Page 24 - No.1348
P. 24
رهاشده باشد .اما نبودند.هیچکدام نبودند .حتی نجوا و حرفی هم نبود .از کعبه انداخت .آن را هم قرمز رنگ زده بودند .حفرهای آن وسط بود .نور با سر اشاره کرد :آنطرف .توی جنگل .خیلی دور نیست .بعد آرنجش را سال / 22شماره - 1348جمعه 29دادرخ 1394
همانها که موجودات فرازمینی در چنین جاهایی قرار است در گوش آدم را داخلش گرداند .مستطیلی بود کنده شده در کف با جدارههایی همرنگ خم کرد و بازو را جلوی دهانش گرفت .چند سرفه خشک کرد و بعد
زمزمه کنند .اما چه م یخواهند بگویند؟ و بعد در خیال خواستم خودم درون کعبه .گفت :پتویت را آنجا بینداز .محل خوابت آنجاست .ذهنم انگار ب یمقدمه سوال کرد :به نظرت من آدم خودخواهی هستم؟ نم یدانستم Vol. 22 / No. 1348 - Friday, June 19, 2015
را آماده سازم .گرما یا سرمای دستی م یتوانست شانه یا نم یدانم مچ پا ایستاده بود .به چیزی فکر نم یکردم و احساسی نداشتم ،حتی ترس .نور را 24دقیقن منظورش چیست ،رابط هاش با دوستان و رفقایش را م یگوید یا
و حتی کاس هی سرم را لمس کند .تازه اگر آن موجود فرشته یا شیطان گرداند سمت صورتم .چشمهایم را بستم« .خوبی؟» آرام سرم را تکان دادم. روابط خانوادگی و زن و بچ هاش را .گفتم :تا آنجا که م یشناسمت و به
صفت لزومن دستی داشته باشد .سعی کردم ترسنا کترین صحن های را سعیکردم یخ حواسم را بشکنم .جای دایرهای نور روی صورتم را حس من مربوط است نه .لبخند زد :پس این سفرمان را بنویس .حتی ماجرای
که م یشود برایم رخ دهد در ذهن مجسم کنم .نبایست جا م یزدم .نفسم م یکردم .گرمای خفیفی داشت که پوستم را مورمور م یکرد .چشمهایم
لحظ های گرفت و آب دهانم را قورت دادم .احساس کردم ادرارم الآن است را باز کردم .نور چرخید سمت کول هپشتی .انگشتهایش را لحظ های دیدم امشب و بعدش را.
که بریزد .نیرویی یکباره در تنم دوید .برخاستم و کورمال کورمال سمت که حلق ههای نگی نداری داشتند .شاید عقیق و فیروزه .پتوها را برداشتم نفهمیدم که آن همه اصرارش برای نوشتن خاطرات سفرمان برای چه
یکی از کنجها رفتم .نکند این را ب یاحترامی بدانند؟ طاقتم طاق شده بود و و بردم سمت گودالچه .گفت :خیالت راحت .همین امروز تمیز شدهاند. بود .اما ذهنم بیشتر درگیر کعب هی جنگلی بود و تاریک ی میان درختها.
زیپ شلوارم را باز کردم .ترس داشتم که دستی از جایی برسد و از این کار پتوها را انداختم و کفشهایم را کندم .با کمک گردش نور رفتم پایین .دراز بودیار دسته سیخی را که کبابهایش آماده بود برداشت و لای نانی گذاشت
بازم دارد .چشمهایم را به هم فشردم و نفسم را حبس کردم .ادرار ب یاختیار کشیدم .نور قطع شد و تاریکی با غلظت تمام همه جا را گرفت .صدای و سریع سیخها را بیرون کشید .داد زد سمت میز :سری اول آماده شد.
جاری بود و صدای ریختنش بر دیوار و کف را م یشنیدم .همزمان فریادی بسته شدن در را شنیدم .و بعد صدای زنجیرها و قفل آمد .نیرویی انگار تا سرد نشده بیایید ببرید! امیرحسین و نوشین آمدند سمتمان .نوشین
ذهن و فکر در احتضارم را زنده م یکرد .نی مخیز شدم :چرا در را قفل سینی نان و کباب را برداشت .امیرحسین م یخواست بادبزن و جایم را
بلند کشیدم و دستهایم را مش تکرده چند بار به دیوار کوبیدم... م یکنی؟ صدایم آرام بود و قوتی نداشت .همان نیرو بار دیگر در تنم بگیرد .بودیار را سریع نگاهی کردم .چهرهاش ب یحرکت بود و تنها سای هها،
چهار زانو به چال هام برگشته بودم .پلکهایم سنگین بودند .بستمشان. پیچید .تمام قد ایستادم و فریاد کشیدم :بازش کن! بودیار! گفتم بازش کن! رویش بالا و پایین م یشدند و زبانه م یکشیدند .چشمهایش لرزشی
هوشیاریم کم و کمتر م یشد اما خوابم نم یبرد .آنوقت هم که م یبرد، چیزی نم یدیدم و هیچ جوابی نبود .گرمم بود و نفسمهایم تند و کوتاه نداشتند و اینطور برداشت کردم که م یتوانم بروم .بلند شدم و بادبزن را
سبک بود با کابوسهایی درهم و مبهم :سقف پایی نتر آمده بود .نه شده بود .باز دراز کشیدم و چشمهایم را بستم .فکر کردم که نکند نقش های دادم به امیرحسین .سینی را از نوشین گرفتم و باهم آمدیم سر میز .اردوان
طوریکه نفسم را تن گتر کند .اما وضوح کامل داشت .تیرکهای چوبی با خبیث برایم کشیدهاند .شبیه آن داستان «آل نپو» که مردی به انتقام، ظرف میوه را گوش های کشید تا جا بازتر شود .سینی را گذاشتم .صدایی
آن رن گآمیزی قرمزشان را ب یهیچ مانعی م یدیدم .انگار تاریکی را شبیه دوستش را در زیرزمینی متروک رها م یکند .اما من که خیانتی نکرده آمد .امیرحسین بود :گوج هها را نبردید! نوشین سریع دو لقم هی نان و
پردهای کنار زده بودند .از گوش هی سقف ،سیاه یای نزدی کتر م یشد .بال بودم .عمی قتر فکر کردم .شاید که جایی در گذشت ههای دور و حتی آن کباب گرفت و برد برای بودیار و امیرحسین .صدای بودیار را م یشنیدم که
و شاخکی گرفت و درست بالای پیشان یام شکل مگسی شد .روی تیرک چند روز آخری ،کاری خلاف میلشان انجام داده بودم .حواسم رفت به عبور
نشست و چند قدمی رفت .تکان تکان م یخورد .گویی که در احتضار باشد. «میلشان» از خیالاتم .چرا ضمیر جمع به کار برده بودم؟ یعنی همدست م یگفت :تمام است دیگر .بروید تا سرد نشده بخورید .م یآیم من.
