Page 33 - 1233
P. 33
‫ادبیات‪/‬داستان ‹‬

‫‪33‬‬ ‫«قرصاته خوردی؟»‬
‫«آره خوردم»‬
‫«چراغ روشن کنم؟»‬
‫«نه‪»...‬‬
‫«م ‌یخوای رختاره از رو طناب وردارم؟»‬
‫«چکار به رختا داری؟!»‬
‫«سیاه و بدشکل شدن ‪ ...‬آدمه م ‌یترسونن»‬
‫«مگه تو هم ترسیدی؟!»‬
‫«‪»....‬‬
‫«خیلی خوب جمشون کن»‬
‫زن پاشــد و به ســمت طناب رفت ‪ .‬چنگ زد و رخت ها را به سرعت‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1233‬جمعه ‪ 16‬نیدرورف ‪1392‬‬ ‫جمع کرد و برد و مچاله گوشــه تاریک اتــاق رو هم ریخت‪ .‬لحظه ای‬
‫درنگ کرد‪ .‬نگاهش درون اتاق را کاوید‪ .‬فکری از ســرش گذشت و زیر‬
‫لب نجوا کرد‪:‬‬
‫«خدایا کمک کن از چنگ این خواب و خیال خلاصش کنم ‪ ...‬باید یه‬
‫جوری سرشه گرم کنم »‬
‫کورمال کورمال دنبال کبریت گشت‪.‬‬
‫مرد تاق باز دراز کشیده بود و چشم به آسمان دوخته بود‪ .‬زوزه گرگها‬
‫هر دم نزدیک تر و رساتر م ‌یشد‪ .‬انگار از بلند گوی شورای ده م ‌یآمد‪.‬‬

‫***‬
‫بالای تپه که رسید گروهبان جوان و میان قد وسبزه رو‪ ،‬زیر تور استتار‬
‫تو سنگر‪ ،‬کنار توپ ضد هوایی ایستاده بود و زیر چشم ‌یم ‌یپاییدش‪ .‬صدا از بلند گو درآمد ‪:‬‬
‫سرخ و مه دود غلیظ بالا رفته و صدای همهمه و خنده ها و حالا جیغ‬
‫از پاییــن تپه کنار رودخانه صدای مــارش نظام ‌یقاطی همهمه و گاه بچه های دلیر و شجاع گروهان پل ‪ ،‬بچه های لشگر اسلام ‪ ،‬سلام خدا و فریاد و ناله های گروهان پل و ‪ ...‬خواست چشمانش را ببندد اما پلک‬
‫فریادی ‪ ،‬ناسزایی یا قهقهه ای ممتد همراه باد در هوای داغ م ‌یپیچید‪ .‬بر شــما باد ‪ ...‬شما با عبور از روی همین پل که همان پل صراط است های خیســش که پر بود از خاک و خاشــاک بسته نم ‌یشد‪ .‬دوباره به‬
‫نزدیک ســنگر گالن آب و ساکش را زمین گذاشت و سلام نظام ‌یداد ‪ ، .‬انشــالا و تعالی به کربلای معلا و از آنجا به قدس عزیز و از آنجا هم سمت رودخانه نگاه کرد ‪ ،‬نفسش به شماره افتاده بود ‪ ،‬بسختی دید تکه‬
‫هر دو زیرپوش سفید تنشان بود ‪ .‬گروهبان خم شد و گالن را برداشت به لطف پروردگار به بهشــت برین خواهید رفت ‪ ،‬شما مثل و مانند پل پاره های تن و خمپاره ها را و امواج غلیظ خون را و شعله های آتش و‬
‫سازان صدر اسلام هستید ‪ ...‬تا کربلا راهی نمانده ‪ ،‬انشالا که با شهدای مه ُگر گرفته را در بلندای دود‪ ،‬معلق و بی حرکت مانده بودند و دید که‬ ‫و در همان حال گفت ‪:‬‬
‫«خسته نباشی عامو »‬
‫کربلا محشور خواهید شــد ‪ ».‬صدای سوت و صلوات و کف زدن های امواج آتش رودخانه آرام بالا آمد و توی دشت و تپه ها جاری شد و دود‬
‫سیاه و خاکستری تپه ها و دشت را پوشاند ‪ .‬صدای همهمه و خنده ها‬ ‫گالن را بالا برد و جرعه جرعه نوشــید و کم ‌یهم روی ســر و گردنش ممتد گروهان ‪ ،‬دشت و تپه های اطراف را پر کرد‪.‬‬
