Page 31 - 1233
P. 31
ادبیات/رمان انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
31
ـ ۱۹ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
سال متسیب /شماره - 1233جمعه 16نیدرورف 1392 کردند .اما باوجودی که گرســنه بودند حتی یکی از های خوبی داشــتیم .یا باید می رفتیم و بمب های از میشا دانیل به ژولیت
آن ها را نیز برای خود برنداشــتند .حتی یک بسته .درحــال انفجار جمــع می کردیم و یا بــا تیر توی
مغزمان شــلیک می کردند .مــن هم مثل بقیه می البته فرماندهانشان دستور داده بودند که «چون این
In touch with Iranian diversity پناهان دوران جنگ ســاخته اند .از فکر اینکه کلبه دویــدم و همینکه صدای فرود آمــدن بمبی را می بسته ها متعلق به اهالی جزیره است هیچکس حق پانزدهم می 1946
های چوبی و انبارهای موقت دوباره آنجا سرپا شده شنیدم تلاش می کردم مخفی شوم .ولی به هر حال اســتفاده از آن را ندارد »،و برای کســانی که از این دوشیزه اشتون عزیز،
Vol. 20 / No. 1233 - Friday, Apr. 5, 2013 اند ،موی برتنم راست شــد .حتی اگر برای مقصود زنده ماندم .ایــن حرفی بود که به خودم می زدم _ فرمان سرپیچی کنند نیز تنبیه در نظر گرفته شده ایزولا آدرس پستی شــما را به من داد تا لیستم را
خوبی باشــد .به عقیده من ،آن منطقــه باید تا ابد هنوز زنده ای! فکر می کنم هریک از ما صبح که از بود .پس از خالی کردن کشتی ،بسیاری از سربازان برایتان بفرستم .او یقین دارد که شما برای کتابتان
31 خواب برمی خاســتیم به خود می گفتیم هنوز زنده آلمانی با قاشق به انبار کشتی رفتند تا اگر بسته ای این لیست را لازم خواهید داشت.
خالی و بی سکنه می ماند. ایم .ولی واقعیت این بود که هیچکدام زنده نبودیم. اگر قرار باشــد که همین امروز مرا با خود به پاریس
دیگر در این باره نمی نویسم .و امیدوارم بفهمید که نمرده بودیم اما زنده هم به حساب نمی آمدیم .شاید پاره شده و آرد و شکری ریخته باشد جمع کنند. برده و در یکی از بهترین رستوران های آن بنشانید،
چرا نمی خواهم در باره اش صحبت کنم .همچنان تنها برای چند دقیقه در گوشــه ای که برای خواب باید بگویم منظره ناراحت کننده ای بود .ســربازان منظورم از آن رســتوران هاســت که رومیزی های
که سنکا می گوید« :اندوه مختصر پُرگویی می آورد، به من داده بودند زنده می شدم .در آن دقایق تلاش گرســنه آلمانی! از باغچه ها خوراک می دزدیدند و ســفید توردوزی ،شــمع های زیبا ،شمعدان های
می کــردم به خوبی ها فکر کنــم .به چیزهایی که در خانه ها را می زدند تا شاید کسی از سر دلسوزی دیواری ،و قاشــق و چنگال نقره روی بشــقاب های
اما اندوه ژرف تو را لال می کند». دوست داشتم ،ولی نه آن ها که عاشقشان بودم .فکر چیزی به آن ها بدهد .یک روز با چشمان خود دیدم چینــی گلدار دارند ،باید اعتراف کنم در مقایســه
ولــی می توانم چیز دیگری بگویم که به در کتابتان عشــق دیوانه ام می کرد .به چیزهای کوچک ،مثلا که سربازی گرسنه گربه ولگردی یافت و سرش را به بــا جعبه وگای ( )Vegaمن بــی ارزش و حقیر می
می خورد .مربوط به زمانی است که در گرنسی بودم پیک نیک مدرسه ،یا دوچرخه سواری در سراشیبی. درخت کوبید و لای کتش پنهان کرد .مطمئنم جای
و هنوز وانمود می کردم لرد توبیاس هستم .بعضی از نماید.
