Page 23 - Issue No.1346
P. 23
23 سال / 22شماره - 1346جمعه 15دادرخ 1394 را صاف کرد و با دست مسیر را نشان داد که با هم راه افتادیم سمت «بودیار» ادبیات
پارکینگ.
In touch with Iranian diversity وحید ذاکری داستان
رانندهاش متوس طقد بود و ریش و موهای بلندی داشت .سرآستینهایش کوتاه
23 را بالا زده بود و مچهای پهن و پرمویش ختم م یشدند به انگشتهایی
که تقریبن در هر کدامشان حلق های نشانده بود ،با نگینهایی از عقیق و -بخش نخست -
فیروزه .کنج آین هعقب ماشین« ،یاعلی» کوچکی به نستعلیق بود و جایی
بالای آینه و نرسیده به سقف ت کمصرعی بود که کلمه اولش پاک شده پیغامش را که م یخواندم انگار خودش روبرویم نشسته باشد و حرف
بود ...« :وادی طلب آغاز کار» .میدانی را دور زدیم و وارد بزرگراهی شدیم. بزند .صدایش دوباره در سرم زنده م یشد .مثل همان وقتها که دوره
سرم را کامل سمتش چرخاندم و گفتم :خب این هم از «بودیار» ،شاعر م یگذاشتیم و او شعر م یخواند یا که بحث و نقدی م یکرد .چشمهایم
بزرگ! خندید و سری تکان داد :بودیار وقتی بودیار بود که شعر م یگفت را بسته بودم ،با امید تصوری آسا نتر از آن خاطرهی رمندهی چهرهاش:
اما حالا چی؟ م یدانی چند وقت است که جدی کار نم یکنم؟ گفتم :آن موهایی کوتاه و درهم با خوابی رو به پیشانی ،و دان هدان ههای سیاه ریشی
آخرین باری که اینترنتی حرف زدیم قول دادی که آخرین شعرت را وقتی اصلاح نشده که از شقیق هها تا گون هها روییده بودند و ختم م یشدند به
موهای پرپشتی بالای لبها و روی چان هاش .از چهرهاش ،همینهادر خاطرم
Vol. 22 / No. 1346 - Friday, June 5, 2015 آمدم م یخوانی؟ گفت :اینجا؟ م یدیدمش که پشت میزی چوبی نشسته و دوربین را جایی پایی نتر از مانده بود و البته نشستنش روی صندلی که بالاتنه را رها م یکرد ،طوریکه
گفتم :مگر اینجا چه ایرادی دارد؟ و سرم را به اطراف چرخاندم .بودیار با صورتش گذاشته ،طوریکه انگار زیر چان هاش نشسته باشم و نگاه کنم. خطوط شان هاش به موازات لب هی پشت صندلی م یشد .دستهایش را روی
خنده گفت :آقا اسکندر شما چیزی بخوان این مهمان ما راضی بشود .فکر خندیدم و گفتم بعد از این همه فیلم دیدن ،آخرش توی کادربندی یک سینه گره م یکرد و پاهای درازکردهاش را روی هم م یانداخت و با سری
کردم شاید بودیار راحت نیست که جلوی رانندهاش شعری بخواند .راننده دوربین ماندهای! خندیده بود ،با صدایی بلند که همان زنگ صادقانه را که مایل نگه م یداشت به شعرها گوش م یداد .فکر که م یکرد ،ب یآنکه
مکثی کرد و همان ت کمصرع ماشینش را خواند با اضاف هکردن «هست» داشت .چیزی گفته بود با این مضمون که کارش بیشتر ادبیات است تا نگاهش را از روبرو بگیرد ،گوش هی لبش را زبان م یزد و گاه با شست و
پا کشدهاش .بعد گفت از عطار است آقا .پرسیدم از کدام کتابش است آقا سینما و فیلمسازی .اصرار کرده بودم تا شعری برایم بخواند .مکثی کرده
اسکندر؟ و بعد دستهایش را دیدم که فرمان را نی مدوری گرداند .عقیق بود که کوتاه نبود،و بعد آهسته گفته بود :م یخوانم .تو بیا اینجا ،شعر اشاره موهای روییده در آن قسمتها را به هم م یپیچاند.
