Page 33 - Shahrvand BC No.1238
P. 33
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫می گه‪« :‬چه می گن اینــا بگو دیگه دختر…»‪ .‬دختر می خوره تو‬
‫در نگاه او به دنیا‪ ،‬همه چیز طور دیگری احســاس می شود‪ .‬اولین ‪33‬‬ ‫گوشم تو صورتم تو کله م ‪..‬خط و خراش نه چیز دیگه ‏…‬
‫ش روع یک روز زیبا‬ ‫اندی می گه‪« :‬چرا نمی گی؟» می گم‪« :‬اگه عصبانی بشــه چی؟»‬
‫چیــزی که بین او و همه چیزهایدیگر ارتباط ایجاد کرد‪ ،‬مهربانی‬ ‫اندی می گه‪« :‬چرا؟‪..‬شــوپنهاور چرخ می زنه تو کله م‪« :‬این‏اتفاقه‬
‫اســت‪.‬‏با شــگفتی م ‌یبینم که همــه چیز با هم حــرف م ‌یزنند‬ ‫می افته‪ ».‬مارلی می گه‪« :‬یه جوری بگو…‪ ».‬و قیصر زور که بگو و‬
‫و احســاس دارند‪ .‬قطرات شــبنم صبحگاهی با چم ‌نها‪ ،‬کلا ‌غها و‬ ‫اندی که بگو و مارلی که بگو ومن که می گم‏‏ ‏…‬
‫درخ ‌تها‪ ،‬گنجشــ ‌کها و‏نیلوفرها‪ ،‬آســمان و زمین و هم ‌هی این‬
‫طبیعــت زیبا و شــگفت انگیز که‬ ‫‏‪ -‬انگاری دیشب بین تو و مارلی ‏…‬
‫همــ ‌هی قســم ‌تهای آن با یکدیگر‬ ‫بور می شه قیصر دستشو از تو دست مارلی در می آره‪ .‬صداش داره‬
‫ســمفونی زندگی را می سازند‪ .‬همه‬ ‫قیصری می شه‏‪:‬‬
‫و‏همه در چشــمان اوســت! در این‬ ‫فروزان ستوده‬ ‫‏‪ -‬چی ؟‬

