Page 31 - Shahrvand BC No.1234
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫‪31‬‬ ‫بخش دوم‬
‫ـ ‪۲۰‬ـ‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1234‬جمعه ‪ 23‬نیدرورف ‪1392‬‬
‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫سپس داوسی دســتش را پیش آورد‪ .‬فکر می کردم شکل چارلز لمب‬
‫باشد‪ ،‬و البته کمی هســت‪ .‬همان نگاه نافذ را دارد‪ .‬دسته گل میخک‬
‫زیبایی را از طرف بووکر که نتوانســته بود بیاید به من هدیه کرد‪ .‬گویا‬ ‫ ‬
‫شب پیش در هنگام تمرین نمایشنامه ضربه ای به سر بووکر خورده و‬
‫برای معاینه در بیمارســتان بستری بود‪ .‬داوسی سبزه و قدرتمند است‬ ‫از ژولیت به سیدنی‬

‫با صورتی آرام و مهربان‪ .‬اما وقتی می خندد‪ ،‬باید بگویم به اســتثنای‬ ‫بیست و دوم می ‪۱۹۴۶‬‬
‫خواهر تو هیچکس دیگر را با چنین لبخند شــیرینی نمی شناســم‪ .‬و‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬
‫اخبار زیاد اســت‪ .‬بیش از بیست ســاعت نیست که در گرنسی هستم بیادم آمد امیلیا نوشــته بود او قدرت عجیبی در متقاعد کردن دیگران‬
‫ولی بیســت هزار ایده تازه به ذهنم رسیده که می خواهم در باره همه دارد‪ .‬حرفش را باور می کنم‪ .‬او هم مانند ابن و بقیه مردان و زنانی که‬
‫در پیرامونت می بینی لاغر تر از آنســت که اسکلتش نشان می دهد‪.‬‬ ‫آن ها بنویسم‪ .‬می بینی زندگی در این جزیره چقدر فعال و پویاست؟‬
‫باید از امتحانات ســختی که خودم نفهمیدم کی برگزار شــد‪ ،‬سربلند‬ ‫موهایش دارند خاکســتری می شوند و چشــمان قهوه ای تیره دارد‪.‬‬ ‫ویکتور هوگو را تماشا کن! شاید اگر مدت بیشتری اینجا بمانم مثل او‬
‫بیرون آمده باشم زیرا آخر شب کیت از من خواست او را به تختخواب‬ ‫آنقدر که به ســیاهی می زند‪ .‬چین های فراوان دور چشمانش نشان از‬
‫برده و برایش قصه بگویم‪ .‬در باره موش صحرایی‪ .‬گفت که عاشق موش‬ ‫خوشــخلقی او دارد و گمان نمی کنم بیش از چهل سال داشته باشد‪.‬‬ ‫زاینده و بارور شوم‪.‬‬
‫هاست و پرسید آیا من هم از آن ها خوشم می آید؟ حاضرم یک موش‬ ‫خیلی بلندتر از من نیســت و کمی می لنگد‪ ،‬اما قدرتمند است و همه‬ ‫ســفر از ویمارث با کشتی پســت که می نالید و استخوان هایش صدا‬
‫را ببوســم؟ گفتم‪« :‬ابداً!» و خوشــش آمد‪ .‬معلوم بود من ترسویم ولی‬ ‫چمدان هایم را بعلاوه خودم و امیلیا و کیت بدون هیچ زحمتی ســوار‬ ‫می داد و هرلحظه مســافرانش را به فروافکندن به دریای خشــمگین‬
‫دروغگو نیســتم‪ .‬من برایش قصه ای گفتم و او گونه اش را نزدیک لب‬ ‫تهدیــد میکرد‪ ،‬خوفناک بود‪ .‬گاهی فکر می کردم بگذار به دریا پرتابم‬
