Page 23 - Issue No.1346
P. 23
‫‪23‬‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1346‬جمعه ‪ 15‬دادرخ ‪1394‬‬ ‫را صاف کرد و با دست مسیر را نشان داد که با هم راه افتادیم سمت‬ ‫«بودیار»‬ ‫ادبیات‬
‫پارکینگ‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫وحید ذاکری‬ ‫داستان‬
‫رانند‌هاش متوس ‌طقد بود و ریش و موهای بلندی داشت‪ .‬سرآستینهایش‬ ‫کوتاه‬
‫‪23‬‬ ‫را بالا زده بود و مچهای پهن و پرمویش ختم م ‌یشدند به انگشتهایی‬
‫که تقریبن در هر کدامشان حلق ‌های نشانده بود‪ ،‬با نگینهایی از عقیق و‬ ‫‪ -‬بخش نخست ‪-‬‬
‫فیروزه‪ .‬کنج آین ‌هعقب ماشین‪« ،‬یاعلی» کوچکی به نستعلیق بود و جایی‬
‫بالای آینه و نرسیده به سقف ت ‌کمصرعی بود که کلمه اولش پاک شده‬ ‫‌پیغامش را که م ‌یخواندم انگار خودش روبرویم نشسته باشد و حرف‬
‫بود‪ ...« :‬وادی طلب آغاز کار»‪ .‬میدانی را دور زدیم و وارد بزرگراهی شدیم‪.‬‬ ‫بزند‪ .‬صدایش دوباره در سرم زنده م ‌یشد‌‪ .‬مثل همان وقتها که دوره‬
‫سرم را کامل سمتش چرخاندم و گفتم‪ :‬خب این هم از «بودیار»‪ ،‬شاعر‬ ‫م ‌یگذاشتیم و او شعر م ‌یخواند یا که بحث و نقدی م ‌یکرد ‪.‬چشمهایم‬
‫بزرگ! خندید و سری تکان داد‪ :‬بودیار وقتی بودیار بود که شعر م ‌یگفت‬ ‫را بسته بودم‪ ،‬با امید تصوری آسا ‌نتر از آن خاطر‌هی رمند‌هی چهر‌هاش‪:‬‬
‫اما حالا چی؟ م ‌یدانی چند وقت است که جدی کار نم ‌یکنم؟ گفتم‪ :‬آن‬ ‫موهایی کوتاه و درهم با خوابی رو به پیشانی‪ ،‬و دان ‌هدان ‌ههای سیاه ریشی‬
‫آخرین باری که اینترنتی حرف زدیم قول دادی که آخرین شعرت را وقتی‬ ‫اصلاح نشده که از شقیق ‌هها تا گون ‌هها روییده بودند و ختم م ‌یشدند به‬
‫موهای پرپشتی بالای لبها و روی چان ‌هاش‪ .‬از چهر‌هاش‪ ،‬همینهادر خاطرم‬
‫‪Vol. 22 / No. 1346 - Friday, June 5, 2015‬‬ ‫آمدم م ‌یخوانی؟ گفت‪ :‬اینجا؟‬ ‫م ‌یدیدمش که پشت میزی چوبی نشسته و دوربین را جایی پایی ‌نتر از‬ ‫مانده بود و البته نشستنش روی صندلی که بالاتنه را رها م ‌یکرد‪ ،‬طوریکه‬
‫گفتم‪ :‬مگر اینجا چه ایرادی دارد؟ و سرم را به اطراف چرخاندم‪ .‬بودیار با‬ ‫صورتش گذاشته‪ ،‬طوریکه انگار زیر چان ‌هاش نشسته باشم و نگاه کنم‪.‬‬ ‫خطوط شان ‌هاش به موازات لب ‌هی پشت صندلی م ‌یشد‪ .‬دستهایش را روی‬
‫خنده گفت‪ :‬آقا اسکندر شما چیزی بخوان این مهمان ما راضی بشود‪ .‬فکر‬ ‫خندیدم و گفتم بعد از این همه فیلم دیدن‪ ،‬آخرش توی کادربندی یک‬ ‫سینه گره م ‌یکرد و پاهای درازکرد‌هاش را روی هم م ‌یانداخت و با سری‬
