Page 23 - Issue No.1374
P. 23
هفت شعر از حسین غلامیخواه، خیال بود صدا مگر عکس میشود؟
خیل آدمهای شاد شاید آنهم کو؟
برگرفته از مجموعه شعر جدیدش24 ، از خیل آدمهای شاد کوه
آد مهایی که ـ بودندـ
23 از سطر به سطر میرسم
خوبی؟ به ِسر شدن این کلمات میان َسرم
سال / 23شماره - 1374جمعه 27رذآ 1394 گوش نبودیم /که چشم همه چیزمان شد /و دیدن جهت گرفت وقتی که قیچی شده بود /از تویی که نبودی
دیدیم صدای قیچی را کنار فرار کن از منی که تواَم
شنیدیم که به نخ کردند چش مهای پیش شاید به اویی که من نیستم راهی باشد
و حال دست میزنم برای تو بغلم م یکنی؟
دیدی پا میخوریم زیر این دس تها در عکسی که دستی قیچی گرفته م یبرد /یادت نیست؟
م یبینی همه چیز جوِرجو رست؟ از سطر به ستون میرسم
حتی اگر نخواهی باز هم درازت میکنند! و همه
چیز خراب
م یشود
حسین غلام یخواه ،شاعریست ساکن شهر دهلران در استان ایلام که م یروندم سفید
تا کنون دو مجموعه از اشعار خودرا با عناوین « »23و « ،»24خیلی بالا
ساده و بی ادعا ،بدون صفح هبند ِی معمو ِل کتابهای الکترونیکی روی شنها سفید روی دوم مرگ است
یک وبلاگ منتشر کرده است .شناخت ِن این شاعر و اشعارش را به دوس ِت ل بهایی که سیاه م یشوندم
و نم یرسم به تویی که نم یبینم
شاعر دیگرمان ،دکتر ماندانا زندیان که ساکن آمریکاست مدیونیم. برعکس وبه تویی که نم یبینم
این دو مجموعه شعر حسین غلام یخواه و دیگر اشعار او در وبلاگ زیر بـــــاد راه نم یبرم
نشسته بر
قابل دسترس یست: دست م یبَرن َدم
http://www.hghkh.blogfa.com/ خوبی؟ و دست م یزنندم
ماندهام با این جوب خشک آب م یزنندم و...
1 آب بدهید میشود؟
باید هم تمام عمر به سمت مرگ حرکت کنم درخت هم بکاریم؟
باران م یگویند نزدیک است نم یشنوندم و
وقتی همیشه جوانترین خاطرهمان نمازی که دستم بستهست
خداحافظی ست. فقط دست بزن و یک آن همه چیز میرود
مردی که کتاب میخواندم
In touch with Iranian diversity 2 چه کنیم م یرود بالای درخت
ساحلت میمانم آتش اینجا فقط برای سوخت نست قار قار میزند
من سیاه میشوم!
حتی اگر باید سرد بمانی دنیایم
روزي هزار بار ساده است و دس تهایم که بسته است
از من دست بکشی.
بگریز از این فرد روبهرو زنجیری نیست
3 و بخوان به نام آتش اما بستگی که هست
تنهاییم و هستی که نیست
تنهایی فوارههاي خاموش است فقط
که هیچ حوضی را به بازي نرسیدن نگرفت هاند. گاهی دستت را روی زیرا و داد
که رهایی؟
4 بلند کن م یگویندم «نه»
مرگ م یگویند طلاست این بن دها م یروندم
اسکیمویی ست دیوارها بالا
با نیزهاي در دست که به دس تها و زنی که شیون م یکند [من نم یبینم]
ماهیان را عجبا!
از دریاچهي یخ زده خاک م یافتد
نجات میدهد. که دود بسیار داریم میافتد خاک
و تاب نداریم... و خاک میشوم
Vol. 23 / No. 1374 - Friday, Dec. 18, 2015 5 واز خاک...
آدم برف ِی جار ِي بر خاك فقط آخرین حرفم مانده است ـ م یشود؟ـ یادی که دیگر نیست
و منی که من نیستم
ساع تها نه فکرش را نکن -تاکید را بخوانید م یشنوید؟- نشست هام گوشه
فکر م یکند بگوید شاید بشود؟ و مادرم که از خاک م یگوید
به انعکاس خورشید میان سینهش برای کودکی که
و به اینکه «از دوستت دارم؟ /از خواهم داشت؟» استخوانهایش را
از پیچیدن در لباس عروس آب برد
بودن
تک هي کوچکی ست از زندگی م یدانی تابوت هم زیبا م یتواند شد
از چو بهای زاگرس /که بلوط بودند بلند؟
باقی عمر
آین هي کسانی هستیم که نابودمان کردهاند.
6 جایم که خوب است به « یدالله رویایی» که دیدن از زاویه ی نگاه او در حیرت است
نیستی و بوی کوهستان درخودم حبس دارم خواستیم آب باشیم
اسمت هر بار شدیدتر تکانم م یدهد بوی سرریز آب از دیواری بلند /که شاید کشیده باشم توی گوشم
دارد کم کم باورم م یشود بگو ب
ساعتها در تاریکی از نبودن /از نخواهم بود از فکر عبور از این دیوار ل
صداي بلندتري دارند.
ند
23 7 خواستیم آب باشیم /کلمات ُشل شدند
مرگ و آبی که رفت
تنها میآید که له کند
سیگارهایی که به جوی باز م یگردد
آتش به فیلترشان رسیده. آیا ؟