‫ارابه اش کرد‪.‬‬ ‫کنــد‪ ،‬لااقل از این خوف و هراس رهایی مــی یابم‪ .‬ولی یادم می آمد‬
‫های من آورد تا ببوسم‪.‬‬ ‫دســت او را فشردم‪ .‬یادم نمی آید حرفی زده باشد‪ .‬بعد برای امیلیا راه‬ ‫که گرنســی و مردمانش را ندیده ام و محکم به نرده های عرشــه می‬
‫چه نامه طولانی شــد! و این فقط شــرح چهار ساعت اول رسیدنم به‬ ‫باز کرد و بکناری رفت‪ .‬امیلیا از بانوانی است که در شصت سالگی بسیار‬ ‫چســبیدم‪ .‬اما همینکه به جزیره نزدیک شــدیم‪ ،‬هرچه فکر داشتم از‬
‫گرنسی است‪ .‬باید برای دانستن شانزده ساعت دیگرش منتظر بمانی‪.‬‬ ‫زیباتر از بیست سالگی هستند‪( .‬خدا می داند چقدر آرزو می کنم روزی‬ ‫مغزم بیرون پرید و جایش را حیرت و تحســین پُر کرد‪ .‬زیرا خورشید‬
‫کسی در مورد من هم همین را بگوید!) زیبا‪ ،‬ظریف و دوست داشتنی‪،‬‬ ‫از پشــت ابرها بیرون آمد و صخره های بلند را به طلای درخشــنده‬
‫دوستدارت‪،‬‬ ‫با لبخندی ســحرآمیز‪ .‬موهای خاکستریش را بشکل زیبایی بافته بود‪.‬‬
‫ژولیت‬ ‫تبدیل کرد‪.‬‬

‫از ژولیت به سوفی‬ ‫دست مرا محکم فشــرد و گفت‪« :‬خوش آمدی ژولیت‪ .‬خوشحالم که‬ ‫همینکه کشــتی به سوی بندرگاه پیچید‪ ،‬سنت پیترپورت را دیدم که‬
‫بالاخره در میان ما هســتی‪ .‬چطور است وسایلت را برداریم و به خانه‬ ‫با برج های کلیســای بزرگش مانند کیک تزیین شــده ای از میان مه‬
‫برویم؟» عالی بود‪ .‬گویی براستی به خانه ام می رفتم‪.‬‬ ‫سربرآورد و دل در ســینه ام طپیدن گرفت‪ .‬هرچه تلاش کردم بخود‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫بیست و چهارم می ‪۱۹۴۶‬‬ ‫وقتی در اســکله ایستاده بودیم‪ ،‬از گوشــه ای برقی به چشمانم افتاد‪.‬‬ ‫بقبولانم که دیدن منظره زیبا چنین آشفته و هیجانزده ام کرده است‪،‬‬
‫سوفی خیلی عزیزم‪،‬‬ ‫امیلیا گفت باید آدلاید آدیســون باشــد که با دوربیــن از پنجره اش‬ ‫بیفایده بود‪ .‬واقعیت این بود که می دانستم همه آن کسانی که در این‬
‫‪Vol. 20 / No. 1234 - Friday, Apr. 12, 2013‬‬ ‫حرکات ما را زیر نظر دارد‪ .‬ایزولا برگشت و بشدت برایش دست تکان‬ ‫مدت با آن ها آشنا شده و تا حدی دوست می دارم‪ ،‬در انتظارم هستند‪.‬‬
‫بالاخره رســیدم‪ .‬مارک کوشید تا مرا منصرف کند‪ ،‬اما موفق نشد‪ .‬من‬ ‫و من باید در مقابلشان می ایستادم بدون کاغذ نامه که پشت آن پنهان‬
‫‪31‬‬ ‫با یکدندگی تمام‪ ،‬پایم را در یک کفش کرده و مقاومت کردم‪ .‬همیشه‬ ‫داد و برق دوربین ناپدید شد‪.‬‬ ‫شــوم ‪ .‬ســیدنی عزیز‪ ،‬باید بدانی در این دو‪ ،‬سه سال گذشته من در‬
