Page 27 - Shahrvand BC No.1253
P. 27
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫قلبم همانجا ماند و من هم‪ .‬پس‪ ،‬از چادرش ِب رنگ رن ِگ دور کمرش‬
‫چشم گردانده بودم واز بساط خالواش وجعفری و گشنیزش‪ ،‬هر کدام ‪27‬‬
‫حتی بدون تو‪ ،‬کولی من!‬
‫یک دسته برداشته بودم و رویِ صور ِت قرم ِز تربچه نقل ِی اش‪ ،‬دل دل‬
‫می کردم که آنطرف تر‪ ،‬همهمه شد یکهو‪ .‬ماشی ِن کمیته غیغاج می‬
‫آمد طر ِف بازار‪ .‬دستپاچه‪ ،‬هنوز گره روسری ام را سفت نکرده بودم که‬
‫ترا از د ِر عقب ماشینشان به بیرون پرت کردند و شتابان‪ ،‬گم شدند‪.‬‬
‫یادت هست؟ تو‪،‬خونین و مالین‪ ،‬مچاله روی آسفالت خیابان‪ ،‬نای بلند‬
‫آبشا ِر بوی تنت می بارد بر سرم! تنها یک لرزش کوچک پلکت کافی شدن نداشتی و حتی نفس‪ .‬تا بالاخره‪ ،‬سرت روی سینه ات جنبید‬ ‫محمد رضا حجامی‬
‫بشود روی لبانت‪.‬‬ ‫ریز‬ ‫و سر‬ ‫لمبیَپزرن بدزنتاد‬ ‫است که آن شه ِد تمنای نگاهت‬
‫و من هنوز باور نداشتم که زنده ای و تو که توانسته بودی سرت را‬ ‫تو‪ ،‬دلم غنج می‬ ‫به‬ ‫برسد‬ ‫نگاه کن! ل ِب تشنه ام بال بال‬
‫کمی بالا بگیری حالا‪ ،‬انگار شادمان از پذیرایی خو ِب میزبانت‪ ،‬در میان‬
‫زند برای ل ِب میگون و چشمان مستت‪ .‬سیرابم کن!‪....‬و کی سیراب خون‪ ،‬می خندیدی‪ ،‬یادت هست؟ من‪ ،‬مات‪ ،‬در میا ِن بازا ِر سکوت‪ ،‬در‬ ‫منتظرم! هنوز و تمام این‬
‫انتظار دستی بودم که به کمکت بیاید‪ ،‬و نبود‪ .‬بعد که معامله ای میان‬ ‫می شوم من؟‬ ‫سالهایی که بی تو گذشت! نه‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1253‬جمعه ‪ 1‬رویرهش ‪1392‬‬ ‫خیال کنی از تو گله دارم‪ ،‬نه!‬
‫پچپچه و نگاه بی دست و پای مردم جوش خورد‪ ،‬تو‪ ،‬سر برگرداندی‬
‫جیک جیک مستانم بود‪" .‬نینا" را خوانده بودم و با این باور شلنگ طرف جمعیت و اول از همه مرا دیدی‪ .‬یادت هست؟ وآن نگاهت‪،‬‬ ‫می دانم‪ ،‬این من بودم که عشقم‬
‫تخته می انداختم که می توانم دنیا را به تنهایی عوض کنم در یک ر ِگ تردیدم را خشکاند‪ .‬بطرفت دواندییم و من بی هوا فریاد زدم‪":‬‬ ‫را در ازای تردید هایم‪ ،‬به بهای‬
‫چشم برهم زدنی! کفش و کلاه که می کردم‪ ،‬مادرم حریفم نمی شد سیاووش! باز مست کردی پسره لات!" و تو دستمالی را که جلوی‬ ‫ترسم از ریخت ِن ابرو‪ ،‬به انتظار‬
‫هیچ‪ .‬تنها می توانست سفارش پشت سفارش بارم کند و چه خوش صورتت گرفته بودم ازدستم قاپ زدی و سر تکان دادی و اینبار بیشتر‬ ‫فروختم‪ .‬چه معامله ای؟ و من‬
