Page 31 - Shahrvand BC No.1235
P. 31
ادبیات/رمان
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی 31
بخش دوم
ـ ۲۱ـ
نزدیک صخره ها که علف های درشت تر و سرو کوهی درخشند و آرام آرام با اجناس تازه پُر می شوند .اگرچه نوشته :مری آن شافر
ســنت پیترپورت در دوران اشغال آسیب فراوانی دیده جای آن ها را گرفته اند. ترجمه :فلور طالبی
سال متسیب /شماره - 1235جمعه 30نیدرورف 1392 قصر بزرگ (تا نام بهتــری برایش نیافته ام) همان که و بناهایش همه نیاز به تعمیر اساسی دارند ،اما زنده و
الیزابت برای مهر و مومش به اینجا آمده ،بســیار بالاتر شادمان است و آن حالت افسرده و خسته لندن بینوا را
از کلبه قرار دارد و خیلی زیباست .دوطبقه L ،شکل ،و تداعی نمی کند .شاید بخاطر تابش درخشان خورشید
از ژولیت به سیدنی
ساخته شده از سنگ های آبی_خاکستری بسیار زیبا .اســت که همواره آن را حس می کنی و هوای پاک و بیست و هفتم می ۱۹۴۶
ســقف آن زاویه دار و دارای پنجره های زیرشــیروانی تازه ،و شــاید بخاطر گل هــای رنگارنگی که همه جا
است .دور تا دور ســاختمان یک بالکنی بلند کشیده روییده اند .در کشتزارها ،حاشیه خانه ها و مغازه ها ،و سیدنی عزیز،
شــده و در یک گوشه ســاختمان برج نسبتاً بلندی با کلبه الیزابت بی تردید برای میهمانی گرامی ســاخته
In touch with Iranian diversity تازه خواندن آن را به پایان آورده و از من خواست آن را شکاف میان سنگ فرش خیابان ها. پنجره های رو به دریا ایســتاده اســت .پیرامون قصر شــده زیرا بزرگ و جادار اســت .در طبقه پایین ،یک
حتماً بخوانم .گفت کتاب بسیار عمیقی است. اگر بخواهــی این دنیای زیبا را بدرســتی ببینی باید بزرگ را درختان تنومند احاطه کرده بوده اند که اکنون نشیمنگاه بزرگ ،دستشویی و حمام ،انبار ،و آشپزخانه
Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013 هم قد و قــواره کیت باشــی .او چیزهایی می بیند و بیشتر آن ها برای سوخت بریده شده اند .آقای دیلوین ای دل بــاز دارد و در طبقه بالا ســه اتاق خواب و یک
به او گفتم «ببین وودرو من وقت عمیق شدن ندارم». به من نشــان می دهد که محال است به تنهایی توان از ابن و الی خواهش کرده درخت های تازه ای بکارند. دستشــویی و حمام .بهتر از همه این است که پنجره
و او پاسخ داد «وقت پیدا کن جوناس .اگر این را بخوانی دیدن آن ها را داشــتم .پروانه ها ،عنکبوت های رنگی، بلوط و شاه بلوط .و همچنین خیال دارد بزودی نزدیک های بزرگ در هر چهارطرف به ســبزه زار گشوده می
در کافه آیدا ُخله که می نشــینیم ،حرف های بهتر و گل هایــی که تازه از خاک بیرون آمده اند .اگر قد من دیــوار آجری باغ نهال هلو بــکارد .همینکه کار تعمیر شــوند و هوای خوش دریا فرصت عبور آزادانه از میان
بیشــتری برای گفتن داریم .و از نوشیدن بیشتر لذت بودی و ناگهان با دیواری پوشــیده از فیوشــا و بو ِگن آن هــا را دارد .من میز تحریر را کنار بزرگترین پنجره
ویلیا روبرو می شدی ،محال بود چشمانت چیز دیگری دیوار بپایان آمد. اتاق نشیمن گذاشــته ام و تنها مشکلی که دارم میل
می بریم». ببیند .دیروز ناگهان به کیت و داوسی برخوردم که بی پنجره های بلندی که به بالکن ســنگی گشــوده می فراوان به خروج از خانه و قدم زدن روی صخره هاست.
