Page 30 - Shahrvand BC No.1235
P. 30
ـ هر چقدر پولش باشه بهت م یدم. هر وقت خودم دلم خواست .قانونمه. ادبیات/داستان 30سال متسیب /شماره - 1235جمعه 30نیدرورف 1392
دختر ســرش را به علامت نه ،بالا برد .بهش نزدیک شــدم ،روبرویش و پک بعدی را زد.
ـ آره ،نقده ،می خوای الان بدم؟ In touch with Iranian diversity 30
نشستم و دستهایم را روی زانویش گذاشتم. ـ نمی خوای تمومش کنی؟ من تا دو ،بیشــتر نمی مونم ها .خرجشم نیم خیز شدم و دستم را تا نصفه توی جیب شلوارم کردم .می خواستم
ـ ببین ،من خیلی ازت خوشم اومده. که اول گفتم ،پنجاه تومن. مطمئنش کنم .همینطور که دکمه بالایی مانتوش را باز می کرد گفت: Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013
نگاهی به ساعتم انداختم
رویــش را برگرداند و پوزخند زد .فهمیدم که خیلی تند رفته ام .نباید ـ نه ،موقع رفتن.
اینطور شروع م یکردم. ـ هنوز دو ساعت دیگه مونده ،بمونیم حالا. چشمم به انگش تهای کشیدهاش بود ،به طرفش خم شدم و گفتم:
زل زدم به صورت سفید و صاف دختر و خودم را کشیدم طرفش:
-به خدا راست می گم ،گذشته ات هم برام مهم نیس. ـ می شه دکم ههاتو وا نکنی؟
سرش را برگرداند و صاف زل زد به صورتم. ـ می شه ببوسمت؟ یک ابرویش را بالا برد:
ـ نه ،اینو نم یخوام ،اصلا. ـ نه نم یشه.
ـ باز نکنم؟ م یخوای تو وا کن پسرم.
کار از کار گذشته بود و باید طوری جمع و جورش م یکردم. ابروهایم را توی هم گره زدم. ـ نکن دیگه ،خواهش!
ـ من فقط تو رو کم دارم. ـ چرا نه؟ دارم پول می دم ها!
بدون آن که نگاهم کند ،گفت: هر دو دست را ستون بدنش کرد و عق بتر لم داد .تی شرت نارنج یاش
چیزی نگفت و فقط لبخند زد .یک لحظه حس کردم خوشــش آمده، ـ تو حالم نباشه ،به کسی بوس نم یدم .اینم قانونمه. بین دو دکمه باز شــده ،توی چشــم می زد .خودش را به عقب ،روی
تند اضافه کردم. تخت انداخت و به ســقف خیره شد .گوشــی را جلوی چشمش آورد
قهقه های زدم و گفتم: و چند بار دکم هاش را فشــار داد ،وقتی صدای پیانو بلند شــد ،آن را
ـ راستشــو م یگم ،قسم می خورم گذشــته ات برام مهم نیس .خیلی ـ عاشق این قانوناتم. انداخت پای تخت و دستها را روی صورتش گذاشت .به ناخ نهای آبی
دوستت دارم. همین لحظه صدای در بلند شــد .بلند شــدم و نوک پا ،نزدیک لب هی
رنگ پایش زل زدم.
ابروی راستش را بالا برد: بام شدم. ـ میشه برقا رو خاموش کنم؟
ـ واقعا باور کنم؟ ـ اهه ،چی م یخوای وحید؟
-وحید سرش را بالا آورد. ـ اگه دلت می خواد ،آره
ـ آره ،قسم می خورم ـ اونجا چه غلطی م یکنی؟ بلند شــدم و کلید را زدم ،چراغ برق کوچه ،نور ضعیفی را روی دیوار
ـ برای اثباتش هر کاری بگم انجام م یدی؟
ـ دارم سیگار م یکشم م یانداخت.
با جدیت سرم تکان دادم. ـ درو وا کن بیام بالا. ـ یه سوال بپرسم؟
ـ اگه دوســم داری ،پولمو بده همین الان برم .اگه بذاری برم ،شاید یه ـ حالا نه ،حالم زیاد خوش نیســت ،م یخوام تنها باشــم .برو بعد میام هنوز دستش روی صورتش بود.
