Page 29 - Shahrvand BC No.1235
P. 29
ادبیات/داستان
دستم را به سمت وحید دراز کردم و بعد به سمت دختر اشاره کردم ته سیگار صورتی*
ـ دوست جدیدم29 .
دختر معطل نکرد و گفت:
ـ یاشا ،یعنی گل چار فصل.
و بعــد پوزخنــد زد و چرخید به طرف من .از اینکه ،خودش را یاشــا
معرفی کرده بود ،نزدیک بود از خوشــحالی بلند شوم و بغلش کنم ،اما
فقط کمی بلند شــدم و خودم را روی صندلی جابه جا کردم و لبخند «فرحان نوری»
زدم .بعد به وحید نگاه پیروزمندان های انداختم .چند لحظه بدون هیچ
حرفی نشســتیم ،تا وحید از جایش بلند شد و چند متری دورتر ،کنار
سال متسیب /شماره - 1235جمعه 30نیدرورف 1392 دیوار ،ایســتاد و صدایم کرد .من که مشغول پچ پچ با دختر بودم ،بلند درآورد.
ـ بالاخره زبون باز کردی پسرم؟
شدم و سمت وحید رفتم .سرش را نزدیک کرد: خوشــحال بودم .دوست داشــتم دختر را هم یک جوری بخندانم .اما
ـ دهنت سرویس ،چطوری زدیش؟
با خونسردی گفتم: نم یدانستم چطوری.
ـ فکر کنم آره.
ـ اون مخمو زد و با صدای بلند خندیدم .بدون اینکه حســی از خودش نشــان بدهد
و با صدای بلند خندیدم ،طوری که دختر نگاهمان کرد .ســرم را بردم
گفت:
دم گوش وحید و گفتم: ـ کجاست؟ کی م یرسیم؟
ـ می خواســتم زودتر بهت بگم ،ولی نشــد دیگه .اگه اصرار کنه شاید سرعت را کم کردم.
باهاش ازدواج کنم
ـ اون یارو رو م یبینی؟
ـ بدبخت ،پس قاطی داره. با انگشتم وحید را نشــان دادم که جلوی فروشگاه فرش ایستاده بود.
ـ زر نزن عمه ات قاطی داره! چطوره به نظرت؟ سرش را به طرف وحید چرخاند .ماشین را کنار زدم.
وحید نگاهی به دختر انداخت که روی صندلی نزدیک در ،داشــت با ـ رفیق شیشمه ،م یخوام بریم پیشش.
-اونجا چرا؟
گوش یاش ور می رفت .بعد از کمی مکث گفت: ـ ب یخیال ،تو فقط دستتو دور بازوم حلقه کن.
ـ جون وحید؟ جدیه؟ بی خیال بابا .از من میشــنوی ،کارت رو کردی،
دختر که روی صندلی ولو شــده بود خودش را با آرنج ،راســت کرد و
دکش کن. نگاهی به من انداخت ،ولی چیزی نگفت.
ابروهایم را توی هم کردم: ـ اسمتو بهم نگفتی.
ـ دهه ،واسه چی؟ مگه چشه؟ ـ اسم ندارم پسرم.
ـ واسه تو خوب نیس ،زیادی خوشگله ،عرضه نداری نگهش داری. ـ ب یخیال ،م یخوام بدونم.
ـ برو مرتیکه .از خداشم باشه.
زیر چشمی سراپای دختر را ورانداز کرد .با دست چپ آرام هلش دادم: ـ کلاه قرمزی.
حســابی خندید .من هم زورکی خندیدم .بعــد لب و لوچ هام را جمع
-زر بیجا می زنی .اون طوری هم نیگاش نکن. کردم و گفتم:
وحید چشــمش را از دختر برداشــت و رو کرد به من .چند لحظه به
In touch with Iranian diversity صورتم نگاه کرد ،بعد نگاهش را به چشــمهایم دوخت ،آب دهنش را ـ نمی خوای بگی؟ خب ...پس باید یه اسم برات پیدا کنم. فرحان نوری
ـ ایدهی خوبیه پسرم. متولد دی ماه ،1367مشهد،
Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013 قورت داد و چیزی نگفت. فرحان بعد از گرفتن دیپلم ادبیــات ،به طور آزاد،
رویــم را از وحید گرداندم و راه افتادم طرف دختر .با چشــم علامت چشــ مهایش را بست و نفس عمیقی کشــید .از اینکه هی «پسرم» درگیر ادبیات داستانی م یشــود و از سال ،1388
29 دادم که بلند شــود .دستش را گرفتم و همان طور که دست در دست خطابم م یکرد ،خوشم نمی آمد .خدا خدا کردم پیش وحید حواسش با راهنمای یهای اســتاد و برادرش "هادی نوری"،
هم از در بیــرون م یرفتیم ،نگاهی به وحید انداختم که ســر جایش باشد و مسخره ام نکند .ابروهایم را بالا بردم و بعد از کمی مکث گفتم: داســتان را به طور جد یتر با مجموعه بوطیقا (خانه
ایســتاده بود و با تعجب به ما نگاه می کرد .زیر لب خداحافظی کردم. ـ آهان ،یاشــا ،خوبه؟ یاشــا صدات می کنم .به ارمنی یعنی گل چار ادبیات داستانی) ادامه م یدهد.