‫و نعره های بچه های گروهان پل ‪ ...‬حس کرد سرش به سنگینی گلوله‬ ‫ریخت و گفت‪:‬‬
‫گروهبان گفت ‪:‬‬ ‫«دستت درد نکنه چه کیفی کردم ه»‬
‫«خو یکی نیس به این شــکم بارۀ اُنیورســال بگه خو تو هم با ما بیو ‪ ...‬توپ شده اســت و دارد آرام آرام ورم م ‌یکند و در حال انفجار است ‪.‬‬
‫مگه نه اینکه م ‌یگین بهشــت پر از حوری و قوریه !‪ ...‬خو حوریش مال تن گروهبان را دید غرق در خون ‪ .‬ترکش راکت گلویش را دریده بود ‪.‬‬ ‫«ممنون سرکار ‪ ...‬ببخشید ‪ ،‬سر کار تنها هسین؟!)‬
‫«نه عامو جون مگه میشــه با این توپ تنها بود ‪ ،‬یکی شون رفته دس ما ‪ ،‬قوریاش مال شما »‬
‫صدای خرناس گراز ها و قهقهۀ کفتار ها و زوزه گرگها را شــنید که به‬ ‫شــوری ‪ ...‬یکی شونم رفته لب شــط رخت شوری بقیه هم جیم فنگ و تندتر ادامه داد ‪:‬‬
‫باغ و مزرعه سبزشان هجوم آورده اند‪.‬‬
‫«خو بفرما ‪ ...‬مفت خور گردن کلفت ‪ ...‬هی این جنگ لعنتیه ادامه بده * * *‬ ‫زدن مرخصی توهم که تازه نفسی‪»...‬‬
‫بعد ادامه داد‪:‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫‪ ...‬هی لفتش بده ‪ ...‬آخه چقدر ُکشــت و کشتار و خسارت و بدبختی ؟! مرد تاق باز با پلک های بســته دراز کشــیده بود که زن نرم و بی صدا‬
‫کنارش نشســت ‪ .‬مرد تکانی خورد و چشــمانش را باز کرد و جا به جا‬ ‫«حالا چرا دم در وایســادی‪ .‬خو بفرما داخل ‪ .‬کلبه فقیر فقراس ‪ ،‬قابل ‪ ...‬خو ملت م ‌یخوان زندگی کنن‪».‬‬
‫شــد ‪ .‬زن سر انگشتان دست را آرام بر سینه و شانۀ مرد کشید و خود‬ ‫سیاوش گفت ‪:‬‬ ‫شما ر ِه نداره ‪ ،‬اقلن از دس این باد تنوری خلاص میشی»‪.‬‬
‫و به چشمهای میشی سرباز نگاه کرد ‪:‬‬
‫«سرکار این جنگ براشون نون و آب داره به قول خودشون برکت داره ‪ .‬را به او نزدیک تر کرد ‪:‬‬ ‫«کا ‪ ،‬اول بگو ببینم اسمت چیه ؟!»‬
‫همه چی داره تمومش کنن که چی ‪ ،‬او صدام جاکش که دس کشید و «هنوز تو فکری ‪ ...‬بازم داری به اون پل فکر م ‌یکنی ‪ ...‬دست وردار مرد‬
‫گفت آتیش بش ‪ ...‬همه دنیا گفتن آتیش بس ‪ ...‬خسارت هم م ‌یدادن‪ ...‬تا چند سال ‪ ...‬توکل بر خدا کن»‬ ‫«سیاوش سرکار‪ ...‬سیاوش رودباری»‬
‫«حتما بچه رودبارم هستی ؟»‬
‫دیگه جنگ هم به شــهر و روســتا نم ‌یکشید و این همه بمب بارون و مرد زیر لب نجوا کرد ‪:‬‬ ‫«بله سرکار »‬
‫«توکل بر خدا ‪ ،‬داشتم به تو و ستاره فکر م ‌یکردم »‬ ‫موشک پرونی و شیمیایی هم تو کار نبود‪».‬‬
‫زن کم کمک تنش را به تن مرد چســباند و ســرش را روی ســینۀ او‬ ‫«حتما تو ساکت پر زیتونه»‬
‫گروهبان گفت ‪:‬‬ ‫«خیر سرکار»‬
‫«خو بقول خودت براشــون نون و هم آب داره‪ ،‬برکت داره ‪ ...‬تمومش گذاشت و زمزمه کرد ‪:‬‬
‫کنــن که چی ؟ ‪ ...‬که تو بری ســر باغ و زمین و زیتونت تو شــمال و «بریم تو اتاق ؟»‬ ‫«حتمت هم گرمت شده ؟!»‬
