Page 23 - No.1348
P. 23
‫بودیار‌گفت‪ :‬گذشته گذشته است‪ .‬فراموشش باید کرد‪ .‬هم ‌هاش همین‬
‫است‪ ،‬همین لحظه‪ ،‬همین امروز‪ ،‬همین زندگی‪ ...‬پهلوان زنده خوش است‪.‬‬
‫اصلن م ‌یدانید چیست؟ من فکر م ‌یکنم حتی هم ‌هی آن چیزهایی که از‬ ‫«بودیار»‬ ‫ادبیات‬
‫مرگ و پس از آن و چه م ‌یدانم روح جاودان م ‌یزنند هم‪ ،‬آخرش برای ‪23‬‬
‫همین لحظه است‪ ،‬برای امید دادن و شیرین کردن همین دم زندگی‪.‬‬ ‫وحید ذاکری‬ ‫داستان‬
‫نوشین گفت‪ :‬آخرش چی؟ آفتاب که پشت ابر نم ‌یماند‪...‬‬ ‫کوتاه‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1348‬جمعه ‪ 29‬دادرخ ‪1394‬‬ ‫درست منظورش را نفهمیدم‪ .‬شاید بقیه متوجه بودند‪ ،‬اما حرفش ناتمام‬
‫ماند‪ .‬امیرحسین همانطور که شیشه عینکش را پاک م ‌یکرد ادامه داد‪:‬‬
‫حالا دیگر آن مزخرفات را کی باور م ‌یکند؟ بهشت‪ ،‬جهنم‪ ،‬آتش سوزان‪،‬‬
‫حوریان بهشتی و از این حرفها دیگر!‬ ‫‪ -‬بخش سوم و پایانی ‪-‬‬
‫«حوریان بهشتی» را که م ‌یگفت‌‪ ،‬نوشین را دیدم که نگاهش را سریع اما‬ ‫تا رسیدن به مقصد چندین چرت کوتاه و بلند زدم‪ .‬حرفهای زیادی‬
‫با ظرافت از افق گرفته و برده بود سمت امیرحسین‪ .‬اردوان را هم دیدم‬ ‫هم بینمان رد و بدل نشد و هرکسی به حال خودش بود‪ .‬کاپیتان‬
‫که لبخند شیطن ‌تآمیزی به لب داشت‪ .‬بودیار اما سرش پایین بود و شاید‬ ‫انگار «هایده» گذاشته بود که صدایش خیلی بلند نبود‪ .‬بودیار رفته‬
‫صندلهایش را نگاه م ‌یکرد‪ .‬خم شد و همانطور که ساق پایش را م ‌یخاراند‬ ‫بود کنار صندلی راننده و با اشاره‌های دستش آدرس ویلا را می‌داد‪ .‬از‬
‫گفت‪ :‬فرقی نم ‌یکند‪ ...‬بعد صاف نشست و نفسش را بیرون داد‪ :‬بهشت‬ ‫کند شدن حرکت اتوبوس متوجه رسیدن شدم‪ .‬خیابانی بود که یک‬
‫و جهنمی هم نباشد‪ ،‬آدم امیدش را جای دیگری جستجو م ‌یکند‪ .‬چه‬ ‫سمتش خانه‌ها و دریا قرار داشت و سمت دیگرش درختهای انبوه و‬
‫م ‌یدانم مثل اینکه یادش‪ ،‬خاطر‌هاش‪ ،‬یا چیزی از او بعد مرگش باقی باشد‪،‬‬ ‫مخروطی شکل‪ .‬بارها را دست گرفتیم و پیاده شدیم‪ .‬بودیار کلید را‬
‫همین برایش کافیست‪.‬‬ ‫در قفل در چرخاند و دو لنگه‌اش را باز کرد‪ .‬کاپیتان به کمک حاشیه‬
‫نوشین پرسید‪ :‬خب از کجا مطمئن است که باقی م ‌یماند؟‬ ‫خیابان‪ ،‬دور زد و با چند بوق متوالی و کوتاه ازمان خداحافظی کرد‪.‬‬
‫بودیار گفت‪ :‬آنهم مهم نیست‪ .‬همین که توی زندگی حسش کند‪ ،‬برایش‬ ‫جسد رد شود تا مرگش قطعی شود هر چیزی م ‌یشود جز مردن قهرمانانه‪.‬‬ ‫نوشین گفت‪ :‬کاش کاپیتان را دعوت کرده بودیم داخل که استراحتی‬