ـ دو تا بپرس .ولی زود بپرس!
روزی اومدم سراغت. پیشت. ـ تو حاضری با پسری که نصف صورتش سوخته باشه ازدواج کنی؟
بدنم یخ کرد و دس تهایم شــل شد .فکر کردم دارد تس تام می کند. ـ پس زنت کوش؟ ـ نه ،من با هیچ نره خری ازدواج نم یکنم .استثنا وجود نداره.
ســعی کردم کاری کنم که وفاداریم ثابت شــود .حس کردم شاید با نگاهی به دختر انداختم ،چشمهایش گرد شد.
قبول کردن شانســی داشته باشم و بتوانم نظرش را عوض کنم .دستم ـ رسوندمش خونشون بلافاصله گفتم:
را توی جیبم بردم و ســمتش دراز کردم .چشــمهایش برق زد ،تراول ـ اگه من عاشق دختری بودم ،حتی اگه تمام صورتش م یسوخت ،بازم
را از دســتم قاپید ،توی جیب مانتواش گذاشت و به کمک دیوار بلند ـ ماشین چی؟
شد .انگار پاهایش خواب رفته باشد ،چند بار با کف پا به زمین کوبید. ـ گفتم برو فردا میام حرف می زنیم دیگه. عین خیالم نبود.
سریع راه افتاد به سمت راه پله .هنوز توی فکر بودم و احتمال م یدادم دس تهایش را مثل صلیب ،به دو طرفش باز کرد:
شاید پشیمان شود ،بدون اینکه نگاهی بیندازد ،پله اول را پایین رفت. ـ حواستو جمع کن ،خدافظ.
بلند شدم و پشت سرش راه افتادم .نمی خواستم زیر حرفم بزنم .داخل دست تکان دادم و دور شدن وحید را دنبال کردم. ـ خوبه
اتاق شــدیم .کیف را از روی تخت برداشت .نگاهی به گوش ی انداخت ـ تو چی؟
و آن را توی کیفش گذاشــت .ته ســیگارش را که هنوز دستش بود، ـ ماشین مال خودت نیس؟ ـ خب منم اگه عاشق پسری بودم ،شاید عین خیالم نبود.
کنار پنجره گذاشــت .جلوی در ،ایستاده بودم ،لبخندی تحویل داد و برگشتم به دختر چسبیدم و پاهایم را دوباره دراز کردم و بعد خندید.
هر ماشــینی که رد می شــد ،یک لایه نور باریک ،روی دیوار روبرویم
از کنارم گذشت. ـ نه ،ولی همیشه می گیرم ازش. حرکت م یکرد .من که از خنده دختر جرئت پیدا کرده بودم ،گفتم:
ـ ممنون ،بابت سیگار و امشب. ســیگارم را که تقریبا به آخر رســیده بود ،جلوی پایــم انداختم و به ـ یعنی مثلا با من ازدواج م یکردی؟
شروع کرد پایین رفتن از پل هها .آرام پشت سرش راه افتادم ،هنوز امید فهمیــدم حرف زیــادی زده ام .منتظــر یک جواب تند بــودم .توی
داشتم .کنار در که رسیدیم دست تکان داد و از در بیرون رفت روشن یاش خیره شدم. چشمهایم زل زد.
ـ بازم ممنون ،خوش گذشت. ـ واقعا نم یخوای ازدواج کنی؟ ـ آره ،حتما م یکردم.
هیچ جوابی ندادم و دور شدنش را نگاه کردم .حسابی جا خورده بودم. حســابی ذوق کردم .دســتم را به نیمه چپ صورتم کشــیدم .ساکت
ـ نه ،بریم پایین؟ سردمه. نگاهش کردم.
نم یدانستم باید چه کنم. ـ نه ،بشینیم هنوز. -سیگار بکشیم؟
ـ وایسا. خودش را بلند کرد ،کیف مشــک یاش را از کنار تخت برداشت و روی
پای راســتم را روی ته سیگار کشــیدم تا روشن یاش له شود ،چشمم پاهایش گذاشت.
توجهی نکرد ،دوباره بلندتر صدا زدم. به خیابان بود.دختر به نیم رخ چپ صورتم زل زد ،بلند شــدم و تا لبه ـ اینو پای هام.
