Page 27 - Shahrvand BC No.1243
P. 27
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫قطار سریع السیر پنج و نیم بع ‪‎‬د‪‎‬از ظهر ‪27‬‬

‫روشنفکرانه به خود‏م ‌‌یداد اما در باطن به خیلی از سننن قدیمی ایستگاه وارد م ‌‌یشد‪ .‬به ساعت نگاه کرد‪ .‬یک دقیقه مانده بو ‪‎‬د‪‎.‬‬ ‫فریدون کریم ‪‎‬ی‪‎‬بوشهری ‪ /‬ادمونتون‬
‫و عقد‌هها وابســته بود‪ .‬پای عمل که م ‌‌یرسید‏م ‌‌یشد دید تمام ‪‎"‎‬ورقه طلاق ب ‪‎‬ی‏‪‌‎‬یک کلمه حرف امضا شــد‪ ،‬د‪‎‬ر‪‎‬سکو ‪‎‬ت‪‎‬ک‪‎‬ا‪‎‬مل‪ .‬از‬
‫طرفداریش از حقوق زنان و محیط سبز و مذهب به پشیزی نمی در که پا بیرون گذاشــتیم‏قدمش را تند کرد‪ ،‬داشــت م ‌‌یرفت‪،‬‬
‫بســیاری از تصمیماتی که در زندگی گرفته بود اشتباه بود و یا ارزد‪ .‬آهن‏زنگ زد‌های بود که ســع ‪‎‬ی‏‪‌‎‬م ‌‌یکــرد با رنگ رویش را نگذاشــتم‪ .‬خواســتم بغلش کنم و خداحافظی‪ .‬با دست جلوم‏را‬
‫که بعدا ثابت شــد که اشتباه‏کرده است‪ .‬بیشتر خودش را مقصر بپوشان ‪‎‬د‪‎.‬چه دلیلی داشت که شب عید‏یک باره غیرتی شده بود گرفت‪ ،‬ممانعت کر ‪‎‬د‪‎‬و با عجل ‪‎‬ه‪‎‬رفت‪ .‬کمرش کمی خمیده شــده‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1243‬جمعه ‪ 24‬دادرخ ‪1392‬‬ ‫م ‌‌یدانســت اما بدون تردید بد شانسی یا شرایط زمان هم‏نقش و پریده بود و م ‌‌یخواست با مردی که سر میز کناری نشسته بود بود و موهایش از‏خاکستری پُ ‪‎‬ر‪"‎.‬‬
‫عمد‌های در آن بازی کرده بود‪ .‬تحلیل اشتباهات چه کمکی به او ‏دســت به یقه شــود؟ داد و بیداد زیادی راه انداخت که تا مدتی چشمش به ورودی تونل دوخته شده بو ‪‎‬د ‪‎‬قامتش را راست کرد‪‎‬‏‪.‬‬
‫م ‌‌یکرد‪ .‬اگر‏خانواد‌های داشت یا بر و بچه هایی دور و برش شاید میهمانی را به هم زد و شــاید‏برای تمام آن شب حال دویست ‪‎‬دو چشــم درون تونل شروع‏به برق زدن کرده بود‪ .‬مثل روباهی‬
‫در شب‪ ،‬یا که گاوی بیدار‪ ،‬در انتظار سفری به کشتار‏گاه‪ .‬زمین‬ ‫م ‌‌یشــد از آن اشتباهات به عنوان‏تجربه استفاده کرد و به آ ‌نها سیصد میهمان جشن را گرف ‪‎‬ت‪‎.‬‬
