Page 24 - No.1348
P. 24
رهاشده باشد‪ .‬اما نبودند‪‌.‬هیچکدام نبودند‪ .‬حتی نجوا و حرفی هم نبود‪ .‬از‬ ‫کعبه انداخت‪ .‬آن را هم قرمز رنگ زده بودند‪ .‬حفر‌های آن وسط بود‪ .‬نور‬ ‫با سر اشاره کرد‪ :‬آنطرف‪ .‬توی جنگل‪ .‬خیلی دور نیست‪ .‬بعد آرنجش را‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1348‬جمعه ‪ 29‬دادرخ ‪1394‬‬
‫همانها که موجودات فرازمینی در چنین جاهایی قرار است در گوش آدم‬ ‫را داخلش گرداند‪ .‬مستطیلی بود کنده شده در کف با جدار‌ههایی همرنگ‬ ‫خم کرد و بازو را جلوی دهانش گرفت‪ .‬چند سرفه خشک کرد و بعد‬
‫زمزمه کنند‪ .‬اما چه م ‌یخواهند بگویند؟ و بعد در خیال خواستم خودم‬ ‫درون کعبه‪ .‬گفت‪ :‬پتویت را آنجا بینداز‪ .‬محل خوابت آنجاست‪ .‬ذهنم انگار‬ ‫ب ‌یمقدمه سوال کرد‪ :‬به نظرت من آدم خودخواهی هستم؟ نم ‌یدانستم‬ ‫‪Vol. 22 / No. 1348 - Friday, June 19, 2015‬‬
‫را آماده سازم‪ .‬گرما یا سرمای دستی م ‌یتوانست شانه یا نم ‌یدانم مچ پا‬ ‫ایستاده بود‪ .‬به چیزی فکر نم ‌یکردم و احساسی نداشتم‪ ،‬حتی ترس‪ .‬نور را‬ ‫‪ 24‬دقیقن منظورش چیست‪ ،‬رابط ‌هاش با دوستان و رفقایش را م ‌یگوید یا‬
‫و حتی کاس ‌هی سرم را لمس کند‪ .‬تازه اگر آن موجود فرشته یا شیطان‬ ‫گرداند سمت صورتم‪ .‬چشمهایم را بستم‪« .‬خوبی؟» آرام سرم را تکان دادم‪.‬‬ ‫روابط خانوادگی و زن و بچ ‌هاش را‪ .‬گفتم‪ :‬تا آنجا که م ‌یشناسمت و به‬
‫صفت لزومن دستی داشته باشد‪ .‬سعی کردم ترسنا ‌کترین صحن ‌های را‬ ‫سعی‌کردم یخ حواسم را بشکنم‪ .‬جای دایر‌های نور روی صورتم را حس‬ ‫من مربوط است نه‪ .‬لبخند زد‪ :‬پس این سفرمان را بنویس‪ .‬حتی ماجرای‬
‫که م ‌یشود برایم رخ دهد در ذهن مجسم کنم‪ .‬نبایست جا م ‌یزدم‪ .‬نفسم‬ ‫م ‌یکردم‪ .‬گرمای خفیفی داشت که پوستم را مورمور م ‌یکرد‪ .‬چشمهایم‬
‫لحظ ‌های گرفت و آب دهانم را قورت دادم‪ .‬احساس کردم ادرارم الآن است‬ ‫را باز کردم‪ .‬نور چرخید سمت کول ‌هپشتی‪ .‬انگشتهایش را لحظ ‌های دیدم‬ ‫امشب و بعدش را‪.‬‬
‫که بریزد‪ .‬نیرویی یکباره در تنم دوید‪ .‬برخاستم و کورمال کورمال سمت‬ ‫که حلق ‌ههای نگی ‌نداری داشتند‪ .‬شاید عقیق و فیروزه‪ .‬پتوها را برداشتم‬ ‫نفهمیدم که آن همه اصرارش برای نوشتن خاطرات سفرمان برای چه‬