‫کافی است‪ .‬بعدش مهم نیست‪ .‬اصلن بعد مرگ دیگر آن آدم وجود ندارد‬ ‫یادم آمد که گفته بودم اینها صحن ‌هسازی بوده‪ .‬اصل ماجرا سیاسی بوده‬ ‫بکند‪ .‬بودیار جواب داد‪ :‬گفتم بهش‪ .‬خودش قبول نکرد‪ .‬خانه‌ی یکی از‬
‫که بود و نبود خاطر‌هاش مهم باشد‌‪ .‬وقت زنده بودنش است که باید باور‬ ‫آنهم به دلیل مخالفتش با فاشیستها‪ .‬بودیار ب ‌یآنکه نشان ‌های از سست‬ ‫اقوامش همین نزدیکیهاست‪ .‬شب را آنجا استراحت می‌کند و فردا اگر‬
‫کند که خاطر‌هاش م ‌یماند‪ .‬همین باور شاید تنها امیدیست که برایش‬ ‫شدن نظرش باشد گفته بود فراموش نکنید که پیش از پسربازیش‪ ،‬پیش از‬
‫باقی مانده‪.‬‬ ‫سیاسی بودنش و پیش از خیلی چیزهای دیگرش یک سینماکار بوده‪ ،‬یک‬ ‫قرار شد برویم طرف شهر باز می‌آید‪.‬‬
‫سایه روشن نور زرد چراغ‪ ،‬روی میز و صورتهایمان افتاده بود‪ .‬نقط ‌ههای‬ ‫فیلمساز‪ .‬مکثی کرد و همه منتظرش بودیم که ادامه دهد‪ .‬بودیار با سینی و‬ ‫حیاط خان ‌هاش تا ساحل ادامه داشت و گوش ‌‌هاش ماشینی پارک بود‪.‬‬
‫سیاه و پرانی‪ ،‬بدون نظم دور مردنگی م ‌یچرخیدند‪« .‬چه عاشقانه!» اردوان‬ ‫فلاسک و لیوانهای چای بیرون آمد‪ .‬گذاشتشان روی میز ‌و دستهایش را با‬ ‫پنجر‌ه اتا ‌قها رو به دریا و افق باز م ‌یشدند‪ .‬امیرحسین و نوشین یک‬
‫بود که بادست به امیرحسین اشاره م ‌یکرد کهداشت چای به لیوان نوشین‬ ‫پیشبند خشک کرد‪ .‬با شیطنت پرسیدم‪ :‬حالا بعد این همه سال پازولینی‬ ‫اتاق را برداشتند و من و اردوان و بودیار هم بارهایمان را بردیم توی اتاق‬
‫م ‌یریخت‪ .‬اردوان اضافه کرد‪ :‬مثل یک کارت پستال! درست نفهمیدم که‬ ‫دیگر‪ .‬اضاف ‌هي غذاهای ظهر را هم از ظرف یخها درآوردیم و گذاشتیم‬
‫قصدش شوخی و کنایه بود‪ ،‬یا واقعن از رابط ‌هی صمیمی امیرحسین و‬ ‫چطور کشته شد؟‬ ‫توی یخچال‪ .‬عصر بود و نور و گرمای آفتاب لطیف و ملای ‌متر شده بود‪.‬‬
‫نوشین به وجد آمده بود‪ .‬امیرحسین لبخندی زد‪ .‬بودیار فلاسک خالی‬ ‫گره ریزی در ابروهای بودیار افتاده بود و چشمهایش ریزتر شده بودند‪ .‬اما‬ ‫بیرون خانه توی حیاط‪ ،‬سکویی بود که رویش میزی گرد قرار داشت با‬
‫چای را برداشت و همانطور که از صندلی بلند م ‌یشد رو به اردوان گفت‪:‬‬ ‫سریع بازشان کرد و گفت‪ :‬جای شخم زدن خاطرات گذشته دم را دریابید‬ ‫صندلیهای فلزی و مشبک‪ .‬بودیار پشتیها را از داخل آورد و بعد تکان دادن‬
‫حالا که سیر شدی آماد‌های برای بازی یا نه؟ چشمکی هم زد و بعد با‬ ‫که زود م ‌یگذرد‪ .‬بعد فلاسک را برداشت و لیوانهامان را یکی یکی از چای‬ ‫روی صندلیها گذاشت‪ .‬نشستیم‪ .‬پیشبند آشپزی بسته بود‪ .‬وقتی خواست‬
