Page 24 - Issue No.1346
P. 24
اما بودیار انگار نشنیده بود و حواسش به همان فضای خالی میان من و م یبینند که دوست دارند. همان مشغولیات زن و بچ هداری.
اردوان بود .گفت :فراموشی ...هم هاش برای فرار از فراموشی است... اردوان را دیدم که کش و قوسی به بدنش داد و خمیازهای کشید :بدی
مستی این است که گاهی آدم را خوا بآلود م یکند .بودیار بلند شد و -میوه بخورید بچ هها! تعارف نکنید!
نم یدانستم دقیقن چه م یگوید ،اما احساس کردم که بهتر است سرم را رفت سمت پنجره .دستگیره را چرخاند و اندکی بازش کرد :بیا اینجا کمی
به نشان هی تایید تکاندهم .جرع هایدیگر نوشید و با زبان سنگی نشدهاش هوای تازه به سرت بخورد .خواب از سرت م یپرد .اردوان سرش را کج صدای بودیار حرفهایمان را قطع کرد و نگاهمان را برد به ظرف میوه. 24
ادامه داد :شعر...شعر را م یگویی برای یادآوری ...به خودت...که فراموش روی پشتی مبل رها کرد و چشمهایش را بست .بودیار به منظره بیرون چینی مدوری بود به رنگ سفید وآذین شده با گلهای نارنجی .سیب و
نشود ...چشمهای خوا بزده و سرخش را م یدیدم که انگار به سمت من خیره شد .پیاله را سمت دهانش برد و یکباره هم هاش را سرکشید .رفتم انگور و خیار و هلوها تقریبن بدون نظم خاصی کنار هم چیده شده بودند. سال / 22شماره - 1346جمعه 15دادرخ 1394
چرخیده بودند .چیزی نگفتم و ادامهداد :تو که خودت م ینویسی .برای کنارش .اشاره کرد به چراغهای راهنمایی .از بالا نقط ههای کوچکی بودند گفتم :ظرف قشنگی است .بودیار سری به نشان هی تایید تکان داد و بعد
چه؟ برای فراموشی؟ نه! م یبینی که م یدانم ،حواسم هست حتی با این که با ضربآهنگی کند قرمز و سبز و نارنجی م یشدند و باز تکرار .گفت: سریع از جایش بلند شد .بشقابی برداشت و چند میوه را تویشگذاشت.
ماشینها تا دمدمهای صبح کم و کمتر م یشوند .بعض یها سریعتر م یروند گفتم :زحمت نکش .ظرف میوه را گذاشت روی عسلی کنارم .بعد بشقاب
مستی... و بعض یها کندتر .گاهی عجل هشان به شکل حقیران های مضحک است و دیگری از میوه پر کرد و برد سمت اردوان .انگوری به دهان گذاشتم و
خودش را روی مبل رها کرد .چند قطرهای از پیاله بر آستینش چکید. قابل دلسوزی ،کوشیدنی بیهوده .پیال هاش را روی لبه پنجره گذاشت. نگاهم افتاد به قابهای روی دیوار .اشاره کردم به آنکه نزدیک کتابخانه بود:
گفت :م یبینی؟ حتی مست هم نکردی تا حواست جمع باشد .باید هم آهسته زمزمه کرد :به کوشش به نگردد هیچ بدتر ...صدای خرناسه اردوان
باشد .تا هم هاش را به ذهن بسپاری و فراموشت نشود .همه را که نوشتی بلند شده بود .بودیار بی هیچ پل کزدنی همچنان خیره خیابانها و ماشینها عکس دخترت است؟ راستی اسمش چی بود؟
دیگر خیالت جمع است که جایی هستند ...همه چیز را م یبینی از شعر بود .گفت :اما خوبی اینجا این است که انتها را م یبینی .آخر بزرگراهی
روی دیوار تا همین آستین من...دستش را آرام و لرزان بالا گرفت :و که فکر م یکنی به آن کوه بلند م یرسد ،اما هنوز به نزدیکیهاش هم -انوشه مسافرت است .با مادرش رفته هلند .خاله
نرسیده م یپیچد و راه کج م یکند .رد انگشت نشان هاش را گرفتم که به و دختر خال ههاش آنجا هستند .شهریور پیش از
لک هاش ،که جایی از ذهنت مانده تا بعد بنویسیش... جایی تاریک میان زنجیرههای زرد و سفید چراغها اشاره م یکرد .ادامه
به چینهای پیشانی و تارهای سفید روییده روی شقیق هاش نگاه م یکردم داد :حالا این ماشینها که م یگذرند خودش پرسشی است ،چه کار دارند؟ مدرس هها برم یگردد.
