Page 28 - ShahrvandBC Issue No.1335
P. 28
نم ‌یدونست که بچه‌ها به محض رسیدن به ‪ 18‬سالگی نباید از خونه‬ ‫ادب و نزاکت همیشگی‪ .‬وقتی با هم دست می‌دیم تضاد رنگ پوستمون‬ ‫فامیل به عمرش ندیده‪ .‬با کی انقدر لج م ‌یکنی من نم ‌یدونم‪.‬‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1335‬جمعه ‪ 29‬دنفسا ‪1393‬‬ ‫‪28‬‬
‫برند‪ ،‬نم ‌یدونست که ما همه به هم وابسته‌ایم بچه هامون که جای‬ ‫هارمونی قشنگی درست م ‌یکنه‪ .‬روی صندلی م ‌یشینه و بی‌مقدمه‬ ‫‪         -‬لج چیه؟ مگه بچه‌ام‪ .‬بهشته جان من راحتم‪ .‬آرامش دارم‪ .‬دلم‬ ‫‪28‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫خودشون رو دارن‪.‬‬ ‫میگه‪ :‬من فکر م ‌یکنم شما خیلی مادر خوبی هستین‪.‬‬ ‫نمی‌خواد آرامش منو سامان به هم بخوره‪.‬‬
‫نمی‌تونستم‪ .‬حتی نتونستم ی ‌کبار حتی تو تنهایی هم اون رو استبان‬ ‫جا خورده می پرسم‪ :‬چطور؟‬ ‫‪         -‬کی به کار شما کار داره آخه که بخواد آرامشتونو بهم بزنه؟‬ ‫‪Vol. 22 / No. 1335 - Friday, Mar. 20, 2015‬‬
‫صدا کنم‪ .‬به الیاس هم گفتم‪ .‬با خجالت اما گفتم‪ .‬نمی‌تونستم توی یه‬ ‫‪         -‬من خوبم نگران من نباشید‪ .‬این دلتنگیام طبیعیه‪ .‬نمی‌شه که‬
‫دنیای جدید شروع کنم‪ .‬هیچ حس تعلقی به میدلتون نداشتم‪ .‬مودبانه‬ ‫‪         -‬از رفتار سامان می‌فهمم‪.‬‬ ‫آدم دلشم تنگ نشه‪ .‬اگه بیام اونجا داغون می‌شم‪ .‬نمی‌تونم الیاسو ول‬
‫گفته بودم که نمی‌تونم این کارو بکنم‪ .‬انگار جدی نگرفته بود‪ .‬به حساب‬ ‫‪         -‬سامان بچه فوق‌العاده‌ایه خانم جکسون‪.‬‬
‫خجالت کشیدن زن‌های شرقی تو این مواقع گذاشته بود‪ .‬به امید ای ‌نکه‬ ‫‪         -‬م ‌یدونم‪ .‬با اینکه پدر نداره اما خیلی خوب تربیت شده‪ .‬هیچ‬ ‫کنم‪.‬‬
‫یخم باز شه و بالاخره جواب محبتش رو بدم‪ .‬هنوز هم انگار منتظره‪ .‬اما‬ ‫کمبودی نداره‪ .‬همیشه توی دعواها نقش ناجی رو داره‪ .‬بچه فوق‌العاده‬ ‫‪         -‬خدا بیامرزه الیاسو‪ .‬به خدا اونم راضی نمی‌شه‪ .‬شما اون سر دنیا‬
‫آرومیه و از نظر درسی هم عالیه‪ .‬من به شما تبریک می‌گم خانم ایزدی‪.‬‬
‫من هنوز هم همون عقیده رو دارم‪ .‬هی ‌چوقت برام هضم نمی‌شه انگار‪.‬‬ ‫بعد انگار یه راز کوچولو اما مهم یادش اومده باشه سرشو میاره جلوترو‬ ‫ب ‌یکس و کار بمونید‪ .‬هی تنشو تو قبر م ‌یلرزونی به والله بهناز‪.‬‬
