Page 19 - Issue No.1369
P. 19

‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1369‬جمعه ‪ 21‬نابآ ‪1394‬‬        ‫سختی است در آخر به خوشی بدل شود‪ُ .‬جبیر گفت‪:‬‬                                                                              ‫گوش ما برسید و در حال به خانه‬           ‫من گفتم‪ :‬ای خاتون‪ ،‬اگر او این ابیات بخواند روانش از‬
                                               ‫راست گفتی ما را فرض است که ترا اکرام کنیم‪ .‬در‬                                                                            ‫اندر آمد‪ .‬چون ُجبیر او را بدید بر‬       ‫تن برود‪ .‬گفت‪ :‬یا بن منصور‪ ،‬مرا گناهی نیست که مرا‬
                                               ‫حال خازن خود را بخواست و به او گفت‪ :‬سه هزار‬                                                                              ‫پای خاست چنان که تو گفتی هرگز‬           ‫در عشق او رنج به جایی رسید که این سخنان بگفتم‪.‬‬
                                          ‫دینار زر سرخ بیاور‪ .‬خازن به در‌های که سه هزار دینار ‪19‬‬                                                                        ‫بیمار نبوده است‪ .‬چون یکدیگر را در‬       ‫من به او گفتم‪ :‬اگر بیش از این بگویی سزاست ولکن‬
                                               ‫در او بود بیاورد‪ُ .‬جبیر به من گفت‪ :‬ای پس منصور‪،‬‬                                                                          ‫آغوش گرفتند رنجوری از او برفت‪.‬‬          ‫شیو‌هی کریمان عفو و بخشایش است‪ .‬چون سخن مرا‬
                                               ‫این هدیت از من قبول کن و منتی بر جان من بنه‪.‬‬                                                                             ‫پس از آن ُجبیر بنشست و سیده‬             ‫بشنید دیدگان پر آب کرده ورق ‌های دیگر بنوشت‪ .‬به‬
                                               ‫من به او گفتم‪ :‬تا سبب جنون تو پس از جنون سیده‬                                                                            ‫بایستاد‪ .‬من به او گفتم‪ :‬ای خاتون‪،‬‬       ‫خدا سوگند ای خلیفه در دیوان تو کس بدان خوبی‬
                                               ‫ندانم هدیت قبول نکنم‪ُ .‬جبیر گفت‪ :‬ای پسر منصور‪،‬‬                                                                           ‫چرا ننشینی؟ گفت‪ :‬ای پسر منصور‪،‬‬          ‫خط نتواند نوشت‪ .‬چون رقعه به انجام رسانید دیدم‬
                                               ‫بدان که در میان ما عیدی است که او را عید نوروز‬                                                                           ‫من ننشینم مگر به شرطی که میان ‌هی‬
                                               ‫نامند و در آن روز مردمان بیرون آمده به زورقها‬                                                                            ‫من و اوست‪ .‬گفتم چه شرط در میان‬                                 ‫که این ابیات در او نوشته‪:‬‬
                                               ‫نشسته در دریا تف ّرج کنند‪ .‬من در آن روز بیرون آمدم‬                                                                       ‫دارید؟ سیده گفت‪ :‬عاشقان کس را از‬                         ‫بدان آگه باش ای چراغ ترکستان‬
                                               ‫و با یاران خود به تف ّرج مشغول بودم‪ ،‬زورقی دیدم‬                                                                          ‫راز خود باخبر نکنند‪ .‬آن گاه سیده‬                    ‫که هفت ‌های دگر آیم به پیش تو مهمان‬
                                               ‫که در او ده تن از کنیزکان ماهروی و سیده در میان‬                                                                          ‫دهان خود به گوش ُجبیر بن ُعمیر‬                      ‫به مهر هیچ بتی ناسپرده ام د ِل خویش‬
                                               ‫ایشان نشسته بود و سّیده به دور عودی اندر کف‬                                                                              ‫بگذاشت و به او سخنی نهفته گفت‪.‬‬                        ‫چنان که بردم باز آرمش بر تو چنان‬
                                               ‫داشت‪ .‬پس یازده راه بزد و به راه نخستین بازگشت و‬                                                                          ‫ُجبیر گفت‪ :‬سمعاً و طاعتاً‪ .‬پس از‬                         ‫بر تو یا بر من به که نو کند پیوند‬
                                                                                                                                                                        ‫آن ُجبیر برخاسته یکی از غلامان‬                        ‫لب تو با لب من به که نو کند پیمان‬
                                                                              ‫این ابیات بخواند‪:‬‬                                                                         ‫را بیرون فرستاد‪ .‬غلامک پس از‬                            ‫چون مکتوب را به انجام رسانید‪....‬‬
                                                                ‫ای خداوند یکی یار جفا کارش ده‬                                                                           ‫ساعتی باز آمد‪ .‬قاضی را با دو شاهد‬       ‫چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از‬
                                                         ‫دلبر عشوه گر و سرکش و خونخوارش ده‬                                                                              ‫حاضر آورده به قاضی گفت‪ :‬عقد‬