‫خیال‪ .‬بال و پرم‪ ،‬سفارش قبول نمی کرد‪ .‬خداحافظی کرده نکرده‪ ،‬خندیدی وهمه‪ ،‬چه بسادگی باور کردند که تو مست کرده بودی باز!‬ ‫هنوز منتظرم مثل یک بر ِگ‬
‫همۀ آن بکن و نکن های مادرانه اش را در مشتم به تنگ می آوردم جنگ تازه ُگر گرفته بود‪ ،‬آن روز‪ ،‬یادت هست؟‬ ‫تشنه‪ ،‬مثل یک پشته اب ِر تنها‪.‬‬
‫منتظرم‪ ،‬مثل یک ریشه در د ِل یک فص ِل دلمرده و سرد! و چه جان و نیمه جان‪ ،‬همه را به شاخه های آویزا ِن گل یاس که روی با ِم د ِر‬
‫ورودی خانه مان لانه کرده بودند‪ ،‬گره می زدم و راهی می شدم که دستمالم را شسته و تا کرده‪ ،‬برایم پس آوردی و گفتی که اسمت‬ ‫سخت!‬
‫به من سری بزن‪ ،‬پیدا شو! می خواهم بجنبم از فر ِط شاد ِی با تو آنروزهم‪.‬‬
‫فرهاد است! گفتم منم رویا! گفتی که مست نکرده بودی آنروز‪ .‬گفتم‬ ‫در را ِه خانۀ دوستم سوسن بودم‪ .‬آفتاب درتبانی آشکار با هوای نمناک‬ ‫و خی ِز‬ ‫کفلن‪،‬ککرهاَتکرک‬ ‫قلقلک بده و فتنه بپا‬ ‫را‬ ‫اتاقم بیا! قلبم‬ ‫بودن‪ ،‬باز! به‬
‫میان خون خندیدن نشانه هوشیاری نیست‪ .‬گفتی پدرت مطرب است‬ ‫شهر‪ ،‬بیدریغ‪َ ،‬شر می رساند‪ .‬اعتناش نکردم‪ ،‬گره روسری ام را شل‬ ‫کند و‬ ‫گرومباگرمبش گوش‬ ‫و‬ ‫تنم را بلرزاند‬ ‫تن ِدش تما ِم‬
‫و تو جز این بلد نشدی‪ .‬گفتم لعنت بر هر چه غصه است وغم‪ .‬گفتی‬ ‫ایچنتطررنگفاهومآنباطشردفُوسمرندادسمرشواره ازی‬ ‫و خود را مشغول‪ .‬نگاهم را به‬ ‫کردم‬ ‫من ارغوانی بشوم به پهنا ِی سر تا پایم از شر ِم لذت و تو با نفس های‬
‫بیش باد و کم مباد! گفتم همان که تو گفتی‪ .‬پرسیدم شهریۀ کلاس‬ ‫کشیدم به هر جا‪ ،‬تا دنیا زیر‬ ‫سرک‬ ‫به شماره افتاده‪ ،‬بخندی از شوق همدستی در این بدنامی!‬
‫درس ِت که گران نیست؟ گفتی کولی هستی‪ .‬پرسیدم یعنی که چه؟‬ ‫می بینی؟ همیشه همینطور است‪ .‬حرف تو که می شود‪ ،‬ثانیه ها به ح ِس خو ِب خوشبختی‪" .‬خروسخوان" را می خواندم با خود‪.‬‬
‫گفتی یعنی که دائم در سفری‪ .‬گفتم مادر بزرگم می گوید سفر آدم‬
‫دقیقه نکشیده‪ ،‬دوریت سراب می شود و تو‪ ،‬در نزدیک ترین فاصلۀ به بازا ِر روز رسیده نرسیده‪ ،‬نگاهم به بسا ِط پیر زن سبزی فروشی را پخته می کند‪ ،‬بلیط "گیلان تور" بگیرم یا "لوان تور"؟ تو ماندی‬
‫ممکن به من است که دست نیافتنی می نمایی‪ ،‬وآنقدر نزدیک ‪ ،‬که افتاد که با صدایی پیچیده در خجالت‪ ،‬بی رمق‪ ،‬مشتری فرا می خواند‪ .‬معطل و جوابم را تنها با خنده ای نمکین دا دی‪ .‬من وقتی دندان‬
‫شکسته ات را دیدم‪ ،‬شک کردم که می توانم دنیا را عوض کنم‪.‬‬