‫از دبیرستان که برم ‌یگشتم پسر افسر خانم رو سر کوچه از دور دیده‬ ‫م ‌یگه‪ :‬راستی می‌دونستین سامان قول داده به من فارسی یاد بده؟‬ ‫همونطور که حرف می‌زنم یه فنجون قهوه می‌ریزم‪ .‬چند قطره م ‌یچکه‬
‫بودم‪ .‬کلاسور به دست‪ .‬تازه دانشجو شده بود‪ .‬نم ‌یدونم اومده بود یا‬ ‫بعد بلند م ‌یخنده و می‌گه‪ :‬البته روزی چند تا کلمه‪.‬‬ ‫رو کابینت‪ .‬دنبال دستمال در کشو رو باز م ‌یکنم‪ .‬دستما ‌لهایی که‬
‫داشت می‌رفت‪ .‬منتظر کسی بود انگار‪ .‬نگاهش محجوبیت پدر و بردار‬ ‫بند بلوزمو دور دستم م ‌یپیچمو ول م ‌یکنم‪ .‬سامان با لپای قرمز میاد‬ ‫مامان آورده و بهشته دور دوزی کرده رو از کشو می‌کشم بیرون‪ .‬قیافه‬
‫تو دفتر‪ .‬دستمو طرفش دراز م ‌یکنم‌‪ .‬می‌گم‪ :‬خسته نباشی پسرم‪ .‬خانم‬
‫بزرگش رو داشت‪ .‬ازش رد شده بودم که صدام کرد‪.‬‬ ‫جکسون داشتن از تو تعریف م ‌یکردن‪ .‬سامان لبخند پت و پهنی م ‌یزنه‬ ‫دستمال‌ها با چهره بهشته تو هم قاطی میشن‪ ،‬بغض م ‌یکنم‪.‬‬
‫‪         -‬بهناز خانم‪.‬‬ ‫و خودشو بیشتر به من م ‌یچسبونه و م ‌یگه‪ :‬چی م ‌یگفت؟‬ ‫‪         -‬الو؟بهناز پشت خطی؟‬
‫م ‌یگن که تو خیلی پسر خوبی هستی و تو درسات هم عالی هستی‪.‬‬ ‫‪         -‬آره آره‪.‬‬
‫با دلهره برگشته بودم‪ .‬نامه‌ای داده بود دستمو سریع محو شده بود‪ .‬نامه‬
‫رو توی رختخواب وقتی همه خواب بودن خونده بودم‪ .‬تحت تاثیر قرارم‬ ‫سرشو پایین میندازه و هیچی نم ‌یگه‪.‬‬ ‫‪         -‬باشه یه کم بخواب صبح می‌خوای بری سر کار‪.‬‬
‫داده بود از ای ‌نکه برای کسی مهم بودم و شده بودم عشق کسی به خودم‬ ‫تو ماشین که می‌رسیم با هیجانی که م ‌یدونم از اونجا ذخیرش کرده‬ ‫‪         -‬بچه‌هارو ببوس از طرف من‪ .‬به رضام سلام برسون‪.‬‬
‫م ‌یبالیدم اما برای پسر افسر خانم انگار دلم نلرزیده بود‪ .‬بعد از اون هم‬
‫هیچ‌وقت نلرزید‪ .‬پسر افسر خانم سایه کمرنگی بود که با آفتاب رفت‪.‬‬ ‫می‌گه‪ :‬وای مامانی واقعا خانم جکسون اینارو گفت؟‬ ‫‪         -‬قربونت برم‪ .‬مواظب خودتو سامان باش‪.‬‬
‫الیاس اما وقتی اومد اصلا کمرنگ نبود‪ .‬سنتی اومد‪ ،‬ولی مدرنترین اتفاق‬ ‫‪         -‬آره مامان جون‪ .‬منم بهش گفتم که تو برای منم پسر عالی‌ای‬ ‫سامان رو جلوی مدرسه پیاده م ‌یکنم‪ .‬به کتاب‌فروشی که می‌رسم‬

