Page 28 - Shahrvand BC No.1253
P. 28
‫ادبیات ‪/‬داستانکوتاه ‹‬
‫و ِخ َرش گفت‪ ،‬آ ِش چی؟ کش ِک چی؟ وقتی برایش از گ ِل آفتابگردان گفتم‪ ،‬گفت‬
‫عقب‌تر‌‪ ،‬تلاش م ‌یکردم با سرعت او بروم تا دوش در دوش‬ ‫تخم ِ شورش با آبجوی وارداتی خوب می چسبد‪ ،‬علی الخصوص وقتی آبی و قرمز‬ ‫‪28‬‬
‫برویم‪ ،‬ولی نمی شد‪ .‬قطره‌ها بیش‌تر و بیش‌تر شدند‪ .‬باد‬ ‫گفت‬ ‫ُپشِرومدردخم بتهگیسلااعتس!‪،‬‬ ‫نیست یک باغچه داشتیم‬ ‫بد‬ ‫می زنند به تیپ هم! گفتم‬
‫آن‌ها را روی صورت من می‌ریخت‪ .‬آنقدر شدید شد که‬ ‫دیدار با خدا‬ ‫گفتم‬ ‫می سازد‪ ،‬توالت لازم می‬ ‫را‬ ‫گیلاس ؟ نیم کیلویش کارم‬ ‫‪28‬‬
‫نیاز به چتر احساس شد‪ .‬اما من همیشه‪ ،‬نه‪ ،‬معمولا باران‬ ‫می خواهم ادامه تحصیل بدهم‪ ،‬دندانپزشک بشوم‪ .‬گفت چرا اینهمه خرج و هزینه!‬
‫را بدون چتر دوست دارم‪ .‬بعد از رد شدن از چند خیابان‪،‬‬ ‫احسان عزیزی‬ ‫هر شب قبل از خواب مسواکشان بزن‪ ،‬حالا حالا ها احتیاج به کشید ِن دندانت پیدا‬
‫فهمیدم این قطرات اشک‌های خداست که می ریزد‪ .‬خیس‬ ‫نمی کنی‪ .‬اصرار که کردم زد توی دهنم و من بیاد آوردم که دنیایم بد جوری ‪،‬‬
‫آب شده بودم و گفتم خدای عزیزم ابری فراهم آور تا روی‬ ‫در خیابان شتابزده م ‌یرفتم بدون آن که به گوشه و کنارم‬ ‫بدعوض شده است‪.‬‬
‫آن بنشینیم و تند برویم از این فضای آلوده‪ .‬گفت‪ :‬تخیلی‬ ‫توجهی کنم‪ .‬سای ‌هها را در اطرافم می دیدم که در زمین‬
‫حرف نزن‪ .‬زیباترین چش ‌مها را داشت‪ .‬طوری که به‌هر‬ ‫گرد خویش م ‌یگشتند‪ .‬اطرافم سراسر مرگ جنب وجوش‬ ‫ش ِب آنروزی که تو پَر کشیدی‪ ،‬تا صبح‪ ،‬من به درازای صد سال تنهایی چشم برهم‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1253‬جمعه ‪ 1‬رویرهش ‪1392‬‬
‫رنگی که دوست داشتی م ‌یتوانستی ببینی‌شان‪ .‬گفتم‌‪:‬‬ ‫داشت و مردگانی که زندگی را آرزو داشتند‪ .‬ناگهان خدا را‬ ‫نگذاشتم‪ ،‬فرهاد! رفتی و من ماندم با حالی شوریده و تنی که انگار زیر آوار مانده‪.‬‬
‫تو رو خدا این طور گریه نکن‪ .‬چشم های نازنیَنت ا‌زبین‬ ‫دیدم که از سر کار باز می‌گشت‪ .‬با هم دست دادیم واحوال‬ ‫درختان گیلا ِس باغ خیالم در د ِل زمینی‪ ،‬گرفتا ِر خشکسالی ابدی‪ ،‬بی برگ شده‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫م ‌یروند‪ .‬بعد از چند لحظه فهمیدم چه گفت ‌هام و اصلاح‬ ‫بودند همه‪ .‬بچه های آرزویم‪ ،‬هر سه‪ ،‬در تب و لرزی بی درمان‪ ،‬پیش چشما ِن ترم پر‬
