Page 32 - Shahrvand BC No. 1215
P. 32
‫ادبیات ‪ /‬رمان‹‹‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬ ‫‪32‬‬

‫ـ‪3‬ـ‬ ‫‪32‬‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫س��وزان پیش��نهاد کرد پیراهن تازه بخرم‪ .‬گفتم ملکه هم از پوش��یدن‬ ‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1215‬جمعه ‪ 10‬رذآ ‪1391‬‬
‫لبا ‌سهای قدیمی شرمنده نیست‪ ،‬چرا من باید لباس تازه بپوشم؟‏پاسخم‬
‫خیره شدم که تمام نیرویش را بکار گرفته بود تا‏خشمگین نشود‪« .‬بهتر‬ ‫داد که ملکه مجبور نیست تأثیر مثبت بر کسی بگذارد‪ ،‬ولی تو مجبوری‪.‬‬ ‫بیست و سوم ژانویه ‪ 946‬‏‪1‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫اس��ت بدانی که این تصمیم را روز قبل از عروس��ی گرفته بودم‪ .‬و نه تنها‬ ‫عجیب احساس خیانتی به ملکه و مردم م ‌یکنم؛‏هیچ بانوی محترمی در‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬
‫سرواندارتید ‌لشکسته نشد که‏خیلی هم از این تصمیم خوشحال شد‪.‬‬ ‫این شرایط پیراهن تازه نم ‌یخرد‪ .‬اگرچه همی ‌نکه خود را با لباس تازه در‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1215 - Friday, Nov. 30, 2012‬‬
‫تنه��ا به او گفتم در حال حاضر آمادگی ازدواج ن��دارم‪ .‬حرفم را باور کن‬ ‫آیینه دیدم ملکه و کشور و همه‏چیز فراموشم شد‪ .‬اولین لباس تازه پس‬ ‫س��وزان همین حالا ارقام فروش ایزی را به من نش��ان داد‪ .‬نم ‌یتوانم باور‬
‫آقای گیلبرت که نامزد‏سابق من ابدا با ناراحتی ود ‌لشکستگی به کشتی‬ ‫از چهار س��ال! و چه پیراهنی! رنگ هلوی رسیده است و پارچ ‌هاش نرم و‬ ‫کنم! به راس��تی فکر م ‌یکردم مردم چنان از جنگ و‏ماجراهایش خسته‬
‫جنگ ‌یاش برنگشت‪ .‬هیچ احساس تحقیر و خیانت نم ‌یکرد بلکه راحت و‬ ‫سبک به تنم‏م ‌ینشیند و وقتی راه م ‌یروم احساس خوبی دارد‪ .‬فروشنده‬ ‫ش��د‌هاند که حاضر به یادآوری آن هم نیس��تند‪ .‬آن ه��م در یک کتاب‪.‬‬
‫ش��اد بود‪.‬‏همان شب ی ‌کراست به کلوب سی‪ .‬سی‪ .‬بی رفت و تا صبح با‬ ‫گفت یک «ش��یکی فرانسوی» دارد‪ .‬خودم هم همی ‌نطور‪ ،‬وقتی آن را به‬ ‫خوش��بختانه باز هم حق با تو بود و من اشتباه‏م ‌یکردم (باید بدانی این‬
‫‏تن کنم‪ .‬بنابراین خریدمش تا «شیک فرانسوی» شوم‪ .‬حالا نوبت کفش‬
‫بلینداتوینینگرقصید‪ .‬‏»‬ ‫اعتراف مرا م ‌یکشد!‏)‬
