Page 33 - 1233
P. 33
ادبیات/داستان
33 «قرصاته خوردی؟»
«آره خوردم»
«چراغ روشن کنم؟»
«نه»...
«م یخوای رختاره از رو طناب وردارم؟»
«چکار به رختا داری؟!»
«سیاه و بدشکل شدن ...آدمه م یترسونن»
«مگه تو هم ترسیدی؟!»
«»....
«خیلی خوب جمشون کن»
زن پاشــد و به ســمت طناب رفت .چنگ زد و رخت ها را به سرعت
سال متسیب /شماره - 1233جمعه 16نیدرورف 1392 جمع کرد و برد و مچاله گوشــه تاریک اتــاق رو هم ریخت .لحظه ای
درنگ کرد .نگاهش درون اتاق را کاوید .فکری از ســرش گذشت و زیر
لب نجوا کرد:
«خدایا کمک کن از چنگ این خواب و خیال خلاصش کنم ...باید یه
جوری سرشه گرم کنم »
کورمال کورمال دنبال کبریت گشت.
مرد تاق باز دراز کشیده بود و چشم به آسمان دوخته بود .زوزه گرگها
هر دم نزدیک تر و رساتر م یشد .انگار از بلند گوی شورای ده م یآمد.
***
بالای تپه که رسید گروهبان جوان و میان قد وسبزه رو ،زیر تور استتار
تو سنگر ،کنار توپ ضد هوایی ایستاده بود و زیر چشم یم یپاییدش .صدا از بلند گو درآمد :
سرخ و مه دود غلیظ بالا رفته و صدای همهمه و خنده ها و حالا جیغ
از پاییــن تپه کنار رودخانه صدای مــارش نظام یقاطی همهمه و گاه بچه های دلیر و شجاع گروهان پل ،بچه های لشگر اسلام ،سلام خدا و فریاد و ناله های گروهان پل و ...خواست چشمانش را ببندد اما پلک
فریادی ،ناسزایی یا قهقهه ای ممتد همراه باد در هوای داغ م یپیچید .بر شــما باد ...شما با عبور از روی همین پل که همان پل صراط است های خیســش که پر بود از خاک و خاشــاک بسته نم یشد .دوباره به
نزدیک ســنگر گالن آب و ساکش را زمین گذاشت و سلام نظام یداد ، .انشــالا و تعالی به کربلای معلا و از آنجا به قدس عزیز و از آنجا هم سمت رودخانه نگاه کرد ،نفسش به شماره افتاده بود ،بسختی دید تکه
هر دو زیرپوش سفید تنشان بود .گروهبان خم شد و گالن را برداشت به لطف پروردگار به بهشــت برین خواهید رفت ،شما مثل و مانند پل پاره های تن و خمپاره ها را و امواج غلیظ خون را و شعله های آتش و
سازان صدر اسلام هستید ...تا کربلا راهی نمانده ،انشالا که با شهدای مه ُگر گرفته را در بلندای دود ،معلق و بی حرکت مانده بودند و دید که و در همان حال گفت :
«خسته نباشی عامو »
کربلا محشور خواهید شــد ».صدای سوت و صلوات و کف زدن های امواج آتش رودخانه آرام بالا آمد و توی دشت و تپه ها جاری شد و دود
سیاه و خاکستری تپه ها و دشت را پوشاند .صدای همهمه و خنده ها گالن را بالا برد و جرعه جرعه نوشــید و کم یهم روی ســر و گردنش ممتد گروهان ،دشت و تپه های اطراف را پر کرد.
و نعره های بچه های گروهان پل ...حس کرد سرش به سنگینی گلوله ریخت و گفت:
گروهبان گفت : «دستت درد نکنه چه کیفی کردم ه»
«خو یکی نیس به این شــکم بارۀ اُنیورســال بگه خو تو هم با ما بیو ...توپ شده اســت و دارد آرام آرام ورم م یکند و در حال انفجار است .