‫یکی از کنجها رفتم‪ .‬نکند این را ب ‌یاحترامی بدانند؟ طاقتم طاق شده بود و‬ ‫و بردم سمت گودالچه‪ .‬گفت‪ :‬خیالت راحت‪ .‬همین امروز تمیز شد‌هاند‪.‬‬ ‫بود‪ .‬اما ذهنم بیشتر درگیر کعب ‌هی جنگلی بود و تاریک ‌ی میان درختها‪.‬‬
‫زیپ شلوارم را باز کردم‪ .‬ترس داشتم که دستی از جایی برسد و از این کار‬ ‫پتوها را انداختم و کفشهایم را کندم‪ .‬با کمک گردش نور رفتم پایین‪ .‬دراز‬ ‫بودیار دسته سیخی را که کبابهایش آماده بود برداشت و لای نانی گذاشت‬
‫بازم دارد‪ .‬چشمهایم را به هم فشردم و نفسم را حبس کردم‪ .‬ادرار ب ‌یاختیار‬ ‫کشیدم‪ .‬نور قطع شد و تاریکی با غلظت تمام همه جا را گرفت‪ .‬صدای‬ ‫و سریع سیخها را بیرون کشید‪ .‬داد زد سمت میز‪ :‬سری اول آماده شد‪.‬‬
‫جاری بود و صدای ریختنش بر دیوار و کف را م ‌یشنیدم‪ .‬همزمان فریادی‬ ‫بسته شدن در را شنیدم‪ .‬و بعد صدای زنجیرها و قفل آمد‪ .‬نیرویی انگار‬ ‫تا سرد نشده بیایید ببرید! امیرحسین و نوشین آمدند سمتمان‪ .‬نوشین‬
‫ذهن و فکر در احتضارم را زنده م ‌یکرد‪ .‬نی ‌مخیز شدم‪ :‬چرا در را قفل‬ ‫سینی نان و کباب را برداشت‪ .‬امیرحسین م ‌یخواست بادبزن و جایم را‬
‫بلند کشیدم و دستهایم را مش ‌تکرده چند بار به دیوار کوبیدم‪...‬‬ ‫م ‌یکنی؟ صدایم آرام بود و قوتی نداشت‪ .‬همان نیرو بار دیگر در تنم‬ ‫بگیرد‪ .‬بودیار را سریع نگاهی کردم‪ .‬چهر‌هاش ب ‌یحرکت بود و تنها سای ‌هها‪،‬‬
‫چهار زانو به چال ‌هام برگشته بودم‪ .‬پلکهایم سنگین بودند‪ .‬بستمشان‪.‬‬ ‫پیچید‪ .‬تمام قد ایستادم و فریاد کشیدم‪ :‬بازش کن! بودیار! گفتم بازش کن!‬ ‫رویش بالا و پایین م ‌یشدند و زبانه م ‌یکشیدند‪ .‬چشمهایش لرزشی‬
‫هوشیاریم کم و کمتر م ‌یشد اما خوابم نم ‌یبرد‪ .‬آنوقت هم که م ‌یبرد‪،‬‬ ‫چیزی نم ‌یدیدم و هیچ جوابی نبود‪ .‬گرمم بود و نفسمهایم تند و کوتاه‬ ‫نداشتند و اینطور برداشت کردم که م ‌یتوانم بروم‪ .‬بلند شدم و بادبزن را‬
‫سبک بود با کابوسهایی درهم و مبهم‪ :‬سقف پایی ‌نتر آمده بود‪ .‬نه‬ ‫شده بود‪ .‬باز دراز کشیدم و چشمهایم را بستم‪ .‬فکر کردم که نکند نقش ‌های‬ ‫دادم به امیرحسین‪ .‬سینی را از نوشین گرفتم و باهم آمدیم سر میز‪ .‬اردوان‬