که پیر شدنی بیشتر از سنش را نشان م یداد .تورفتگی گون ههاش، چه م یکنند؟ چرا راه دیگری انتخاب نکردهاند؟ خب ،در جواب اینها سعی
ریشهایش را تن کتر کرده بود و دو چین اریب عمیق از گوش هی لبها تا م یکنم قص های برایشان بسازم .سرش را سمتم چرخاند .از تماس مستقیم گفتم :چقدر شبیه خودت هست ،مخصوصن چشمهاش .همینطوری Vol. 22 / No. 1346 - Friday, June 5, 2015
بینی بر چهرهاش انداخته بود .موهایش هنوز پریشانی همان وقتهایش نگاهها پرهیز م یکرد :م یبینی؟ هر کسی قص های دارد ،شور یا شیرین گفته بودم که شاید نباید م یگفتم .همان تاکید ب یاختیار بودیار بر دوری
را داشت .شاید م یخواست همینطور حفظشان کند ،شاید هم از ریزش یا شاید هم ب یمزه .مکثی کرد و آهسته گفت :بنویسشان .قص هشان را دخترش گویای درونش بود .اردوان پیش از آمدنم خبر را داده بود .جدا
موها و ب یمویی بیم داشت که رضا نم یداد .خودش نگفته بود .از اردوان بنویس .بعد همانطور که برم یگشت سمت میز بلند گفت :کاتب دور ما! شده بودند و قرار بود دختر را بدهند به مادر .زنش را هیچوقت ندیده
پیشتر شنیده بودم که سر باز زده بود .انگار گفته بود یکسال اینطر فتر دستی به شانه اردوان زد :بلند شو .برو تو اتاق آنجا تخت هست برای بودم .در همان ایام ب یخبریمان ازدواج کرده بود .اردوان م یگفت که او
و آنطر فتر چه فرقی م یکند .بگذار وقتی خاکم م یکنند موش تاسیده خواب .اردوان چشمهای سرخش را چند بار محکم باز و بسته کرد. هم در آن مهمانی حضور داشته .انگار بودیار در سیاهمستی زنگ م یزند
و کل نباشم .و آخرش هم که تن نداده بود به شیم یدرمانی و انگار به خمیازهای کشید و گفت :نه خوبم .چرتی زدم کافی هست .و بلند شد و به یکی از آن رفیق ههاش و بلند بلند عزیزم عزیزم م یکند .زنش نه که
رفت سمت دستشویی .بودیار پیال هاش را پر کرد .کتابهای کتابخان هاش را نم یدانسته ،اما صبرش حتمن دیگر نکشیده که چشم در چشم بودیار
پزشکها گفته بود که راهی دیگر پیدا کنند. نگاهی انداختم .کتابی کم حجم و کهنه و با جلدی زردرنگ روب هرویم بود. ایستاده و لابد با بغض و اشک فریاد زده :مگر اعتیاد قرار است به منقل و
خودش باز سکوت را شکست :شعر خوب شعری است که در خاطرهها اسم نویسنده را خواندم که با خطی نستعلیق نوشته شده بود «بوالمجد بافور باشد! معتادی! م یفهمی؟! معتاد به زنبارگی! و آخرش هم چاره را
بماند .این همه شعر برایتان خواندم ،هیچ کدامش یادتان نیست .حالا وراق» .صدایم کرد .برگشتم .بودیار با پیال های پشت سرم ایستاده بود :تو
م یخواهید که شعر تاره بخوانم؟ چشمکی هم برایمان زد تا شاید تلخی که همیشه بهان های برای نخوردن با ما جور م یکنی .بعد چشمکی زد و در جدایی دیده .دختر را برداشته و برده بود.
حرفش را بگیرد .بعد سری تکان داد و آهسته زیر لب زمزمه کرد :ای مرغ بودیار از آشپزخانه بیرون آمد .پیال هها را یک به یک دستمان داد.
دستش را با پیاله بالاتر گرفت :به سلامتی! گذاشتمش روی عسلی .گفتم :نم یخورم .بودیار متعجب نگاهم کرد.
خوش نوا ،ز چه خاموش گشته ای؟ اردوان بیرون آمد .صورتش خیس بود .رفت سمت پنجره. پیش از آنکه «چرا» را بپرسد ،گفتم :راستش فکر کنم کمی سرماخوردهام
اردوان از جایش بلند شد و پیال هاش را به پیاله بودیار زد :هر گوش که -آنها که م یآیند سفیدند و آنها که م یروند قرمز. و برایم خوب نباشد .جوابم داد :اصل سلامتی است این .و به بطر اشاره
منتظر به سرود تو مانده است ،که شرنگ مرگ نریزد به جام تو! و بلند بودیار ،شاید نگاه پرسشگر یا خوا بآلود اردوان را دید که ادامه کرد :ویروسها را م یکشد؛ درجا خوبت م یکند .چیزی نگفتم .لبخند
خندیدند که خندهشان من را هم گرفت .اردوان با شیطنت ادامه داد: داد :ماشینها را م یگویم ،چراغهای جلو و عقبشان .بعد باز سمت کمرنگی زد و رو به اردوان کرد :تو چی؟ هنوز از زنت حساب م یبری؟ و
بیش از ده سال رفته که شعری نگفت های رفیق! چشمهای بودیار از خنده بطر رفت و پیال هها را پر کرد .همانجا روی مبل نشست و اردوان را رنگ لبخندش را پرتر کرد .اردوان گفت :اما زیاد نریز .از این که بخاری
صدا کرد :بیا اینجا یک پیک دیگر باهم بزنیم .اردوان همانطور که بلند نم یشود .خودم باز باید ه مپیال هات شوم .گفتم :بگذار به موقعش
اشک افتاده بود :نه نه! رفیق من تریاکی نشدم! از پنجره دور م یشد گفت :گفتی که کار جدیدی داری .چرا برایمان In touch with Iranian diversityآنچنان بخاری نشانت بدهم که حظ کنی .اردوان با خندهای سرش را
میان خندهها بود که سر بودیار را دیدیم که یکبار روی سینه افتاد و چند نم یخوانیش؟ من هم در همین فکر بودم که بودیار به سمت
عق کشدار زد .سریع از جا بلند شدیم و رفتیم طرفش .ردی از زرداب کتابخان هاش اشاره کرد :ردیف پایین را نگاه کن .مجوعه «شاملو» چند بار به چپ و راست تکان داد.