‫دست آزادش شانه اردوان را فشرد‪ .‬نزدیک در که رسید سرش را برگرداند‬ ‫پر کرد‪ .‬نوبت من که رسید گفتم‪ :‬کمی از نصف کمتر‪ .‬میان چای خوردنها‬ ‫دوباره درون خانه برود‪ ،‬نوشین گفت‪ :‬شما زحمت نکشید‌‪ ،‬اگر چیزی‬
‫سمتم و گفت‪ :‬دست جدید را برو جای من بازی کن تا برگردم‪ .‬و لبخند‬ ‫بود که بودیار چراغهای ایوان را روشن کرد‪ .‬بعد دست ‌های ورق روی میز‬ ‫هست من م ‌یآورم‪ .‬بعد بلند شده بود که بودیار با دست اشار‌های کرد که‬
‫زد که همان را جوابش دادم و نگاهم رفت به رد قدمهایش از صندلی تا‬ ‫گذاشت‪ .‬ادام ‌هی وقت را به بازی کردن گذراندیم‪ .‬اردوان و بودیار انگار‬ ‫خودش م ‌یرود‪ .‬ظرف میوه و پسته و شکلاتهای زرور ‌قدار را روی میز‬
‫در که با قطر‌‌ههاي تیر‌ه‌ای نشا ‌نگذاری شده بود‌‪ :‬چک ‌ههای چایی که از‬ ‫که سابق ‌های طولانی از ه ‌مبازی بودن داشتند‪« .‬شلم» بازی کردیم‪ .‬همان‬ ‫چید‪ .‬سای ‌هروشن ک ‌جتابی روی میز بود و پست ‌ههای خندان و کاغذ طلایی‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫فلاسک کج ریخته بودند‪.‬‬ ‫اولش گفتم که باز ‌یام به خوبی آنها نیست و امکان اشتباه هم بالاست‪.‬‬ ‫شکلاتها جلو‌های گرفته بودند‪ .‬امیرحسین گفت‪ :‬چه با سلیقه! بودیار جواب‬
‫برای توازن بازی‪ ،‬بودیار شد یار من و تیم مقابل هم شدند اردوان و‬ ‫داد‪ :‬در شعر که به جایی نرسیدم‪ .‬این میزآرایی هم شده نهایت هنرم!‬
‫یک دستی بازی کردم که بد نبود‪ ،‬ولی باختیم‪ .‬بودیار اصرار داشت که‬ ‫امیرحسین‪ .‬پیشترها بازی کرده بودم‪ ،‬اما جزییاتش خاطرم نبود که بودیار‬ ‫اردوان رو به جمع گفت‪ :‬اینطور نگاهش نکنید‪ .‬م ‌یگوید کلی کار جدید‬
‫بمانم و ادامه بدهم‪ .‬خسته بودم و آخرش شب به خیری گفتم و رفتم برای‬ ‫دوباره برایم توضیح داد‪ .‬امتیاز ور ‌قها را برایم‌گفت و تاکید داشت که پر‬ ‫دارد که نم ‌یدانم چرا نم ‌یخواند برایمان‪ .‬دیشب هم قولش را داد‪ ،‬اما‬
‫استراحت‪ .‬پیامک تاز‌هاش را صبح خواندم‪ .‬بعد بیدار شدن‪ .‬نوشته بود که‬ ‫امتیازها را برای چاق کردن دست یار نگه دارم‪ .‬جدی و با حرارت بود‪.‬‬ ‫آخرش شد سر خرمنی‪ .‬گفتم‪ :‬دیشب؟ اصلن با همین وعده و وعیدهای‬
‫آماده باشم‪ .‬شبی که قرار بود نباشم هما ‌نشب بود‪ .‬قرار را گذاشته بود برای‬ ‫م ‌یگفت‪ :‬باید بلوف بزنی‪ ،‬اما نه طوریکه دستت رو شود و منفی بخوری‪.‬‬
‫بعد شام‪ .‬آخرش هم نوشته بود که خودش باز خبرم م ‌یکند‪ .‬تاکید هم‬ ‫یاد حرفهای آن روزهایش افتادم که با شور م ‌یگفت‪ :‬تمامش صحن ‌هسازی‬ ‫شعرخوان ‌یاش بود که مرا از آن سر دنیا کشاند اینجا!‬
