Page 23 - No.1348
P. 23
بودیارگفت :گذشته گذشته است .فراموشش باید کرد .هم هاش همین
است ،همین لحظه ،همین امروز ،همین زندگی ...پهلوان زنده خوش است.
اصلن م یدانید چیست؟ من فکر م یکنم حتی هم هی آن چیزهایی که از «بودیار» ادبیات
مرگ و پس از آن و چه م یدانم روح جاودان م یزنند هم ،آخرش برای 23
همین لحظه است ،برای امید دادن و شیرین کردن همین دم زندگی. وحید ذاکری داستان
نوشین گفت :آخرش چی؟ آفتاب که پشت ابر نم یماند... کوتاه
سال / 22شماره - 1348جمعه 29دادرخ 1394 درست منظورش را نفهمیدم .شاید بقیه متوجه بودند ،اما حرفش ناتمام
ماند .امیرحسین همانطور که شیشه عینکش را پاک م یکرد ادامه داد:
حالا دیگر آن مزخرفات را کی باور م یکند؟ بهشت ،جهنم ،آتش سوزان،
حوریان بهشتی و از این حرفها دیگر! -بخش سوم و پایانی -
«حوریان بهشتی» را که م یگفت ،نوشین را دیدم که نگاهش را سریع اما تا رسیدن به مقصد چندین چرت کوتاه و بلند زدم .حرفهای زیادی
با ظرافت از افق گرفته و برده بود سمت امیرحسین .اردوان را هم دیدم هم بینمان رد و بدل نشد و هرکسی به حال خودش بود .کاپیتان
که لبخند شیطن تآمیزی به لب داشت .بودیار اما سرش پایین بود و شاید انگار «هایده» گذاشته بود که صدایش خیلی بلند نبود .بودیار رفته
صندلهایش را نگاه م یکرد .خم شد و همانطور که ساق پایش را م یخاراند بود کنار صندلی راننده و با اشارههای دستش آدرس ویلا را میداد .از
گفت :فرقی نم یکند ...بعد صاف نشست و نفسش را بیرون داد :بهشت کند شدن حرکت اتوبوس متوجه رسیدن شدم .خیابانی بود که یک
و جهنمی هم نباشد ،آدم امیدش را جای دیگری جستجو م یکند .چه سمتش خانهها و دریا قرار داشت و سمت دیگرش درختهای انبوه و
م یدانم مثل اینکه یادش ،خاطرهاش ،یا چیزی از او بعد مرگش باقی باشد، مخروطی شکل .بارها را دست گرفتیم و پیاده شدیم .بودیار کلید را
همین برایش کافیست. در قفل در چرخاند و دو لنگهاش را باز کرد .کاپیتان به کمک حاشیه
نوشین پرسید :خب از کجا مطمئن است که باقی م یماند؟ خیابان ،دور زد و با چند بوق متوالی و کوتاه ازمان خداحافظی کرد.
بودیار گفت :آنهم مهم نیست .همین که توی زندگی حسش کند ،برایش جسد رد شود تا مرگش قطعی شود هر چیزی م یشود جز مردن قهرمانانه. نوشین گفت :کاش کاپیتان را دعوت کرده بودیم داخل که استراحتی
کافی است .بعدش مهم نیست .اصلن بعد مرگ دیگر آن آدم وجود ندارد یادم آمد که گفته بودم اینها صحن هسازی بوده .اصل ماجرا سیاسی بوده بکند .بودیار جواب داد :گفتم بهش .خودش قبول نکرد .خانهی یکی از
که بود و نبود خاطرهاش مهم باشد .وقت زنده بودنش است که باید باور آنهم به دلیل مخالفتش با فاشیستها .بودیار ب یآنکه نشان های از سست اقوامش همین نزدیکیهاست .شب را آنجا استراحت میکند و فردا اگر
کند که خاطرهاش م یماند .همین باور شاید تنها امیدیست که برایش شدن نظرش باشد گفته بود فراموش نکنید که پیش از پسربازیش ،پیش از
باقی مانده. سیاسی بودنش و پیش از خیلی چیزهای دیگرش یک سینماکار بوده ،یک قرار شد برویم طرف شهر باز میآید.
سایه روشن نور زرد چراغ ،روی میز و صورتهایمان افتاده بود .نقط ههای فیلمساز .مکثی کرد و همه منتظرش بودیم که ادامه دهد .بودیار با سینی و حیاط خان هاش تا ساحل ادامه داشت و گوش هاش ماشینی پارک بود.