وزوز جان دادنش را م یشنیدم .صدای دیگری نبود و بعد سقف روشن شد. داشت؟ شاید تمام این نقش هها را کشیده بودند که من را اینجا زندانی شام را خیلی کم خوردم و بهان ه آوردم که خان هی دوستی دیگر دعوتم.
چشمهایم را از شدت نور بستم و دوباره که بازشان کردم لک ههایی نورانی کنند؟ اما چرا؟ نکند هم هاش ساختگی بوده باشد؟ تا خامم کنند و راح تتر نام و نشانش را پرسیدند که گفتم نم یشناسید .خندهی پرشیطنتی در
روی سقف پشت سر هم ردیف بودند .گویی رد سفیدی بودند از قدمهایی بیاورندم اینجا .اما برای چه؟ یعنی داشت مسخرهام م یکرد؟ شاید هم هاش چشمهای اردوان دودو م یزد :حالا دعوتش م یکردی بیاید اینجا .و بعد
بر زمین سرخ .نور هنوز شدت داشت و شدیدتر هم م یشد .سفیدی تمام یک شوخی بوده .ازهمین شوخیهایی که رفقا گاهی با هم م یکنند .برای آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد :البته اتاق خالی هم اینجا
سرگرمی و ساختن خاطرهای مشترک از رفاقت .اما چرا من؟ شاید چون که نیست .خوش باشی .مکثی کرد و آهست هتر ادامه داد :کاندوم یادت نرود!
سرخی را پوشاند و باز چشمهایم را بستم... از خارج آمدهام .اما چه ربطی دارد؟ نکند واقعن دیوانه شده باشد؟ شاید شوخی ب یمزهای بود .اما به رویش نیاوردم .دست دادیم و لبخندی زدم.
پلکهایم را گشودم .نور از میان درز باریکی در سقف به داخل رخنه کرده هم هشان دیوانه شدهاند .از همان دیوان هها که دست به جنایتهای هولناک از نوشین و امیرحسین هم خداحافظی کردم .تعارفی ساختگی با بودیار
و ریخته بود روی صورتم .روی یک دست چرخیدم و بعد نی مخیز نشستم. م یزنند .نکند هم هشان پشت در ایستادهاند و دارند ری زریز م یخندند .اما هم کردم .جز برنامه نبود .همینطوری گفتم :خودم م یروم .زحمت نکش.
سرم سنگین بود و تنم خسته .عطس های کردم و بعد خمیازهای عمیق به چه؟ کجایش خندهدار است؟ و سریع دست کشیدم به میان شلوارم .نه. بودیار گفت :مهمان مایی .توی شهر غریب که نباید تنهایت گذاشت! بعد
کشیدم .صدایی شنیدم ،شبیه ت ق و تق به هم خوردن لنگ ههای در .نگاهم حتی خودم را خیس هم نکردهبودم که بهان های باشد برای خندیدن .اما ادامه داد :فردا که برگردی آخرین شعرم را هم م یخوانم .اردوان گفت:
سریع رفت سمتش .نور و حرارت پرتو آفتاب را از کنج در دیدم .باز بود و شاید واقعن مریضند ...و رنگ سرخ جدارهها یکباره از خاطرم گذشت .خون، هم هاش وعده بعدن را م یدهی! فردا هم دوباره بهان های م یآوری .م یدانم.
آرام تکان م یخورد .نم یدانستم از چه وقت باز بوده .زمان را نم یدانستم، چرا گفته بود خون نیستند؟ نکند واقعن خون باشد .و فکر کردم که لابد اگر شعری بود تا حالا برایمان خوانده بودی .نوشین پرسید :خب حداقل
اما به نظرم مدتی از صبح گذشته بود .احساس ضعف داشتم ،اما قوایم را خون خشک شده بو م یدهد ،و بو کشیدم .چیزی حس نکردم .نکند رنگی اسمش را حالا بگویید .بودیار چیزی نگفت و لبخند زد و راه افتادیم .بقیه
باشد که روی خون زدهاند برای پوشاندنش؟ پوشاندن چه؟ قتل؟ چه قتلی تا دم در بدرق هام کردند .سوار ماشین شدیم .بودیار سوییچ را چرخاند .از
در صدایم جمع کردم :کی هست؟ بودیار؟ تویی؟ که این همه خون بپاشد به در و دیوار؟ سلاخی؟ نفسم لحظ های بند آمد. دیدرس ویلا که دور شدیم ،در کوچ های پیچید و نزدیک تیر چراغ برقی
صدایی نبود... چشمهایم را باز کردم .نفس عمیقی کشیدم و با خود زمزمه کردم :نه ،اینها
هم هاش خیالات است ،خیالاتی مبتذل ،از فیلمهای هالیوودی باید باشد. In touch with Iranian diversityپارک کرد :بقی هاش را باید پیاده برویم.