ـ م یگم وایسا. بام رفتم و نگاهی به خیابان انداختم ،بعد برگشــتم و ســمت چ پاش بلند شدم و پاکت سیگار را از کنار پنجره برداشتم
ـ بریم پشت بوم؟
ایستاد و سرش را برگرداند. نشستم .بعد دوباره شروع کردم. خیره نگاهم کرد:
ـ چیه؟ پولتو می خوای؟ ـ یه سوال! -پشت بوم؟
ـ هان؟ -خواهش می کنم!
از در گذشتم و سمتش راه افتادم. -دیرم میشه.
نفس عمیقی کشیدم ،توی سرم دنبال کلم ههای مناسب م یگشتم. ـ به نظرت چه ساعتی ،تقریبا همه مردم شهر خوابن؟ -بریم دیگه ،زود برمی گردیم.
-نگاهی سرسری به اطراف انداخت. بی حوصله نگاهم کرد و و آه کشید.
ـ پشیمون شدم ،م یخوام برگردی. ـ چه م یدونم ،که چی؟ ـ بریم پسرم.
ابروهایش را توی هم کرد. ـ همینجوری ،م یخوام تقریبی بگی. آهنگ گوشــ یاش را قطع کرد .پشت سرم بلند شد و راه افتاد .کلید
ـ برنم یگردم ،دیگه نه. ـ خب فرض کن یک. برق سالن را زدم تا راه را روشن کند .کفش پوشیدم و راه افتادم طرف
ـ آره ،منم فک م یکنم یک باشه. راه پل هی فلزی که به پشت بام م یرسید .او هم پشت سرم آمد.
ـ خواهش م یکنم ،حداقل تا همون ساعتی که گفتی. به پشــت بام که رسیدیم ،ایستادم تا برســد .بعد دستش را گرفتم و
ـ نه ،دیگه دیر شده ،گفتم که برنم یگردم. ـ دوس دارم ســاعت یک ،وقتی همه خوابــن ،من و تو ،تنهای آدمای جلوتر رفتیم .چند شــاخه انگور نرســیده ،روی لبه بام سمت حیاط
شهر باشیم که بیداریم ،همینجا روی پشت بوم. پهن شــده بود .رسیدیم لبه ی بام و ایستادیم .هر دو ،نگاهی به کوچه
دســ تهایم را توی هم گرفته بودم و انگشتهایم را م یشکستم .نگران انداختیم ،دو ماشــینی که جلوی در پارک شــده بود ،رفته بودند .باد،
بودم. بعد از جایم بلند شدم و جلویش ،شروع کردم به قدم زدن. صدای پلاستیکی را که بین شاخ ههای انگور ،گیر کرده بود ،در م یآورد.
ـ سیگار بکشیم و ساختمونا رو ببینیم. فندک را درآوردم و پاکت ســیگار را سمت دختر گرفتم .دختر یک نخ
ـ ب یخیال ،دو برابر اون پولو م یدم. با خنده گفت: برداشت و بین ل بهایش گذاشت ،سرش را کمی پایین آورد تا فندک
دختر چش مهایش را ریز کرد. ـ مگه ساختمونا دیدن داره؟ را بین دس تهایش روشــن کنم .بعد نشستم و سیگار خودم را روشن
ـ نه. کردم .یک پک به سیگار زدم و قبل از اینکه دود را بیرون بدهم ،پاهایم
نور چراغ برق ،نیم هی راست صورتش را روشن کرده بود .دقیقا جلویش را کاملا دراز کردم .دختر پاهایش را جمع کرده بود و دس تها را دورش
برگشت و راه افتاد .بلندتر گفتم. ایستادم و زل زدم به چش مهایش .از اینکه بر عکس دیگران موقع حرف پیچیده بود ،انگار ســردش باشد .هر دو به خیابان نگاه م یکردیم .پک
ـ وایسا خواهشاً ،گفتی یه روز برم یگردی. دوم را زدم و همان طور که دودش را بیرون می دادم گفتم:
دختر اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد. زدن ،نیم هی راست صورتم را مخاطب قرار م یداد ،خوشم م یآمد. ـ شماره تو می دی؟ شاید بازم خواستم بیای.