سیاه و پرانی ،بدون نظم دور مردنگی م یچرخیدند« .چه عاشقانه!» اردوان فلاسک و لیوانهای چای بیرون آمد .گذاشتشان روی میز و دستهایش را با پنجره اتا قها رو به دریا و افق باز م یشدند .امیرحسین و نوشین یک
بود که بادست به امیرحسین اشاره م یکرد کهداشت چای به لیوان نوشین پیشبند خشک کرد .با شیطنت پرسیدم :حالا بعد این همه سال پازولینی اتاق را برداشتند و من و اردوان و بودیار هم بارهایمان را بردیم توی اتاق
م یریخت .اردوان اضافه کرد :مثل یک کارت پستال! درست نفهمیدم که دیگر .اضاف هي غذاهای ظهر را هم از ظرف یخها درآوردیم و گذاشتیم
قصدش شوخی و کنایه بود ،یا واقعن از رابط هی صمیمی امیرحسین و چطور کشته شد؟ توی یخچال .عصر بود و نور و گرمای آفتاب لطیف و ملای متر شده بود.
نوشین به وجد آمده بود .امیرحسین لبخندی زد .بودیار فلاسک خالی گره ریزی در ابروهای بودیار افتاده بود و چشمهایش ریزتر شده بودند .اما بیرون خانه توی حیاط ،سکویی بود که رویش میزی گرد قرار داشت با
چای را برداشت و همانطور که از صندلی بلند م یشد رو به اردوان گفت: سریع بازشان کرد و گفت :جای شخم زدن خاطرات گذشته دم را دریابید صندلیهای فلزی و مشبک .بودیار پشتیها را از داخل آورد و بعد تکان دادن
حالا که سیر شدی آمادهای برای بازی یا نه؟ چشمکی هم زد و بعد با که زود م یگذرد .بعد فلاسک را برداشت و لیوانهامان را یکی یکی از چای روی صندلیها گذاشت .نشستیم .پیشبند آشپزی بسته بود .وقتی خواست
دست آزادش شانه اردوان را فشرد .نزدیک در که رسید سرش را برگرداند پر کرد .نوبت من که رسید گفتم :کمی از نصف کمتر .میان چای خوردنها دوباره درون خانه برود ،نوشین گفت :شما زحمت نکشید ،اگر چیزی
سمتم و گفت :دست جدید را برو جای من بازی کن تا برگردم .و لبخند بود که بودیار چراغهای ایوان را روشن کرد .بعد دست های ورق روی میز هست من م یآورم .بعد بلند شده بود که بودیار با دست اشارهای کرد که
زد که همان را جوابش دادم و نگاهم رفت به رد قدمهایش از صندلی تا گذاشت .ادام هی وقت را به بازی کردن گذراندیم .اردوان و بودیار انگار خودش م یرود .ظرف میوه و پسته و شکلاتهای زرور قدار را روی میز
در که با قطرههاي تیرهای نشا نگذاری شده بود :چک ههای چایی که از که سابق های طولانی از ه مبازی بودن داشتند« .شلم» بازی کردیم .همان چید .سای هروشن ک جتابی روی میز بود و پست ههای خندان و کاغذ طلایی
In touch with Iranian diversity فلاسک کج ریخته بودند. اولش گفتم که باز یام به خوبی آنها نیست و امکان اشتباه هم بالاست. شکلاتها جلوهای گرفته بودند .امیرحسین گفت :چه با سلیقه! بودیار جواب
برای توازن بازی ،بودیار شد یار من و تیم مقابل هم شدند اردوان و داد :در شعر که به جایی نرسیدم .این میزآرایی هم شده نهایت هنرم!
یک دستی بازی کردم که بد نبود ،ولی باختیم .بودیار اصرار داشت که امیرحسین .پیشترها بازی کرده بودم ،اما جزییاتش خاطرم نبود که بودیار اردوان رو به جمع گفت :اینطور نگاهش نکنید .م یگوید کلی کار جدید
بمانم و ادامه بدهم .خسته بودم و آخرش شب به خیری گفتم و رفتم برای دوباره برایم توضیح داد .امتیاز ور قها را برایمگفت و تاکید داشت که پر دارد که نم یدانم چرا نم یخواند برایمان .دیشب هم قولش را داد ،اما
استراحت .پیامک تازهاش را صبح خواندم .بعد بیدار شدن .نوشته بود که امتیازها را برای چاق کردن دست یار نگه دارم .جدی و با حرارت بود. آخرش شد سر خرمنی .گفتم :دیشب؟ اصلن با همین وعده و وعیدهای
آماده باشم .شبی که قرار بود نباشم هما نشب بود .قرار را گذاشته بود برای م یگفت :باید بلوف بزنی ،اما نه طوریکه دستت رو شود و منفی بخوری.
بعد شام .آخرش هم نوشته بود که خودش باز خبرم م یکند .تاکید هم یاد حرفهای آن روزهایش افتادم که با شور م یگفت :تمامش صحن هسازی شعرخوان یاش بود که مرا از آن سر دنیا کشاند اینجا!