بلند شدم .سرم درد داشت و با شست و انگشت میانی دو گیجگاهم را و ذهنم رفت به بودیار .اما مگر چقدر م یشناختمش؟ خاطرات مشترکی سری به تایید تکان دادم و پیاده شدیم .بودیار کول های از صندوق ماشین
فشردم .سمت در رفتم که با همان ضرب آهسته به هم م یخورد .بیرون داشتیم که بیشترش به وقتها پیش برم یگشت .مدتها بود که ازش خبری برداشت و رفتیم سمت جنگلی که روبرویمان بود .ابتدای مسیر ،چراغ
آمدم .بودیار را چند بار بلند صدا زدم .جوابی نبود .باریکه راهی را گرفتم که نداشتم .ده سال کم وقتی نیست .آدمها عوض م یشوند .خودش که چیزی قوهای را از جیب کناری کوله بیرون آورد و پیش پایمان گرفت .کنار هم
شیبی تند داشت و پایین م یرفت .ضعف داشتم و چشمهایم م یسوخت. از حال و روزگار این روزهایش نگفته بود .هرچه م یدانستم را اردوان گفته م یرفتیم با دو سه قدم تاخیری که پاهای من داشت .گفت که راه را حتی
بود .اما از کجا معلوم که راست گفته باشد؟ اصلن برای چه دروغ بگوید؟ و چش مبسته هم بلد است ،اما چال هچوله زیاد دارد و باید مراقب بود .باریک هي
اما ذهنم به شدت درگیر بود. بعد به ماجرای بودیار و آن خروس فکر کردم .شاید واقعن عوض شده و به نور ،اریب از دستهای بودیار تا زمین م یرسید و دایرهی روشن و لغزانی
فکر م یکردم که این کارش چه معنی داشت؟ چه چیزی قرار بود آنجا چیزهای دیگری معتقد شده؟ اما نکند مجنون شده؟ از همان جنونهایی م یساخت .تلاشم این بود که همان جایی را قدم بگذارم که بودیار گذاشته
باشد که با دیدن یا فهمیدنش آدم دیگری بشوم؟ اصلن قبلش چه ترسی که به جانهای نزدیک مرگ م یافتد .دوباره نی مخیز شدم .اطراف را نگاه بود .آهنگ قدمهایمان را م یشنیدم همراه با خ شخش گاه به گاه برگ و
داشتم که حالا ریخته باشد و بدانم چه باید بکنم!؟ چرا من را میان آن همه سبزهای که زیر پاهایمان م یرفت .درختها تنها پرهیب تیرهتری بودند از
آدم انتخاب کرده بود؟ چون داستان م ینوشتم؟ چرا هم هاش اصرار داشت کردم .تنها تاریکی بود. سیاهی زمینه .گفتم :چقدر هوای اینجا سرد است .بودیار چند سرف های
که بنویسمشان؟ که مثلن تجربه یک شب تنهایی کشیدن میان تاریکی نفسم تنگی داشت و بالای لب و پیشانیم خیس بود .گرمایی سوزنده از
جنگل باشد؟ یا دراز کشیدن توی گودالی شبیه قبر؟ و اندیشیدم که جایی ناپیدا در درونم م یجوشید و پخش م یشد در سراسر تنم .نفسها را کرد و گفت که م یرسیم ،زیاد دور نیست.
برایش بگویم اینها دیگر قدیمی و کهنه شدهاند .هم هجورشان را نوشت هاند. کشدار و عمیق کردم تا نظمشان را در اختیار بگیرم .سرم سنگین بود .با مسیر شی بدار بود و پیچ م یخورد و بالا م یرفت .گفتم :جانوری چیزی
بعد یاد آن داستان «هدایت» افتادم که جایی با جدارههای سرخ داشت، پشت دست عرق صورتم را گرفتم .عطس های کردم .نیم خیز شدم و زانوها حمله نکند؟ بودیار با لحنی که زنگ لبخند همراهش بود گفت :پشیمان
شبیه زهدانی که پناه آدم قصه بود .اما کعب هی جنگلی که پر از سرما را جمع کردم سمت شکمم .تکان که م یخوردم سرما انگار فرصت نفوذ نشدهای که؟ فکرش از سرم گذشته بود .حتی جایی هم م یخواستم بگویم
و ترس بود! و دوباره از ذهنم گذشت که شاید هم هاش سرکاری بوده و م ییافت .لرز خفیفی در تنم افتاده بود و سرمای بیرون و گرمای درون که برگردیم .اما کنجکاوی آمیخته با شاید دلسوزی ،فکر را در حد همان
حالا که برگردم ،لابد هم هشان دستم م یاندازند و م یخندند به این قیافه فکر نگه داشته بود« .نه» را گفتم و دستی هم زدم به شان هی بودیار .بعد
روی پوستم در هم گره م یخوردند :آتشی میان یخ.