یک لحظه به فکرم رســید که به زور بََرش گردانم ،اما فقط ایستادم و ـ ب یخیال ،واقعا هیجان انگیز نیس؟ ـ نه پسرم!
نگاهش کردم .مسیرش را با چشمم ،تا رسیدن به خیابان دنبال کردم، با تعجب نگاهی بهش انداختم.
بعد سرم را پایین انداختم و به سمت خانه برگشتم .از پله ها بالا رفتم ب یاعتنا شان ههایش را بالا انداخت .دوباره ادامه دادم ـ ب یخیال ،چرا نه؟
و خودم را روی تخت انداختم .عطر دختر هنوز توی اتاق پیچیده بود. ـ تو زندگیتو واســه من تعریف م یکنی و منم واسه تو ،تا خود صبح، ـ با هر کسی فقط یه بار م یرم پسرم.
تخت را بو کشیدم و بعد به ساعتم نگاه کردم .ساعت نزدیک یک بود. یک پک به سیگار زد و دوباره اضافه کرد:
چشــمم به لکه ی صورتی ته ســیگار دختر افتاد .ته سیگار را از لب بعدشم م یریم کل هپزی سر خیابون!
پنجره برداشتم ،بین لبهایم گذاشتم و چش مهایم را بستم. عک سالعملی نشان نداد ،دوباره شروع کردم به قدم زدن .آهی کشید
و به ساعتش نگاه کرد .آرام و قرار نداشتم .قلبم تند م یزد .م یخواستم
تير 1390
------------------------- یک کاری بکنم یا چیزی بگویم که خوشش بیاید.
ـ فردا بریم کوه؟ جیغ بکشیم.
* (نامزد جایزه ادبی طهران)
باد ،هنوز پلاســتیک را به صدا در م یآورد .رفتم و پلاستیک را از بین
شاخ هها درآوردم و توی حیاط انداختمش .دختر گفت:
ـ فقط تا ساعت دو ،دیگه همو نم یبینیم.
به ساعتم نگاه کردم و نگران شدم.
ـ خواهش م یکنم!
ســاکت نگاهم کرد و چیزی نگفت .خواستم چیزی بگویم که برایش
مهم باشد .دوباره ادامه دادم:
دختر ســرش را به علامت نه ،بالا برد .بهش نزدیک شــدم ،روبرویش و پک بعدی را زد.
ـ آره ،نقده ،می خوای الان بدم؟ In touch with Iranian diversity 30
نشستم و دستهایم را روی زانویش گذاشتم. ـ نمی خوای تمومش کنی؟ من تا دو ،بیشــتر نمی مونم ها .خرجشم نیم خیز شدم و دستم را تا نصفه توی جیب شلوارم کردم .می خواستم
ـ ببین ،من خیلی ازت خوشم اومده. که اول گفتم ،پنجاه تومن. مطمئنش کنم .همینطور که دکمه بالایی مانتوش را باز می کرد گفت: Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013
نگاهی به ساعتم انداختم
رویــش را برگرداند و پوزخند زد .فهمیدم که خیلی تند رفته ام .نباید ـ نه ،موقع رفتن.
اینطور شروع م یکردم. ـ هنوز دو ساعت دیگه مونده ،بمونیم حالا. چشمم به انگش تهای کشیدهاش بود ،به طرفش خم شدم و گفتم:
زل زدم به صورت سفید و صاف دختر و خودم را کشیدم طرفش:
-به خدا راست می گم ،گذشته ات هم برام مهم نیس. ـ می شه دکم ههاتو وا نکنی؟
سرش را برگرداند و صاف زل زد به صورتم. ـ می شه ببوسمت؟ یک ابرویش را بالا برد:
ـ نه ،اینو نم یخوام ،اصلا. ـ نه نم یشه.
ـ باز نکنم؟ م یخوای تو وا کن پسرم.
کار از کار گذشته بود و باید طوری جمع و جورش م یکردم. ابروهایم را توی هم گره زدم. ـ نکن دیگه ،خواهش!
ـ من فقط تو رو کم دارم. ـ چرا نه؟ دارم پول می دم ها!