‫داشت که حواسم جمع باشد و چیزی جلوی بقیه بروز ندهم‪.‬دلواپس بودم‪.‬‬ ‫خندیدیم‪ .‬بودیار مثل تمام وقتهایی که نم ‌یخواست حرفی بزند یا پاسخی‬
‫شدید نبود‪ .‬اما سعی م ‌یکردم معلوم نباشد‪ .‬از ذهنم گذشته بود که ماجرا‬ ‫بوده! خودش مرگش را نوشت و خودش هم کارگردان ‌یاش کرد‪.‬‬ ‫بدهد لبخند کمرنگی زد‪ .‬اردوان گفت‪ :‬حالا قهر نکن‪ .‬یکی از شعرهایت‬
‫را به اردوان بگویم‪ .‬ولی فکرش را که کردم‪ ،‬به نظرم کار درستی نیامد‪.‬‬ ‫بازی پا به پایی بود‪ .‬کرکریهای وسط دستها هم شده بود نمکش‪ .‬بودیار‬ ‫یادم آمد‪ .‬بعد رو به جمع اضافه کرد‪ :‬دیشب بودیار شاکی بود که از آن‬
‫آنهم وقتی که به بودیار قول داده بودم‪ .‬سعی کردم خودم را به کارهای آن‬ ‫آس پیکی را محکم روی میز کوبید و رو به اردوان خند‌هی پیروزمندان ‌های‬ ‫همه شعرش چرا هیچکدامش یادمان نیست‪ .‬خب مست بودیم و حافظه‬
‫روز مشغول کنم‪ .‬کار به خصوصی هم آن روز نبود جز کمی شنا و آبتنی‬ ‫کرد‪ :‬اصلن آخر بعضی چیزها از همان اولش هم پیداست‪ .‬من نم ‌یفهمم‬ ‫درست کار نم ‌یکرد دیگر‪ .‬میان حرفهایشان باز تلفن همراهم را نگاه کردم‪.‬‬
‫در ساحل خان ‌هاش و بعد گردش مختصری در شهر‪ .‬کاپیتان دنبالمان‬ ‫وقتی برد ما معلوم است برای چی بازی را ادامه م ‌یدهید!؟ اینها را که گفت‬ ‫جواب داده بود‪ .‬یک ساعتی م ‌یشد‪ .‬گفته بود که دور نیست‪ .‬بعدش هم‬
‫آمده بود و با همان اتوبوس گشتی در خیابانها زدیم‪ .‬یکی دو بازارچه را‬ ‫اضافه کرده بود که اسمش را گذاشته «کعبه جنگلی»‪ .‬اسمش بیشتر به‬
‫هم دیدیم که بیشترش کلوچه داشتند‪ .‬صبحانه را مفصل خورده بودیم و‬ ‫آخرجمل ‌هاش رو به من چشمکی زد‪ :‬مگر نه؟‬ ‫نظرم شبیه عنوان شعری م ‌یآمد‪ .‬شاید قبلن شنیده بودمش‪ .‬نم ‌یدانستم‬
‫ناهار خیلی گرسنه نبودیم‪ .‬خود بودیار هم نظرش همین بود که ناهار را‬ ‫ ‪-‬بر منکرش لعنت!‬ ‫شوخیش گرفته یا جدی بود‪ .‬از ظرف روی میز چند پسته برداشتم‪.‬‬
‫مختصر بخوریم‪ .‬م ‌یگفت سپرد‌ه که کاپیتان برایمان گوشت کبابی بیاورد‪.‬‬ ‫اردوان م ‌یگفت‪ :‬اسمش فکر کنم «گری ‌هی مرد» بود‪ .‬همانکه ترجی ‌عبندی‬
‫توی حیاط خان ‌هاش بساط کباب را راه انداخت‪.‬‬ ‫دو سه دستی بازی کردم و بعد جایم را دادم به نوشین‪ .‬خسته بودم و‬ ‫داشت با مضمون مرد هنوز نگریسته بود‪ .‬حرفهای اردوان همراه شد با‬
