Page 31 - 1233
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫‪31‬‬

‫ـ ‪ ۱۹‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1233‬جمعه ‪ 16‬نیدرورف ‪1392‬‬ ‫کردند‪ .‬اما باوجودی که گرســنه بودند حتی یکی از های خوبی داشــتیم‪ .‬یا باید می رفتیم و بمب های‬ ‫از میشا دانیل به ژولیت‬
‫آن ها را نیز برای خود برنداشــتند‪ .‬حتی یک بسته‪ .‬درحــال انفجار جمــع می کردیم و یا بــا تیر توی‬
‫مغزمان شــلیک می کردند‪ .‬مــن هم مثل بقیه می‬ ‫البته فرماندهانشان دستور داده بودند که «چون این‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫پناهان دوران جنگ ســاخته اند‪ .‬از فکر اینکه کلبه‬ ‫دویــدم و همینکه صدای فرود آمــدن بمبی را می‬ ‫بسته ها متعلق به اهالی جزیره است هیچکس حق‬ ‫پانزدهم می ‪1946‬‬
‫های چوبی و انبارهای موقت دوباره آنجا سرپا شده‬ ‫شنیدم تلاش می کردم مخفی شوم‪ .‬ولی به هر حال‬ ‫اســتفاده از آن را ندارد‪ »،‬و برای کســانی که از این‬ ‫دوشیزه اشتون عزیز‪،‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1233 - Friday, Apr. 5, 2013‬‬ ‫اند‪ ،‬موی برتنم راست شــد‪ .‬حتی اگر برای مقصود‬ ‫زنده ماندم‪ .‬ایــن حرفی بود که به خودم می زدم _‬ ‫فرمان سرپیچی کنند نیز تنبیه در نظر گرفته شده‬ ‫ایزولا آدرس پستی شــما را به من داد تا لیستم را‬
‫خوبی باشــد‪ .‬به عقیده من‪ ،‬آن منطقــه باید تا ابد‬ ‫هنوز زنده ای! فکر می کنم هریک از ما صبح که از‬ ‫بود‪ .‬پس از خالی کردن کشتی‪ ،‬بسیاری از سربازان‬ ‫برایتان بفرستم‪ .‬او یقین دارد که شما برای کتابتان‬
‫‪31‬‬ ‫خواب برمی خاســتیم به خود می گفتیم هنوز زنده‬ ‫آلمانی با قاشق به انبار کشتی رفتند تا اگر بسته ای‬ ‫این لیست را لازم خواهید داشت‪.‬‬
‫خالی و بی سکنه می ماند‪.‬‬ ‫ایم‪ .‬ولی واقعیت این بود که هیچکدام زنده نبودیم‪.‬‬ ‫اگر قرار باشــد که همین امروز مرا با خود به پاریس‬
‫دیگر در این باره نمی نویسم‪ .‬و امیدوارم بفهمید که‬ ‫نمرده بودیم اما زنده هم به حساب نمی آمدیم‪ .‬شاید‬ ‫پاره شده و آرد و شکری ریخته باشد جمع کنند‪.‬‬ ‫برده و در یکی از بهترین رستوران های آن بنشانید‪،‬‬
‫چرا نمی خواهم در باره اش صحبت کنم‪ .‬همچنان‬ ‫تنها برای چند دقیقه در گوشــه ای که برای خواب‬ ‫باید بگویم منظره ناراحت کننده ای بود‪ .‬ســربازان‬ ‫منظورم از آن رســتوران هاســت که رومیزی های‬
‫که سنکا می گوید‪« :‬اندوه مختصر پُرگویی می آورد‪،‬‬ ‫به من داده بودند زنده می شدم‪ .‬در آن دقایق تلاش‬ ‫گرســنه آلمانی! از باغچه ها خوراک می دزدیدند و‬ ‫ســفید توردوزی ‪ ،‬شــمع های زیبا‪ ،‬شمعدان های‬