‫کردم‪ :‬نه منظورم این بود که ضعیف می شوند‪ .‬کمی آرام‌تر‬ ‫پرسی کردیم‪.‬‬ ‫پر شده بودند و من‪ ،‬در پی آغو ِش گم شده ات که پناهگاهم شده بود چندی‪ ،‬تجس ِم‬
‫رفت و دوش در دوش شدیم‪ .‬دستانم را محکم‌تر گرفت‬ ‫گفتم‪ :‬اینجا چه می کنی؟‬ ‫نا ِب حسرت‪ .‬از من خواسته بودی که صبوری پیشه کنم یکچندی‪ .‬تو گفتی که با آب‬
‫و دست‌هایش را می‌فشردم‪ .‬به هم خیره شدیم‪ ،‬در چند‬ ‫گفت‪ :‬ترک پست کرد‌هام‌‪ ،‬برای آخرین بار می خواهم‬ ‫شدن اولین برف زمستان خواهی آمد‪ ،‬نگفتی؟ ایکاش اینچنین سفت و سخت نمی‬
‫لحظه تمام حرف‌هایمان را خواندیم‪ .‬دیگر چیزی نبود که‬ ‫ببینم چه مانده در زمینی که به زیبا‌ترین شکل ساخَت َمش‪.‬‬ ‫گفتی لااقل! آنطور که تو گفتی‪ ،‬در آن حالی که بر ما می گذشت‪ ،‬حتی اگر بی خیال‬
‫از هم ندانیم‪ .‬فهمیده بودم چه شده‪ ،‬م ‌یدانست چی‌ام‬ ‫صدایش گرفته بود و دس ‌تهایش پینه بسته بود؛ با موهای‬ ‫ترین دختر دنیا هم که بودم ‪ ،‬دوباره دیدنت می شد یک خیا ِل خام‪ .‬و چه سخت‬
‫شده‪ .‬حداقلش را م ‌یگویم که گفت‪ :‬این آدم‌ها عجب‬ ‫بلند و زیبایش اما جوان بود؛ خدا چقدر زیبا بود! در آن‬ ‫بر این باورشدم که رفتنت آمدنی ندارد‪ .‬همان ِمن و ِمن کردنت‪ ،‬کارم را ساخت‪،‬‬
‫موجودات عجیبی هستند‪ .‬هنوز نتوانستم بفهمم چه چیز‬ ‫لحظه فقط می‌دیدم اما قدرت درک آن همه زیبایی را‬ ‫سوختم‪ .‬نمی دانم این قو ِت خود داریم از کجا بود که خوشبختانه‪ ،‬تو خاکسترم‬
‫خلق کرد‌هام! دلش پر بو ‌د‪ ،‬گفت چه خون‌ها که به اسم‬ ‫در آ ِن واحد نداشتم‪ .‬الان که فکرش را می کنم باز هم از‬ ‫را حتی ندیدی‪ .‬اما چه می توانستم کرد که سوزش دلم را مرهمی باشد خرده ای‬
‫من نریخته‌اند‌‪ ،‬چه تهمت‌ها که به اسم من نزد‌هاند‪ ،‬چه‬ ‫توصیَفش عاجزم‪ .‬زنی خو ‌شاندام ومهربان! زنی که تمام‬ ‫؟ گفتم پس بیا که سیر ببینمت‪ ،‬سیر ببین مرا! گفتی اگر چه هیچوقت از دیدنت‬
‫ظلم‌ها که به اسم من نکرده‌اند‌‪ ،‬چه دروغ ها که به اسم‬ ‫زیبایی‌های ز ‌نها را در خود جمع کرده بود؛ جوان بود اما‬ ‫سیر نمی شوم‪ ،‬اما کی؟ می خواستم بگویم از حالا تا ابد! تو گفتی هیس‪ ،‬هیچ نگو!‬
‫من نگفت ‌هاند‪ .‬تمام کارهای بدشان و تمام بدبختی‌شان را‬ ‫دست‌هایش پینه بسته بود‪ .‬گفت دلم برای آد ‌مهایی که‬ ‫بیاد داری؟ بی صدا آمدی با کوله ای لاغر بردوش‪ .‬چه خوب پنهان شده بودی پش ِت‬
