Page 18 - Issue No.1369
P. 18

‫این خانه مرثیه می گویی؟ من با غلامک گفتم‬           ‫‪18‬‬
                                                                                                                                                             ‫که‪ :‬مرا در این خانه صدیقی بود‪ .‬غلامک گفت‪:‬‬
                                                                                                                                                             ‫نام صدیق تو چیست؟ گفتم‪ُ :‬جبیر بن ُعمیر‬             ‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1369‬جمعه ‪ 21‬نابآ ‪1394‬‬
                                                                                                                                                             ‫شیبانی است‪ .‬گفت‪ :‬الحمدالله او را چیزی روی‬
                   ‫در مجمر غم چه سوز ‌یای خام‬        ‫کم به یکسو م ‌یکردم که ناگاه دیدم ده تن از کنیزکان‬  ‫گفت‪ :‬ای ملک جوانبخت‪ ،‬علی بن منصور گفته است‬          ‫نداده و او را دولت و سعادت و بزرگی قرین است ولکن‬
                       ‫گر ناله کنی زشام تا صبح‬       ‫ماهروی و سیده به دور چون ماه در میان ستارگان‬        ‫که‪ :‬من به ُجبیر بن ُعمیر گفتم هر آنچه خواهی بکن‪.‬‬    ‫او را خدای تعالی به محبت دخترکی به دور نام مبتلا‬
                                                     ‫نشسته بودند و هیچ گونه المی و حزنی نداشت‪ .‬در آن‬     ‫پس کنیزکی را فرمود قلم و قرطاس حاضر آورد و‬          ‫کرده و در محبت آن دخترک مانند پاره سنگی است‬
                      ‫ور گریه کنی ز صبح تا شام‬       ‫هنگام که من او را نظر کردم او را چشم بر من افتاد‪.‬‬                                                       ‫که افتاده باشد که اگر گرسنه شود خوردنی نخواهد و‬
                         ‫کامی ز وصال من نبینی‬        ‫دید که بر در ایستاد‌هام‪ .‬گفت‪ :‬آفرین بر توای پسر‬                                   ‫این ابیات بنوشت‪:‬‬      ‫اگر تشنه باشد نوشیدنی نجوید‪ .‬من به غلامک گفتم‪:‬‬
                       ‫زین کام طمع ببر به ناکام‬                                                                       ‫کلک مشکین تو روزی که زما یادکند‬        ‫از برای من دستوری بخواه تا به درون خانه بیایم‪.‬‬
                                                                 ‫منصور‪ ،‬شاعر در این بیت دروغ نگفته‪:‬‬                                                          ‫غلامک گفت‪ :‬یا سیدی‪ ،‬به نزد کسی م ‌یروی که او‬
‫من گفتم‪ :‬ای خاتون‪ ،‬میان ‌هی او مرگ چیزی نمانده‬                             ‫صبر کن اندر جفا و در رضا‬                      ‫ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند‬     ‫ترا بشناسد یا اگر نشناسد باز خواهی رفت؟ من به او‬
‫اگر این ورق ‌هی بخواند در حال بمیرد! پس او مکتوب‬                          ‫دم به دم می بین بقا اندر فنا‬                 ‫قاصد حضرت سلمی که سلامت بادا‬          ‫گفتم‪ :‬در هر حال باید به نزد او بیایم‪ .‬پس غلامک به‬
‫گرفته پاره کرد‪ .‬من به او گفتم‪ :‬غیر از این ابیات شعر‬                                                                  ‫چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند‬        ‫خانه رفته اجازت بگرفت و باز آمد‪ .‬من با او به خانه‬
‫دیگر بنویس‪ .‬آن گاه ورقه برداشته این ابیات بنوشت‪:‬‬     ‫ای پسر منصور اینک من جواب بنویسم تا آنچه ترا‬                      ‫یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز‬      ‫اندر شدم‪ُ .‬جبیر را مانند پاره سنگی افتاده دیدم نه‬
                                                     ‫وعده کرده است بستانی‪ .‬من به او گفتم‪ :‬خدا ترا‬                     ‫که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند‬        ‫اشارت م ‌یدانست و نه کس را م ‌یشناخت‪ .‬من به او‬
                   ‫ای غمزده ترک این هوس کن‬           ‫پاداش نیکو دهد‪ .‬پس کنیزکی را فرمود قلم و قرطاس‬                     ‫حالیا عشو‌هی عشق تو ز بنیادم برد‬     ‫سخن گفتم‪ .‬او هیچ نگفت‪ .‬یکی از حاضران به من‬
                 ‫دم درکش و این حدیث بس کن‬                                                                                                                    ‫گفت‪ :‬یا سیدی‪ ،‬اگر ترا شعری به خاطر اندر باشد‬
                                                                       ‫حاضر آورد و این ابیات بنوشت‪:‬‬                      ‫تا دگر فکر حکیمانه چه بنیاد کند‬     ‫از برای او بخوان و آواز خود بلند کن که او از شعر‬
                      ‫دیدار منت چونیست روزی‬                                   ‫حقا که نیابی از لبم کام‬    ‫آن گاه کتاب را مهر کرده به من بداد‪ .‬من مکتوب‬        ‫خواندن تو به هوش آید و ترا جواب گوید‪ .‬پس من‬
                       ‫در آتش شوق چند سوزی‬                                                               ‫بگرفتم و به خان ‌هی سیده به دور رفته پرده از در کم‬
                                                                         ‫ضایع چه کنی در این غم ایام‬                                                                                     ‫این دو بیت برخواندم‪:‬‬
                         ‫یاری و وفا نبینی از من‬                            ‫چون عود وجود خویشتن را‬                                                                                 ‫عاشقی پیداست از زار ّی دل‬
                      ‫جز جور و جفا نبینی از من‬                                                                                                                                   ‫نیست بیماری چو بیماری دل‬

