاط در سایه تاریکدیوار داشت سعی بود که به این نتیجه رسیده بودم که دیگر قادر
م یکرد از توی خاک چیزی بــرای خوردن پیدا کند .مطمئن به ادامه یک زندگی عادی نیســتم.توان خرید
بودم کهگرسنه نیست .بهانهای بود برای سکوت .حیوانات هم نان را هم از دســت دادهام چه رســد به ارضای
تمایــات فردی دیگر .تــوان لمس وبوییدن را تراژدی را م یفهمند ،غم از دادن وتنهایی را".
قطاری دیگر در ایســتگاه توقف کرد .خوشحال بود که او چیزی هم به هم چنین .تمام مدت در خواب یا بیداری
ندارد که غم از دســتدادنش را بخورد .پنج و هفده دقیق ه.چند فکر م یکردم کســی دارد از پشتبه من خنجر
کبوتر زیر ســقف پرواز م یکردند ،سفید رنگ بانو کهای سیاه م یزند .همیشه حس م یکردم پیرهنم خیس از
.مسافر یآمد کنارش روی نیمکت نشست،زنی میان سال ،کمی خون اس ت".
بلند،باریک .ساک یکهنه در دست داشت ،سفید و سیاه .سفیدی مسافر یآمد کنارش نشست .روزنامه اش را باز
تصاویری ســاده از گ لهای لالهبود ،ســیاهی زمینه اش ،رنگ کرد و مشــغول خواندن ش د.صدای سوتقطار
شب .به آن خیره شده بود .زن که متوجه نگاه او شد ساکرا به م یآمد .چمدانش را برداشــت .ب همســاف رکنار
ســاق پایش که سفید بود و هنوز خوش تراش فشرد ،بدو ناین دستش لبخند زد .رفت به سوی سکو،کنار خط
که به او نگاه کند ،حتیاز زیر چشــم .او تظاهر کرد که دارد به زرد کــه نیم متری تا خط فاصله داشــت .تنها
ســاعت نگاه م یکند و ب هکبوترها؛ پنج و هیجدهدقیق ه.دوازده مسافر آن قطار سریع السیریی بود کهبه شمال
27 م یرف ت.صدایی کر کننده از درون تونل م یآمد. دقیقه مانده بو د.
خودش را مستحق هر توهینی م یدانست .احمقی بود که ظاهری قطارداشــت مثل گل های ازگاوهای وحشــی به