‫از چشم من م ‌یبینند و هرچه م ‌یشود سر من خراب می‬ ‫آفریدم تنگ شد‌ه‪ ،‬گفت سال‌هاست که شیطان توبه کرده‬ ‫ت ِن بزرگ درخت بی ِد سر کوچه‪ .‬همانجا سرک کشیدی تا مادرم بهانه ام را خرید و‬
‫کنند و م ‌یگویند “‌خدا‌“ خواست ‪ ...‬احسان تو خو َدت‬ ‫و به سجده من و انسان درآمده اما نمی‌دانم چرا دیگر آدم‬ ‫به خانه خاله پری رفت‪ .‬دستت را گرفتم و به حیاط پشتی خانه رفتیم و چه رعشۀ‬
‫م ‌یدانی ای ‌نها هر اتفاق خوب و بد را و هرچه را که هستند‬ ‫نمی بینم‪ .‬اینها فقط سای ‌هاند‪ .‬نمی دانم شاید دیگر دستم‬ ‫نشئه آوری‪ .‬من پاتیل را روی پریموس گذاشتم و آب داغ شد‪ .‬گفتم حالا سرت را‬
‫و هرچه را که می کنند را به من نسبت م ‌یدهند‪ .‬دیگر‬ ‫توانش را ندارد‪ ،‬هرچه می سازم اصل نیست‪ .‬خستگی از‬ ‫بالا بگیر و نگاهم کن‪ .‬تو شرم کردی و نگاهت را زیر پایت انداختی‪ .‬گفتم هی‪ ،‬منم‬
‫خسته شده‌ام و می‌خواهم بروم‪ .‬یک جایی که آرامش باشد‬ ‫صدایش‪ ،‬از نگاهش می ریخت‪.‬‬ ‫معشوقت‪ ،‬ترا به عشقمان‪ ،‬نگاهم کن‪،‬فرهاد! و تو آرام آرام سرت را بالا دادی ونگاهم‬
‫گفت‪ :‬تو اینجا چه م ‌یکنی؟‬ ‫کردی با چشمانی که ملتهب شده بودند از شد ِت شو ِرشیرینی که درقلبت براه افتاده‬
‫و بدی نباشد‪ .‬من باشم و خوب ‌یهایی که آفرید‌هام‪.‬‬ ‫بود و گونه هایی که از کوره آتش در آمده بودند‪ .‬و من چه بی حیا شده بودم‪ ،‬یادت‬
‫گفتم‪ :‬اگر بروی دیگر چه کسی باشد که به دامانش‬ ‫گفتم‪ :‬نم ‌یدانم‬ ‫هست؟ بی هیچ پوششی در برابرت ایستادم و تو مژه نمی زدی و من لبریز از لذ ِت‬
‫گفت‪ :‬از کجا آمد‌هایی؟‬ ‫بی حیایی‪ ،‬پرسیدم پس من چه؟ گفتی چه؟ گفتم می خواهم ببینمت‪ ،‬بی رو در‬
‫چنگ بزنم؟!‬ ‫بایستی‪ .‬گفتی جان فرهاد از من بگذر! گفتم چطور می توانم ندیده‪ ،‬از تو بگذرم؟‬
‫گفت‪ :‬من آدرسم را به تو می‌دهم وقَتش که رسید بیا‬ ‫گفتم‪ :‬نم ‌یدانم‬ ‫هیچوقت! گفتی یعنی‪....‬گفتم عق ِل عاشقم نمی پذیرد‪ ،‬معشوق جانم! و من که حیا‬
‫با من زندگی کن؛ اینجا بدون من بهتر است‪ ،‬زیرا که‬ ‫گفت‪ :‬به کجا م ‌یروی؟‬ ‫را خورده بودم دستت را که جلویت سپر کرده بودی کنار زدم تا تو را کامل ببینم و‬
‫زشت ‌یها به زیبا‌ترین شکل ممکن‌شان زشت م ‌یشوند‬ ‫چه خوب دیدم‪ ....‬من نشستم و تو با تا ِس مس ِی یادگار مادر بزرگم‪ ،‬آب ریختی روی‬
‫و من را با زشتی‌ها کاری نیست‪ .‬بگذار ای ‌نها هر غلطی‬ ‫گفت ‌م‪ :‬نم ‌یدانم!‬ ‫سرم و شانه ام‪ .‬شانه ام کبود بود‪ .‬پرسیدی‪ .‬گفتم شوهر آینده ام مرا کتک زده‪ .‬تو با‬