‫سیدنی عزیز‪ ،‬باید بگویم این توضیحات اگرچه گیلی را به حیرت انداخت‬ ‫است‪ .‬ولی باید صبر کنم چون به اندازه کوپن یک سال‏خرید کرد‌هام‪.‬‏‬ ‫س��فر‪ ،‬قصه گوییدر مقابل جمعیتی مش��تاق‪ ،‬امض��ای کتاب و ملاقات‬
‫ولی از وقاحتش نکاست‪ .‬وقاحت مو ‌شهای موذی مثل‏گیلی بی انتهاست‪.‬‬ ‫با این موی تازه‪ ،‬صورت کرم خورده‪ ،‬لباس ش��یک فرانس��وی‪ ،‬و همراهی‬ ‫با مردمان تازه از ش��دت هیج��ان دیوان ‌هام م ‌یکند‪ .‬بانوان��ی را‏دید‌هام‪ ،‬با‬
‫میدان��ی که‪ .‬بلافاصله ح��دس زد که م ‌یتواند داس��تان جذا ‌بتری برای‬ ‫سوزان‪،‬دیگر احساس یک زن خسته و ژولیده سی ودو‏ساله را ندارم‪ .‬بلکه‬ ‫داس��تا ‌نهایی از مبارزات و تلاش در دوران جنگ‪ ،‬که تحسین برانگیزند‪.‬‬
‫نشری ‌هاش درست کند‪ .‬با نیشخندی گفت‪« :‬آه‪،‬‏پس ای ‌نطور‪ .‬کلوب؟ زن؟‬ ‫گاهی آرزو م ‌یکنم ستون روزنام ‌هام را داشتم و‏م ‌یتوانستم این داستا ‌نها‬
‫زنی زیبا‪ ،‬جذاب‪ ،‬شیک و سی ساله هستم‏‪.‬‬ ‫را بنویس��م‪ .‬دیروز‪ ،‬با یک خانم نورویکی گفتگویی شاد و جذاب داشتم‪.‬‬
‫نوشیدن؟ مثلداستا ‌نهای قدیمی اسکار وایلد‪ ،‬بله؟ ‏»‬ ‫ب��ا توجه به لباس تازه و کف ‌شه��ای کهنه من _ توجه کرده ای که همه‬ ‫چه��اردختر نوجواندارد و هفته‏پیش بزر ‌گترینش��ان به یک میهمانی‬
‫ای��ن جا بود که ژولیت قوری چایی را به س��وی او پ��رت کرد‪ .‬م ‌یتوانی‬ ‫خیلی س��خ ‌تگیرتر از دوران جنگ شده و بیش��تر مراقب‏خریدهایمان‬ ‫عصرانه در مدرسه دعوت شده بود‪ .‬دخترک با بهترین لباس و سفیدترین‬
‫حال گیلی را حدس بزنی‪ .‬آبروریزی‪ ،‬آن هم در س��الن پُر‏مس��افر هتل؟‬ ‫هس��تیم؟ علتش این است که همه م ‌یدانیم که صدها هزار نفر در تمام‬ ‫دستک ‌شهایش به‏میهمانی رفته و همی ‌نکه وارد شده از دیدن این همه‬
‫وقت چایی بعد از ظهر؟ برای همین مطمئنم روزنام ‌ههادربار‌هاش خواهند‬ ‫اروپا باید بخورند و بپوش��ند و س��رپناهداشته باش��ند‪.‬‏اما پیش خودمان‬ ‫مرد جوان چنان به وحشت افتاده که همان جا از حال رفته است‪ .‬دخترک‬
‫بماند شخصاً از اینکه نصف این مردم آلمانی هستند خشمگین م ‌یشوم _‬ ‫بین��وا!‏هی ‌چگاه در عمر کوتاهش این همه مرد جوان در یک محل ندیده‬
‫نوشت‪.‬‏‬ ‫هنوز ایده ای در باره کتاب تازه به ذهنم‏نرسیده‪ .‬یواش یواش دارم ناامید‬ ‫بوده اس��ت‪ .‬فکرش را بکن‪ ،‬یک نسل در این مملکت بدون‏میهمان ‌یهای‬