شب ها من و الیزابت بالای تپه ای در نزدیکی سنت بیشتر از این را نمی توانستم تاب بیاورم. خلوتی یافته و کبابش کرده است. برای روشــن شــدن مطلب ابتدا باید بگویم وگا نام
پیترپورت می رفتیم و به صدها بمب افکن که یکی آن یک ســال به اندازه سی ســال طول کشید .در این براستی صحنه اندوهناکی بود .حال تهوع به من یکی از کشــتی های صلیب ســرخ بــود که در 27
پــس از دیگری برای بمباران لندن پرواز می کردند آوریل 45فرمانده نیوانگام گروهی از ما را که هنوز دســت داده بود اما با خود فکر می کردم «این هم دســامبر 1944اولین بار به جزیره گرنسی آمد .آن
خیره می شدیم .تماشای آن ها و اینکه می دانستیم قــادر به کار بودنــد ،برگزید و به بِل ِســن()Belsen امپراتوری رایش سوم هیتلر .امشب بیرون شام می ها برای مــا خوردنی آوردند .و پــس از آن پنج بار
کجا می روند و چه خواهند کرد دردناک بود .رادیو فرســتاد .چندین روز با کامیون هــای روباز بزرگ خورد ».بعد شــروع به خنده کردم .مثل دیوانه ها! دیگر هم آمدند و باید بگویم ما را تا آخر جنگ زنده
های تبلیغاتی آلمان مدام می گفت که لندن با خاک بدون خوراک ،آب ،یا پتو ما را بردند .البته خوشحال امروز که به آن فکر می کنم ،شرمنده می شوم .ولی
یکســان شــده و چیزی جز خاک و خاکستر از آن بودیم که مجبور به پیاده روی نیستیمِ .گل ته گودال نگاه داشتند.
بجای نمانده اســت .اگرچه می دانستیم که این ها آن روز نمی توانستم جلوی قهقهه هایم را بگیرم. درســت می بینید ،مــا را تا آخر جنــگ زنده نگاه
تبلیغات آلمانی هاست و نمی خواستیم آن ها را باور های جاده قرمز بودند. این همه چیزهایــی بود که می خواســتم برایتان داشتند! ســال ها بود که غذای کافی برای خوردن
خیال می کنم می دانید در بِل ِسن چه اتفاقی افتاده نداشتیم .به استثنای شیاطین بازار سیاه ،دیگر حتی
کنیم ،ولی هنوز... است .وقتی رســیدیم ،ما را از کامیون پیاده کرده و بگویم .با آرزوی موفقیت برای شما. یک قاشق شکر هم در جزیره یافت نمی شد .آرد که
یکی از همین شــب ها ،درحالی که به ســوی خانه بیلی به دســت هرکدام دادنــد .کارمان این بود که ارادتمند، از اول دســامبر 44نایاب شده بود .سربازان آلمانی
باز می گشــتیم از پشــت خانه مک لا ِرن گذشتیم. گودال های بزرگ برای جنازه ها حفر کنیم .سپس هم مثل ما گرســنه بودند .با شکم های باد کرده از
خانه بزرگی بود که توسط آلمانی ها مصادره و برای ما را به داخــل اردوگاه بردند و من گمان کردم بی میشا دانیل
اقامت افسران اختصاص یافته بود .پنجره ای باز بود تردید دیوانه شــده ام .ژولیت عزیز ،هرجا نگاه می از جان بووکر به ژولیت گرسنگی و یخ زده از ضعف.
و از رادیو صدای موسیقی زیبا و گوش نوازی شنیده کردیم جنازه بود .تمام اردوگاه از جنازه انباشته بود. وقتی وگا به بندرگاه وارد شــد ،من یکی از زور بی
می شد .ایســتادیم تا گوش دهیم .فکر می کردیم حتی زنــده ها هم به جنازه شــبیه بودند ،و جنازه شانزدهم می 1946 غذایــی و خوردن یکی دوتا ســیب زمینی یا ترب
ایستگاه رادیویی برلین است که موسیقی پخش می ها همانجایی افتاده بودند که تا روزها یا ســاعت ها دوشیزه اشتون گرامی، جوشیده در روز ،آماده بودم دراز بکشم و بمیرم.