«باید بگویم این حرف خیلی برمن گران آمد .راستش حرکت و خموش پشت بته ای نزدیک دروازه ،همانند شوند ،به قصر بزرگ زیبایی ویژه ای می بخشند .چمن خورشید و ابرها و دریا برای پنج دقیقه هم به یک شکل
را باید گفت .دوست دوران کودکیم حالا خودش را یک دزدها مخفی شــده بودند .البته خیال ربودن چیزی را ها در حال رشــدند و بــزودی جای چرخ کامیون ها و نمی مانند و می ترسم تا چشم از آن ها بردارم تماشای
ســر و گردن بالاتر از من می گیــرد ،چرا؟ چون برای نداشــتند ،آن ها دم سیاه کوچکی را تماشا می کردند منظره ای بدیع را از دســت بدهم .صبح که برخاستم
شما کتاب می خواند و من نمی توانم؟ پیشتر ها اجازه که از زمین کرم بیرون می کشید .کرم در مقابل طعمه نفربرهای آلمانی را خواهند پوشاند. گویی ســطح دریا را خورشــید با پنی های رنگارنگ
می دادم اینطور فکر کند .به گفته مادرم هرکس به راه شدن ســخت مقاومت می کرد و هرسه ما در سکوت در پنج روز گذشــته با همراهی ابن ،الی ،داوســی ،یا پوشــانده بود و اکنــون گویی آســتری لیمویی روی
خود ،اما حالا دیگر نمی شد ساکت بود .حالا او به من نشستیم و به این مبارزه مرگ و زندگی نگاه کردیم تا ایزولا ،من از هر ده محله جزیره دیدن کرده ام .گرنسی آن کشیده اند .نویســندگان ،اگر خیال دارند چیزی
توهین می کرد .حالا او خودش را در گفتگو از من بهتر دم سیاه طعمه خود را فرو داد .هیچوقت چنین چیزی را به هرشــکل که ببینی زیباســت .مزارع ،جنگل ها، بنویسند و کاری انجامدهند ،بهتر استدر قلب شهرها،
پرچین ها ،دره های تنگ ،خانه های اربابی ،ساختمان یا نزدیک زباله دانی ها مسکن گزینند تا هیچگاه میل
می دانست!» ندیده بودم .مهوع است. هایی با ستون های یکپارچه سنگی ،صخره های خشن بیرون رفتن از خانه نیز نداشــته باشــند .یا باید بسیار
به من گفت «جوناس ،مارکوس امپراطو روم بود و البته گاهی که به شهر می رویم ،کیت جعبه مقوایی کوچکی و وحشــی ،بوته های سربه هم آورده و انبوه که گوشه
جنگجویی توانا .این کتاب درباره افکار اوســت .وقتی را که با طناب محکم شده و با نخ قرمزی برایش دسته جادوگران می خوانندشان ،اصطبل های بزرگ سبک قاطع تر و بابرنامه تر از من باشند.
در میان کادی ( )Quadiها بود .آن ها وحشــی هایی درست کرده اند ،با خود حمل می کند .حتی در هنگام تئودور ،و کلبه های سنگی نورمن ها .برای هر ساختمان با اندک اشــاره ای الیزابت مرا بخود مشغول می کند و
بودند که در میان جنگل ها پنهان شده و خیال کشتن نوشیدن چایی نیز آن را از خود دور نمی کند و سخت تازه و قدیمی ،و هر اصطبل و کلبه داســتانی تاریخی خدا می داند اشاره ها کم نیستند .هرچه باشد من در
همه رومیان را داشــتند و مارکوس بــا وجودی که از مراقبش اســت .هیچ سوراخی روی جعبه نیست ،پس وجود دارد (البته کاملًا غیر قانونی!) که شنیدنی است. خانه او زندگی می کنم و در احاطه وســایلش هستم.
هرســو زیرفشار این کادی ها بود ،تصمیم گرفت افکار نباید جانوری درون آن باشد .یا شاید ،خدای من! موش دزدان دریایی ســاکن گرنســی ،ســلیقه عالی داشته وقتی آلمانی ها برای اشــغال قصر سر آمبروس آمدند،
و اندیشه هایش را در کتابچه کوچکی بنویسد .او افکار مرده ای درون آن گذاشته .خیلی مشتاقم بدانم داخل انــد .آن ها خانه های زیبا و ســاختمان های عمومی تنها شش ساعت به او فرصت دادند تا به این خانه نقل