‫زندگیم شد‪ .‬جدیدترین حس زندگیم بود‪ .‬ملموسانه و آشنا‪.‬‬ ‫هستی‪.‬‬ ‫احساس آرامش م ‌یکنم‪ .‬کلید و م ‌یندازم تو قفل و درو باز م ‌یکنم‪.‬‬
‫از اون آدمایی بود که وقتی اولین بار می‌دیدیش چیزی ازش حالیت‬ ‫مپره و لپمو م ‌یبوسه ‪.‬خیلی سفت‪.‬‬ ‫کرکر‌ههارو م ‌یدم بالا‪ .‬با راه انداختن یه کافی شاپ کوچولو کنار کتا ‌بها‬
‫نمی‌شد‪ .‬اما انگار یه راز کشف نشده بود که کشف کردنش خوشایند‬ ‫‪         -‬سامان الان تصادف م ‌یکنیم‪.‬‬ ‫فضای کتاب‌فروشی ب ‌ینظیر شده‪ .‬یاد حرفای دیشب بهشته می‌افتم‪.‬‬
‫‪         -‬نه بابا‪.you are excellent driver ‬‬ ‫هیچ‌وقت نمی‌تونم اینجارو ول کنم‪ .‬امروز قرار بود کتابایی که سفارش‬
‫خوشایند بود‪ .‬یه جور غریبی خاص و در عین حال هم خودمونی‪.‬‬ ‫بلند بلند و از ته دل میخندم‪ .‬با اسکوتر جدید می‌رسیم خونه‪ .‬شام هم‬ ‫داده بودم برسه‪ .‬یه نگاه به ساعت مچیم م ‌یندازم ساعت هنوز ‪ 10‬نشده‬
‫مامان با خواهرش تو سالن ایروبیک آشنا شده بود‪ .‬از همون کلا ‌سهایی‬ ‫دلمه برگ مو درست کردم‪ .‬سامان عاشق دلمست‪ .‬وقتی می‌زارمش تو‬ ‫و من یادم میاد که ساعت ده قرار دارم‪ .‬بلند می‌شم یه چایی درست‬
‫که رفتنش مثل تب سینوسی دوره‌ای به جون مامان می‌افتاد و دو سه‬ ‫تختخواب چهر‌هاش انگار هنوز لبخند می زنه‪.‬‬ ‫م ‌یکنم‪ .‬دو تا دختر با سر و صدا وارد می‌شن‪ .‬اونی که صورتش پر کک‬
‫هفته بعد هم از بین می‌رفت‪ .‬بعد خیلی راحت م ‌یگفت منو چه به این‬ ‫سامان خیلی خوب الیاس رو یادش نمیاد‪ .‬بارها و بارها ازم در موردش‬
‫سوال می‌پرسه‪ .‬با اینکه ندیدتش اما خیلی از رفتاراش رو با اخلاقیات‬ ‫و مکه میاد جلو و با لبخندی صمیمی میگه‪:‬‬
‫کارا؟ باشگاه رفتن مال دخترای ‪ 15 14‬ساله‌اس‪.‬‬ ‫الیاس هماهنگ م ‌یکنه‪ .‬از اون هماهنگی‌ها که ناخود‌آگاه اتفاق می‌افته‪.‬‬ ‫‪Hi mem-‬‬
‫م ‌یدونستم که الیاس اینجا زندگی نم ‌یکنه‪ .‬همون ترس‌های فانتزی‬ ‫وقت به دنیا اومدن سامان تنها بودم‪ .‬فقط من بودمو الیاس‪ .‬دستم رو‬ ‫‪-Hi ,welcome‬‬
‫به جونم افتاده بود اما چش ‌مهای الیاس آرامم کرده بود‪ .‬از کنار قبر‬ ‫محکم گرفته بود‪ .‬آشفته بود و سعی م ‌یکرد من نفهمم اما من خوب‬ ‫‪-Thank you‬‬