‫طوریکه نفسم را تن ‌گتر کند‪ .‬اما وضوح کامل داشت‪ .‬تیرکهای چوبی با‬ ‫خبیث برایم کشید‌هاند‪ .‬شبیه آن داستان «آل ‌نپو» که مردی به انتقام‪،‬‬ ‫ظرف میوه را گوش ‌های کشید تا جا بازتر شود‪ .‬سینی را گذاشتم‪ .‬صدایی‬
‫آن رن ‌گآمیزی قرمزشان را ب ‌یهیچ مانعی م ‌یدیدم‪ .‬انگار تاریکی را شبیه‬ ‫دوستش را در زیرزمینی متروک رها م ‌یکند‪ .‬اما من که خیانتی نکرده‬ ‫آمد‪ .‬امیرحسین بود‪ :‬گوج ‌هها را نبردید! نوشین سریع دو لقم ‌هی نان و‬
‫پرد‌های کنار زده بودند‪ .‬از گوش ‌هی سقف‪ ،‬سیاه ‌یای نزدی ‌کتر م ‌یشد‪ .‬بال‬ ‫بودم‪ .‬عمی ‌قتر فکر کردم‪ .‬شاید که جایی در گذشت ‌ههای دور و حتی آن‬ ‫کباب گرفت و برد برای بودیار و امیرحسین‪ .‬صدای بودیار را م ‌یشنیدم که‬
‫و شاخکی گرفت و درست بالای پیشان ‌یام شکل مگسی شد‪ .‬روی تیرک‬ ‫چند روز آخری‪ ،‬کاری خلاف میلشان انجام داد‌ه بودم‪ .‬حواسم رفت به عبور‬
‫نشست و چند قدمی رفت‪ .‬تکان تکان م ‌یخورد‪ .‬گویی که در احتضار باشد‪.‬‬ ‫«میلشان» از خیالاتم‪ .‬چرا ضمیر جمع به کار برده بودم؟ یعنی همدست‬ ‫م ‌یگفت‪ :‬تمام است دیگر‪ .‬بروید تا سرد نشده بخورید‪ .‬م ‌یآیم من‪.‬‬
‫وزوز جان دادنش را م ‌یشنیدم‪ .‬صدای دیگری نبود و بعد سقف روشن شد‪.‬‬ ‫داشت؟ شاید تمام این نقش ‌هها را کشیده بودند که من را اینجا زندانی‬ ‫شام را خیلی کم خوردم و بهان ‌ه آوردم که خان ‌هی دوستی دیگر دعوتم‪.‬‬
‫چشمهایم را از شدت نور بستم و دوباره که بازشان کردم لک ‌ههایی نورانی‬ ‫کنند؟ اما چرا؟ نکند هم ‌هاش ساختگی بوده باشد؟ تا خامم کنند و راح ‌تتر‬ ‫نام و نشانش را پرسیدند که گفتم نم ‌یشناسید‪ .‬خند‌هی پرشیطنتی در‬
‫روی سقف پشت سر هم ردیف بودند‪ .‬گویی رد سفیدی بودند از قدمهایی‬ ‫بیاورندم اینجا‪ .‬اما برای چه؟ یعنی داشت مسخر‌هام م ‌یکرد؟ شاید هم ‌هاش‬ ‫چشمهای اردوان دودو م ‌یزد‪ :‬حالا دعوتش م ‌یکردی بیاید اینجا‪ .‬و بعد‬
‫بر زمین سرخ‪ .‬نور هنوز شدت داشت و شدیدتر هم م ‌یشد‪ .‬سفیدی تمام‬ ‫یک شوخی بوده‪ .‬از‌همین شوخیهایی که رفقا گاهی با هم م ‌یکنند‪ .‬برای‬ ‫آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد‪ :‬البته اتاق خالی هم اینجا‬