‫می کــردم به خوبی ها فکر کنــم‪ .‬به چیزهایی که‬ ‫در خانه ها را می زدند تا شاید کسی از سر دلسوزی‬ ‫دیواری‪ ،‬و قاشــق و چنگال نقره روی بشــقاب های‬
‫اما اندوه ژرف تو را لال می کند‪».‬‬ ‫دوست داشتم‪ ،‬ولی نه آن ها که عاشقشان بودم‪ .‬فکر‬ ‫چیزی به آن ها بدهد‪ .‬یک روز با چشمان خود دیدم‬ ‫چینــی گلدار دارند‪ ،‬باید اعتراف کنم در مقایســه‬
‫ولــی می توانم چیز دیگری بگویم که به در کتابتان‬ ‫عشــق دیوانه ام می کرد‪ .‬به چیزهای کوچک‪ ،‬مثلا‬ ‫که سربازی گرسنه گربه ولگردی یافت و سرش را به‬ ‫بــا جعبه وگای (‪ )Vega‬من بــی ارزش و حقیر می‬
‫می خورد‪ .‬مربوط به زمانی است که در گرنسی بودم‬ ‫پیک نیک مدرسه‪ ،‬یا دوچرخه سواری در سراشیبی‪.‬‬ ‫درخت کوبید و لای کتش پنهان کرد‪ .‬مطمئنم جای‬
‫و هنوز وانمود می کردم لرد توبیاس هستم‪ .‬بعضی از‬ ‫نماید‪.‬‬
‫شب ها من و الیزابت بالای تپه ای در نزدیکی سنت‬ ‫بیشتر از این را نمی توانستم تاب بیاورم‪.‬‬ ‫خلوتی یافته و کبابش کرده است‪.‬‬ ‫برای روشــن شــدن مطلب ابتدا باید بگویم وگا نام‬
‫پیترپورت می رفتیم و به صدها بمب افکن که یکی‬ ‫آن یک ســال به اندازه سی ســال طول کشید‪ .‬در‬ ‫این براستی صحنه اندوهناکی بود‪ .‬حال تهوع به من‬ ‫یکی از کشــتی های صلیب ســرخ بــود که در ‪27‬‬
‫پــس از دیگری برای بمباران لندن پرواز می کردند‬ ‫آوریل ‪ 45‬فرمانده نیوانگام گروهی از ما را که هنوز‬ ‫دســت داده بود اما با خود فکر می کردم «این هم‬ ‫دســامبر ‪ 1944‬اولین بار به جزیره گرنسی آمد‪ .‬آن‬
‫خیره می شدیم‪ .‬تماشای آن ها و اینکه می دانستیم‬ ‫قــادر به کار بودنــد‪ ،‬برگزید و به بِل ِســن(‪)Belsen‬‬ ‫امپراتوری رایش سوم هیتلر‪ .‬امشب بیرون شام می‬ ‫ها برای مــا خوردنی آوردند‪ .‬و پــس از آن پنج بار‬
‫کجا می روند و چه خواهند کرد دردناک بود‪ .‬رادیو‬ ‫فرســتاد‪ .‬چندین روز با کامیون هــای روباز بزرگ‬ ‫خورد‪ ».‬بعد شــروع به خنده کردم‪ .‬مثل دیوانه ها!‬ ‫دیگر هم آمدند و باید بگویم ما را تا آخر جنگ زنده‬
‫های تبلیغاتی آلمان مدام می گفت که لندن با خاک‬ ‫بدون خوراک‪ ،‬آب‪ ،‬یا پتو ما را بردند‪ .‬البته خوشحال‬ ‫امروز که به آن فکر می کنم‪ ،‬شرمنده می شوم‪ .‬ولی‬
‫یکســان شــده و چیزی جز خاک و خاکستر از آن‬ ‫بودیم که مجبور به پیاده روی نیستیم‪ِ .‬گل ته گودال‬ ‫نگاه داشتند‪.‬‬
