Page 31 - Shahrvand BC No.1235
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی ‪31‬‬

‫بخش دوم‬

‫ـ ‪۲۱‬ـ‬

‫نزدیک صخره ها که علف های درشت تر و سرو کوهی درخشند و آرام آرام با اجناس تازه پُر می شوند‪ .‬اگرچه‬ ‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ســنت پیترپورت در دوران اشغال آسیب فراوانی دیده‬ ‫جای آن ها را گرفته اند‪.‬‬ ‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1235‬جمعه ‪ 30‬نیدرورف ‪1392‬‬ ‫قصر بزرگ (تا نام بهتــری برایش نیافته ام) همان که و بناهایش همه نیاز به تعمیر اساسی دارند‪ ،‬اما زنده و‬
‫الیزابت برای مهر و مومش به اینجا آمده‪ ،‬بســیار بالاتر شادمان است و آن حالت افسرده و خسته لندن بینوا را‬
‫از کلبه قرار دارد و خیلی زیباست‪ .‬دوطبقه‪ L ،‬شکل‪ ،‬و تداعی نمی کند‪ .‬شاید بخاطر تابش درخشان خورشید‬
‫از ژولیت به سیدنی‬

‫ساخته شده از سنگ های آبی_خاکستری بسیار زیبا‪ .‬اســت که همواره آن را حس می کنی و هوای پاک و‬ ‫بیست و هفتم می ‪۱۹۴۶‬‬
‫ســقف آن زاویه دار و دارای پنجره های زیرشــیروانی تازه‪ ،‬و شــاید بخاطر گل هــای رنگارنگی که همه جا‬
‫است‪ .‬دور تا دور ســاختمان یک بالکنی بلند کشیده روییده اند‪ .‬در کشتزارها‪ ،‬حاشیه خانه ها و مغازه ها‪ ،‬و‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬
‫شــده و در یک گوشه ســاختمان برج نسبتاً بلندی با‬ ‫کلبه الیزابت بی تردید برای میهمانی گرامی ســاخته‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫تازه خواندن آن را به پایان آورده و از من خواست آن را‬ ‫شکاف میان سنگ فرش خیابان ها‪.‬‬ ‫پنجره های رو به دریا ایســتاده اســت‪ .‬پیرامون قصر‬ ‫شــده زیرا بزرگ و جادار اســت‪ .‬در طبقه پایین‪ ،‬یک‬
‫حتماً بخوانم‪ .‬گفت کتاب بسیار عمیقی است‪.‬‬ ‫اگر بخواهــی این دنیای زیبا را بدرســتی ببینی باید‬ ‫بزرگ را درختان تنومند احاطه کرده بوده اند که اکنون‬ ‫نشیمنگاه بزرگ‪ ،‬دستشویی و حمام‪ ،‬انبار‪ ،‬و آشپزخانه‬
‫‪Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013‬‬ ‫هم قد و قــواره کیت باشــی‪ .‬او چیزهایی می بیند و‬ ‫بیشتر آن ها برای سوخت بریده شده اند‪ .‬آقای دیلوین‬ ‫ای دل بــاز دارد و در طبقه بالا ســه اتاق خواب و یک‬
‫به او گفتم «ببین وودرو من وقت عمیق شدن ندارم‪».‬‬ ‫به من نشــان می دهد که محال است به تنهایی توان‬ ‫از ابن و الی خواهش کرده درخت های تازه ای بکارند‪.‬‬ ‫دستشــویی و حمام‪ .‬بهتر از همه این است که پنجره‬