مگه نه اینکه م یگین بهشــت پر از حوری و قوریه ! ...خو حوریش مال تن گروهبان را دید غرق در خون .ترکش راکت گلویش را دریده بود . «ممنون سرکار ...ببخشید ،سر کار تنها هسین؟!)
«نه عامو جون مگه میشــه با این توپ تنها بود ،یکی شون رفته دس ما ،قوریاش مال شما »
صدای خرناس گراز ها و قهقهۀ کفتار ها و زوزه گرگها را شــنید که به شــوری ...یکی شونم رفته لب شــط رخت شوری بقیه هم جیم فنگ و تندتر ادامه داد :
باغ و مزرعه سبزشان هجوم آورده اند.
«خو بفرما ...مفت خور گردن کلفت ...هی این جنگ لعنتیه ادامه بده * * * زدن مرخصی توهم که تازه نفسی»...
بعد ادامه داد:
In touch with Iranian diversity ...هی لفتش بده ...آخه چقدر ُکشــت و کشتار و خسارت و بدبختی ؟! مرد تاق باز با پلک های بســته دراز کشــیده بود که زن نرم و بی صدا
کنارش نشســت .مرد تکانی خورد و چشــمانش را باز کرد و جا به جا «حالا چرا دم در وایســادی .خو بفرما داخل .کلبه فقیر فقراس ،قابل ...خو ملت م یخوان زندگی کنن».
شــد .زن سر انگشتان دست را آرام بر سینه و شانۀ مرد کشید و خود سیاوش گفت : شما ر ِه نداره ،اقلن از دس این باد تنوری خلاص میشی».
و به چشمهای میشی سرباز نگاه کرد :
«سرکار این جنگ براشون نون و آب داره به قول خودشون برکت داره .را به او نزدیک تر کرد : «کا ،اول بگو ببینم اسمت چیه ؟!»
همه چی داره تمومش کنن که چی ،او صدام جاکش که دس کشید و «هنوز تو فکری ...بازم داری به اون پل فکر م یکنی ...دست وردار مرد
گفت آتیش بش ...همه دنیا گفتن آتیش بس ...خسارت هم م یدادن ...تا چند سال ...توکل بر خدا کن» «سیاوش سرکار ...سیاوش رودباری»
«حتما بچه رودبارم هستی ؟»
دیگه جنگ هم به شــهر و روســتا نم یکشید و این همه بمب بارون و مرد زیر لب نجوا کرد : «بله سرکار »
«توکل بر خدا ،داشتم به تو و ستاره فکر م یکردم » موشک پرونی و شیمیایی هم تو کار نبود».
زن کم کمک تنش را به تن مرد چســباند و ســرش را روی ســینۀ او «حتما تو ساکت پر زیتونه»
گروهبان گفت : «خیر سرکار»
«خو بقول خودت براشــون نون و هم آب داره ،برکت داره ...تمومش گذاشت و زمزمه کرد :
کنــن که چی ؟ ...که تو بری ســر باغ و زمین و زیتونت تو شــمال و «بریم تو اتاق ؟» «حتمت هم گرمت شده ؟!»
«خیر ســرکار ،گرما چیه ،خود خود تنور جهنمه سرکار ...از زمین و منم برم گامیش آباد لب شــط بالای سر زن و بچه ام و طلب کارشون مرد پرسید :
«تو اتاق؟! ...اینجا که هوا بهتره !» بشیم ؟» زمونش آتیش م یباره »
هر دو خندیدند ،گروهبان گفت :
زن گفت : بعد با خنده گفت :
«ببین ،حواســت باشــه ،اینجا پــر از رطیل و مــار و عقرب و جک و «وولک هی ...تو تا حالا شــیر و ماســت گامیش خوردی ؟ ...م یدونی «م یخوام پیش هم باشیم »
جونورای موذی و خطرناکه .شــبها از سوراخاشــون م یریزن بیرون ،چه طعم و مزه ای داره ؟ ...میدونی خارک و رطب تازه ُکنار و ســبزی «مگه حالا دوریم ؟»
Vol. 20 / No. 1233 - Friday, Apr. 5, 2013 بیابونی و شــورگاگله با ماست یعنی چی ؟ ...اونم با نون داغ تنور و یه زن سکوت کرد .مرد انگار که معنی سکوت را دریافت .خندید دستی عینهو ستون پنجم دشمن » باز هر دو خندیدند .