بلند بالایی داشت و ما می توانیم از آن ها بهره فراوان جعبه چه پنهان کرده که چنین برایش گرامی اســت. تحسین برانگیزی بنا کرده اند .این بنا ها اگرچه بشدت مــکان کند .ایزولا می گوید الیزابت مقداری کاســه و
نیازمند تعمیر و دستکاری هستند ،اما معماری منحصر بشقاب چینی ،چند قابلمه و ماهیتابه ،تعدادی کارد و
بریم ،جوناس». ولی البته نمی توانم بپرسم. بفردشان اعجاب انگیز اســت .داوسی مرا به کلیسای چنگال و قاشق ،وسایل نقاشی ،یک گرامافون قدیمی،
« و من دندان برجگر گذاشــتم و کتــاب لعنتی او را اینجا را دوســت دارم .و آنقدر جا افتاده ام که کارم را کوچکی برد که تمام دیوارهایش از قطعات شکســته تعدادی صفحه گرامافون و نصف کتاب های کتابخانه
گرفتم و چیزی نگفتم .ولی امشــب آمده ام تا در برابر شــروع کنم .همینکه امــروز از ماهیگیری با ابن و الی چینی و سرامیک ساخته شده است .گویا یکی از دزدان را با خــود آورد .آلمانی ها تمام نقره ها و کریســتال
همه بگویم خجالت بکش وودرو! خجالت بکش که یک دریایی آن را با دستان خود ساخته و لابد برای فراخوان ها و البته شــراب ها را صاحب شدند .سیدنی عزیزم،
کتاب را بالاتر از دوســت چندین و چند ساله ات قرار برگشتم ،شروع خواهم کرد! تعداد بی شماری کتاب اینجاست که من هنوز فرصت
دوستدار تو و پیر، مومنان از چکش استفاده می کرده است! تماشای همه را نیز نیافته ام .تمام قفسه های کتابخانه
دادی! ژولیت راهنمایان من هم مانند دیدنی های گرنسی متنوعند. در اتاق نشیمن لبریز کتاب است و مقداری از آن ها را
«ولی کتاب را خواندم و حالا می گویم در باره اش چه ایزولا در باره صندوق های طلسم شده گنجینه دزدان نیز در آشــپزخانه جای داده اند .الیزابت حتی تعدادی
فکر می کنم .مارکــوس آرلیوس پیر زنی بیش نبوده. از ژولیت به سیدنی دریایی که با استخوان های شسته شده قفل شده و آب از کتاب هایش را مانند میز در کنار مبل بزرگ راحتی
مرتــب درجه حرارت مغزش را انــدازه می گرفت .آیا سیم می ۱۹۴۶ آن ها را به ساحل آورده سخن می گوید .همان ها که
کاری که کرده درســت بوده؟ آیا باید کار دیگری می سیدنی عزیز، آقــای هالِت در آغل طویله اش پنهان کرده و ادعا می گذاتشته است .فکر درخشانی نیست؟
کرده؟ چــه کرده و چه نکرده؟ آیــا بقیه دنیا به خطا کند گوساله است (ولی ما بهتر می دانیم که چیست!!) در هر گوشه از خانه چیزی می یابم که معرف اوست .او
می روند؟ یا شــاید او اشتباه می کند؟ نه بقیه دنیا در بیادت هســت آن روز که مرا نشاندی و به مدت پانزده ابن برایم زیبایی های نابود شده در اثر اشغال نازی ها هم مانند من به جمع آوری چیزهای کوچک علاقمند
اشــتباهند و او باید حقیقت را برای همه آشکار کند. دقیقــه در باره نشــانه ها و کلمات اختصار ســیدنی را شــرح می دهد و الی بناگاه ناپدید شــده و درحالی بوده اســت .روی تمام قفسه ها می توانی گوش ماهی
خلاصه مرغ قدقدوی عجیبی اســت .هیچوقت فکری استارک ســخن گفتی؟ به من گفتی نویسندگانی که که آب هلو از لب و دهانش روان اســت باز می گردد و های رنگی کوچک و بزرگ ،پرهای رنگارنگ پرندگان،
به سرش نمی زند که به وعظ و خطابه تبدیلش نکند. در هنگام مصاحبه یادداشت برمی دارند بی ادب ،تنبل، معصومانه می خندد .داوســی از همه کمتر حرف می سنگ ریزه ،پوست تخم پرندگان ،بقایای خشک شده
و ناکارآمدنــد و تو می خواهی مطمئن شــوی که من زند ،اما مرا به تماشــای شگفتی های جزیره می برد _ گیاهان آبزی ،و اسکلت حیواناتی مثل موش را ببینی.