و فیروزهها چرخیدند .نام کتاب را گفت و نگفت به خاطر ندارم ،اما بعد حر فزدنش شمرده بود و گاه آهنگی هم م یگرفت ،نه طوریکه ساختگی
حرفهایش کشید به ماجرای عطار و آن درویش و اینکه مرگ این است هم م یخوانم. و برای جلب توجه به نظر برسد .خودش بود ،ادا نم یآمد و نقابی نم یزد،
و به همین سادگی .بودیار حرف را بریده و چیزی گفته بود که مثلن چه نم یدانم همان زنگ خاص صدا بود که «اردوان»« ،امیرحسین» ،و حتی با آن دایرهی لغات خاص و انتخاب کلمات نامآنوسش که در گفتار
«نوشین» را هم به پذیرفتن دعوتش واداشته بود یا نه .اما هرچه بود، عاد یاش هم بود« :کاتب» که با لبخند و شیطنت به من و بقی هی رفقای
جای این صحبتهاست. انگار تاثیری در «شهاب» و «دانش» نکرده بود .اینطور که شنیدم شهاب قص هنویسش م یگفت و گاهی صفت «دور ما» را نیز به آخرش اضافه
پرهیب بلند خان هاش را از دور نشانم داد .انگار یکی از بلندترینهای شهر گویا مشکل خروج مجدد داشت ،هر چند که عیالوار هم بود و با بچ ههای
بود .م یگفت تجرب هی مخصوصی دارد .اینکه شهر و آدمها و تکاپویشان را قد و نی مقدش مسافرت رفتن برایش به راحتی ما نبود .اما نیامدن دانش م یکرد.
از آن بالا و زیر پایت ببینی .بعدش را از چه گفتیم دقیقن یاد ندارم ،اما بیشتر از همه ناراحتش کرده بود .بعد از به پیشباز آمدنم در فرودگاه و صفح هاش را نگاه کرده بودم ،شاید که عکسی از آن روزهایش گذاشته
پرسیده بودم ازش .همان سوالی که بعد از دوریهایی چنین بلند همیشه توی مسیر برگشت به خان ها ش برایم گفته بود .رانندهي اختصاصی داشت. بود .عکسی که تاییدی بود بر راستی خاطراتم و درستی آن نقشی که از
در ذهن است :خب نگفتی ،حالا بعد از این همه مدت چقدر عوض شدم؟ صندلی عقب نشسته بودیم ،مایل به یکدیگر ،و با نگاههای که وقت او در ذهنم باقی بود .اما نبود ،نه عکسی از آن روزهایش و نه تصویری
لبخند زده بود ،کمرنگ و محو .از تغییر صدایم گفته بود و اینکه شاید از صحبت به هم خیره م یشد .دو انگشت اشارهاش را در هم چفت کرده و که حالا و امروزش را نشان دهد .به جایش رد سپید قدمهایی بودند
آب به آب شدن باشد .چیزی نگفته بودم و شاید به صدا فکر م یکردم و گفته بود :با دانش اینطور رفیق بودیم ،فکر نیامدن هر کسی را م یکردم که پ ی هم بر زمین سیاهی م یرفتند و آغاز و انجامشان را کادر عکس
اینکه چطور نم یماند ،آن هم با هم هی شاعرانگ یای که در ماندگاریش جز او .م یترسم که دیگر فرصت دیدارمان دست ندهد .دلیل نیامدن پوشانده بود .از اطلاعاتش تنها بخش علاق هها را نوشته بود که خلاص هاش
دانش را هیچ وقت نفهمیدم .یکی م یگفت دای مالخمر و بیمار شده ،یکی ادبیات بود و سینما .روی دیوارش هم ارسال و پستهایش از هر چیزی
است. دیگر م یگفت مشکل سیاسی و ورود دارد .حتی شنیدم که م یگفتند بودند :از تران هی «گلسنگم» تا متن دفاعیات «گ لسرخی» یا بخشهایی
خان هاش بالاهای برج بود و اعیان یتر از آنی که اردوان گفته و من تصور از «سالو»ی «پازولینی» .تخلص آن وقت شعرهایش را گذاشته بود نام
کرده بودم .از آن آدمها بود که هر وقت م یخواستی با کنارهم چیدن نیامده چون طاقت خداحافظی و دل کندن دوباره را نداشته. صفح هاش ،که اگرچه همیشه خوش م یداشت با آن خطابش کنند ،اما
دریافت ههات از زندگی اصل و قاعدهای کلی بسازی ،او نمون هي ناقضش از پنجره هواپیما شهر را م یدیدم که لک های پهن بود با خالهای نورانی و باز محال بود از آن اطلاعات و عکس به جا آورمش .نام و نشان یها را در
بود .با هم هی آن ب یحواسیها و پریشانیهای شاید شاعران هاش ،مال و زرد .فکر م یکردم که چهرهاش چقدر عوض شده .اردوان چیزهایی گفته متن پیغامش داده بود .حساب که کرده بود بیشتر از ده سال م یشد که
مکنتی درخور به هم رسانده بود که به گفت هی اردوان چشم دوست و بود .اما انگار تا آدم حضور فیزیکی تغییرات را نبیند باورشان نم یکند. نه یکدیگر را دیده بودیم و نه حتی خبری از هم داشتیم .دوست یای که
دشمنش را گرفته بود .البته همان وقتها که ایران بودم نیز از خانوادهی چیزهای دیگری هم بود که پذیرفتنشان برایم راحت نبود .اردوان دیگر شبیه بود به کتاب شعری که آدم گاه بیت و بندی از آن را که در
توانگری بود و از دور و اطراف م یشنیدم که شم اقتصادی خوبی داشت، م یگفت :آدمهای توی این شرایط عجیب م یشوند .خیلی چیزها از خاطرهاش مانده زمزمه م یکند ،اما نه دیگر آن کتاب را م یخواند و نه
ذهنشان م یگذرد .اما او شجاعتش را داشت که دنبالش برود و امتحانش
و برخلاف خیلی از ادبیا تچ یها دنبال پول هم بود. حتی م یداند آن را کجای کتابخان هاش گذاشته.