گروهبان به پایین تپه و به رودخانه اشاره کرد :
به موهای او کشید و پاشد استکان عرق کشمش چی میشه؟ »...بعد با آه بلندی ادامه داد:
«م یبینی ،هزار ماشــالا بچه های گروهبان پل نه گرما سرشون میشه «ها برادر ...دروغ میگن ...دردشون درد دین و خدا و پیغومبر نیس ...زن به ننوی ستاره نگاه کرد و ...
و نه ســرما ،نه شــب و نــه روز ،نه مار و عقــرب و ازدها ،مث فرفره اینا درد چیزای دیگه دارن*** »...
م یچرخن و ظرف چند ساعت دارن پل به این عظم ِت تمومش م یکنن بعد سیگاری گوشــه لبش گذاشت ،چند بار کبریت کشید و چند بار روشــنایی لرزان گرد سوز کوچکی تاریکی را پس زد .نفس های داغ .
فحش و ناسزا به باد مزاحم داد تا عاقبت کبریت با جرقۀ تند روشن شد .مرد پوست صورت زن را انگار م یگداخت .سایه ریسه های سیر و پیاز
جرثقیل میتســو بیشی آخرین قطعات پل را از روی کامیون های پُل هنوز آتش کبریت را به نوک ســیگارش نگرفته بود که گلولۀ خمپاره بر در و دیــوار اتاق م یلرزید .مرد پنجه ها را بیخ گونه های زن برد و
ای ســوت کشان از بالای سرشان رد شد .هر دو بی اختیار کف سنگر موهای ســیاهش را آرام پس زد .زن خود را کنار کشید و روی فرش کش ریو تخلیه م یکرد .
کرخــه مثل مار ماهی تنومندی آرام و پر هیبت ســینه به قایق های شــیرجه زدند ،خمپاره چند متر آن طرف تر با صدای خشکی زمین غلتید .مرد چنگ انداخت و بازویش را فشــرد و آن یکی دستش را به
غول پیکر لاستیکی زیر پل م یکوبید تا آن را از جا کنده و همراه خود خورد و عمل نکرد .گروهبان پاشــد و سیگار و کبریت را به گوشه ای طرف گرد ســوز دراز کرد و فتیله اش را پایین کشید .سایه ها بر در و
در پیچ و خم تپه ماهورهــا ببرد ،اما کابل های ضخیم مها ِر دو طرف پــرت کرد .خواســت چیزی بگوید که انفجار هــای پی در پی غافل دیوار هجوم آوردند ،زوزۀ گرگها نزدیک تر شده بود .
ساحل شرقی و غربی پل را استوار در مقابل فشار کوبندۀ موج های پر گیرشان کرد .مچ سیاوش را محکم چسبید و فریاد کشید«بپر بیرون سگی پارس کر د.
...په این مادر قحبه ها کجا بودن ؟! ...نگفتمت تو روز خبر م یشن ...ورزوشان ماغ کشید و ُسم بر زمین کوبید. قدرت نگهداشته بود .
مرد غرید : اینا ستون پنجم دشمنن» و هر دو از سنگر بیرون پریدند . گروهبان گفت :
«معمولا شــبا دس به کار م یشن که دشمن خبردار نشه ،نه توی روز دور و برشــان را دود و غبار و خاک تیره و تار کرده بود ...روی زمین «بی غیرتا وقت گیر آوردن .م یخوان اهل ده خبر کنن»
دراز کشیدند .گلوله ای سنگر را در هم کوبید .انفجار گلوله های توپ زن خندید . روشن و این آفتاب بی پدر !»