‫سرگرمی و ساختن خاطر‌های مشترک از رفاقت‪ .‬اما چرا من؟ شاید چون‬ ‫که نیست‪ .‬خوش باشی‪ .‬مکثی کرد و آهست ‌هتر ادامه داد‪ :‬کاندوم یادت نرود!‬
‫سرخی را پوشاند و باز چشمهایم را بستم‪...‬‬ ‫از خارج آمد‌هام‪ .‬اما چه ربطی دارد؟ نکند واقعن دیوانه شده باشد؟ شاید‬ ‫شوخی ب ‌یمز‌های بود‪ .‬اما به رویش نیاوردم‪ .‬دست دادیم و لبخندی زدم‪.‬‬
‫پلکهایم را گشودم‪ .‬نور از میان درز باریکی در سقف به داخل رخنه کرده‬ ‫هم ‌هشان دیوانه شد‌هاند‪ .‬از همان دیوان ‌هها که دست به جنایتهای هولناک‬ ‫از نوشین و امیرحسین هم خداحافظی کردم‪ .‬تعارفی ساختگی با بودیار‬
‫و ریخته بود روی صورتم‪ .‬روی یک دست چرخیدم و بعد نی ‌مخیز نشستم‪.‬‬ ‫م ‌یزنند‪ .‬نکند هم ‌هشان پشت در ایستاد‌هاند و دارند ری ‌زریز م ‌یخندند‪ .‬اما‬ ‫هم کردم‪ .‬جز برنامه نبود‪ .‬همینطوری گفتم‪ :‬خودم م ‌یروم‪ .‬زحمت نکش‪.‬‬
‫سرم سنگین بود و تنم خسته‪ .‬عطس ‌های کردم و بعد خمیاز‌های عمیق‬ ‫به چه؟ کجایش خند‌هدار است؟ و سریع دست کشیدم به میان شلوارم‪ .‬نه‪.‬‬ ‫بودیار گفت‪ :‬مهمان مایی‪ .‬توی شهر غریب که نباید تنهایت گذاشت! بعد‬
‫کشیدم‪ .‬صدایی شنیدم‪ ،‬شبیه ت ‌ق و تق به هم خوردن لنگ ‌ههای در‪ .‬نگاهم‬ ‫حتی خودم را خیس هم نکرده‌بودم که بهان ‌های باشد برای خندیدن‪ .‬اما‬ ‫ادامه داد‪ :‬فردا که برگردی آخرین شعرم را هم م ‌یخوانم‪ .‬اردوان گفت‪:‬‬
‫سریع رفت سمتش‪ .‬نور و حرارت پرتو آفتاب را از کنج در دیدم‪ .‬باز بود و‬ ‫شاید واقعن مریضند‪ ...‬و رنگ سرخ جدار‌هها یکباره از خاطرم گذشت‪ .‬خون‪،‬‬ ‫هم ‌هاش وعده بعدن را م ‌یدهی! فردا هم دوباره بهان ‌های م ‌یآوری‪ .‬م ‌یدانم‪.‬‬
‫آرام تکان م ‌یخورد‪ .‬نم ‌یدانستم از چه وقت باز بوده‪ .‬زمان را نم ‌یدانستم‌‪،‬‬ ‫چرا گفته بود خون نیستند؟ نکند واقعن خون باشد‪ .‬و فکر کردم که لابد‬ ‫اگر شعری بود تا حالا برایمان خوانده بودی‪ .‬نوشین پرسید‪ :‬خب حداقل‬
‫اما به نظرم مدتی از صبح گذشته بود‪ .‬احساس ضعف داشتم‪ ،‬اما قوایم را‬ ‫خون خشک شده بو م ‌یدهد‪ ،‬و بو کشیدم‪ .‬چیزی حس نکردم‪ .‬نکند رنگی‬ ‫اسمش را حالا بگویید‪ .‬بودیار چیزی نگفت و لبخند زد و راه افتادیم‪ .‬بقیه‬
‫باشد که روی خون زد‌هاند برای پوشاندنش؟ پوشاندن چه؟ قتل؟ چه قتلی‬ ‫تا دم در بدرق ‌هام کردند‪ .‬سوار ماشین شدیم‪ .‬بودیار سوییچ را چرخاند‪ .‬از‬