‫منتق ‪‎‬ل ‪‎‬م ‌‌یکرد‪ .‬در وضعی که او در آن بود چه فرقی م ‌‌یکرد‏که ‪"‎‎‬آخه خجالت نمی کشــی که تمام مدت به زن مردم زول زدی؟ م ‌‌یلرزید‪ .‬چرا ‌غها در چشــمش سوســو م ‌‌یزدند‪ .‬مثل مرز روز و‬
‫شــب که خط‏کشیدن بین آن سخت است‪ ،‬اگر که نه‪‎‬‏‪‌‎‬محال‪‎.‎‬‬ ‫دنبال دلیل و یا چاره آن اشتباهات بگردد؟ رابط ‌های داشت که به اینجا که سبزه میدون نیست‪.‬‏خجالت بکش مردک ‪‎‬ه‪"‎‬‬
‫ازدواج کشید‪ .‬چند‏سالی ادامه داشت و تمام شد‪ .‬خوشحال بود تنها چیزی که مرد که میان سال بود و حسابی خودش را باخته چمدان را در دستش فشــرد‪ ،‬چیزی تویش نبود‪ ،‬خال ‌ی‏‪‎‎‬خالی‪‎‬‬
‫بود پشــت ســر هم‏تکرارمیکرد این بود که "آقای عزیز‪ ،‬اشتباه ‪.‎‬صبح قبل از ترک آپارتمان هر‏چه سعی‪‎‬‏‌‪‎‬کرده بود چیزی پیدا‬ ‫که بچ ‌های آن وسط درست نش ‪‎‬د‪‎.‬‬
‫مدتی طولانی بود که در ایســتگاه نشسته بود‪ ،‬روی یک نیمک ‪‎‬ت م ‌‌یکنین‪ .‬باور کنین‪ ،‬اشتباه م ‌‌یکنین‪ ،‬من این‏کاره نیست ‪‎‬م‪ "‎.‬نکرده بود توی آن بگذارد‪ .‬خالی درش را بســته بود‪‎‬‏‪‌‎.‬دوســت‬
‫‪‎‬چوبی‪ .‬هر از چند گاه کســی‏م ‪‎‬ی‪‎‬آمد کنا‪‎‬ر‪‎‬ا‪‎‬و‪‎‬‏ م ‌‌ینشست‏‪‎.‎‬منتظر چند نفری آمدند و او را با خواهش و تمنا بردند سر میز خودش‪ .‬‏داشــت به عنوان یک مســافر چمدانی همراه داشته باشد‪‎.‎‬اما‬
‫م ‌‌یمانــد‪ ،‬قطاری می گرفت و م ‪‎‬ی‪‎‬رفت‪ .‬نیمکتی بود که‏برای آن نشست‪ .‬تمام عضلات ‪‎‬ش‪‎‬گرفته بود‪ ،‬سفت شده بود‪ ،‬مثل یک کزاز احساس م ‌ی‌کرد سنگین است‪.‬‏شــاید سنگینی خاطره هاست‬
‫لازم نبود بلیطی خرید‪ .‬تصور کرد که آد ‌مها و قطار بعدی به کجا ماهیچه ای‪ .‬آد ‌مهای ســر میز که یکــ ‪‎‬ی‏‌‪‎‬دو نفر از‏آنهارا از قدیم که فضــای آن را پر کرده‪ .‬گله فولادینی بــا صدایی مهیب به‬
‫م ‌‌یروند‪ ،‬به‏کدام شــه ‪‎‬ر‪‎ .‬پایان خط کجاست و مسافرین پس از م ‌‌یشــناخت خودشان را ظاهرا با بشــقاب سر میزشان مشغول ‏ایستگاه نزدیک م ‌ی‌شد‪.‬‏‬
‫پیاده شــدن چه م ‌‌یکنند؟ برایش چه اهمیتی‏داشت‪ ،‬از خودش نشان م ‌‌یدادند‪.‬‏از زیر چشم م ‪‎‬ی‪‎‬دید که زنش آرام گریه م ‌‌یکند‪.‬‏ ‏"حیاط زیر آفتاب ظهر تب کرده بود‪ .‬از خاک و از حوض بخاری‬
