Page 25 - Issue No.1374
P. 25
25 سال / 23شماره - 1374جمعه 27رذآ 1394 زدنش ،بعد از ساعتی عک سها و نگاتیوها را در پوشهای پیدا کرد .برشان کمر دختر بود ،نگاهش را دقیقتر کرد .در چشمانش میشد بارقهای از مقواهای تاشده ب هدردنخور چیز دیگری پیدا نکرد .وقتی م یخواست
داشت و از در خانه بیرون رفت. شناخت را دید .برای فرار دیر شده بود .مسعود نفس عمیقی کشید و تشک را کنار بزند و زیرش را بگردد ،صدای تق از در ورودی آمد .با
In touch with Iranian diversity به سالن قدم برداشت .دختر بیآ نکه حتی جیغی بکشد و درحال یکه هراس دستش را عقب کشید .صدا ،صدای چرخش کلید بود .از جایش
ماشین سر جایش بود .چند دقیقهای رانندگی کرد تا به خرابهای رسید. شگفتی از نگاهش میبارید ،دست دراز کرد و با پتویی برهنگی خود جهید و دور و برش را پایید .در باز شد و شاهین را دید که با خنده
پاکت عک سها را برداشت و همه را آتش زد .آتش به نگاتیو که رسید را نصفهنیمه پوشاند .شاهین از جایش برخاست و هاج و واج روبروی داخل شد .دختری همراهش بود .غروب ،اتا قخواب را در ظلمات برده
زبانه زد ،بعد آرام گرفت و خاکسترش در هوا پخش شد. مسعود ایستاد. بود .مسعود لابلای لباسهای کمد خزید.
ساعت از ده شب گذشته بود و ترافیک روانی تا خانه جریان داشت. «آقای اشکاوند!» صدای شاهین آمد.
"آقای اشکاوند" گفتنش با همیشه فرق داشت ،تلفیق غریبی بود از
دلش برای دیدن رؤیا پرپر م یزد. تعجب و تمسخر ،انگار که داشت میگفت ،شما کجا ای نجا کجا! «جدی م یگم .باور کن! بده من اونو».
کلید را که در قفل انداخت ،صدای پای سالار نیامد .آهسته داخل شد. «عک سها ...عک سها کجان؟» صدای پایی نزدیک میشد .مسعود خودش را جمع و جور کرد .چیزی
نور کمرمقی از اتاقخواب میآمد .رؤیا روی تخت پشتش را به دیوار شاهین لحظهای چرخید و دختر را پایید .با صدایی مطمئنتر جواب روی تخت افتاد و صدای پا دوباره دور شد .مانتوی بنفش دختر بود با
تکیه داده بود و مجلهای را ورق میزد .چشمش که به مسعود افتاد،
داد، یک شال آبی.
مجله را روی عسلی انداخت. «بذارید اول نازگل بره .اون هیچکارهاس». «چیزی میخوری؟»
«کجا بودی تا الان؟» از اتا قخواب صدای لرزش موبایل روی فلز آمد .حتماً رؤیا بود که او را «نه بیا بشین حرف بزنیم .به مامان گفتم هشت از آرایشگاه ورش
«شرکت!»
به خود م یخواند. میدارم».
«چرا جواب موبایلت رو نمیدی؟ از بس گرفتمت خل شدم». «عک سها!» «مامانت وقتی نمیتونه دو ساعت دوری تو رو تحمل کنه ،چطوری
موبایل؟ چند ثانیه لازم داشت که به خاطر بیاورد که موبایل هنوز روی
زمین در اتاقخواب شاهین است .با این حال ،دستانش را به جیبهای هرچه تلاش م یکرد که فقط به صورت شاهین دقت کند ،نگاهش م یخواد رفتنت رو طاقت بیاره؟»
ناخودآگاه به پایین لیز میخورد ،آنجا که اندامی دیگر از بدن شاهین، «از بس رفتن ما کش پیدا کرده که دیگه منم باورش نم یکنم».
شلوار و کاپشناش زد. با وقاحت و راست راست به او خیره شده بود ،اندامی که اگر م یتوانست «نه دیگه این دفعه جدیه .گفتم بهت که .پوله داره جور میشه .اگر
«فکر کنم گذاشتمش شرکت». حرف بزند برای مسعود از روزهای نوجوانیاش م یگفت و از اینکه چطور
«حواس نداریا ...مسعود این روزها خیلی کار م یکنی .م یدونم بهخاطر در آن روزهای عسرت ،عکسهای برهنه رؤیا او را بر سر شوق میآورده کاری توی ایران داری فقط دو هفته وقت مونده».