دختر هم ســرش را تکان داد و همراهم آمد بیرون .توی ماشــین که پس از تمرینات مختلف در نوشــتن ،اولین داستان
فصل. جد یاش -ته ســیگار صورتی -نامــزد جایزه ادبی
نشستیم ،نفسی کشیدم و خندیدم. طوری که ادایم را در آورده باشد تکرار کرد: طهران و دومین داستانش ـ سرخپوس تها نم یبازند
ـ کره خر حسود! عالی شد! -برنده مدال صادق هدایت م یشــود .وی همچنین
ـ یاشا ،بدک نیس پسرم. از پاییز ،91مسئولیت جلســات تخصصی ادبیات
دختر چشمکی زد و رو کرد به پیاده رو .آرام عرض خیابان را دور زدم. دوباره همان لبخند چند لحظه قبل را تحویلم داد. داستانی حوزه هنری مشهد ،به نام "بوطیقا" را بر
وقتی به چهارراه رسیدم ،پیچیدم و توی اولین کوچه نگه داشتم .بدون عهده دارد .بیشترین تمرکز مطالعات یاش روی آثار
هیچ حرفی از ماشین پیاده شدیم ،دو بار بلند سرفه کردم تا شاید یکی اخم کردم و گفتم: نویســندگان آمریکایی بوده و نویسنده محبوبش
از همسایه ها نگاه کند و ما را با هم ببیند ،اما چراغ ها خاموش بود و ـ اسم منو نم یخوای بدونی؟ سلینجر است .کم م ینویسد و بیشتر م یخواند.
خبری نشد .کلید را انداختم و در را باز کردم .کفشهامان را درآوردیم. نگاهی کرد و شان ههایش را بالا انداخت .گفتم:
از راه پلــه ،بالا رفتیم ،دختر که ســمت چپم راه افتاده بود ،حســابی خــودش را کج کرد؛ به زحمت از جیب مانتــواَش هدفون را درآورد و
ـ هیرسا. دکم هی گوشــی را فشار داد .بدون هیچ حرف و اشارهای ،زل زده بودم
صورتم را برانداز کرد .ب یمقدمه گفت: همانطور که با گوش یاش ور م یرفت ،آرام زمزمه کرد: به جلو .فرمان را طوری چســبیده بودم که نزدیک بود از جا در بیاید.
ـ با آبجوش؟ عطر تندش در فضا پیچیده بود .چیزی مثل شربت سرما خوردگی بود.
ـ هیرساااااا ،یاشااااا .بدک نیست! به هم میان! شیش هی طرف خودم را پایین کشیدم و دست چپم را بیرون بردم ،باد
خودم را کنترل کردم تا صدایم نلرزد. حس کردم وقت خوبی برای پیش کشــیدن حر فهای جد یتر است. به نصف صورتم خورد و خن کاش کرد .سر چهارراه چرخیدم به چپ ،و
ـ نه .با اتو. زدم به یک خیابان شلوغ .نم یدانستم چطور باید شروع کنم .فکر کردم
-اتو؟ نم یدانستم چه باید بگویم. چقدر خوب م یشــد اگر به چراغ قرمز م یخوردیم و کمی به آد مهای
ـ اگه من یه مشکلی داشته باشم چیکار م یکنی؟
ـ شش سال پیش وقتی هجده ســالم بود ،پسر خواهرم اتوی داغ رو، پشت چراغ سرک م یکشیدیم.