‫الیاس بلند می‌شم‪ .‬به ساعت مچیم نگاه م ‌یکنم همونی که الیاس از‬ ‫می‌فهمیدم‪ .‬اسم سامان رو الیاس انتخاب کرده بود‪ .‬صدای گریه سامان‬ ‫?‪-Do you have cristin garden,s novels‬‬
‫جواهر فروشیه کارتیه خریده بود‪ .‬جیغ کوتاهی کشیده بودم‪ .‬هم به‌خاطر‬ ‫که در اومد‪ ،‬الیاس کم مونده بود پر در بیاره‪ .‬بارها پیشونیمو بوسید‪.‬‬ ‫?‪-Yes, wich‬‬
‫مامان و بهشته هر ‪ 2‬ساعت یه بار زنگ م ‌یزدن‪ .‬بهشته همش گریه‬ ‫?‪-AaaamWich is better‬‬
‫مسحور شدن بابت زیباییش و هم قیمت سرسام آورش‪.‬‬ ‫م ‌یکرد و م ‌یگفت حداقل موقع زایمانت میومدی اینجا آخه‪ .‬توروخدا از‬ ‫‪-I think ,sofi,s world is better.but orange girl is good too.‬‬
‫‪         -‬الیاس چه کردی؟ از کجا رسیده پولش؟‬ ‫جا بلند نشیا‪ .‬همه کاراتو به الیاس بگو‪.‬‬ ‫‪-Ok. Thank you.i want sofi,s world please.‬‬
‫صبح که سامانو جلوی مدرسه پیاده م ‌یکنم‪ ،‬تصمیم م ‌یگیرم یه سر به‬ ‫به سمت قفسه‌ای که کتاب‌های گاردن رو چیدم‪ ،‬راهنماییش م ‌یکنم‪ .‬تا‬
‫لبخند فاتحانه‌ای زده بود و گفته بود‪ .‬ما اینیم دیگه‪Saving .‬‬ ‫الیاس بزنم‪ .‬قبرستون خلوته یکی دو نفر اما سر قبرهای سفید نشستن‪.‬‬ ‫کتابو پیدا کنه‪ .‬پشت میز می‌شینم‪ .‬همین موقع میشل هم با عجله وارد‬
‫‪ money‬بانو‪saving money ‬‬ ‫برای الیاس گل رز سفید خریدم‪ .‬مثل همیشه‪ .‬الیاس عاشق این گل‌ها‬ ‫می‌شه‪ .‬از وقتی کافی‌شاپ رو راه انداختیم اومده کمکم‪ .‬قبلا تو خونه کار‬
‫بود‪ .‬دلم می‌خواست بهش م ‌یگفتم که این روزا عجیب احساس دلتنگی‬ ‫م ‌یکرد اما اینجا بیشتر بهش احتیاج دارم‪ .‬چای ‌یهایی که آماده کردم رو‬
‫‪         -‬دستت درد نکنه به خدا راضی نبودم به خاطر من تو زحمت‬ ‫م ‌یکنم مثل روزای اولی که رفته بود‪.‬‬ ‫برای دخترا م ‌یبره‪ .‬همیشه دوستش داشتم و دارم‪ .‬دختر فوق العاده‌ایه‪.‬‬
‫بیفت ‌یها‪.‬‬ ‫یادمه وقتی در مورد حرفای آقای میدلتون با الیاس حرف زده بودمو درد‬
‫دل کرده بودم خیلی خجالت کشیدم‪ .‬اما دلم گرفته بود و باید باهاش‬ ‫پر از آرامشه و قابل اعتماد‪.‬‬
‫سیگارشو د‌رآورده بود از تو جیبشو یه نگاه فلسفی بهش کرده بود و‬ ‫برای این کتابخونه با تمام وجود زحمت کشیده بودم‪ .‬آرزویی بود که‬
