Page 29 - Shahrvand BC No.1235
P. 29
‫ادبیات‪/‬داستان ‹‬

‫دستم را به سمت وحید دراز کردم و بعد به سمت دختر اشاره کردم‬ ‫ته سیگار صورتی*‬

‫ـ دوست جدیدم‪29 .‬‬

‫دختر معطل نکرد و گفت‪:‬‬
‫ـ یاشا‪ ،‬یعنی گل چار فصل‪.‬‬
‫و بعــد پوزخنــد زد و چرخید به طرف من‪ .‬از اینکه‪ ،‬خودش را یاشــا‬
‫معرفی کرده بود‪ ،‬نزدیک بود از خوشــحالی بلند شوم و بغلش کنم‪ ،‬اما‬
‫فقط کمی بلند شــدم و خودم را روی صندلی جابه جا کردم و لبخند‬ ‫«فرحان نوری»‬

‫زدم‪ .‬بعد به وحید نگاه پیروزمندان ‌های انداختم‪ .‬چند لحظه بدون هیچ‬
‫حرفی نشســتیم‪ ،‬تا وحید از جایش بلند شد و چند متری دورتر‪ ،‬کنار‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1235‬جمعه ‪ 30‬نیدرورف ‪1392‬‬ ‫دیوار‪ ،‬ایســتاد و صدایم کرد‪ .‬من که مشغول پچ پچ با دختر بودم‪ ،‬بلند‬ ‫درآورد‪.‬‬
‫ـ بالاخره زبون باز کردی پسرم؟‬
‫شدم و سمت وحید رفتم‪ .‬سرش را نزدیک کرد‪:‬‬ ‫خوشــحال بودم‪ .‬دوست داشــتم دختر را هم یک جوری بخندانم‪ .‬اما‬
‫ـ دهنت سرویس‪ ،‬چطوری زدیش؟‬
‫با خونسردی گفتم‪:‬‬ ‫نم ‌یدانستم چطوری‪.‬‬
‫ـ فکر کنم آره‪.‬‬
‫ـ اون مخمو زد‬ ‫و با صدای بلند خندیدم‪ .‬بدون اینکه حســی از خودش نشــان بدهد‬
‫و با صدای بلند خندیدم‪ ،‬طوری که دختر نگاهمان کرد‪ .‬ســرم را بردم‬
‫گفت‪:‬‬
‫دم گوش وحید و گفتم‪:‬‬ ‫ـ کجاست؟ کی م ‌یرسیم؟‬
‫ـ می خواســتم زودتر بهت بگم‪ ،‬ولی نشــد دیگه‪ .‬اگه اصرار کنه شاید‬ ‫سرعت را کم کردم‪.‬‬
‫باهاش ازدواج کنم‬
‫ـ اون یارو رو م ‌یبینی؟‌‬
‫ـ بدبخت‪ ،‬پس قاطی داره‪.‬‬ ‫با انگشتم وحید را نشــان دادم که جلوی فروشگاه فرش ایستاده بود‪.‬‬
‫ـ زر نزن عمه ات قاطی داره! چطوره به نظرت؟‬ ‫سرش را به طرف وحید چرخاند‪ .‬ماشین را کنار زدم‪.‬‬
‫وحید نگاهی به دختر انداخت که روی صندلی نزدیک در‪ ،‬داشــت با‬ ‫ـ رفیق شیشمه‪ ،‬م ‌یخوام بریم پیشش‪.‬‬
‫‪ -‬اونجا چرا؟‬
‫گوش ‌یاش ور می رفت‪ .‬بعد از کمی مکث گفت‪:‬‬ ‫ـ ب ‌یخیال‪ ،‬تو فقط دستتو دور بازوم حلقه کن‪.‬‬
‫ـ جون وحید؟ جدیه؟ بی خیال بابا‪ .‬از من میشــنوی‪ ،‬کارت رو کردی‪،‬‬
‫دختر که روی صندلی ولو شــده بود خودش را با آرنج‪ ،‬راســت کرد و‬
‫دکش کن‪.‬‬ ‫نگاهی به من انداخت‪ ،‬ولی چیزی نگفت‪.‬‬
‫ابروهایم را توی هم کردم‪:‬‬ ‫ـ اسمتو بهم نگفتی‪.‬‬
‫ـ دهه‪ ،‬واسه چی؟ مگه چشه؟‬ ‫ـ اسم ندارم پسرم‪.‬‬
‫ـ واسه تو خوب نیس‪ ،‬زیادی خوشگله‪ ،‬عرضه نداری نگهش داری‪.‬‬ ‫ـ ب ‌یخیال‪ ،‬م ‌یخوام بدونم‪.‬‬
‫‌ـ برو مرتیکه‪ .‬از خداشم باشه‪.‬‬
‫زیر چشمی سراپای دختر را ورانداز کرد‪ .‬با دست چپ آرام هلش دادم‪:‬‬ ‫ـ کلاه قرمزی‪.‬‬