وقتی خواب بودم صاف گذاشت روی صورتم. ـ هیچ کار ،هر کسی یه مشکلی داره دیگه .نه؟ ـ چه خوب شد سوار شدی.
ـ منظورم اینه که ...چیزه
ایستاد و دستش را به دیوار گرفت و خیره نگاهم کرد. انگشــ تهایش با ریتم ،روی ران ،بالا و پایین م یرفت .حســابی توی
-اولش فکر کردم دارم خواب میبینم. دختر بدون اینکه سرش را از روی گوشی بردارد ،گفت: خودش بود .خوشــحال شدم که حرفم را نشــنید .حس کردم حرفم
ـ چیزه؟
این را که گفتم زدم زیر خنده .چند لحظه همان جور نگاهم کرد ،بعد چندان قشنگ نبود.
او هم خندید .وارد اتاق ســمت راست شدیم که پنجرهاش رو به کوچه ـ ب یخیال ،خواستم بگم ـ چیزی گفتی؟
بود .دختر روی تخت کنار پنجره نشســت و من خودم را انداختم روی برگشت و گفت:
یکــی از گوشــ یهایش را درآورد و چرخیــد به طرفــم .زل زدم به
تنها مبلی که کنار تخت بود. ـ چی م یخواستی بگی؟ هر چی هست باید الآن بگی دیگه... چش مهایش.
ـ چه اتاق خلوتی ،نه قاب عکسی ،نه چیزی چند ثانیه مکث کردم ،بعــد صورتم را کامل به طرفش چرخاندم ،به
ـ این طوری وقتی م یرم تو فکر ،چیزی روی دیوار حواسمو پرت نمی نیم هی چپ صورتم خیره شــد ،گوشه لب و پرههای دماغش را کمی ـ مهم نیست ،بگذریم.
جمع کرد .اما چیزی نگفت .دوباره به حالت اولم برگشتم و سعی کردم مکث کردم ،از اینکه حرفم را خوردم ،پشیمان شدم.
کنه.
دختر پاهایش را از تخت آویزان کرده و روی دســت چپش تکیه زده خونسردیم را حفظ کنم. ـ گفتم خیلی خوشحالم.
ـ بیخیال ،پاشو بریم. و رو کــردم به طرفش ،اما بــاز توی خودش بود .صورت کشــیده و
بود .گردنش را کج کرد و گفت: چش مهای درشت خست های که به نظرم محشر بود ،با آن بینی صاف و
ـ مثلا به چی فکر م یکنی پسرم؟ قبل از اینکه د ِر ماشین را باز کنم این را گفتم و پیاده شدم .د ِر سمت ل بهایی که به ســختی دیده م یشدند .مانتوی آبی روشنش ،آن وقت
بدون اینکه نگاهم را از زمین بردارم جواب دادم: او را باز کردم تا پیاده شود .به زحمت دست چپش را دور بازوی راستم شــب ،بیشتر توی چشــم م یآمد .بدون آن که لبخندم را جمع کنم،
پیچاندم .دســتش را شل گرفته بود و مقاومتی نکرد .نزدیک فروشگاه چشمم را دوختم به پیاده رو و آد مهایی که نگاهمان م یکردند .دوست
ـ چه می دونم .هر چی. رســیدیم ،وحید که توی درگاه ایســتاده بود ،چشمهایش گشاد شد. داشــتم مردم فکر کنند ،زنم است.پای چپم را تند تند تکان م یدادم.
پوزخندی زد و دوباره گفت: چند قدم عقب رفت تا راه را باز کند .وارد که شــدیم ،به هر دو یمان ک مکم ترسم پرید و دســتم را جلوی صورتش تکان دادم .گوش یها را
سلام کرد .دماغ پهنش را مالید و دو صندلی را به بهمان نشان داد که
-مثلا؟
-هر چی .همه چی. روبروی میزش ،کنار در بود.
خوشحال بودم و هنوز لبخند از روی صورتم جمع نشده بود .دستمان،
-دخترا؟ تا آخرین لحظ هی نشســتن ،توی هم گره خورده بود .وحید با ســر،
-گفتم که .هر چی.
نگاهم کرد و چیزی نگفت .بعد نیم خیز شــد و دســتش را برد طرف بهمان خو شآمد گفت و نگاهی به من انداخت.
دگمه های مانتوش و پرسید: ـ معرفی نم یکنی؟
ـ پول نقد الان همراته؟ حوصله چک مک ندارم. بلافاصله گفتم:
ـ آها ،ببخشید ،دوست قدیمیم وحید.