‫کردم شاید بودیار راحت نیست که جلوی رانند‌هاش شعری بخواند‪ .‬راننده‬ ‫دوربین ماند‌های! خندیده بود‪ ،‬با صدایی بلند که همان زنگ صادقانه را‬ ‫که مایل نگه م ‌یداشت به شعرها گوش م ‌یداد‪ .‬فکر که م ‌یکرد‪ ،‬ب ‌یآنکه‬
‫مکثی کرد و همان ت ‌کمصرع ماشینش را خواند با اضاف ‌هکردن «هست»‬ ‫داشت‪ .‬چیزی گفته بود با این مضمون که کارش بیشتر ادبیات است تا‬ ‫نگاهش را از روبرو بگیرد‪ ،‬گوش ‌هی لبش را زبان م ‌یزد و گاه با شست و‬
‫پا ‌کشد‌هاش‪ .‬بعد گفت از عطار است آقا‪ .‬پرسیدم از کدام کتابش است آقا‬ ‫سینما و فیلمسازی‪ .‬اصرار کرده بودم تا شعری برایم بخواند‪ .‬مکثی کرده‬
‫اسکندر؟ و بعد دستهایش را دیدم که فرمان را نی ‌مدوری گرداند‪ .‬عقیق‬ ‫بود که کوتاه نبود‪‌،‬و بعد آهسته گفته بود‪ :‬م ‌یخوانم‪ .‬تو بیا اینجا‪ ،‬شعر‬ ‫اشاره موهای روییده در آن قسمتها را به هم م ‌یپیچاند‪.‬‬
‫و فیروز‌هها چرخیدند‪ .‬نام کتاب را گفت و نگفت به خاطر ندارم‪ ،‬اما بعد‬ ‫حر ‌فزدنش شمرده بود و گاه آهنگی هم م ‌یگرفت‪ ،‬نه طوریکه ساختگی‬
‫حرفهایش کشید به ماجرای عطار و آن درویش و اینکه مرگ این است‬ ‫هم م ‌یخوانم‪.‬‬ ‫و برای جلب توجه به نظر برسد‪ .‬خودش بود‪ ،‬ادا نم ‌یآمد و نقابی نم ‌یزد‪،‬‬
‫و به همین سادگی‪ .‬بودیار حرف را بریده و چیزی گفته بود که مثلن چه‬ ‫نم ‌یدانم همان زنگ خاص صدا بود که «اردوان»‪« ،‬امیرحسین»‪ ،‬و‬ ‫حتی با آن دایر‌هی لغات خاص و انتخاب کلمات نامآنوسش که در گفتار‬
‫«نوشین» را هم به پذیرفتن دعوتش واداشته بود یا نه‪ .‬اما هرچه بود‪،‬‬ ‫عاد ‌یاش هم بود‪« :‬کاتب» که با لبخند و شیطنت به من و بقی ‌هی رفقای‬
‫جای این صحبتهاست‪.‬‬ ‫انگار تاثیری در «شهاب» و «دانش» نکرده بود‪ .‬اینطور که شنیدم شهاب‬ ‫قص ‌هنویسش م ‌یگفت و گاهی صفت «دور ما» را نیز به آخرش اضافه‬
‫پرهیب بلند خان ‌هاش را از دور نشانم داد‪ .‬انگار یکی از بلندترینهای شهر‬ ‫گویا مشکل خروج مجدد داشت‪ ،‬هر چند که عیالوار هم بود و با بچ ‌ههای‬
‫بود‪ .‬م ‌یگفت تجرب ‌هی مخصوصی دارد‪ .‬اینکه شهر و آدمها و تکاپویشان را‬ ‫قد و نی ‌مقدش مسافرت رفتن برایش به راحتی ما نبود‪ .‬اما نیامدن دانش‬ ‫م ‌یکرد‪.‬‬
‫از آن بالا و زیر پایت ببینی‪ .‬بعدش را از چه گفتیم دقیقن یاد ندارم‪ ،‬اما‬ ‫بیشتر از همه ناراحتش کرده بود‪ .‬بعد از به پیشباز آمدنم در فرودگاه و‬ ‫صفح ‌هاش را نگاه کرده بودم‪ ،‬شاید که عکسی از آن روزهایش گذاشته‬