‫باید بگویم تیتر «ایزی بیکرستاف دوباره به جنگ م ‌یرود! خبرنگاری‬
‫در نبرد هتل به ان مجروح شد!» بی انصافانه باشد اما‏خیلی بد نیست‪ .‬اما‬ ‫م ‌یشوم‪ .‬تو فکری به خاطرت م ‌یرسد؟‏‬ ‫عصرانه‪ ،‬رقص‪ ،‬و گفتگو و نزدیکی با جنس مخالف بزرگ شد‌هاند‏‪.‬‬
‫چیزی مثل «ژولیت رومئو را تنها گذاشت‪ .‬قهرمانی د ‌لشکسته در‬ ‫حالا که بقول معروف در شمال هستم‪ ،‬خیال دارم به سوفی در اسکاتلند‬ ‫به راستی از بازدید کتا ‌بفروش ‌یها و ملاقات با کتا ‌بفرو ‌شها خوشحالم‪.‬‬
‫برمه» حتی برای موجود رذلی مثل گیلی‏گیلبرت و نشریه هیو و کرای‬ ‫تلفن بزنم‪ .‬ش��اید امش��ب زنگ زدم‪ .‬تو کاری با او ن��داری؟‏پیامی برای‬ ‫به این نتیجه رسید‌هام که کتا ‌بفرو ‌شها از تیره‏مخصوصی هستند‪ .‬هیچ‬
‫آدم عاقل��ی به خاطر چندرغاز حقوق کتا ‌بفروش نم ‌یش��ود‪ .‬و هیچ آدم‬
‫هم پست و پلید است‏‪.‬‬ ‫خواهرت‪ ،‬یا شوهرش‪ ،‬یا خواهرزاد‌هات؟‬ ‫عاقلی دنبال کار کتا ‌بفروش��ی‏نم ‌یرود‪ .‬همه میدانیم هیچ پولی در این‬
‫ژولیت نگران اس��ت که ش��اید مایه تحقیر استفنز و استارک شده باشد‪،‬‬ ‫این بلندترین نامه ایست که در همه عمرم نوشت ‌هام‪ .‬تو مجبور نیستی به‬ ‫کار نیست‪ .‬بنابراین تنها م ‌یتواند عشق به کتاب و کتا ‌بخوا ‌نها آنان را به‬
‫ولی فکر اینکه راب دارتی به هر شکلی مورد سخره قرار‏بگیرد دیوان ‌هاش‬ ‫این کار واداشته‏باشد‪ .‬و البته امکان دیدن کتابی تازه به عنوان اولین نفر‏!‬
‫م ‌یکن��د‪ .‬مدام م ‌یگوید راب دارتی آدم خیل��ی خوبی بود‪ ،‬خیلی خوب‪.‬‬ ‫این بلندی پاسخ دهی‏‪.‬‬ ‫یادت هس��ت اولین کاری که من و خواهرت با هم در لندن داشتیم چه‬
‫و هی ‌چک��دام از این اتفاقات تقصی��ر او نبود‪ ،‬و‏نباید نامش چنین به لجن‬ ‫دوستدارت‪،‬‬ ‫بود؟ در کتاب دس��ت دوم فروشی آقای هاوک؟ چه مغازه ای‏بود! راستی‬
‫ژولیت‏‬ ‫راستی دوستش داشتم‪ .‬خیلی س��اده آقای هاوک کارتنی را م ‌یگشود و‬
‫کشیده شود‏!‬ ‫‏‏‬ ‫به هرکدام یک کتاب م ‌یداد و م ‌یگفت‪« :‬دس��ت‏هاتون را بشویید‪ .‬هیچ‬
‫آیا تو راب دارتی را م ‌یش��ناختی؟ میدانم که این داس��تان زن‪/‬نوشیدن‪/‬‬ ‫خاکستر سیگاری نبینم‪ .‬و خواهش م ‌یکنم ژولیت حاشیه نویسی نکن!‬