‫ســئوال کرد‪ .‬به خان ‌های گرم‪ ،‬یا که بــه اطاقی در تنهایی‪ ،‬یا که ‏"مردکه ب ‌یشــرف‪ ،‬آخه حیاتون کجا رفته؟" فقط شــاید زنش ســراب مانند بلند بود‪.‬‏پدرم پشت آن که شبحی‪ ،‬آمد جلو‪ .‬چاقو‬
‫شنید‪ ،‬شاید هم ن ‌‏‪‎‬ه‪‎.‬‏ صدای‏موسیقی دوباره بلند شده بو ‪‎‬د‪‎.‬آرام از در دســت‪‎‬‏‪‎.‬مر ‪‎‬غ‪‎‬ر‪‎‬ا‪‎‬گذاشت روی زمین‪ .‬گردنش را‏کشید‪ .‬چاقو را‬ ‫شاید هم به‏میکده ا ‪‎‬ی‪‎.‬‬
‫چرا این قدر زود به ایســتگاه آمد‪‎‬ه‪‎‬بود‪ ،‬دو ساع ‪‎‬ت‪‎‬ی‪‎‬ا‪‎‬کم ‪‎‬ی‪‎‬بیشت ‪‎‬ر‪.‎‬‏ زنش خواست که بروند‪ .‬در جوابش گفت "برو بیرون‏پشت سرت گذاشــت پائین برآمدگی زیر گلو و با یک حرکت سریع سرش را‬
‫قطار حد اقل ســاعت پنج و‏نیم به آنجا م ‌‌یرسی ‪‎‬د‪‎.‬سیگار دیگری میا ‪‎‬م‪‎.‬‏‪‎‬‏"‪‎‬شــاید پنج سال از عمر این ماجر‪‎‬ا‪‎‬می گذشت‪ .‬یک سال قطع کرد‪.‬‏انداختش روی خاک و از او دور شــ ‪‎‬د‪‎.‬خروس در سایه‬
‫دیــوار جیغی تیز زد‪ ،‬ن ‪‎‬ه‏‪‌‎‬طولان ‪‎‬ی ‪‎.‬مــرغ چند با‪‎‬ر‪‎‬با ‪‎‬ل‪‎‬و پر زد و در‬ ‫آتش زد‪ .‬ســرش از صدای حرکت مرتــب قطارها و‏عبور و مرور بعد از هم جدا‏شدن ‪‎‬د‪‎.‬چرا حالا یادش آمده بو ‪‎‬د‪‎.‬‬
‫مســافرین گی ‪‎‬ج‪‎‬م ‪‎‬ی‪‎‬خورد‪ .‬پشــتش درد گرفته بود‪ .‬انتظار آن را بلند گوی ایســتگاه او را کر کرده بــود‪ ،‬همهمه‪ ،‬و انتظار‪ .‬زن با حوضی از خون ساکت شد و ب ‌یحرکت‪.‬‏"‬
‫داشت‪ .‬نیمکتی‏چوبی بود‪ ،‬خشک‪ .‬بوی سرخ کردن غذا م ‌‌یآمد‪ ،‬ساک سفید و سیاه رفته بود‪.‬‏به کجا؟ مردی چاق با شکمی بزرگ به نظرش آمد که مسافری که روی نیمکت پشت سرش نشسته‬
‫از دک ‌ههای ایســتگاه‪ .‬احساس گرســنگی‏م ‌‌یکر ‪‎‬د ‪‎.‬چمدانش را و صورتــی مهربا ‪‎‬ن‪‎‎‬و‪‎‬کودکانه جای او نشســته بود‪.‬‏کی ‪‎‬ف‪‎‬چرمی م ‌‌یگویــد که این قطار در‏اینجا توقــف نمی کند‪ .‬اهمیتی نداد‪،‬‬
‫سیاه و کوچکی روی پای ‪‎‬ش‪‎‬گذاشت ‪‎‬ه‪‎‬‏ بود‪ .‬کیف م ‌‌یلرزید که نمی م ‌‌یدانســت‏‪‎.‎‬عقربه ساعت چرخی کوچک زد‪ ،‬پنج و نیم‏ر‪‎‬ا‪‎‬نشان‬ ‫محکم گرفت‪ ،‬به پایش فشرد‪ .‬به او اطمینان م ‌‌یدا ‪‎‬د‪.‎‬‬