‫در صدایم جمع کردم‪ :‬کی هست؟ بودیار؟ تویی؟‬ ‫که این همه خون بپاشد به در و دیوار؟ سلاخی؟ نفسم لحظ ‌های بند آمد‪.‬‬ ‫دیدرس ویلا که دور شدیم‪ ،‬در کوچ ‌های پیچید و نزدیک تیر چراغ برقی‬
‫صدایی نبود‪...‬‬ ‫چشمهایم را باز کردم‪ .‬نفس عمیقی کشیدم و با خود زمزمه کردم‪ :‬نه‪ ،‬اینها‬
‫هم ‌هاش خیالات است‪ ،‬خیالاتی مبتذل‪ ،‬از فیلمهای هالیوودی باید باشد‪.‬‬ ‫‪ In touch with Iranian diversity‬پارک کرد‪ :‬بقی ‌هاش را باید پیاده برویم‪.‬‬
‫بلند شدم‪ .‬سرم درد داشت و با شست و انگشت میانی دو گیجگاهم را‬ ‫و ذهنم رفت به بودیار‪ .‬اما مگر چقدر م ‌یشناختمش؟ خاطرات مشترکی‬ ‫سری به تایید تکان دادم و پیاده شدیم‪ .‬بودیار کول ‌های از صندوق ماشین‬
‫فشردم‪ .‬سمت در رفتم که با همان ضرب آهسته به هم م ‌یخورد‪ .‬بیرون‬ ‫داشتیم که بیشترش به وقتها پیش برم ‌یگشت‪ .‬مدتها بود که ازش خبری‬ ‫برداشت و رفتیم سمت جنگلی که روبرویمان بود‪ .‬ابتدای مسیر‪ ،‬چراغ‬
‫آمدم‪ .‬بودیار را چند بار بلند صدا زدم‪ .‬جوابی نبود‪ .‬باریکه راهی را گرفتم که‬ ‫نداشتم‪ .‬ده سال کم وقتی نیست‪ .‬آدمها عوض م ‌یشوند‪ .‬خودش که چیزی‬ ‫قو‌های را از جیب کناری کوله بیرون آورد و پیش پایمان گرفت‪ .‬کنار هم‬
‫شیبی تند داشت و پایین م ‌یرفت‪ .‬ضعف داشتم و چشمهایم م ‌یسوخت‪.‬‬ ‫از حال و روزگار این روزهایش نگفته بود‪ .‬هرچه م ‌یدانستم را اردوان گفته‬ ‫م ‌‌یرفتیم با دو سه قدم تاخیری که پاهای من داشت‪ .‬گفت که راه را حتی‬
‫بود‪ .‬اما از کجا معلوم که راست گفته باشد؟ اصلن برای چه دروغ بگوید؟ و‬ ‫چش ‌مبسته هم بلد است‪ ،‬اما چال ‌هچوله زیاد دارد و باید مراقب بود‪ .‬باریک ‌هي‬
‫اما ذهنم به شدت درگیر بود‪.‬‬ ‫بعد به ماجرای بودیار و آن خروس فکر کردم‪ .‬شاید واقعن عوض شده و به‬ ‫نور‪ ،‬اریب از دستهای بودیار تا زمین م ‌یرسید و دایر‌هی روشن و لغزانی‬
‫فکر م ‌یکردم که این کارش چه معنی داشت؟ چه چیزی قرار بود آنجا‬ ‫چیزهای دیگری معتقد شده؟ اما نکند مجنون شده؟ از همان جنونهایی‬ ‫م ‌یساخت‪ .‬تلاشم این بود که همان جایی را قدم بگذارم که بودیار گذاشته‬
