Page 31 - Shahrvand BC No.1238
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫‪31‬‬ ‫بخش دوم‬
‫ـ ‪۲۴‬ـ‬

‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1238‬جمعه ‪ 20‬تشهبیدرا ‪1392‬‬ ‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫از ژولیت به مارک‬ ‫از امیلیا به رمی جیراد‬

‫هفدهم ژوئن ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬ ‫شانزدهم ژوئن ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫مارک عزیزم‪،‬‬ ‫مادمازل رمی جیراد‬
‫از اینکه گفتگوی دیشــب ما چنان خاتمه یافت متاســفم‪ .‬انتقال همه‬ ‫بیمارستان لافورت‬
‫احساســات و معانی از طریق سیم های تلفن آسان نیست‪ .‬این درست‬ ‫لوویر‪ ،‬فرانسه‬
‫است که‏نمی خواهم تعطیلات آخر این هفته را به گرنسی بیایی‪ ،‬ولی‬ ‫مادمازل جیراد عزیز‪،‬‬
‫چقدر لطف کردید که برای ما نامه نوشــتید‪ .‬لطف و مهربانی‪ .‬مطمئنم این تصمیم بخاطر بی میلی به دیدن تو نیســت‪ .‬دوستانم در گرنسی‬
‫که یادآوری این خاطرات برای شــما بسیار دردناک است‪ ،‬اما شما این خبر بســیار‏دردناکی را دریافت کرده انــد‪ .‬الیزابت در مرکز حلقه این‬
‫‏درد را تحمل کردید تا برای ما از مرگ الیزابت بنویســید‪ .‬واضح است دوستان قرار داشته و خبر مرگ وحشتناک او براستی دردناک و تکان از امیلیا به ژولیت‬
‫کــه همه دعا می کردیم که هرچه زودتر الیزابت به گرنســی بازگردد‪ ،‬دهنده اســت‪.‬‏می توانم حیرت تو را از خواندن این جملات تصور کنم‪.‬‬
‫‏ولی دانستن حقیقت بسیار بهتر از زیستن در رویایی ناممکن است‪ .‬از با خودت می گویی مرگ این زن ناشــناس چه ربطی به زندگی من و بیست و سوم ژوئن ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫دانستن دوستی شما و آرامشی که این دوستی برای هردوی شما داشته تو و نقشه‏سفرت به گرنسی دارد؟ بگذار به تو اطمینان دهم که مربوط ژولیت عزیز‪،‬‬
‫اســت‪ .‬من هم احساس می کنم دوســت نزدیک و رفیق قدیمی را از دیروز رمی را دیدیم‪ .‬من حالم خوب نبود‪ ،‬اما خدارا شــکر داوســی در‬ ‫‏خیلی خوشحال شدیم‪.‬‏‬
‫آیا اجازه می دهید من و داوســی آدامــز به دیدارتان بیاییم؟ ما خیلی دست داده و به‏ماتم نشسته ام‏‪.‬‬
‫کمال آرامش ما را زیر سایه درختی‪ ،‬روی صندلی های مخصوص‏چمن‬ ‫مشــتاق دیدار شــماییم ولی اگر فکر می کنید دیدن ما برایتان خیلی حال همه چیز برایت روشن شد؟‬
‫نشاند و برایمان سفارش چایی داد‪.‬‏‬
‫خیلی دلم می خواســت رمی ما را دوست بدارد و در میان ما احساس‬ ‫ناراحت‏کننده باشد‪ ،‬مایل به ناراحتی شما نیستیم‪ .‬دوست داریم شما را‬
‫بیشتر بشناسیم و پیشنهادی برایتان داریم که تقدیمتان خواهیم کرد‪ .‬قربانت‪،‬‬
‫امنیت کند‪ .‬می خواستم بیشــتر در باره الیزابت بدانم ولی از وضعیت‬ ‫ولی دوباره‏می گویم اگر دیدن مایه ناراحتی یا مزاحمت شماست از آن ژولیت‬
‫‏شــکننده جسمی و روانی رمی و خشم خواهر توویر واهمه کردم‪ .‬رمی‬