‫دستم را گرفت و مرا با خود برد‪ .‬با نهایت سرعت یک چیز‬ ‫لبانت که لرز داشت‪ ،‬کبود ِی شانه ام را بوسیدی با د ِل صبر‪ .‬گفتم همین؟ گفتی مگر‬
‫م ‌یخواهند بکنند‪.‬‬ ‫مابین راه رفتن و دویدن‪ .‬در پیاده رو دوش در دوش هم‪،‬‬
‫گفتم‪ :‬پس من چه کنم ای زیبا؟‬ ‫نه ببخشید او کمی جلوتر از من و تندتر از من م ‌یرفت‪،‬‬ ‫می شود همین باشد؟ حالا ببین‪ ،‬سهم من از عشقمان همان شد!‬
‫گفت‪ :‬چند سالی بیش‌تر طول نمی کشد‪ .‬تو بمان و زیبا‬ ‫می رفتیم‪ .‬در حین رفتن قطره‌های آب از صورتش به‬
‫باش‌‪ ،‬بمان و در این زشتی‌ها طاقت بیار‌‪ ،‬به وقَتش راهی‬ ‫صورتم می‌پاچید‪ .‬چون او جلوتر از من بود من کمی‬ ‫با همه مراقبتی که میکردم‪ ،‬حامله شدم ‪ .‬می دانست که نمی خواهم بچه نامشروع‬
‫من شو‌؛ روزی را ببین که پیش من م ‌یآیی و در کلبه‬ ‫بدنیا بیاورم! خوشحال بود که اسیرم کرده است‪ .‬تا ِب اینهمه پوزخندش را دیگر‬
‫وسط جنگل منتظرت هستم‪ .‬با غذایی خوش مزه و لذیذ‬ ‫نداشتم‪ .‬لج کردم‪ .‬از در مطب دکتر که در آمدم‪ ،‬روی اولین پله‪ ،‬پا توی پام انداختم‬
‫با آن دو اسبی که دوست م ‌ی داری‪ .‬شب نیز در آغوش‬ ‫و پرت شدم بلکه از شرش خلاص شوم‪ .‬می بینی؟ حماقتم پایان ندارد‪ .‬نشد و چه‬
‫هم می خوابیم‪ .‬برایت قصه م ‌یخوانم‌‪ ،‬با دخترم ازدواج‬ ‫خوب که نشد! پایم شکست و یک دنده ام‪ ،‬اما بچه آسیبی ندید! بدنیا که آمد‪،‬‬
‫م ‌یکنی‪ ،‬همان دختری که انتظارش را می‌کشیدی از‬ ‫به جان کندنی سخت‪ ،‬طلاق گرفتم‪ .‬گمانش این بود که برای گذران زندگیم به‬
‫نوجوانی‪ .‬و او همان است که تو م ‌یخواهی و من همانم‬ ‫دست و پایش می افتم‪ .‬نیفتادم‪ .‬توانستم گلیمم را از آب بیرون بکشم‪ .‬راستی می‬
‫دانی با اولین اضافه حقوقی که گرفتم چه کردم؟‪ ...‬فرهاد‪ ،‬خورشید‪ ،‬دخترم‪ ،‬امسال‬
‫که تو م ‌یخواهی !‬
‫خدا پیشانیم را بوسید و با تمام مهربان ‌یهایی که از ازل تا‬ ‫دندانپزشک می شود‪ .‬خوشحال نیستی ؟‬
‫ابد در جهان وجود داشت به من نگاه کرد و گفت‪ :‬منتظرت‬
‫ازفردای روزی که رفته بودی‪ ،‬تا مدتها‪ ،‬هر روز سر ساع ِت ‪ 5‬بعدازظهر خودم را گول‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1253 - Friday, Aug. 23, 2013‬‬
‫می‌مانم‪.‬‬ ‫می زدم و س ِر قرار مان می رفتم کو ِچۀ حمام کهنه‪ .‬تمام آن کوچۀ باریک و دراز را‬
‫باران از چش ‌مهایش شروع به باریدن کرد و رفت‪ .‬برای‬ ‫و تا یک دو ِر کامل‪ ،‬باغ ملی را با یادت‪ ،‬قدم می زدیم و هر شب به امید دیدنت‪ ،‬فردا‬