‫و او پاسخ داد «وقت پیدا کن جوناس‪ .‬اگر این را بخوانی‬ ‫دیدن آن ها را داشــتم‪ .‬پروانه ها‪ ،‬عنکبوت های رنگی‪،‬‬ ‫بلوط و شاه بلوط‪ .‬و همچنین خیال دارد بزودی نزدیک‬ ‫های بزرگ در هر چهارطرف به ســبزه زار گشوده می‬
‫در کافه آیدا ُخله که می نشــینیم‪ ،‬حرف های بهتر و‬ ‫گل هایــی که تازه از خاک بیرون آمده اند‪ .‬اگر قد من‬ ‫دیــوار آجری باغ نهال هلو بــکارد‪ .‬همینکه کار تعمیر‬ ‫شــوند و هوای خوش دریا فرصت عبور آزادانه از میان‬
‫بیشــتری برای گفتن داریم‪ .‬و از نوشیدن بیشتر لذت‬ ‫بودی و ناگهان با دیواری پوشــیده از فیوشــا و بو ِگن‬ ‫آن هــا را دارد‪ .‬من میز تحریر را کنار بزرگترین پنجره‬
‫ویلیا روبرو می شدی‪ ،‬محال بود چشمانت چیز دیگری‬ ‫دیوار بپایان آمد‪.‬‬ ‫اتاق نشیمن گذاشــته ام و تنها مشکلی که دارم میل‬
‫می بریم‪».‬‬ ‫ببیند‪ .‬دیروز ناگهان به کیت و داوسی برخوردم که بی‬ ‫پنجره های بلندی که به بالکن ســنگی گشــوده می‬ ‫فراوان به خروج از خانه و قدم زدن روی صخره هاست‪.‬‬
‫«باید بگویم این حرف خیلی برمن گران آمد‪ .‬راستش‬ ‫حرکت و خموش پشت بته ای نزدیک دروازه‪ ،‬همانند‬ ‫شوند‪ ،‬به قصر بزرگ زیبایی ویژه ای می بخشند‪ .‬چمن‬ ‫خورشید و ابرها و دریا برای پنج دقیقه هم به یک شکل‬
‫را باید گفت‪ .‬دوست دوران کودکیم حالا خودش را یک‬ ‫دزدها مخفی شــده بودند‪ .‬البته خیال ربودن چیزی را‬ ‫ها در حال رشــدند و بــزودی جای چرخ کامیون ها و‬ ‫نمی مانند و می ترسم تا چشم از آن ها بردارم تماشای‬
‫ســر و گردن بالاتر از من می گیــرد‪ ،‬چرا؟ چون برای‬ ‫نداشــتند‪ ،‬آن ها دم سیاه کوچکی را تماشا می کردند‬ ‫منظره ای بدیع را از دســت بدهم‪ .‬صبح که برخاستم‬
‫شما کتاب می خواند و من نمی توانم؟ پیشتر ها اجازه‬ ‫که از زمین کرم بیرون می کشید‪ .‬کرم در مقابل طعمه‬ ‫نفربرهای آلمانی را خواهند پوشاند‪.‬‬ ‫گویی ســطح دریا را خورشــید با پنی های رنگارنگ‬
‫می دادم اینطور فکر کند‪ .‬به گفته مادرم هرکس به راه‬ ‫شدن ســخت مقاومت می کرد و هرسه ما در سکوت‬ ‫در پنج روز گذشــته با همراهی ابن‪ ،‬الی‪ ،‬داوســی‪ ،‬یا‬ ‫پوشــانده بود و اکنــون گویی آســتری لیمویی روی‬
‫خود‪ ،‬اما حالا دیگر نمی شد ساکت بود‪ .‬حالا او به من‬ ‫نشستیم و به این مبارزه مرگ و زندگی نگاه کردیم تا‬ ‫ایزولا‪ ،‬من از هر ده محله جزیره دیدن کرده ام‪ .‬گرنسی‬ ‫آن کشیده اند‪ .‬نویســندگان‪ ،‬اگر خیال دارند چیزی‬
‫توهین می کرد‪ .‬حالا او خودش را در گفتگو از من بهتر‬ ‫دم سیاه طعمه خود را فرو داد‪ .‬هیچوقت چنین چیزی‬ ‫را به هرشــکل که ببینی زیباســت‪ .‬مزارع‪ ،‬جنگل ها‪،‬‬ ‫بنویسند و کاری انجامدهند‪ ،‬بهتر استدر قلب شهرها‪،‬‬