از گوش هی لبش جاری بود .با کف دست اشاره کرد که بنشینیم :چیزی چند جرع های نوشیدند .بودیار پیال هب هدست طوری پاها را دراز کرده و در
نیست ،چیزی نیست ...مشتی برگ دستمال کاغذی را با هم از جعب هی باید آنجا باشد .ب یزحمت م یشود بیاوریش. نرمی مبل فرو رفته بود که خطوط شان هاش به موازات پشتی م یرسید.
روی عسلی کنارش بیرون کشید و سمت دهانش برد .به گوش هی لبها گفتم :قرار بود شعر خودت را بخوانی نه شاملو! لبخند زد :حالا کتاب را گفتم :پیر شدی اما عوض نشدی! لبخندی به پهنای صورت زد :همین
کشید و چند بار در آن تف کرد .اردوان گفت :مطمئنی حالت خوب است؟ پیری نهایت عوض شدن است! اردوان که روب هرویم نشسته بود با شیطنت
بیاور. اشاره کرد به وسط پاهای بودیار :تا کار م یکند که معلوم هست همینطوره
بهتر است استراحت کنی. پیدایش کردم .راحت بود .قطرش از بقی هی کتابهای آن ردیف بیشتر بود. جوانی! نم یدانم از شوخی و طعن هی جنسی اردوان دلگیر شده بود یا نه.
بودیار گفت :خوب! از خوب هم خوبتر! چه استراحتی .تازه سر شب است نشستم .بودیار گفت که هنوز نفهمیده چرا به دیوان بعضی تفأل م یزنند صورتش که چیزی نشان نم یداد .اردوان همان وقتهایش هم همینطور
که ...بعد همان لبخند آشنا و کمرنگ دوباره به صورتش نشست :همین و به بعضی دیگر نه .چشمهایش قرمز شده بودند .اردوان گفت :فال را بود .متلکهای جنسی زیاد به این و آن م یانداخت .کاری هم نداشت که
است زندگی .گفتنش آسان است اما اینکه بفهمیش ،با پوست و گوشت و ب یخیال! شعر خودت را بخوان .بودیار ب یتوجه به ما کتاب را عمود گرفت، در جمع زن و دختری نشسته است یا نه .سعیده را یادم هست که چند
طوریکه شیرازهاش نزدیک سینه و شکمش بود ،و با چهار انگشت از درازا باری به او چش مغره رفته بود .آن هم شاید چون نامزدش بود و پیش
استخوان را م یگویم ،کم برای آدم پیش م یآید. بر لب هی برگها چند بار دست کشید .سرانگشتانش جایی متوقف شدند. زنهای دیگر احساس مسئولیت م یکرد .اما ک مکم مساله برای آنها که
شاید از سیاهمست یاش بود که م یخواست مدام و ب یوقفه حرف بزند ،آنهم کتاب را چرخاند و آهسته از همانجا صفح های باز کرد .نگاهش کردم. م یشناختندش و با او آمد و شدی داشتند عادی شد ،با همان منطق
شاخه بهشاخه و از هر دری گفتن .اما صداقتی در کلامش داشت که آدم همانطور که سرش در کتاب بود جرع های نوشید .لبهایش تکان م یخورد
را خسته نم یکرد و دوست داشت که باز هم بشنود .گفت :حالا درست ب یآنکه صدایی بیرون دهند .بعد گفت :این هم م یتواند نوعی از تفأل قدیمی و پراستفادهی چشم و دل پاک.
کدام لحظه بود که متوجهش شدم؟ نم یدانم .م یتواند هفت هی قبلش بوده باشد که چشمهایت را ببندی و بعد که بازشان م یکنی ببینی کجای کنار عکس دخترش ،چند تابلوی دیگر هم روی دیوار بود .دو سه عکس
باشد .م یتواند دیروزش بوده باشد .شاید هم درست همان لحظ های بود صفحه را نگاه م یکنند و روی کدام کلمه ایستادهاند .چشمهایش را بست که همگی سیاه و سفید بودند و یک تابلوی خطاطی .عکسها گمانم کار
کهدکتر از پشت میزش بلند شد و آمد و ایستاد کنارم ،و من م یشنیدم یا خودش بود .نپرسیدم .یکیشان جنگلی بود از درختهای مخروط یشکل،
نم یشنیدم .اما لبهایش تکان م یخوردند و انگار حرفهایش تودههایی سیاه و بعد که باز کرد خواند: شاید سرو .عکسی هم گرفته بود از جای پاهایی روی ماس ههای ساحل.