‫فکر می کردم زشــت ترین اخلاقم لجبازی اســت‪ ،‬اما این بار همین‬ ‫مادامی که ما به این جریان می خندیدیم و شوخی می کردیم‪ ،‬داوسی‬ ‫نویســندگی مهارت بیشتری کسب کرده ام تا خود زندگی _ ببین چه‬
‫درحالیکه مراقب کیت بود‪ ،‬همه چمدان های مرا از کشــتی پیاده کرد‬ ‫بلایی ســرم آورده ای! روی کاغذ من می توانم شوخ و بی خیال باشم‪.‬‬
‫اخلاق به یاریم آمد‪.‬‬ ‫و در ارابه گذاشــت‪ .‬و من دانستم سودمندی منش اوست و همه از آن‬ ‫ولی این تنها یک ردگم کردن ماهرانه اســت‪ .‬به روحیات و شخصیت‬
‫فقط وقتی کشــتی از ساحل فاصله گرفت و من او را‪ ،‬بلند بالا و اخمو‬ ‫من مربوط نیســت‪ .‬خلاصه‪ ،‬در حالیکه کشتی با تلق و تلوق به اسکله‬
‫دیدم که در اسکله ایســتاده و براستی مایل به ازدواج با من است‪ ،‬در‬ ‫مطمئن و بدان وابسته اند‪.‬‬ ‫نزدیک و نزدیکتر می شد‪ ،‬این فکرها در سرم چرخ می زد و نگرانم می‬
‫تصمیمی که گرفته بودم شک کردم‪ .‬شاید حق با مارک بود‪ .‬شاید من‬ ‫در حالیکــه بقیه پیاده براه افتادند‪ ،‬ما چهارتا _ امیلیا‪ ،‬من‪ ،‬داوســی و‬ ‫کرد‪ .‬بفکر افتادم شــنل قرمزم را به دریا بیفکنم و خودم را به گیجی‬
‫براســتی احمق تمام عیارم‪ .‬لااقل سه خانم جوان و زیبا را می شناسم‬ ‫کیت _ با ارابه به ســوی خانه امیلیا رفتیم‪ .‬راه درازی نبود ولی محیط‬ ‫بزنم‪ .‬شاید کســی مرا نمی شناخت و می توانستم با کشتی بعدی باز‬
‫که آرزوی همســری او را دارند‪ .‬به ســه شماره شکار خواهد شد و من‬ ‫اطراف دگرگون می شــد‪ ،‬زیرا ما از شهر سنت پیترپورت به روستا می‬
‫ایام پیری خود را تک و تنها در خانه سالمندان در حالی خواهم گذراند‬ ‫رفتیم‪ .‬مراتع زیبایی که ناگهان به صخره های بلند ختم می شدند‪ ،‬ما‬ ‫گردم‪ .‬ولی دیگر خیلی دیر شده بود‪.‬‬
‫که دندان هایم یکی یکی می ریزند‪ .‬همه چیز را به روشــنی می توانم‬ ‫را محاصــره کرده بودند‪ .‬و البته بوی مرطوب و نمکین دریا همه جا به‬ ‫نزدیک اســکله می توانستم چهره های مردمی را که به استقبالم آمده‬
‫ببینم‪ .‬هیچکس کتاب های مرا نخواهد خرید و من مجبورم سیدنی را‬ ‫مشام می رسید‪.‬در حالی که به سوی خانه امیلیا می راندیم‪ ،‬خورشید‬ ‫بودند‪ ،‬ببینم و فهمیدم که راه بازگشــت ندارم‪ .‬همه را از نامه هایشان‬
‫با موضوعات کهنه و دســت چندم فریب دهم و او هم از سر دلسوزی‬ ‫غروب کرد و مه شــامگاهی از روی دریا برخاســت و صدای پرندگان‬ ‫می شــناختم‪ .‬ایزولا آنجا ایســتاده بود‪ ،‬با کلاه مسخره و شال بنفش‬
‫وانمود کند که آن ها را چاپ خواهد کرد‪ .‬در حالی که مثل دیوانه ها با‬ ‫سنگین و رمزآلود شــد‪ .‬میدانی که چطور هر صدایی در مه اسراآمیز‬ ‫پُرنگی که جلوی آن را با ســنجاق سینه درخشانی به هم آورده بود‪ .‬با‬