و لباسهای ژولیدهام. پتو را بیشتر روی خود کشیدم و سه کنج کعبه را نگاهی دوباره انداختم. عطس های کردم که «عافیت» را شنیدم.
سعی داشتم تا بر قدمهایم تمرکز کنم که تند بودند و گاه همراه جهشی. چشمهایم به تاریکی بیشتر خو گرفته بود و کف و دیوارها را م یتوانستم نم یدانستم چقدر راه رفتیم .حس گذشت زمان را انگار از دست داده بودم.
صدای خ شخش برگهای زیر پایم را م یشنیدم .راه طولانی نبود و تشخیص دهم .مثان هام پر شده بود یا شاید اینطور فکر م یکردم .توان بلند بودیار توی ماشین خواسته بود که ساعت و تلفن همراه نیاورم که همانجا
پایینهایش که رسیدم ساحل را دیدم که آشنا بود .ویلای بودیار دور نبود شدن نداشتم .اگر هم بلند م یشدم از کجا معلوم که چنین کاری اینجا گذاشتمشان« .رسیدیم ،آنجاست ».اشارهاش به جایی بود در روبرو .تنها
و سیاه هی آدمهای متحرک درش پیدا بود .از عرض کوچ های گذشتم که مجاز باشد؟ کعب هی جنگلی م یتوانست واقعن مکان مقدسی برای بودیار حجم غلیظی از سیاهی را م یدیدم .دقی قتر که شدم خطوطی از سای هها را
فکر کردم ماشین را دیشب آنجا پارک کرده بودیم .ماشینی نبود و با همان باشد .شاید برای کسان دیگری هم بود .آدمهایی که با او در همین امور دیدم که جاهایی پررن گتر شده و م یشکستند ،شکل یک مکعب .اسمش
حشر و نشر داشتند و اینجا را نشانش داده بودند .شاید هم خودش ساخته
گامهای تند رفتم سمت ویلا .باد صدای همهمه و فریادهایی م یآورد. بودش .اما چرادرش را روی من قفل کرد؟ نم یخواستمدوباره به این چیزها بامسمی بود.
در باز بود .داخل شدم .صداها واض حتر شدند .بودیار را فریاد م یکشیدند. فکر کنم و فقط انتظار صبح را م یکشیدم .اما اگر صبح هم نیاید چه؟ فکر نزدی کتر رفتیم .کاملن روبرویم بود .دستی به دیوارهاش کشیدم که چوبی
توی ساحل بودند و هراسان از سمتی به سمت دیگر بانگ م یزدند .مبهوت کردم که با زور یکی از چوبها را م یشکنم و از کلبه بیرون م یروم .اما اگر بود .بودیار نور چراغ را انداخت روی درش .قفل و زنجیر شده بود .دستی
بودم .گامهایم را سری عتر کردم و نزدی کتر شدم .اردوان را دیدم که دو سه نشکنند چی؟ بعد ذهنم رفت به اینکه از کجا مطمئنم که کعبه حتمن به جیب کرد و دست هکلیدش را درآورد :نم یترسی که؟ باز عطس های کردم.
قدم سمتم آمد و یکباره به دو زانو افتاد .بغضش شکسته بود .آواز دوردست از چوب ساخته شده؟ خسته بودم .اما فکر کردم که شاید م یخواسته ادامه داد :پتوها گرمند ،خیالت تخت .و نور را انداخت سمت کول هاش :این
مرغی دریایی م یآمد و همراه م یشد با صدای ریز گری ههای نوشین .زمان مطمئن باشد که من اینجا م یمانم و کعبه را ترک نم یکنم .چشمهایم را تویند .قفل و زنجیر را باز کرد .مکثی کرد :آمادهای؟ و نور را پخش کرد
کند و پریش م یگذشت ،و تمام سنگین یاش افتاده بود روی شان ههام. بستم .سکوت مطلق نبود و صداهایی در فضا بودند که نم یدانستم دقیقن
امیرحسین کنار نوشین هنوز بودیار را رو به دریا صدا م یکرد .بانگهایش چه هستند .یکیشان صدای دم و بازدمم بود .دقی قتر شدم .خیال کردم توی کعبه .سرخ بود.
پیوسته کوتاهتر و ب یجا نتر م یشد .رعش های سرد و پنهان به تنم خزیده که باید صدایی وحشی و بدوی بشنوم .همان صداهایی که همیشه فکر رنگ سرخ تمرکزم را از حرفهایش برد به هراسی کهنه و بدوی .با سرانگشت
بود .کنار ساحل ایستادم .گلویم خشک بود .آب زیر تفت آفتاب برقی م یکردم شبها در جنگل به گوش م یرسند .به خصوص وقتیکه آدم تنها و لمسش کردم .گفت :نترس .خون نیست .لرزش خفیفی در زانوهایم افتاده
خاکستری داشت .صدای مرغ دریایی دیگر نم یآمد .هیچ صدایی دیگر بود که نم یدانستم از سرماست یا هیجانی تر سخورده .نور را انداخت پیش
نم یآمد .سکوت سنگین بود و صلب .سر چرخاندم .موجی بزرگ و ک فآلود 24پایم :برو تو .و بعد گفت که اجازه ندارد داخل شود :هیچ موجود زندهای
برخاست و بخشی از ردپایی را که تا دریا م یرفت در خود گرفت و پوشاند... حق ندارد جز خودت .از ذهنم گذشت که بپرسم چه کسی این اجازهها را
بهار - 91تابستان 92 صادر م یکند .اما حسی درونی نگهم داشت.