‫باشد که با دیدن یا فهمیدنش آدم دیگری بشوم؟ اصلن قبلش چه ترسی‬ ‫که به جانهای نزدیک مرگ م ‌یافتد‪ .‬دوباره نی ‌مخیز شدم‪ .‬اطراف را نگاه‬ ‫بود‪ .‬آهنگ قدمهایمان را م ‌یشنیدم همراه با خ ‌شخش گاه به گاه برگ و‬
‫داشتم که حالا ریخته باشد و بدانم چه باید بکنم!؟ چرا من را میان آن همه‬ ‫سبز‌های که زیر پاهایمان م ‌یرفت‪ .‬درختها تنها پرهیب تیر‌هتری بودند از‬
‫آدم انتخاب کرده بود؟ چون داستان م ‌ینوشتم؟ چرا هم ‌هاش اصرار داشت‬ ‫کردم‪ .‬تنها تاریکی بود‪.‬‬ ‫سیاهی زمینه‪ .‬گفتم‪ :‬چقدر هوای اینجا سرد است‪ .‬بودیار چند سرف ‌های‬
‫که بنویسمشان؟ که مثلن تجربه یک شب تنهایی کشیدن میان تاریکی‬ ‫نفسم تنگی داشت و بالای لب و پیشانیم خیس بود‪ .‬گرمایی سوزنده از‬
‫جنگل باشد؟ یا دراز کشیدن توی گودالی شبیه قبر؟ و اندیشیدم که‬ ‫جایی ناپیدا در درونم م ‌یجوشید و پخش م ‌یشد در سراسر تنم‪ .‬نفسها را‬ ‫کرد و گفت که م ‌یرسیم‪ ،‬زیاد دور نیست‪.‬‬
‫برایش بگویم اینها دیگر قدیمی و کهنه شد‌هاند‪ .‬هم ‌هجورشان را نوشت ‌هاند‪.‬‬ ‫کشدار و عمیق کردم تا نظمشان را در اختیار بگیرم‪ .‬سرم سنگین بود‪ .‬با‬ ‫مسیر شی ‌بدار بود و پیچ م ‌یخورد و بالا م ‌یرفت‪ .‬گفتم‪ :‬جانوری چیزی‬
‫بعد یاد آن داستان «هدایت» افتادم که جایی با جدار‌ههای سرخ داشت‪،‬‬ ‫پشت دست عرق صورتم را گرفتم‪ .‬عطس ‌های کردم‪ .‬نیم خیز شدم و زانوها‬ ‫حمله نکند؟ بودیار با لحنی که زنگ لبخند همراهش بود گفت‪ :‬پشیمان‬
‫شبیه زهدانی که پناه آدم قصه بود‪ .‬اما کعب ‌هی جنگلی که پر از سرما‬ ‫را جمع کردم سمت شکمم‪ .‬تکان که م ‌یخوردم سرما انگار فرصت نفوذ‬ ‫نشد‌های که؟ فکرش از سرم گذشته بود‪ .‬حتی جایی هم م ‌یخواستم بگویم‬
‫و ترس بود! و دوباره از ذهنم گذشت که شاید هم ‌هاش سرکاری بوده و‬ ‫م ‌ییافت‪ .‬لرز خفیفی در تنم افتاده بود و سرمای بیرون و گرمای درون‬ ‫که برگردیم‪ .‬اما کنجکاوی آمیخته با شاید دلسوزی‪ ،‬فکر را در حد همان‬
‫حالا که برگردم‪ ،‬لابد هم ‌هشان دستم م ‌یاندازند و م ‌یخندند به این قیافه‬ ‫فکر نگه داشته بود‪« .‬نه» را گفتم و دستی هم زدم به شان ‌هی بودیار‪ .‬بعد‬
‫روی پوستم در هم گره م ‌یخوردند‪ :‬آتشی میان یخ‪.‬‬
‫و لباسهای ژولید‌هام‪.‬‬ ‫پتو را بیشتر روی خود کشیدم و سه کنج کعبه را نگاهی دوباره انداختم‪.‬‬ ‫عطس ‌های کردم که «عافیت» را شنیدم‪.‬‬