‫اسکاروایلد هم ‌هاش مسخره و چرند است‪ .‬اما چرا ژولیت قرار‏ازدواجش را‬ ‫از سوزان اسکات به سیدنی‬ ‫سوفی جان‪ ،‬خواهش م ‌یکنم مراقب‏باش ژولیت وقت کتاب خواندن قهوه‬
‫با او بهم زد؟ تو م ‌یدانی چرا؟ اگر م ‌یدانی‪ ،‬آیا به من خواهی گفت؟ معلوم‬
‫بیست و پنجم ژانویه ‪1946‬‏‬ ‫ننوشد!» و ما با کتاب تازه م ‌یرفتیم تا گوشه دنجی بیابیم‪.‬‏‬
‫است که نخواهی گفت! پس چرا سؤال‏م ‌یکنم!‏‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬ ‫این مسئله همیشه مورد حیرت من بوده و هست که چطور کسانی بدون‬
‫البته تمام این هیاهو فرو خواهد نشست‪ .‬اما بهتر نیست ژولیت مدتی در‬ ‫آنکه بدانند چه م ‌یخواهند وارد کتا ‌بفروش��ی م ‌یش��وند‪ .‬با‏این امید که‬
‫لندن نباشد؟ چطور است که تور کتا ‌بخوانی او را تا‏اسکاتلند ادامهدهیم؟‬ ‫گزارش روزنام ‌هها را باور نکن‪ .‬هی ‌چکس ژولیت رادستگیر نکرده ودستبند‬ ‫ناگهان چشمشان به جلد کتابی بیفتد و از آن خوششان بیاید‪ .‬و البته غالباً‬
‫باید بدانی خودم همدودل هستم‪.‬درست است که این کتا ‌بخوانی فروش‬ ‫ن��زده‪ .‬فقط یکی از مأموران پلیس برادفورد به او‏تذکراتی داد‪ .‬و در حالی‬ ‫آنقدر باهوش هستند که بدون اعتماد به نوشته‏های ناشر از کتا ‌بفروش‬
‫را به شدت بالا برده اما این جلسات‏کتا ‌بخوانی و گفتگو و میهمان ‌یهای‬ ‫در مورد کتاب س��ؤال کنند‪ .‬این کتاب در چه مورد اس��ت؟ ش��ما آن را‬
‫نهار و عصرانه به راستی برای ژولیت خسته کننده است‪ .‬آسان نیست که‬ ‫که نم ‌یتوانست جلوی خند‌هاش را بگیرد‏‪.‬‬
‫برخیزی و در‏مقابل مردمانی نا آشنا بایستی و از خود و کتابت حرف بزنی‪.‬‬ ‫این درس��ت است که او قوری چایی را به سوی سر گیلی گیلبرت پرتاب‬ ‫خواند‌هاید؟ خوشتان آمده؟‬
‫کرد ولی این خبر که صدمه ای به او زده باشد را باور‏نکن‪ .‬چایی سرد شده‬ ‫کتا ‌بفرو ‌شهای نخبه‪ ،‬مثل من و سوفی که با تار و پود کتاب م ‌یآمیزند‪،‬‬
‫او مثل من به این همه هیاهو عادت ندارد و م ‌یترسم از پا بیفتد‏‪.‬‬ ‫بود‪ .‬تازه فقط کنار پیش��انی او زخم مختصری برداشت‪ .‬حتی مدیر هتل‬ ‫هرگز نم ‌یتوانند دروغ بگویند‪ .‬فقط کافی است کسی‏چهره ما نگاه کند‪.‬‬
‫سیدنی‪ ،‬تا چند روزدیگردر لیدز خواهیم بود و خواهش م ‌یکنم نظرت را‬ ‫هم از دریافت غرامت خودداری کرد‪.‬‏گفت قوری کهنه بوده اس��ت‪ .‬ولی‬ ‫فوری دس��ت ما را تا ته م ‌یخواند‪ .‬خم کوچک��ی به ابرو یا پیچ و تابی به‬