ونکوور قدم اول را گذاشتم .بازویم را گرفت و کوله پشتی را دستم داد .نور را کف
همانها که موجودات فرازمینی در چنین جاهایی قرار است در گوش آدم را داخلش گرداند .مستطیلی بود کنده شده در کف با جدارههایی همرنگ خم کرد و بازو را جلوی دهانش گرفت .چند سرفه خشک کرد و بعد
زمزمه کنند .اما چه م یخواهند بگویند؟ و بعد در خیال خواستم خودم درون کعبه .گفت :پتویت را آنجا بینداز .محل خوابت آنجاست .ذهنم انگار ب یمقدمه سوال کرد :به نظرت من آدم خودخواهی هستم؟ نم یدانستم Vol. 22 / No. 1348 - Friday, June 19, 2015
را آماده سازم .گرما یا سرمای دستی م یتوانست شانه یا نم یدانم مچ پا ایستاده بود .به چیزی فکر نم یکردم و احساسی نداشتم ،حتی ترس .نور را 24دقیقن منظورش چیست ،رابط هاش با دوستان و رفقایش را م یگوید یا
و حتی کاس هی سرم را لمس کند .تازه اگر آن موجود فرشته یا شیطان گرداند سمت صورتم .چشمهایم را بستم« .خوبی؟» آرام سرم را تکان دادم. روابط خانوادگی و زن و بچ هاش را .گفتم :تا آنجا که م یشناسمت و به
صفت لزومن دستی داشته باشد .سعی کردم ترسنا کترین صحن های را سعیکردم یخ حواسم را بشکنم .جای دایرهای نور روی صورتم را حس من مربوط است نه .لبخند زد :پس این سفرمان را بنویس .حتی ماجرای
که م یشود برایم رخ دهد در ذهن مجسم کنم .نبایست جا م یزدم .نفسم م یکردم .گرمای خفیفی داشت که پوستم را مورمور م یکرد .چشمهایم
لحظ های گرفت و آب دهانم را قورت دادم .احساس کردم ادرارم الآن است را باز کردم .نور چرخید سمت کول هپشتی .انگشتهایش را لحظ های دیدم امشب و بعدش را.
که بریزد .نیرویی یکباره در تنم دوید .برخاستم و کورمال کورمال سمت که حلق ههای نگی نداری داشتند .شاید عقیق و فیروزه .پتوها را برداشتم نفهمیدم که آن همه اصرارش برای نوشتن خاطرات سفرمان برای چه
یکی از کنجها رفتم .نکند این را ب یاحترامی بدانند؟ طاقتم طاق شده بود و و بردم سمت گودالچه .گفت :خیالت راحت .همین امروز تمیز شدهاند. بود .اما ذهنم بیشتر درگیر کعب هی جنگلی بود و تاریک ی میان درختها.
زیپ شلوارم را باز کردم .ترس داشتم که دستی از جایی برسد و از این کار پتوها را انداختم و کفشهایم را کندم .با کمک گردش نور رفتم پایین .دراز بودیار دسته سیخی را که کبابهایش آماده بود برداشت و لای نانی گذاشت
بازم دارد .چشمهایم را به هم فشردم و نفسم را حبس کردم .ادرار ب یاختیار کشیدم .نور قطع شد و تاریکی با غلظت تمام همه جا را گرفت .صدای و سریع سیخها را بیرون کشید .داد زد سمت میز :سری اول آماده شد.
جاری بود و صدای ریختنش بر دیوار و کف را م یشنیدم .همزمان فریادی بسته شدن در را شنیدم .و بعد صدای زنجیرها و قفل آمد .نیرویی انگار تا سرد نشده بیایید ببرید! امیرحسین و نوشین آمدند سمتمان .نوشین
ذهن و فکر در احتضارم را زنده م یکرد .نی مخیز شدم :چرا در را قفل سینی نان و کباب را برداشت .امیرحسین م یخواست بادبزن و جایم را
بلند کشیدم و دستهایم را مش تکرده چند بار به دیوار کوبیدم... م یکنی؟ صدایم آرام بود و قوتی نداشت .همان نیرو بار دیگر در تنم بگیرد .بودیار را سریع نگاهی کردم .چهرهاش ب یحرکت بود و تنها سای هها،
چهار زانو به چال هام برگشته بودم .پلکهایم سنگین بودند .بستمشان. پیچید .تمام قد ایستادم و فریاد کشیدم :بازش کن! بودیار! گفتم بازش کن! رویش بالا و پایین م یشدند و زبانه م یکشیدند .چشمهایش لرزشی
هوشیاریم کم و کمتر م یشد اما خوابم نم یبرد .آنوقت هم که م یبرد، چیزی نم یدیدم و هیچ جوابی نبود .گرمم بود و نفسمهایم تند و کوتاه نداشتند و اینطور برداشت کردم که م یتوانم بروم .بلند شدم و بادبزن را
سبک بود با کابوسهایی درهم و مبهم :سقف پایی نتر آمده بود .نه شده بود .باز دراز کشیدم و چشمهایم را بستم .فکر کردم که نکند نقش های دادم به امیرحسین .سینی را از نوشین گرفتم و باهم آمدیم سر میز .اردوان
طوریکه نفسم را تن گتر کند .اما وضوح کامل داشت .تیرکهای چوبی با خبیث برایم کشیدهاند .شبیه آن داستان «آل نپو» که مردی به انتقام، ظرف میوه را گوش های کشید تا جا بازتر شود .سینی را گذاشتم .صدایی
آن رن گآمیزی قرمزشان را ب یهیچ مانعی م یدیدم .انگار تاریکی را شبیه دوستش را در زیرزمینی متروک رها م یکند .اما من که خیانتی نکرده آمد .امیرحسین بود :گوج هها را نبردید! نوشین سریع دو لقم هی نان و
پردهای کنار زده بودند .از گوش هی سقف ،سیاه یای نزدی کتر م یشد .بال بودم .عمی قتر فکر کردم .شاید که جایی در گذشت ههای دور و حتی آن کباب گرفت و برد برای بودیار و امیرحسین .صدای بودیار را م یشنیدم که
و شاخکی گرفت و درست بالای پیشان یام شکل مگسی شد .روی تیرک چند روز آخری ،کاری خلاف میلشان انجام داده بودم .حواسم رفت به عبور
نشست و چند قدمی رفت .تکان تکان م یخورد .گویی که در احتضار باشد. «میلشان» از خیالاتم .چرا ضمیر جمع به کار برده بودم؟ یعنی همدست م یگفت :تمام است دیگر .بروید تا سرد نشده بخورید .م یآیم من.