‫دنیای من عوض شد با تو‪ .‬خیلی زود همه جایش پر شد با تو‪ .‬مدام‬ ‫یک قلم بود‪ .‬او در حال قدم زدن بر یکی‬ ‫برای «سامی یتیم» جوان که میخواست زنده باشد!‬
‫با ملیحه و زری و سوسن حرف تو بود‪ .‬برایت گفته ام که توی خیالم‬ ‫از پیاده روهای شهر بود‪ .‬او با من دست داد‬
‫و مختصراً گفت‪ :‬او کارهایی دارد که باید شده بودم زنت؟ سه قلو زاییده بودم‪ .‬دو دختر و یک پسر‪ .‬تو کهنه‬
‫هاشان را عوض می کردی و من شیرشان می دادم‪ .‬با اینهمه‪ ،‬آرام‬ ‫انجام دهد‪.‬‬
‫نمی شدند تا تو ضرب نمی گرفتی و من برایشان آواز نمی خواندم‪.‬‬ ‫مریم پرسید ‪ :‬حالش چطور بود؟‬ ‫سامی یتیم‪ ،‬جوان ‪ ۱۸‬ساله کانادایی‪ ،‬سوریه‌ای تبار‪ -‬مسافر جوانی که در تراموای شماره‬
‫آنقدر می زدیم و می خواندیم تا خوب خسته شوند و لالا! تو که تازه‬ ‫‪ ،۵۰۵‬شهر تورنتو ‪ ،‬در ‪ ۲۷‬جولای ‪ ،۲۰۱۳‬در حالیکه در محاصره ‪ ۲۲‬پلیس تنومند ولی‬
‫دیپلم گرفته بودی‪ ،‬می خواستی مهندس کشاورزی بشوی و من که‬ ‫‪ -‬عالی‪ ،‬خیلی عالی بود‪...‬‬
‫او برایت سلام فراوان فرستاد‪.‬‬ ‫ترسو و لرزان قرار داشت به ضرب ‪ ۹‬گلوله یکی از پلیس‌ها از پا درآمد!‬

‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫مرد دیگری جلو آمد و با هیجان گفت‪ :‬من هنوز یک سال تا دیپلم باقی داشتم‪ ،‬می خواستم زمان را گاز بزنم‬
‫یک شب ‪ ،‬او را در قهو‌هخانه‌ای در یک ویکجا قورتش بدهم تا دکتر دندانساز بشوم‪ .‬در باغ خیالم‪ ،‬از درخت‬
‫گیلاسی که تو کاشته بودی‪ ،‬برای دخترانم گوشواره می کندم که‬ ‫محله قدیمی شهر دیدم‪.‬‬
‫مریم پرسید حالش چطور بود؟ عالی‪ ،‬باور کن ناگهان طعم ِزندگی تلخ و رنگش از سوخت ِن سروهای جنگل کبود‬
‫خیلی عالی بود‪ .‬او برایت سلام فراوان فرستاد‪ .‬شد و صدای ناله ها از فرا ِز لیلا کوه هم گذشت و تا کجا! من هول‬
‫مرد دیگری جلو آمد‪ ،‬من هم او را یک شب برم داشت و تو که می خواستی مایه دلگرمی ام باشی‪ ،‬خندیدی‬
‫در یک محله قدیمی شهر دیدم‪ .‬بنظر م ‌یآمد ناشیانه! خواستم که باورت کنم‪ ،‬اما شد ِت رعد و بر ِق بی بارانی که‬
‫سیری ناپذیر‪ ،‬قربانی پشت قربانی می گرفت ‪ ،‬مجالم نداد‪ .‬گیج و‬ ‫که او از چیزی دلگیر و ناراحت است‪.‬‬
‫مرد دیگری جلو آمد و به آهستگی در کنار منگ‪ ،‬نگاهم به نگاهت‪ ،‬دیدم که آن خنده ات‪ ،‬تا گوشه لبت عقب‬
‫گوش مریم گفت‪ :‬ولی حالش خیلی خوب بود‪ .‬نشسته و وقتی طوفا ِن سیاه کوچه به کوچه در گشت شد‪ ،‬تو دیگر‬
‫ازشبنم‬ ‫بود‬ ‫جاُپرشده‬ ‫همه‬ ‫آمدیم‪،‬‬ ‫نمی خندیدی‪ ...‬از خیال که بیرون‬ ‫مریم زیر لب زمزمه ای کرد‪ :‬پسرم کجا رفته‬