بودند که سمتم م یآمدند و نزدی کتر که م یشدند شکل خرچنگهایی را «سرسبزتر ز بیشه، در حالیکه ِمی را در دهانش مزه مزه م یکرد ،به ظرف شکلات اشاره کرد:
م یگرفتند که یک ییکی چنگال هشان را در تنم فرو م یکردند و م یفشردند. تعارف نکنید .بردارید .شکلاتی برداشتم و رفتم سمت قابهای روی دیوار.
حالا چه فرقی م یکند؟ روزگار ،آزارگر است دیگر .پرورشت م یدهد، من موج را سرودی کردم، خطاطی شکسته بود و نم یتوانستم از دور بخوانم .چندین «ح» یا شاید
همه جور لذت و خوشی را به تو م یچشاند و بعد آهسته و آرام همه را پُرنب ضتر ز انسان، ترکیبهای نقط هدارش درون هم و اریب نوشته شده بودند .کلمات طوری
ازت م یگیرد .حقیر و ناتوانت م یکند و در پستی ،همان هستی را از تو در هم تنیده بودند که تنها توانستم «سپنج» را تشخیص دهم .شاید هم
من عشق را سرودی کردم، اصلن شعری در کار نبود .طعم شیرین شکلات با آن پیچ سیاه خطوط،
م یگیرد. پُرطب لتر ز مرگ، آرامشی عمیق را درم برانگیخته بود .اما کنجکاویم هنوز بود .گوشه سمت
بعد سمت میز خم شد و بطر را برداشت .هر چه سرش را خم کرد جز سرسبزتر ز جنگل، راست و پایین تابلو تاریخی هم خطاطی شده بود .هفت مرداد بود .سال
دو سه قطره چیزی نریخت .بطر را سمت دهان برد و عمود نگهش را ذکر نکرده بود .دقی قتر هم که شدم مرداد را امرداد نوشته بود .صدای
داشت .اردوان چشمهایش را بسته بود و سرش روی شانه افتاده بود ،بدون من برگ را سرودی کردم، اردوان را از پشت سر شنیدم که م یگفت حالا بعد عمری دیدیمت ،بیا
خرناسه .بودیار بطری ب هدست و با نفس تنگی ادامه داد :تا آدم نداشتن پُرتپ شتر از د ِل دریا،
چیزی ...یا نزدی کشدن وقت نداشتنش ...حس نکند ،متوجهش نیست. اینجا از خودت تعریف کن .راستی دخترهای آنجا چطورند؟
خب ...قسمتی از زندگی است .این دورهها را من گذراندهام ....بیشترش من موج را سرودی کردم، پرسیدم :چی نوشته؟ و به خطوط درهم تابلو اشاره کردم .اردوان گفت:
برای تمام آن چیزهای ریز و درشتی ...شاید هم هی آنها را کنار هم »... به نظر من که بیشتر شبیه ماری است که دور خودش تاب م یخورد؛ یا
...در کل زندگی دوتا آدم دیگر ...نبینی .برایم همینها ارزش دارد .همین شاید هم سرش دارد دمش را م یخورد! بودیار جرع های دیگر نوشید و
لحظ هها ...الآن تو اینجا نشست های ...بعد ده سال ب یخبری .با تو و اردوان... سکوتی طولانی آمد و شاید برای شکستنش بود که اردوان باز گفت که بعد گوش هی لبش را زبان زد .شمرده خواند :چنینست رسم سرای سپنج.
دوباره باهمیم .شهاب و دانش نیامدند .نم یدانم ...شاید م یخواستند شعری برایمان بخواند .بودیارروی مبل خود را رها کرده بود .جرع های دیگر 24در تابلو دقی قتر شدم .نبودند .جز همان « سپنج» که م یشد خواندش
بُبرند ...گذشته و دوستان قدیم .شاید هم پا نداد دیگر .گفتم .به هم هتان. نوشید و نوک زبان را به گوش هی لبش زد .مکثی کرد و بعد تل خخندی به بقیه کلمات را ندیدم .پرسیدم :حالا مطمئنی همین را نوشته؟ شاید شعر
بیایید اینجا یک هفته مهمان من .م یرویم شمال .دوباره دورههم جمع صورتش نشست .پیال هاش را بالا گرفت و نگاهش جایی بین من و اردوان دیگری باشد .اردوان گفت :مثلن چه شعری؟ بودیار خندید و نگاهش
معلق ماند .رو به ما بود و نبود .اردوان هم جامش را بالا گرفت :نوش. را دوخت به من :سخت نگیر .اصلش چه اهمیتی دارد .همه همانی را
م یشویم ...مثل همان گذشت هها ...مگر چقدر دور بوده؟
-ادامه دارد -
اردوان بود .گفت :فراموشی ...هم هاش برای فرار از فراموشی است... اردوان را دیدم که کش و قوسی به بدنش داد و خمیازهای کشید :بدی
مستی این است که گاهی آدم را خوا بآلود م یکند .بودیار بلند شد و -میوه بخورید بچ هها! تعارف نکنید!