وزوز جان دادنش را م یشنیدم .صدای دیگری نبود و بعد سقف روشن شد. داشت؟ شاید تمام این نقش هها را کشیده بودند که من را اینجا زندانی شام را خیلی کم خوردم و بهان ه آوردم که خان هی دوستی دیگر دعوتم.
چشمهایم را از شدت نور بستم و دوباره که بازشان کردم لک ههایی نورانی کنند؟ اما چرا؟ نکند هم هاش ساختگی بوده باشد؟ تا خامم کنند و راح تتر نام و نشانش را پرسیدند که گفتم نم یشناسید .خندهی پرشیطنتی در
روی سقف پشت سر هم ردیف بودند .گویی رد سفیدی بودند از قدمهایی بیاورندم اینجا .اما برای چه؟ یعنی داشت مسخرهام م یکرد؟ شاید هم هاش چشمهای اردوان دودو م یزد :حالا دعوتش م یکردی بیاید اینجا .و بعد
بر زمین سرخ .نور هنوز شدت داشت و شدیدتر هم م یشد .سفیدی تمام یک شوخی بوده .ازهمین شوخیهایی که رفقا گاهی با هم م یکنند .برای آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد :البته اتاق خالی هم اینجا
سرگرمی و ساختن خاطرهای مشترک از رفاقت .اما چرا من؟ شاید چون که نیست .خوش باشی .مکثی کرد و آهست هتر ادامه داد :کاندوم یادت نرود!
سرخی را پوشاند و باز چشمهایم را بستم... از خارج آمدهام .اما چه ربطی دارد؟ نکند واقعن دیوانه شده باشد؟ شاید شوخی ب یمزهای بود .اما به رویش نیاوردم .دست دادیم و لبخندی زدم.
پلکهایم را گشودم .نور از میان درز باریکی در سقف به داخل رخنه کرده هم هشان دیوانه شدهاند .از همان دیوان هها که دست به جنایتهای هولناک از نوشین و امیرحسین هم خداحافظی کردم .تعارفی ساختگی با بودیار
و ریخته بود روی صورتم .روی یک دست چرخیدم و بعد نی مخیز نشستم. م یزنند .نکند هم هشان پشت در ایستادهاند و دارند ری زریز م یخندند .اما هم کردم .جز برنامه نبود .همینطوری گفتم :خودم م یروم .زحمت نکش.
سرم سنگین بود و تنم خسته .عطس های کردم و بعد خمیازهای عمیق به چه؟ کجایش خندهدار است؟ و سریع دست کشیدم به میان شلوارم .نه. بودیار گفت :مهمان مایی .توی شهر غریب که نباید تنهایت گذاشت! بعد
کشیدم .صدایی شنیدم ،شبیه ت ق و تق به هم خوردن لنگ ههای در .نگاهم حتی خودم را خیس هم نکردهبودم که بهان های باشد برای خندیدن .اما ادامه داد :فردا که برگردی آخرین شعرم را هم م یخوانم .اردوان گفت:
سریع رفت سمتش .نور و حرارت پرتو آفتاب را از کنج در دیدم .باز بود و شاید واقعن مریضند ...و رنگ سرخ جدارهها یکباره از خاطرم گذشت .خون، هم هاش وعده بعدن را م یدهی! فردا هم دوباره بهان های م یآوری .م یدانم.
آرام تکان م یخورد .نم یدانستم از چه وقت باز بوده .زمان را نم یدانستم، چرا گفته بود خون نیستند؟ نکند واقعن خون باشد .و فکر کردم که لابد اگر شعری بود تا حالا برایمان خوانده بودی .نوشین پرسید :خب حداقل
اما به نظرم مدتی از صبح گذشته بود .احساس ضعف داشتم ،اما قوایم را خون خشک شده بو م یدهد ،و بو کشیدم .چیزی حس نکردم .نکند رنگی اسمش را حالا بگویید .بودیار چیزی نگفت و لبخند زد و راه افتادیم .بقیه
باشد که روی خون زدهاند برای پوشاندنش؟ پوشاندن چه؟ قتل؟ چه قتلی تا دم در بدرق هام کردند .سوار ماشین شدیم .بودیار سوییچ را چرخاند .از
در صدایم جمع کردم :کی هست؟ بودیار؟ تویی؟ که این همه خون بپاشد به در و دیوار؟ سلاخی؟ نفسم لحظ های بند آمد. دیدرس ویلا که دور شدیم ،در کوچ های پیچید و نزدیک تیر چراغ برقی
صدایی نبود... چشمهایم را باز کردم .نفس عمیقی کشیدم و با خود زمزمه کردم :نه ،اینها
هم هاش خیالات است ،خیالاتی مبتذل ،از فیلمهای هالیوودی باید باشد. In touch with Iranian diversityپارک کرد :بقی هاش را باید پیاده برویم.