دستم را به سمت وحید دراز کردم و بعد به سمت دختر اشاره کردم ته سیگار صورتی*
ـ دوست جدیدم29 .
دختر معطل نکرد و گفت:
ـ یاشا ،یعنی گل چار فصل.
و بعــد پوزخنــد زد و چرخید به طرف من .از اینکه ،خودش را یاشــا
معرفی کرده بود ،نزدیک بود از خوشــحالی بلند شوم و بغلش کنم ،اما
فقط کمی بلند شــدم و خودم را روی صندلی جابه جا کردم و لبخند «فرحان نوری»
زدم .بعد به وحید نگاه پیروزمندان های انداختم .چند لحظه بدون هیچ
حرفی نشســتیم ،تا وحید از جایش بلند شد و چند متری دورتر ،کنار
سال متسیب /شماره - 1235جمعه 30نیدرورف 1392 دیوار ،ایســتاد و صدایم کرد .من که مشغول پچ پچ با دختر بودم ،بلند درآورد.
ـ بالاخره زبون باز کردی پسرم؟
شدم و سمت وحید رفتم .سرش را نزدیک کرد: خوشــحال بودم .دوست داشــتم دختر را هم یک جوری بخندانم .اما
ـ دهنت سرویس ،چطوری زدیش؟
با خونسردی گفتم: نم یدانستم چطوری.
ـ فکر کنم آره.
ـ اون مخمو زد و با صدای بلند خندیدم .بدون اینکه حســی از خودش نشــان بدهد
و با صدای بلند خندیدم ،طوری که دختر نگاهمان کرد .ســرم را بردم
گفت:
دم گوش وحید و گفتم: ـ کجاست؟ کی م یرسیم؟
ـ می خواســتم زودتر بهت بگم ،ولی نشــد دیگه .اگه اصرار کنه شاید سرعت را کم کردم.
باهاش ازدواج کنم
ـ اون یارو رو م یبینی؟
ـ بدبخت ،پس قاطی داره. با انگشتم وحید را نشــان دادم که جلوی فروشگاه فرش ایستاده بود.
ـ زر نزن عمه ات قاطی داره! چطوره به نظرت؟ سرش را به طرف وحید چرخاند .ماشین را کنار زدم.
وحید نگاهی به دختر انداخت که روی صندلی نزدیک در ،داشــت با ـ رفیق شیشمه ،م یخوام بریم پیشش.
-اونجا چرا؟
گوش یاش ور می رفت .بعد از کمی مکث گفت: ـ ب یخیال ،تو فقط دستتو دور بازوم حلقه کن.
ـ جون وحید؟ جدیه؟ بی خیال بابا .از من میشــنوی ،کارت رو کردی،
دختر که روی صندلی ولو شــده بود خودش را با آرنج ،راســت کرد و
دکش کن. نگاهی به من انداخت ،ولی چیزی نگفت.
ابروهایم را توی هم کردم: ـ اسمتو بهم نگفتی.
ـ دهه ،واسه چی؟ مگه چشه؟ ـ اسم ندارم پسرم.
ـ واسه تو خوب نیس ،زیادی خوشگله ،عرضه نداری نگهش داری. ـ ب یخیال ،م یخوام بدونم.
ـ برو مرتیکه .از خداشم باشه.
زیر چشمی سراپای دختر را ورانداز کرد .با دست چپ آرام هلش دادم: ـ کلاه قرمزی.
حســابی خندید .من هم زورکی خندیدم .بعــد لب و لوچ هام را جمع
-زر بیجا می زنی .اون طوری هم نیگاش نکن. کردم و گفتم:
وحید چشــمش را از دختر برداشــت و رو کرد به من .چند لحظه به
In touch with Iranian diversity صورتم نگاه کرد ،بعد نگاهش را به چشــمهایم دوخت ،آب دهنش را ـ نمی خوای بگی؟ خب ...پس باید یه اسم برات پیدا کنم. فرحان نوری
ـ ایدهی خوبیه پسرم. متولد دی ماه ،1367مشهد،
Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013 قورت داد و چیزی نگفت. فرحان بعد از گرفتن دیپلم ادبیــات ،به طور آزاد،
رویــم را از وحید گرداندم و راه افتادم طرف دختر .با چشــم علامت چشــ مهایش را بست و نفس عمیقی کشــید .از اینکه هی «پسرم» درگیر ادبیات داستانی م یشــود و از سال ،1388
29 دادم که بلند شــود .دستش را گرفتم و همان طور که دست در دست خطابم م یکرد ،خوشم نمی آمد .خدا خدا کردم پیش وحید حواسش با راهنمای یهای اســتاد و برادرش "هادی نوری"،
هم از در بیــرون م یرفتیم ،نگاهی به وحید انداختم که ســر جایش باشد و مسخره ام نکند .ابروهایم را بالا بردم و بعد از کمی مکث گفتم: داســتان را به طور جد یتر با مجموعه بوطیقا (خانه
ایســتاده بود و با تعجب به ما نگاه می کرد .زیر لب خداحافظی کردم. ـ آهان ،یاشــا ،خوبه؟ یاشــا صدات می کنم .به ارمنی یعنی گل چار ادبیات داستانی) ادامه م یدهد.