نم یدانستم دقیقن چه م یگوید ،اما احساس کردم که بهتر است سرم را رفت سمت پنجره .دستگیره را چرخاند و اندکی بازش کرد :بیا اینجا کمی
به نشان هی تایید تکاندهم .جرع هایدیگر نوشید و با زبان سنگی نشدهاش هوای تازه به سرت بخورد .خواب از سرت م یپرد .اردوان سرش را کج صدای بودیار حرفهایمان را قطع کرد و نگاهمان را برد به ظرف میوه. 24
ادامه داد :شعر...شعر را م یگویی برای یادآوری ...به خودت...که فراموش روی پشتی مبل رها کرد و چشمهایش را بست .بودیار به منظره بیرون چینی مدوری بود به رنگ سفید وآذین شده با گلهای نارنجی .سیب و
نشود ...چشمهای خوا بزده و سرخش را م یدیدم که انگار به سمت من خیره شد .پیاله را سمت دهانش برد و یکباره هم هاش را سرکشید .رفتم انگور و خیار و هلوها تقریبن بدون نظم خاصی کنار هم چیده شده بودند. سال / 22شماره - 1346جمعه 15دادرخ 1394
چرخیده بودند .چیزی نگفتم و ادامهداد :تو که خودت م ینویسی .برای کنارش .اشاره کرد به چراغهای راهنمایی .از بالا نقط ههای کوچکی بودند گفتم :ظرف قشنگی است .بودیار سری به نشان هی تایید تکان داد و بعد
چه؟ برای فراموشی؟ نه! م یبینی که م یدانم ،حواسم هست حتی با این که با ضربآهنگی کند قرمز و سبز و نارنجی م یشدند و باز تکرار .گفت: سریع از جایش بلند شد .بشقابی برداشت و چند میوه را تویشگذاشت.
ماشینها تا دمدمهای صبح کم و کمتر م یشوند .بعض یها سریعتر م یروند گفتم :زحمت نکش .ظرف میوه را گذاشت روی عسلی کنارم .بعد بشقاب
مستی... و بعض یها کندتر .گاهی عجل هشان به شکل حقیران های مضحک است و دیگری از میوه پر کرد و برد سمت اردوان .انگوری به دهان گذاشتم و
خودش را روی مبل رها کرد .چند قطرهای از پیاله بر آستینش چکید. قابل دلسوزی ،کوشیدنی بیهوده .پیال هاش را روی لبه پنجره گذاشت. نگاهم افتاد به قابهای روی دیوار .اشاره کردم به آنکه نزدیک کتابخانه بود:
گفت :م یبینی؟ حتی مست هم نکردی تا حواست جمع باشد .باید هم آهسته زمزمه کرد :به کوشش به نگردد هیچ بدتر ...صدای خرناسه اردوان
باشد .تا هم هاش را به ذهن بسپاری و فراموشت نشود .همه را که نوشتی بلند شده بود .بودیار بی هیچ پل کزدنی همچنان خیره خیابانها و ماشینها عکس دخترت است؟ راستی اسمش چی بود؟
دیگر خیالت جمع است که جایی هستند ...همه چیز را م یبینی از شعر بود .گفت :اما خوبی اینجا این است که انتها را م یبینی .آخر بزرگراهی
روی دیوار تا همین آستین من...دستش را آرام و لرزان بالا گرفت :و که فکر م یکنی به آن کوه بلند م یرسد ،اما هنوز به نزدیکیهاش هم -انوشه مسافرت است .با مادرش رفته هلند .خاله
نرسیده م یپیچد و راه کج م یکند .رد انگشت نشان هاش را گرفتم که به و دختر خال ههاش آنجا هستند .شهریور پیش از
لک هاش ،که جایی از ذهنت مانده تا بعد بنویسیش... جایی تاریک میان زنجیرههای زرد و سفید چراغها اشاره م یکرد .ادامه
به چینهای پیشانی و تارهای سفید روییده روی شقیق هاش نگاه م یکردم داد :حالا این ماشینها که م یگذرند خودش پرسشی است ،چه کار دارند؟ مدرس هها برم یگردد.
که پیر شدنی بیشتر از سنش را نشان م یداد .تورفتگی گون ههاش، چه م یکنند؟ چرا راه دیگری انتخاب نکردهاند؟ خب ،در جواب اینها سعی
ریشهایش را تن کتر کرده بود و دو چین اریب عمیق از گوش هی لبها تا م یکنم قص های برایشان بسازم .سرش را سمتم چرخاند .از تماس مستقیم گفتم :چقدر شبیه خودت هست ،مخصوصن چشمهاش .همینطوری Vol. 22 / No. 1346 - Friday, June 5, 2015
بینی بر چهرهاش انداخته بود .موهایش هنوز پریشانی همان وقتهایش نگاهها پرهیز م یکرد :م یبینی؟ هر کسی قص های دارد ،شور یا شیرین گفته بودم که شاید نباید م یگفتم .همان تاکید ب یاختیار بودیار بر دوری
را داشت .شاید م یخواست همینطور حفظشان کند ،شاید هم از ریزش یا شاید هم ب یمزه .مکثی کرد و آهسته گفت :بنویسشان .قص هشان را دخترش گویای درونش بود .اردوان پیش از آمدنم خبر را داده بود .جدا
موها و ب یمویی بیم داشت که رضا نم یداد .خودش نگفته بود .از اردوان بنویس .بعد همانطور که برم یگشت سمت میز بلند گفت :کاتب دور ما! شده بودند و قرار بود دختر را بدهند به مادر .زنش را هیچوقت ندیده
پیشتر شنیده بودم که سر باز زده بود .انگار گفته بود یکسال اینطر فتر دستی به شانه اردوان زد :بلند شو .برو تو اتاق آنجا تخت هست برای بودم .در همان ایام ب یخبریمان ازدواج کرده بود .اردوان م یگفت که او
و آنطر فتر چه فرقی م یکند .بگذار وقتی خاکم م یکنند موش تاسیده خواب .اردوان چشمهای سرخش را چند بار محکم باز و بسته کرد. هم در آن مهمانی حضور داشته .انگار بودیار در سیاهمستی زنگ م یزند
و کل نباشم .و آخرش هم که تن نداده بود به شیم یدرمانی و انگار به خمیازهای کشید و گفت :نه خوبم .چرتی زدم کافی هست .و بلند شد و به یکی از آن رفیق ههاش و بلند بلند عزیزم عزیزم م یکند .زنش نه که
رفت سمت دستشویی .بودیار پیال هاش را پر کرد .کتابهای کتابخان هاش را نم یدانسته ،اما صبرش حتمن دیگر نکشیده که چشم در چشم بودیار
پزشکها گفته بود که راهی دیگر پیدا کنند. نگاهی انداختم .کتابی کم حجم و کهنه و با جلدی زردرنگ روب هرویم بود. ایستاده و لابد با بغض و اشک فریاد زده :مگر اعتیاد قرار است به منقل و
خودش باز سکوت را شکست :شعر خوب شعری است که در خاطرهها اسم نویسنده را خواندم که با خطی نستعلیق نوشته شده بود «بوالمجد بافور باشد! معتادی! م یفهمی؟! معتاد به زنبارگی! و آخرش هم چاره را
بماند .این همه شعر برایتان خواندم ،هیچ کدامش یادتان نیست .حالا وراق» .صدایم کرد .برگشتم .بودیار با پیال های پشت سرم ایستاده بود :تو
م یخواهید که شعر تاره بخوانم؟ چشمکی هم برایمان زد تا شاید تلخی که همیشه بهان های برای نخوردن با ما جور م یکنی .بعد چشمکی زد و در جدایی دیده .دختر را برداشته و برده بود.
حرفش را بگیرد .بعد سری تکان داد و آهسته زیر لب زمزمه کرد :ای مرغ بودیار از آشپزخانه بیرون آمد .پیال هها را یک به یک دستمان داد.
دستش را با پیاله بالاتر گرفت :به سلامتی! گذاشتمش روی عسلی .گفتم :نم یخورم .بودیار متعجب نگاهم کرد.
خوش نوا ،ز چه خاموش گشته ای؟ اردوان بیرون آمد .صورتش خیس بود .رفت سمت پنجره. پیش از آنکه «چرا» را بپرسد ،گفتم :راستش فکر کنم کمی سرماخوردهام
اردوان از جایش بلند شد و پیال هاش را به پیاله بودیار زد :هر گوش که -آنها که م یآیند سفیدند و آنها که م یروند قرمز. و برایم خوب نباشد .جوابم داد :اصل سلامتی است این .و به بطر اشاره
منتظر به سرود تو مانده است ،که شرنگ مرگ نریزد به جام تو! و بلند بودیار ،شاید نگاه پرسشگر یا خوا بآلود اردوان را دید که ادامه کرد :ویروسها را م یکشد؛ درجا خوبت م یکند .چیزی نگفتم .لبخند
خندیدند که خندهشان من را هم گرفت .اردوان با شیطنت ادامه داد: داد :ماشینها را م یگویم ،چراغهای جلو و عقبشان .بعد باز سمت کمرنگی زد و رو به اردوان کرد :تو چی؟ هنوز از زنت حساب م یبری؟ و
بیش از ده سال رفته که شعری نگفت های رفیق! چشمهای بودیار از خنده بطر رفت و پیال هها را پر کرد .همانجا روی مبل نشست و اردوان را رنگ لبخندش را پرتر کرد .اردوان گفت :اما زیاد نریز .از این که بخاری
صدا کرد :بیا اینجا یک پیک دیگر باهم بزنیم .اردوان همانطور که بلند نم یشود .خودم باز باید ه مپیال هات شوم .گفتم :بگذار به موقعش
اشک افتاده بود :نه نه! رفیق من تریاکی نشدم! از پنجره دور م یشد گفت :گفتی که کار جدیدی داری .چرا برایمان In touch with Iranian diversityآنچنان بخاری نشانت بدهم که حظ کنی .اردوان با خندهای سرش را
میان خندهها بود که سر بودیار را دیدیم که یکبار روی سینه افتاد و چند نم یخوانیش؟ من هم در همین فکر بودم که بودیار به سمت
عق کشدار زد .سریع از جا بلند شدیم و رفتیم طرفش .ردی از زرداب کتابخان هاش اشاره کرد :ردیف پایین را نگاه کن .مجوعه «شاملو» چند بار به چپ و راست تکان داد.