حتی اگر بخواهد بشاشد____» هرگز دست به چنین بی آبرویی نخواهم زد؟ آن روز تو مثل همان کلیســا که گفتم .سپس کناری می ایستد این ها اشــیاء کوچک و بی ارزشی هستند که همه جا
ناگهان کســی با نارحتی گفت« :شــاش؟ او در حضور متکبــر و خودخواه بودی و من با تمام وجود از تو بدم و با شــکیبایی منتظر می شــود تا من دیدارم را تمام روی زمین ریخته اند و مردمان براحتی از کنارشان یا
آمد ،ولی درسم را خوب یادگرفتم و این حاصل تلاش کنم و لذت برم .او صبور ترین آدمی است که در عمرم از رویشــان عبور می کنند .اما الیزابت آن ها را دیده و
چند بانوی متشخص گفت شاش؟» دیده ام .شــتابی برای هیچ کار نــدارد .دیروز درحالی زیباترینشان را برداشته و به خانه آورده است .نمی دانم
دیگری غرید« :معذرت بخواه!» های توست. که درجاده ســاحلی قدم می زدیم ،به نزدیک صخره آیا از آن ها بعنوان مدل های نقاشــی طبیعت بیجان
دیشــب برای اولین بار در نشست انجمن ادبی و پای ها رســیدیم و من متوجه کوره راهی شدم که از میان استفاده می کرده؟ آیا دفترچه طراحی او جایی در این
«لازم به عذرخواهی نیســت .او حــق دارد هرچه فکر پوست ســیب زمینی گرنسی شرکت کردم .جلسه در صخره ها بسوی دریا می رفت .ایستادم و پرسیدم «آیا خانه اســت؟ باید خوب جستجو کنم .اگرچه کار روی
می کند بگوید .و این نظر اوست .می خواهد خوشتان منزل کلاویس و نانسی فاسی برگزار می شد و اعضای اینجا بود که برای اولین بار کریستیان هلمان را ملاقات کتابم برهمه چیز مقدم است اما هیجانی نظیر هیجان
انجمن تمام اتاق نشیمن و بخشی از آشپزخانه را اشغال کردی؟» داوســی یکه ای خورد و پاسخ داد همینطور
بیاید یا نیاید!» کرده بودند .ســخنگو یکی از اعضــای جدید انجمن، است .پرســیدم «چه قیافه ای داشت؟» می خواستم کودکان در نزدیکی کریسمس دارم.
«وودرو! چطور راضی شدی با دوستت چنین کنی؟» جوناس اسکیتر بود و بنابود در باره کتاب مراقبه های تمام صحنه را مجســم کنم .فکر کردم سوال بی جایی همچنین الیزابت یکی از تابلو های ســرآمبروس را نیز
است .مردان عموماً نمی توانند یکدیگر را وصف کنند. با خود آورده اســت .تصویری است از خودش هنگامی
«خجالت بکش وودرو ،خجالت بکش!» مارکوس آرلیوس گفتگو کند. اما داوسی می توانست« .شبیه به همه آلمانی ها .بلند که گمانم هفت یا هشت سال بیشتر نداشته .روی تاب
وقتی وودرو برخاســت همه ســکوت کردند .وودرو به آقای اسکیتر ،به جلوی اتاق رفت و با چشم غره به همه
سوی جوناس رفت و او دســتانش را دراز کرد ،وودرو نگریست و اعلام کرد که از بودن در جلسه ناراضی است
با مهربانی دست برشانه جوناس انداخت و هردو با هم و تنها این کتاب مســخره مارکوس آرلیوس را بخاطر
بیرون رفتند .دست در دست ،و لابد به سوی کافه آیدا
ُخله .امیدوارم صاحب کافه آیدا نباشد.
دوستدارت،
ژولیت
31 تذکر :باید بگویم داوســی تنها عضــو انجمن بود که دوســت قدیمی و عزیزش ،وودرو کاتر ،که دیگر نمی قد ،بلوند ،چشم آبی .تنها با این تفاوت که می فهمید و نشسته و آماده پرواز است _ اما مجبور شده بی حرکت
ماجرای دیشــب را مضحک می دیــد .مودب تر از آن خواهد اســم او را هم بشــنود ،خوانده و از خواندن آن درد و رنج دیگران را حس می کرد». بنشیند تا سرآمبروس او را نقاشی کند .از خم ابروانش
است که در چنین شــرایطی بخندد ،اما می دیدم که شرمگین است .همه به وودرو خیره شدند و او درحالی می تــوان فهمید که خیلی از این تاخیر در بازی لذت
شــانه هایش تکان می خورنــد .از حرف های دیگران کــه دهانش از حیرت باز مانده بود مثل مجســمه بی چندین بار با امیلیا و کیت برای نوشیدن چایی به شهر نمی برد .شاید برق چشم هم ارثی باشد چون کیت هم
چنین دستگیرم شد که نشست دیشب خوب بوده ولی رفته ام .ســی سی در مورد خلســه عرفانیش بهنگام به هنگام نارضایتی چشمانش همانطور می درخشند.