بلند شدم .سرم درد داشت و با شست و انگشت میانی دو گیجگاهم را و ذهنم رفت به بودیار .اما مگر چقدر م یشناختمش؟ خاطرات مشترکی سری به تایید تکان دادم و پیاده شدیم .بودیار کول های از صندوق ماشین
فشردم .سمت در رفتم که با همان ضرب آهسته به هم م یخورد .بیرون داشتیم که بیشترش به وقتها پیش برم یگشت .مدتها بود که ازش خبری برداشت و رفتیم سمت جنگلی که روبرویمان بود .ابتدای مسیر ،چراغ
آمدم .بودیار را چند بار بلند صدا زدم .جوابی نبود .باریکه راهی را گرفتم که نداشتم .ده سال کم وقتی نیست .آدمها عوض م یشوند .خودش که چیزی قوهای را از جیب کناری کوله بیرون آورد و پیش پایمان گرفت .کنار هم
شیبی تند داشت و پایین م یرفت .ضعف داشتم و چشمهایم م یسوخت. از حال و روزگار این روزهایش نگفته بود .هرچه م یدانستم را اردوان گفته م یرفتیم با دو سه قدم تاخیری که پاهای من داشت .گفت که راه را حتی
بود .اما از کجا معلوم که راست گفته باشد؟ اصلن برای چه دروغ بگوید؟ و چش مبسته هم بلد است ،اما چال هچوله زیاد دارد و باید مراقب بود .باریک هي
اما ذهنم به شدت درگیر بود. بعد به ماجرای بودیار و آن خروس فکر کردم .شاید واقعن عوض شده و به نور ،اریب از دستهای بودیار تا زمین م یرسید و دایرهی روشن و لغزانی
فکر م یکردم که این کارش چه معنی داشت؟ چه چیزی قرار بود آنجا چیزهای دیگری معتقد شده؟ اما نکند مجنون شده؟ از همان جنونهایی م یساخت .تلاشم این بود که همان جایی را قدم بگذارم که بودیار گذاشته
باشد که با دیدن یا فهمیدنش آدم دیگری بشوم؟ اصلن قبلش چه ترسی که به جانهای نزدیک مرگ م یافتد .دوباره نی مخیز شدم .اطراف را نگاه بود .آهنگ قدمهایمان را م یشنیدم همراه با خ شخش گاه به گاه برگ و
داشتم که حالا ریخته باشد و بدانم چه باید بکنم!؟ چرا من را میان آن همه سبزهای که زیر پاهایمان م یرفت .درختها تنها پرهیب تیرهتری بودند از
آدم انتخاب کرده بود؟ چون داستان م ینوشتم؟ چرا هم هاش اصرار داشت کردم .تنها تاریکی بود. سیاهی زمینه .گفتم :چقدر هوای اینجا سرد است .بودیار چند سرف های
که بنویسمشان؟ که مثلن تجربه یک شب تنهایی کشیدن میان تاریکی نفسم تنگی داشت و بالای لب و پیشانیم خیس بود .گرمایی سوزنده از
جنگل باشد؟ یا دراز کشیدن توی گودالی شبیه قبر؟ و اندیشیدم که جایی ناپیدا در درونم م یجوشید و پخش م یشد در سراسر تنم .نفسها را کرد و گفت که م یرسیم ،زیاد دور نیست.
برایش بگویم اینها دیگر قدیمی و کهنه شدهاند .هم هجورشان را نوشت هاند. کشدار و عمیق کردم تا نظمشان را در اختیار بگیرم .سرم سنگین بود .با مسیر شی بدار بود و پیچ م یخورد و بالا م یرفت .گفتم :جانوری چیزی
بعد یاد آن داستان «هدایت» افتادم که جایی با جدارههای سرخ داشت، پشت دست عرق صورتم را گرفتم .عطس های کردم .نیم خیز شدم و زانوها حمله نکند؟ بودیار با لحنی که زنگ لبخند همراهش بود گفت :پشیمان
شبیه زهدانی که پناه آدم قصه بود .اما کعب هی جنگلی که پر از سرما را جمع کردم سمت شکمم .تکان که م یخوردم سرما انگار فرصت نفوذ نشدهای که؟ فکرش از سرم گذشته بود .حتی جایی هم م یخواستم بگویم
و ترس بود! و دوباره از ذهنم گذشت که شاید هم هاش سرکاری بوده و م ییافت .لرز خفیفی در تنم افتاده بود و سرمای بیرون و گرمای درون که برگردیم .اما کنجکاوی آمیخته با شاید دلسوزی ،فکر را در حد همان
حالا که برگردم ،لابد هم هشان دستم م یاندازند و م یخندند به این قیافه فکر نگه داشته بود« .نه» را گفتم و دستی هم زدم به شان هی بودیار .بعد
روی پوستم در هم گره م یخوردند :آتشی میان یخ.
و لباسهای ژولیدهام. پتو را بیشتر روی خود کشیدم و سه کنج کعبه را نگاهی دوباره انداختم. عطس های کردم که «عافیت» را شنیدم.