                                                                                                                                                                                    ‫عشق در دام آورد صیاد را‬
                                                                                                                                                                                    ‫عشق سازد بنده هر آزاد را‬
                                                                                                                                                             ‫چون ُجبیر شعر من بشنید چشم بگشود و به من‬
                                                                                                                                                             ‫گفت‪ :‬آفرین بر توای پسر منصور‪ .‬من گفتم‪ :‬یا سیدی‪،‬‬
                                                                                                                                                             ‫ترا به من حاجتی هست یا نه؟ گفت‪ :‬آری م ‌یخواهم‬
                                                                                                                                                             ‫ورق ‌های به آن دختر بنویسم که تو او را ببری‪ ،‬اگر‬
                                                                                                                                                             ‫جواب از بهر من بیاوری هزار دینار زر سرخ به تو‬
                                                                                                                                                             ‫بدهم و اگر جواب نیاوردی دویست دینار زر به تو عطا‬
                                                                                                                                                                         ‫کنم‪ .‬من به او گفتم‪ :‬آنچه خواهی بکن‪.‬‬
                                                                                                                                                             ‫چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب آر‬

                                                                                                                                                                                            ‫داستان فروبست‪.‬‬

                                                                                                                                                             ‫چون شب سیصد و سی و یکم برآمد‬
                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                  ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬

                                                       ‫ﺣﻤﻞ و ﻧﻘﻞ ﮐﺎﻻ بﻪ ایران و سﺎیر ﻧﻘﺎط دﻧیﺎ )داﺧﻠی و بیﻦاﻟﻤﻠﻠی(‬

‫• ﺣﻤﻞ ﻟوازم شﺨصی و ﺧﺎﻧﮕی )از چﻤدان سﻔری ﺗﺎ ﮐﺎﻧﺘیﻨر ﮐﺎمﻞ بﻪ ﺗﻬران( ﺗﺤﺖ ﻗواﻧیﻦ دوﻟﺖ ﮐﺎﻧﺎدا‬
                                                                         ‫• ﺣﻤﻞ ﮐﺎﻻی ﺗﺠﺎری مﺠﺎز‬

                                      ‫* ﺗﺨﻔﯿﻒ ﻓﺼﻠ‪ ‬ﻣﺤمﻮﻟهﻫبی ابﻻﺗﺮ از‬
                                                 ‫‪ 2۵٠‬ﻓﻮت ﻣ‪‬عﺐ‬

‫ﻣﺪت ﺣﻤﻞ‬                                                ‫ﻗﯿﻤﺖ از وﻧﮑﻮور ﺑﻪ ﺗﻬﺮان‬                           ‫وزن ﺑﺴﺘﻪ‬      ‫ﺣﺠﻢ ﺑﺴﺘﻪ‬                                                                                 ‫‪Vol. 23 / No. 1369 - Friday, Nov. 13, 2015‬‬

 ‫‪ ٦٥‬روز‬                                                  ‫‪ ٦٥‬دﻻر آمریکﺎ‬                                   ‫ﻧﺎمﺤدود‬   ‫ﺗﺎ ‪ ٥‬ﻓوت مکﻌب‬

                                         ‫دﻓﺘﺮ وﻧﮑﻮور‪:‬‬  ‫ﺑﺮای ﻣﺸﺎوره راﯾﮕﺎن و اﺧﺬ ﻧﺮخھﺎی دﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺗﻤﺎس ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ‪.‬‬                               ‫دﻓﺘﺮ ﻣﺮﮐﺰی در ﻟﺲآﻧﺠﻠﺲ‪:‬‬                                             ‫‪18‬‬

‫‪102B 7012 Merritt Ave, Burnaby,‬‬                                    ‫‪T: 604 - 259 - 2545‬‬                             ‫‪EastCoast Operation Office: 83‬‬
‫‪BC, V5J 4R6‬‬                                                      ‫‪csyvr@shiptoiran.com‬‬                              ‫‪Cedar Lane, Englewood,‬‬
‫‪T/F(778) 379 - 2545‬‬                                                                                                ‫‪NJ 07631‬‬
‫‪E:csyvr@shiptoiran.com‬‬                                                                                             ‫‪info@shiptoiran.com‬‬
   13   14   15   16   17   18   19   20   21   22   23