بدون آن که نگاهم کند ،گفت: هر دو دست را ستون بدنش کرد و عق بتر لم داد .تی شرت نارنج یاش
چیزی نگفت و فقط لبخند زد .یک لحظه حس کردم خوشــش آمده، ـ تو حالم نباشه ،به کسی بوس نم یدم .اینم قانونمه. بین دو دکمه باز شــده ،توی چشــم می زد .خودش را به عقب ،روی
تند اضافه کردم. تخت انداخت و به ســقف خیره شد .گوشــی را جلوی چشمش آورد
قهقه های زدم و گفتم: و چند بار دکم هاش را فشــار داد ،وقتی صدای پیانو بلند شــد ،آن را
ـ راستشــو م یگم ،قسم می خورم گذشــته ات برام مهم نیس .خیلی ـ عاشق این قانوناتم. انداخت پای تخت و دستها را روی صورتش گذاشت .به ناخ نهای آبی
دوستت دارم. همین لحظه صدای در بلند شــد .بلند شــدم و نوک پا ،نزدیک لب هی
رنگ پایش زل زدم.
ابروی راستش را بالا برد: بام شدم. ـ میشه برقا رو خاموش کنم؟
ـ واقعا باور کنم؟ ـ اهه ،چی م یخوای وحید؟
-وحید سرش را بالا آورد. ـ اگه دلت می خواد ،آره
ـ آره ،قسم می خورم ـ اونجا چه غلطی م یکنی؟ بلند شــدم و کلید را زدم ،چراغ برق کوچه ،نور ضعیفی را روی دیوار
ـ برای اثباتش هر کاری بگم انجام م یدی؟
ـ دارم سیگار م یکشم م یانداخت.
با جدیت سرم تکان دادم. ـ درو وا کن بیام بالا. ـ یه سوال بپرسم؟
ـ اگه دوســم داری ،پولمو بده همین الان برم .اگه بذاری برم ،شاید یه ـ حالا نه ،حالم زیاد خوش نیســت ،م یخوام تنها باشــم .برو بعد میام هنوز دستش روی صورتش بود.
ـ دو تا بپرس .ولی زود بپرس!
روزی اومدم سراغت. پیشت. ـ تو حاضری با پسری که نصف صورتش سوخته باشه ازدواج کنی؟
بدنم یخ کرد و دس تهایم شــل شد .فکر کردم دارد تس تام می کند. ـ پس زنت کوش؟ ـ نه ،من با هیچ نره خری ازدواج نم یکنم .استثنا وجود نداره.
ســعی کردم کاری کنم که وفاداریم ثابت شــود .حس کردم شاید با نگاهی به دختر انداختم ،چشمهایش گرد شد.
قبول کردن شانســی داشته باشم و بتوانم نظرش را عوض کنم .دستم ـ رسوندمش خونشون بلافاصله گفتم:
را توی جیبم بردم و ســمتش دراز کردم .چشــمهایش برق زد ،تراول ـ اگه من عاشق دختری بودم ،حتی اگه تمام صورتش م یسوخت ،بازم
را از دســتم قاپید ،توی جیب مانتواش گذاشت و به کمک دیوار بلند ـ ماشین چی؟
شد .انگار پاهایش خواب رفته باشد ،چند بار با کف پا به زمین کوبید. ـ گفتم برو فردا میام حرف می زنیم دیگه. عین خیالم نبود.
سریع راه افتاد به سمت راه پله .هنوز توی فکر بودم و احتمال م یدادم دس تهایش را مثل صلیب ،به دو طرفش باز کرد:
شاید پشیمان شود ،بدون اینکه نگاهی بیندازد ،پله اول را پایین رفت. ـ حواستو جمع کن ،خدافظ.
بلند شدم و پشت سرش راه افتادم .نمی خواستم زیر حرفم بزنم .داخل دست تکان دادم و دور شدن وحید را دنبال کردم. ـ خوبه
اتاق شــدیم .کیف را از روی تخت برداشت .نگاهی به گوش ی انداخت ـ تو چی؟
و آن را توی کیفش گذاشــت .ته ســیگارش را که هنوز دستش بود، ـ ماشین مال خودت نیس؟ ـ خب منم اگه عاشق پسری بودم ،شاید عین خیالم نبود.