‫سعی داشتم تا بر قدمهایم تمرکز کنم که تند بودند و گاه همراه جهشی‪.‬‬ ‫چشمهایم به تاریکی بیشتر خو گرفته بود و کف و دیوارها را م ‌یتوانستم‬ ‫نم ‌یدانستم چقدر راه رفتیم‪ .‬حس گذشت زمان را انگار از دست داده بودم‪.‬‬
‫صدای خ ‌شخش برگهای زیر پایم را م ‌یشنیدم‪ .‬راه طولانی نبود و‬ ‫تشخیص دهم‪ .‬مثان ‌هام پر شده بود یا شاید اینطور فکر م ‌یکردم‪ .‬توان بلند‬ ‫بودیار توی ماشین خواسته بود که ساعت و تلفن همراه نیاورم که همانجا‬
‫پایینهایش که رسیدم ساحل را دیدم که آشنا بود‪ .‬ویلای بودیار دور نبود‬ ‫شدن نداشتم‪ .‬اگر هم بلند م ‌یشدم از کجا معلوم که چنین کاری اینجا‬ ‫گذاشتمشان‪« .‬رسیدیم‪ ،‬آنجاست‪ ».‬اشار‌هاش به جایی بود در روبرو‪ .‬تنها‬
‫و سیاه ‌هی آدمهای متحرک درش پیدا بود‪ .‬از عرض کوچ ‌های گذشتم که‬ ‫مجاز باشد؟ کعب ‌هی جنگلی م ‌یتوانست واقعن مکان مقدسی برای بودیار‬ ‫حجم غلیظی از سیاهی را م ‌یدیدم‪ .‬دقی ‌قتر که شدم خطوطی از سای ‌هها را‬
‫فکر کردم ماشین را دیشب آنجا پارک کرده بودیم‪ .‬ماشینی نبود و با همان‬ ‫باشد‪ .‬شاید برای کسان دیگری هم بود‪ .‬آدمهایی که با او در همین امور‬ ‫دیدم که جاهایی پررن ‌گتر شده و م ‌یشکستند‪ ،‬شکل یک مکعب‪ .‬اسمش‬
‫حشر و نشر داشتند و اینجا را نشانش داده بودند‪ .‬شاید هم خودش ساخته‬
‫گامهای تند رفتم سمت ویلا‪ .‬باد صدای همهمه و فریادهایی م ‌یآورد‪.‬‬ ‫بودش‪ .‬اما چرادرش را روی من قفل کرد؟ نم ‌یخواستمدوباره به این چیزها‬ ‫بامسمی بود‪.‬‬
‫در باز بود‪ .‬داخل شدم‪ .‬صداها واض ‌حتر شدند‪ .‬بودیار را فریاد م ‌یکشیدند‪.‬‬ ‫فکر کنم و فقط انتظار صبح را م ‌یکشیدم‪ .‬اما اگر صبح هم نیاید چه؟ فکر‬ ‫نزدی ‌کتر رفتیم‪ .‬کاملن روبرویم بود‪ .‬دستی به دیوار‌هاش کشیدم که چوبی‬
‫توی ساحل بودند و هراسان از سمتی به سمت دیگر بانگ م ‌یزدند‪ .‬مبهوت‬ ‫کردم که با زور یکی از چوبها را م ‌یشکنم و از کلبه بیرون م ‌یروم‪ .‬اما اگر‬ ‫بود‪ .‬بودیار نور چراغ را انداخت روی درش‪ .‬قفل و زنجیر شده بود‪ .‬دستی‬
‫بودم‪ .‬گامهایم را سری ‌عتر کردم و نزدی ‌کتر شدم‪ .‬اردوان را دیدم که دو سه‬ ‫نشکنند چی؟ بعد ذهنم رفت به اینکه از کجا مطمئنم که کعبه حتمن‬ ‫به جیب کرد و دست ‌هکلیدش را درآورد‪ :‬نم ‌یترسی که؟ باز عطس ‌های کردم‪.‬‬