‫حســابی خندید‪ .‬من هم زورکی خندیدم‪ .‬بعــد لب و لوچ ‌هام را جمع‬
‫‪ -‬زر بیجا می زنی‪ .‬اون طوری هم نیگاش نکن‪.‬‬ ‫کردم و گفتم‪:‬‬
‫وحید چشــمش را از دختر برداشــت و رو کرد به من‪ .‬چند لحظه به‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫صورتم نگاه کرد‪ ،‬بعد نگاهش را به چشــمهایم دوخت‪ ،‬آب دهنش را‬ ‫ـ نمی خوای بگی؟ خب‪ ...‬پس باید یه اسم برات پیدا کنم‪.‬‬ ‫فرحان نوری‬
‫ـ اید‌هی خوبیه پسرم‪.‬‬ ‫متولد دی ماه ‪ ،1367‬مشهد‪،‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013‬‬ ‫قورت داد و چیزی نگفت‪.‬‬ ‫فرحان بعد از گرفتن دیپلم ادبیــات‪ ،‬به طور آزاد‪،‬‬
‫رویــم را از وحید گرداندم و راه افتادم طرف دختر‪ .‬با چشــم علامت‬ ‫چشــ ‌مهایش را بست و نفس عمیقی کشــید‪ .‬از اینکه هی «پسرم»‬ ‫درگیر ادبیات داستانی م ‌یشــود و از سال ‪،1388‬‬
‫‪29‬‬ ‫دادم که بلند شــود‪ .‬دستش را گرفتم و همان طور که دست در دست‬ ‫خطابم م ‌یکرد‪ ،‬خوشم نمی آمد‪ .‬خدا خدا کردم پیش وحید حواسش‬ ‫با راهنمای ‌یهای اســتاد و برادرش "هادی نوری"‪،‬‬
‫هم از در بیــرون م ‌یرفتیم‪ ،‬نگاهی به وحید انداختم که ســر جایش‬ ‫باشد و مسخره ام نکند‪ .‬ابروهایم را بالا بردم و بعد از کمی مکث گفتم‪:‬‬ ‫داســتان را به طور جد ‌یتر با مجموعه بوطیقا (خانه‬
‫ایســتاده بود و با تعجب به ما نگاه می کرد‪ .‬زیر لب خداحافظی کردم‪.‬‬ ‫ـ آهان‪ ،‬یاشــا‪ ،‬خوبه؟ یاشــا صدات می کنم‪ .‬به ارمنی یعنی گل چار‬ ‫ادبیات داستانی) ادامه م ‌یدهد‪.‬‬
‫دختر هم ســرش را تکان داد و همراهم آمد بیرون‪ .‬توی ماشــین که‬ ‫پس از تمرینات مختلف در نوشــتن‪ ،‬اولین داستان‬
‫فصل‪.‬‬ ‫جد ‌یاش ‪ -‬ته ســیگار صورتی‪ -‬نامــزد جایزه ادبی‬
‫نشستیم‪ ،‬نفسی کشیدم و خندیدم‪.‬‬ ‫طوری که ادایم را در آورده باشد تکرار کرد‪:‬‬ ‫طهران و دومین داستانش ـ سرخپوس ‌تها نم ‌یبازند‬
‫ـ کره خر حسود! عالی شد!‬ ‫‪ -‬برنده مدال صادق هدایت م ‌یشــود‪ .‬وی همچنین‬
‫ـ یاشا‪ ،‬بدک نیس پسرم‪.‬‬ ‫از پاییز ‪ ،91‬مسئولیت جلســات تخصصی ادبیات‬
‫دختر چشمکی زد و رو کرد به پیاده رو‪ .‬آرام عرض خیابان را دور زدم‪.‬‬ ‫دوباره همان لبخند چند لحظه قبل را تحویلم داد‪.‬‬ ‫داستانی حوزه هنری مشهد‪ ،‬به نام "بوطیقا" را بر‬
‫وقتی به چهارراه رسیدم‪ ،‬پیچیدم و توی اولین کوچه نگه داشتم‪ .‬بدون‬ ‫عهده دارد‪ .‬بیشترین تمرکز مطالعات ‌یاش روی آثار‬
‫هیچ حرفی از ماشین پیاده شدیم‪ ،‬دو بار بلند سرفه کردم تا شاید یکی‬ ‫اخم کردم و گفتم‪:‬‬ ‫نویســندگان آمریکایی بوده و نویسنده محبوبش‬
