Page 32 - 1233
P. 32
+شب گرگ‬ ‫ادبیات‪/‬رمان‪-‬داستان ‹‬ ‫‪32‬‬

‫خسرو دلاور‬ ‫دوستدارت‪،‬‬ ‫‪32‬‬
‫داوسی‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1233‬جمعه ‪ 16‬نیدرورف ‪1392‬‬
‫ژولیت به داوسی‬
‫نوزدهم می ‪1946‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬

‫مرد گفت‪:‬‬ ‫مــرد تکان تندی خورد‪ .‬بیدار شــد و ناباورانه به آســمان نگاه کرد‪:‬‬ ‫داوسی عزیز‪،‬‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1233 - Friday, Apr. 5, 2013‬‬
‫«ها‪...‬؟ ‪...‬چرا چرا‪»...‬‬ ‫تاریکی ســنگین بود و هوا خف و ستار‌هها ریز و دور و کم سو‪ ،‬انگار‬ ‫پس فردا در گرنســی خواهم بود! اعتراف می کنم ترسوتر از آنم که‬
‫و به صدای جریان آب رودخانه که در دوردســ ‌تها م ‌یگذشــت و با‬ ‫پرواز کنم‪ ،‬حتی به طمع نوشیدنی مجانی‪ ،‬بنابراین با کشتی پست‬
‫زوز‌هی گر ‌گها م ‌یآمیخت گوش سپرد‪.‬‬ ‫چشمان گل ‌های گرگ سیاه‪.‬‬
‫زن مایوس اما سمج صدایش را بلندتر کرد‪:‬‬ ‫نرم ‌هبادی هــم نم ‌یوزید و گیســوان بلند بید را در گوشــه حیاط‬ ‫غروب خواهم رسید‪.‬‬
‫«هوی ســیاوش ‪ ...‬خدا بخواد انگاری کر و لال هم شدی؟ ‪ ...‬نگفتم‬ ‫ممکن اســت پیغامی از طرف من به ایزولا برسانی؟ بگو کلاهی که‬
‫چند وقتی نرو لب آب؟»‬ ‫نم ‌یآشفت‪.‬‬ ‫تور داشــته باشد ندارم‪ ،‬و گل لی لی هم نمی توانم در دست بگیرم‬
‫مــرد‪ ،‬یک ‌های خورد و خندید‪ .‬پهنای صــورت را لاب ‌هلای پنج ‌ههای‬ ‫رو انداز را کناری زد و نشست ‪.‬‬ ‫_عطســه ام می اندازند _ ولی یک شنل پشمی قرمز دارم و همان‬
‫دست پنهان کرد و ب ‌یحوصله گفت‪:‬‬
‫«ها سیاوش‪...‬؟!»‬ ‫را خواهم پوشید‪.‬‬
‫«باشه م ‌یگم‪»...‬‬ ‫زن بود که گفت و روی دست نی ‌مخیز شد‪.‬‬ ‫داوسی عزیز‪ ،‬از لطفت بی نهایت سپاسگزارم‪ .‬فکر نمی کنم بیش از‬
‫و گفت‪:‬‬ ‫این بتوان به کسی خوش آمد گفت‪ .‬نمی توانم باور کنم که سرانجام‬
‫«ب ‌یخوابی زده به سرت؟»‬
‫«تو داشــتی علف وجین م ‌یکردی‪ ...‬گیسات سفید شد‌هبود ‪ ...‬ستاره‬ ‫مرد چنگی به مو های آشفت ‌هی خود کشید و پل ‌کهای پف کرد‌هاش‬ ‫همه شما را خواهم دید‪ .‬دل در سینه ام می طپد!‬
‫زیتون م ‌یچید و م ‌یریخت تو ســبد ‪...‬چه رعنا شده بود ‪ ...‬منم ورزو‬ ‫قربانت‪،‬‬
‫را بسته بودم به گاو آهن و سرم به کارم بود نزدیک پل داشتم کناره‬ ‫را با پشت دست مالید‪.‬‬ ‫ژولیت‬
‫های رودخانه را شــیار م ‌یزدم که هوا تاریک شــد‪ ...‬ماه و ستاره ها‬ ‫«نه‪ ...‬خواب دیدم‪ ...‬خواب بدی»‬
‫پر نور تو آســمون م ‌یدرخشیدن‪...‬ترسیدم ‪ ...‬خواستم هوار بکشم اما‬ ‫از جاهایی دور زوز‌هی گر ‌گها پوزه بر پوست شب م ‌یکشید‪.‬‬ ‫از مارک به ژولیت‬
‫صدام برید ‪ ...‬ماه از دل آســمون کنده شــد و افتاد تو آب ‪...‬صدای‬ ‫زن گفت‪ :‬ایشالا خیره‪ ...‬امروز پاک هلاک شدی‪ ...‬کشیدن اون همه‬ ‫‪20/5/1946‬‬
‫رودخانه قطع شــد و آب ایستاد ‪ ...‬نه پس م ‌یرفت و نه پیش ‪ ...‬بعد‬ ‫ژولیت عزیزم‪،‬‬
‫زمین ُگر گرفت پل شکســت و از هم پاشــید ‪ ،‬ستاره جیغ کشید و‬ ‫سنگ از لب آب!‬