کنار پنجره گذاشــت .جلوی در ،ایستاده بودم ،لبخندی تحویل داد و برگشتم به دختر چسبیدم و پاهایم را دوباره دراز کردم و بعد خندید.
هر ماشــینی که رد می شــد ،یک لایه نور باریک ،روی دیوار روبرویم
از کنارم گذشت. ـ نه ،ولی همیشه می گیرم ازش. حرکت م یکرد .من که از خنده دختر جرئت پیدا کرده بودم ،گفتم:
ـ ممنون ،بابت سیگار و امشب. ســیگارم را که تقریبا به آخر رســیده بود ،جلوی پایــم انداختم و به ـ یعنی مثلا با من ازدواج م یکردی؟
شروع کرد پایین رفتن از پل هها .آرام پشت سرش راه افتادم ،هنوز امید فهمیــدم حرف زیــادی زده ام .منتظــر یک جواب تند بــودم .توی
داشتم .کنار در که رسیدیم دست تکان داد و از در بیرون رفت روشن یاش خیره شدم. چشمهایم زل زد.
ـ بازم ممنون ،خوش گذشت. ـ واقعا نم یخوای ازدواج کنی؟ ـ آره ،حتما م یکردم.
هیچ جوابی ندادم و دور شدنش را نگاه کردم .حسابی جا خورده بودم. حســابی ذوق کردم .دســتم را به نیمه چپ صورتم کشــیدم .ساکت
ـ نه ،بریم پایین؟ سردمه. نگاهش کردم.
نم یدانستم باید چه کنم. ـ نه ،بشینیم هنوز. -سیگار بکشیم؟
ـ وایسا. خودش را بلند کرد ،کیف مشــک یاش را از کنار تخت برداشت و روی
پای راســتم را روی ته سیگار کشــیدم تا روشن یاش له شود ،چشمم پاهایش گذاشت.
توجهی نکرد ،دوباره بلندتر صدا زدم. به خیابان بود.دختر به نیم رخ چپ صورتم زل زد ،بلند شــدم و تا لبه ـ اینو پای هام.
ـ م یگم وایسا. بام رفتم و نگاهی به خیابان انداختم ،بعد برگشــتم و ســمت چ پاش بلند شدم و پاکت سیگار را از کنار پنجره برداشتم
ـ بریم پشت بوم؟
ایستاد و سرش را برگرداند. نشستم .بعد دوباره شروع کردم. خیره نگاهم کرد:
ـ چیه؟ پولتو می خوای؟ ـ یه سوال! -پشت بوم؟
ـ هان؟ -خواهش می کنم!
از در گذشتم و سمتش راه افتادم. -دیرم میشه.
نفس عمیقی کشیدم ،توی سرم دنبال کلم ههای مناسب م یگشتم. ـ به نظرت چه ساعتی ،تقریبا همه مردم شهر خوابن؟ -بریم دیگه ،زود برمی گردیم.
-نگاهی سرسری به اطراف انداخت. بی حوصله نگاهم کرد و و آه کشید.
ـ پشیمون شدم ،م یخوام برگردی. ـ چه م یدونم ،که چی؟ ـ بریم پسرم.
ابروهایش را توی هم کرد. ـ همینجوری ،م یخوام تقریبی بگی. آهنگ گوشــ یاش را قطع کرد .پشت سرم بلند شد و راه افتاد .کلید
ـ برنم یگردم ،دیگه نه. ـ خب فرض کن یک. برق سالن را زدم تا راه را روشن کند .کفش پوشیدم و راه افتادم طرف
ـ آره ،منم فک م یکنم یک باشه. راه پل هی فلزی که به پشت بام م یرسید .او هم پشت سرم آمد.
ـ خواهش م یکنم ،حداقل تا همون ساعتی که گفتی. به پشــت بام که رسیدیم ،ایستادم تا برســد .بعد دستش را گرفتم و
ـ نه ،دیگه دیر شده ،گفتم که برنم یگردم. ـ دوس دارم ســاعت یک ،وقتی همه خوابــن ،من و تو ،تنهای آدمای جلوتر رفتیم .چند شــاخه انگور نرســیده ،روی لبه بام سمت حیاط
شهر باشیم که بیداریم ،همینجا روی پشت بوم. پهن شــده بود .رسیدیم لبه ی بام و ایستادیم .هر دو ،نگاهی به کوچه
دســ تهایم را توی هم گرفته بودم و انگشتهایم را م یشکستم .نگران انداختیم ،دو ماشــینی که جلوی در پارک شــده بود ،رفته بودند .باد،
بودم. بعد از جایم بلند شدم و جلویش ،شروع کردم به قدم زدن. صدای پلاستیکی را که بین شاخ ههای انگور ،گیر کرده بود ،در م یآورد.