گفت :راحت باش .تعارف هم نکن .همه چیز مثل خان هی خودت است. کند. از خودش گفته بود و دلتنگیهایش برای دیدن دوبارهی دوستان .اوضاع
خندیدم :اینجا که مثل هتل است .خان هی من کجا بود! گفت :امان از گویا با چند درویش هم حشر و نشری پیدا کرده بود و بعد آن ماجرا و روزگار من را در این سوی آب جویا شده بود .پرسیده بود که هنوز هم
دست تو! اصلن عوض نشدهای! و بعد بلند خندید ،با زنگ همان خندهای را برایم تعریف کرد که بلند خندیدم .تلفنی صحبت م یکردیم .خندهام داستان م ینویسم و اینکه بالاخره دم به تله داده و قاطی مرغها شدهام یا
مناسب نبود و شاید بیشتر برای پوشاندن حیرت بود واز سر دلسوزی. نه .نوشته بود که دورادور احوالم را جویا بوده که البته تعارف نکرده بود و
که پیشتر از دور شنیده بودم. اردوان گفت :سپرده که برای کسی نگویم .غیر از تو هم به کسی نگفت هام. بعدتر دانستم که از راه «اردوان» از رفقای قدیمش خبر م یگرفته .اردوان
دو شبی را در خان هی تهرانش ماندم .برنام همان همین بود و بعدش نیز حالا که م یخواهی بیایی ،فکر کردم بهتر است بدانی .نه اینکه فکر هم انگار «فیسبوک» را به او معرفی کرده و گفته بود که تقریبن هر که
قرار مسافرتی دوسه روزه به شمال را گذاشته بودیم .اردوان ،امیرحسین، کنی کلن آدم دیگری شده .برعکس همان توداری گذشت هاش را دارد و
و نوشین هم م یآمدند .البته اردوان را زودتر دیدم ،فردای همان شبی که حر فزدنهاش هم حسا بشده است .اما گاهی پنهانی چیزهایی م یگوید و را بخواهد م یتواند اینجا پیدا کند.
رسیده بودم .طرفهای عصر بود که آمد .بودیار در را که به رویش باز کرد، انجام م یدهد که باور کردنشان سخت است .بعد ماجرای خروس را گفته اسامی بچ هها را که م یخواندم ،به جز خودش -که مدتها خبری ازش
چمدان کوچکش را همانجا نزدیک در گذاشت و با قدمهای بلند و سریع بود که باهم نیمه شب م یبَرند قبرستان و سر م یبُرند .اردوان خیلی نداشتم -با بقیه دورادور و بیشتر از طریق فیسبوک در تماس بودم.
طرفم آمد .بعد از دست دادن و دیدهبوسی گفتم :تنها آمدی که؟ گوشت ترسیده بود .از تاریکی و اینکه زیر پاها و اطرافش آدمهای مردهاند .صدای به تماممان جداگانه پیغام داده و از دلتنگ یاش گفته بود .از چرخش
و آبی زیر پوستش دویده بود .کمابیش همان بود که در ذهنم داشتم. ب یمحل خروس هم میان سکوت قبرها لرزهی بیشتری انداخته بود توی روزگار شکایت و شکوه کرده بود که هر کداممان را جایی از این کرهی
شاید از عکسها و ارتباطات فیسبوکی بود که تغییرات آدمها را گاه م یشود تنش .اما حرف که م یزدیم برایش دل م یسوزاند :بیچاره فکر م یکرد این خاکی انداخته است .آخرش هم پیشنهاد کرده بود که بار دیگر به یاد
به کمکشان دید .گفت :سعیده خیلی دلش م یخواست بیاید و خیلی هم قربان یها عمر را زیاد م یکند یا ک مکمش دخترش را ب رم یگرداند پیش آن گذشت هها جمع شویم و خاطرات و دیداری تازه کنیم .اولش فکر
کرده بودم از همین حرفهای معمول است که دوستان قدیمی بعد از
سلام رساند ،اما باید پیش بچ هها م یماند .وقت امتحانات است. خودش. پیداکردن دوبارهی هم م یزنند .البته پر بیراه هم فکر نم یکردم .دوستانی
طعم خاطرات آنوقتهایمان ناگهان زیر زبانم مزهمزه کرد .همانوقت اول او مرا دیده و از پشت شیشه برایم دست تکان داده بود .روی پل ههای قدیمی که نیمی از آنها لباس وطن را درآورده و غربت نشین بودند،و
که چهارشنبه عصرها ،ش شهفت نفری جمع م یشدیم در کاف هی آن برقی فرودگاه ایستاده بودم .از همانجا سریع و با حرکت موجی دست آن نیم هی دیگر هم در فاصل ههایی به وسعت خاک ایران پراکنده بودند.
هتل که تابلوی بزرگ و آب یرنگی داشت با نقش مرغی سر به گریبان جوابشم دادم .بار چندانی همراه نداشتم .بیشتر بار و چمدانها را شیراز جمع کردن پارههای این رفاقت قدیمی مثل جمع کردن تک ههای مرغ
برده .یک نقط ه از «ت» «هتل» هم افتاده و شده بود «هنل ققنوس». گذاشته بودم پیش خانواده .دو هفت های بود که ایران رسیده بودم و بعد ابراهیم معجزهای م یخواست .تنها اصرارش نبود که صداقتش را نشان
اردوان و سعیده ،که آ نروزها دوست بودند هم م یآمدند ،و پای هی ثابت م یداد .حتی آن وقت که شمارهام را گرفت و ساعت دو بامداد زنگ
بودند .تابستانها اگر پا م یداد در حیاطش م ینشستیم که فکر م یکردیم دید و بازدیدهای بستگان نزدیک به دیدارش م یرفتم. زد که هزین هی سفرم را تمام و کمال قبول م یکند هم مجاب نشده
باید شبیه آن خان ههای قدیم یای باشد که در داستانها خوانده بودیم، همانطور که دسته گل دستش بود هم را در آغوش گرفتیم .چند بار با بودم .حالا که فکرش را م یکنم چیزی در صدایش داشت ،لحن و زنگ
حوضهای فوارهدار و ردیف سبز درختهایی که شاید صنوبر بودند یا کاج. کف دست به پشتش زدم :خوب لاغر ماندهای مرد! ریش و سبیلش را صدایش طوری بود که نه گفتن را مشکل م یکرد .چیزی شبیه همین
چای پشت چای و سیگار پشت سیگار و گپ و گفتهای ب یپایان از قصه و زده بود .موهایش ،تارهای سیاه وسپید کوتاهی بودند و ک مپش تتر از صداقتی که به چشمها نسبت م یدهند .چشمهایی که روبرویم نبودند و
شعر تا فلسفه و سینما .خود بودیار بود که م یگفت لذت چنان جلساتی آنی که در تصور داشتم .چشمهایش را نگاه کردم که گود افتاده بودند و از پشت کلمات ،عکسها ،و صداها باید تصورشان م یکردم .حتی آن تصویر
برق نمناکی روی مردمکها دودو م یزد .نگاهم را از چشمها دور کردم و زندهاش را هم که اینترنتی برایم م یفرستاد کیفیتی نداشت و صدایش
برایش دست کمی از خوشی جنسی نداشت که شاید بیشتر هم بود. دسته گل را از دستش گرفتم .گفت :خیلی خوشحالم کردی ،خیلی! و باز هنوز از چشمها واض حتر بود .م یگفت از سرعت پایین اینترن تاش است.
نشستیم .بودیار روی مبل وسطی و من و اردوان هم روی مبلهای ب یاختیار نگاهم رفت به چش مخان هها و گوش هی ن منشست هشان .صدایش
کنار یاش .شبیه وزیرهای دست راست و چپ .میانمان میزی قهوهای
بود که ت هرنگی سوخته داشت .رویش ظرفهای میوه و شکلات بود و یک
بطر چاق و تیره مشروب .روبرویمان هم کتابخان های بود که در فرورفتگی
دیوار قرار داشت .با اردوان نگاهی رد و بدل کردیم .بعد همان پرسشهای
باسم های را کردم که مخصوص این وقتها بود :خب چه خبر؟ چه کار
م یکنی؟
-بد نیستم ،خدا را شکر .کار خاصی هم نیست جز
پارکینگ.
In touch with Iranian diversity وحید ذاکری داستان
رانندهاش متوس طقد بود و ریش و موهای بلندی داشت .سرآستینهایش کوتاه
23 را بالا زده بود و مچهای پهن و پرمویش ختم م یشدند به انگشتهایی
که تقریبن در هر کدامشان حلق های نشانده بود ،با نگینهایی از عقیق و -بخش نخست -
فیروزه .کنج آین هعقب ماشین« ،یاعلی» کوچکی به نستعلیق بود و جایی
بالای آینه و نرسیده به سقف ت کمصرعی بود که کلمه اولش پاک شده پیغامش را که م یخواندم انگار خودش روبرویم نشسته باشد و حرف
بود ...« :وادی طلب آغاز کار» .میدانی را دور زدیم و وارد بزرگراهی شدیم. بزند .صدایش دوباره در سرم زنده م یشد .مثل همان وقتها که دوره
سرم را کامل سمتش چرخاندم و گفتم :خب این هم از «بودیار» ،شاعر م یگذاشتیم و او شعر م یخواند یا که بحث و نقدی م یکرد .چشمهایم
بزرگ! خندید و سری تکان داد :بودیار وقتی بودیار بود که شعر م یگفت را بسته بودم ،با امید تصوری آسا نتر از آن خاطرهی رمندهی چهرهاش:
اما حالا چی؟ م یدانی چند وقت است که جدی کار نم یکنم؟ گفتم :آن موهایی کوتاه و درهم با خوابی رو به پیشانی ،و دان هدان ههای سیاه ریشی
آخرین باری که اینترنتی حرف زدیم قول دادی که آخرین شعرت را وقتی اصلاح نشده که از شقیق هها تا گون هها روییده بودند و ختم م یشدند به
موهای پرپشتی بالای لبها و روی چان هاش .از چهرهاش ،همینهادر خاطرم
Vol. 22 / No. 1346 - Friday, June 5, 2015 آمدم م یخوانی؟ گفت :اینجا؟ م یدیدمش که پشت میزی چوبی نشسته و دوربین را جایی پایی نتر از مانده بود و البته نشستنش روی صندلی که بالاتنه را رها م یکرد ،طوریکه
گفتم :مگر اینجا چه ایرادی دارد؟ و سرم را به اطراف چرخاندم .بودیار با صورتش گذاشته ،طوریکه انگار زیر چان هاش نشسته باشم و نگاه کنم. خطوط شان هاش به موازات لب هی پشت صندلی م یشد .دستهایش را روی
خنده گفت :آقا اسکندر شما چیزی بخوان این مهمان ما راضی بشود .فکر خندیدم و گفتم بعد از این همه فیلم دیدن ،آخرش توی کادربندی یک سینه گره م یکرد و پاهای درازکردهاش را روی هم م یانداخت و با سری
کردم شاید بودیار راحت نیست که جلوی رانندهاش شعری بخواند .راننده دوربین ماندهای! خندیده بود ،با صدایی بلند که همان زنگ صادقانه را که مایل نگه م یداشت به شعرها گوش م یداد .فکر که م یکرد ،ب یآنکه
مکثی کرد و همان ت کمصرع ماشینش را خواند با اضاف هکردن «هست» داشت .چیزی گفته بود با این مضمون که کارش بیشتر ادبیات است تا نگاهش را از روبرو بگیرد ،گوش هی لبش را زبان م یزد و گاه با شست و
پا کشدهاش .بعد گفت از عطار است آقا .پرسیدم از کدام کتابش است آقا سینما و فیلمسازی .اصرار کرده بودم تا شعری برایم بخواند .مکثی کرده
اسکندر؟ و بعد دستهایش را دیدم که فرمان را نی مدوری گرداند .عقیق بود که کوتاه نبود،و بعد آهسته گفته بود :م یخوانم .تو بیا اینجا ،شعر اشاره موهای روییده در آن قسمتها را به هم م یپیچاند.