‫و گلهای شقایق‪ ،‬یادت هست؟‬ ‫است؟ از زمانی که او از زندان فرار کرد تمام‬
‫فکرو هوش و حواسم را با خودش برد‪ .. .‬او‬
‫کجا رفته است؟‪ .‬آیا او ‪ ،‬صبح خداحافظی به تو با یک گلدان‪ ،‬گ ِل آفتابگردان آمدی سراغم‪ ،‬توی با ِغ خرمالوی‬
‫من نگفته بود که برای جشن بزرگ به خانه مرضیه خانم‪ .‬ادای خندیدن را که در آوری‪ ،‬گریه امانم نداد! بخاطر‬
‫‪Vol. 20 / No. 1253 - Friday, Aug. 23, 2013‬‬ ‫باز خواهدگشت و هیچ چیز مانع برگشت دندان شکسته ات نبود‪ ،‬تو هم خنده را گم کرده بودی‪ ،‬مطرب! سایه‬
‫شومی که تا توی د ِل خانه های مردم گسترده شده بود‪ ،‬دل و دماغ‬ ‫او نخواهد بود؟ آیا این همان چیزی نبود‬
‫را از هر مطربی برده بود! و من‪ ،‬تنها می خواستم فقط دنیای خودم‬ ‫آنسوی دریاها به خانه‌هایشان باز م ‌یگشتند‪ .‬که موقع خداحافظی در گوشم زمزمه کرد؟‬ ‫صبر‬
‫را حفظ کنم‪ ،‬آنروز‪ .‬دچار مرض همه گی ِر ساده گی شده بودم‪ ،‬می‬ ‫در هر خانه‌ای اجاقی روشن بود‪ .‬دیگ‌های نه‪ ،‬او چیزی دیگری به من نگفت‪ .‬هنگام‬
‫دوده گرفته و کثیف‪ ،‬شسته شده بودند‪ .‬عطر خداحافظی‪ ،‬فقط با نگاهش در سکوت و دانم! وانمود کردم که سر سنگینم با تو‪ .‬گر چه می دانستم که می‬
‫دانی که من‪ ،‬دلش را ندارم که با تو سر سنگین باشم‪ .‬تو که به عمد‬ ‫افسردگی به زمین خیره شده بود و بعد‬ ‫چای دم کرده فضای شهر را پر کرده بود‪.‬‬
‫نمی خواستی نگاهت به نگاهم بیفتد‪ ،‬گفتی این گل محتاج خورشید‬ ‫با شتاب رفت‪ .‬مریم تا ته جاده پسرش را‬ ‫‪ -‬اوضاع چطور است؟‬ ‫نوشته ‪:‬محمد سعید صیف*‬

‫بدرقه کرد بود‪ .‬قلبش پیشاپیش خودش در است که بتابد بهش‪ ،‬بهش بتاب! گفتم خورشیدی که قلبی سرد‬ ‫برگردان‪ :‬محمد صفوی ‪ -‬عالی‬
‫حرکت بود تا کیسه کوچک سفری را به داشته باشد‪ ،‬چه تابشی؟ گفتی خورشی ِد عاشق را عشق است! گفتم‬ ‫‪ -‬آیا امشب تا صبح بیدار میمانی؟‬
‫معشوقش؟ گفتی تعریف خود نباشد‪ ،‬معشوقت منم‪ ،‬فرهاد! تو‪ ،‬آن‬ ‫پسرش برساند‪...‬‬ ‫آفتاب داغ در حال فرو رفتن بود و نخل‌های ‪ -‬البته‪ ،‬تا سحر‬
‫خرما با آغوش باز پذیرای پرندگانی بودند مردم در هر گوشه و کناری فانوس های چه کسی بود‪ ،‬که آن صبح چیزهای را کف دستم نوشتی و به دنیا نشانش دادی‪ ،‬یادت هست؟ گفتم‬
‫که خسته از راه‌های دور م ‌یرسیدند‪ .‬رنگی آویزان کرده بودند‪ .‬مریم روی پشت دیگری نیز در گوش‌هایم زمزمه کرده بود؟ داستان عاشقی که به معشوقش نرسد‪ ،‬یک قصه پرغصه بیش نیست‪.‬‬
‫کوچه‌های شهر مملو از آدم بودند‪ .‬درهای بام خانه اش بی حرکت در یک نقطه چشمهایش‪ ،‬هنگام خداحافظی در آخرین گفتی عشق باشد‪ ،‬عذاب‪ ،‬شیرین است‪ .‬گفتم تلخ و شیرین؟ گفتی‬