سعی داشتم تا بر قدمهایم تمرکز کنم که تند بودند و گاه همراه جهشی. چشمهایم به تاریکی بیشتر خو گرفته بود و کف و دیوارها را م یتوانستم نم یدانستم چقدر راه رفتیم .حس گذشت زمان را انگار از دست داده بودم.
صدای خ شخش برگهای زیر پایم را م یشنیدم .راه طولانی نبود و تشخیص دهم .مثان هام پر شده بود یا شاید اینطور فکر م یکردم .توان بلند بودیار توی ماشین خواسته بود که ساعت و تلفن همراه نیاورم که همانجا
پایینهایش که رسیدم ساحل را دیدم که آشنا بود .ویلای بودیار دور نبود شدن نداشتم .اگر هم بلند م یشدم از کجا معلوم که چنین کاری اینجا گذاشتمشان« .رسیدیم ،آنجاست ».اشارهاش به جایی بود در روبرو .تنها
و سیاه هی آدمهای متحرک درش پیدا بود .از عرض کوچ های گذشتم که مجاز باشد؟ کعب هی جنگلی م یتوانست واقعن مکان مقدسی برای بودیار حجم غلیظی از سیاهی را م یدیدم .دقی قتر که شدم خطوطی از سای هها را
فکر کردم ماشین را دیشب آنجا پارک کرده بودیم .ماشینی نبود و با همان باشد .شاید برای کسان دیگری هم بود .آدمهایی که با او در همین امور دیدم که جاهایی پررن گتر شده و م یشکستند ،شکل یک مکعب .اسمش
حشر و نشر داشتند و اینجا را نشانش داده بودند .شاید هم خودش ساخته
گامهای تند رفتم سمت ویلا .باد صدای همهمه و فریادهایی م یآورد. بودش .اما چرادرش را روی من قفل کرد؟ نم یخواستمدوباره به این چیزها بامسمی بود.
در باز بود .داخل شدم .صداها واض حتر شدند .بودیار را فریاد م یکشیدند. فکر کنم و فقط انتظار صبح را م یکشیدم .اما اگر صبح هم نیاید چه؟ فکر نزدی کتر رفتیم .کاملن روبرویم بود .دستی به دیوارهاش کشیدم که چوبی
توی ساحل بودند و هراسان از سمتی به سمت دیگر بانگ م یزدند .مبهوت کردم که با زور یکی از چوبها را م یشکنم و از کلبه بیرون م یروم .اما اگر بود .بودیار نور چراغ را انداخت روی درش .قفل و زنجیر شده بود .دستی
بودم .گامهایم را سری عتر کردم و نزدی کتر شدم .اردوان را دیدم که دو سه نشکنند چی؟ بعد ذهنم رفت به اینکه از کجا مطمئنم که کعبه حتمن به جیب کرد و دست هکلیدش را درآورد :نم یترسی که؟ باز عطس های کردم.
قدم سمتم آمد و یکباره به دو زانو افتاد .بغضش شکسته بود .آواز دوردست از چوب ساخته شده؟ خسته بودم .اما فکر کردم که شاید م یخواسته ادامه داد :پتوها گرمند ،خیالت تخت .و نور را انداخت سمت کول هاش :این
مرغی دریایی م یآمد و همراه م یشد با صدای ریز گری ههای نوشین .زمان مطمئن باشد که من اینجا م یمانم و کعبه را ترک نم یکنم .چشمهایم را تویند .قفل و زنجیر را باز کرد .مکثی کرد :آمادهای؟ و نور را پخش کرد
کند و پریش م یگذشت ،و تمام سنگین یاش افتاده بود روی شان ههام. بستم .سکوت مطلق نبود و صداهایی در فضا بودند که نم یدانستم دقیقن
امیرحسین کنار نوشین هنوز بودیار را رو به دریا صدا م یکرد .بانگهایش چه هستند .یکیشان صدای دم و بازدمم بود .دقی قتر شدم .خیال کردم توی کعبه .سرخ بود.
پیوسته کوتاهتر و ب یجا نتر م یشد .رعش های سرد و پنهان به تنم خزیده که باید صدایی وحشی و بدوی بشنوم .همان صداهایی که همیشه فکر رنگ سرخ تمرکزم را از حرفهایش برد به هراسی کهنه و بدوی .با سرانگشت
بود .کنار ساحل ایستادم .گلویم خشک بود .آب زیر تفت آفتاب برقی م یکردم شبها در جنگل به گوش م یرسند .به خصوص وقتیکه آدم تنها و لمسش کردم .گفت :نترس .خون نیست .لرزش خفیفی در زانوهایم افتاده
خاکستری داشت .صدای مرغ دریایی دیگر نم یآمد .هیچ صدایی دیگر بود که نم یدانستم از سرماست یا هیجانی تر سخورده .نور را انداخت پیش
نم یآمد .سکوت سنگین بود و صلب .سر چرخاندم .موجی بزرگ و ک فآلود 24پایم :برو تو .و بعد گفت که اجازه ندارد داخل شود :هیچ موجود زندهای
برخاست و بخشی از ردپایی را که تا دریا م یرفت در خود گرفت و پوشاند... حق ندارد جز خودت .از ذهنم گذشت که بپرسم چه کسی این اجازهها را
بهار - 91تابستان 92 صادر م یکند .اما حسی درونی نگهم داشت.
ونکوور قدم اول را گذاشتم .بازویم را گرفت و کوله پشتی را دستم داد .نور را کف