داشت که حواسم جمع باشد و چیزی جلوی بقیه بروز ندهم.دلواپس بودم. خندیدیم .بودیار مثل تمام وقتهایی که نم یخواست حرفی بزند یا پاسخی
شدید نبود .اما سعی م یکردم معلوم نباشد .از ذهنم گذشته بود که ماجرا بوده! خودش مرگش را نوشت و خودش هم کارگردان یاش کرد. بدهد لبخند کمرنگی زد .اردوان گفت :حالا قهر نکن .یکی از شعرهایت
را به اردوان بگویم .ولی فکرش را که کردم ،به نظرم کار درستی نیامد. بازی پا به پایی بود .کرکریهای وسط دستها هم شده بود نمکش .بودیار یادم آمد .بعد رو به جمع اضافه کرد :دیشب بودیار شاکی بود که از آن
آنهم وقتی که به بودیار قول داده بودم .سعی کردم خودم را به کارهای آن آس پیکی را محکم روی میز کوبید و رو به اردوان خندهی پیروزمندان های همه شعرش چرا هیچکدامش یادمان نیست .خب مست بودیم و حافظه
روز مشغول کنم .کار به خصوصی هم آن روز نبود جز کمی شنا و آبتنی کرد :اصلن آخر بعضی چیزها از همان اولش هم پیداست .من نم یفهمم درست کار نم یکرد دیگر .میان حرفهایشان باز تلفن همراهم را نگاه کردم.
در ساحل خان هاش و بعد گردش مختصری در شهر .کاپیتان دنبالمان وقتی برد ما معلوم است برای چی بازی را ادامه م یدهید!؟ اینها را که گفت جواب داده بود .یک ساعتی م یشد .گفته بود که دور نیست .بعدش هم
آمده بود و با همان اتوبوس گشتی در خیابانها زدیم .یکی دو بازارچه را اضافه کرده بود که اسمش را گذاشته «کعبه جنگلی» .اسمش بیشتر به
هم دیدیم که بیشترش کلوچه داشتند .صبحانه را مفصل خورده بودیم و آخرجمل هاش رو به من چشمکی زد :مگر نه؟ نظرم شبیه عنوان شعری م یآمد .شاید قبلن شنیده بودمش .نم یدانستم
ناهار خیلی گرسنه نبودیم .خود بودیار هم نظرش همین بود که ناهار را -بر منکرش لعنت! شوخیش گرفته یا جدی بود .از ظرف روی میز چند پسته برداشتم.
مختصر بخوریم .م یگفت سپرده که کاپیتان برایمان گوشت کبابی بیاورد. اردوان م یگفت :اسمش فکر کنم «گری هی مرد» بود .همانکه ترجی عبندی
توی حیاط خان هاش بساط کباب را راه انداخت. دو سه دستی بازی کردم و بعد جایم را دادم به نوشین .خسته بودم و داشت با مضمون مرد هنوز نگریسته بود .حرفهای اردوان همراه شد با
آتش میانمان بود و شعل ههایش سای ههای کشدار و گرم روی صور تهایمان م یخواستم فقط تماشا کنم .بودیار و نوشین جلو افتاده بودند .اردوان انگار نسیم خنکی که بوی آب م یداد ،و فکرهایم را ناگهان برد به خاطراتی
انداخته بود .بادبزن را با تمام قوا تکان م یدادم .بودیار سیخها را دوری بازی را خیلی جدی گرفته بود و گاه به گاه زیر لب غرولندی م یکرد. که شاید پشت میزی گرد ،مثل همینی که روبرویم بود ،نشسته بودیم:
گرداند .گوشتها جزوجزی کردند .آهسته صدایم کرد .نگاهش کردم .لابد بودیار شاید فهمیده بود که پیشنهاد ادامه بازی را برای بعد شام داد .خیلی هنل ققنوس .انگار حیاط را آ بپاشی هم کرده بودند و بوی آب در هوا
همین وقتها بوده است که هنرمندی ،اول بار تصویری از شعل هها را در گرسنه نبودیم .همان باق یمانده غذای ظهر به نظر کافی م یرسید .اما بود .بودیار پازلفی بلندی گذاشته بود با ریش پرفسوری پرپشتی .شعری
مردمکهایی دیده یا خیال کرده است .دو دایره سیاهش را نگاه کردم که بودیار فکرش را کرده بود .ظرفی سالاد اولویه آورده بود .کتلت و سالاد هم م یخواند ،شاید در ستایش «گلسرخی» که قهرمان آن روزهایش بود.