‫«خیر ســرکار ‪ ،‬گرما چیه ‪ ،‬خود خود تنور جهنمه سرکار ‪ ...‬از زمین و منم برم گامیش آباد لب شــط بالای سر زن و بچه ام و طلب کارشون مرد پرسید ‪:‬‬
‫«تو اتاق؟! ‪ ...‬اینجا که هوا بهتره !»‬ ‫بشیم ؟»‬ ‫زمونش آتیش م ‌یباره »‬
‫هر دو خندیدند ‪ ،‬گروهبان گفت ‪:‬‬
‫زن گفت ‪:‬‬ ‫بعد با خنده گفت ‪:‬‬
‫«ببین ‪ ،‬حواســت باشــه ‪،‬اینجا پــر از رطیل و مــار و عقرب و جک و «وولک هی ‪ ...‬تو تا حالا شــیر و ماســت گامیش خوردی ؟‪ ...‬م ‌یدونی «م ‌یخوام پیش هم باشیم »‬
‫جونورای موذی و خطرناکه ‪ .‬شــبها از سوراخاشــون م ‌یریزن بیرون‪ ،‬چه طعم و مزه ای داره ؟‪ ...‬میدونی خارک و رطب تازه ُکنار و ســبزی «مگه حالا دوریم ؟»‬
‫‪Vol. 20 / No. 1233 - Friday, Apr. 5, 2013‬‬ ‫بیابونی و شــورگاگله با ماست یعنی چی ؟‪ ...‬اونم با نون داغ تنور و یه زن سکوت کرد ‪ .‬مرد انگار که معنی سکوت را دریافت ‪ .‬خندید دستی‬ ‫عینهو ستون پنجم دشمن » باز هر دو خندیدند ‪.‬‬
‫گروهبان به پایین تپه و به رودخانه اشاره کرد ‪:‬‬
‫به موهای او کشید و پاشد‬ ‫استکان عرق کشمش چی میشه؟‪ »...‬بعد با آه بلندی ادامه داد‪:‬‬
‫«م ‌یبینی ‪ ،‬هزار ماشــالا بچه های گروهبان پل نه گرما سرشون میشه «ها برادر ‪ ...‬دروغ میگن ‪ ...‬دردشون درد دین و خدا و پیغومبر نیس ‪ ...‬زن به ننوی ستاره نگاه کرد و ‪...‬‬
‫و نه ســرما ‪ ،‬نه شــب و نــه روز ‪ ،‬نه مار و عقــرب و ازدها ‪ ،‬مث فرفره اینا درد چیزای دیگه دارن‪*** »...‬‬
‫م ‌یچرخن و ظرف چند ساعت دارن پل به این عظم ِت تمومش م ‌یکنن بعد سیگاری گوشــه لبش گذاشت ‪ ،‬چند بار کبریت کشید و چند بار روشــنایی لرزان گرد سوز کوچکی تاریکی را پس زد ‪ .‬نفس های داغ‬ ‫‪.‬‬
‫فحش و ناسزا به باد مزاحم داد تا عاقبت کبریت با جرقۀ تند روشن شد‪ .‬مرد پوست صورت زن را انگار م ‌یگداخت‪ .‬سایه ریسه های سیر و پیاز‬
‫جرثقیل میتســو بیشی آخرین قطعات پل را از روی کامیون های پُل هنوز آتش کبریت را به نوک ســیگارش نگرفته بود که گلولۀ خمپاره بر در و دیــوار اتاق م ‌یلرزید ‪ .‬مرد پنجه ها را بیخ گونه های زن برد و‬
‫ای ســوت کشان از بالای سرشان رد شد ‪ .‬هر دو بی اختیار کف سنگر موهای ســیاهش را آرام پس زد ‪ .‬زن خود را کنار کشید و روی فرش‬ ‫کش ریو تخلیه م ‌یکرد ‪.‬‬
‫کرخــه مثل مار ماهی تنومندی آرام و پر هیبت ســینه به قایق های شــیرجه زدند ‪ ،‬خمپاره چند متر آن طرف تر با صدای خشکی زمین غلتید ‪ .‬مرد چنگ انداخت و بازویش را فشــرد و آن یکی دستش را به‬
‫غول پیکر لاستیکی زیر پل م ‌یکوبید تا آن را از جا کنده و همراه خود خورد و عمل نکرد ‪ .‬گروهبان پاشــد و سیگار و کبریت را به گوشه ای طرف گرد ســوز دراز کرد و فتیله اش را پایین کشید ‪ .‬سایه ها بر در و‬