از گوش هی لبش جاری بود .با کف دست اشاره کرد که بنشینیم :چیزی چند جرع های نوشیدند .بودیار پیال هب هدست طوری پاها را دراز کرده و در
نیست ،چیزی نیست ...مشتی برگ دستمال کاغذی را با هم از جعب هی باید آنجا باشد .ب یزحمت م یشود بیاوریش. نرمی مبل فرو رفته بود که خطوط شان هاش به موازات پشتی م یرسید.
روی عسلی کنارش بیرون کشید و سمت دهانش برد .به گوش هی لبها گفتم :قرار بود شعر خودت را بخوانی نه شاملو! لبخند زد :حالا کتاب را گفتم :پیر شدی اما عوض نشدی! لبخندی به پهنای صورت زد :همین
کشید و چند بار در آن تف کرد .اردوان گفت :مطمئنی حالت خوب است؟ پیری نهایت عوض شدن است! اردوان که روب هرویم نشسته بود با شیطنت
بیاور. اشاره کرد به وسط پاهای بودیار :تا کار م یکند که معلوم هست همینطوره
بهتر است استراحت کنی. پیدایش کردم .راحت بود .قطرش از بقی هی کتابهای آن ردیف بیشتر بود. جوانی! نم یدانم از شوخی و طعن هی جنسی اردوان دلگیر شده بود یا نه.
بودیار گفت :خوب! از خوب هم خوبتر! چه استراحتی .تازه سر شب است نشستم .بودیار گفت که هنوز نفهمیده چرا به دیوان بعضی تفأل م یزنند صورتش که چیزی نشان نم یداد .اردوان همان وقتهایش هم همینطور
که ...بعد همان لبخند آشنا و کمرنگ دوباره به صورتش نشست :همین و به بعضی دیگر نه .چشمهایش قرمز شده بودند .اردوان گفت :فال را بود .متلکهای جنسی زیاد به این و آن م یانداخت .کاری هم نداشت که
است زندگی .گفتنش آسان است اما اینکه بفهمیش ،با پوست و گوشت و ب یخیال! شعر خودت را بخوان .بودیار ب یتوجه به ما کتاب را عمود گرفت، در جمع زن و دختری نشسته است یا نه .سعیده را یادم هست که چند
طوریکه شیرازهاش نزدیک سینه و شکمش بود ،و با چهار انگشت از درازا باری به او چش مغره رفته بود .آن هم شاید چون نامزدش بود و پیش
استخوان را م یگویم ،کم برای آدم پیش م یآید. بر لب هی برگها چند بار دست کشید .سرانگشتانش جایی متوقف شدند. زنهای دیگر احساس مسئولیت م یکرد .اما ک مکم مساله برای آنها که
شاید از سیاهمست یاش بود که م یخواست مدام و ب یوقفه حرف بزند ،آنهم کتاب را چرخاند و آهسته از همانجا صفح های باز کرد .نگاهش کردم. م یشناختندش و با او آمد و شدی داشتند عادی شد ،با همان منطق
شاخه بهشاخه و از هر دری گفتن .اما صداقتی در کلامش داشت که آدم همانطور که سرش در کتاب بود جرع های نوشید .لبهایش تکان م یخورد
را خسته نم یکرد و دوست داشت که باز هم بشنود .گفت :حالا درست ب یآنکه صدایی بیرون دهند .بعد گفت :این هم م یتواند نوعی از تفأل قدیمی و پراستفادهی چشم و دل پاک.
کدام لحظه بود که متوجهش شدم؟ نم یدانم .م یتواند هفت هی قبلش بوده باشد که چشمهایت را ببندی و بعد که بازشان م یکنی ببینی کجای کنار عکس دخترش ،چند تابلوی دیگر هم روی دیوار بود .دو سه عکس
باشد .م یتواند دیروزش بوده باشد .شاید هم درست همان لحظ های بود صفحه را نگاه م یکنند و روی کدام کلمه ایستادهاند .چشمهایش را بست که همگی سیاه و سفید بودند و یک تابلوی خطاطی .عکسها گمانم کار
کهدکتر از پشت میزش بلند شد و آمد و ایستاد کنارم ،و من م یشنیدم یا خودش بود .نپرسیدم .یکیشان جنگلی بود از درختهای مخروط یشکل،
نم یشنیدم .اما لبهایش تکان م یخوردند و انگار حرفهایش تودههایی سیاه و بعد که باز کرد خواند: شاید سرو .عکسی هم گرفته بود از جای پاهایی روی ماس ههای ساحل.