‫از همسایه ها نگاه کند و ما را با هم ببیند‪ ،‬اما چراغ ها خاموش بود و‬ ‫ـ اسم منو نم ‌یخوای بدونی؟‬ ‫سلینجر است‪ .‬کم م ‌ینویسد و بیشتر م ‌یخواند‪.‬‬
‫خبری نشد‪ .‬کلید را انداختم و در را باز کردم‪ .‬کفشه‌امان را درآوردیم‪.‬‬ ‫نگاهی کرد و شان ‌ههایش را بالا انداخت‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫از راه پلــه‪ ،‬بالا رفتیم‪ ،‬دختر که ســمت چپم راه افتاده بود‪ ،‬حســابی‬ ‫خــودش را کج کرد؛ به زحمت از جیب مانتــواَش هدفون را درآورد و‬
‫ـ هیرسا‪.‬‬ ‫دکم ‌هی گوشــی را فشار داد‪ .‬بدون هیچ حرف و اشار‌های‪ ،‬زل زده بودم‬
‫صورتم را برانداز کرد‪ .‬ب ‌یمقدمه گفت‪:‬‬ ‫همانطور که با گوش ‌یاش ور م ‌یرفت‪ ،‬آرام زمزمه کرد‪:‬‬ ‫به جلو‪ .‬فرمان را طوری چســبیده بودم که نزدیک بود از جا در بیاید‪.‬‬
‫ـ با آبجوش؟‬ ‫عطر تندش در فضا پیچیده بود‪ .‬چیزی مثل شربت سرما خوردگی بود‪.‬‬
‫ـ هیرساااااا‪ ،‬یاشااااا‪ .‬بدک نیست! به هم میان!‬ ‫شیش ‌هی طرف خودم را پایین کشیدم و دست چپم را بیرون بردم‪ ،‬باد‬
‫خودم را کنترل کردم تا صدایم نلرزد‪.‬‬ ‫حس کردم وقت خوبی برای پیش کشــیدن حر ‌فهای جد ‌یتر است‪.‬‬ ‫به نصف صورتم خورد و خن ‌کاش کرد‪ .‬سر چهارراه چرخیدم به چپ‪ ،‬و‬
‫ـ نه‪ .‬با اتو‪.‬‬ ‫زدم به یک خیابان شلوغ‪ .‬نم ‌یدانستم چطور باید شروع کنم‪ .‬فکر کردم‬
‫‪ -‬اتو؟‬ ‫نم ‌یدانستم چه باید بگویم‪.‬‬ ‫چقدر خوب م ‌یشــد اگر به چراغ قرمز م ‌یخوردیم و کمی به آد ‌مهای‬
‫ـ اگه من یه مشکلی داشته باشم چیکار م ‌یکنی؟‬
‫ـ شش سال پیش وقتی هجده ســالم بود‪ ،‬پسر خواهرم اتوی داغ رو‪،‬‬ ‫پشت چراغ سرک م ‌یکشیدیم‪.‬‬
‫وقتی خواب بودم صاف گذاشت روی صورتم‪.‬‬ ‫ـ هیچ کار‪ ،‬هر کسی یه مشکلی داره دیگه‪ .‬نه؟‬ ‫ـ چه خوب شد سوار شدی‪.‬‬
‫ـ منظورم اینه که‪ ...‬چیزه‬
‫ایستاد و دستش را به دیوار گرفت و خیره نگاهم کرد‪.‬‬ ‫انگشــ ‌تهایش با ریتم‪ ،‬روی ران‪ ،‬بالا و پایین م ‌یرفت‪ .‬حســابی توی‬
‫‪ -‬اولش فکر کردم دارم خواب میبینم‪.‬‬ ‫دختر بدون اینکه سرش را از روی گوشی بردارد‪ ،‬گفت‪:‬‬ ‫خودش بود‪ .‬خوشــحال شدم که حرفم را نشــنید‪ .‬حس کردم حرفم‬
‫ـ چیزه؟‬
‫این را که گفتم زدم زیر خنده‪ .‬چند لحظه همان جور نگاهم کرد‪ ،‬بعد‬ ‫چندان قشنگ نبود‪.‬‬
‫او هم خندید‪ .‬وارد اتاق ســمت راست شدیم که پنجر‌هاش رو به کوچه‬ ‫ـ ب ‌یخیال‪ ،‬خواستم بگم‬ ‫ـ چیزی گفتی؟‬
‫بود‪ .‬دختر روی تخت کنار پنجره نشســت و من خودم را انداختم روی‬ ‫برگشت و گفت‪:‬‬
‫یکــی از گوشــ ‌یهایش را درآورد و چرخیــد به طرفــم‪ .‬زل زدم به‬