‫به ســاعت بزرگ ایستگاه که درســت روبروی چشمش آن بالا دانست‏از‌لرزش پای اوست‪ ،‬ی‪‎‬ا‪‎‬که از لرزش عبور مداوم قطاره‪‎‬ا‪ ‎.‬م ‪‎‬ی‪‎‬دا ‪‎‬د‏‪ .‎‬قطا‪‎‬ر‪‎‬با سرعت وارد شد‪ ،‬ایستگاه م ‌‌یلرزید‏‪‎.‎‬نفسش را در‬
‫نزدیک ســقف بود نگاه کرد‪.‬‏پنج و د‪‎‬ه‏‌‌‪‎‬دقیقه بود‪ .‬بیســت دقیقه به ســاعت نگاه کرد‪ .‬پنج و بیســت و دو دقیقه بود‪ .‬تنها هشت سینه حبس کرد‏و پری ‪‎‬د‪‎‬جلوی قطار‪ ،‬چمدان ‪‎‬ش ‪‎‬در دس ‪‎‬ت‪‎.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫مانــده بود‪ .‬ســیگار دیگری آتــش زد‪ .‬هر چنــد دقیقه قطاری دقیقه مانده بود‪ .‬چمدان را به‏پایش فشــرد‪ .‬سیگاری دیگر آتش‬
‫‏روبرویش م ‌‌یایســتاد‏‪‎.‎‬صدای صوتی کوتاه امــا ممت ‪‎‬د‪.‎‬‏ همهمه‪ ،‬زد‪ .‬به ســاعت نگاه کر ‪‎‬د‪‎.‬هنو‪‎‬ز‪‎‬پنج و بیســت و دو دقیق ‪‎‬ه‪‎‬بو ‪‎‬د‪‎.‬چه ‪‎***‎‬‬
‫ُکند م ‌‌یگذشت‪‎‬‏‪‎.‬بلند شد‪ .‬چمدان را بر داشت‪ .‬چسباند به پایش‪ .‬راننده قطار خم شــد و لیوان قهوه‌اش را از روی میز کوچک‬ ‫نگرانی‪ ،‬آمدن‪ ،‬رفتن‏‪.‬‬
‫‪"‎‎‬شش هفت ساله بودم‪ .‬روی ایوان نشسته بودم زیر آفتاب‪ ،‬پاهایم احساســی خوب داشت‪.‬‏تنها مسافری بود که منتظر قطار پنج و کنار پایش برداشــت‪‎.‎‬قطار‏داشت از ایستگاه‪‎‎‬به تونل‪‎‎‬خروجی‬
‫وارد م ‌ی‌شــد‪ .‬از پنجره به روبرو نگاه کــرد‪ .‬قطره هایی‏مثل‬ ‫آویزان‪ .‬پدرم پاورچین به‏مرغی که همیشه بغل به بغل خروسی نیم غرو ‪‎‬ب‪‎‬بو ‪‎‬د‪.‎‬‬
‫در حیاط م ‪‎‬ی‪‎‬لولید نزدیک شــد‪ .‬گردنــش را گرفت و‏بردش به ‏"خواستم که مهربان تر باشد‪ .‬گفت که هست‪ .‬کاف ‌‪‎‬‏ی‪‎‬نبو ‪‎‬د‪‎.‬خواستم باران اما ســرخ رنگ روی شیشــه پخش شــده بود‪ .‬بســیار‬
‫ســمت حوض‪ .‬خروس جیغی تیز کشــید‪ ،‬فقط یک بار‪ ،‬که آن که ســازش کنیم‏‪‎.‎‬گفت ‪‎‬م‪‎‬که‏هر دو به هم احتیاج داریم لزومی به متعجب شــد‪ .‬فکر کرد حتماً‏پرنده‌ای به شیشه خورده است‪‎.‬‏‬