بودند که سمتم م یآمدند و نزدی کتر که م یشدند شکل خرچنگهایی را «سرسبزتر ز بیشه، در حالیکه ِمی را در دهانش مزه مزه م یکرد ،به ظرف شکلات اشاره کرد:
م یگرفتند که یک ییکی چنگال هشان را در تنم فرو م یکردند و م یفشردند. تعارف نکنید .بردارید .شکلاتی برداشتم و رفتم سمت قابهای روی دیوار.
حالا چه فرقی م یکند؟ روزگار ،آزارگر است دیگر .پرورشت م یدهد، من موج را سرودی کردم، خطاطی شکسته بود و نم یتوانستم از دور بخوانم .چندین «ح» یا شاید
همه جور لذت و خوشی را به تو م یچشاند و بعد آهسته و آرام همه را پُرنب ضتر ز انسان، ترکیبهای نقط هدارش درون هم و اریب نوشته شده بودند .کلمات طوری
ازت م یگیرد .حقیر و ناتوانت م یکند و در پستی ،همان هستی را از تو در هم تنیده بودند که تنها توانستم «سپنج» را تشخیص دهم .شاید هم
من عشق را سرودی کردم، اصلن شعری در کار نبود .طعم شیرین شکلات با آن پیچ سیاه خطوط،
م یگیرد. پُرطب لتر ز مرگ، آرامشی عمیق را درم برانگیخته بود .اما کنجکاویم هنوز بود .گوشه سمت
بعد سمت میز خم شد و بطر را برداشت .هر چه سرش را خم کرد جز سرسبزتر ز جنگل، راست و پایین تابلو تاریخی هم خطاطی شده بود .هفت مرداد بود .سال
دو سه قطره چیزی نریخت .بطر را سمت دهان برد و عمود نگهش را ذکر نکرده بود .دقی قتر هم که شدم مرداد را امرداد نوشته بود .صدای
داشت .اردوان چشمهایش را بسته بود و سرش روی شانه افتاده بود ،بدون من برگ را سرودی کردم، اردوان را از پشت سر شنیدم که م یگفت حالا بعد عمری دیدیمت ،بیا
خرناسه .بودیار بطری ب هدست و با نفس تنگی ادامه داد :تا آدم نداشتن پُرتپ شتر از د ِل دریا،
چیزی ...یا نزدی کشدن وقت نداشتنش ...حس نکند ،متوجهش نیست. اینجا از خودت تعریف کن .راستی دخترهای آنجا چطورند؟
خب ...قسمتی از زندگی است .این دورهها را من گذراندهام ....بیشترش من موج را سرودی کردم، پرسیدم :چی نوشته؟ و به خطوط درهم تابلو اشاره کردم .اردوان گفت:
برای تمام آن چیزهای ریز و درشتی ...شاید هم هی آنها را کنار هم »... به نظر من که بیشتر شبیه ماری است که دور خودش تاب م یخورد؛ یا
...در کل زندگی دوتا آدم دیگر ...نبینی .برایم همینها ارزش دارد .همین شاید هم سرش دارد دمش را م یخورد! بودیار جرع های دیگر نوشید و
لحظ هها ...الآن تو اینجا نشست های ...بعد ده سال ب یخبری .با تو و اردوان... سکوتی طولانی آمد و شاید برای شکستنش بود که اردوان باز گفت که بعد گوش هی لبش را زبان زد .شمرده خواند :چنینست رسم سرای سپنج.
دوباره باهمیم .شهاب و دانش نیامدند .نم یدانم ...شاید م یخواستند شعری برایمان بخواند .بودیارروی مبل خود را رها کرده بود .جرع های دیگر 24در تابلو دقی قتر شدم .نبودند .جز همان « سپنج» که م یشد خواندش
بُبرند ...گذشته و دوستان قدیم .شاید هم پا نداد دیگر .گفتم .به هم هتان. نوشید و نوک زبان را به گوش هی لبش زد .مکثی کرد و بعد تل خخندی به بقیه کلمات را ندیدم .پرسیدم :حالا مطمئنی همین را نوشته؟ شاید شعر
بیایید اینجا یک هفته مهمان من .م یرویم شمال .دوباره دورههم جمع صورتش نشست .پیال هاش را بالا گرفت و نگاهش جایی بین من و اردوان دیگری باشد .اردوان گفت :مثلن چه شعری؟ بودیار خندید و نگاهش
معلق ماند .رو به ما بود و نبود .اردوان هم جامش را بالا گرفت :نوش. را دوخت به من :سخت نگیر .اصلش چه اهمیتی دارد .همه همانی را
م یشویم ...مثل همان گذشت هها ...مگر چقدر دور بوده؟
-ادامه دارد -