‫تنها مبلی که کنار تخت بود‪.‬‬ ‫ـ چی م ‌یخواستی بگی؟ هر چی هست باید الآن بگی دیگه‪...‬‬ ‫چش ‌مهایش‪.‬‬
‫ـ چه اتاق خلوتی‪ ،‬نه قاب عکسی‪ ،‬نه چیزی‬ ‫چند ثانیه مکث کردم‪ ،‬بعــد صورتم را کامل به طرفش چرخاندم‪ ،‬به‬
‫ـ این طوری وقتی م ‌یرم تو فکر‪ ،‬چیزی روی دیوار حواسمو پرت نمی‬ ‫نیم ‌هی چپ صورتم خیره شــد‪ ،‬گوشه لب و پر‌ههای دماغش را کمی‬ ‫ـ مهم نیست‪ ،‬بگذریم‪.‬‬
‫جمع کرد‪ .‬اما چیزی نگفت‪ .‬دوباره به حالت اولم برگشتم و سعی کردم‬ ‫مکث کردم‪ ،‬از اینکه حرفم را خوردم‪ ،‬پشیمان شدم‪.‬‬
‫کنه‪.‬‬
‫دختر پاهایش را از تخت آویزان کرده و روی دســت چپش تکیه زده‬ ‫خونسردیم را حفظ کنم‪.‬‬ ‫ـ گفتم خیلی خوشحالم‪.‬‬
‫ـ بیخیال‪ ،‬پاشو بریم‪.‬‬ ‫و رو کــردم به طرفش‪ ،‬اما بــاز توی خودش بود‪ ‌.‬صورت کشــیده و‬
‫بود‪ .‬گردنش را کج کرد و گفت‪:‬‬ ‫چش ‌مهای درشت خست ‌های که به نظرم محشر بود‪ ،‬با آن بینی صاف و‬
‫ـ مثلا به چی فکر م ‌یکنی پسرم؟‬ ‫قبل از اینکه د ِر ماشین را باز کنم این را گفتم و پیاده شدم‪ .‬د ِر سمت‬ ‫ل ‌بهایی که به ســختی دیده م ‌یشدند‪ .‬مانتوی آبی روشنش‪ ،‬آن وقت‬
‫بدون اینکه نگاهم را از زمین بردارم جواب دادم‪:‬‬ ‫او را باز کردم تا پیاده شود‪ .‬به زحمت دست چپش را دور بازوی راستم‬ ‫شــب‪ ،‬بیشتر توی چشــم م ‌یآمد‪ .‬بدون آن که لبخندم را جمع کنم‪،‬‬
‫پیچاندم‪ .‬دســتش را شل گرفته بود و مقاومتی نکرد‪ .‬نزدیک فروشگاه‬ ‫چشمم را دوختم به پیاده رو و آد ‌مهایی که نگا‌همان م ‌یکردند‪ .‬دوست‬
‫ـ چه می دونم‪ .‬هر چی‪.‬‬ ‫رســیدیم‪ ،‬وحید که توی درگاه ایســتاده بود‪ ،‬چشمهایش گشاد شد‪.‬‬ ‫داشــتم مردم فکر کنند‪ ،‬زنم است‪‌.‬پای چپم را تند تند تکان م ‌یدادم‪.‬‬
‫پوزخندی زد و دوباره گفت‪:‬‬ ‫چند قدم عقب رفت تا راه را باز کند‪ .‬وارد که شــدیم‪ ،‬به هر دو ‌یمان‬ ‫ک ‌مکم ترسم پرید و دســتم را جلوی صورتش تکان دادم‪ .‬گوش ‌یها را‬
‫سلام کرد‪ .‬دماغ پهنش را مالید و دو صندلی را به بهمان نشان داد که‬
‫‪ -‬مثلا؟‬
‫‪ -‬هر چی‪ .‬همه چی‪.‬‬ ‫روبروی میزش‪ ،‬کنار در بود‪.‬‬
‫خوشحال بودم و هنوز لبخند از روی صورتم جمع نشده بود‪ .‬دستمان‪،‬‬
‫‪ -‬دخترا؟‬ ‫تا آخرین لحظ ‌هی نشســتن‪ ،‬توی هم گره خورده بود‪ .‬وحید با ســر‪،‬‬
‫‪ -‬گفتم که‪ .‬هر چی‪.‬‬
‫نگاهم کرد و چیزی نگفت‪ .‬بعد نیم خیز شــد و دســتش را برد طرف‬ ‫بهمان خو ‌شآمد گفت و نگاهی به من انداخت‪.‬‬
‫دگمه های مانتوش و پرسید‪:‬‬ ‫ـ معرفی نم ‌یکنی؟‬
‫ـ پول نقد الان همراته؟ حوصله چک مک ندارم‪.‬‬ ‫بلافاصله گفتم‪:‬‬

‫ـ آها‪ ،‬ببخشید‪ ،‬دوست قدیمیم وحید‪.‬‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34