‫بجای نمانده اســت‪ .‬اگرچه می دانستیم که این ها‬ ‫آن روز نمی توانستم جلوی قهقهه هایم را بگیرم‪.‬‬ ‫درســت می بینید‪ ،‬مــا را تا آخر جنــگ زنده نگاه‬
‫تبلیغات آلمانی هاست و نمی خواستیم آن ها را باور‬ ‫های جاده قرمز بودند‪.‬‬ ‫این همه چیزهایــی بود که می خواســتم برایتان‬ ‫داشتند! ســال ها بود که غذای کافی برای خوردن‬
‫خیال می کنم می دانید در بِل ِسن چه اتفاقی افتاده‬ ‫نداشتیم‪ .‬به استثنای شیاطین بازار سیاه‪ ،‬دیگر حتی‬
‫کنیم‪ ،‬ولی هنوز‪...‬‬ ‫است‪ .‬وقتی رســیدیم‪ ،‬ما را از کامیون پیاده کرده و‬ ‫بگویم‪ .‬با آرزوی موفقیت برای شما‪.‬‬ ‫یک قاشق شکر هم در جزیره یافت نمی شد‪ .‬آرد که‬
‫یکی از همین شــب ها‪ ،‬درحالی که به ســوی خانه‬ ‫بیلی به دســت هرکدام دادنــد‪ .‬کارمان این بود که‬ ‫ارادتمند‪،‬‬ ‫از اول دســامبر ‪ 44‬نایاب شده بود‪ .‬سربازان آلمانی‬
‫باز می گشــتیم از پشــت خانه مک لا ِرن گذشتیم‪.‬‬ ‫گودال های بزرگ برای جنازه ها حفر کنیم‪ .‬سپس‬ ‫هم مثل ما گرســنه بودند‪ .‬با شکم های باد کرده از‬
‫خانه بزرگی بود که توسط آلمانی ها مصادره و برای‬ ‫ما را به داخــل اردوگاه بردند و من گمان کردم بی‬ ‫میشا دانیل‬
‫اقامت افسران اختصاص یافته بود‪ .‬پنجره ای باز بود‬ ‫تردید دیوانه شــده ام‪ .‬ژولیت عزیز‪ ،‬هرجا نگاه می‬ ‫از جان بووکر به ژولیت‬ ‫گرسنگی و یخ زده از ضعف‪.‬‬
‫و از رادیو صدای موسیقی زیبا و گوش نوازی شنیده‬ ‫کردیم جنازه بود‪ .‬تمام اردوگاه از جنازه انباشته بود‪.‬‬ ‫وقتی وگا به بندرگاه وارد شــد‪ ،‬من یکی از زور بی‬
‫می شد‪ .‬ایســتادیم تا گوش دهیم‪ .‬فکر می کردیم‬ ‫حتی زنــده ها هم به جنازه شــبیه بودند‪ ،‬و جنازه‬ ‫شانزدهم می ‪1946‬‬ ‫غذایــی و خوردن یکی دوتا ســیب زمینی یا ترب‬
‫ایستگاه رادیویی برلین است که موسیقی پخش می‬ ‫ها همانجایی افتاده بودند که تا روزها یا ســاعت ها‬ ‫دوشیزه اشتون گرامی‪،‬‬ ‫جوشیده در روز‪ ،‬آماده بودم دراز بکشم و بمیرم‪.‬‬
‫کند‪ .‬اما وقتی موسیقی به پایان رسید‪ ،‬صدای ساعت‬ ‫پیــش زندگی می کردند‪ .‬نمــی فهمیدم چرا خیال‬ ‫امیلیــا گفت برای جمع آوری داســتان هایی برای‬ ‫قبل از این آقای چرچیل اجازه نمی داد صلیب سرخ‬
‫بیگ بن را شنیدیم و گوینده با لهجه انگلیسی زیبای‬ ‫دفن آن ها را داشــتند‪ .‬روس ها ازشرق و متفقین از‬ ‫کتابتان به گرنســی خواهید آمد‪ .‬بــا تمام قلبم به‬ ‫برای ما خوراکی بفرســتد‪ .‬معتقــد بود آلمانی های‬
‫خود گفت‪« :‬این جا لندن است‪ .‬رادیو بی بی سی_»‬ ‫غرب پشــت دروازه ها بودند _ و آلمانی ها از اینکه‬ ‫شــما خوش آمد می گویم‪ ،‬اما نمی توانم از آنچه بر‬ ‫اشغالگر جزیره‪ ،‬همه کشــتی را غارت خواهند کرد‬