‫دختر ریزنقش و بســیار لاغر اندامی اســت‪ .‬موهای سیاهش را خیلی‬ ‫صرف نظر می کنیم‪.‬‏‬
‫در هر صورت از مهربانی و شــجاعت شما سپاســگزاریم و برایتان دعا از داوسی به ژولیت‬
‫‏کوتاه قیچی کرده اند و چشمانش درشت و پُرابهام است‪ .‬می شود دید‬ ‫می کنیم‏‪.‬‬
‫که زمانی دختر بســیار زیبایی بوده ولی اکنون به عروسک شیشه ای‬ ‫بیست و یکم ژوئن ‪۱۹۴۶‬‏‬ ‫ارادتمند‪،‬‬
‫‏مانند اســت‪ .‬دست هایش بشدت می لرزند و تلاش دارد همواره آن ها‬
‫را روی زانوانش نگاه دارد‪ .‬اگرچه به ما خوش آمد گفت اما بســیار کم‬ ‫امیلیا ماگری‬
‫دوشیزه ژولیت اشتون‪،‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫‏حرف و خجالتی اســت‪ .‬پرسید آیا کیت به لندن رفته تا با سرآمبروس‬ ‫کلبه مربوط به قصر بزرگ‪،‬‬
‫زندگی کند؟‬ ‫از ژولیت به سیدنی‬
‫لابووی‪ ،‬سنت مارتینز‪ ،‬گرنسی‬
‫داوسی به او گفت که سرآمبروس مرده و کیت نزد ما در گرنسی زندگی‬ ‫ژولیت خیلی عزیز‪،‬‬ ‫شانزدهم ژوئن ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫می کند‪ .‬و عکســی که از تو و کیت گرفته بود نشــان رمی داد‪ .‬رمی‬
‫ما در لوویر هســتیم ولی هنوز نتوانســته ایم ِرمــی را ملاقات کنیم‪ .‬‏خندید و گفت‪« :‬این کودک الیزابت اســت! دختر قدرتمندی است؟»‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬
‫براستی بهترین پاسخ به این همه جنایت «لعنتی ها‪ ،‬لعنتی های پست سفر برای امیلیا بســیار خسته کننده بود و او تصمیم گرفت امشب را من بیاد الیزابت خودمان افتادم و بغض گلویم را گرفت‪ ،‬ولی داوســی‬
‫پاســخ‏داد که کیت بسیار محکم و پُر اراده است و تازگی عاشق موش‬ ‫فطرت» است‪ .‬احساست را خوب می فهمم‪ .‬واقعیت همین است که تو ‏استراحت کند و فردا به بیمارستان برویم‏‪.‬‬
‫‏گفتی‪ .‬مرگ الیزابت تنها نشان پست فطرتی و دنائت زندانبانان اوست ســفر در نرماندی دردناک و خســته کننده بود‪ .‬جاده و خیابان ها از خرما شده است‪ .‬این حرف لبخند گرمی برلبان رمی نشاند‏‪.‬‬
‫آوارهای سنگی و میله های فولادی پیچ و تاب خورده و درهم شکسته رمی هم در دنیا تنها مانده است‪ .‬پدرش پیش از جنگ مرده در ‪،۱۹۴۳‬‬ ‫و نه هیچ چیز دیگر‪.‬‏‬
‫خیلــی برای مرگ الیزابت اندوهناکم‪ .‬فکرش را بکن؟ هرگز او را ندیده ‏پوشــیده است‪ .‬در میان ساختمان های شــهر جاهای خالی بسیار به و مادرش به جرم پناه دادن دشــمنان حکومت به درانسی و سپس به‬
‫ام و در مرگش به ماتم نشسته ام‪ .‬و براستی به ماتم نشسته ام‪ .‬همه جا چشم می خورد‪ .‬و آن ها که باقیمانده اند مانند دندان های کرم خورده ‏آشــویتس منتقل شده و در همانجا مرده است‪ .‬دوبرادر رمی ناپدیدند‪.‬‬
‫‏او را در کنار خود می بینم‪ .‬به هراتاقی که وارد می شوم‪ ،‬آنجاست‪ .‬و نه و نیمه‏شکســته بنظر می آیند‪ .‬دیوار بسیاری از خانه ها فرو ریخته و می گفــت در راه راونزبروک‪ ،‬در یکی از ایســتگاه های آلمان یکی از‬