کند .اما وقتی موسیقی به پایان رسید ،صدای ساعت پیــش زندگی می کردند .نمــی فهمیدم چرا خیال امیلیــا گفت برای جمع آوری داســتان هایی برای قبل از این آقای چرچیل اجازه نمی داد صلیب سرخ
بیگ بن را شنیدیم و گوینده با لهجه انگلیسی زیبای دفن آن ها را داشــتند .روس ها ازشرق و متفقین از کتابتان به گرنســی خواهید آمد .بــا تمام قلبم به برای ما خوراکی بفرســتد .معتقــد بود آلمانی های
خود گفت« :این جا لندن است .رادیو بی بی سی_» غرب پشــت دروازه ها بودند _ و آلمانی ها از اینکه شــما خوش آمد می گویم ،اما نمی توانم از آنچه بر اشغالگر جزیره ،همه کشــتی را غارت خواهند کرد
محال است صدای بیگ بن را اشتباه کنی! بنابراین با چنین صحنه هایی به اســتقبال این نیروها بروند من رفته برایتان ســخن بگویم زیرا یادآوری آن هم و چیزی به مردم نخواهد رسید .اگرچه ممکن است
واهمه داشــتند .براســتی وقتی روس ها یا متفقین تمام وجودم را به لرزه می اندازد .شــاید اگر برایتان این به نظر شما نقشه ای عالی برای از گرسنگی تلف
هنوز لندن آنجا بود! هنوز سرپا بود! با چنیــن ژرفای وحشــیگری و ســتمکاری روبرو بنویسم ،مجبور نباشم با صدای بلند تعریفش کنم. کردن ســتمکاران نازی باشد ،اما به عقیده من این
ایــن از خاطراتی بــود که در نیوانــگام هرگز نمی می شــدند ،چه می کردند؟ کوره های آدم ســوزی ماجرای من در باره گرنســی هم نیســت .اصلًا در نشــان می داد که برای آقای چرچیل تلف شدن ما
توان نابودی این همه جنازه را نداشــت .بنابراین ما اینجا رخ نداده .مربوط به زمانی است که در اردوگاه هم از گرســنگی در کنار اشغالگرانمان چندان مهم
توانستم به آن فکر کنم. خاکریز بلندی کندیم و همه جنازه ها را بداخل آن یهودیان نیواِنگام در آلمان زندانی بودم.
دوستدار همیشگی شما، انداختیــم .باور نمی کنی ،ولــی در تمام این مدت گفته بودم که چطور خودم را به مدت سه سال لرد نبود.
که ما مشــغول حفر گودال و دفن جنازه ها بودیم، توبیاس معرفی کرده بودم .لیزا ،دختر پیتر جنکینز، بالاخره چیــزی وجدانش را قلقلک مختصری داد و
جان بووکر نیروهای اس اس دسته موزیک زندانیان را واداشتند با ســربازان آلمانی دوست می شــد .هرکدام که به بفکرش انداخت که شــاید ما نخواهیم از گرسنگی
از داوسی به ژولیت که موســیقی های شاد بنوازند .برای همین کارشان او یک جفت جوراب ابریشــمی یا یک ماتیک قرمز بمیریم! بنابراین در ماه دسامبر به صلیب سرخ گفت:
شانزدهم می 1946 از صمیم قلب آرزو می کنم همه با هم ،رقص کنان می دادند ،دوســت او به شــمار می آمدند .تا اینکه «اوه ،خیلی خوب ،برای این بینوایان خوراک ببرید».
به درک واصل شوند .وقتی خاکریزی که کنده بودیم با سرجوخه ویلی ُگرتز آشــنا شد که آدم بدجنس دوشیزه اشتون فکرش را بکنید برای هر مرد ،زن و
ژولیت عزیز، پر شــد ،نیروهای اس اس روی همه جنازه ها نفت و کوتوله ای بود .هردو باهم زوج ســتمکار و بدذاتی کودک در گرنسی دو کارتن غذا رسید! که همه را در
هیــچ کاری جز انتظار دیدن تو برایمان باقی نمانده پاشیدند و آن ها را آتش زدند .و سپس به ما دستور ساختند .لیزا مرا به فرماندهی آلمانی ها لو داد. انبار کشتی وگا جا داده بودند .چیزهای دیگری هم
اســت .ایزولا تمام پرده ها و ملافــه های الیزابت را دادند روی خاکریز را بپوشانیم .گویی می توانستند در مارچ ،1944لیزا در سالن آرایش ،در حال فرزدن فرســتاده بودند :میخ ،بذرهای مختلف برای کشت،
شســته ،آهار زده و اتو کرده است ،پنجره ها را برق موهایش ،چشــمش به یکی از شماره های قدیمی شمع ،روغن پخت و پز ،کبریت ،کفش و لباس .حتی
انداخته ،تختخواب را مرتب کرده ،اتاق را هوا داده و یا اصولاً می توان چنین جنایتی را پوشاند. مجله تاتلِر افتــاد .در صفحه 124این مجله عکس چند بســته کهنه بچه برای نوزادانی که ممکن بود
دودکش ها را برای رماندن خفاش ها وارســی کرده روز بعد نیروهای انگلیســی آن جا بودند .و خدا می تمــام قدی از لــرد و بانو توبیــاس پن_پیر بود .در
داند چقدر از دیدن آن ها خوشحال شدیم .من آنقدر یک مجلس عروســی در ساسکس و درحال خوردن تازه متولد شده باشند.