من و بچ ههاست .ولی نمیخوام سلامت خودتو به خطر بندازی». و خوراک دوران بلوغ صاحبش ،شاهین ،را فراهم م یکرده است .در این «پول از همون جایی میاد که گفته بودی؟»
جملات رؤیا روی گوشهای مسعود فرود میآمد اما چیزی نمیشنید. رویارویی نهایی ،طرف مسعود دیگر شاهین نبود" ،او" بود .خشم سراسر
به برگشتن فکر میکرد .یک ساعتی راه داشت که به خانه شاهین برسد وجود مسعود را فرا گرفته بود .صدایی در گوشش طنین انداخته بود، «آره این گاو حالاحالاها شیر م یده .بگیر یه ضرب برو بالا .به سلامتی
و از پنجرهاش بالا برود .این بار اما میترسید .از طرفی اگر موبایل را صدایی که تشویقاش م یکرد به شاهین حمل هور شود؛ صدایی آشنا گاو!»
برنمیداشت چه؟ موبایلی که پر از اطلاعات شخصی طی پنج سال بود و که مسعود بارها و بارها در نوار گوش داده بود .عراقیها پشت خاکریز
از همه بدتر فیلمی از ه مخوابگی دو مقتول همان خانه. پناه گرفته بودند .گردانهای ما از سه طرف آنها را محاصره کردند. صدای برخورد محکم لیوان روی میز.
«چرا رنگت پریده؟ نگران موبایلت هستی؟» بهشان وقت دادیم تسلیم شوند .چهره شاهین حالت عبوسی گرفت، «چه آتویی از این یارو داری که ای نقدر مطمئنی؟»
«نه خستهام .بچ هها خوابیدن؟» داشت شرایط را میسنجید .ناگهان یک صندلی را از پشت میز شام بلند
خوابیده بودند .مسعود لباس خوابش را پوشید ،چراغ را خاموش کرد کرد ،تابی داد و به مسعود حمل هور شد .عراق یها کوتاه نیامدند .فرمانده «عکسهای لخت زنشو».
و کنار رؤیا دراز کشید .رؤیا میخواست چراغخواب را روشن کند که احمقشان دستور تیراندازی داد .چند تا از افراد ما را زدند .مسعود «جدی پرسیدم».
دستانش را جلوی صورتش گرفت تا مانع ضربه شود .دختر جیغ کشید.
مسعود جلویش را گرفت. در برگشت ،پایه صندلی به بازوی مسعود خورد .دادی کشید و در همان «منم جدی جواب دادم».
«بذار تاریک باشه». حال پایه را قاپید و صندلی را بر زمین زد .دستور حمله صادر شد .از سه «شاهین!»
طرف ،زمینی هجوم بردیم .صدای تیر مسلسل و آرپ یجی فضا را پر کرد.
رؤیا پیشانی مسعود را بوسید و پشتش را به او کرد .مسعود دستانش کسی را زنده نگذاشتیم .مسعود چاقوهای میوهخوری را کنار چنگا لها «فکر کردی عاشق چشم و ابروم شده که بخواد پول بده؟»
را دور کمر رؤیا حلقه کرد و خودش را از پشت به او چسباند .انگار که روی میز شام دید .مشتی برداشت و بر شکم برهنه شاهین فرود آورد. «زندگی خصوصی آدماس .من فکر م یکردم که»...
دوباره او را به دست آورده باشد؛ انگار که رؤیا باز باکره بود .شاید آخرین چاقوها برش نداشتند .مسعود نفهمید چند بار ،اما بارها خارجشان کرد
باری بود که م یتوانست اینقدر به رؤیا نزدیک باشد .به پولی که در بانک و دوباره در سینه و شکم شاهین فرو بردشان .جانی در کالبد شاهین «اگر ازش آتو داشتم ،اونوقت کارم اخلاقی میشد؟ ول کن نازگل! این
داشت فکر کرد و ای نکه تا کی کفاف زندگی رؤیا را با دو بچه خواهد داد. نمانده بود .وقتی مسعود در شاهین تکانی ندید ،متوجه دختر شد که در آدم ،یه آدم توی خیابون نیس که گیرش آورده باشم .اگر وضع زندگی
دلش برایشان تنگ میشد ،اما مهم این بود که آنها بدون او در مضیقه ما اینجوریه که باید از این مملکت فرار کنیم بخاطر همچین آدماییه.
نخواهند بود و مهمتر ای نکه هی چکس در هیچجا عکسهای برهنه رؤیا کنج سالن پشت مبل پناه گرفته بود .چاقوهای دویست میلیون هم با روابطی که اینا دارن ،براشون پول خورده .من دارم
خونی از دست مسعود به زمین افتاد .دختر
را نخواهد دید. فقط یه کم گوشمالیش م یدم .همین».
سرش را تکا نتکان داد. «من نمیفهممت .دوست هم ندارم با این پول از این کشور خارج بشم.
Vol. 23 / No. 1374 - Friday, Dec. 18, 2015 274 East Esplanade «نم یگم .ب هخدا به هی چکس نمیگم». نم یخوام یه رابطه رو بسازم به قیمت خراب شدن رابطه دو نفر دیگه،
North Vancouver مسعود هاج و واج به دختر نگاه م یکرد .چه را به
هیچکس نم یگفت؟ چرا ذهنش کار نم یکرد؟ هرچقدر هم دزد بخوان باشن».