‫خوش آهنگی آواز‏همیشــگی را نداش ‪‎‬ت‪‎ .‬مر ‪‎‬غ‪‎‬کمی سر و صدا جدایی نیســت که قبول نکر ‪‎‬د‪‎.‬روز آخر که توی بانک‏نشســته ‪‎‬شــاید هم خونی بود از مرغی‪‎.‎‬‏ قطار به تونل وارد شــد و در‬
‫کرد و با ‌لهایش را محکم به هم کوبید‪ .‬انگار‏م ‌‌یخواســت پرواز بودیم تا حســاب بانکیمان را از هم جــدا کنیم و بعد برای امضٔا ‏سیاهی مطلق به حرکتش ادامه داد‪.‎‎‬‬
‫کند یا غریز‌های از پرواز داشــت‪ .‬نگران پدرم را دنبا ‪‎‬ل‪‎‬می کرد ‪‎‬م ورقه طلا ‪‎‬ق‪‎‬برویم‏گفت بیست سال عمرش تباه‬
‫‪.‎‬ســر‏مرغ را توی کاسه آب کرد که جلو پای مادرم بود‪ .‬کم ‌یآب شده و شنیدم زیر لب گفت "ب ‌یغیر ‪‎‬ت"‪‎.‬تظاه ‪‎‬ر‬
‫خورد‪‎،‎‬شاید‪ .‬همان جا لبه‏چاقویی را که در دستش بود با حاشیه ‪‎‬ب ‪‎‬ه‪‎‬نشنیدن‏کرد ‪‎‬م‪"‎.‬‬
‫ســیمانی حوض تیز کرد‪ .‬مرغ را که نومیدانه سع ‌‪‎‬‏ی‪‎‬م ‌‌یکرد پَر و ‪"‎‎‬مه ‌متریــن تفاوت عدم ســازش ما با هم دیگر‬
‫نبود بلکه عدم ســازش من بــا جایی بود که به‬ ‫بال بزند را برد کنار درختی که گوشه حیاط بو ‪‎‬د‪‎.‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1243 - Friday, June 14, 2013‬‬ ‫‪‎"‎‬کارش که تمام شــد ایســتاد‪ .‬غرور زیادی در صوتش دویده ‏زور به من تحمیل شــده بود تــا در آن زندگی‬
‫بود‪ ،‬و در چشــمانش‪‎.‎‬رفت به‏ســمت حوض‪ ،‬چاقو را شســت کنم‪ .‬شــاید هم عدم سازش با جایی بود که در‬
‫و دســت‌هایش را که رنگ ســرخ خون گرفته بود‪ .‬برگشت به آن‏به دنیا آمده بودم‪ ،‬بزرگ شــده بودم‪ ،‬و بعد‬
‫‏ایوان‪ ،‬کمی‪‎‬‏‪‌‎‬دور تر از من‪ ،‬شــروع کرد به کشیدن قلیان‪ .‬مادرم مثل یک تُف انداخته شــده بــود ‪‎‬م‪‎‬بیرون‪ ،‬روی‬
‫که منتظر ایستاده بود‪،‬‏چادرش بسته به کمر‪ ،‬مرغ را از باتلاق ‏خاک‪ .‬برای او قضیــه فرق م ‌‌یکرد‪ .‬از جایی که‬
‫خون برداشت و برد کنار حوض‪ .‬نشست روی‏چهار پایه چوبی بود راضی بود‪ .‬دوستان خودش را داشت‪،‬‏شغلی‬
‫کوچکی که آنجا بود و شــروع کرد به شســتن و پاک کردن‪ .‬داشــت‪ ،‬و زندگیش را که کم کم داشت شکل‬
‫خــروس که تا‏چند دقیقه قبل بــازی م ‌ی‌کرد و آواز م ‌ی‌خواند م ‌‌یگرفت‪ .‬مشکل وجود من بو ‪‎‬د‏‪ .‎‬زمانی‏طولانی‬