‫گوشه لب بلافاصله به خریدار م ‌یفهماند‏که کتاب خوبی انتخاب نکرده و‬
‫در باره اسکاتلند برایم بنویس‏‪.‬‬ ‫به خاطر شدت فریادها و ناله های گیلی مجبور شد پلیس را خبر کند‏‪.‬‬ ‫باهو ‌شهایش از فروشنده راهنمایی م ‌یخواهند‪ .‬و البته ما با شتاب آ ‌نها‬
‫اگرچه گیلی گیلبرت مرد بد ذات و شروری است و امیدوارم عاقبت خوبی‬ ‫تمام داس��تان این است‪ ،‬و من تمام مس��ئولیت را م ‌یپذیرم‪ ،‬نباید برای‬ ‫را به قفسه مورد نظر‏هدایت و کتاب خوبی در اختیارشان م ‌یگذاریم‪ .‬اگر‬
‫نداشته باشد‪ ،‬اما با این جار و جنجالش کتاب ایزی‏بیکرستاف به جنگ‬ ‫گیلی وقت ملاقات م ‌یگذاش��تم‪ .‬نباید اجازه م ‌یدادم ژولیت را‏ببیند‪ .‬من‬ ‫از کتاب پیشنهادی ما خوششان نیامد‪ ،‬دیگر به کتا ‌بفروشی ما نخواهند‬
‫م ‌یرود رادر صدر لیس��ت پرفرو ‌شترین کتا ‌بها نشاند‪ .‬شاید برایش یک‬ ‫که از نهاد پلیدش باخبر بودم‪ .‬کرم خاکی بی ارزشی که برای هیو و کرای‬
‫لندن کار م ‌یکند‪ .‬و البته من م ‌یدانستم که‏گیلی و روزنام ‌هاش به شدت‬ ‫آمد‪ ،‬اما‏اگر خوششان آمد‪ ،‬تا آخر عمر مشتری خواهند ماند‪.‬‏‬
‫یادداشت سپاس و قدردانی نوشتم‪.‬‏‬ ‫به موفقیت اسپکتاتور حسودی م ‌یکنند‪ .‬در مورد ستون ایزی بیکرستاف‬ ‫گفت ‌ههایم را یادداش��ت م ‌یکنی؟ کار خوبی م ‌یکنی‪ .‬ناش��ران نباید تنها‬
‫دوستدارت‪،‬‬ ‫یک نس��خه کتاب تازه را برای کتا ‌بفرو ‌شها بفرستند‪ .‬باید چندین‏جلد‬
‫با عجله‪،‬‬ ‫و البته به ژولیت‏‪.‬‬
‫سوزان‬ ‫من و ژولیت تازه از میهمانی کتا ‌بفروشی به رادی برگشته بودیم‪ .‬هردو‬ ‫بفرستند تا همه کارمندان کتا ‌بهای تازه را بخوانند‏‪.‬‬
‫خیلی خس��ته و خیلی مفتخر بودیم‪ .‬که ناگهان گیلیدر‏برابرمان س��بز‬ ‫آقای ِستون امروز م ‌یگفت ایزی بیکرستاف هم برای کسانی کهدوستشان‬
‫تذکر‪ :‬بالاخره فهمیدی این مارکام وی رینولدز کیست؟ امروز برای ژولیت‬ ‫شد و با التماس از ما خواست با او چایی بنوشیم‪ .‬التماس کرد تا مصاحبه‬ ‫داری و هم برای کس��انی که مجبوری برایش��ان هدیه ای‏بخری ایده آل‬
‫به اندازه یک دشت گل کاملیا فرستاده بود‪.‬‏‬ ‫کوتاهی با «دوش��یزه اشتون فو ‌قالعاده ما‪ ،‬یا‏شاید بهتر است بگویم ایزی‬ ‫اس��ت‪ .‬و م ‌یگفت ‪ %30‬کتا ‌بهایی که خریداری م ‌یشوند برای هدی ‌هاند‪.‬‬
‫‪ -‬ادامه دارد ‪-‬‬ ‫بیکرستاف تمام انگلستان؟»داشته باشد‪ .‬همین رفتار و گفتار مسخر‌هاش‬