‫میان فقط تعدادی از آد ‌مها هستند‬ ‫خودمــو آروم می کنم آروم وآروم‪« :‬مارلــی وقتی ازاین جا می ره‬
‫که بصورت ســرگردان در حرکتند و‬ ‫درد داش ت ه»‏‪.‬‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1238‬جمعه ‪ 20‬تشهبیدرا ‪1392‬‬ ‫هنوز در جستجوی آشــیان زندگی‬ ‫به رو خودش نمی آره‏‪.‬‬
‫‏درشاخســارهای جنگل بــی پایان‬ ‫ســاعت هفت و ربع است‪ .‬من پس از‬ ‫می گه‪« :‬خب ما چه کنیم؟ ‏»‬
‫یک ساعت پیاده روی در گوشه زمین‬
‫طبیعــت هســتند‪ .‬م ‌یخواهم برگ‬ ‫می گم… بعــدش به اندی می گه که من مســت بودم قیصرهم گلــف روی یک نیم کت نشســت ‌هام‪.‬‬
‫گیاهی شوم که صب ‌حها رویم شبنم‬ ‫مست بوده و حالا من درد دارم و اندی اونو می بره پیش دکتر‏زنان در کنــار من مصاحب‏همیشــگ ‌یام‬
‫بنشیند‪ ،‬پروان ‌هاى باشم كه با جفتم‬ ‫است‪ .‬امروز صبح تا مرا دید به سرعت‬ ‫و دکتر زنان می گه‪« :‬که بهش تجاوز شده … ‏»‬
‫در‏لابلاى شــاخ و برگ درختان پرواز‬ ‫مارلی می گه ‪« :‬نه ‪ ،‬نه عشــق بــازی» ‪.‬اندی می گه ‪ »:‬اتفاق می بســویم دوید و خــودش را با طنازی‬
‫كنم‪ .‬برای آخرین لحظات از نگاهش‬ ‫تمام در آغوشــم انداخــت و اکنون‬ ‫افته ‏«‬
‫به دنیای بیرون چشــم می دوزم؛ به‬ ‫وای !!!!!!!!!! قیصر قیصره هرکجا که باشــه… بلند می شه… پاشنه در کنارم نشسته اســت‪.‬‏به نگاه آرام‬
‫طبیعت با شکوه و درخشان‏م ‌ينگرم‪.‬‬ ‫و پرنافذش م ‌ینگرم‪ ،‬چشــمان سبز‬ ‫کفششو می کشه بالا ‪..‬داد می زنه… هوار می کشه‏‪:‬‬
‫همــه چیز بوی زندگی را دارد و همه‬ ‫‏‪ -‬فرمون …‪.‬کجایی که دادشتو‏‪.‬‬
‫رنگش مرا تا دوردست ترین اف ‌قهای‬
‫در حال اجرای بخ ‌شهایــی از ترانه‬ ‫می خوام دم دهنشو بگیرم نمی تونم‪ .‬مارلی می آد کمک‪ .‬اندی از دنیا می برد‪ .‬نمــی دانم چه نیرویی‬
‫زندگی م ‌یباشــند‪ .‬به خود م ‌ینگرم‬ ‫در اعماق نگاهش‏هســت که وقتی‬ ‫ترس رفته گوشه آشپزخونه و قیصر داد می کشه‏‪:‬‬
‫که با تمامی وجود به‏نگاهش خیره‬ ‫‏‪ -‬مورچه زیر سنگ هم می دونه قیصرکیییییییییییه ؟‬
‫به من م ‌ینگرد‪ ،‬مستقیم بر قلبم اثر‬
‫شــد‌هام و م ‌یخواهــم باقــی مانده‬ ‫اندی می گه‪« :‬بهش بگو که این اتفاق برای همه آدم های مســت می گذارد و دلــم را با خود می برد و‬
‫هست ‌یام را در نگاهش غرق کنم‏‪.‬‬ ‫وجودم راگرم م ‌یکند‪ .‬حتماً حکمتی‬ ‫…»‏‪.‬‬
‫دس ‌تهایم را به طرف او دراز م ‌یکنم‪،‬‬ ‫می گم‪ .‬قیصر می پره برای چاقو داد می زنه ‏‪:‬‬
‫هر دو گون ‌ههایش در دســتهایم جا‬ ‫است که همه‏رهگذرها متوجه رابطه‬ ‫‏‪ -‬شل و شولتون می کنم …‏‪.‬‬
‫ما شد‌هاند‪ ،‬چنان با حسرت به ما می‬
‫م ‌یگیرد‪ ،‬صدای تپــش قلبم را می‬ ‫نگرند‪ ،‬انگار همه گم گشــت ‌هایدارند‬ ‫‏ وایمسم جلوش‏‪.‬‬
‫شــنوم و به ناگاه مرا از چشمهایش‬ ‫مارلی هم کروکر می خنده هم قیصرو گرفته‏‪.‬‬
‫و بدنبال آن هســتند‪ .‬نگاه پر معنی‬ ‫‏ ازخنده مارلی جرأت اندی زیاد می شه می آد کمی جلوتر‏‪.‬‬
‫و‏تام ‌لآمیــز دیگــران مرا به فکر فرو می برد‪ .‬به چشــمان زیبایش ‏به بیرون می اندازد و او هم خودش را با تمام وجود در آغوشــم رها‬
‫م ‌ینگرم‪ ،‬ای ‌نبار به عمق ب ‌یانتها و ناپیدا و رویایی و مهربانش خیره می سازد‪ .‬بدن گرم و پشمالویش را در آغوش می فشارم‪ ،‬پنج ‌ههای‬ ‫می گه‪« :‬دوست ‪ ،‬ما دوستیم»‏‪.‬‬
‫م ‌یشــوم‪ .‬مرا‏با تمام هست ‌یام به درونش م ‌یرباید‪ .‬همیشه از قدرت ‏تیزش را در حدی که وجودم را باور کنم در بدنم فرو می برد و با گاز‬ ‫قیصرداد می زنه‪« :‬من فرند قرمساق نمی خوام»‏‪.‬‬
‫‏‪ -‬حالا که این طوره زن منم باید معاینه بشــه‪ .‬تو با زنم چه نگاهــش آگاه بود‌هام ولی هرگز آنرا بدیــن حد به خود نزدیک نمی گرفتن های کوتاه‪ ،‬انگشتانم را نوازش م ‌یدهد‪ .‬پشت گو ‌شهایش را‬
‫‏نوازش م ‌یدهم و او هم با خرنا ‌سهای مکررش با من حرف م ‌یزند‏‪.‬‬ ‫دیدم که مرا بخود‏بخواند‏!‬ ‫کردی زنم… ناموسم… می کشمت‏‪.‬‬
‫مارلی دستشو تکون می ده می گه‪« :‬درست درسته قیصرمنیروهم خــدای در من چه اتفاقی افتاده! مــن تمامی وجودم را در نگاهش زمان به ســرعت می گــذرد و من باید گربه زیبایــم را تا فردا تنها‬
‫م ‌یبینم‪ ،‬تمامی وجودم‪ ،‬فکر و اراد‌هام و نگاهم در نگاه او حل شــده بگذارم‪ .‬او را در جاده تنها می گذارم و با روش خودمان که نگاهمان‬ ‫باید «‪ .‬اندی می گه‪« :‬باشه باشه»‏‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫است‪ ،‬باورم نمی‏شــود! کلمات برای توصیف آنچه می بینم بسیار به هم‏دوخته می شود‪ ،‬با هم خداحافظی می کنیم‏‪.‬‬ ‫قیصر داد می زنه‪« :‬همین حالا با آمبولاس‪ .‬‏»‬
‫زده به سیم آخر‏‪.‬‬
‫ضعیف و ناتوان هستند‏‪.‬‬

‫‪Vol. 20 / No. 1238 - Friday, May 10, 2013‬‬

‫‪33‬‬
   28   29   30   31   32   33   34   35   36   37   38