و فیروزهها چرخیدند .نام کتاب را گفت و نگفت به خاطر ندارم ،اما بعد حر فزدنش شمرده بود و گاه آهنگی هم م یگرفت ،نه طوریکه ساختگی
حرفهایش کشید به ماجرای عطار و آن درویش و اینکه مرگ این است هم م یخوانم. و برای جلب توجه به نظر برسد .خودش بود ،ادا نم یآمد و نقابی نم یزد،
و به همین سادگی .بودیار حرف را بریده و چیزی گفته بود که مثلن چه نم یدانم همان زنگ خاص صدا بود که «اردوان»« ،امیرحسین» ،و حتی با آن دایرهی لغات خاص و انتخاب کلمات نامآنوسش که در گفتار
«نوشین» را هم به پذیرفتن دعوتش واداشته بود یا نه .اما هرچه بود، عاد یاش هم بود« :کاتب» که با لبخند و شیطنت به من و بقی هی رفقای
جای این صحبتهاست. انگار تاثیری در «شهاب» و «دانش» نکرده بود .اینطور که شنیدم شهاب قص هنویسش م یگفت و گاهی صفت «دور ما» را نیز به آخرش اضافه
پرهیب بلند خان هاش را از دور نشانم داد .انگار یکی از بلندترینهای شهر گویا مشکل خروج مجدد داشت ،هر چند که عیالوار هم بود و با بچ ههای
بود .م یگفت تجرب هی مخصوصی دارد .اینکه شهر و آدمها و تکاپویشان را قد و نی مقدش مسافرت رفتن برایش به راحتی ما نبود .اما نیامدن دانش م یکرد.
از آن بالا و زیر پایت ببینی .بعدش را از چه گفتیم دقیقن یاد ندارم ،اما بیشتر از همه ناراحتش کرده بود .بعد از به پیشباز آمدنم در فرودگاه و صفح هاش را نگاه کرده بودم ،شاید که عکسی از آن روزهایش گذاشته
پرسیده بودم ازش .همان سوالی که بعد از دوریهایی چنین بلند همیشه توی مسیر برگشت به خان ها ش برایم گفته بود .رانندهي اختصاصی داشت. بود .عکسی که تاییدی بود بر راستی خاطراتم و درستی آن نقشی که از
در ذهن است :خب نگفتی ،حالا بعد از این همه مدت چقدر عوض شدم؟ صندلی عقب نشسته بودیم ،مایل به یکدیگر ،و با نگاههای که وقت او در ذهنم باقی بود .اما نبود ،نه عکسی از آن روزهایش و نه تصویری
لبخند زده بود ،کمرنگ و محو .از تغییر صدایم گفته بود و اینکه شاید از صحبت به هم خیره م یشد .دو انگشت اشارهاش را در هم چفت کرده و که حالا و امروزش را نشان دهد .به جایش رد سپید قدمهایی بودند
آب به آب شدن باشد .چیزی نگفته بودم و شاید به صدا فکر م یکردم و گفته بود :با دانش اینطور رفیق بودیم ،فکر نیامدن هر کسی را م یکردم که پ ی هم بر زمین سیاهی م یرفتند و آغاز و انجامشان را کادر عکس
اینکه چطور نم یماند ،آن هم با هم هی شاعرانگ یای که در ماندگاریش جز او .م یترسم که دیگر فرصت دیدارمان دست ندهد .دلیل نیامدن پوشانده بود .از اطلاعاتش تنها بخش علاق هها را نوشته بود که خلاص هاش
دانش را هیچ وقت نفهمیدم .یکی م یگفت دای مالخمر و بیمار شده ،یکی ادبیات بود و سینما .روی دیوارش هم ارسال و پستهایش از هر چیزی
است. دیگر م یگفت مشکل سیاسی و ورود دارد .حتی شنیدم که م یگفتند بودند :از تران هی «گلسنگم» تا متن دفاعیات «گ لسرخی» یا بخشهایی
خان هاش بالاهای برج بود و اعیان یتر از آنی که اردوان گفته و من تصور از «سالو»ی «پازولینی» .تخلص آن وقت شعرهایش را گذاشته بود نام
کرده بودم .از آن آدمها بود که هر وقت م یخواستی با کنارهم چیدن نیامده چون طاقت خداحافظی و دل کندن دوباره را نداشته. صفح هاش ،که اگرچه همیشه خوش م یداشت با آن خطابش کنند ،اما
دریافت ههات از زندگی اصل و قاعدهای کلی بسازی ،او نمون هي ناقضش از پنجره هواپیما شهر را م یدیدم که لک های پهن بود با خالهای نورانی و باز محال بود از آن اطلاعات و عکس به جا آورمش .نام و نشان یها را در
بود .با هم هی آن ب یحواسیها و پریشانیهای شاید شاعران هاش ،مال و زرد .فکر م یکردم که چهرهاش چقدر عوض شده .اردوان چیزهایی گفته متن پیغامش داده بود .حساب که کرده بود بیشتر از ده سال م یشد که
مکنتی درخور به هم رسانده بود که به گفت هی اردوان چشم دوست و بود .اما انگار تا آدم حضور فیزیکی تغییرات را نبیند باورشان نم یکند. نه یکدیگر را دیده بودیم و نه حتی خبری از هم داشتیم .دوست یای که
دشمنش را گرفته بود .البته همان وقتها که ایران بودم نیز از خانوادهی چیزهای دیگری هم بود که پذیرفتنشان برایم راحت نبود .اردوان دیگر شبیه بود به کتاب شعری که آدم گاه بیت و بندی از آن را که در
توانگری بود و از دور و اطراف م یشنیدم که شم اقتصادی خوبی داشت، م یگفت :آدمهای توی این شرایط عجیب م یشوند .خیلی چیزها از خاطرهاش مانده زمزمه م یکند ،اما نه دیگر آن کتاب را م یخواند و نه
ذهنشان م یگذرد .اما او شجاعتش را داشت که دنبالش برود و امتحانش
و برخلاف خیلی از ادبیا تچ یها دنبال پول هم بود. حتی م یداند آن را کجای کتابخان هاش گذاشته.