‫باید برای من هشدار م ‌یبود‪،‬‏اما خیلیدلم م ‌یخواست بنشینم ودر حالی‬ ‫سی درصد؟ دروغ نم ‌یگفت؟‬
‫که چایی و خامه م ‌ینوشمدر باره موفقی ‌تهای ژولیت و شانسی که بنگاه‬ ‫س��وزان برای��ت گفته که علاوه بر تور کتا ‌بخوانی چ��ه چیز دیگر را هم‬
‫مدیریت م ‌یکند؟ مرا‪ .‬هنوز نیم س��اعت از آشنایی ما نگذشته‏بود که به‬
‫انتشاراتی ما‏آورده گفتگو کنم‏‪.‬‬ ‫من تذکر داد لباس و آرایش و کفش و سرو صورتم آشفته و ژولیده است‪.‬‬
‫بنابراین نشستیم‪ .‬گفتگوها به نرمی پیش م ‌یرفت و من داشتم از داوری‬
‫خود نسبت به گیلی شرمنده م ‌یشدم که ناگهان پرسید‪...« :‬‏گمانم خود‬ ‫گفت جنگ تمام شده‪ ،‬آیا خبرها را نشنیده‏بودم!؟‬
‫تو هم از بیوه های جنگ هس��تی‪ .‬ای ‌نطور نیس��ت؟ یا شاید باید بگویم‬ ‫با هم به سالن مادام هلن رفتیم تا مویم را مرتب کند‪ .‬حالا مویم کوتاه و‬
‫نزدیک بود بیوه جنگ شوی؟ قرار نبود با سروان‏راب دارتی عروسی کنی؟‬ ‫مواج است‪ .‬بجای آن موی دراز و بی حالت‪ .‬رنگ مویم هم‏کمی روش ‌نتر‬
‫تمام ترتیب مراس��م را هم داده بودید‪ .‬ای ‌نطور نیس��ت؟» ژولیت پرسید‪:‬‬ ‫شده‪ .‬سوزان و مادام گفتند رنگ موی روشن بر جذابیت «چشمان زیبایم»‬
‫م ‌یافزاید‪ .‬ولی من م ‌یدانم چرا مویم را‏رنگ کرد‌هاند‪ .‬تا تار موهای بی ادب‬
‫«ببخشید‪ ،‬آقای گیلبرت؟» و‏میدانی که چقدر مؤدب است‏‪.‬‬ ‫سفید را (تا جایی که شمرد‌هام فقط چهار تار) بپوشانند‪ .‬یک شیشه کرم‬
‫‏«خبرم درست است‪ .‬ای ‌نطور نیست؟ تو و سروان دارتی برای ثبت ازدواج‬ ‫صورت و یک لوس��یون‏برای دست خرید‌هام‪ .‬و یک ماتیک و یک فر مژه‬
‫تقاضا نوشته بودید‪ .‬و قرارش را گذاشته بودید که در‏دفتر ازدواج چلسی‬
‫روز س��یزدهم دس��امبر ‪ 1942‬عروسی کنید‪ .‬س��اعت ‪ 11‬صبح‪ .‬و برای‬ ‫(که هر وقت استفاده م ‌یکنم چش ‌مهایم چپ م ‌یشوند!)‪.‬‏‬
‫نهار در ریتز جا گرفته بودید‪ .‬پس چرا‏س��ر هی ‌چکدام از این قرارها حاضر‬
‫نشدید؟ روشن است که تو سروان دارتی بی نوا را غال گذاشتی و تنها و‬
‫د ‌لشکسته به کشتی‏جنگ ‌یاش برگرداندی‪ .‬تا قلب شکست ‌هاش را به برمه‬

‫ببرد و سه ماه بعد کشته شود‪ .‬‏»‬
‫مرا م ‌یگویی؟ ناگهان راست نشستم ودهانم از حیرت باز ماند‪ .‬و به ژولیت‬
   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36   37