‫خانه‌ها چهار طاق باز بودند‪ .‬عده‌ای از مردم میخکوب شده بود‪ .‬انگار تنوری از آتش در لحظات‪ ،‬هنگامیکه مرا م ‌یبوسید گفته بود‪ :‬همۀ تلخی اش مال من‪ ،‬به دیده منت می پذیرم! گفتم فرهاد‪ ،‬تو‬
‫اشک شوق و شادمانی می‌ریختند‪ .‬بعضی‌ها قلبش جاری بود‪ .‬فانوسی را که بر سر در هیچ چیز مانع بازگشتم به جشن و شادی خل شدی‪ .‬گفتی خل ها که عاشق نمی شوند‪ ،‬آنها وانمود می کنند‬
‫که عاشقند‪ ،‬باور کن خورشید خانم‪ ،‬عاش ِق راست راستکی یک عاقلِ‬ ‫همدیگر را سخت در آغوش می‌فشردند‪ .‬خانه اش آویزان کرده بود ‪ ،‬کم نور و افسرده بزرگ که درخانه بر پا میشود نخواهد شد‪.‬‬
‫کامل است! گفتم عقل و عشق؟ گفتی عاشق بی عقل‪ ،‬نابینای خوش‬ ‫عده‌ای دیگر مشغول رقص و پایکوبی بودند بنظر می آمد‪ .‬جای فرزندش در این جشن و یقین دارم اگر امشب بر نگردد‪ ،‬حتما نزدیک‬
‫و از ته دل شادی می کردند‪ .‬فصل شادی سروری همگانی که آغاز شده بود خالی بود‪ .‬سحر‪ ،‬موقعی که جشن و شادی در اوج خیالی است که گمان می کند اگر بر بالای یک بلندی بیاستد می‬
‫تواند تمام دنیا را ببیند! من خاموش ماندم آنجا‪ ،‬اما اینجا بگویمت‬ ‫شروع شده بود و بوی عطر وعود همه جا نم‪ ،‬نم باران به روی تاریکی شب می ریخت است‪ ،‬او اینجا در کنار ما خواهد بود‪.‬‬
‫که من بر این گمانم که عاش ِق عاقل همانِبه که بی عقلی پیشه کند‬ ‫‪---------‬‬ ‫و مریم نگاهش به دورترها گره خورده بود‪.‬‬ ‫را پر کرده بود‪ .‬عده‌ای هم زیر لب مشغول‬
‫درعاشقی‪.‬‬ ‫* محمد سعید صعیف‪ :‬نویسنده و داستان نویس‬ ‫پسرم کجا رفته است؟‬ ‫شکر گزاری بودند‪ .‬مریم به جایی که آفتاب‬
‫اهل صنعا ‪ -‬یمن است‪ .‬این داستان برگرفته از‬ ‫آهسته‪ ،‬آهسته در حال فرو رفتن بود خیره‬
‫کتاب «مجموعه داستان‌های ادبیات مدرن‬ ‫یکی از مردان که خسته و کوفته از آن سوی‬ ‫شده بود‪ .‬او با خودش حرف میزد‪.‬‬
‫‪27‬‬ ‫برایت نگفته ام‪ .‬روزهای اول ازدواجمان بود و من می خواستم حر ِف‬ ‫عرب» است که توسط «سلما خدرا» گر ‌دآوری‬ ‫دریاها آمده بود به مریم گفت‪:‬‬ ‫راستی او کجاست؟‬
‫نغزی گفته باشم که عاش ِق راست راستکی یک عاق ِل کامل است‪.‬‬ ‫من یک پسر پوست قهوه‌ای را دید‌هام که‬
‫نیشش تا بناگوش باز شد وتا قاه قاه خندیدن هم‪ ،‬کشید‪ .‬میان ِهر‬ ‫شده است‪.‬‬ ‫در یک دستش کتاب و در دست دیگرش‬ ‫پرندگان و همه مردان از راه‌های دور‪ ،‬از‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32