‫فقط در خانه خودش که در کتابخانه امیلیا‪ ،‬که با چنان شــور و‏شتابی براحتی می توانی داخل آن ها را با کاغذدیواری های گلدار‪ ،‬کاشی های ‏برادرانش را دیده اما هرچه فریاد کرده پاســخی نشــنیده است‪ .‬برادر‬
‫مرتبش کرده اند‪ ،‬در آشپزخانه ایزولا‪ ،‬که پاتیل های معجون او را بارها ‏رنگارنگ و میز و صندلی های شکسته و تلمبار روی کف اتاق ها ببینی‪ .‬دیگرش را از ســال ‪ ۱۹۴۱‬ندیده اســت‪ .‬معتقد است او هم باید مرده‬
‫باشد‪.‬‏خوشحالم که داوسی با پرسش هایش گفتگو ها را پی می گرفت‪.‬‬ ‫هم زده است‪ .‬هرکس‪ ،‬هرگاه از او سخن می گوید‪ ،‬حتی هم‏اکنون‪ ،‬از حال فکر می کنم که چقدر ما در گرنسی شانس آورده ایم‏‪.‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1238 - Friday, May 10, 2013‬‬ ‫افعال زمان حال استفاده می کند‪ .‬و من بخودم نوید بازگشت هرلحظه هنوز خیابان ها مملو از بی خانمان هایی ست که با چرخ دستی سنگ رمی از گفتگو در باره خانواده اش آرامش می یافت‪.‬‏‬
‫او را داده بودم‪ .‬صمیمانه در انتظار دیدار و شناخت بیشتر‏او بودم‏‪ .‬و آجر آوارها را به اینسو و آنسو می برند‪ .‬با قرار دادن شبکه ای از‏میله ســپس من به او پیشــنهاد کردم که برای مدتی به گرنسی بیاید و با‬
‫تحمل مرگ او برای دوســتانش غیرقابل تحمل است‪ .‬دیروز که ابن را های فولادی به سوی این آوارها راه باز کرده اند و تراکتورها روی آن ها من زندگی کند‪ .‬دوباره در خود فرو رفت و گفت امیدوار اســت بزودی‬
‫دیدم گویی ده سال پیرتر شده بود‪ .‬خوب است که الی با اوست‪ ،‬وگرنه حرکت کرده و به تمیزکردن خیابان ها مشغولند‪ .‬از مزارع‏و کشتزارها ‏بیمارستان را ترک کند‪ .‬دولت فرانسه برای نجات یافتگان اردوگاه های‬
‫‏مــرگ دوباره دخترش را تاب نمــی آورد‪ .‬ایزولا که بکلی غیبش زده و هم تنها ویرانی و انهدام و زمین سوراخ سوراخ شده باقی مانده است‪.‬‏ کار اجباری حقوق بازنشســتگی مقرر داشته؛ برای رنجی که برده‏اند‪،‬‬
‫امیلیا می گفت رهایش کنم و نگران نباشــم‪ .‬می گفت وقتی سنگینی تماشای درختان دردناک است‪ .‬از بلوط های تنومند‪ ،‬چنارهای پُر شاخ زخم و جراحتی که برداشته اند‪ ،‬بردگی که انجام داده اند‪ .‬برای کسانی‬
‫به‏این عظیمی برقلب ایزولا فشار می آورد‪ ،‬باید رهایش کرد تا با خود و برگ‪ ،‬و شــاه بلوط ها نشانی هم نمانده است‪ .‬تنها تنه های بی سایه که قصد ادامه تحصیل دارند نیز تسهیلاتی درنظر گرفته شده‏است‏‪.‬‬
‫تنها باشد‪ .‬می گفت بهتر خواهد شد‪ .‬داوسی و امیلیا قصد دارند به لوویر ‏سار و شکسته این درخت ها در گوشه گوشه مزارع پیداست که سوخته علاوه بر کمک های دولتی‪ ،‬اتحادیه ملی نیروهای مقاومت در فرانســه‬
‫‏(‪‎ National Association of former deportees and ‎internees‬‬ ‫‏رفته و از مادمازل جیراد بخواهند مدتی به گرنسی بیاید و میهمان آنان و سیاه و آسیب دیده و لرزان ایستاده اند‪.‬‏‬