‫پرچین ها‪ ،‬دره های تنگ‪ ،‬خانه های اربابی‪ ،‬ساختمان‬ ‫یا نزدیک زباله دانی ها مسکن گزینند تا هیچگاه میل‬
‫می دانست!»‬ ‫ندیده بودم‪ .‬مهوع است‪.‬‬ ‫هایی با ستون های یکپارچه سنگی‪ ،‬صخره های خشن‬ ‫بیرون رفتن از خانه نیز نداشــته باشــند‪ .‬یا باید بسیار‬
‫به من گفت «جوناس‪ ،‬مارکوس امپراطو روم بود و البته‬ ‫گاهی که به شهر می رویم‪ ،‬کیت جعبه مقوایی کوچکی‬ ‫و وحشــی‪ ،‬بوته های سربه هم آورده و انبوه که گوشه‬
‫جنگجویی توانا‪ .‬این کتاب درباره افکار اوســت‪ .‬وقتی‬ ‫را که با طناب محکم شده و با نخ قرمزی برایش دسته‬ ‫جادوگران می خوانندشان‪ ،‬اصطبل های بزرگ سبک‬ ‫قاطع تر و بابرنامه تر از من باشند‪.‬‬
‫در میان کادی (‪ )Quadi‬ها بود‪ .‬آن ها وحشــی هایی‬ ‫درست کرده اند‪ ،‬با خود حمل می کند‪ .‬حتی در هنگام‬ ‫تئودور‪ ،‬و کلبه های سنگی نورمن ها‪ .‬برای هر ساختمان‬ ‫با اندک اشــاره ای الیزابت مرا بخود مشغول می کند و‬
‫بودند که در میان جنگل ها پنهان شده و خیال کشتن‬ ‫نوشیدن چایی نیز آن را از خود دور نمی کند و سخت‬ ‫تازه و قدیمی‪ ،‬و هر اصطبل و کلبه داســتانی تاریخی‬ ‫خدا می داند اشاره ها کم نیستند‪ .‬هرچه باشد من در‬
‫همه رومیان را داشــتند و مارکوس بــا وجودی که از‬ ‫مراقبش اســت‪ .‬هیچ سوراخی روی جعبه نیست‪ ،‬پس‬ ‫وجود دارد (البته کاملًا غیر قانونی!) که شنیدنی است‪.‬‬ ‫خانه او زندگی می کنم و در احاطه وســایلش هستم‪.‬‬
‫هرســو زیرفشار این کادی ها بود‪ ،‬تصمیم گرفت افکار‬ ‫نباید جانوری درون آن باشد‪ .‬یا شاید‪ ،‬خدای من! موش‬ ‫دزدان دریایی ســاکن گرنســی‪ ،‬ســلیقه عالی داشته‬ ‫وقتی آلمانی ها برای اشــغال قصر سر آمبروس آمدند‪،‬‬
‫و اندیشه هایش را در کتابچه کوچکی بنویسد‪ .‬او افکار‬ ‫مرده ای درون آن گذاشته‪ .‬خیلی مشتاقم بدانم داخل‬ ‫انــد‪ .‬آن ها خانه های زیبا و ســاختمان های عمومی‬ ‫تنها شش ساعت به او فرصت دادند تا به این خانه نقل‬
‫بلند بالایی داشت و ما می توانیم از آن ها بهره فراوان‬ ‫جعبه چه پنهان کرده که چنین برایش گرامی اســت‪.‬‬ ‫تحسین برانگیزی بنا کرده اند‪ .‬این بنا ها اگرچه بشدت‬ ‫مــکان کند‪ .‬ایزولا می گوید الیزابت مقداری کاســه و‬
‫نیازمند تعمیر و دستکاری هستند‪ ،‬اما معماری منحصر‬ ‫بشقاب چینی‪ ،‬چند قابلمه و ماهیتابه‪ ،‬تعدادی کارد و‬
‫بریم‪ ،‬جوناس‪».‬‬ ‫ولی البته نمی توانم بپرسم‪.‬‬ ‫بفردشان اعجاب انگیز اســت‪ .‬داوسی مرا به کلیسای‬ ‫چنگال و قاشق‪ ،‬وسایل نقاشی‪ ،‬یک گرامافون قدیمی‪،‬‬
‫« و من دندان برجگر گذاشــتم و کتــاب لعنتی او را‬ ‫اینجا را دوســت دارم‪ .‬و آنقدر جا افتاده ام که کارم را‬ ‫کوچکی برد که تمام دیوارهایش از قطعات شکســته‬ ‫تعدادی صفحه گرامافون و نصف کتاب های کتابخانه‬