‫محال است صدای بیگ بن را اشتباه کنی! بنابراین‬ ‫با چنین صحنه هایی به اســتقبال این نیروها بروند‬ ‫من رفته برایتان ســخن بگویم زیرا یادآوری آن هم‬ ‫و چیزی به مردم نخواهد رسید‪ .‬اگرچه ممکن است‬
‫واهمه داشــتند‪ .‬براســتی وقتی روس ها یا متفقین‬ ‫تمام وجودم را به لرزه می اندازد‪ .‬شــاید اگر برایتان‬ ‫این به نظر شما نقشه ای عالی برای از گرسنگی تلف‬
‫هنوز لندن آنجا بود! هنوز سرپا بود!‬ ‫با چنیــن ژرفای وحشــیگری و ســتمکاری روبرو‬ ‫بنویسم‪ ،‬مجبور نباشم با صدای بلند تعریفش کنم‪.‬‬ ‫کردن ســتمکاران نازی باشد‪ ،‬اما به عقیده من این‬
‫ایــن از خاطراتی بــود که در نیوانــگام هرگز نمی‬ ‫می شــدند‪ ،‬چه می کردند؟ کوره های آدم ســوزی‬ ‫ماجرای من در باره گرنســی هم نیســت‪ .‬اصلًا در‬ ‫نشــان می داد که برای آقای چرچیل تلف شدن ما‬
‫توان نابودی این همه جنازه را نداشــت‪ .‬بنابراین ما‬ ‫اینجا رخ نداده‪ .‬مربوط به زمانی است که در اردوگاه‬ ‫هم از گرســنگی در کنار اشغالگرانمان چندان مهم‬
‫توانستم به آن فکر کنم‪.‬‬ ‫خاکریز بلندی کندیم و همه جنازه ها را بداخل آن‬ ‫یهودیان نیواِنگام در آلمان زندانی بودم‪.‬‬
‫دوستدار همیشگی شما‪،‬‬ ‫انداختیــم‪ .‬باور نمی کنی‪ ،‬ولــی در تمام این مدت‬ ‫گفته بودم که چطور خودم را به مدت سه سال لرد‬ ‫نبود‪.‬‬
‫که ما مشــغول حفر گودال و دفن جنازه ها بودیم‪،‬‬ ‫توبیاس معرفی کرده بودم‪ .‬لیزا‪ ،‬دختر پیتر جنکینز‪،‬‬ ‫بالاخره چیــزی وجدانش را قلقلک مختصری داد و‬
‫جان بووکر‬ ‫نیروهای اس اس دسته موزیک زندانیان را واداشتند‬ ‫با ســربازان آلمانی دوست می شــد‪ .‬هرکدام که به‬ ‫بفکرش انداخت که شــاید ما نخواهیم از گرسنگی‬
‫از داوسی به ژولیت‬ ‫که موســیقی های شاد بنوازند‪ .‬برای همین کارشان‬ ‫او یک جفت جوراب ابریشــمی یا یک ماتیک قرمز‬ ‫بمیریم! بنابراین در ماه دسامبر به صلیب سرخ گفت‪:‬‬
‫شانزدهم می ‪1946‬‬ ‫از صمیم قلب آرزو می کنم همه با هم‪ ،‬رقص کنان‬ ‫می دادند‪ ،‬دوســت او به شــمار می آمدند‪ .‬تا اینکه‬ ‫«اوه‪ ،‬خیلی خوب‪ ،‬برای این بینوایان خوراک ببرید‪».‬‬
‫به درک واصل شوند‪ .‬وقتی خاکریزی که کنده بودیم‬ ‫با سرجوخه ویلی ُگرتز آشــنا شد که آدم بدجنس‬ ‫دوشیزه اشتون فکرش را بکنید برای هر مرد‪ ،‬زن و‬
‫ژولیت عزیز‪،‬‬ ‫پر شــد‪ ،‬نیروهای اس اس روی همه جنازه ها نفت‬ ‫و کوتوله ای بود‪ .‬هردو باهم زوج ســتمکار و بدذاتی‬ ‫کودک در گرنسی دو کارتن غذا رسید! که همه را در‬