Vol. 22 / No. 1348 - Friday, June 19, 2015 خیره به من ایستاده بودند .نبود آن شرار زرد و قرمزی که فکر م یکردم بود .از اردوان پیش از آمدنم شنیده بودم که دستپختش خوب است .غذاها خاطراتم را برایشان گفتم .امیرحسین گفت :عجب حافظ های! بودیار گفت:
باید باشد .اما نگاهش نفوذ داشت و چیزی را در دلم ب یقرار م یکرد .گفت: هم خانگی به نظر م یرسید .ولی حدسم این بود که کار خودش نبود. این سفرمان را هم یادت باشد .شاید بعد قص های ازش ساختی و یادی هم
آمادهای؟ بعد شام باید برویم .ذهنم کندتر از ضربآهنگ حرفهایش ،آنها نپرسیدم .شاید کاپیتان همان صبح برایش آورده بود ...در همین فکرهای
را م یشنید .شاید از همین بود که چیزی نگفتم و تنها به تایید ،سرم ب یاهمیت بودم که حواسم رفت به حرفهایشان .کرکریها انگار وقت غذا از ما شد .هر چه باشد عمر کلمه از آدمی بیشتر است.
را تکان دادم .آرام ادامه داد :راستش اولش خودم هم باورم نم یشد .حالا خوردن هم ادامه داشت .بودیار م یگفت :حالا گذاشتیم یک دست ببرید اردوان با لحنی میان شوخی و جدی گفت :واقعن؟ م یبینی؟ حالا خوب
بماند که چه کسی و چطور من را برد آنجا .اما دیگر آن آدم قبلی نبودم. که بازی هیجان داشته باشد .اردوان جواب داد :این را نگویید دیگر چه است که اسم شعر اول یاد من آمد .آنوقت همه تشکرها شد برای کس
کس دیگری شده بودم. بگویید .ضعیفید دیگر .باز هم م یبریمتان! بودیار قاشقی ماست پشت دیگری؟! بودیار همینطور که م یرفت درون خانه گفت :تو همین نزدیک
خیرهتر نگاهش کردم .خودش انگار گنگی حرفهایش را فهمیده بود که لقم هاش کرد و غذا را راند گوش هی دهانش طوریکه لقمه شبیه توپی گرد خودمانی .و بعد اشاره کرد به من :معلوم نیست دوباره ِکی ببینیمش .برای
ادامه داد :م یدانی .توضیح دادنش سخت است .یا شاید هم اصلن ممکن شد زیر پوست صورتش .رو به من گفت :اینها نم یدانند .فوت و فن بازی
نباشد .فرض کن جایی باشد که وقتی مدتی درش ماندی ،آدم دیگری را بلد نیستند .حریف را باید غاف لگیر کرد .اگر همینطور ببری که فایدهای همین تشکرهایمان را پیشاپیش انجام دادیم.
شدهای .عوض شدهای .چطور بگویم ،انگار که هم هی ترسهایت بریزند و ذهنم باز رفت به خاطرات و شعرخوانی آ نروز بودیار .جایی میان شعر،
آنوقت بدانی که چه باید بکنی! 23 ندارد .اما وقتی با غاف لگیری ببری .همیشه آن بازی تو یادشان م یماند. چشمهایش نمدار شده و دیگر ادامه نداده بود .سکوتی عمیق جمعمان را
از ذهنم گذشته بود که بگویم بدون چنان جاهایی هم ،خیلیها م یدانند اینها را که م یگفت چشمهایش طور خاصی بودند .انگار داشت چیزی گرفته بود .اما بعدش هم دیگر کسی اصرار نکرد که شعر را تا آخر برایمان
چه باید بکنند .نگفتم .حمل بر ب یادبی م یکرد لابد .پرسیدم :حالا اینجایی م یدید فراتر از بازی و زمان و مکانی که درش قرار داشت .چیزی هم بخواند .نوشیدن چای و کشیدن سیگار سکوت را آرام شکسته بود .حرفها
که م یگویی کجا هست؟ نم ینوشید که حرفهایش تاثیرات مستی باشد .نوشین گفت :ول کنید این به سینما کشیده بود .بودیار از «پازولینی» م یگفت و اصرار داشت که
حرفها را .بعد سالها دوباره دور هم جمع شدهایم .همیشه به امیرحسین مرگش قهرمانانه بوده و در یادها م یماند .گمانم اردوان بود که گفته بود
م یگفتم یاد آن سالها بخیر .یعنی م یشود بازهم تکرارشان کرد؟ اصلن آخر کجایش قهرمانانه بوده؟ حالا دلسوزانه م یگفتی یک چیزی! و بعد
یادتان م یآید آخرین بار ِکی بود که اینطور دور هم جمع شده بودیم؟ تازه ادامه داده بود آدم را پسرکی روسپی زیر بگیرد و آنقدر با ماشین از روی
آنوقها خیل یهای دیگر هم بودند.