‫زهرخندی بر لبان مرد نشســت‪ .‬عرق پیشانی را با کف دست گرفت‬ ‫از من زمان خواســتی و به تــو دادم‪ .‬گفتی در باره ازدواج صحبتی‬
‫از ما دور شد»‪.‬‬ ‫نکنــم و نکرده ام‪ .‬اما اکنون می گویی به آن گرنســی جهنمی می‬
‫زن انگار که تیری در پهلویش نشست ‪ .‬آهسته نالید‪:‬‬ ‫و گفت‪:‬‬ ‫روی؟ و بــرای چه مدت؟ یک هفته؟ یک ماه؟ برای همیشــه؟ فکر‬
‫«چه خواب بدی بود مهتا‪ ...‬تو بودی و من و ستاره که بزرگ شد‌هبود‪».‬‬ ‫می کنی من آسوده می نشینم و اجازه می دهم از من دور شوی؟‬
‫«یا امام زمان‪»...‬‬ ‫نسیم ‌یســبک از دیوار گذشــت و بوی تند و گــس علف و پهن را‬ ‫کارهای بچــه گانه می کنی ژولیت‪ .‬هر احمقی می فهمد که داری‬
‫پاشــد و ایستاد ‪ ،‬دلشــوره به جانش افتاد ‪«:‬ایشالا که خیره ‪ ...‬خیره‬ ‫در حیــاط خانه چرخاند و رخ ‌تهای آویــزان بر طناب را تابی داد و‬ ‫می گریزی‪ ،‬ولی آنچه هیچکس نمی فهمد این اســت که از چه؟ از‬
‫‪...‬آب روشناییه ‪ ...‬زیتونم برکت» دامن بلندش را صاف کرد و خواست‬ ‫که؟ ما برای هم ساخته شــده ایم‪ .‬در حضور تو شادمانم‪ ،‬احساس‬
‫شاخ ‌ههای بید را لرزاند‪.‬‬ ‫خســتگی و بی حوصلگی نمی کنم‪ ،‬دارای علایق مشــترک فراوان‬
‫برود که صدای شکسته مرد مجالش نداد‪:‬‬ ‫زن در حال خمیازه گفت‪« :‬ایشــالا خیره» و به ســمت ننوی ستاره‬ ‫هستیم و امیدوارم رویا نبافته باشم اگر گمان می کرده ام تو هم با‬
‫«ها ‪ ...‬کجا‪...‬؟»‬ ‫چرخید و تور نازک ننو را آرام پس زد‪ :‬ستاره ب ‌یدغدغه در خواب بود‪.‬‬ ‫من که هستی همین احساس را داری‪ .‬ما برای هم ساخته شده ایم‪.‬‬
‫زن موهای بلند خود را که نیم ‌یاز صورت و شــان ‌هاش را پوشاند‌هبود‬ ‫به هم متعلقیم‪ .‬می دانــم چقدر از اینکه بگویم میدانم چه چیز به‬
‫ایستاد و رو به مرد کرد ‪:‬‬ ‫کنــار زد و به مرد برگشــت‪ :‬چهر‌هی مرد در انعــکاس نور ضعیف‬ ‫نفع توست دلخور می شوی‪ ،‬ولی عزیزم‪ ،‬این براستی به نفع توست‪.‬‬
‫«برم برات یه جرعه آب بیارم»‬ ‫برای خدا آن جزیره مزخرف را فراموش کن و زن من بشو‪ .‬قول می‬
‫«نه همین جا باش‪ ...‬گفتم تشنه نیستم»‪.‬‬ ‫ستار‌هها پریشان م ‌ینمود‪.‬‬
‫زن نگاه رمیده اش را به ننوی ستاره دوخت و با خود اندیشید‪:‬‬ ‫زن گفت‪:‬‬ ‫دهم برای ماه عسل به آنجا برویم‪ .‬اگر شرط ازدواجت این است!‬
‫«خدایا چه کنم؟ ‪ ...‬بازم خوف ورش داشته ‪ ...‬خراب بشه خانۀ باعث و‬ ‫دوستت دارم‪،‬‬
‫بانی هر چی جنگ و دعوا و خون و خونریز ِی ‪ ...‬لعنت به اون کرخه‬ ‫«سیاوش؟»‬ ‫مارک‬
‫«ها‪...‬؟»‬
‫و اون پل بهشتش‪»...‬‬ ‫از ژولیت به مارک‬
‫پرنده ای در آســمان جیغ کوتاهی کشــید و رفت ‪ .‬زن آرام رو لبۀ‬ ‫«آبی چیزی نم ‌یخوای؟»‬ ‫بیستم می ‪1946‬‬
‫«نه»‬ ‫مارک عزیز‪،‬‬
‫تخت نشست‪.‬‬
‫«سیاوش؟»‬ ‫«نم ‌یخوای خوابته برام تعریف کنی؟»‬ ‫بی تردید حق با توست‪ .‬اما من فردا عازم گرنسی هستم و تو نمی‬
‫«ه»‬ ‫نگاه مرد رد شهابی را که به سین ‌هی آسمان خطی کشید دنبال کرد‪.‬‬ ‫توانی مرا متوقف کنی‪.‬‬