سیاوش گفت :
داخل سنگر ،تپه را لرزاند .سیاوش پشت بوته ای غلتید ،قلبش م یزد اسبی در دوردست ها شیهه کشید .چراغ پرت پرتی کرد .خش و خش
«فرمانــده گفته بود واحد های زرهــی دارن میان تا غروب هم باید از و زانو هایش م یلرزید .از لای شــاخ و برگ بوته ها دید که در مســیر دیوارها در صدای تند نفس ها شــان ُگم شــد .ناگهان اتاق لرزید ،زن
رودخانــه چند جنگنده بی صدا مثل قرقی های شــکاری به طرف پل جیغ کشید ،مرد او را در آغوش فشرد ،زن دوباره جیغ کشید .اتاق به رودخانه عبورشان بدن که برن دشت عباس »
گروهبان پاکت سیگار را از روی جعبه فشنگ برداشت و رو به سیاوش م یآمدند پلک هایش را بست ،لبانش لرزان جنبیدند :
شدت لرزید ،سقف از جا کنده شد و فرو ریخت. گرفت .
«اشهد و اَن »...چند لحظه حس کرد تپه زیر تنه اش از جا کنده شده موج غبار اتاق را بلعید و تیر چوبی شکسته ای در پشت شانه های مرد
و پودر شــد ،فقط دید که غباری خاکســتری شبیه مه دود از سراسر فرو رفت و از آن طرف سینه زن را شکافت. «نه سرکار ممنون ،سیگاری نیستم »
صدای سوت زوزه مانندی آمد .نگاهشان رد صدا را دنبال کرد .آخوند رودخانه بالا آمد آتش گرفت و در میان زمین و آســمان و زبانه های ستاره در ننوی خود جیغ کشید ،زمین لرزید و لرزید و لرزید .
33 میان سالی با بلند گوی دستی اش ور م یرفت .گروهبان دلخور گفت :بلند و غول پیکر آتش دســت های قطع شده ،تن های بی سر و تکه زمستان ۶۹
پاره های قایق ها و قطعات پل را دید که همراه شــعله های ســرکش «بفرما ...دوباره سر و کلۀ این گرازلااسلام والمسلمین پیدا شد ».
33 «قرصاته خوردی؟»
«آره خوردم»
«چراغ روشن کنم؟»
«نه»...
«م یخوای رختاره از رو طناب وردارم؟»
«چکار به رختا داری؟!»
«سیاه و بدشکل شدن ...آدمه م یترسونن»
«مگه تو هم ترسیدی؟!»
«»....
«خیلی خوب جمشون کن»
زن پاشــد و به ســمت طناب رفت .چنگ زد و رخت ها را به سرعت
سال متسیب /شماره - 1233جمعه 16نیدرورف 1392 جمع کرد و برد و مچاله گوشــه تاریک اتــاق رو هم ریخت .لحظه ای
درنگ کرد .نگاهش درون اتاق را کاوید .فکری از ســرش گذشت و زیر
لب نجوا کرد:
«خدایا کمک کن از چنگ این خواب و خیال خلاصش کنم ...باید یه
جوری سرشه گرم کنم »
کورمال کورمال دنبال کبریت گشت.
مرد تاق باز دراز کشیده بود و چشم به آسمان دوخته بود .زوزه گرگها
هر دم نزدیک تر و رساتر م یشد .انگار از بلند گوی شورای ده م یآمد.