است ،همین لحظه ،همین امروز ،همین زندگی ...پهلوان زنده خوش است.
اصلن م یدانید چیست؟ من فکر م یکنم حتی هم هی آن چیزهایی که از «بودیار» ادبیات
مرگ و پس از آن و چه م یدانم روح جاودان م یزنند هم ،آخرش برای 23
همین لحظه است ،برای امید دادن و شیرین کردن همین دم زندگی. وحید ذاکری داستان
نوشین گفت :آخرش چی؟ آفتاب که پشت ابر نم یماند... کوتاه
سال / 22شماره - 1348جمعه 29دادرخ 1394 درست منظورش را نفهمیدم .شاید بقیه متوجه بودند ،اما حرفش ناتمام
ماند .امیرحسین همانطور که شیشه عینکش را پاک م یکرد ادامه داد:
حالا دیگر آن مزخرفات را کی باور م یکند؟ بهشت ،جهنم ،آتش سوزان،
حوریان بهشتی و از این حرفها دیگر! -بخش سوم و پایانی -
«حوریان بهشتی» را که م یگفت ،نوشین را دیدم که نگاهش را سریع اما تا رسیدن به مقصد چندین چرت کوتاه و بلند زدم .حرفهای زیادی
با ظرافت از افق گرفته و برده بود سمت امیرحسین .اردوان را هم دیدم هم بینمان رد و بدل نشد و هرکسی به حال خودش بود .کاپیتان
که لبخند شیطن تآمیزی به لب داشت .بودیار اما سرش پایین بود و شاید انگار «هایده» گذاشته بود که صدایش خیلی بلند نبود .بودیار رفته
صندلهایش را نگاه م یکرد .خم شد و همانطور که ساق پایش را م یخاراند بود کنار صندلی راننده و با اشارههای دستش آدرس ویلا را میداد .از
گفت :فرقی نم یکند ...بعد صاف نشست و نفسش را بیرون داد :بهشت کند شدن حرکت اتوبوس متوجه رسیدن شدم .خیابانی بود که یک
و جهنمی هم نباشد ،آدم امیدش را جای دیگری جستجو م یکند .چه سمتش خانهها و دریا قرار داشت و سمت دیگرش درختهای انبوه و
م یدانم مثل اینکه یادش ،خاطرهاش ،یا چیزی از او بعد مرگش باقی باشد، مخروطی شکل .بارها را دست گرفتیم و پیاده شدیم .بودیار کلید را
همین برایش کافیست. در قفل در چرخاند و دو لنگهاش را باز کرد .کاپیتان به کمک حاشیه
نوشین پرسید :خب از کجا مطمئن است که باقی م یماند؟ خیابان ،دور زد و با چند بوق متوالی و کوتاه ازمان خداحافظی کرد.
بودیار گفت :آنهم مهم نیست .همین که توی زندگی حسش کند ،برایش جسد رد شود تا مرگش قطعی شود هر چیزی م یشود جز مردن قهرمانانه. نوشین گفت :کاش کاپیتان را دعوت کرده بودیم داخل که استراحتی
کافی است .بعدش مهم نیست .اصلن بعد مرگ دیگر آن آدم وجود ندارد یادم آمد که گفته بودم اینها صحن هسازی بوده .اصل ماجرا سیاسی بوده بکند .بودیار جواب داد :گفتم بهش .خودش قبول نکرد .خانهی یکی از
که بود و نبود خاطرهاش مهم باشد .وقت زنده بودنش است که باید باور آنهم به دلیل مخالفتش با فاشیستها .بودیار ب یآنکه نشان های از سست اقوامش همین نزدیکیهاست .شب را آنجا استراحت میکند و فردا اگر
کند که خاطرهاش م یماند .همین باور شاید تنها امیدیست که برایش شدن نظرش باشد گفته بود فراموش نکنید که پیش از پسربازیش ،پیش از
باقی مانده. سیاسی بودنش و پیش از خیلی چیزهای دیگرش یک سینماکار بوده ،یک قرار شد برویم طرف شهر باز میآید.
سایه روشن نور زرد چراغ ،روی میز و صورتهایمان افتاده بود .نقط ههای فیلمساز .مکثی کرد و همه منتظرش بودیم که ادامه دهد .بودیار با سینی و حیاط خان هاش تا ساحل ادامه داشت و گوش هاش ماشینی پارک بود.