                                                               ‫چند روزی زپی تجربه بیمارش کن‬                                                                             ‫این دخترک را به این مبلغ از برای‬                                      ‫داستان فرو بست‪.‬‬
                                                              ‫با طبیبان جفا پیشه سر و کارش ده‬                                                                           ‫من بخوان‪ .‬قاضی با سیده گفت‪ :‬تو‬                    ‫چون شب سیصد و سی و دوم برآمد‬
                                                          ‫تا بداند که شب ما به چه سان م ‌یگذرد‬                                                                          ‫نیز راضی هستی؟ سیده رضامندی‬             ‫گفت‪ :‬ای ملک جوانبخت‪ ،‬چون سیده به دور مکتوب‬
                                                        ‫درد عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده‬                                                                               ‫آشکار نمود‪ .‬آن گاه قاضی صیغ ‌هی‬         ‫به انجام رسانید او را مهر کرده به من داد‪ .‬گفتم‪ :‬ای‬
                                                             ‫من به کنیزکان گفتم که او را برانند‪.‬‬                                                                        ‫نکاح بخواند‪ .‬پس سیده به دور به دره‬      ‫خاتون‪ ،‬این مکتوب بیماران را بهبودی بخشد و آتش‬
                                               ‫چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از‬                                                                             ‫گشوده مشتی از زر سرخ به قاضی و‬          ‫دل فرو نشاند‪ .‬پس من کتوب گرفته بیرون آمدم‪ .‬آن‬
                                                                                                                                                                        ‫شهود بداد و بقی ‌هی به دره را به ُجبیر‬  ‫گاه سّیده مرا آواز داد و به من گفت‪ :‬ای پسر منصور‪،‬‬
                                                                               ‫داستان فروبست‪.‬‬                                                                           ‫بن ُعمیر تسلیم کرد‪ .‬پس قاضی و‬           ‫به ُجبیر بن ُعمیر بگو که امشب سیده به دور مهمان‬
                                                                                                                                                                        ‫شهود بازگشتند‪ .‬من با انبساط و‬           ‫توست‪ .‬من از این سخن فرحناک گشته مکتوب به‬
                                                     ‫چون شب سیصد و سی و سوم بر آمد‬                 ‫بخواهیم ترا روانه کنیم‪ .‬من با ایشان بنشستم تا اینکه‬    ‫عیش نشسته بودم تا اینکه شب از نیمه بگذشت‪ .‬آن‬          ‫سوی ُجبیر بردم‪ ،‬دیدم که چشم بر در دوخته منتظر‬
                                            ‫گفت‪ :‬ای ملک جوانبخت‪ُ ،‬جبیر گفته است که من‬              ‫صبح نردیک شد‪ .‬آن گاه سیده به من گفت‪ :‬ای پسر‬            ‫گاه با حود گفتم که‪ :‬ایشان هر دو عاش ‌قاند و دیر‬       ‫جواب است‪ .‬چون مکتوب بدو دادم مکتوب گشوده‬
                                            ‫گفتم که او را برانند‪ .‬خادمان من چندان نارنج بدو‬        ‫منصور‪ ،‬برخیز و بدان غرف ‌هی دیگر شو‪ .‬من برخاسته‬        ‫گاهی است که از هم جدا ماند‌هاند بهتر این است‬          ‫بخواند و مضمون آن بدانست صیحه ای بلند برآورده‬
                                            ‫باریدند که از غرق شدن زورق او بیم کردیم و همین‬                                                                ‫که من همین ساعت برخاسته در غرف ‌های دورتر از‬          ‫بیفتاد‪ .‬چون به خود آمد گفت‪ :‬ای پسر منصور‪ ،‬آیا‬
                                            ‫کار سبب انتقال محبت او بر دل من شد‪ .‬پس من به‬                    ‫بدان غرفه رفتم و تا بامداد در آنجا بخفتم‪.‬‬     ‫ایشان بخسبم و ایشان را به یکدیگر بگذارم‪ .‬چون من‬       ‫سیده این مکتوب را به دست خود بنوشت و انگشتان‬
                                            ‫در‌های زر برداشته به سوی بغداد روان شدم‪ .‬خلیفه‬         ‫چون بامداد شد‪ .‬غلامکی طشتی و ابریقی بیاورد‪ ،‬من‬         ‫برخاستم سیده بر دامن من آویخت و به من گفت‪:‬‬            ‫خود بدین مکتوب بسود؟ گفتم‪ :‬یا سیدی‪ ،‬مگر‬
                                            ‫چون این حکایت از علی بن منصور بشنید دلش‬                ‫وضو گرفتم و دوگانه به جا آوردم‪ .‬نشسته بودم که‬          ‫ترا چه خاطر گذشت؟ من آنچه به خاطرم گذشته‬              ‫کسی که م ‌ینویسد به پای خود م ‌ینویسد؟! به خدا‬
                                                                                                   ‫ناگاه ُجبیر با محبوب ‌هی خود از گرماب ‌های که به خانه‬  ‫بود به او گفتم‪ .‬سیده گفت‪ :‬بنشین‪ ،‬هر وقت که‬            ‫سوگند ای خلیف ‌هی زمان‪ ،‬هنوز سخن من و ُجبیر‬
                                                      ‫بگشود‪ .‬و از جمل ‌هی حکای ‌تها این است‪.‬‬       ‫اندر بود به در آمدند و آب گیسوان همی فشردند‪ .‬من‬                                                              ‫به انجام نرسیده بود که صدای خلخالهای سّیده به‬
                                                                                                   ‫ایشان را تهنیت گفتم و گفتم‪ :‬هر چیزی را که آغاز او‬
                                            ‫«ادامه دارد»‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬

                                                                                                                                                          ‫‪Tel: 604.568.9444 Fax: 604.568.9439‬‬

                                                                                                                                                          ‫‪www.jiwalawcorp.com amajidi@jiwalawcorp.com‬‬

                                                                                                                                                                            ‫‪850 – 777 West Broadway, Vancouver, BC, V5Z 4J7‬‬

                                                                ‫اﻟﮑﺴیﺎ مﺠیدی )‪(Alexia Majidi‬‬

                                                          ‫وکیﻞ رسمی دادگاههای بریتیشکلمبیا و مدافﻊ حقوقی شما‬

                                                                       ‫در موارد زیر با مشاوره رایگان به زبان فارسی‬

‫‪Vol. 23 / No. 1369 - Friday, Nov. 13, 2015‬‬        ‫‪• Civil Litigation‬‬                                                                                                               ‫· دادﺧواهی مدﻧی‬
                                                  ‫)‪• Accidents(Car, Bicycle, Bus & Motorcycle‬‬                                                             ‫· ﺗصﺎدﻓﺎت‪) :‬اﺗومﺒیﻞ‪ ،‬دوچرﺧﻪ‪ ،‬اﺗوبوس و موﺗورسیﮑﻠﺖ(‬
                                                  ‫‪• ICBC‬‬
                                                  ‫‪• Personal Injury‬‬                                                                                                                 ‫· آی سی بی سی‬
                                          ‫‪19 • Dog Bite‬‬                                                                                                                               ‫· ﺻدمﺎت بدﻧی‬

                                                                                                                                                                    ‫· آسیبدﯾدﮔی در اﺛر ﺣﻤﻠﻪ سﮓ‬

                                                                                                   ‫ﻣﺸبوره ﻓﻘﻂ اب ﺗعﯿﯿﻦ وﻗﺖ ﻗﺒﻠ‪‬‬
   14   15   16   17   18   19   20   21   22   23   24