‫آتش میانمان بود و شعل ‌ههایش سای ‌ههای کشدار و گرم روی صور ‌تهایمان‬ ‫م ‌یخواستم فقط تماشا کنم‪ .‬بودیار و نوشین جلو افتاده بودند‪ .‬اردوان انگار‬ ‫نسیم خنکی که بوی آب م ‌یداد‪ ،‬و فکرهایم را ناگهان برد به خاطراتی‬
‫انداخته بود‪ .‬بادبزن را با تمام قوا تکان م ‌یدادم‪ .‬بودیار سیخها را دوری‬ ‫بازی را خیلی جدی گرفته بود و گاه به گاه زیر لب غرولندی م ‌یکرد‪.‬‬ ‫که شاید پشت میزی گرد‪ ،‬مثل همینی که روبرویم بود‪ ،‬نشسته بودیم‪:‬‬
‫گرداند‪ .‬گوشتها جزوجزی کردند‪ .‬آهسته صدایم کرد‪ .‬نگاهش کردم‪ .‬لابد‬ ‫بودیار شاید فهمیده بود که پیشنهاد ادامه بازی را برای بعد شام داد‪ .‬خیلی‬ ‫هنل ققنوس‪ .‬انگار حیاط را آ ‌بپاشی هم کرده بودند و بوی آب در هوا‬
‫همین وقتها بوده است که هنرمندی‪ ،‬اول بار تصویری از شعل ‌هها را در‬ ‫گرسنه نبودیم‪ .‬همان باق ‌یماند‌ه غذای ظهر به نظر کافی م ‌یرسید‪ .‬اما‬ ‫بود‪ .‬بودیار پازلفی بلندی گذاشته بود با ریش پرفسوری پرپشتی‪ .‬شعری‬
‫مردمکهایی دیده یا خیال کرده است‪ .‬دو دایره سیاهش را نگاه کردم که‬ ‫بودیار فکرش را کرده بود‪ .‬ظرفی سالاد اولویه آورده بود‪ .‬کتلت و سالاد هم‬ ‫م ‌یخواند‪ ،‬شاید در ستایش «گلسرخی» که قهرمان آن روزهایش بود‪.‬‬
‫‪Vol. 22 / No. 1348 - Friday, June 19, 2015‬‬ ‫خیره به من ایستاده بودند‪ .‬نبود آن شرار زرد و قرمزی که فکر م ‌یکردم‬ ‫بود‪ .‬از اردوان پیش از آمدنم شنیده بودم که دستپختش خوب است‪ .‬غذاها‬ ‫خاطراتم را برایشان گفتم‪ .‬امیرحسین گفت‪ :‬عجب حافظ ‌های! بودیار گفت‪:‬‬
‫باید باشد‪ .‬اما نگاهش نفوذ داشت و چیزی را در دلم ب ‌یقرار م ‌یکرد‪ .‬گفت‪:‬‬ ‫هم خانگی به نظر م ‌یرسید‪ .‬ولی حدسم این بود که کار خودش نبود‪.‬‬ ‫این سفرمان را هم یادت باشد‪ .‬شاید بعد قص ‌های ازش ساختی و یادی هم‬
‫آماد‌های؟ بعد شام باید برویم‪ .‬ذهنم کندتر از ضربآهنگ حرفهایش‪ ،‬آنها‬ ‫نپرسیدم‪ .‬شاید کاپیتان همان صبح برایش آورده بود‪ ...‬در همین فکرهای‬
‫را م ‌یشنید‪ .‬شاید از همین بود که چیزی نگفتم و تنها به تایید‪ ،‬سرم‬ ‫ب ‌یاهمیت بودم که حواسم رفت به حرفهایشان‪ .‬کرکریها انگار وقت غذا‬ ‫از ما شد‪ .‬هر چه باشد عمر کلمه از آدمی بیشتر است‪.‬‬
‫را تکان دادم‪ .‬آرام ادامه داد‪ :‬راستش اولش خودم هم باورم نم ‌یشد‪ .‬حالا‬ ‫خوردن هم ادامه داشت‪ .‬بودیار م ‌یگفت‪ :‬حالا گذاشتیم یک دست ببرید‬ ‫اردوان با لحنی میان شوخی و جدی گفت‪ :‬واقعن؟ م ‌یبینی؟ حالا خوب‬
‫بماند که چه کسی و چطور من را برد آنجا‪ .‬اما دیگر آن آدم قبلی نبودم‪.‬‬ ‫که بازی هیجان داشته باشد‪ .‬اردوان جواب داد‪ :‬این را نگویید دیگر چه‬ ‫است که اسم شعر اول یاد من آمد‪ .‬آنوقت همه تشکرها شد برای کس‬