سیاه و پرانی ،بدون نظم دور مردنگی م یچرخیدند« .چه عاشقانه!» اردوان فلاسک و لیوانهای چای بیرون آمد .گذاشتشان روی میز و دستهایش را با پنجره اتا قها رو به دریا و افق باز م یشدند .امیرحسین و نوشین یک
بود که بادست به امیرحسین اشاره م یکرد کهداشت چای به لیوان نوشین پیشبند خشک کرد .با شیطنت پرسیدم :حالا بعد این همه سال پازولینی اتاق را برداشتند و من و اردوان و بودیار هم بارهایمان را بردیم توی اتاق
م یریخت .اردوان اضافه کرد :مثل یک کارت پستال! درست نفهمیدم که دیگر .اضاف هي غذاهای ظهر را هم از ظرف یخها درآوردیم و گذاشتیم
قصدش شوخی و کنایه بود ،یا واقعن از رابط هی صمیمی امیرحسین و چطور کشته شد؟ توی یخچال .عصر بود و نور و گرمای آفتاب لطیف و ملای متر شده بود.
نوشین به وجد آمده بود .امیرحسین لبخندی زد .بودیار فلاسک خالی گره ریزی در ابروهای بودیار افتاده بود و چشمهایش ریزتر شده بودند .اما بیرون خانه توی حیاط ،سکویی بود که رویش میزی گرد قرار داشت با
چای را برداشت و همانطور که از صندلی بلند م یشد رو به اردوان گفت: سریع بازشان کرد و گفت :جای شخم زدن خاطرات گذشته دم را دریابید صندلیهای فلزی و مشبک .بودیار پشتیها را از داخل آورد و بعد تکان دادن
حالا که سیر شدی آمادهای برای بازی یا نه؟ چشمکی هم زد و بعد با که زود م یگذرد .بعد فلاسک را برداشت و لیوانهامان را یکی یکی از چای روی صندلیها گذاشت .نشستیم .پیشبند آشپزی بسته بود .وقتی خواست
دست آزادش شانه اردوان را فشرد .نزدیک در که رسید سرش را برگرداند پر کرد .نوبت من که رسید گفتم :کمی از نصف کمتر .میان چای خوردنها دوباره درون خانه برود ،نوشین گفت :شما زحمت نکشید ،اگر چیزی
سمتم و گفت :دست جدید را برو جای من بازی کن تا برگردم .و لبخند بود که بودیار چراغهای ایوان را روشن کرد .بعد دست های ورق روی میز هست من م یآورم .بعد بلند شده بود که بودیار با دست اشارهای کرد که
زد که همان را جوابش دادم و نگاهم رفت به رد قدمهایش از صندلی تا گذاشت .ادام هی وقت را به بازی کردن گذراندیم .اردوان و بودیار انگار خودش م یرود .ظرف میوه و پسته و شکلاتهای زرور قدار را روی میز
در که با قطرههاي تیرهای نشا نگذاری شده بود :چک ههای چایی که از که سابق های طولانی از ه مبازی بودن داشتند« .شلم» بازی کردیم .همان چید .سای هروشن ک جتابی روی میز بود و پست ههای خندان و کاغذ طلایی
In touch with Iranian diversity فلاسک کج ریخته بودند. اولش گفتم که باز یام به خوبی آنها نیست و امکان اشتباه هم بالاست. شکلاتها جلوهای گرفته بودند .امیرحسین گفت :چه با سلیقه! بودیار جواب
برای توازن بازی ،بودیار شد یار من و تیم مقابل هم شدند اردوان و داد :در شعر که به جایی نرسیدم .این میزآرایی هم شده نهایت هنرم!
یک دستی بازی کردم که بد نبود ،ولی باختیم .بودیار اصرار داشت که امیرحسین .پیشترها بازی کرده بودم ،اما جزییاتش خاطرم نبود که بودیار اردوان رو به جمع گفت :اینطور نگاهش نکنید .م یگوید کلی کار جدید
بمانم و ادامه بدهم .خسته بودم و آخرش شب به خیری گفتم و رفتم برای دوباره برایم توضیح داد .امتیاز ور قها را برایمگفت و تاکید داشت که پر دارد که نم یدانم چرا نم یخواند برایمان .دیشب هم قولش را داد ،اما
استراحت .پیامک تازهاش را صبح خواندم .بعد بیدار شدن .نوشته بود که امتیازها را برای چاق کردن دست یار نگه دارم .جدی و با حرارت بود. آخرش شد سر خرمنی .گفتم :دیشب؟ اصلن با همین وعده و وعیدهای
آماده باشم .شبی که قرار بود نباشم هما نشب بود .قرار را گذاشته بود برای م یگفت :باید بلوف بزنی ،اما نه طوریکه دستت رو شود و منفی بخوری.
بعد شام .آخرش هم نوشته بود که خودش باز خبرم م یکند .تاکید هم یاد حرفهای آن روزهایش افتادم که با شور م یگفت :تمامش صحن هسازی شعرخوان یاش بود که مرا از آن سر دنیا کشاند اینجا!