‫هیــچ کاری جز انتظار دیدن تو برایمان باقی نمانده‬ ‫پاشیدند و آن ها را آتش زدند‪ .‬و سپس به ما دستور‬ ‫ساختند‪ .‬لیزا مرا به فرماندهی آلمانی ها لو داد‪.‬‬ ‫انبار کشتی وگا جا داده بودند‪ .‬چیزهای دیگری هم‬
‫اســت‪ .‬ایزولا تمام پرده ها و ملافــه های الیزابت را‬ ‫دادند روی خاکریز را بپوشانیم‪ .‬گویی می توانستند‬ ‫در مارچ ‪ ،1944‬لیزا در سالن آرایش‪ ،‬در حال فرزدن‬ ‫فرســتاده بودند‪ :‬میخ‪ ،‬بذرهای مختلف برای کشت‪،‬‬
‫شســته‪ ،‬آهار زده و اتو کرده است‪ ،‬پنجره ها را برق‬ ‫موهایش ‪ ،‬چشــمش به یکی از شماره های قدیمی‬ ‫شمع‪ ،‬روغن پخت و پز‪ ،‬کبریت‪ ،‬کفش و لباس‪ .‬حتی‬
‫انداخته‪ ،‬تختخواب را مرتب کرده‪ ،‬اتاق را هوا داده و‬ ‫یا اصولاً می توان چنین جنایتی را پوشاند‪.‬‬ ‫مجله تاتلِر افتــاد‪ .‬در صفحه ‪ 124‬این مجله عکس‬ ‫چند بســته کهنه بچه برای نوزادانی که ممکن بود‬
‫دودکش ها را برای رماندن خفاش ها وارســی کرده‬ ‫روز بعد نیروهای انگلیســی آن جا بودند‪ .‬و خدا می‬ ‫تمــام قدی از لــرد و بانو توبیــاس پن_پیر بود‪ .‬در‬
‫داند چقدر از دیدن آن ها خوشحال شدیم‪ .‬من آنقدر‬ ‫یک مجلس عروســی در ساسکس و درحال خوردن‬ ‫تازه متولد شده باشند‪.‬‬
‫است‪.‬‬ ‫نیرو داشتم که به تماشــا بروم و دیدم چطور تانک‬ ‫شــامپاین و خاویار‪ .‬در زیر عکس شرح مفصلی در‬ ‫در این کارتن ها آرد بود و تنباکو‪ ،‬حضرت موســی‬
‫الی برایت هدیه زیبایی تراشــیده‪ ،‬ابن انبار هیزم را‬ ‫های انگلیســی دروازه ها را می گشــودند و پرچم‬ ‫باره لباس‪ ،‬کفش و جواهرات بانو و میزان دارایی لرد‬ ‫مــی تواند هرچــه بخواهد در باره عــدس که برای‬
‫انباشــته‪ ،‬کلاویس مرتع جلوی خانه را درو کرده و‬ ‫انگلســتان را روی نقاط آزاد شــده برمی افراشتند‪.‬‬ ‫توبیاس نوشته شده بود‪ .‬و به قصر زیبای لَفورت در‬ ‫پیروانش فراهم کرده قلم فرسایی کند‪ ،‬اما قول می‬
‫یک ردیف گل وحشــی را برای تماشــایت گذاشته‬ ‫با هیجان به ســوی مردی که به دیــواری نزدیک‬ ‫گرنسی نیز اشاره شده بود‪.‬‬ ‫دهم هرگز چنین چیزهای با ارزشی به عمرش ندیده‬
‫است‪ .‬و امیلیا برای شب ورودت یک میهمانی تدارک‬ ‫تکیه داده بود چرخیدم و فریاد زدم « خدا را شــکر!‬ ‫خوب‪ ،‬بقیه اش معلوم اســت‪ .‬حتی احمقی مثل لیزا‬ ‫است! برایتان می گویم در کارتن من چه بود‪ .‬همه را‬
‫انگلیسی ها! نجات یافتیم!»‪ ،‬ولی متوجه شدم که او‬ ‫هم متوجه می شد که من لرد توبیاس نیستم‪ .‬و لیزا‬