‫گرفتم و چیزی نگفتم‪ .‬ولی امشــب آمده ام تا در برابر‬ ‫شــروع کنم‪ .‬همینکه امــروز از ماهیگیری با ابن و الی‬ ‫چینی و سرامیک ساخته شده است‪ .‬گویا یکی از دزدان‬ ‫را با خــود آورد‪ .‬آلمانی ها تمام نقره ها و کریســتال‬
‫همه بگویم خجالت بکش وودرو! خجالت بکش که یک‬ ‫دریایی آن را با دستان خود ساخته و لابد برای فراخوان‬ ‫ها و البته شــراب ها را صاحب شدند‪ .‬سیدنی عزیزم‪،‬‬
‫کتاب را بالاتر از دوســت چندین و چند ساله ات قرار‬ ‫برگشتم‪ ،‬شروع خواهم کرد!‬ ‫تعداد بی شماری کتاب اینجاست که من هنوز فرصت‬
‫دوستدار تو و پیر‪،‬‬ ‫مومنان از چکش استفاده می کرده است!‬ ‫تماشای همه را نیز نیافته ام‪ .‬تمام قفسه های کتابخانه‬
‫دادی!‬ ‫ژولیت‬ ‫راهنمایان من هم مانند دیدنی های گرنسی متنوعند‪.‬‬ ‫در اتاق نشیمن لبریز کتاب است و مقداری از آن ها را‬
‫«ولی کتاب را خواندم و حالا می گویم در باره اش چه‬ ‫ایزولا در باره صندوق های طلسم شده گنجینه دزدان‬ ‫نیز در آشــپزخانه جای داده اند‪ .‬الیزابت حتی تعدادی‬
‫فکر می کنم‪ .‬مارکــوس آرلیوس پیر زنی بیش نبوده‪.‬‬ ‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫دریایی که با استخوان های شسته شده قفل شده و آب‬ ‫از کتاب هایش را مانند میز در کنار مبل بزرگ راحتی‬
‫مرتــب درجه حرارت مغزش را انــدازه می گرفت‪ .‬آیا‬ ‫سیم می ‪۱۹۴۶‬‬ ‫آن ها را به ساحل آورده سخن می گوید‪ .‬همان ها که‬
‫کاری که کرده درســت بوده؟ آیا باید کار دیگری می‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬ ‫آقــای هالِت در آغل طویله اش پنهان کرده و ادعا می‬ ‫گذاتشته است‪ .‬فکر درخشانی نیست؟‬
‫کرده؟ چــه کرده و چه نکرده؟ آیــا بقیه دنیا به خطا‬ ‫کند گوساله است (ولی ما بهتر می دانیم که چیست!!)‬ ‫در هر گوشه از خانه چیزی می یابم که معرف اوست‪ .‬او‬
‫می روند؟ یا شــاید او اشتباه می کند؟ نه بقیه دنیا در‬ ‫بیادت هســت آن روز که مرا نشاندی و به مدت پانزده‬ ‫ابن برایم زیبایی های نابود شده در اثر اشغال نازی ها‬ ‫هم مانند من به جمع آوری چیزهای کوچک علاقمند‬
‫اشــتباهند و او باید حقیقت را برای همه آشکار کند‪.‬‬ ‫دقیقــه در باره نشــانه ها و کلمات اختصار ســیدنی‬ ‫را شــرح می دهد و الی بناگاه ناپدید شــده و درحالی‬ ‫بوده اســت‪ .‬روی تمام قفسه ها می توانی گوش ماهی‬
‫خلاصه مرغ قدقدوی عجیبی اســت‪ .‬هیچوقت فکری‬ ‫استارک ســخن گفتی؟ به من گفتی نویسندگانی که‬ ‫که آب هلو از لب و دهانش روان اســت باز می گردد و‬ ‫های رنگی کوچک و بزرگ‪ ،‬پرهای رنگارنگ پرندگان‪،‬‬