داشت که حواسم جمع باشد و چیزی جلوی بقیه بروز ندهم.دلواپس بودم. خندیدیم .بودیار مثل تمام وقتهایی که نم یخواست حرفی بزند یا پاسخی
شدید نبود .اما سعی م یکردم معلوم نباشد .از ذهنم گذشته بود که ماجرا بوده! خودش مرگش را نوشت و خودش هم کارگردان یاش کرد. بدهد لبخند کمرنگی زد .اردوان گفت :حالا قهر نکن .یکی از شعرهایت
را به اردوان بگویم .ولی فکرش را که کردم ،به نظرم کار درستی نیامد. بازی پا به پایی بود .کرکریهای وسط دستها هم شده بود نمکش .بودیار یادم آمد .بعد رو به جمع اضافه کرد :دیشب بودیار شاکی بود که از آن
آنهم وقتی که به بودیار قول داده بودم .سعی کردم خودم را به کارهای آن آس پیکی را محکم روی میز کوبید و رو به اردوان خندهی پیروزمندان های همه شعرش چرا هیچکدامش یادمان نیست .خب مست بودیم و حافظه
روز مشغول کنم .کار به خصوصی هم آن روز نبود جز کمی شنا و آبتنی کرد :اصلن آخر بعضی چیزها از همان اولش هم پیداست .من نم یفهمم درست کار نم یکرد دیگر .میان حرفهایشان باز تلفن همراهم را نگاه کردم.
در ساحل خان هاش و بعد گردش مختصری در شهر .کاپیتان دنبالمان وقتی برد ما معلوم است برای چی بازی را ادامه م یدهید!؟ اینها را که گفت جواب داده بود .یک ساعتی م یشد .گفته بود که دور نیست .بعدش هم
آمده بود و با همان اتوبوس گشتی در خیابانها زدیم .یکی دو بازارچه را اضافه کرده بود که اسمش را گذاشته «کعبه جنگلی» .اسمش بیشتر به
هم دیدیم که بیشترش کلوچه داشتند .صبحانه را مفصل خورده بودیم و آخرجمل هاش رو به من چشمکی زد :مگر نه؟ نظرم شبیه عنوان شعری م یآمد .شاید قبلن شنیده بودمش .نم یدانستم
ناهار خیلی گرسنه نبودیم .خود بودیار هم نظرش همین بود که ناهار را -بر منکرش لعنت! شوخیش گرفته یا جدی بود .از ظرف روی میز چند پسته برداشتم.
مختصر بخوریم .م یگفت سپرده که کاپیتان برایمان گوشت کبابی بیاورد. اردوان م یگفت :اسمش فکر کنم «گری هی مرد» بود .همانکه ترجی عبندی
توی حیاط خان هاش بساط کباب را راه انداخت. دو سه دستی بازی کردم و بعد جایم را دادم به نوشین .خسته بودم و داشت با مضمون مرد هنوز نگریسته بود .حرفهای اردوان همراه شد با
آتش میانمان بود و شعل ههایش سای ههای کشدار و گرم روی صور تهایمان م یخواستم فقط تماشا کنم .بودیار و نوشین جلو افتاده بودند .اردوان انگار نسیم خنکی که بوی آب م یداد ،و فکرهایم را ناگهان برد به خاطراتی
انداخته بود .بادبزن را با تمام قوا تکان م یدادم .بودیار سیخها را دوری بازی را خیلی جدی گرفته بود و گاه به گاه زیر لب غرولندی م یکرد. که شاید پشت میزی گرد ،مثل همینی که روبرویم بود ،نشسته بودیم:
گرداند .گوشتها جزوجزی کردند .آهسته صدایم کرد .نگاهش کردم .لابد بودیار شاید فهمیده بود که پیشنهاد ادامه بازی را برای بعد شام داد .خیلی هنل ققنوس .انگار حیاط را آ بپاشی هم کرده بودند و بوی آب در هوا
همین وقتها بوده است که هنرمندی ،اول بار تصویری از شعل هها را در گرسنه نبودیم .همان باق یمانده غذای ظهر به نظر کافی م یرسید .اما بود .بودیار پازلفی بلندی گذاشته بود با ریش پرفسوری پرپشتی .شعری
مردمکهایی دیده یا خیال کرده است .دو دایره سیاهش را نگاه کردم که بودیار فکرش را کرده بود .ظرفی سالاد اولویه آورده بود .کتلت و سالاد هم م یخواند ،شاید در ستایش «گلسرخی» که قهرمان آن روزهایش بود.