حرکت نشسته بود .بدجوری یکه خورده بود. ورود به ســنت پیترپورت مبالغه نکرده است .بندرگاه کلبه من درســت در میان دروازه هاســت (درست تر
عالی نبوده است. جوناس اسکیتر ادامه داد« :یک روز که من در مزرعه ام با شهر که با شــیب تندی به سوی آسمان قدکشیده، بگویم ،سه دروازه نرده دار مزرعه) .سبزه زاری که کلبه
مجدداً دوستدارت، مشغول ساختن جعبه کود بودم ،وودرو به دیدنم آمد و می بایست یکی از زیباترین نقاط جهان باشد .ویترین را احاطه کرده از گل های وحشــی پوشیده است ،مگر
کتاب کوچکی را که در دست داشت نشانم داد و گفت مغــازه های خیابان وپوله از تمیــزی مثل الماس می
ژولیت
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی 31
بخش دوم
ـ ۲۱ـ
نزدیک صخره ها که علف های درشت تر و سرو کوهی درخشند و آرام آرام با اجناس تازه پُر می شوند .اگرچه نوشته :مری آن شافر
ســنت پیترپورت در دوران اشغال آسیب فراوانی دیده جای آن ها را گرفته اند. ترجمه :فلور طالبی
سال متسیب /شماره - 1235جمعه 30نیدرورف 1392 قصر بزرگ (تا نام بهتــری برایش نیافته ام) همان که و بناهایش همه نیاز به تعمیر اساسی دارند ،اما زنده و
الیزابت برای مهر و مومش به اینجا آمده ،بســیار بالاتر شادمان است و آن حالت افسرده و خسته لندن بینوا را
از کلبه قرار دارد و خیلی زیباست .دوطبقه L ،شکل ،و تداعی نمی کند .شاید بخاطر تابش درخشان خورشید
از ژولیت به سیدنی
ساخته شده از سنگ های آبی_خاکستری بسیار زیبا .اســت که همواره آن را حس می کنی و هوای پاک و بیست و هفتم می ۱۹۴۶
ســقف آن زاویه دار و دارای پنجره های زیرشــیروانی تازه ،و شــاید بخاطر گل هــای رنگارنگی که همه جا
است .دور تا دور ســاختمان یک بالکنی بلند کشیده روییده اند .در کشتزارها ،حاشیه خانه ها و مغازه ها ،و سیدنی عزیز،
شــده و در یک گوشه ســاختمان برج نسبتاً بلندی با کلبه الیزابت بی تردید برای میهمانی گرامی ســاخته
In touch with Iranian diversity تازه خواندن آن را به پایان آورده و از من خواست آن را شکاف میان سنگ فرش خیابان ها. پنجره های رو به دریا ایســتاده اســت .پیرامون قصر شــده زیرا بزرگ و جادار اســت .در طبقه پایین ،یک
حتماً بخوانم .گفت کتاب بسیار عمیقی است. اگر بخواهــی این دنیای زیبا را بدرســتی ببینی باید بزرگ را درختان تنومند احاطه کرده بوده اند که اکنون نشیمنگاه بزرگ ،دستشویی و حمام ،انبار ،و آشپزخانه
Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013 هم قد و قــواره کیت باشــی .او چیزهایی می بیند و بیشتر آن ها برای سوخت بریده شده اند .آقای دیلوین ای دل بــاز دارد و در طبقه بالا ســه اتاق خواب و یک
به او گفتم «ببین وودرو من وقت عمیق شدن ندارم». به من نشــان می دهد که محال است به تنهایی توان از ابن و الی خواهش کرده درخت های تازه ای بکارند. دستشــویی و حمام .بهتر از همه این است که پنجره
و او پاسخ داد «وقت پیدا کن جوناس .اگر این را بخوانی دیدن آن ها را داشــتم .پروانه ها ،عنکبوت های رنگی، بلوط و شاه بلوط .و همچنین خیال دارد بزودی نزدیک های بزرگ در هر چهارطرف به ســبزه زار گشوده می
در کافه آیدا ُخله که می نشــینیم ،حرف های بهتر و گل هایــی که تازه از خاک بیرون آمده اند .اگر قد من دیــوار آجری باغ نهال هلو بــکارد .همینکه کار تعمیر شــوند و هوای خوش دریا فرصت عبور آزادانه از میان
بیشــتری برای گفتن داریم .و از نوشیدن بیشتر لذت بودی و ناگهان با دیواری پوشــیده از فیوشــا و بو ِگن آن هــا را دارد .من میز تحریر را کنار بزرگترین پنجره
ویلیا روبرو می شدی ،محال بود چشمانت چیز دیگری دیوار بپایان آمد. اتاق نشیمن گذاشــته ام و تنها مشکلی که دارم میل
می بریم». ببیند .دیروز ناگهان به کیت و داوسی برخوردم که بی پنجره های بلندی که به بالکن ســنگی گشــوده می فراوان به خروج از خانه و قدم زدن روی صخره هاست.