ـ سیگار بکشیم و ساختمونا رو ببینیم. فندک را درآوردم و پاکت ســیگار را سمت دختر گرفتم .دختر یک نخ
ـ ب یخیال ،دو برابر اون پولو م یدم. با خنده گفت: برداشت و بین ل بهایش گذاشت ،سرش را کمی پایین آورد تا فندک
دختر چش مهایش را ریز کرد. ـ مگه ساختمونا دیدن داره؟ را بین دس تهایش روشــن کنم .بعد نشستم و سیگار خودم را روشن
ـ نه. کردم .یک پک به سیگار زدم و قبل از اینکه دود را بیرون بدهم ،پاهایم
نور چراغ برق ،نیم هی راست صورتش را روشن کرده بود .دقیقا جلویش را کاملا دراز کردم .دختر پاهایش را جمع کرده بود و دس تها را دورش
برگشت و راه افتاد .بلندتر گفتم. ایستادم و زل زدم به چش مهایش .از اینکه بر عکس دیگران موقع حرف پیچیده بود ،انگار ســردش باشد .هر دو به خیابان نگاه م یکردیم .پک
ـ وایسا خواهشاً ،گفتی یه روز برم یگردی. دوم را زدم و همان طور که دودش را بیرون می دادم گفتم:
دختر اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد. زدن ،نیم هی راست صورتم را مخاطب قرار م یداد ،خوشم م یآمد. ـ شماره تو می دی؟ شاید بازم خواستم بیای.
یک لحظه به فکرم رســید که به زور بََرش گردانم ،اما فقط ایستادم و ـ ب یخیال ،واقعا هیجان انگیز نیس؟ ـ نه پسرم!
نگاهش کردم .مسیرش را با چشمم ،تا رسیدن به خیابان دنبال کردم، با تعجب نگاهی بهش انداختم.
بعد سرم را پایین انداختم و به سمت خانه برگشتم .از پله ها بالا رفتم ب یاعتنا شان ههایش را بالا انداخت .دوباره ادامه دادم ـ ب یخیال ،چرا نه؟
و خودم را روی تخت انداختم .عطر دختر هنوز توی اتاق پیچیده بود. ـ تو زندگیتو واســه من تعریف م یکنی و منم واسه تو ،تا خود صبح، ـ با هر کسی فقط یه بار م یرم پسرم.
تخت را بو کشیدم و بعد به ساعتم نگاه کردم .ساعت نزدیک یک بود. یک پک به سیگار زد و دوباره اضافه کرد:
چشــمم به لکه ی صورتی ته ســیگار دختر افتاد .ته سیگار را از لب بعدشم م یریم کل هپزی سر خیابون!
پنجره برداشتم ،بین لبهایم گذاشتم و چش مهایم را بستم. عک سالعملی نشان نداد ،دوباره شروع کردم به قدم زدن .آهی کشید
و به ساعتش نگاه کرد .آرام و قرار نداشتم .قلبم تند م یزد .م یخواستم
تير 1390
------------------------- یک کاری بکنم یا چیزی بگویم که خوشش بیاید.
ـ فردا بریم کوه؟ جیغ بکشیم.
* (نامزد جایزه ادبی طهران)
باد ،هنوز پلاســتیک را به صدا در م یآورد .رفتم و پلاستیک را از بین
شاخ هها درآوردم و توی حیاط انداختمش .دختر گفت:
ـ فقط تا ساعت دو ،دیگه همو نم یبینیم.
به ساعتم نگاه کردم و نگران شدم.
ـ خواهش م یکنم!
ســاکت نگاهم کرد و چیزی نگفت .خواستم چیزی بگویم که برایش
مهم باشد .دوباره ادامه دادم: