Page 24 - Issue No.1346
P. 24
اما بودیار انگار نشنیده بود و حواسش به همان فضای خالی میان من و‬ ‫م ‌یبینند که دوست دارند‪.‬‬ ‫همان مشغولیات زن و بچ ‌هداری‪.‬‬
‫اردوان بود‪ .‬گفت‪ :‬فراموشی‪ ...‬هم ‌هاش برای فرار از فراموشی است‪...‬‬ ‫اردوان را دیدم که کش و قوسی به بدنش داد و خمیاز‌های کشید‪ :‬بدی‬
‫مستی این است که گاهی آدم را خوا ‌بآلود م ‌یکند‪ .‬بودیار بلند شد و‬ ‫ ‪-‬میوه بخورید بچ ‌هها! تعارف نکنید!‬
‫نم ‌یدانستم دقیقن چه م ‌یگوید‪ ،‬اما احساس کردم که بهتر است سرم را‬ ‫رفت سمت پنجره‪ .‬دستگیره را چرخاند و اندکی بازش کرد‪ :‬بیا اینجا کمی‬
‫به نشان ‌هی تایید تکاندهم‪ .‬جرع ‌هایدیگر نوشید و با زبان سنگی ‌نشد‌هاش‬ ‫هوای تازه به سرت بخورد‪ .‬خواب از سرت م ‌یپرد‪ .‬اردوان سرش را کج‬ ‫صدای بودیار حرفهایمان را قطع کرد و نگاهمان را برد به ظرف میوه‪.‬‬ ‫‪24‬‬
‫ادامه داد‪ :‬شعر‪...‬شعر را م ‌یگویی برای یادآوری‪ ...‬به خودت‪...‬که فراموش‬ ‫روی پشتی مبل رها کرد و چشمهایش را بست‪ .‬بودیار به منظره بیرون‬ ‫چینی مدوری بود به رنگ سفید وآذین شده با گلهای نارنجی‪ .‬سیب و‬
‫نشود‪ ...‬چشمهای خوا ‌بزده و سرخش را م ‌یدیدم که انگار به سمت من‬ ‫خیره شد‪ .‬پیاله را سمت دهانش برد و یکباره هم ‌هاش را سرکشید‪ .‬رفتم‬ ‫انگور و خیار و هلوها تقریبن بدون نظم خاصی کنار هم چیده شده بودند‪.‬‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1346‬جمعه ‪ 15‬دادرخ ‪1394‬‬
‫چرخیده بودند‪ .‬چیزی نگفتم و ادامه‌داد‪ :‬تو که خودت م ‌ینویسی‪ .‬برای‬ ‫کنارش‪ .‬اشاره کرد به چراغهای راهنمایی‪ .‬از بالا نقط ‌ههای کوچکی بودند‬ ‫گفتم‪ :‬ظرف قشنگی است‪ .‬بودیار سری به نشان ‌هی تایید تکان داد و بعد‬
‫چه؟ برای فراموشی؟ نه! م ‌یبینی که م ‌یدانم‪ ،‬حواسم هست حتی با این‬ ‫که با ضربآهنگی کند قرمز و سبز و نارنجی م ‌یشدند و باز تکرار‪ .‬گفت‪:‬‬ ‫سریع از جایش بلند شد‪ .‬بشقابی برداشت و چند میوه را تویش‌گذاشت‪.‬‬
‫ماشینها تا دمدمهای صبح کم و کمتر م ‌یشوند‪ .‬بعض ‌یها سریعتر م ‌یروند‬ ‫گفتم‪ :‬زحمت نکش‪ .‬ظرف میوه را گذاشت روی عسلی کنارم‪ .‬بعد بشقاب‬
‫مستی‪...‬‬ ‫و بعض ‌یها کندتر‪ .‬گاهی عجل ‌هشان به شکل حقیران ‌های مضحک است و‬ ‫دیگری از میوه پر کرد و برد سمت اردوان‪ .‬انگوری به دهان گذاشتم و‬
‫خودش را روی مبل رها کرد‪ .‬چند قطر‌های از پیاله بر آستینش چکید‪.‬‬ ‫قابل دلسوزی‪ ،‬کوشیدنی بیهوده‪ .‬پیال ‌هاش را روی لبه پنجره گذاشت‪.‬‬ ‫نگاهم افتاد به قابهای روی دیوار‪ .‬اشاره کردم به آنکه نزدیک کتابخانه بود‪:‬‬
‫گفت‪ :‬م ‌یبینی؟ حتی مست هم نکردی تا حواست جمع باشد‪ .‬باید هم‬ ‫آهسته زمزمه کرد‪ :‬به کوشش به نگردد هیچ بدتر‪ ...‬صدای خرناسه اردوان‬
‫باشد‪ .‬تا هم ‌هاش را به ذهن بسپاری و فراموشت نشود‪ .‬همه را که نوشتی‬ ‫بلند شده بود‪ .‬بودیار بی هیچ پل ‌کزدنی همچنان خیره خیابانها و ماشینها‬ ‫عکس دخترت است؟ راستی اسمش چی بود؟‬
‫دیگر خیالت جمع است که جایی هستند‪ ...‬همه چیز را م ‌یبینی از شعر‬ ‫بود‪ .‬گفت‪ :‬اما خوبی اینجا این است که انتها را م ‌یبینی‪ .‬آخر بزرگراهی‬
‫روی دیوار تا همین آستین من‪...‬دستش را آرام و لرزان بالا گرفت‪ :‬و‬ ‫که فکر م ‌یکنی به آن کوه بلند م ‌یرسد‪ ،‬اما هنوز به نزدیکیهاش هم‬ ‫ ‪-‬انوشه مسافرت است‪ .‬با مادرش رفته هلند‪ .‬خاله‬
‫نرسیده م ‌یپیچد و راه کج م ‌یکند‪ .‬رد انگشت نشان ‌هاش را گرفتم که به‬ ‫و دختر خال ‌ههاش آنجا هستند‪ .‬شهریور پیش از‬
‫لک ‌هاش‪ ،‬که جایی از ذهنت مانده تا بعد بنویسیش‪...‬‬ ‫جایی تاریک میان زنجیر‌ههای زرد و سفید چراغها اشاره م ‌یکرد‪ .‬ادامه‬
‫به چینهای پیشانی و تارهای سفید روییده روی شقیق ‌هاش نگاه م ‌یکردم‬ ‫داد‪ :‬حالا این ماشینها که م ‌یگذرند خودش پرسشی است‪ ،‬چه کار دارند؟‬ ‫مدرس ‌هها برم ‌یگردد‪.‬‬
‫که پیر شدنی بیشتر از سنش را نشان م ‌یداد‪ .‬تورفتگی گون ‌ههاش‪،‬‬ ‫چه م ‌یکنند؟ چرا راه دیگری انتخاب نکرد‌هاند؟ خب‪ ،‬در جواب اینها سعی‬
‫ریشهایش را تن ‌کتر کرده بود و دو چین اریب عمیق از گوش ‌هی لبها تا‬ ‫م ‌یکنم قص ‌های برایشان بسازم‪ .‬سرش را سمتم چرخاند‪ .‬از تماس مستقیم‬ ‫گفتم‪ :‬چقدر شبیه خودت هست‪ ،‬مخصوصن چشمهاش‪ .‬همینطوری‬ ‫‪Vol. 22 / No. 1346 - Friday, June 5, 2015‬‬
‫بینی بر چهر‌هاش انداخته بود‪ .‬موهایش هنوز پریشانی همان وقتهایش‬ ‫نگاهها پرهیز م ‌یکرد‪ :‬م ‌یبینی؟ هر کسی قص ‌های دارد‪ ،‬شور یا شیرین‬ ‫گفته بودم که شاید نباید م ‌یگفتم‪ .‬همان تاکید ب ‌یاختیار بودیار بر دوری‬
‫را داشت‪ .‬شاید م ‌یخواست همینطور حفظشان کند‪ ،‬شاید هم از ریزش‬ ‫یا شاید هم ب ‌یمزه‪ .‬مکثی کرد و آهسته گفت‪ :‬بنویسشان‪ .‬قص ‌هشان را‬ ‫دخترش گویای درونش بود‪ .‬اردوان پیش از آمدنم خبر را داده بود‪ .‬جدا‬
‫موها و ب ‌یمویی بیم داشت که رضا نم ‌یداد‪ .‬خودش نگفته بود‪ .‬از اردوان‬ ‫بنویس‪ .‬بعد همانطور که برم ‌یگشت سمت میز بلند گفت‪ :‬کاتب دور ما!‬ ‫شده بودند و قرار بود دختر را بدهند به مادر‪ .‬زنش را هیچوقت ندیده‬
‫پیشتر شنیده بودم که سر باز زده بود‪ .‬انگار گفته بود یکسال اینطر ‌فتر‬ ‫دستی به شانه اردوان زد‪ :‬بلند شو‪ .‬برو تو اتاق آنجا تخت هست برای‬ ‫بودم‪ .‬در همان ایام ب ‌یخبریمان ازدواج کرده بود‪ .‬اردوان م ‌یگفت که او‬
‫و آنطر ‌فتر چه فرقی م ‌یکند‪ .‬بگذار وقتی خاکم م ‌یکنند موش تاسیده‬ ‫خواب‪ .‬اردوان چشمهای سرخش را چند بار محکم باز و بسته کرد‪.‬‬ ‫هم در آن مهمانی حضور داشته‪ .‬انگار بودیار در سیا‌همستی زنگ م ‌یزند‬
‫و کل نباشم‪ .‬و آخرش هم که تن نداده بود به شیم ‌یدرمانی و انگار به‬ ‫خمیاز‌های کشید و گفت‪ :‬نه خوبم‪ .‬چرتی زدم کافی هست‪ .‬و بلند شد و‬ ‫به یکی از آن رفیق ‌ههاش و بلند بلند عزیزم عزیزم م ‌یکند‪ .‬زنش نه که‬
‫رفت سمت دستشویی‪ .‬بودیار پیال ‌هاش را پر کرد‪ .‬کتابهای کتابخان ‌هاش را‬ ‫نم ‌یدانسته‪ ،‬اما صبرش حتمن دیگر نکشیده که چشم در چشم بودیار‬
‫پزشکها گفته بود که راهی دیگر پیدا کنند‪.‬‬ ‫نگاهی انداختم‪ .‬کتابی کم حجم و کهنه و با جلدی زردرنگ روب ‌هرویم بود‪.‬‬ ‫ایستاده و لابد با بغض و اشک فریاد زده‪ :‬مگر اعتیاد قرار است به منقل و‬
‫خودش باز سکوت را شکست‪ :‬شعر خوب شعری است که در خاطر‌هها‬ ‫اسم نویسنده را خواندم که با خطی نستعلیق نوشته شده بود «بوالمجد‬ ‫بافور باشد! معتادی! م ‌یفهمی؟! معتاد به زنبارگی! و آخرش هم چاره را‬
‫بماند‪ .‬این همه شعر برایتان خواندم‪ ،‬هیچ کدامش یادتان نیست‌‪ .‬حالا‬ ‫وراق»‪ .‬صدایم کرد‪ .‬برگشتم‪ .‬بودیار با پیال ‌های پشت سرم ایستاده بود‪ :‬تو‬
‫م ‌یخواهید که شعر تاره بخوانم؟ چشمکی هم برایمان زد تا شاید تلخی‬ ‫که همیشه بهان ‌های برای نخوردن با ما جور م ‌یکنی‪ .‬بعد چشمکی زد و‬ ‫در جدایی دیده‪ .‬دختر را برداشته و برده بود‪.‬‬
‫حرفش را بگیرد‪ .‬بعد سری تکان داد و آهسته زیر لب زمزمه کرد‪ :‬ای مرغ‬ ‫بودیار از آشپزخانه بیرون آمد‪ .‬پیال ‌هها را یک به یک دستمان داد‪.‬‬
‫دستش را با پیاله بالاتر گرفت‪ :‬به سلامتی!‬ ‫گذاشتمش روی عسلی‪ .‬گفتم‪ :‬نم ‌یخورم‪ .‬بودیار متعجب نگاهم ‌کرد‪.‬‬
‫خوش نوا‪ ،‬ز چه خاموش گشته ای؟‬ ‫اردوان بیرون آمد‪ .‬صورتش خیس بود‪ .‬رفت سمت پنجره‪.‬‬ ‫پیش از آنکه «چرا» را بپرسد‪ ،‬گفتم‪ :‬راستش فکر کنم کمی سرماخورد‌هام‬
‫اردوان از جایش بلند شد و پیال ‌هاش را به پیاله بودیار زد‪ :‬هر گوش که‬ ‫ ‪-‬آنها که م ‌یآیند سفیدند و آنها که م ‌یروند قرمز‪.‬‬ ‫و برایم خوب نباشد‪ .‬جوابم داد‪ :‬اصل سلامتی است این‪ .‬و به بطر اشاره‬
‫منتظر به سرود تو مانده است‪ ،‬که شرنگ مرگ نریزد به جام تو! و بلند‬ ‫بودیار‪ ،‬شاید نگاه پرسشگر یا خوا ‌بآلود اردوان را دید که ادامه‬ ‫کرد‪ :‬ویروسها را م ‌یکشد؛ درجا خوبت م ‌یکند‪ .‬چیزی نگفتم‪ .‬لبخند‬
‫خندیدند که خند‌هشان من را هم گرفت‪ .‬اردوان با شیطنت ادامه داد‪:‬‬ ‫داد‪ :‬ماشینها را م ‌یگویم‪ ،‬چراغهای جلو و عقبشان‪ .‬بعد باز سمت‬ ‫کمرنگی زد و رو به اردوان کرد‪ :‬تو چی؟ هنوز از زنت حساب م ‌یبری؟ و‬
‫بیش از ده سال رفته که شعری نگفت ‌های رفیق! چشمهای بودیار از خنده‬ ‫بطر رفت و پیال ‌هه‌ا را پر کرد‪ .‬همانجا روی مبل نشست و اردوان را‬ ‫رنگ لبخندش را پرتر کرد‪ .‬اردوان گفت‪ :‬اما زیاد نریز‪ .‬از این که بخاری‬
‫صدا کرد‪ :‬بیا اینجا یک پیک دیگر باهم بزنیم‪ .‬اردوان همانطور که‬ ‫بلند نم ‌یشود‪ .‬خودم باز باید ه ‌مپیال ‌هات شوم‪ .‬گفتم‪ :‬بگذار به موقعش‬
‫اشک افتاده بود‪ :‬نه نه! رفیق من تریاکی نشدم!‬ ‫از پنجره دور م ‌یشد گفت‪ :‬گفتی که کار جدیدی داری‪ .‬چرا برایمان‬ ‫‪ In touch with Iranian diversity‬آنچنان بخاری نشانت بدهم که حظ کنی‪ .‬اردوان با خند‌های سرش را‬
‫میان خند‌هها بود که سر بودیار را دیدیم که یکبار روی سینه افتاد و چند‬ ‫نم ‌یخوانیش؟ من هم در همین فکر بودم که بودیار به سمت‬
‫عق کشدار زد‪ .‬سریع از جا بلند شدیم و رفتیم طرفش‪ .‬ردی از زرداب‬ ‫کتابخان ‌هاش اشاره کرد‪ :‬ردیف پایین را نگاه کن‪ .‬مجوعه «شاملو»‬ ‫چند بار به چپ و راست تکان داد‪.‬‬
‫از گوش ‌هی لبش جاری بود‪ .‬با کف دست اشاره کرد که بنشینیم‪ :‬چیزی‬ ‫چند جرع ‌های نوشیدند‪ .‬بودیار پیال ‌هب ‌هدست طوری پاها را دراز کرده و در‬
‫نیست‪ ،‬چیزی نیست‪ ...‬مشتی برگ دستمال کاغذی را با هم از جعب ‌هی‬ ‫باید آنجا باشد‪ .‬ب ‌یزحمت م ‌یشود بیاوریش‪.‬‬ ‫نرمی مبل فرو رفته بود که خطوط شان ‌هاش به موازات پشتی م ‌یرسید‪.‬‬