***
بالای تپه که رسید گروهبان جوان و میان قد وسبزه رو ،زیر تور استتار
تو سنگر ،کنار توپ ضد هوایی ایستاده بود و زیر چشم یم یپاییدش .صدا از بلند گو درآمد :
سرخ و مه دود غلیظ بالا رفته و صدای همهمه و خنده ها و حالا جیغ
از پاییــن تپه کنار رودخانه صدای مــارش نظام یقاطی همهمه و گاه بچه های دلیر و شجاع گروهان پل ،بچه های لشگر اسلام ،سلام خدا و فریاد و ناله های گروهان پل و ...خواست چشمانش را ببندد اما پلک
فریادی ،ناسزایی یا قهقهه ای ممتد همراه باد در هوای داغ م یپیچید .بر شــما باد ...شما با عبور از روی همین پل که همان پل صراط است های خیســش که پر بود از خاک و خاشــاک بسته نم یشد .دوباره به
نزدیک ســنگر گالن آب و ساکش را زمین گذاشت و سلام نظام یداد ، .انشــالا و تعالی به کربلای معلا و از آنجا به قدس عزیز و از آنجا هم سمت رودخانه نگاه کرد ،نفسش به شماره افتاده بود ،بسختی دید تکه
هر دو زیرپوش سفید تنشان بود .گروهبان خم شد و گالن را برداشت به لطف پروردگار به بهشــت برین خواهید رفت ،شما مثل و مانند پل پاره های تن و خمپاره ها را و امواج غلیظ خون را و شعله های آتش و
سازان صدر اسلام هستید ...تا کربلا راهی نمانده ،انشالا که با شهدای مه ُگر گرفته را در بلندای دود ،معلق و بی حرکت مانده بودند و دید که و در همان حال گفت :
«خسته نباشی عامو »
کربلا محشور خواهید شــد ».صدای سوت و صلوات و کف زدن های امواج آتش رودخانه آرام بالا آمد و توی دشت و تپه ها جاری شد و دود
سیاه و خاکستری تپه ها و دشت را پوشاند .صدای همهمه و خنده ها گالن را بالا برد و جرعه جرعه نوشــید و کم یهم روی ســر و گردنش ممتد گروهان ،دشت و تپه های اطراف را پر کرد.
و نعره های بچه های گروهان پل ...حس کرد سرش به سنگینی گلوله ریخت و گفت:
گروهبان گفت : «دستت درد نکنه چه کیفی کردم ه»
«خو یکی نیس به این شــکم بارۀ اُنیورســال بگه خو تو هم با ما بیو ...توپ شده اســت و دارد آرام آرام ورم م یکند و در حال انفجار است .
مگه نه اینکه م یگین بهشــت پر از حوری و قوریه ! ...خو حوریش مال تن گروهبان را دید غرق در خون .ترکش راکت گلویش را دریده بود . «ممنون سرکار ...ببخشید ،سر کار تنها هسین؟!)
«نه عامو جون مگه میشــه با این توپ تنها بود ،یکی شون رفته دس ما ،قوریاش مال شما »
صدای خرناس گراز ها و قهقهۀ کفتار ها و زوزه گرگها را شــنید که به شــوری ...یکی شونم رفته لب شــط رخت شوری بقیه هم جیم فنگ و تندتر ادامه داد :
باغ و مزرعه سبزشان هجوم آورده اند.
«خو بفرما ...مفت خور گردن کلفت ...هی این جنگ لعنتیه ادامه بده * * * زدن مرخصی توهم که تازه نفسی»...
بعد ادامه داد:
In touch with Iranian diversity ...هی لفتش بده ...آخه چقدر ُکشــت و کشتار و خسارت و بدبختی ؟! مرد تاق باز با پلک های بســته دراز کشــیده بود که زن نرم و بی صدا
کنارش نشســت .مرد تکانی خورد و چشــمانش را باز کرد و جا به جا «حالا چرا دم در وایســادی .خو بفرما داخل .کلبه فقیر فقراس ،قابل ...خو ملت م یخوان زندگی کنن».
شــد .زن سر انگشتان دست را آرام بر سینه و شانۀ مرد کشید و خود سیاوش گفت : شما ر ِه نداره ،اقلن از دس این باد تنوری خلاص میشی».
و به چشمهای میشی سرباز نگاه کرد :
«سرکار این جنگ براشون نون و آب داره به قول خودشون برکت داره .را به او نزدیک تر کرد : «کا ،اول بگو ببینم اسمت چیه ؟!»
