Page 24 - Issue No.1374
P. 24
فحشهای آبداری که بهم م یدی---که البته بهت حق م یدم---داری
با خودت م یگی چه تضمینی هست که من دو سال دیگه سر و کل هم
پیدا نشه؟ حق هم داری .اما خیالت رو راحت م یکنم .من و دوست رویای برهنه ادبیات
دخترم قصد خروج از کشور داریم .قاچاقی! پس میتونه خیالت راحت
باشه که تا مدتها امکان برگشت ندارم .اما خب این دفعه یه کم بیشتر -بخش دوم و پایانی - داستان 24
باید سر کیسه رو شل کنی .هزینهها اونور بالاست دیگه .دویست میلیون کوتاه
تومن که اگر معادل دلاری بدی ممنون میشم .ترجیحاً صدی ».نمکدان سال / 23شماره - 1374جمعه 27رذآ 1394
را برداشت و با انگشت اشاره ضربات ملایمی به پشتش زد تا به خیار
نمک بپاشد .دقت کرد که نمک به اندازه به همه جایش رسیده باشد،
«آقای اشکاوند! من مطمئنم که ناموس برات مهمترین اصل زندگیه و
برای حفظش حاضری هر کاری بکنی .پس مردانگیت رو نشون بده».
چاقو را روی خیار فرود آورد ،دو نیمش کرد و پی شدستی را نوشته مهدی م .کاشانی
جلوی مسعود گرفت،
«خیار؟» بلد نبودم چهار تا اسم و فرمول رو حفظ کنم ،چطوری اون عکسها رو
با این دقت حفظم ،درسته؟ من همون خنگیام که بودم .اگر بهخاطر
*** عک سهایی که هنوز نگه داشتم نبود ،شاید اون ممههای سرپا رو یادم
شش. رفته بود».
شاهین ماتیز قرمزش را جلوی مجتمعی به نسبت قدیمی پارک کرد. «باور نم یکنم کثافتی مثل تو یه روز شاگرد من بوده».
بیتوجه به اطراف ،کلید انداخت و در را پشت سرش بست .حدود دو
دقیقه زمان برد تا چراغی در یکی از آپارتمانهای مجتمع روشن شود. «رؤیا گفته بود از من پذیرایی کنید .یادتون رفت؟»
به نظر میآمد که آپارتمانش در طبقه دوم باشد. شاهین نی مخیز شد ،خیاری را روی پی شدست یاش گذاشت و با چاقو
مشغول پوست کندن شد.
مسعود آنچه لازم داشت را به دست آورده بود .با احتیاط
ماشین را روشن کرد و از آنجا دور شد .چهل و پنج دقیقهای پرتنش را سالار با سه چهار تا ماشین اسباببازی ریز و درشت وارد
سالن شد و ماشینها را روی زمین پخش کرد .خودش هم روی زمین
سپری کرده بود .عضلههایش هنوز منقبض بودند .برای اولین بار کسی را دراز کشید که بازی کند.
تعقیب م یکرد ،آ نهم با ماشین در خیابانهای تهران .دو سه باری تصور
کرد که شاهین متوجهاش شده و خوشخیالانه فرض گرفت که اشتباه
م یکند .در طی مسیر ،به خودش نهیب زده بود که کاش این کار را به «سالار برو توی اتاقت».
کسی دیگر واگذار م یکرد ،فردی قابلاعتماد که دست فرمان بهتری «م یخوام اینجا بازی کنم».
داشته باشد و چهرهاش برای شاهین ناآشنا باشد .اما هراس مسعود از لو مسعود لحظهای خواست با لحن قاطعتری سالار را دور کند،
اما پشیمان شد .دوباره به شاهین رو چرخاند.
رفتن ماجرای رؤیا اجازه نم یداد که جلوی نزدیکترین کسانش زبان باز
کند چه برسد به آنکه وارد ماجراشان کند. «پنج سال قبل هم نباید لیلی به لالات میگذاشتم .گفتم شاید واقعاً
پول لازم داری که ازدواج کنی»...
قرارشان یک هفته بعد از آن دیدار غیرمنتظره در خانه مسعود اتفاق
افتاد .مسعود از شاهین خواست جایی همدیگر را ببینند .شاهین بدون شاهین قهقهه زد .سالار سرش را بالا آورد و به خنده شاهین
خندید. شاهین به چشمان مسعود خیره شد و حرف رؤیا را قطع کرد،
چک و چانه سر قرار آمد؛ کاف یشاپی در خیابان گاندی .نیت مسعود در
ظاهر چان هزنی برای مهلت و مقدار پول بود و در باطن کشاندن شاهین «آقای اشکاوند شعور منو به سخره نگیرید .روزی که پولا رو «این روزها خیلی سخت میشه به دختری اعتماد کرد.