‫روی عسلی کنارش بیرون کشید و سمت دهانش برد‪ .‬به گوش ‌هی لبها‬ ‫گفتم‪ :‬قرار بود شعر خودت را بخوانی نه شاملو! لبخند زد‪ :‬حالا کتاب را‬ ‫گفتم‪ :‬پیر شدی اما عوض نشدی! لبخندی به پهنای صورت زد‪ :‬همین‬
‫کشید و چند بار در آن تف کرد‪ .‬اردوان گفت‪ :‬مطمئنی حالت خوب است؟‬ ‫پیری نهایت عوض شدن است! اردوان که ر‌وب ‌هرویم نشسته بود با شیطنت‬
‫بیاور‪.‬‬ ‫اشاره کرد به وسط پاهای بودیار‪ :‬تا کار م ‌یکند که معلوم هست همینطوره‬
‫بهتر است استراحت کنی‪.‬‬ ‫پیدایش کردم‪ .‬راحت بود‪ .‬قطرش از بقی ‌هی کتابهای آن ردیف بیشتر بود‪.‬‬ ‫جوانی! نم ‌یدانم از شوخی و طعن ‌هی جنسی اردوان دلگیر شده بود یا نه‪.‬‬
‫بودیار گفت‪ :‬خوب! از خوب هم خوبتر! چه استراحتی‪ .‬تازه سر شب است‬ ‫نشستم‪ .‬بودیار گفت که هنوز نفهمیده چرا به دیوان بعضی تفأل م ‌یزنند‬ ‫صورتش که چیزی نشان نم ‌یداد‪ .‬اردوان همان وقتهایش هم همینطور‬
‫که‪ ...‬بعد همان لبخند آشنا و کمرنگ دوباره به صورتش نشست‪ :‬همین‬ ‫و به بعضی دیگر نه‪ .‬چشمهایش قرمز شده بودند‪ .‬اردوان گفت‪ :‬فال را‬ ‫بود‪ .‬متلکهای جنسی زیاد به این و آن م ‌یانداخت‪ .‬کاری هم نداشت که‬
‫است زندگی‪ .‬گفتنش آسان است اما اینکه بفهمیش‪ ،‬با پوست و گوشت و‬ ‫ب ‌یخیال! شعر خودت را بخوان‪ .‬بودیار ب ‌یتوجه به ما کتاب را عمود گرفت‪،‬‬ ‫در جمع زن و دختری نشسته است یا نه‪ .‬سعیده را یادم هست که چند‬
‫طوریکه شیراز‌هاش نزدیک سینه و شکمش بود‪ ،‬و با چهار انگشت از درازا‬ ‫باری به او چش ‌مغره رفته بود‪ .‬آن هم شاید چون نامزدش بود و پیش‬
‫استخوان را م ‌یگویم‪ ،‬کم برای آدم پیش م ‌یآید‪.‬‬ ‫بر لب ‌هی برگها چند بار دست کشید‪ .‬سرانگشتانش جایی متوقف شدند‪.‬‬ ‫زنهای دیگر احساس مسئولیت م ‌یکرد‪ .‬اما ک ‌مکم مساله برای آنها که‬
‫شاید از سیا‌همست ‌یاش بود که م ‌یخواست مدام و ب ‌یوقفه حرف بزند‪ ،‬آنهم‬ ‫کتاب را چرخاند و آهسته از همانجا صفح ‌های باز کرد‪ .‬نگاهش کردم‪.‬‬ ‫م ‌یشناختندش و با او آمد و شدی داشتند عادی شد‪ ،‬با همان منطق‬
‫شاخه به‌شاخه و از هر دری گفتن‪ .‬اما صداقتی در کلامش داشت که آدم‬ ‫همانطور که سرش در کتاب بود جرع ‌های نوشید‪ .‬لبهایش تکان م ‌یخورد‬
‫را خسته نم ‌یکرد و دوست داشت که باز هم بشنود‪ .‬گفت‪ :‬حالا درست‬ ‫ب ‌یآنکه صدایی بیرون دهند‪ .‬بعد گفت‪ :‬این هم م ‌یتواند نوعی از تفأل‬ ‫قدیمی و پراستفاد‌هی چشم و دل پاک‪.‬‬
‫کدام لحظه بود که متوجهش شدم؟ نم ‌یدانم‪ .‬م ‌یتواند هفت ‌هی قبلش بوده‬ ‫باشد که چشمهایت را ببندی و بعد که بازشان م ‌یکنی ببینی کجای‬ ‫کنار عکس دخترش‪ ،‬چند تابلوی دیگر هم روی دیوار بود‪ .‬دو سه عکس‬
‫باشد‌‪ .‬م ‌یتواند دیروزش بوده باشد‪ .‬شاید هم درست همان لحظ ‌های بود‬ ‫صفحه را نگاه م ‌یکنند و روی کدام کلمه ایستاد‌هاند‪ .‬چشمهایش را بست‬ ‫که همگی سیاه و سفید بودند و یک تابلوی خطاطی‪ .‬عکسها گمانم کار‬
‫کهدکتر از پشت میزش بلند شد و آمد و ایستاد کنارم‪ ،‬و من م ‌یشنیدم یا‬ ‫خودش بود‪ .‬نپرسیدم‪ .‬یکیشان جنگلی بود از درختهای مخروط ‌یشکل‪،‬‬
‫نم ‌یشنیدم‪ .‬اما لبهایش تکان م ‌یخوردند و انگار حرفهایش تود‌ههایی سیاه‬ ‫و بعد که باز کرد خواند‪:‬‬ ‫شاید سرو‪ .‬عکسی هم گرفته بود از جای پاهایی روی ماس ‌ههای ساحل‪.‬‬
‫بودند که سمتم م ‌یآمدند و نزدی ‌کتر که م ‌یشدند شکل خرچنگهایی را‬ ‫«سرسبزتر ز بیشه‪،‬‬ ‫در حالیکه ِمی را در دهانش مزه مزه م ‌یکرد‪ ،‬به ظرف شکلات اشاره کرد‪:‬‬
‫م ‌یگرفتند که یک ‌ییکی چنگال ‌هشان را در تنم فرو م ‌یکردند و م ‌یفشردند‪.‬‬ ‫تعارف نکنید‪ .‬بردارید‪ .‬شکلاتی برداشتم و رفتم سمت قابهای روی دیوار‪.‬‬
‫حالا چه فرقی م ‌یکند؟ روزگار‪ ،‬آزارگر است دیگر‪ .‬پرورشت م ‌یدهد‪،‬‬ ‫من موج را سرودی کردم‪،‬‬ ‫خطاطی شکسته بود و نم ‌یتوانستم از دور بخوانم‪ .‬چندین «ح» یا شاید‬
‫همه جور لذت و خوشی را به تو م ‌یچشاند و بعد آهسته و آرام همه را‬ ‫پُرنب ‌ضتر ز انسان‪،‬‬ ‫ترکیبهای نقط ‌هدارش درون هم و اریب نوشته شده بودند‪ .‬کلمات طوری‬
‫ازت م ‌یگیرد‪ .‬حقیر و ناتوانت م ‌یکند و در پستی‪ ،‬همان هستی را از تو‬ ‫در هم تنیده بودند که تنها توانستم «سپنج» را تشخیص دهم‪ .‬شاید هم‬
‫من عشق را سرودی کردم‪،‬‬ ‫اصلن شعری در کار نبود‪ .‬طعم شیرین شکلات با آن پیچ سیاه خطوط‪،‬‬
‫م ‌یگیرد‪.‬‬ ‫پُرطب ‌لتر ز مرگ‪،‬‬ ‫آرامشی عمیق را درم برانگیخته بود‪ .‬اما کنجکاویم هنوز بود‪ .‬گوشه سمت‬
‫بعد سمت میز خم شد و بطر را برداشت‪ .‬هر چه سرش را خم کرد جز‬ ‫سرسبزتر ز جنگل‪،‬‬ ‫راست و پایین تابلو تاریخی هم خطاطی شده بود‪ .‬هفت مرداد بود‪ .‬سال‬
‫دو سه قطره چیزی نریخت‪ .‬بطر را سمت دهان برد و عمود نگهش‬ ‫را ذکر نکرده بود‪ .‬دقی ‌قتر هم که شدم مرداد را امرداد نوشته بود‪ .‬صدای‬
‫داشت‪ .‬اردوان چشمهایش را بسته بود و سرش روی شانه افتاده بود‪ ،‬بدون‬ ‫من برگ را سرودی کردم‪،‬‬ ‫اردوان را از پشت سر شنیدم که م ‌یگفت حالا بعد عمری دیدیمت‪ ،‬بیا‬
‫خرناسه‪ .‬بودیار بطری ب ‌هدست و با نفس تنگی ادامه داد‪ :‬تا آدم نداشتن‬ ‫پُرتپ ‌شتر از د ِل دریا‪،‬‬
‫چیزی‪ ...‬یا نزدی ‌کشدن وقت نداشتنش‪ ...‬حس نکند‪ ،‬متوجهش نیست‪.‬‬ ‫اینجا از خودت تعریف کن‪ .‬راستی دخترهای آنجا چطورند؟‬
‫خب‪ ...‬قسمتی از زندگی است‪ .‬این دور‌هها را من گذراند‌هام‪ ....‬بیشترش‬ ‫من موج را سرودی کردم‪،‬‬ ‫پرسیدم‪ :‬چی نوشته؟ و به خطوط درهم تابلو اشاره کردم‪ .‬اردوان گفت‪:‬‬
‫برای تمام آن چیزهای ریز و درشتی‪ ...‬شاید هم ‌هی آنها را کنار هم‬ ‫‪»...‬‬ ‫به نظر من که بیشتر شبیه ماری است که دور خودش تاب م ‌یخورد‌؛ یا‬
‫‪...‬در کل زندگی دوتا آدم دیگر‪ ...‬نبینی‪ .‬برایم همینها ارزش دارد‪ .‬همین‬ ‫شاید هم سرش دارد دمش را م ‌یخورد! بودیار جرع ‌های دیگر نوشید و‬
‫لحظ ‌هها‪ ...‬الآن تو اینجا نشست ‌های‪ ...‬بعد ده سال ب ‌یخبری‪ .‬با تو و اردوان‪...‬‬ ‫سکوتی طولانی آمد و شاید برای شکستنش بود که اردوان باز گفت که‬ ‫بعد گوش ‌هی لبش را زبان زد‪ .‬شمرده خواند‪ :‬چنینست رسم سرای سپنج‪.‬‬
‫دوباره باهمیم‪ .‬شهاب و دانش نیامدند‪ .‬نم ‌یدانم‪ ...‬شاید م ‌یخواستند‬ ‫شعری برایمان بخواند‪ .‬بودیارروی مبل خود را رها کرده بود‪ .‬جرع ‌های دیگر‬ ‫‪ 24‬در تابلو دقی ‌قتر شدم‪ .‬نبودند‪ .‬جز همان « سپنج» که م ‌یشد خواندش‬
‫بُبرند‪ ...‬گذشته و دوستان قدیم‪ .‬شاید هم پا نداد دیگر‪ .‬گفتم‪ .‬به هم ‌هتان‪.‬‬ ‫نوشید و نوک زبان را به گوش ‌هی لبش زد‪ .‬مکثی کرد و بعد تل ‌خخندی به‬ ‫بقیه کلمات را ندیدم‪ .‬پرسیدم‪ :‬حالا مطمئنی همین را نوشته؟ شاید شعر‬
‫بیایید اینجا یک هفته مهمان من‪ .‬م ‌یرویم شمال‪ .‬دوباره دور‌ههم جمع‬ ‫صورتش نشست‪ .‬پیال ‌هاش را بالا گرفت و نگاهش جایی بین من و اردوان‬ ‫دیگری باشد‪ .‬اردوان گفت‪ :‬مثلن چه شعری؟ بودیار خندید و نگاهش‬
‫معلق ماند‪ .‬رو به ما بود و نبود‪ .‬اردوان هم جامش را بالا گرفت‪ :‬نوش‪.‬‬ ‫را دوخت به من‪ :‬سخت نگیر‪ .‬اصلش چه اهمیتی دارد‪ .‬همه همانی را‬
‫م ‌یشویم‪ ...‬مثل همان گذشت ‌هها‪ ...‬مگر چقدر دور بوده؟‬
‫‪ -‬ادامه دارد ‪-‬‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29