‫خودم حرف می زنم‪ ،‬در خیابان ها سرگردان می چرخم و شلغم های‬ ‫و بلند به گوش می رســد؟ تا به کاخ امیلیا رسیدیم‪ ،‬ابرها روی دامنه‬ ‫لبخندی شیرین به سوی دیگری می نگریست و من بی درنگ شیفته‬
‫پوســیده ام را در کیسه پلاستیک به اینسو و آنسو می برم و در کفش‬ ‫صخره ها را پوشاندند و همه مزارع در مه خاکستری رنگ غرق شدند‪ .‬و‬ ‫او شــدم‪ .‬پهلویش مردی با صورت لاغر و کشیده ایستاده بود و پهلوی‬
‫هایم روزنامه می گذارم تا پاهایم را از سرما زدگی نجات دهم‪ .‬تو برایم‬ ‫من سایه های ترسناکی را دیدم که به گمانم همان استحکامات ساخته‬ ‫او پســرکی دراز و استخوانی‪ .‬ابن و نوه اش الی بودند‪ .‬من بشدت برای‬
‫کارت تبریک کریســمس می فرســتی ( می فرستی‪ ،‬نه؟) و من برای‬ ‫الی دست تکان دادم و او به زیبایی پرتوهای خورشید خندید و به شانه‬
‫رفقای بی خانمانم می گویم که زمانی نامزد مارکام رینولدز‪ ،‬امپراطور‬ ‫شده توسط برده های تاد بودند‪.‬‬ ‫پدربزرگش زد‪ .‬و من ناگهان خودم را در میان جمعیتی یافتم که برای‬
‫بنگاه های انتشاراتی دنیا بوده ام‪ .‬و آن ها با مهربانی سر تکان خواهند‬ ‫درون ارابه‪ ،‬کیت پهلوی من نشســته بود و گاهی نگاهی کنجکاوانه از‬
‫زیر چشم به من می انداخت‪ .‬آنقدر هم ساده نبودم که فریب خورده و‬ ‫خروج از کشتی به پله ها هجوم آوردند‪.‬‬
‫داد و با خود خواهند گفت‪ ،‬طفلک بینوا‪ .‬دیوانه بی آزاری است‪.‬‬ ‫سرصحبت را با او باز کنم‪ .‬اما با انگشتانم شروع به بازی کردم‪ .‬چندبار‬ ‫ایزولا با پرش بلندی از روی صندق های مملو از صدف دریایی‪ ،‬اولین‬
‫آه خدای من‪ ،‬این مسیر بی تردید به جنون ختم می شود‪.‬‬ ‫وانمود کردم که انگشت شستم را بریده ام‪ .‬می دانستم مثل عقاب من‬ ‫کس بود که به من رســید و محکم در آغوشــم گرفت و فریاد زد‪« :‬آه‬
‫و انگشــتانم را می پاید‪ .‬معلوم بود خوشش آمده ولی آنقدر مغرور بود‬
‫گرنســی خیلی زیباست و دوســتان تازه ام با چنان مهر و توجهی به‬ ‫که شــروع به خنده و بازی نکند‪ .‬سرانجام با لحن محکمی گفت‪« :‬به‬ ‫عزیزم!» و درحالیکه از زمین بلندم کرده بود به اطراف چرخاند‪.‬‬
‫مــن خوش آمد گفتند که تا همین چند لحظه پیش هیچ تردیدی در‬ ‫بنظر تو شــیرین نیســت؟ تمام نگرانی هایم همراه با نفسم با فشار از‬
‫درستی کارم برای آمدن به گرنسی از خاطرم نیز نگذشته بود‪ .‬گناه آن‬ ‫من هم یاد بده!»‬ ‫تنــم بیرون رفت‪ .‬بقیه آرام تر به من نزدیک شــدند‪ ،‬ولی نه ســردتر‬