778-558-7080 وقتی دختر با ترس و لرز یک قدم به سمت در «وایسا! حرفای من تموم نشده».
خروجی برداشت ،تازه مسعود متوجه منظورش «مال من شده .دستمو ول کن .میگم ولم کن».
25 siamaka@telus.net شد .دختر شاهد قتل بود .شاید اگر دختر دهان «من واسه این برنامهریزی کردم و تو هم توی برنامه من بودی و هستی.
باز نکرده بود ،م یگذاشت از آنجا برود .اما دیگر
www.simsitydesign.com نه حالا .مسعود به سمتش راه افتاد .پتو از دست اینو بفهم!»
دختر افتاد .مسعود تاملی کرد .با یک دختر مسعود سرش را از کمد بیرون آورد .شاهین روی دختر افتاده بود و
برهنه چکار باید م یکرد؟ سعی کرد به چیزی تلاش داشت به زور لبا سهایش را دربیاورد .حرفهایشان دیگر قابلفهم
فکر نکند و به استغاثههای دختر گوش نسپرد. نبود .مسعود دست در جیب کرد و موبایلش را بیرون آورد ،بالایش
گامهای بلندتری برداشت و دختر را از گردن گرفت و دکمه فیلمبرداری را فشار داد .کمی خودش را جابجا کرد تا
گرفت و روی مبل انداخت و با دو دست گردنش کادر بهتری گیر بیاورد .از جای تاریکی که ایستاده بود ،آنها متوجهش
را فشار داد .یک دست هم برای آن گردن باریک نمیشدند .سعی م یکرد گوشی را تکان ندهد ،اما دس تهایش میلرزید.
کفایت م یکرد .دست و پا زد نهای دختر زیر چش مهایش در صفحه گوشی دو بدن نیم هبرهنه را تماشا م یکرد که
بدن غو لپیکر مسعود حاصلی نداشت. در هم میلولیدند ،اما حواسش جایی دیگر بود .ذهن ملامتگرش تا آن
لحظه را اجازه داده بود ،توجیهاتش را گوش کرده بود و با آن کنار آمده
کسی را زنده نگذاشتیم. بود ،اما این دیگر چه بود؟ فیلمبرداری؟ دنبال چه بود؟ میخواست آن
خودش را روی مبل طرف دیگر سالن انداخت و عکسها را با این فیلم خنثی کند؟ آیا اگر شاهین میخواست عک سها
به منظره چشم دوخت .به رغم موقعیت ،سکوت را علنی کند ،او هم تهدید م یکرد فیلم را پخش کند؟ فیلم تجاوز به
دلپذیری بود .صندلی شکسته ،جنازهای خو نآلود یک دختر؟ تجاوزی که هرچه م یگذشت کمتر شبیه به تجاوز و بیشتر
پشتش و دختری با چشمان باز روی مبل و پایی شبیه به یک عشقبازی پرشور میشد .یا نه! شاید هم یک انتقام شخصی
آویزان در هوا .مسعود خودش را ورانداز کرد ،در بود .ربطی به رؤیا یا این دختر (اسمش چه بود؟ گلناز؟ نازگل؟) نداشت.
جستجوی زخمی یا خونی .آسیبی ندیده بود .به آیا این همه سال ،مسعود از شاهین متنفر نبود چون از ناموس او عکس
اتاقخواب دوید و دستک شهایی را که قبلًا در گرفته است؟ حالا با این فیلم داشت آتش خشمش را از درون خاموش
کمد دیده بود به دست کرد و به همه جاهایی
که دست زده بود کشید .پتو را روی بدن دختر م یکرد؟
انداخت .شاهین را همانطور لخت و عور رها افکار م یآمدند و م یرفتند ،اما چشمهای مسعود نه روی مبل سالن
کرد .حالا باید ماموریتش را نهایی م یکرد .خانه و ساکنین شهو تزده رویش ،بلکه خیره به تصویرشان در موبایل
را زیر و رو کرد و اینبار بدون نگرانی از ب ههم بود .ذهنش برای لحظهای قفل شد وقتی که عکس رؤیا با انگشت
اخطارگونهاش روی صفحه ظاهر شد .حضور لرزان و نابهنگام همان
تصویر که برهنگان را از صفحه به در کرده بود ،کفایت م یکرد تا موبایل
از دست مسعود به پایین و روی جسمی فلزی بیفتد و صدایی دهد که
از لابلای نالههای عشاق روبرو به راحتی متمایز شود .در آن مقطع از
عشقبازی صورت هر دوی آنها در خلاف جهت اتا قخواب بود و صدا
باعت شد که سر جفتشان به اتاقخواب برگردد .واکنش آنی مسعود
این بود که عقبتر برود .شاهین همانطور که هنوز دستانش دو سوی