باهاش آشنا میشی ،ازش خوشت میاد ،هم هچیزش هم در ظاهر خوبه.
به آنجا .شاهین این بار از جملات تهدیدآمیز استفاده نکرد ،انگار که آوردید ،چشماتون داشت از غیظ و نفرت م یزد بیرون». In touch with Iranian diversityاما بعد میفهمی که چه گذشته پررازی داشته .آقای اشکاوند ،شما بهتر
هرچه در چنته داشت در دیدار قبل مصرف کرده بود .سر مبلغ اندازهای «گوش کن ببین چی م یگم .تا حالا هر گهی خوردی، میدونید توی چه جامع های زندگی م یکنیم».
خوردی .از الان به بعد ،مزاحم من یا خانواده من بشی ،به هر نحوی،
کوتاه آمد ،اما در مورد مهلت پرداخت سرسختانه پافشاری م یکرد .به میرم ازت شکایت م یکنم .خودت هم م یدونی که آدم زیاد میشناسم رؤیا با خنده گفت،
نظر میآمد که واقعاً پول را برای خروج از کشور نیاز دارد .مسعود
داستانی به هم بافت که از کجا و چه کسانی باید پول را تهیه کند و با و میتونم راحت قورتت بدم». «شاهین جان! دوره درس و مدرسه گذشته .دیگه میتونی مسعود رو با
شاهین درحال یکه ظاهراً حواسش به پوست کندن از خیار اسم کوچیک صدا کنی».
وعدههای توخالیاش شاهین را رهسپار کرد و تا دقایقی بعد با هوندای
سفیدش دنبال ماشین کوچک شاهین راه افتاد. بود ،لبخندی زد. «من دوست دارم خاطره اون روزهای مدرسه رو زنده نگه
دارم ».رویش را به سمت مسعود چرخاند« ،البته اگر اشکالی نداشته
مسعو د دو روز دیگر هم دم خانه شاهین (کمی دورتر) کشیک دا د. «قطعاً این گزینه هم هست .اما فراموش نکنید که من برم ته باشه!»
چاه ،شما رو هم با خودم م یبرم .به نظرتون کدوم ما چیز بیشتری برای
شاهین تا بعدازظهر در خانه میماند و عصرها تا شب بیرون م یرفت .روز از دست دادن داره؟» رؤیا گفت،
سوم هم به همین روال بود .حوالی پنج عصر از خانه خارج شد .مسعود
بیست دقیقهای صبر کرد و وقتی شاهین برنگشت از ماشین پیاده شد. حرفش را متوقف کرد .خیار نیم هپوس تکنده را در بشقاب و بشقاب را «نه شاهین جان .چه اشکالی؟ تنها م یذارمتون که با خاطرات
روی میز گذاشت .کیفش را از زمین برداشت ،دستش را داخل برد و بعد قدیمی سر صبر خلوت کنید .وقتش رسیده که به سپیده هم شیر بدم».
خوشبختانه پنجره رو به کوچهای ب نبست باز میشد .مسعود م یتوانست از کمی جستجو یک بسته باز نشده شکلات ریتر اسپورت بیرون آورد.
دو سوی کوچه اصلی را سرک بکشد و اگر عابری رد نمیشد ،زمان
خوبی داشت که صرف بالا رفتن از دیوار کند. سالار را صدا زد و وقتی سالار خودش را دوا ندوان رساند ،او را روی «ممنون رؤیا جون!»
قبل از هرچیزی یک بار دیگر همه اتفاقات را مرور کرد ،که چرا آ نجا پای خود نشاند. رؤیا به اتاقخواب رفت و قبل از ای نکه در را ببندد گفت،
ایستاده بود ،که چرا م یخواست برای اولین بار در زندگیاش از دیوار «سالار جان ،شکلات دوس داری؟» «مسعود حواست باشه شاهین از خودش پذیرایی کنه .من
که زورم نرسید».
مردم بالا برود .به او و به ناموسش دس تدرازی شده بود و این تنها راهی «بله!»
بود که او میتوانست اوضاع را راست و ریس کند .نه تنها به نفع او و وقتی تنها شدند ،مسعود روی نزدیکترین مبل کنار شاهین
«آفرین! چه پسر مودبی! من ازت یه سؤال م یکنم اگر درست جواب نشست .صدایش را پایین آورد.
رؤیا بود ،بلکه شاهین را هم از ارتکاب معصیت بیشتر نجات م یداد .آن بدی ،این مال تو میشه .قبوله؟»
عک سها سرچشمه شر بودند و شاهین فریب وسوسهای را خورده بود. «حالا دیگه رؤیا جون صداش م یکنی؟ اونم جلوی من؟»
سالار به پدرش نگاهی انداخت و بعد با تکان سر قبول کرد.