‫زن نالید‪:‬‬ ‫متاســفم که نمی توانم پاسخی را که انتظار داری بدهم‪ .‬کاش می‬
‫«په چرا صدات در نم ‌یآد؟‪ ...‬خو چیزی بگو‪»...‬‬ ‫توانستم‪.‬‬
‫مرد این بار چشمانش را بر رج رخ ‌تهای آویزان بر طناب دوخت‪.‬‬
‫دوستت دارم‪،‬‬
‫زن ب ‌یتاب نگاهش کرد‪:‬‬ ‫ژولیت‬
‫«چت شده مرد؟‪ ...‬گفتم نم ‌یخوای خوابته برام تعریف کنی؟»‬
‫تذکر‪ :‬بخاطر ُرز ها سپاسگزارم‬
‫از مارک به ژولیت‬

‫خیلی خوب‪ ،‬خانم لجباز! می خواهی تا ویماوث با تو بیایم؟‬
‫مارک‬

‫از ژولیت به مارک‬
‫قول می دهی نصیحت نکنی؟‬

‫ژولیت‬
‫از مارک به ژولیت‬
‫نصیحت نه‪ .‬ولی هرکار دیگری که از دســتم برآید می کنم تا تو را‬
‫از این سفر منصرف کنم‪.‬‬

‫مارک‬
‫از ژولیت به مارک‬
‫نمی توانی مرا بترسانی‪ .‬مثلا چکار می کنی؟‬

‫ژولیت‬
‫از مارک به ژولیت‬
‫فکرش را هم نمی توانی بکنی! فردا می بینمت‪.‬‬

‫م‪.‬‬
‫ ‬
   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36   37