‫بعد روشنش کرده بود و دودشو داده بود تو هوای بارونی و مه‌آلود‪ .‬اون‬ ‫درد دل م ‌یکردم‪.‬‬ ‫الیاس به تنش لباس کرد‪ .‬نم ‌یدونست از تمام دنیا فقط اینجا برام‬
‫روز و بوی نم و سیگار که با‌هم قاطی شده بود‪ ،‬من رو یاد حیاط خونه‬ ‫میدلتون گفته بود که دوست داره با هم بیشتر آشنا بشیم‪ .‬گفته بود‬ ‫می‌مونه‪ .‬توش پرواز م ‌یکردم‪ .‬الیاس فقط رو نیمکت خودش م ‌ینشست‬
‫قدیمی سرهنگ انداخته بود‪ .‬بابا همیشه به مامان م ‌یگفت این از اون‬ ‫که دلش م ‌یخواد همونطور که ناظم مدرسه سامانه براش پدر خوبی هم‬ ‫و ذوق کردن منو نگاه م ‌یکرد‪ .‬مثل پروانه پر م ‌یزدم تو فضاش‪ .‬لبخند‬
‫زیر خاکی‌هاست که دیگه بوی نم و نا گرفته‪ .‬شجره نامش می‌رسه به‬ ‫باشه‪ .‬اما من خوب م ‌یدونستم که نمی‌تونه الیاس باشه حتی شبیه الیاس‬
‫این فلان و الدوله و بهمان السلطنه که عملا از زیر بوته هم به عمل‬ ‫هم نمی‌تونه باشه‪ .‬هر چی فکر م ‌یکردم نمی‌تونستم درکش کنم‪ .‬اینو‬ ‫الیاس نشون می‌داد که چقدر از خوشحالی من خوشحاله‪.‬‬
‫اومدن‌‪ .‬گند زدن به هیکلمون و گورشونو گم کردن‪ .‬من موندم این پدر‬ ‫خوب م ‌یدونستم که آدم خوبیه خیلی خوب‪ .‬اما میدلتون رو هیچ کجای‬ ‫بابا همیشه می‌گفت‪« ‬این قرتی بازیا مال آدمای شیکم سیره عزیزم‪».‬‬
‫خدابیامرزت چرا مهر آفاق رو داد به این‪ .‬اما در کل که میدیدی آدم بدی‬ ‫زندگیم نمی‌تونستم بزارم‪ .‬هیچ درک مشترکی از دنیا نداشتیم‪ .‬مثل یخ‬ ‫در مورد قیمت زمین تو اوشون فشن م ‌یگفت که پایین اومده و وقت‬
‫خوبیه برای سرمایه گذاری‪ .‬م ‌یگفت که سرمایتون رو بدید من خودم‬
‫نبود‪ .‬جذبه ی نداشته ای داشت که ای بدک نبود‪.‬‬ ‫کنار هم وا می‌رفتیم‪.‬‬ ‫براتون هر ماه سودشو جیرینگی می‌ریزم به حسابتون‪ .‬واسه چی‬
‫می‌رسم به مدرسه سامان‪ ،‬میدلتون با عجله از در میاد بیرون منو‬ ‫نمی‌تونستم تصویری از زندگی در کنار آدمی که هیچ درکی از دنیای من‬ ‫می‌خوای پول نازنین رو حرومه یه مشت کاغذ پاره بکنی آخه‪ .‬اونم‬
‫نم ‌یبینه و م ‌یدوئه طرف ماشینش‪ .‬مثل آدمی که جای مهمی قرار داره‬ ‫نداشت داشته باشم‪ .‬حتی چیزهای سطحی‪ .‬حتی چیزهای خیلی جزئی‪.‬‬ ‫او ‌نور دنیا‪ .‬الان نون تو ملک و زمینه‪ .‬هیچ‌وقت نفهمید که من دنبال‬