بعد از آن شب ،دنیا دنیای بهتری میشد .نفس عمیقی کشید .کوچه شاهین یک پایش را روی دیگری انداخت .دو دستش را روی
«آگه گفتی مامان بابا اولین بار همدیگه رو کجا دیدن؟» دست ههای مبل استیل گذاشت و تکیه داد.
خالی بود .دورخیز برداشت و از برآمدگی دیوار زیر پنجره آویزان شد.
«توی کوه!» «بهشت زیر پای مادران است .یادتونه؟ یه بار کلاس رو با این
از اتا قخوابی نیمهتاریک سردرآورد .همه چراغهای خانه خاموش بود.
تختی ی کنفره گوشه اتاق بود و یک میز تحریر کنارش .روبرویشان جواب سالار ب یدرنگ بود و سرخوش از سادگی سؤال. جمله شروع کردید .نزدیک روز مادر بود .بگذریم که چه جمله د مدستی Vol. 23 / No. 1374 - Friday, Dec. 18, 2015
و تکراریای رو انتخاب کرده بودید .اما توی عمقش که بری ،م یبینی
یک در کشویی ،کمدی بهه مریخته را تا نیمه بسته بود .پوسترهایی با «باباش جواب سالار درست بود؟» بیراه نیست .چه کارها که مادرها واسه بچ هها نم یکنن .از همون اولش.
سایزهای مختلف و بدون سلیقه به دیوار آویزان بودند از هنرپیش ههایی
مسعود لبش را گاز گرفت و نفس عمیقی کشید .دلش م یخواست نه ماه از زندگیشون ،از جوونیشون رو میذارن که ما رو مثل یه جعبه
چاقوهای روی میز را یکباره بردارد و در شکم شاهین فرو کند.
که برای مسعود قیاف ههای آشنایی داشتند .گشتی در خانه زد تا با فضا نمیدانست شاهین چه بازی دیگری در سر داشت و نمیخواست وقتی آجر اینور اونور ببرن .بعدش هم که نوبت میرسه به درد زایمان و تا
آشناتر شود .به سبک خانههای قدیمی ،آشپزخانه با دیوار از سالن جدا
شده بود .مبل چرمی غو لپیکری روبروی تلویزیون بود .یک ضلع سالن با که رؤیا از اتاق بیرن میآید ،آنها را در این وضعیت ببیند .باید کاری بخوای به خودت بیای یه دهن گرسنه هس که م یخواد از شیره جونت
میکرد که سالار زودتر از جمعشان خارج شود. بمکه .مثل همین الان پشت اون در .اول سالار و حالا هم سپیده .حیف
بوفهای از چوب قهوهای تیره پوشانده شده بود و قفسههای شیش هایاش اون سینههای سفت و سربالا نبود که حالا حتماً»...
از کاسه و بشقاب پر شده بود .از وسایل خانه ،حدس زد که احتمالاً پدر «درسته!»
در ابتدا مسعود سکوت کرده بود تا از منظور شاهین سر در
و مادر شاهین وقتی از شهرستان میآیند در همین خانه م یمانند .کشو شاهین شکلات را به سالار داد و کمکش کرد تا از روی پایش بلند شود. بیاورد .نمیفهمید چه هدفی را دنبال م یکند تا ای نکه با جمله آخر،
و کمد در خانه زیاد بود و این کار جستجو را دشوار م یکرد.
سالار بدون تشکر به اتاق خودش دوید .شاهین دوباره مشغول پوست خشم و نفرت وجودش را انباشت .خواست فریاد بزند و با او گلاویز شود،
کندن از خیار شد و یک پایش را روی دیگری انداخت.
تصمیم گرفت تا نور روز باقی مانده از اتاقخواب شروع کند .نم یخواست 24اما یاد رؤیا و بچهها افتاد و پی شبینیناپذیر بودن واکنش شاهین .زیر
چراغی را که از بیرون دیده میشد روشن بگذارد .کشوهای میز تحریر «مامانم م یگفت که سالار تنها نوه مذکر فامیله .حتماً توی فامیل لب گفت،
را یک ییکی باز کرد و کاغذهایش را بیرون آورد .چند باری از دیدن
پاکتهای مختلف چشمانش برق زد ،اما آ نچه میخواست داخلشان حلواحلوا م یکننش .تنها مرد خانواده اشکاوند! تو که نمیخوای یه روز «خفه شو!»
اون عکسها رو دست همکلاس یهاش ببینه؟ یا از اون بدتر بفهمه که
نبود .کشوها را بست و سراغ تخت رفت .زیرش خاک گرفته بود و به باباش ،اولین بار مامانشو لخت مادرزاد دیده؟ الان توی کلهت ،ضمن «الان دارید با خودتون فکر م یکنید م ِن کود ِن خنگ که