‫همین هنوز وقتی باران م ‌یبارد می‌فهمم از چشمان خدا‬ ‫را در خواب می دیدم ‪ .‬چه شد که حتی یکبارهم نشد‪ ،‬سر قرارت بیایی‪ ،‬دل گنده؟‬
‫قطره‌های آب م ‌یبارد‪ .‬آنقدر دور شد که دیدم در انتهای‬ ‫نه‪ ،‬نه! به دل نگیر! اما چرا اینقدر دیر؟ درست سه سال بعد از ازدواجم‪ ،‬قاصدت آمد!‬
‫دور در پشت دریا برایم دست تکان م ‌یدهد‪ .‬رفت و رفت‪...‬‬ ‫اصرار داشت نامه ات را حتما به دس ِت خو ِد من بدهد اما چشما ِن وحشت زده پدرم‪،‬‬
‫او را رماند‪ ،‬حیف! نوشته بودی که حالت خوب است‪ .‬یعنی تا این اندازه مرا ساده می‬
‫روزی او را دوباره خواهم دید‪...‬‬ ‫پنداری؟ نوشته بودی که روزهایت را با زمزمۀ ترانه ای که نام مرا بر خود دارد به‬
‫شب می رسانی‪ .‬تو خوب بلدی که دلم را بلرزانی‪ ،‬استاد!‪ ...‬های اگر رویا بمیرد! به تو‬
‫بگویم که حالا از آنهمه ترسیدنهایم تنها همین یکی برایم باقی مانده است‪ ،‬باور کن!‬
‫ایکاش قاصدت منتظر جوابم می ماند تا سوغاتی‪ ،‬برایت در پیش چشمانش برقصم‬

‫سیر‪ .‬لااقل می توانستم این را با حسا ِب آواز خواندنهایت‪ ،‬در کنم!‬

‫خبر داری که حالا به جا ِن سگها هم افتاده اند؟ طر ِح سگ کشی راه انداخته اند‬
‫اینها‪ .‬دعای خیر گورکنان‪ ،‬خوب قو ِت دستان میرشکارها شده است‪ .‬حالا سگ ها را‬
‫هم می کشند تا شاید باقیماندۀ ریشه وفاداری را هم از بن بکنند و خلاص! میدانی‬
‫فرهاد‪ ،‬من آنقدر ترسیده ام که دیگر جا ندارم‪ .‬اگر می گویم که جری شده ام‪ ،‬تو‬
‫باور کن! باور کن که من بیشتر از هر زمان دیگری باور دارم که تا دنیا باقی است و‬
‫تا ماهی و دریا‪ ،‬پیوند میا ِن ماهی و دریا‪ ،‬پیوندیست ابدی! فرهاد‪ ،‬می خواهی باور‬
‫نکن‪ ،‬اما بگذار بگویم که در اوج تردیدها و اما و اگرهایم نیزتو برنده واقعی بودی‪.‬‬
‫هرگز از شرت در امان نبودم من! پس از این همه سال‪ ،‬هنوز که هنوز است با دیدن‬
‫هر نامه رسانی دلم دستپاچه می شود و م ِن مضطرب‪ ،‬با چشمانی مشتاق‪ ،‬به دستش‬
‫خیره می شوم که شاید اینبار نامه ای از تو بدستم بدهد‪ ...‬اما دیگر می خواهم دل‬
‫به دریا بزنم‪ ،‬می خواهم آن روی سنگدلم را که تو ندیدی به تو نشان بدهم و با تو‬
‫اتمام حجت کنم همانطور که با خورشید کردم ‪ .‬می خواهم دوباره بی آبرویی پیشه‬
‫کنم‪ .‬بی تعارف به تو بگویم که من به پاس وفاداریم به عشق‪ ،‬فردا سر ساعتی که می‬
‫دانی‪ ،‬در بازار رو ِز شهر برای تو خواهم رقصید جانانه‪ ،‬چه تو بیایی و چه نیایی!‪ .....‬بیا!‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33