«باید بگویم این حرف خیلی برمن گران آمد .راستش حرکت و خموش پشت بته ای نزدیک دروازه ،همانند شوند ،به قصر بزرگ زیبایی ویژه ای می بخشند .چمن خورشید و ابرها و دریا برای پنج دقیقه هم به یک شکل
را باید گفت .دوست دوران کودکیم حالا خودش را یک دزدها مخفی شــده بودند .البته خیال ربودن چیزی را ها در حال رشــدند و بــزودی جای چرخ کامیون ها و نمی مانند و می ترسم تا چشم از آن ها بردارم تماشای
ســر و گردن بالاتر از من می گیــرد ،چرا؟ چون برای نداشــتند ،آن ها دم سیاه کوچکی را تماشا می کردند منظره ای بدیع را از دســت بدهم .صبح که برخاستم
شما کتاب می خواند و من نمی توانم؟ پیشتر ها اجازه که از زمین کرم بیرون می کشید .کرم در مقابل طعمه نفربرهای آلمانی را خواهند پوشاند. گویی ســطح دریا را خورشــید با پنی های رنگارنگ
می دادم اینطور فکر کند .به گفته مادرم هرکس به راه شدن ســخت مقاومت می کرد و هرسه ما در سکوت در پنج روز گذشــته با همراهی ابن ،الی ،داوســی ،یا پوشــانده بود و اکنــون گویی آســتری لیمویی روی
خود ،اما حالا دیگر نمی شد ساکت بود .حالا او به من نشستیم و به این مبارزه مرگ و زندگی نگاه کردیم تا ایزولا ،من از هر ده محله جزیره دیدن کرده ام .گرنسی آن کشیده اند .نویســندگان ،اگر خیال دارند چیزی
توهین می کرد .حالا او خودش را در گفتگو از من بهتر دم سیاه طعمه خود را فرو داد .هیچوقت چنین چیزی را به هرشــکل که ببینی زیباســت .مزارع ،جنگل ها، بنویسند و کاری انجامدهند ،بهتر استدر قلب شهرها،
پرچین ها ،دره های تنگ ،خانه های اربابی ،ساختمان یا نزدیک زباله دانی ها مسکن گزینند تا هیچگاه میل
می دانست!» ندیده بودم .مهوع است. هایی با ستون های یکپارچه سنگی ،صخره های خشن بیرون رفتن از خانه نیز نداشــته باشــند .یا باید بسیار
به من گفت «جوناس ،مارکوس امپراطو روم بود و البته گاهی که به شهر می رویم ،کیت جعبه مقوایی کوچکی و وحشــی ،بوته های سربه هم آورده و انبوه که گوشه
جنگجویی توانا .این کتاب درباره افکار اوســت .وقتی را که با طناب محکم شده و با نخ قرمزی برایش دسته جادوگران می خوانندشان ،اصطبل های بزرگ سبک قاطع تر و بابرنامه تر از من باشند.
در میان کادی ( )Quadiها بود .آن ها وحشــی هایی درست کرده اند ،با خود حمل می کند .حتی در هنگام تئودور ،و کلبه های سنگی نورمن ها .برای هر ساختمان با اندک اشــاره ای الیزابت مرا بخود مشغول می کند و
بودند که در میان جنگل ها پنهان شده و خیال کشتن نوشیدن چایی نیز آن را از خود دور نمی کند و سخت تازه و قدیمی ،و هر اصطبل و کلبه داســتانی تاریخی خدا می داند اشاره ها کم نیستند .هرچه باشد من در
همه رومیان را داشــتند و مارکوس بــا وجودی که از مراقبش اســت .هیچ سوراخی روی جعبه نیست ،پس وجود دارد (البته کاملًا غیر قانونی!) که شنیدنی است. خانه او زندگی می کنم و در احاطه وســایلش هستم.
هرســو زیرفشار این کادی ها بود ،تصمیم گرفت افکار نباید جانوری درون آن باشد .یا شاید ،خدای من! موش دزدان دریایی ســاکن گرنســی ،ســلیقه عالی داشته وقتی آلمانی ها برای اشــغال قصر سر آمبروس آمدند،
و اندیشه هایش را در کتابچه کوچکی بنویسد .او افکار مرده ای درون آن گذاشته .خیلی مشتاقم بدانم داخل انــد .آن ها خانه های زیبا و ســاختمان های عمومی تنها شش ساعت به او فرصت دادند تا به این خانه نقل