دختر هم ســرش را تکان داد و همراهم آمد بیرون .توی ماشــین که پس از تمرینات مختلف در نوشــتن ،اولین داستان
فصل. جد یاش -ته ســیگار صورتی -نامــزد جایزه ادبی
نشستیم ،نفسی کشیدم و خندیدم. طوری که ادایم را در آورده باشد تکرار کرد: طهران و دومین داستانش ـ سرخپوس تها نم یبازند
ـ کره خر حسود! عالی شد! -برنده مدال صادق هدایت م یشــود .وی همچنین
ـ یاشا ،بدک نیس پسرم. از پاییز ،91مسئولیت جلســات تخصصی ادبیات
دختر چشمکی زد و رو کرد به پیاده رو .آرام عرض خیابان را دور زدم. دوباره همان لبخند چند لحظه قبل را تحویلم داد. داستانی حوزه هنری مشهد ،به نام "بوطیقا" را بر
وقتی به چهارراه رسیدم ،پیچیدم و توی اولین کوچه نگه داشتم .بدون عهده دارد .بیشترین تمرکز مطالعات یاش روی آثار
هیچ حرفی از ماشین پیاده شدیم ،دو بار بلند سرفه کردم تا شاید یکی اخم کردم و گفتم: نویســندگان آمریکایی بوده و نویسنده محبوبش
از همسایه ها نگاه کند و ما را با هم ببیند ،اما چراغ ها خاموش بود و ـ اسم منو نم یخوای بدونی؟ سلینجر است .کم م ینویسد و بیشتر م یخواند.
خبری نشد .کلید را انداختم و در را باز کردم .کفشهامان را درآوردیم. نگاهی کرد و شان ههایش را بالا انداخت .گفتم:
از راه پلــه ،بالا رفتیم ،دختر که ســمت چپم راه افتاده بود ،حســابی خــودش را کج کرد؛ به زحمت از جیب مانتــواَش هدفون را درآورد و
ـ هیرسا. دکم هی گوشــی را فشار داد .بدون هیچ حرف و اشارهای ،زل زده بودم
صورتم را برانداز کرد .ب یمقدمه گفت: همانطور که با گوش یاش ور م یرفت ،آرام زمزمه کرد: به جلو .فرمان را طوری چســبیده بودم که نزدیک بود از جا در بیاید.
ـ با آبجوش؟ عطر تندش در فضا پیچیده بود .چیزی مثل شربت سرما خوردگی بود.
ـ هیرساااااا ،یاشااااا .بدک نیست! به هم میان! شیش هی طرف خودم را پایین کشیدم و دست چپم را بیرون بردم ،باد
خودم را کنترل کردم تا صدایم نلرزد. حس کردم وقت خوبی برای پیش کشــیدن حر فهای جد یتر است. به نصف صورتم خورد و خن کاش کرد .سر چهارراه چرخیدم به چپ ،و
ـ نه .با اتو. زدم به یک خیابان شلوغ .نم یدانستم چطور باید شروع کنم .فکر کردم
-اتو؟ نم یدانستم چه باید بگویم. چقدر خوب م یشــد اگر به چراغ قرمز م یخوردیم و کمی به آد مهای
ـ اگه من یه مشکلی داشته باشم چیکار م یکنی؟
ـ شش سال پیش وقتی هجده ســالم بود ،پسر خواهرم اتوی داغ رو، پشت چراغ سرک م یکشیدیم.
وقتی خواب بودم صاف گذاشت روی صورتم. ـ هیچ کار ،هر کسی یه مشکلی داره دیگه .نه؟ ـ چه خوب شد سوار شدی.