گفت :راحت باش .تعارف هم نکن .همه چیز مثل خان هی خودت است. کند. از خودش گفته بود و دلتنگیهایش برای دیدن دوبارهی دوستان .اوضاع
خندیدم :اینجا که مثل هتل است .خان هی من کجا بود! گفت :امان از گویا با چند درویش هم حشر و نشری پیدا کرده بود و بعد آن ماجرا و روزگار من را در این سوی آب جویا شده بود .پرسیده بود که هنوز هم
دست تو! اصلن عوض نشدهای! و بعد بلند خندید ،با زنگ همان خندهای را برایم تعریف کرد که بلند خندیدم .تلفنی صحبت م یکردیم .خندهام داستان م ینویسم و اینکه بالاخره دم به تله داده و قاطی مرغها شدهام یا
مناسب نبود و شاید بیشتر برای پوشاندن حیرت بود واز سر دلسوزی. نه .نوشته بود که دورادور احوالم را جویا بوده که البته تعارف نکرده بود و
که پیشتر از دور شنیده بودم. اردوان گفت :سپرده که برای کسی نگویم .غیر از تو هم به کسی نگفت هام. بعدتر دانستم که از راه «اردوان» از رفقای قدیمش خبر م یگرفته .اردوان
دو شبی را در خان هی تهرانش ماندم .برنام همان همین بود و بعدش نیز حالا که م یخواهی بیایی ،فکر کردم بهتر است بدانی .نه اینکه فکر هم انگار «فیسبوک» را به او معرفی کرده و گفته بود که تقریبن هر که
قرار مسافرتی دوسه روزه به شمال را گذاشته بودیم .اردوان ،امیرحسین، کنی کلن آدم دیگری شده .برعکس همان توداری گذشت هاش را دارد و
و نوشین هم م یآمدند .البته اردوان را زودتر دیدم ،فردای همان شبی که حر فزدنهاش هم حسا بشده است .اما گاهی پنهانی چیزهایی م یگوید و را بخواهد م یتواند اینجا پیدا کند.
رسیده بودم .طرفهای عصر بود که آمد .بودیار در را که به رویش باز کرد، انجام م یدهد که باور کردنشان سخت است .بعد ماجرای خروس را گفته اسامی بچ هها را که م یخواندم ،به جز خودش -که مدتها خبری ازش
چمدان کوچکش را همانجا نزدیک در گذاشت و با قدمهای بلند و سریع بود که باهم نیمه شب م یبَرند قبرستان و سر م یبُرند .اردوان خیلی نداشتم -با بقیه دورادور و بیشتر از طریق فیسبوک در تماس بودم.
طرفم آمد .بعد از دست دادن و دیدهبوسی گفتم :تنها آمدی که؟ گوشت ترسیده بود .از تاریکی و اینکه زیر پاها و اطرافش آدمهای مردهاند .صدای به تماممان جداگانه پیغام داده و از دلتنگ یاش گفته بود .از چرخش
و آبی زیر پوستش دویده بود .کمابیش همان بود که در ذهنم داشتم. ب یمحل خروس هم میان سکوت قبرها لرزهی بیشتری انداخته بود توی روزگار شکایت و شکوه کرده بود که هر کداممان را جایی از این کرهی
شاید از عکسها و ارتباطات فیسبوکی بود که تغییرات آدمها را گاه م یشود تنش .اما حرف که م یزدیم برایش دل م یسوزاند :بیچاره فکر م یکرد این خاکی انداخته است .آخرش هم پیشنهاد کرده بود که بار دیگر به یاد
به کمکشان دید .گفت :سعیده خیلی دلش م یخواست بیاید و خیلی هم قربان یها عمر را زیاد م یکند یا ک مکمش دخترش را ب رم یگرداند پیش آن گذشت هها جمع شویم و خاطرات و دیداری تازه کنیم .اولش فکر
کرده بودم از همین حرفهای معمول است که دوستان قدیمی بعد از
سلام رساند ،اما باید پیش بچ هها م یماند .وقت امتحانات است. خودش. پیداکردن دوبارهی هم م یزنند .البته پر بیراه هم فکر نم یکردم .دوستانی
طعم خاطرات آنوقتهایمان ناگهان زیر زبانم مزهمزه کرد .همانوقت اول او مرا دیده و از پشت شیشه برایم دست تکان داده بود .روی پل ههای قدیمی که نیمی از آنها لباس وطن را درآورده و غربت نشین بودند،و
که چهارشنبه عصرها ،ش شهفت نفری جمع م یشدیم در کاف هی آن برقی فرودگاه ایستاده بودم .از همانجا سریع و با حرکت موجی دست آن نیم هی دیگر هم در فاصل ههایی به وسعت خاک ایران پراکنده بودند.