‫حالا‪‎‬‏‪‎‬تنها در گوشــه حیاط در سایه تاریک‏دیوار داشت سعی‪ ‎‬بود که به این نتیجه رسیده بودم که دیگر قادر‬
‫‏‪‌‎‬م ‌ی‌کرد از توی خاک چیزی بــرای خوردن پیدا کند‪ .‬مطمئن به ادامه یک زندگی عادی نیســتم‪.‬‏توان خرید‬
‫بودم که‏گرسنه نیست‪ .‬بهانه‌ای بود برای سکوت‪ .‬حیوانات هم نان را هم از دســت داد‌هام چه رســد به ارضای‬
‫تمایــات فردی دیگر‪ .‬تــوان لمس و‏بوییدن را‬ ‫تراژدی را م ‌ی‌فهمند‪ ،‬غم از دادن و‏تنهایی را‪‎".‎‬‬
‫قطاری دیگر در ایســتگاه توقف کرد‪ .‬خوشحال بود که او چیزی هم به هم چنین‪ .‬تمام مدت در خواب یا بیداری‬
‫ندارد که غم از دســت‏دادنش را بخورد‪ .‬پنج و هفده دقیق ‪‎‬ه‪‎.‬چند فکر م ‌‌یکردم کســی دارد از پشت‏به من خنجر‬
‫کبوتر زیر ســقف پرواز م ‌‌یکردند‪ ،‬سفید رنگ با‏نو ‌کهای سیا‪‎‬ه م ‌‌یزند‪ .‬همیشه حس م ‌‌یکردم پیرهنم خیس از‬
‫‪.‎‬مسافر ‪‎‬ی‪‎‬آمد کنارش روی نیمکت نشست‪‎،‎‬زنی میان سال‪ ،‬کمی خون اس ‪‎‬ت‪‎".‬‬
‫بلند‪،‬‏باریک‪ .‬ساک ‪‎‬ی‪‎‬کهنه در دست داشت‪ ،‬سفید و سیاه‪ .‬سفیدی مسافر ‪‎‬ی‪‎‬آمد کنارش نشست‪ .‬روزنامه اش را باز‬
‫تصاویری ســاده از گ ‌لهای لاله‏بود‪ ،‬ســیاهی زمینه اش‪ ،‬رنگ کرد و مشــغول خواندن ش ‪‎‬د‪‎.‬صدای سوت‏قطار‬
‫شب‪ .‬به آن خیره شده بود‪ .‬زن که متوجه نگاه او شد ساک‏را به م ‌‌یآمد‪ .‬چمدانش را برداشــت‪ .‬ب ‪‎‬ه‪‎‬مســاف ‪‎‬ر‪‎‬کنا‪‎‬ر‬
‫ســاق پایش که سفید بود و هنوز خوش تراش فشرد‪ ،‬بدو ‪‎‬ن‪‎‬این ‪‎‬دستش لبخند زد‪ .‬رفت به سوی سکو‪،‬‏کنار خط‬
‫که به او نگاه کند‪ ،‬حتی‏از زیر چشــم‪ .‬او تظاهر کرد که دارد به زرد کــه نیم متری تا خط فاصله داشــت‪ .‬تنها‬
‫ســاعت نگاه م ‌‌یکند و ب ‪‎‬ه‪‎‬کبوترها؛ پنج و هیجده‏دقیق ‪‎‬ه‪‎.‬دوازده مسافر آن قطار سریع السیریی بود که‏به شمال‬
‫‪27‬‬ ‫م ‌‌یرف ‪‎‬ت‪‎.‬صدایی کر کننده از درون تونل م ‌‌یآمد‪.‬‬ ‫دقیقه مانده بو ‪‎‬د‪‎.‬‬

‫خودش را مستحق هر توهینی م ‌‌یدانست‪ .‬احمقی بود که ظاهری قطارداشــت مثل گل ‌های از‏گا‌وهای وحشــی به‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32