بلند بالایی داشت و ما می توانیم از آن ها بهره فراوان جعبه چه پنهان کرده که چنین برایش گرامی اســت. تحسین برانگیزی بنا کرده اند .این بنا ها اگرچه بشدت مــکان کند .ایزولا می گوید الیزابت مقداری کاســه و
نیازمند تعمیر و دستکاری هستند ،اما معماری منحصر بشقاب چینی ،چند قابلمه و ماهیتابه ،تعدادی کارد و
بریم ،جوناس». ولی البته نمی توانم بپرسم. بفردشان اعجاب انگیز اســت .داوسی مرا به کلیسای چنگال و قاشق ،وسایل نقاشی ،یک گرامافون قدیمی،
« و من دندان برجگر گذاشــتم و کتــاب لعنتی او را اینجا را دوســت دارم .و آنقدر جا افتاده ام که کارم را کوچکی برد که تمام دیوارهایش از قطعات شکســته تعدادی صفحه گرامافون و نصف کتاب های کتابخانه
گرفتم و چیزی نگفتم .ولی امشــب آمده ام تا در برابر شــروع کنم .همینکه امــروز از ماهیگیری با ابن و الی چینی و سرامیک ساخته شده است .گویا یکی از دزدان را با خــود آورد .آلمانی ها تمام نقره ها و کریســتال
همه بگویم خجالت بکش وودرو! خجالت بکش که یک دریایی آن را با دستان خود ساخته و لابد برای فراخوان ها و البته شــراب ها را صاحب شدند .سیدنی عزیزم،
کتاب را بالاتر از دوســت چندین و چند ساله ات قرار برگشتم ،شروع خواهم کرد! تعداد بی شماری کتاب اینجاست که من هنوز فرصت
دوستدار تو و پیر، مومنان از چکش استفاده می کرده است! تماشای همه را نیز نیافته ام .تمام قفسه های کتابخانه
دادی! ژولیت راهنمایان من هم مانند دیدنی های گرنسی متنوعند. در اتاق نشیمن لبریز کتاب است و مقداری از آن ها را
«ولی کتاب را خواندم و حالا می گویم در باره اش چه ایزولا در باره صندوق های طلسم شده گنجینه دزدان نیز در آشــپزخانه جای داده اند .الیزابت حتی تعدادی
فکر می کنم .مارکــوس آرلیوس پیر زنی بیش نبوده. از ژولیت به سیدنی دریایی که با استخوان های شسته شده قفل شده و آب از کتاب هایش را مانند میز در کنار مبل بزرگ راحتی
مرتــب درجه حرارت مغزش را انــدازه می گرفت .آیا سیم می ۱۹۴۶ آن ها را به ساحل آورده سخن می گوید .همان ها که
کاری که کرده درســت بوده؟ آیا باید کار دیگری می سیدنی عزیز، آقــای هالِت در آغل طویله اش پنهان کرده و ادعا می گذاتشته است .فکر درخشانی نیست؟
کرده؟ چــه کرده و چه نکرده؟ آیــا بقیه دنیا به خطا کند گوساله است (ولی ما بهتر می دانیم که چیست!!) در هر گوشه از خانه چیزی می یابم که معرف اوست .او
می روند؟ یا شــاید او اشتباه می کند؟ نه بقیه دنیا در بیادت هســت آن روز که مرا نشاندی و به مدت پانزده ابن برایم زیبایی های نابود شده در اثر اشغال نازی ها هم مانند من به جمع آوری چیزهای کوچک علاقمند
اشــتباهند و او باید حقیقت را برای همه آشکار کند. دقیقــه در باره نشــانه ها و کلمات اختصار ســیدنی را شــرح می دهد و الی بناگاه ناپدید شــده و درحالی بوده اســت .روی تمام قفسه ها می توانی گوش ماهی
خلاصه مرغ قدقدوی عجیبی اســت .هیچوقت فکری استارک ســخن گفتی؟ به من گفتی نویسندگانی که که آب هلو از لب و دهانش روان اســت باز می گردد و های رنگی کوچک و بزرگ ،پرهای رنگارنگ پرندگان،
به سرش نمی زند که به وعظ و خطابه تبدیلش نکند. در هنگام مصاحبه یادداشت برمی دارند بی ادب ،تنبل، معصومانه می خندد .داوســی از همه کمتر حرف می سنگ ریزه ،پوست تخم پرندگان ،بقایای خشک شده
و ناکارآمدنــد و تو می خواهی مطمئن شــوی که من زند ،اما مرا به تماشــای شگفتی های جزیره می برد _ گیاهان آبزی ،و اسکلت حیواناتی مثل موش را ببینی.