است. نیرو داشتم که به تماشــا بروم و دیدم چطور تانک شــامپاین و خاویار .در زیر عکس شرح مفصلی در در این کارتن ها آرد بود و تنباکو ،حضرت موســی
الی برایت هدیه زیبایی تراشــیده ،ابن انبار هیزم را های انگلیســی دروازه ها را می گشــودند و پرچم باره لباس ،کفش و جواهرات بانو و میزان دارایی لرد مــی تواند هرچــه بخواهد در باره عــدس که برای
انباشــته ،کلاویس مرتع جلوی خانه را درو کرده و انگلســتان را روی نقاط آزاد شــده برمی افراشتند. توبیاس نوشته شده بود .و به قصر زیبای لَفورت در پیروانش فراهم کرده قلم فرسایی کند ،اما قول می
یک ردیف گل وحشــی را برای تماشــایت گذاشته با هیجان به ســوی مردی که به دیــواری نزدیک گرنسی نیز اشاره شده بود. دهم هرگز چنین چیزهای با ارزشی به عمرش ندیده
است .و امیلیا برای شب ورودت یک میهمانی تدارک تکیه داده بود چرخیدم و فریاد زدم « خدا را شــکر! خوب ،بقیه اش معلوم اســت .حتی احمقی مثل لیزا است! برایتان می گویم در کارتن من چه بود .همه را
انگلیسی ها! نجات یافتیم!» ،ولی متوجه شدم که او هم متوجه می شد که من لرد توبیاس نیستم .و لیزا
دیده است. مرده است .اگر چند لحظه بیشتر تاب می آورد! من بدون آنکه فر موهایش تمام شــود ،مجله را برداشت در دفتر خاطراتم به دقت نوشته ام.
وظیفه من زنده نگاه داشــتن ایــزولا تا هنگام ورود روی زمین کنار او نشســتم و مثل بچه ها شروع به و نزد گرتز دوید و او هم با شتاب به مرکز فرماندهی شش آونس شکلات ،چهار آونس چایی ،شش آونس
توست .اگرچه بلندی گیجش می کند ،اما به تنهایی شکر ،بیست آونس بیســکویت ،بیست آونس کره،
روی بام خانه الیزابت رفته بود تا از سلامت تیرهای گریه کردم .گویی برادرم را از دست داده بودم. رفت. ســیزده آونس گوشت پخته ســرد ،یک قوطی دو
چوبی مطمئن شــود .خوشبختانه کیت او را دیده و وقتی ســربازان انگلیسی از تانک ها بیرون ریختند، آلمانی ها از اینکه سه ســال مثل احمق ها به یک آونسی شیر ،پانزده آونس مربا ،پنج آونس ساردین،
پیش از اینکه صدمه ای ببیند مرا صدا زد تا بیایم و آن ها هم گریه می کردند .حتی افسرانشان هم نمی مســتخدم تعظیم کرده و احترام گذاشــته بودند، شــش آونس کمپوت آلو ،یک آونس نمک ،هشــت
توانستند جلوی گریستن خود را بگیرند .آن مردان خیلی خشــمگین شــدند و مرا یکراست به اردوگاه آونس کشمش ،ده آونس ماهی سالمون ،چهار آونس
از خر شیطان پیاده اش کنم! نیک ،به ما خوراک دادند ،پوشــش و پتو دادند و به
کاش می توانســتم برای خوش آمد تو بیشتر تهیه بیمارستان فرستادند .و خدا عمرشان بدهد ،یک ماه یهودیان نیوانگام فرستادند. پنیر ،یک آونس فلفل ،و یک قالب صابون.
ببینم .نمی دانی چقدر در انتظار دیدارت هســتیم. بعد اردوگاه بلســن را آتش زدند تا بیش از این ستم مطمئن بودم یک هفته هم دوام نخواهم آورد .من را فقط کمپوت آلویم را به کسی بخشیدم ،ولی فکرش
هم با دیگر زندانیان اردوگاه برای پاکســازی مناطق را بکنید .وصیت کرده ام پس از مرگم همه داراییم را
زودتر بیا! و بیماری و وحشت ادامه نیابد. درحــال بمباران می فرســتادند .کار ما یافتن بمب به صلیب سرخ ببخشند .به خودشان هم نامه نوشته
در روزنامه خواندم کــه به جای آن یک اردوگاه بی هایی بود که هنوز منفجر نشــده بودند .چه انتخاب
و باخبرشان کرده ام.
یک مطلبدیگر را هم باید بگویم .ممکن است به نفع
آلمانی ها باشد ولی حرف حق را باید زد .آلمانی ها
بادقت همه بسته های وگا را برای ما خالی و بازرسی
31
ـ ۱۹ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
سال متسیب /شماره - 1233جمعه 16نیدرورف 1392 کردند .اما باوجودی که گرســنه بودند حتی یکی از های خوبی داشــتیم .یا باید می رفتیم و بمب های از میشا دانیل به ژولیت
آن ها را نیز برای خود برنداشــتند .حتی یک بسته .درحــال انفجار جمــع می کردیم و یا بــا تیر توی
مغزمان شــلیک می کردند .مــن هم مثل بقیه می البته فرماندهانشان دستور داده بودند که «چون این
In touch with Iranian diversity پناهان دوران جنگ ســاخته اند .از فکر اینکه کلبه دویــدم و همینکه صدای فرود آمــدن بمبی را می بسته ها متعلق به اهالی جزیره است هیچکس حق پانزدهم می 1946
های چوبی و انبارهای موقت دوباره آنجا سرپا شده شنیدم تلاش می کردم مخفی شوم .ولی به هر حال اســتفاده از آن را ندارد »،و برای کســانی که از این دوشیزه اشتون عزیز،
Vol. 20 / No. 1233 - Friday, Apr. 5, 2013 اند ،موی برتنم راست شــد .حتی اگر برای مقصود زنده ماندم .ایــن حرفی بود که به خودم می زدم _ فرمان سرپیچی کنند نیز تنبیه در نظر گرفته شده ایزولا آدرس پستی شــما را به من داد تا لیستم را
خوبی باشــد .به عقیده من ،آن منطقــه باید تا ابد هنوز زنده ای! فکر می کنم هریک از ما صبح که از بود .پس از خالی کردن کشتی ،بسیاری از سربازان برایتان بفرستم .او یقین دارد که شما برای کتابتان
31 خواب برمی خاســتیم به خود می گفتیم هنوز زنده آلمانی با قاشق به انبار کشتی رفتند تا اگر بسته ای این لیست را لازم خواهید داشت.
خالی و بی سکنه می ماند. ایم .ولی واقعیت این بود که هیچکدام زنده نبودیم. اگر قرار باشــد که همین امروز مرا با خود به پاریس
دیگر در این باره نمی نویسم .و امیدوارم بفهمید که نمرده بودیم اما زنده هم به حساب نمی آمدیم .شاید پاره شده و آرد و شکری ریخته باشد جمع کنند. برده و در یکی از بهترین رستوران های آن بنشانید،
چرا نمی خواهم در باره اش صحبت کنم .همچنان تنها برای چند دقیقه در گوشــه ای که برای خواب باید بگویم منظره ناراحت کننده ای بود .ســربازان منظورم از آن رســتوران هاســت که رومیزی های
که سنکا می گوید« :اندوه مختصر پُرگویی می آورد، به من داده بودند زنده می شدم .در آن دقایق تلاش گرســنه آلمانی! از باغچه ها خوراک می دزدیدند و ســفید توردوزی ،شــمع های زیبا ،شمعدان های
می کــردم به خوبی ها فکر کنــم .به چیزهایی که در خانه ها را می زدند تا شاید کسی از سر دلسوزی دیواری ،و قاشــق و چنگال نقره روی بشــقاب های
اما اندوه ژرف تو را لال می کند». دوست داشتم ،ولی نه آن ها که عاشقشان بودم .فکر چیزی به آن ها بدهد .یک روز با چشمان خود دیدم چینــی گلدار دارند ،باید اعتراف کنم در مقایســه
ولــی می توانم چیز دیگری بگویم که به در کتابتان عشــق دیوانه ام می کرد .به چیزهای کوچک ،مثلا که سربازی گرسنه گربه ولگردی یافت و سرش را به بــا جعبه وگای ( )Vegaمن بــی ارزش و حقیر می
می خورد .مربوط به زمانی است که در گرنسی بودم پیک نیک مدرسه ،یا دوچرخه سواری در سراشیبی. درخت کوبید و لای کتش پنهان کرد .مطمئنم جای
و هنوز وانمود می کردم لرد توبیاس هستم .بعضی از نماید.
شب ها من و الیزابت بالای تپه ای در نزدیکی سنت بیشتر از این را نمی توانستم تاب بیاورم. خلوتی یافته و کبابش کرده است. برای روشــن شــدن مطلب ابتدا باید بگویم وگا نام
پیترپورت می رفتیم و به صدها بمب افکن که یکی آن یک ســال به اندازه سی ســال طول کشید .در این براستی صحنه اندوهناکی بود .حال تهوع به من یکی از کشــتی های صلیب ســرخ بــود که در 27
پــس از دیگری برای بمباران لندن پرواز می کردند آوریل 45فرمانده نیوانگام گروهی از ما را که هنوز دســت داده بود اما با خود فکر می کردم «این هم دســامبر 1944اولین بار به جزیره گرنسی آمد .آن
خیره می شدیم .تماشای آن ها و اینکه می دانستیم قــادر به کار بودنــد ،برگزید و به بِل ِســن()Belsen امپراتوری رایش سوم هیتلر .امشب بیرون شام می ها برای مــا خوردنی آوردند .و پــس از آن پنج بار
کجا می روند و چه خواهند کرد دردناک بود .رادیو فرســتاد .چندین روز با کامیون هــای روباز بزرگ خورد ».بعد شــروع به خنده کردم .مثل دیوانه ها! دیگر هم آمدند و باید بگویم ما را تا آخر جنگ زنده
های تبلیغاتی آلمان مدام می گفت که لندن با خاک بدون خوراک ،آب ،یا پتو ما را بردند .البته خوشحال امروز که به آن فکر می کنم ،شرمنده می شوم .ولی
یکســان شــده و چیزی جز خاک و خاکستر از آن بودیم که مجبور به پیاده روی نیستیمِ .گل ته گودال نگاه داشتند.
بجای نمانده اســت .اگرچه می دانستیم که این ها آن روز نمی توانستم جلوی قهقهه هایم را بگیرم. درســت می بینید ،مــا را تا آخر جنــگ زنده نگاه
تبلیغات آلمانی هاست و نمی خواستیم آن ها را باور های جاده قرمز بودند. این همه چیزهایــی بود که می خواســتم برایتان داشتند! ســال ها بود که غذای کافی برای خوردن
خیال می کنم می دانید در بِل ِسن چه اتفاقی افتاده نداشتیم .به استثنای شیاطین بازار سیاه ،دیگر حتی
کنیم ،ولی هنوز... است .وقتی رســیدیم ،ما را از کامیون پیاده کرده و بگویم .با آرزوی موفقیت برای شما. یک قاشق شکر هم در جزیره یافت نمی شد .آرد که
یکی از همین شــب ها ،درحالی که به ســوی خانه بیلی به دســت هرکدام دادنــد .کارمان این بود که ارادتمند، از اول دســامبر 44نایاب شده بود .سربازان آلمانی
باز می گشــتیم از پشــت خانه مک لا ِرن گذشتیم. گودال های بزرگ برای جنازه ها حفر کنیم .سپس هم مثل ما گرســنه بودند .با شکم های باد کرده از
خانه بزرگی بود که توسط آلمانی ها مصادره و برای ما را به داخــل اردوگاه بردند و من گمان کردم بی میشا دانیل
اقامت افسران اختصاص یافته بود .پنجره ای باز بود تردید دیوانه شــده ام .ژولیت عزیز ،هرجا نگاه می از جان بووکر به ژولیت گرسنگی و یخ زده از ضعف.
و از رادیو صدای موسیقی زیبا و گوش نوازی شنیده کردیم جنازه بود .تمام اردوگاه از جنازه انباشته بود. وقتی وگا به بندرگاه وارد شــد ،من یکی از زور بی
می شد .ایســتادیم تا گوش دهیم .فکر می کردیم حتی زنــده ها هم به جنازه شــبیه بودند ،و جنازه شانزدهم می 1946 غذایــی و خوردن یکی دوتا ســیب زمینی یا ترب
ایستگاه رادیویی برلین است که موسیقی پخش می ها همانجایی افتاده بودند که تا روزها یا ســاعت ها دوشیزه اشتون گرامی، جوشیده در روز ،آماده بودم دراز بکشم و بمیرم.
کند .اما وقتی موسیقی به پایان رسید ،صدای ساعت پیــش زندگی می کردند .نمــی فهمیدم چرا خیال امیلیــا گفت برای جمع آوری داســتان هایی برای قبل از این آقای چرچیل اجازه نمی داد صلیب سرخ
بیگ بن را شنیدیم و گوینده با لهجه انگلیسی زیبای دفن آن ها را داشــتند .روس ها ازشرق و متفقین از کتابتان به گرنســی خواهید آمد .بــا تمام قلبم به برای ما خوراکی بفرســتد .معتقــد بود آلمانی های
خود گفت« :این جا لندن است .رادیو بی بی سی_» غرب پشــت دروازه ها بودند _ و آلمانی ها از اینکه شــما خوش آمد می گویم ،اما نمی توانم از آنچه بر اشغالگر جزیره ،همه کشــتی را غارت خواهند کرد
محال است صدای بیگ بن را اشتباه کنی! بنابراین با چنین صحنه هایی به اســتقبال این نیروها بروند من رفته برایتان ســخن بگویم زیرا یادآوری آن هم و چیزی به مردم نخواهد رسید .اگرچه ممکن است
واهمه داشــتند .براســتی وقتی روس ها یا متفقین تمام وجودم را به لرزه می اندازد .شــاید اگر برایتان این به نظر شما نقشه ای عالی برای از گرسنگی تلف
هنوز لندن آنجا بود! هنوز سرپا بود! با چنیــن ژرفای وحشــیگری و ســتمکاری روبرو بنویسم ،مجبور نباشم با صدای بلند تعریفش کنم. کردن ســتمکاران نازی باشد ،اما به عقیده من این
ایــن از خاطراتی بــود که در نیوانــگام هرگز نمی می شــدند ،چه می کردند؟ کوره های آدم ســوزی ماجرای من در باره گرنســی هم نیســت .اصلًا در نشــان می داد که برای آقای چرچیل تلف شدن ما
توان نابودی این همه جنازه را نداشــت .بنابراین ما اینجا رخ نداده .مربوط به زمانی است که در اردوگاه هم از گرســنگی در کنار اشغالگرانمان چندان مهم
توانستم به آن فکر کنم. خاکریز بلندی کندیم و همه جنازه ها را بداخل آن یهودیان نیواِنگام در آلمان زندانی بودم.
دوستدار همیشگی شما، انداختیــم .باور نمی کنی ،ولــی در تمام این مدت گفته بودم که چطور خودم را به مدت سه سال لرد نبود.
که ما مشــغول حفر گودال و دفن جنازه ها بودیم، توبیاس معرفی کرده بودم .لیزا ،دختر پیتر جنکینز، بالاخره چیــزی وجدانش را قلقلک مختصری داد و
جان بووکر نیروهای اس اس دسته موزیک زندانیان را واداشتند با ســربازان آلمانی دوست می شــد .هرکدام که به بفکرش انداخت که شــاید ما نخواهیم از گرسنگی
از داوسی به ژولیت که موســیقی های شاد بنوازند .برای همین کارشان او یک جفت جوراب ابریشــمی یا یک ماتیک قرمز بمیریم! بنابراین در ماه دسامبر به صلیب سرخ گفت:
شانزدهم می 1946 از صمیم قلب آرزو می کنم همه با هم ،رقص کنان می دادند ،دوســت او به شــمار می آمدند .تا اینکه «اوه ،خیلی خوب ،برای این بینوایان خوراک ببرید».
به درک واصل شوند .وقتی خاکریزی که کنده بودیم با سرجوخه ویلی ُگرتز آشــنا شد که آدم بدجنس دوشیزه اشتون فکرش را بکنید برای هر مرد ،زن و
ژولیت عزیز، پر شــد ،نیروهای اس اس روی همه جنازه ها نفت و کوتوله ای بود .هردو باهم زوج ســتمکار و بدذاتی کودک در گرنسی دو کارتن غذا رسید! که همه را در
هیــچ کاری جز انتظار دیدن تو برایمان باقی نمانده پاشیدند و آن ها را آتش زدند .و سپس به ما دستور ساختند .لیزا مرا به فرماندهی آلمانی ها لو داد. انبار کشتی وگا جا داده بودند .چیزهای دیگری هم
اســت .ایزولا تمام پرده ها و ملافــه های الیزابت را دادند روی خاکریز را بپوشانیم .گویی می توانستند در مارچ ،1944لیزا در سالن آرایش ،در حال فرزدن فرســتاده بودند :میخ ،بذرهای مختلف برای کشت،
شســته ،آهار زده و اتو کرده است ،پنجره ها را برق موهایش ،چشــمش به یکی از شماره های قدیمی شمع ،روغن پخت و پز ،کبریت ،کفش و لباس .حتی
انداخته ،تختخواب را مرتب کرده ،اتاق را هوا داده و یا اصولاً می توان چنین جنایتی را پوشاند. مجله تاتلِر افتــاد .در صفحه 124این مجله عکس چند بســته کهنه بچه برای نوزادانی که ممکن بود
دودکش ها را برای رماندن خفاش ها وارســی کرده روز بعد نیروهای انگلیســی آن جا بودند .و خدا می تمــام قدی از لــرد و بانو توبیــاس پن_پیر بود .در
داند چقدر از دیدن آن ها خوشحال شدیم .من آنقدر یک مجلس عروســی در ساسکس و درحال خوردن تازه متولد شده باشند.