‫دیده است‪.‬‬ ‫مرده است‪ .‬اگر چند لحظه بیشتر تاب می آورد! من‬ ‫بدون آنکه فر موهایش تمام شــود‪ ،‬مجله را برداشت‬ ‫در دفتر خاطراتم به دقت نوشته ام‪.‬‬
‫وظیفه من زنده نگاه داشــتن ایــزولا تا هنگام ورود‬ ‫روی زمین کنار او نشســتم و مثل بچه ها شروع به‬ ‫و نزد گرتز دوید و او هم با شتاب به مرکز فرماندهی‬ ‫شش آونس شکلات‪ ،‬چهار آونس چایی‪ ،‬شش آونس‬
‫توست‪ .‬اگرچه بلندی گیجش می کند‪ ،‬اما به تنهایی‬ ‫شکر‪ ،‬بیست آونس بیســکویت‪ ،‬بیست آونس کره‪،‬‬
‫روی بام خانه الیزابت رفته بود تا از سلامت تیرهای‬ ‫گریه کردم‪ .‬گویی برادرم را از دست داده بودم‪.‬‬ ‫رفت‪.‬‬ ‫ســیزده آونس گوشت پخته ســرد‪ ،‬یک قوطی دو‬
‫چوبی مطمئن شــود‪ .‬خوشبختانه کیت او را دیده و‬ ‫وقتی ســربازان انگلیسی از تانک ها بیرون ریختند‪،‬‬ ‫آلمانی ها از اینکه سه ســال مثل احمق ها به یک‬ ‫آونسی شیر‪ ،‬پانزده آونس مربا‪ ،‬پنج آونس ساردین‪،‬‬
‫پیش از اینکه صدمه ای ببیند مرا صدا زد تا بیایم و‬ ‫آن ها هم گریه می کردند‪ .‬حتی افسرانشان هم نمی‬ ‫مســتخدم تعظیم کرده و احترام گذاشــته بودند‪،‬‬ ‫شــش آونس کمپوت آلو‪ ،‬یک آونس نمک‪ ،‬هشــت‬
‫توانستند جلوی گریستن خود را بگیرند‪ .‬آن مردان‬ ‫خیلی خشــمگین شــدند و مرا یکراست به اردوگاه‬ ‫آونس کشمش‪ ،‬ده آونس ماهی سالمون‪ ،‬چهار آونس‬
‫از خر شیطان پیاده اش کنم!‬ ‫نیک‪ ،‬به ما خوراک دادند‪ ،‬پوشــش و پتو دادند و به‬
‫کاش می توانســتم برای خوش آمد تو بیشتر تهیه‬ ‫بیمارستان فرستادند‪ .‬و خدا عمرشان بدهد‪ ،‬یک ماه‬ ‫یهودیان نیوانگام فرستادند‪.‬‬ ‫پنیر‪ ،‬یک آونس فلفل‪ ،‬و یک قالب صابون‪.‬‬
‫ببینم‪ .‬نمی دانی چقدر در انتظار دیدارت هســتیم‪.‬‬ ‫بعد اردوگاه بلســن را آتش زدند تا بیش از این ستم‬ ‫مطمئن بودم یک هفته هم دوام نخواهم آورد‪ .‬من را‬ ‫فقط کمپوت آلویم را به کسی بخشیدم‪ ،‬ولی فکرش‬
‫هم با دیگر زندانیان اردوگاه برای پاکســازی مناطق‬ ‫را بکنید‪ .‬وصیت کرده ام پس از مرگم همه داراییم را‬
‫زودتر بیا!‬ ‫و بیماری و وحشت ادامه نیابد‪.‬‬ ‫درحــال بمباران می فرســتادند‪ .‬کار ما یافتن بمب‬ ‫به صلیب سرخ ببخشند‪ .‬به خودشان هم نامه نوشته‬
‫در روزنامه خواندم کــه به جای آن یک اردوگاه بی‬ ‫هایی بود که هنوز منفجر نشــده بودند‪ .‬چه انتخاب‬
‫و باخبرشان کرده ام‪.‬‬
‫یک مطلبدیگر را هم باید بگویم‪ .‬ممکن است به نفع‬
‫آلمانی ها باشد ولی حرف حق را باید زد‪ .‬آلمانی ها‬
‫بادقت همه بسته های وگا را برای ما خالی و بازرسی‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36