ـ منظورم اینه که ...چیزه
ایستاد و دستش را به دیوار گرفت و خیره نگاهم کرد. انگشــ تهایش با ریتم ،روی ران ،بالا و پایین م یرفت .حســابی توی
-اولش فکر کردم دارم خواب میبینم. دختر بدون اینکه سرش را از روی گوشی بردارد ،گفت: خودش بود .خوشــحال شدم که حرفم را نشــنید .حس کردم حرفم
ـ چیزه؟
این را که گفتم زدم زیر خنده .چند لحظه همان جور نگاهم کرد ،بعد چندان قشنگ نبود.
او هم خندید .وارد اتاق ســمت راست شدیم که پنجرهاش رو به کوچه ـ ب یخیال ،خواستم بگم ـ چیزی گفتی؟
بود .دختر روی تخت کنار پنجره نشســت و من خودم را انداختم روی برگشت و گفت:
یکــی از گوشــ یهایش را درآورد و چرخیــد به طرفــم .زل زدم به
تنها مبلی که کنار تخت بود. ـ چی م یخواستی بگی؟ هر چی هست باید الآن بگی دیگه... چش مهایش.
ـ چه اتاق خلوتی ،نه قاب عکسی ،نه چیزی چند ثانیه مکث کردم ،بعــد صورتم را کامل به طرفش چرخاندم ،به
ـ این طوری وقتی م یرم تو فکر ،چیزی روی دیوار حواسمو پرت نمی نیم هی چپ صورتم خیره شــد ،گوشه لب و پرههای دماغش را کمی ـ مهم نیست ،بگذریم.
جمع کرد .اما چیزی نگفت .دوباره به حالت اولم برگشتم و سعی کردم مکث کردم ،از اینکه حرفم را خوردم ،پشیمان شدم.
کنه.
دختر پاهایش را از تخت آویزان کرده و روی دســت چپش تکیه زده خونسردیم را حفظ کنم. ـ گفتم خیلی خوشحالم.
ـ بیخیال ،پاشو بریم. و رو کــردم به طرفش ،اما بــاز توی خودش بود .صورت کشــیده و
بود .گردنش را کج کرد و گفت: چش مهای درشت خست های که به نظرم محشر بود ،با آن بینی صاف و
ـ مثلا به چی فکر م یکنی پسرم؟ قبل از اینکه د ِر ماشین را باز کنم این را گفتم و پیاده شدم .د ِر سمت ل بهایی که به ســختی دیده م یشدند .مانتوی آبی روشنش ،آن وقت
بدون اینکه نگاهم را از زمین بردارم جواب دادم: او را باز کردم تا پیاده شود .به زحمت دست چپش را دور بازوی راستم شــب ،بیشتر توی چشــم م یآمد .بدون آن که لبخندم را جمع کنم،
پیچاندم .دســتش را شل گرفته بود و مقاومتی نکرد .نزدیک فروشگاه چشمم را دوختم به پیاده رو و آد مهایی که نگاهمان م یکردند .دوست
ـ چه می دونم .هر چی. رســیدیم ،وحید که توی درگاه ایســتاده بود ،چشمهایش گشاد شد. داشــتم مردم فکر کنند ،زنم است.پای چپم را تند تند تکان م یدادم.
پوزخندی زد و دوباره گفت: چند قدم عقب رفت تا راه را باز کند .وارد که شــدیم ،به هر دو یمان ک مکم ترسم پرید و دســتم را جلوی صورتش تکان دادم .گوش یها را
سلام کرد .دماغ پهنش را مالید و دو صندلی را به بهمان نشان داد که
-مثلا؟
-هر چی .همه چی. روبروی میزش ،کنار در بود.
خوشحال بودم و هنوز لبخند از روی صورتم جمع نشده بود .دستمان،
-دخترا؟ تا آخرین لحظ هی نشســتن ،توی هم گره خورده بود .وحید با ســر،
-گفتم که .هر چی.
نگاهم کرد و چیزی نگفت .بعد نیم خیز شــد و دســتش را برد طرف بهمان خو شآمد گفت و نگاهی به من انداخت.
دگمه های مانتوش و پرسید: ـ معرفی نم یکنی؟
ـ پول نقد الان همراته؟ حوصله چک مک ندارم. بلافاصله گفتم:
ـ آها ،ببخشید ،دوست قدیمیم وحید.