همه چی داره تمومش کنن که چی ،او صدام جاکش که دس کشید و «هنوز تو فکری ...بازم داری به اون پل فکر م یکنی ...دست وردار مرد
گفت آتیش بش ...همه دنیا گفتن آتیش بس ...خسارت هم م یدادن ...تا چند سال ...توکل بر خدا کن» «سیاوش سرکار ...سیاوش رودباری»
«حتما بچه رودبارم هستی ؟»
دیگه جنگ هم به شــهر و روســتا نم یکشید و این همه بمب بارون و مرد زیر لب نجوا کرد : «بله سرکار »
«توکل بر خدا ،داشتم به تو و ستاره فکر م یکردم » موشک پرونی و شیمیایی هم تو کار نبود».
زن کم کمک تنش را به تن مرد چســباند و ســرش را روی ســینۀ او «حتما تو ساکت پر زیتونه»
گروهبان گفت : «خیر سرکار»
«خو بقول خودت براشــون نون و هم آب داره ،برکت داره ...تمومش گذاشت و زمزمه کرد :
کنــن که چی ؟ ...که تو بری ســر باغ و زمین و زیتونت تو شــمال و «بریم تو اتاق ؟» «حتمت هم گرمت شده ؟!»
«خیر ســرکار ،گرما چیه ،خود خود تنور جهنمه سرکار ...از زمین و منم برم گامیش آباد لب شــط بالای سر زن و بچه ام و طلب کارشون مرد پرسید :
«تو اتاق؟! ...اینجا که هوا بهتره !» بشیم ؟» زمونش آتیش م یباره »
هر دو خندیدند ،گروهبان گفت :
زن گفت : بعد با خنده گفت :
«ببین ،حواســت باشــه ،اینجا پــر از رطیل و مــار و عقرب و جک و «وولک هی ...تو تا حالا شــیر و ماســت گامیش خوردی ؟ ...م یدونی «م یخوام پیش هم باشیم »
جونورای موذی و خطرناکه .شــبها از سوراخاشــون م یریزن بیرون ،چه طعم و مزه ای داره ؟ ...میدونی خارک و رطب تازه ُکنار و ســبزی «مگه حالا دوریم ؟»
Vol. 20 / No. 1233 - Friday, Apr. 5, 2013 بیابونی و شــورگاگله با ماست یعنی چی ؟ ...اونم با نون داغ تنور و یه زن سکوت کرد .مرد انگار که معنی سکوت را دریافت .خندید دستی عینهو ستون پنجم دشمن » باز هر دو خندیدند .
گروهبان به پایین تپه و به رودخانه اشاره کرد :
به موهای او کشید و پاشد استکان عرق کشمش چی میشه؟ »...بعد با آه بلندی ادامه داد:
«م یبینی ،هزار ماشــالا بچه های گروهبان پل نه گرما سرشون میشه «ها برادر ...دروغ میگن ...دردشون درد دین و خدا و پیغومبر نیس ...زن به ننوی ستاره نگاه کرد و ...
و نه ســرما ،نه شــب و نــه روز ،نه مار و عقــرب و ازدها ،مث فرفره اینا درد چیزای دیگه دارن*** »...
م یچرخن و ظرف چند ساعت دارن پل به این عظم ِت تمومش م یکنن بعد سیگاری گوشــه لبش گذاشت ،چند بار کبریت کشید و چند بار روشــنایی لرزان گرد سوز کوچکی تاریکی را پس زد .نفس های داغ .
فحش و ناسزا به باد مزاحم داد تا عاقبت کبریت با جرقۀ تند روشن شد .مرد پوست صورت زن را انگار م یگداخت .سایه ریسه های سیر و پیاز
جرثقیل میتســو بیشی آخرین قطعات پل را از روی کامیون های پُل هنوز آتش کبریت را به نوک ســیگارش نگرفته بود که گلولۀ خمپاره بر در و دیــوار اتاق م یلرزید .مرد پنجه ها را بیخ گونه های زن برد و
ای ســوت کشان از بالای سرشان رد شد .هر دو بی اختیار کف سنگر موهای ســیاهش را آرام پس زد .زن خود را کنار کشید و روی فرش کش ریو تخلیه م یکرد .