‫به سرش نمی زند که به وعظ و خطابه تبدیلش نکند‪.‬‬ ‫در هنگام مصاحبه یادداشت برمی دارند بی ادب‪ ،‬تنبل‪،‬‬ ‫معصومانه می خندد‪ .‬داوســی از همه کمتر حرف می‬ ‫سنگ ریزه‪ ،‬پوست تخم پرندگان‪ ،‬بقایای خشک شده‬
‫و ناکارآمدنــد و تو می خواهی مطمئن شــوی که من‬ ‫زند‪ ،‬اما مرا به تماشــای شگفتی های جزیره می برد _‬ ‫گیاهان آبزی‪ ،‬و اسکلت حیواناتی مثل موش را ببینی‪.‬‬
‫حتی اگر بخواهد بشاشد____»‬ ‫هرگز دست به چنین بی آبرویی نخواهم زد؟ آن روز تو‬ ‫مثل همان کلیســا که گفتم‪ .‬سپس کناری می ایستد‬ ‫این ها اشــیاء کوچک و بی ارزشی هستند که همه جا‬
‫ناگهان کســی با نارحتی گفت‪« :‬شــاش؟ او در حضور‬ ‫متکبــر و خودخواه بودی و من با تمام وجود از تو بدم‬ ‫و با شــکیبایی منتظر می شــود تا من دیدارم را تمام‬ ‫روی زمین ریخته اند و مردمان براحتی از کنارشان یا‬
‫آمد‪ ،‬ولی درسم را خوب یادگرفتم و این حاصل تلاش‬ ‫کنم و لذت برم‪ .‬او صبور ترین آدمی است که در عمرم‬ ‫از رویشــان عبور می کنند‪ .‬اما الیزابت آن ها را دیده و‬
‫چند بانوی متشخص گفت شاش؟»‬ ‫دیده ام‪ .‬شــتابی برای هیچ کار نــدارد‪ .‬دیروز درحالی‬ ‫زیباترینشان را برداشته و به خانه آورده است‪ .‬نمی دانم‬
‫دیگری غرید‪« :‬معذرت بخواه!»‬ ‫های توست‪.‬‬ ‫که درجاده ســاحلی قدم می زدیم‪ ،‬به نزدیک صخره‬ ‫آیا از آن ها بعنوان مدل های نقاشــی طبیعت بیجان‬
‫دیشــب برای اولین بار در نشست انجمن ادبی و پای‬ ‫ها رســیدیم و من متوجه کوره راهی شدم که از میان‬ ‫استفاده می کرده؟ آیا دفترچه طراحی او جایی در این‬
‫«لازم به عذرخواهی نیســت‪ .‬او حــق دارد هرچه فکر‬ ‫پوست ســیب زمینی گرنسی شرکت کردم‪ .‬جلسه در‬ ‫صخره ها بسوی دریا می رفت‪ .‬ایستادم و پرسیدم «آیا‬ ‫خانه اســت؟ باید خوب جستجو کنم‪ .‬اگرچه کار روی‬
‫می کند بگوید‪ .‬و این نظر اوست‪ .‬می خواهد خوشتان‬ ‫منزل کلاویس و نانسی فاسی برگزار می شد و اعضای‬ ‫اینجا بود که برای اولین بار کریستیان هلمان را ملاقات‬ ‫کتابم برهمه چیز مقدم است اما هیجانی نظیر هیجان‬
‫انجمن تمام اتاق نشیمن و بخشی از آشپزخانه را اشغال‬ ‫کردی؟» داوســی یکه ای خورد و پاسخ داد همینطور‬
‫بیاید یا نیاید!»‬ ‫کرده بودند‪ .‬ســخنگو یکی از اعضــای جدید انجمن‪،‬‬ ‫است‪ .‬پرســیدم «چه قیافه ای داشت؟» می خواستم‬ ‫کودکان در نزدیکی کریسمس دارم‪.‬‬
‫«وودرو! چطور راضی شدی با دوستت چنین کنی؟»‬ ‫جوناس اسکیتر بود و بنابود در باره کتاب مراقبه های‬ ‫تمام صحنه را مجســم کنم‪ .‬فکر کردم سوال بی جایی‬ ‫همچنین الیزابت یکی از تابلو های ســرآمبروس را نیز‬