‫باشــد‪ .‬در نامه اش مطلب جگرخراشی بود؛ آنجا که می گوید الیزابت مســیو پیاژه‪ ،‬مدیــر مهمانخانه ای که در آن اقامــت داریم‪ ،‬می گفت ‪Resistance (ADIR) ‎‬‏ ) نیــز در مــورد پرداخت اجــاره بهای اتاق یا‬
‫‏برایش از سفر و اقامت در گرنسی سخن می گفته و این چنان آرامشی آلمانی ها دستور دادند تا سربازان صدها درخت را بریده‪ ،‬پوست کرده آپارتمانی کوچک حاضر به کمک هستند‪ .‬بنابراین رمی‏تصمیم گرفته‬
‫به دخترک می داده که می توانســته بخواب رود‪ .‬در رویای بهشــت‪ .‬و‏آن هــا را به مازوت و قیر آغشــته و دوبــاره در زمین فرو کنند‪ .‬آن به پاریس رفته و نانوایی بیاموزد‪.‬‏‬
‫‏براستی وقت آن رسیده که این دختر بینوا وارد بهشت شود‪ .‬بقدر کافی هــا را مارچوبه های رو ِمل می خواندند و کارشــان نابودی چتربازان و به نظر من رســید که رمی برنامه اش را ریختــه‪ ،‬اما گمان نمی کنم‬
‫‏هواپیماهای بی موتور متفقین بوده اســت‪ .‬امیلیا بلافاصله پس از شام داوســی به این سادگی از تشویق رمی به آمدن نزد ما دست بردارد‪ .‬او‬ ‫تجربه جهنم را داشته‪ ،‬تازه آنجا را ترک کرده است‏‪.‬‬
‫در مدتی که داوســی و امیلیا در گرنسی نیستد‪ ،‬کار مراقبت از کیت با برای اســتراحت به اتاقش رفت‪ ،‬اما مــن تصمیم گرفتم بیرون بیایم و ‏معتقد اســت کمک به رمی وظیفه اخلاقی ما نسبت به الیزابت است‪.‬‬
‫من اســت‪ .‬نمی دانی چقدر برای این دختر کوچولو اندوهگینم _هرگز ‏قدری در لوویر گردش کنم‪ .‬نشانه هایی از زیبایی شهر هنوز بجا هست‪ ،‬شــاید حق با اوست‪ ،‬یا شاید همه تلاش می کنیم حس ناتوانی مطلق‬
‫‏مادرش را نخواهد شناخت _ مگر از گفتگو و خاطرات دیگران‪ .‬حال که اگرچه بارها بمباران شــده و آلمانی ها نیز هنگام عقب نشینی آن را‏به خود را‏التیام بخشیم‪ .‬به هرحال داوسی قرار گذاشته که فردا دوباره به‬
‫بطور رســمی یتیم شده‪ ،‬نگران آینده او هم هستم‪ .‬آقای دیلوین گفت آتش کشیدند‪ .‬نمی توانم تصور کنم که دوباره شهر رونق یابد و مردمی دیدن رمی رفته و او را برای پیاده روی و نشســتن در شیرینی فروشی‬
‫که در ‏ لوویر یافته ببرد‪ .‬بعضی اوقات دلم برای داوسی خجالتی قدیمی‬ ‫‏هنوز وقت زیادی برای فکر کردن و برنامه ریختن هست‪« .‬بهتر است در در آن زندگی کنند‪.‬‏‬
‫حال حاضر به این چیزها فکر نکنیم‪ ».‬خدا حفظش کند‪ .‬او ابداً‏شــبیه وقتی برگشــتم‪ ،‬تا تاریکی کامل هوا روی صندلی بالکن نشســتم و به تنگ می شود‏!‬
‫اگرچه خیلی احســاس خســتگی می کنم‪ ،‬اما حالم خوب است‪ .‬شاید‬ ‫فردا فکر کردم‪.‬‏‬ ‫بانکدارها یا وکلایی که می شناسم نیست‏‪.‬‬
‫کیت را از جانب من ببوس‏‪.‬‬
‫انهدام نورماندی محبوبم چنین پریشانم ساخته‪ .‬فقط می دانم دوست‬ ‫قربانت‪،‬‬ ‫با مهرفراوان‪،‬‬
‫دارم‏هرچه زودتر به خانه برگردم‏‪.‬‬ ‫داوسی‬ ‫ژولیت‬
‫‪31‬‬ ‫تو و کیت را می بوسم‪،‬‬

‫امیلیا‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36