است. نیرو داشتم که به تماشــا بروم و دیدم چطور تانک شــامپاین و خاویار .در زیر عکس شرح مفصلی در در این کارتن ها آرد بود و تنباکو ،حضرت موســی
الی برایت هدیه زیبایی تراشــیده ،ابن انبار هیزم را های انگلیســی دروازه ها را می گشــودند و پرچم باره لباس ،کفش و جواهرات بانو و میزان دارایی لرد مــی تواند هرچــه بخواهد در باره عــدس که برای
انباشــته ،کلاویس مرتع جلوی خانه را درو کرده و انگلســتان را روی نقاط آزاد شــده برمی افراشتند. توبیاس نوشته شده بود .و به قصر زیبای لَفورت در پیروانش فراهم کرده قلم فرسایی کند ،اما قول می
یک ردیف گل وحشــی را برای تماشــایت گذاشته با هیجان به ســوی مردی که به دیــواری نزدیک گرنسی نیز اشاره شده بود. دهم هرگز چنین چیزهای با ارزشی به عمرش ندیده
است .و امیلیا برای شب ورودت یک میهمانی تدارک تکیه داده بود چرخیدم و فریاد زدم « خدا را شــکر! خوب ،بقیه اش معلوم اســت .حتی احمقی مثل لیزا است! برایتان می گویم در کارتن من چه بود .همه را
انگلیسی ها! نجات یافتیم!» ،ولی متوجه شدم که او هم متوجه می شد که من لرد توبیاس نیستم .و لیزا
دیده است. مرده است .اگر چند لحظه بیشتر تاب می آورد! من بدون آنکه فر موهایش تمام شــود ،مجله را برداشت در دفتر خاطراتم به دقت نوشته ام.
وظیفه من زنده نگاه داشــتن ایــزولا تا هنگام ورود روی زمین کنار او نشســتم و مثل بچه ها شروع به و نزد گرتز دوید و او هم با شتاب به مرکز فرماندهی شش آونس شکلات ،چهار آونس چایی ،شش آونس
توست .اگرچه بلندی گیجش می کند ،اما به تنهایی شکر ،بیست آونس بیســکویت ،بیست آونس کره،
روی بام خانه الیزابت رفته بود تا از سلامت تیرهای گریه کردم .گویی برادرم را از دست داده بودم. رفت. ســیزده آونس گوشت پخته ســرد ،یک قوطی دو
چوبی مطمئن شــود .خوشبختانه کیت او را دیده و وقتی ســربازان انگلیسی از تانک ها بیرون ریختند، آلمانی ها از اینکه سه ســال مثل احمق ها به یک آونسی شیر ،پانزده آونس مربا ،پنج آونس ساردین،
پیش از اینکه صدمه ای ببیند مرا صدا زد تا بیایم و آن ها هم گریه می کردند .حتی افسرانشان هم نمی مســتخدم تعظیم کرده و احترام گذاشــته بودند، شــش آونس کمپوت آلو ،یک آونس نمک ،هشــت
توانستند جلوی گریستن خود را بگیرند .آن مردان خیلی خشــمگین شــدند و مرا یکراست به اردوگاه آونس کشمش ،ده آونس ماهی سالمون ،چهار آونس
از خر شیطان پیاده اش کنم! نیک ،به ما خوراک دادند ،پوشــش و پتو دادند و به
کاش می توانســتم برای خوش آمد تو بیشتر تهیه بیمارستان فرستادند .و خدا عمرشان بدهد ،یک ماه یهودیان نیوانگام فرستادند. پنیر ،یک آونس فلفل ،و یک قالب صابون.
ببینم .نمی دانی چقدر در انتظار دیدارت هســتیم. بعد اردوگاه بلســن را آتش زدند تا بیش از این ستم مطمئن بودم یک هفته هم دوام نخواهم آورد .من را فقط کمپوت آلویم را به کسی بخشیدم ،ولی فکرش
هم با دیگر زندانیان اردوگاه برای پاکســازی مناطق را بکنید .وصیت کرده ام پس از مرگم همه داراییم را
زودتر بیا! و بیماری و وحشت ادامه نیابد. درحــال بمباران می فرســتادند .کار ما یافتن بمب به صلیب سرخ ببخشند .به خودشان هم نامه نوشته
در روزنامه خواندم کــه به جای آن یک اردوگاه بی هایی بود که هنوز منفجر نشــده بودند .چه انتخاب
و باخبرشان کرده ام.
یک مطلبدیگر را هم باید بگویم .ممکن است به نفع
آلمانی ها باشد ولی حرف حق را باید زد .آلمانی ها
بادقت همه بسته های وگا را برای ما خالی و بازرسی