حتی اگر بخواهد بشاشد____» هرگز دست به چنین بی آبرویی نخواهم زد؟ آن روز تو مثل همان کلیســا که گفتم .سپس کناری می ایستد این ها اشــیاء کوچک و بی ارزشی هستند که همه جا
ناگهان کســی با نارحتی گفت« :شــاش؟ او در حضور متکبــر و خودخواه بودی و من با تمام وجود از تو بدم و با شــکیبایی منتظر می شــود تا من دیدارم را تمام روی زمین ریخته اند و مردمان براحتی از کنارشان یا
آمد ،ولی درسم را خوب یادگرفتم و این حاصل تلاش کنم و لذت برم .او صبور ترین آدمی است که در عمرم از رویشــان عبور می کنند .اما الیزابت آن ها را دیده و
چند بانوی متشخص گفت شاش؟» دیده ام .شــتابی برای هیچ کار نــدارد .دیروز درحالی زیباترینشان را برداشته و به خانه آورده است .نمی دانم
دیگری غرید« :معذرت بخواه!» های توست. که درجاده ســاحلی قدم می زدیم ،به نزدیک صخره آیا از آن ها بعنوان مدل های نقاشــی طبیعت بیجان
دیشــب برای اولین بار در نشست انجمن ادبی و پای ها رســیدیم و من متوجه کوره راهی شدم که از میان استفاده می کرده؟ آیا دفترچه طراحی او جایی در این
«لازم به عذرخواهی نیســت .او حــق دارد هرچه فکر پوست ســیب زمینی گرنسی شرکت کردم .جلسه در صخره ها بسوی دریا می رفت .ایستادم و پرسیدم «آیا خانه اســت؟ باید خوب جستجو کنم .اگرچه کار روی
می کند بگوید .و این نظر اوست .می خواهد خوشتان منزل کلاویس و نانسی فاسی برگزار می شد و اعضای اینجا بود که برای اولین بار کریستیان هلمان را ملاقات کتابم برهمه چیز مقدم است اما هیجانی نظیر هیجان
انجمن تمام اتاق نشیمن و بخشی از آشپزخانه را اشغال کردی؟» داوســی یکه ای خورد و پاسخ داد همینطور
بیاید یا نیاید!» کرده بودند .ســخنگو یکی از اعضــای جدید انجمن، است .پرســیدم «چه قیافه ای داشت؟» می خواستم کودکان در نزدیکی کریسمس دارم.
«وودرو! چطور راضی شدی با دوستت چنین کنی؟» جوناس اسکیتر بود و بنابود در باره کتاب مراقبه های تمام صحنه را مجســم کنم .فکر کردم سوال بی جایی همچنین الیزابت یکی از تابلو های ســرآمبروس را نیز
است .مردان عموماً نمی توانند یکدیگر را وصف کنند. با خود آورده اســت .تصویری است از خودش هنگامی
«خجالت بکش وودرو ،خجالت بکش!» مارکوس آرلیوس گفتگو کند. اما داوسی می توانست« .شبیه به همه آلمانی ها .بلند که گمانم هفت یا هشت سال بیشتر نداشته .روی تاب
وقتی وودرو برخاســت همه ســکوت کردند .وودرو به آقای اسکیتر ،به جلوی اتاق رفت و با چشم غره به همه
سوی جوناس رفت و او دســتانش را دراز کرد ،وودرو نگریست و اعلام کرد که از بودن در جلسه ناراضی است
با مهربانی دست برشانه جوناس انداخت و هردو با هم و تنها این کتاب مســخره مارکوس آرلیوس را بخاطر
بیرون رفتند .دست در دست ،و لابد به سوی کافه آیدا
ُخله .امیدوارم صاحب کافه آیدا نباشد.
دوستدارت،
ژولیت
31 تذکر :باید بگویم داوســی تنها عضــو انجمن بود که دوســت قدیمی و عزیزش ،وودرو کاتر ،که دیگر نمی قد ،بلوند ،چشم آبی .تنها با این تفاوت که می فهمید و نشسته و آماده پرواز است _ اما مجبور شده بی حرکت
ماجرای دیشــب را مضحک می دیــد .مودب تر از آن خواهد اســم او را هم بشــنود ،خوانده و از خواندن آن درد و رنج دیگران را حس می کرد». بنشیند تا سرآمبروس او را نقاشی کند .از خم ابروانش
است که در چنین شــرایطی بخندد ،اما می دیدم که شرمگین است .همه به وودرو خیره شدند و او درحالی می تــوان فهمید که خیلی از این تاخیر در بازی لذت
شــانه هایش تکان می خورنــد .از حرف های دیگران کــه دهانش از حیرت باز مانده بود مثل مجســمه بی چندین بار با امیلیا و کیت برای نوشیدن چایی به شهر نمی برد .شاید برق چشم هم ارثی باشد چون کیت هم
چنین دستگیرم شد که نشست دیشب خوب بوده ولی رفته ام .ســی سی در مورد خلســه عرفانیش بهنگام به هنگام نارضایتی چشمانش همانطور می درخشند.
حرکت نشسته بود .بدجوری یکه خورده بود. ورود به ســنت پیترپورت مبالغه نکرده است .بندرگاه کلبه من درســت در میان دروازه هاســت (درست تر
عالی نبوده است. جوناس اسکیتر ادامه داد« :یک روز که من در مزرعه ام با شهر که با شــیب تندی به سوی آسمان قدکشیده، بگویم ،سه دروازه نرده دار مزرعه) .سبزه زاری که کلبه
مجدداً دوستدارت، مشغول ساختن جعبه کود بودم ،وودرو به دیدنم آمد و می بایست یکی از زیباترین نقاط جهان باشد .ویترین را احاطه کرده از گل های وحشــی پوشیده است ،مگر
کتاب کوچکی را که در دست داشت نشانم داد و گفت مغــازه های خیابان وپوله از تمیــزی مثل الماس می
ژولیت