‫کس دیگری شده بودم‪.‬‬ ‫بگویید‪ .‬ضعیفید دیگر‪ .‬باز هم م ‌یبریمتان! بودیار قاشقی ماست پشت‬ ‫دیگری؟! بودیار همینطور که م ‌یرفت درون خانه گفت‪ :‬تو همین نزدیک‬
‫خیر‌هتر نگاهش کردم‪ .‬خودش انگار گنگی حرفهایش را فهمیده بود که‬ ‫لقم ‌هاش کرد و غذا را راند گوش ‌هی دهانش طوریکه لقمه شبیه توپی گرد‬ ‫خودمانی‪ .‬و بعد اشاره کرد به من‪ :‬معلوم نیست دوباره ِکی ببینیمش‪ .‬برای‬
‫ادامه داد‪ :‬م ‌یدانی‪ .‬توضیح دادنش سخت است‪ .‬یا شاید هم اصلن ممکن‬ ‫شد زیر پوست صورتش‪ .‬رو به من گفت‪ :‬اینها نم ‌یدانند‪ .‬فوت و فن بازی‬
‫نباشد‪ .‬فرض کن جایی باشد که وقتی مدتی درش ماندی‪ ،‬آدم دیگری‬ ‫را بلد نیستند‪ .‬حریف را باید غاف ‌لگیر کرد‪ .‬اگر همینطور ببری که فاید‌های‬ ‫همین تشکرهایمان را پیشاپیش انجام دادیم‪.‬‬
‫شد‌های‪ .‬عوض شد‌های‪ .‬چطور بگویم‪ ،‬انگار که هم ‌هی ترسهایت بریزند و‬ ‫ذهنم باز رفت به خاطرات و شعرخوانی آ ‌نروز بودیار‪ .‬جایی میان شعر‪،‬‬
‫آنوقت بدانی که چه باید بکنی! ‪23‬‬ ‫ندارد‪ .‬اما وقتی با غاف ‌لگیری ببری‪ .‬همیشه آن بازی تو یادشان م ‌یماند‪.‬‬ ‫چشمهایش نمدار شده و دیگر ادامه نداده بود‪ .‬سکوتی عمیق جمعمان را‬
‫از ذهنم گذشته بود که بگویم بدون چنان جاهایی هم‪ ،‬خیلیها م ‌یدانند‬ ‫اینها را که م ‌یگفت چشمهایش طور خاصی بودند‪ .‬انگار داشت چیزی‬ ‫گرفته بود‪ .‬اما بعدش هم دیگر کسی اصرار نکرد که شعر را تا آخر برایمان‬
‫چه باید بکنند‪ .‬نگفتم‪ .‬حمل بر ب ‌یادبی م ‌یکرد لابد‪ .‬پرسیدم‪ :‬حالا اینجایی‬ ‫م ‌یدید فراتر از بازی و زمان و مکانی که درش قرار داشت‪ .‬چیزی هم‬ ‫بخواند‪ .‬نوشیدن چای و کشیدن سیگار سکوت را آرام شکسته بود‪ .‬حرفها‬
‫که م ‌یگویی کجا هست؟‬ ‫نم ‌ینوشید که حرفهایش تاثیرات مستی باشد‪ .‬نوشین گفت‪ :‬ول کنید این‬ ‫به سینما کشیده بود‪ .‬بودیار از «پازولینی» م ‌یگفت و اصرار داشت که‬
‫حرفها را‪ .‬بعد سالها دوباره دور هم جمع شد‌هایم‪ .‬همیشه به امیرحسین‬ ‫مرگش قهرمانانه بوده و در یادها م ‌یماند‪ .‬گمانم اردوان بود که گفته بود‬
‫م ‌یگفتم یاد آن سالها بخیر‪ .‬یعنی م ‌یشود بازهم تکرارشان کرد؟ اصلن‬ ‫آخر کجایش قهرمانانه بوده؟ حالا دلسوزانه م ‌یگفتی یک چیزی! و بعد‬
‫یادتان م ‌یآید آخرین بار ِکی بود که اینطور دور هم جمع شده بودیم؟ تازه‬ ‫ادامه داده بود آدم را پسرکی روسپی زیر بگیرد و آنقدر با ماشین از روی‬

‫آنوقها خیل ‌یهای دیگر هم بودند‪.‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28