‫در پیچ و خم تپه ماهورهــا ببرد ‪ ،‬اما کابل های ضخیم مها ِر دو طرف پــرت کرد ‪ .‬خواســت چیزی بگوید که انفجار هــای پی در پی غافل دیوار هجوم آوردند ‪ ،‬زوزۀ گرگها نزدیک تر شده بود ‪.‬‬
‫ساحل شرقی و غربی پل را استوار در مقابل فشار کوبندۀ موج های پر گیرشان کرد ‪ .‬مچ سیاوش را محکم چسبید و فریاد کشید«بپر بیرون سگی پارس کر د‪.‬‬
‫‪ ...‬په این مادر قحبه ها کجا بودن ؟! ‪ ...‬نگفتمت تو روز خبر م ‌یشن ‪ ...‬ورزوشان ماغ کشید و ُسم بر زمین کوبید‪.‬‬ ‫قدرت نگهداشته بود ‪.‬‬
‫مرد غرید ‪:‬‬ ‫اینا ستون پنجم دشمنن» و هر دو از سنگر بیرون پریدند ‪.‬‬ ‫گروهبان گفت ‪:‬‬
‫«معمولا شــبا دس به کار م ‌یشن که دشمن خبردار نشه ‪ ،‬نه توی روز دور و برشــان را دود و غبار و خاک تیره و تار کرده بود ‪ ...‬روی زمین «بی غیرتا وقت گیر آوردن ‪ .‬م ‌یخوان اهل ده خبر کنن»‬
‫دراز کشیدند ‪ .‬گلوله ای سنگر را در هم کوبید ‪ .‬انفجار گلوله های توپ زن خندید ‪.‬‬ ‫روشن و این آفتاب بی پدر !»‬
‫سیاوش گفت ‪:‬‬
‫داخل سنگر ‪،‬تپه را لرزاند ‪ .‬سیاوش پشت بوته ای غلتید ‪ ،‬قلبش م ‌یزد اسبی در دوردست ها شیهه کشید ‪ .‬چراغ پرت پرتی کرد ‪ .‬خش و خش‬
‫«فرمانــده گفته بود واحد های زرهــی دارن میان تا غروب هم باید از و زانو هایش م ‌یلرزید ‪ .‬از لای شــاخ و برگ بوته ها دید که در مســیر دیوارها در صدای تند نفس ها شــان ُگم شــد ‪ .‬ناگهان اتاق لرزید‪ ،‬زن‬
‫رودخانــه چند جنگنده بی صدا مثل قرقی های شــکاری به طرف پل جیغ کشید ‪ ،‬مرد او را در آغوش فشرد‪ ،‬زن دوباره جیغ کشید ‪ .‬اتاق به‬ ‫رودخانه عبورشان بدن که برن دشت عباس »‬
‫گروهبان پاکت سیگار را از روی جعبه فشنگ برداشت و رو به سیاوش م ‌یآمدند پلک هایش را بست ‪ ،‬لبانش لرزان جنبیدند ‪:‬‬
‫شدت لرزید ‪ ،‬سقف از جا کنده شد و فرو ریخت‪.‬‬ ‫گرفت ‪.‬‬
‫«اشهد و اَن ‪ »...‬چند لحظه حس کرد تپه زیر تنه اش از جا کنده شده موج غبار اتاق را بلعید و تیر چوبی شکسته ای در پشت شانه های مرد‬
‫و پودر شــد ‪ ،‬فقط دید که غباری خاکســتری شبیه مه دود از سراسر فرو رفت و از آن طرف سینه زن را شکافت‪.‬‬ ‫«نه سرکار ممنون ‪ ،‬سیگاری نیستم »‬
‫صدای سوت زوزه مانندی آمد ‪ .‬نگاهشان رد صدا را دنبال کرد ‪ .‬آخوند رودخانه بالا آمد آتش گرفت و در میان زمین و آســمان و زبانه های ستاره در ننوی خود جیغ کشید‪ ،‬زمین لرزید و لرزید و لرزید ‪.‬‬
‫‪33‬‬ ‫میان سالی با بلند گوی دستی اش ور م ‌یرفت ‪ .‬گروهبان دلخور گفت ‪ :‬بلند و غول پیکر آتش دســت های قطع شده ‪ ،‬تن های بی سر و تکه زمستان ‪۶۹‬‬

‫پاره های قایق ها و قطعات پل را دید که همراه شــعله های ســرکش‬ ‫«بفرما ‪ ...‬دوباره سر و کلۀ این گرازلااسلام والمسلمین پیدا شد ‪».‬‬
   28   29   30   31   32   33   34   35   36   37   38