‫قدم سمتم آمد و یکباره به دو زانو افتاد‪ .‬بغضش شکسته بود‪ .‬آواز دوردست‬ ‫از چوب ساخته شده؟ خسته بودم‌‪ .‬اما فکر کردم که شاید م ‌یخواسته‬ ‫ادامه داد‪ :‬پتوها گرمند‪ ،‬خیالت تخت‪ .‬و نور را انداخت سمت کول ‌هاش‪ :‬این‬
‫مرغی دریایی م ‌یآمد و همراه م ‌یشد با صدای ریز گری ‌ههای نوشین‪ .‬زمان‬ ‫مطمئن باشد که من اینجا م ‌یمانم و کعبه را ترک نم ‌یکنم‪ .‬چشمهایم را‬ ‫تویند‪ .‬قفل و زنجیر را باز کرد‪ .‬مکثی کرد‪ :‬آماد‌های؟ و نور را پخش کرد‬
‫کند و پریش م ‌یگذشت‪ ،‬و تمام سنگین ‌یاش افتاده بود روی شان ‌ههام‪.‬‬ ‫بستم‪ .‬سکوت مطلق نبود و صداهایی در فضا بودند که نم ‌یدانستم دقیقن‬
‫امیرحسین کنار نوشین هنوز بودیار را رو به دریا صدا م ‌یکرد‪ .‬بانگهایش‬ ‫چه هستند‪ .‬یکیشان صدای دم و بازدمم بود‪ .‬دقی ‌قتر شدم‪ .‬خیال کردم‬ ‫توی کعبه‪ .‬سرخ بود‪.‬‬
‫پیوسته کوتا‌هتر و ب ‌یجا ‌نتر م ‌یشد‪ .‬رعش ‌های سرد و پنهان به تنم خزیده‬ ‫که باید صدایی وحشی و بدوی بشنوم‪ .‬همان صداهایی که همیشه فکر‬ ‫رنگ سرخ تمرکزم را از حرفهایش برد به هراسی کهنه و بدوی‪ .‬با سرانگشت‬
‫بود‪ .‬کنار ساحل ایستادم‪ .‬گلویم خشک بود‪ .‬آب زیر تفت آفتاب برقی‬ ‫م ‌یکردم شبها در جنگل به گوش م ‌یرسند‪ .‬به خصوص وقتیکه آدم تنها و‬ ‫لمسش کردم‪ .‬گفت‪ :‬نترس‪ .‬خون نیست‪ .‬لرزش خفیفی در زانوهایم افتاده‬
‫خاکستری داشت‪ .‬صدای مرغ دریایی دیگر نم ‌یآمد‪ .‬هیچ صدایی دیگر‬ ‫بود که نم ‌‌یدانستم از سرماست یا هیجانی تر ‌سخورده‪ .‬نور را انداخت پیش‬
‫نم ‌یآمد‪ .‬سکوت سنگین بود و صلب‪ .‬سر چرخاندم‪ .‬موجی بزرگ و ک ‌فآلود‬ ‫‪ 24‬پایم‪ :‬برو تو‪ .‬و بعد گفت که اجازه ندارد داخل شود‪ :‬هیچ موجود زند‌های‬
‫برخاست و بخشی از ردپایی را که تا دریا م ‌یرفت در خود گرفت و پوشاند‪...‬‬ ‫حق ندارد جز خودت‪ .‬از ذهنم گذشت که بپرسم چه کسی این اجاز‌هها را‬

‫بهار ‪ - 91‬تابستان ‪92‬‬ ‫صادر م ‌یکند‪ .‬اما حسی درونی نگهم داشت‪.‬‬
‫ونکوور‬ ‫قدم اول را گذاشتم‪ .‬بازویم را گرفت و کوله پشتی را دستم داد‪ .‬نور را کف‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29