کرخــه مثل مار ماهی تنومندی آرام و پر هیبت ســینه به قایق های شــیرجه زدند ،خمپاره چند متر آن طرف تر با صدای خشکی زمین غلتید .مرد چنگ انداخت و بازویش را فشــرد و آن یکی دستش را به
غول پیکر لاستیکی زیر پل م یکوبید تا آن را از جا کنده و همراه خود خورد و عمل نکرد .گروهبان پاشــد و سیگار و کبریت را به گوشه ای طرف گرد ســوز دراز کرد و فتیله اش را پایین کشید .سایه ها بر در و
در پیچ و خم تپه ماهورهــا ببرد ،اما کابل های ضخیم مها ِر دو طرف پــرت کرد .خواســت چیزی بگوید که انفجار هــای پی در پی غافل دیوار هجوم آوردند ،زوزۀ گرگها نزدیک تر شده بود .
ساحل شرقی و غربی پل را استوار در مقابل فشار کوبندۀ موج های پر گیرشان کرد .مچ سیاوش را محکم چسبید و فریاد کشید«بپر بیرون سگی پارس کر د.
...په این مادر قحبه ها کجا بودن ؟! ...نگفتمت تو روز خبر م یشن ...ورزوشان ماغ کشید و ُسم بر زمین کوبید. قدرت نگهداشته بود .
مرد غرید : اینا ستون پنجم دشمنن» و هر دو از سنگر بیرون پریدند . گروهبان گفت :
«معمولا شــبا دس به کار م یشن که دشمن خبردار نشه ،نه توی روز دور و برشــان را دود و غبار و خاک تیره و تار کرده بود ...روی زمین «بی غیرتا وقت گیر آوردن .م یخوان اهل ده خبر کنن»
دراز کشیدند .گلوله ای سنگر را در هم کوبید .انفجار گلوله های توپ زن خندید . روشن و این آفتاب بی پدر !»
سیاوش گفت :
داخل سنگر ،تپه را لرزاند .سیاوش پشت بوته ای غلتید ،قلبش م یزد اسبی در دوردست ها شیهه کشید .چراغ پرت پرتی کرد .خش و خش
«فرمانــده گفته بود واحد های زرهــی دارن میان تا غروب هم باید از و زانو هایش م یلرزید .از لای شــاخ و برگ بوته ها دید که در مســیر دیوارها در صدای تند نفس ها شــان ُگم شــد .ناگهان اتاق لرزید ،زن
رودخانــه چند جنگنده بی صدا مثل قرقی های شــکاری به طرف پل جیغ کشید ،مرد او را در آغوش فشرد ،زن دوباره جیغ کشید .اتاق به رودخانه عبورشان بدن که برن دشت عباس »
گروهبان پاکت سیگار را از روی جعبه فشنگ برداشت و رو به سیاوش م یآمدند پلک هایش را بست ،لبانش لرزان جنبیدند :
شدت لرزید ،سقف از جا کنده شد و فرو ریخت. گرفت .
«اشهد و اَن »...چند لحظه حس کرد تپه زیر تنه اش از جا کنده شده موج غبار اتاق را بلعید و تیر چوبی شکسته ای در پشت شانه های مرد
و پودر شــد ،فقط دید که غباری خاکســتری شبیه مه دود از سراسر فرو رفت و از آن طرف سینه زن را شکافت. «نه سرکار ممنون ،سیگاری نیستم »
صدای سوت زوزه مانندی آمد .نگاهشان رد صدا را دنبال کرد .آخوند رودخانه بالا آمد آتش گرفت و در میان زمین و آســمان و زبانه های ستاره در ننوی خود جیغ کشید ،زمین لرزید و لرزید و لرزید .
33 میان سالی با بلند گوی دستی اش ور م یرفت .گروهبان دلخور گفت :بلند و غول پیکر آتش دســت های قطع شده ،تن های بی سر و تکه زمستان ۶۹
پاره های قایق ها و قطعات پل را دید که همراه شــعله های ســرکش «بفرما ...دوباره سر و کلۀ این گرازلااسلام والمسلمین پیدا شد ».