Vol. 22 / No. 1348 - Friday, June 19, 2015 خیره به من ایستاده بودند .نبود آن شرار زرد و قرمزی که فکر م یکردم بود .از اردوان پیش از آمدنم شنیده بودم که دستپختش خوب است .غذاها خاطراتم را برایشان گفتم .امیرحسین گفت :عجب حافظ های! بودیار گفت:
باید باشد .اما نگاهش نفوذ داشت و چیزی را در دلم ب یقرار م یکرد .گفت: هم خانگی به نظر م یرسید .ولی حدسم این بود که کار خودش نبود. این سفرمان را هم یادت باشد .شاید بعد قص های ازش ساختی و یادی هم
آمادهای؟ بعد شام باید برویم .ذهنم کندتر از ضربآهنگ حرفهایش ،آنها نپرسیدم .شاید کاپیتان همان صبح برایش آورده بود ...در همین فکرهای
را م یشنید .شاید از همین بود که چیزی نگفتم و تنها به تایید ،سرم ب یاهمیت بودم که حواسم رفت به حرفهایشان .کرکریها انگار وقت غذا از ما شد .هر چه باشد عمر کلمه از آدمی بیشتر است.
را تکان دادم .آرام ادامه داد :راستش اولش خودم هم باورم نم یشد .حالا خوردن هم ادامه داشت .بودیار م یگفت :حالا گذاشتیم یک دست ببرید اردوان با لحنی میان شوخی و جدی گفت :واقعن؟ م یبینی؟ حالا خوب
بماند که چه کسی و چطور من را برد آنجا .اما دیگر آن آدم قبلی نبودم. که بازی هیجان داشته باشد .اردوان جواب داد :این را نگویید دیگر چه است که اسم شعر اول یاد من آمد .آنوقت همه تشکرها شد برای کس
کس دیگری شده بودم. بگویید .ضعیفید دیگر .باز هم م یبریمتان! بودیار قاشقی ماست پشت دیگری؟! بودیار همینطور که م یرفت درون خانه گفت :تو همین نزدیک
خیرهتر نگاهش کردم .خودش انگار گنگی حرفهایش را فهمیده بود که لقم هاش کرد و غذا را راند گوش هی دهانش طوریکه لقمه شبیه توپی گرد خودمانی .و بعد اشاره کرد به من :معلوم نیست دوباره ِکی ببینیمش .برای
ادامه داد :م یدانی .توضیح دادنش سخت است .یا شاید هم اصلن ممکن شد زیر پوست صورتش .رو به من گفت :اینها نم یدانند .فوت و فن بازی
نباشد .فرض کن جایی باشد که وقتی مدتی درش ماندی ،آدم دیگری را بلد نیستند .حریف را باید غاف لگیر کرد .اگر همینطور ببری که فایدهای همین تشکرهایمان را پیشاپیش انجام دادیم.
شدهای .عوض شدهای .چطور بگویم ،انگار که هم هی ترسهایت بریزند و ذهنم باز رفت به خاطرات و شعرخوانی آ نروز بودیار .جایی میان شعر،
آنوقت بدانی که چه باید بکنی! 23 ندارد .اما وقتی با غاف لگیری ببری .همیشه آن بازی تو یادشان م یماند. چشمهایش نمدار شده و دیگر ادامه نداده بود .سکوتی عمیق جمعمان را
از ذهنم گذشته بود که بگویم بدون چنان جاهایی هم ،خیلیها م یدانند اینها را که م یگفت چشمهایش طور خاصی بودند .انگار داشت چیزی گرفته بود .اما بعدش هم دیگر کسی اصرار نکرد که شعر را تا آخر برایمان
چه باید بکنند .نگفتم .حمل بر ب یادبی م یکرد لابد .پرسیدم :حالا اینجایی م یدید فراتر از بازی و زمان و مکانی که درش قرار داشت .چیزی هم بخواند .نوشیدن چای و کشیدن سیگار سکوت را آرام شکسته بود .حرفها
که م یگویی کجا هست؟ نم ینوشید که حرفهایش تاثیرات مستی باشد .نوشین گفت :ول کنید این به سینما کشیده بود .بودیار از «پازولینی» م یگفت و اصرار داشت که
حرفها را .بعد سالها دوباره دور هم جمع شدهایم .همیشه به امیرحسین مرگش قهرمانانه بوده و در یادها م یماند .گمانم اردوان بود که گفته بود
م یگفتم یاد آن سالها بخیر .یعنی م یشود بازهم تکرارشان کرد؟ اصلن آخر کجایش قهرمانانه بوده؟ حالا دلسوزانه م یگفتی یک چیزی! و بعد
یادتان م یآید آخرین بار ِکی بود که اینطور دور هم جمع شده بودیم؟ تازه ادامه داده بود آدم را پسرکی روسپی زیر بگیرد و آنقدر با ماشین از روی
آنوقها خیل یهای دیگر هم بودند.