‫و دیرش هم شده‪ .‬بیشتر که فکر م ‌یکنم م ‌یبینم که دلم نم ‌یخواد تو‬ ‫میدلتون عاشورا و تاسوعا رو ندیده بود‪ ،‬نذری پزون رو ندیده بود‪،‬‬ ‫نون نبودم‪ .‬دلم م ‌یخواست برای خودم یه دنیای اختصاصی داشته باشم‪.‬‬
‫این سکون چیزی رو تغییر بدم‪ .‬انگار من آدم همین سکون‌ها هستم و‬ ‫گل‌های شمعدونی رو ندیده بود‪ ،‬صدای ربنای ماه رمضون رو نشنیده‬ ‫الیاس فقط خندیده بود و بلافاصله بعد رسیدنمون‪ ،‬خونه دنبال جا برای‬
‫بود‪ ،‬با زولبیا و بامیه افطار نکرده بود‪ ،‬حنابندون و پاتختی رو ندیده بود‪،‬‬
‫بس‪ .‬به قول بهشته‪« ‬عین مومیایی شدی تو بهناز‪».‬‬ ‫صبح‌های جمعه نان بربری نخریده بود‪ ،‬پوریای ولی رو نمی‌شناخت‪،‬‬ ‫کتابخونه گشته بود‪.‬‬
‫من از یه دید منطقی که به خودم نگاه م ‌یکنم‪ ،‬م ‌یبینم بودن و تغییر‬ ‫مصدق رو نم ‌یدونست‪ ،‬عشق من به مامان و بهشته و بردیا و برنا رو‬ ‫وقتی که کلید اونجارو روبان پیچ کرده بهم تحویل داد و یه کم پول برای‬
‫هیچ حسی در من ایجاد نم ‌یکنه نه شادی زیاد نه غم زیاد‪ .‬انگار‬ ‫نمی‌فهمید‪ ،‬ابن بابویه رو بلد نبود‪ ،‬پارک جمشیدیه تا حالا نرفته بود‪،‬‬ ‫سفارش کتابا فقط تونسته بودم سرمو روی شونش بزارمو اشک بریزم‪.‬‬
‫این‌جوری عمیق‌ترم و سرپا‪ .‬دلم م ‌یخواد سامان هم این رو بفهمه و‬ ‫کباب هم نخورده بود و دیزی هم‪ ،‬روی پشت بوم نخوابیده بود زیر پشه‬ ‫موهامو نوازش کرده بود و گفته بود که عاشقمه و دوست داره همیشه‬
‫بند‪ ،‬ترشیه لیته نخورده بود و مادرش هیچ‌وقت آش نذری نپخته بود‪....‬‬
‫خوب که به صورتش نگاه م ‌یکنم م ‌یبینم که خوب می‌فهمه‪.‬‬ ‫برآورده شدن آرزوهامو ببینه‪.‬‬
‫خانم جکسون از تو راهرو بهم سلام م ‌یکنه‪ .‬یه سلام فارسی‌‪ .‬به خودم‬ ‫به میشل می‌گم که امروز زودتر می‌رم‪ .‬یه‌کم زودتر میرم مدرسه که‬
‫می‌بالم که پسرم تو اولین قدم موفق بوده‌‪ .‬سامان دستش رو تو دستم‬ ‫بتونم با معلم سامان صحبت کنم‪ .‬توی دفتر می‌شینم‪ .‬صدای همهمه‬
‫چفت کرده‪ .‬گرمای دستش تزریق حس بزرگ بودن و آرامشه‪ .‬من این‬ ‫بچه‌ها فضارو پر کر ده‪ .‬یکی دوتا از دوستای سامان منو م ‌یبینن‪ .‬با‬
‫نگاهای پرس ‌شگر وراندازم م ‌یکنن‪ .‬خانم جکسون میاد تو‪ .‬با همون‬
‫آرامش رو دوست داشتم‪ .‬مثل یه روح نو و جدید‪.‬‬
‫[برگرفته از سایت چوک]‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33