‫هم از دندان هایم اســت که ناگهان مرا ترساندند‪ .‬دیگر نباید به دندان‬ ‫وقت شــام‪ ،‬روبروی من نشســته بود و وقتی نوبت ســرو اسفناج بود‬ ‫یا غیردوســتانه‪ .‬ابن دستم را فشــرد و خندید‪ .‬می توانستم شانه های‬
‫هایم فکر کنم! باید بیرون بروم و در سبزه زار جلوی خانه‪ ،‬در میان گل‬ ‫دستش را مثل پلیس های ســر چهار راه‪ ،‬بعلامت توقف بالا آورد و با‬ ‫پهنش را ببینم که اکنون فروافتاده و ناتوان بود‪ .‬مردی با وقار و بسیار‬
‫های وحشــی بدوم تا به صخره های بلند برسم‪ .‬و آنجا دراز بکشم و به‬ ‫قاطعیت گفت‪« :‬من نمی خواهم‪ ».‬و کی جرات داشــت با او مخالفت‬ ‫مهربان و دوســتانه‪ .‬چطور می توانســت همه این ها باشــد؟ دلم می‬
‫آسمان خیره شوم‪ .‬آسمانی که امروز مثل مروارید می درخشد‪ .‬و هوای‬ ‫کند‪ .‬من که نداشتم‪ .‬ســپس صندلیش را نزدیک داوسی کشید و در‬
‫شــور دریا را آمیخته با بوی علف و گل های وحشــی بدرون ریه هایم‬ ‫حالیکــه آرنجش را به بازوی او تکیه داده بود شــروع به خوردن کرد‪.‬‬ ‫خواست از من خوشش بیاید‪.‬‬
‫بنظر می رســید داوســی از این نزدیکی لذت می برد اگرچه دستش‬ ‫الی با کیت که روی شــانه هایش نشســته بود با هم جلو آمدند‪ .‬کیت‬
‫بکشم و فراموش کنم که هرگز مارکام رینولدزی وجود داشته است‪.‬‬ ‫را نمی توانســت تکان دهد و مجبور بود با یکدست غذا بخورد‪ .‬وقتی‬ ‫دختر بچه ســامتی اســت با پاهای کوچک تُُپــل و صورتی جدی و‬
‫همین چند دقیقه پیش برگشــتم‪ .‬ساعت ها از رخداد پیشین گذشته‬ ‫شــام به پایان آمد‪ ،‬کیت فوراً روی زانوی داوسی رفت‪ ،‬معلوم بود جای‬ ‫موهای فرفری ســیاه و چشمان درشت خاکستری‪ .‬و البته نگاهی هم‬
‫است‪ .‬خورشید در حال غروب‪ ،‬آتش در آسمان و ابرها انداخته و دریا از‬ ‫همیشگی اوست و داوسی در حالی که خیلی جدی در باره کمبود مواد‬ ‫به من نینداخت‪ .‬ابداً‪ .‬تراشــه های چوب را می توانستی روی بلوز الی‬
‫غم ســر بر صخره ها می کوبد و می نالد‪ .‬مارک رینولدز؟ از که سخن‬ ‫غذایی در دوران اشــغال صحبت می کرد‪ ،‬با خرگوشی که با دستمال‬ ‫ببینی‪ ،‬و هدیه ای برای من داشــت‪ ،‬یک موش کوچولوی ناز با سبیل‬
‫ســفره درســت کرده بود به قلقلک و بازی با کیت پرداخت‪ .‬هیچ می‬ ‫تاب خورده‪ ،‬تراشیده شده از چوب گردو‪ .‬گونه الی را بوسیدم و به کیت‬
‫می گویی؟‬ ‫دانستی که ساکنان جزیره بجای آرد از ارزن آسیاب شده استفاده می‬ ‫نگاه کردم که با غضب مرا می نگریست‪ .‬برای یک بچه چهارساله‪ ،‬نگاه‬
‫دوستدار همیشگی‪،‬‬

‫ژولیت‬

‫کرده اند؟ البته تا وقتی که آن نیز تمام شده است؟‬ ‫جدی و رسمی دارد‪.‬‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36