هتل که تابلوی بزرگ و آب یرنگی داشت با نقش مرغی سر به گریبان جوابشم دادم .بار چندانی همراه نداشتم .بیشتر بار و چمدانها را شیراز جمع کردن پارههای این رفاقت قدیمی مثل جمع کردن تک ههای مرغ
برده .یک نقط ه از «ت» «هتل» هم افتاده و شده بود «هنل ققنوس». گذاشته بودم پیش خانواده .دو هفت های بود که ایران رسیده بودم و بعد ابراهیم معجزهای م یخواست .تنها اصرارش نبود که صداقتش را نشان
اردوان و سعیده ،که آ نروزها دوست بودند هم م یآمدند ،و پای هی ثابت م یداد .حتی آن وقت که شمارهام را گرفت و ساعت دو بامداد زنگ
بودند .تابستانها اگر پا م یداد در حیاطش م ینشستیم که فکر م یکردیم دید و بازدیدهای بستگان نزدیک به دیدارش م یرفتم. زد که هزین هی سفرم را تمام و کمال قبول م یکند هم مجاب نشده
باید شبیه آن خان ههای قدیم یای باشد که در داستانها خوانده بودیم، همانطور که دسته گل دستش بود هم را در آغوش گرفتیم .چند بار با بودم .حالا که فکرش را م یکنم چیزی در صدایش داشت ،لحن و زنگ
حوضهای فوارهدار و ردیف سبز درختهایی که شاید صنوبر بودند یا کاج. کف دست به پشتش زدم :خوب لاغر ماندهای مرد! ریش و سبیلش را صدایش طوری بود که نه گفتن را مشکل م یکرد .چیزی شبیه همین
چای پشت چای و سیگار پشت سیگار و گپ و گفتهای ب یپایان از قصه و زده بود .موهایش ،تارهای سیاه وسپید کوتاهی بودند و ک مپش تتر از صداقتی که به چشمها نسبت م یدهند .چشمهایی که روبرویم نبودند و
شعر تا فلسفه و سینما .خود بودیار بود که م یگفت لذت چنان جلساتی آنی که در تصور داشتم .چشمهایش را نگاه کردم که گود افتاده بودند و از پشت کلمات ،عکسها ،و صداها باید تصورشان م یکردم .حتی آن تصویر
برق نمناکی روی مردمکها دودو م یزد .نگاهم را از چشمها دور کردم و زندهاش را هم که اینترنتی برایم م یفرستاد کیفیتی نداشت و صدایش
برایش دست کمی از خوشی جنسی نداشت که شاید بیشتر هم بود. دسته گل را از دستش گرفتم .گفت :خیلی خوشحالم کردی ،خیلی! و باز هنوز از چشمها واض حتر بود .م یگفت از سرعت پایین اینترن تاش است.
نشستیم .بودیار روی مبل وسطی و من و اردوان هم روی مبلهای ب یاختیار نگاهم رفت به چش مخان هها و گوش هی ن منشست هشان .صدایش
کنار یاش .شبیه وزیرهای دست راست و چپ .میانمان میزی قهوهای
بود که ت هرنگی سوخته داشت .رویش ظرفهای میوه و شکلات بود و یک
بطر چاق و تیره مشروب .روبرویمان هم کتابخان های بود که در فرورفتگی
دیوار قرار داشت .با اردوان نگاهی رد و بدل کردیم .بعد همان پرسشهای
باسم های را کردم که مخصوص این وقتها بود :خب چه خبر؟ چه کار
م یکنی؟
-بد نیستم ،خدا را شکر .کار خاصی هم نیست جز