‫است‪ .‬مردان عموماً نمی توانند یکدیگر را وصف کنند‪.‬‬ ‫با خود آورده اســت‪ .‬تصویری است از خودش هنگامی‬
‫«خجالت بکش وودرو‪ ،‬خجالت بکش!»‬ ‫مارکوس آرلیوس گفتگو کند‪.‬‬ ‫اما داوسی می توانست‪« .‬شبیه به همه آلمانی ها‪ .‬بلند‬ ‫که گمانم هفت یا هشت سال بیشتر نداشته‪ .‬روی تاب‬
‫وقتی وودرو برخاســت همه ســکوت کردند‪ .‬وودرو به‬ ‫آقای اسکیتر‪ ،‬به جلوی اتاق رفت و با چشم غره به همه‬
‫سوی جوناس رفت و او دســتانش را دراز کرد‪ ،‬وودرو‬ ‫نگریست و اعلام کرد که از بودن در جلسه ناراضی است‬
‫با مهربانی دست برشانه جوناس انداخت و هردو با هم‬ ‫و تنها این کتاب مســخره مارکوس آرلیوس را بخاطر‬
‫بیرون رفتند‪ .‬دست در دست‪ ،‬و لابد به سوی کافه آیدا‬

‫ُخله‪ .‬امیدوارم صاحب کافه آیدا نباشد‪.‬‬
‫دوستدارت‪،‬‬
‫ژولیت‬

‫‪31‬‬ ‫تذکر‪ :‬باید بگویم داوســی تنها عضــو انجمن بود که‬ ‫دوســت قدیمی و عزیزش‪ ،‬وودرو کاتر‪ ،‬که دیگر نمی‬ ‫قد‪ ،‬بلوند‪ ،‬چشم آبی‪ .‬تنها با این تفاوت که می فهمید و‬ ‫نشسته و آماده پرواز است _ اما مجبور شده بی حرکت‬
‫ماجرای دیشــب را مضحک می دیــد‪ .‬مودب تر از آن‬ ‫خواهد اســم او را هم بشــنود‪ ،‬خوانده و از خواندن آن‬ ‫درد و رنج دیگران را حس می کرد‪».‬‬ ‫بنشیند تا سرآمبروس او را نقاشی کند‪ .‬از خم ابروانش‬
‫است که در چنین شــرایطی بخندد‪ ،‬اما می دیدم که‬ ‫شرمگین است‪ .‬همه به وودرو خیره شدند و او درحالی‬ ‫می تــوان فهمید که خیلی از این تاخیر در بازی لذت‬
‫شــانه هایش تکان می خورنــد‪ .‬از حرف های دیگران‬ ‫کــه دهانش از حیرت باز مانده بود مثل مجســمه بی‬ ‫چندین بار با امیلیا و کیت برای نوشیدن چایی به شهر‬ ‫نمی برد‪ .‬شاید برق چشم هم ارثی باشد چون کیت هم‬
‫چنین دستگیرم شد که نشست دیشب خوب بوده ولی‬ ‫رفته ام‪ .‬ســی سی در مورد خلســه عرفانیش بهنگام‬ ‫به هنگام نارضایتی چشمانش همانطور می درخشند‪.‬‬
‫حرکت نشسته بود‪ .‬بدجوری یکه خورده بود‪.‬‬ ‫ورود به ســنت پیترپورت مبالغه نکرده است‪ .‬بندرگاه‬ ‫کلبه من درســت در میان دروازه هاســت (درست تر‬
‫عالی نبوده است‪.‬‬ ‫جوناس اسکیتر ادامه داد‪« :‬یک روز که من در مزرعه ام‬ ‫با شهر که با شــیب تندی به سوی آسمان قدکشیده‪،‬‬ ‫بگویم‪ ،‬سه دروازه نرده دار مزرعه)‪ .‬سبزه زاری که کلبه‬
‫مجدداً دوستدارت‪،‬‬ ‫مشغول ساختن جعبه کود بودم‪ ،‬وودرو به دیدنم آمد و‬ ‫می بایست یکی از زیباترین نقاط جهان باشد‪ .‬ویترین‬ ‫را احاطه کرده از گل های وحشــی پوشیده است‪ ،‬مگر‬
‫کتاب کوچکی را که در دست داشت نشانم داد و گفت‬ ‫مغــازه های خیابان وپوله از تمیــزی مثل الماس می‬
‫ژولیت‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36