‫پرسیده بودم ازش‪ .‬همان سوالی که بعد از دوریهایی چنین بلند همیشه‬ ‫توی مسیر برگشت به خان ‌ها ‌ش برایم گفته بود‪ .‬رانند‌هي اختصاصی داشت‪.‬‬ ‫بود‪ .‬عکسی که تاییدی بود بر راستی خاطراتم و درستی آن نقشی که از‬
‫در ذهن است‪ :‬خب نگفتی‪ ،‬حالا بعد از این همه مدت چقدر عوض شدم؟‬ ‫صندلی عقب نشسته بودیم‪ ،‬مایل به یکدیگر‪ ،‬و با نگاههای که وقت‬ ‫او در ذهنم باقی بود‪ .‬اما نبود‪ ،‬نه عکسی از آن روزهایش و نه تصویری‬
‫لبخند زده بود‪ ،‬کمرنگ و محو‪ .‬از تغییر صدایم گفته بود و اینکه شاید از‬ ‫صحبت به هم خیره م ‌یشد‪ .‬دو انگشت اشار‌هاش را در هم چفت کرده و‬ ‫که حالا و امروزش را نشان دهد‪ .‬به جایش رد سپید قدمهایی بودند‬
‫آب به آب شدن باشد‪ .‬چیزی نگفته بودم و شاید به صدا فکر م ‌یکردم و‬ ‫گفته بود‪ :‬با دانش اینطور رفیق بودیم‪ ،‬فکر نیامدن هر کسی را م ‌یکردم‬ ‫که پ ‌ی هم بر زمین سیاهی م ‌یرفتند و آغاز و انجامشان را کادر عکس‬
‫اینکه چطور نم ‌یماند‪ ،‬آن هم با هم ‌هی شاعرانگ ‌یای که در ماندگاریش‬ ‫جز او‪ .‬م ‌یترسم که دیگر فرصت دیدارمان دست ندهد‪ .‬دلیل نیامدن‬ ‫پوشانده بود‪ .‬از اطلاعاتش تنها بخش علاق ‌هها را نوشته بود که خلاص ‌هاش‬
‫دانش را هیچ وقت نفهمیدم‪ .‬یکی م ‌یگفت دای ‌مالخمر و بیمار شده‪ ،‬یکی‬ ‫ادبیات بود و سینما‪ .‬روی دیوارش هم ارسال و پستهایش از هر چیزی‬
‫است‪.‬‬ ‫دیگر م ‌یگفت مشکل سیاسی و ورود دارد‪ .‬حتی شنیدم که م ‌یگفتند‬ ‫بودند‪ :‬از تران ‌هی «گل‌سنگم» تا متن دفاعیات «گ ‌لسرخی» یا بخشهایی‬
‫خان ‌هاش بال‌اهای برج بود و اعیان ‌یتر از آنی که اردوان گفته و من تصور‬ ‫از «سالو»ی «پازولینی»‪ .‬تخلص آن وقت شعرهایش را گذاشته بود نام‬
‫کرده بودم‪ .‬از آن آدمها بود که هر وقت م ‌یخواستی با کنارهم چیدن‬ ‫نیامده چون طاقت خداحافظی و دل کندن دوباره را نداشته‪.‬‬ ‫صفح ‌هاش‪ ،‬که اگرچه همیشه خوش م ‌یداشت با آن خطابش کنند‪ ،‬اما‬
‫دریافت ‌‌ههات از زندگی اصل و قاعد‌های کلی بسازی‪ ،‬او نمون ‌هي ناقضش‬ ‫از پنجره هواپیما شهر را م ‌یدیدم که لک ‌های پهن بود با خالهای نورانی و‬ ‫باز محال بود از آن اطلاعات و عکس به جا آورمش‪ .‬نام و نشان ‌یها را در‬
‫بود‪ .‬با هم ‌هی آن ب ‌یحواسیها و پریشانیهای شاید شاعران ‌هاش‪ ،‬مال و‬ ‫زرد‪ .‬فکر م ‌یکردم که چهر‌هاش چقدر عوض شده‪ .‬اردوان چیزهایی گفته‬ ‫متن پیغامش داده بود‪ .‬حساب که کرده بود بیشتر از ده سال م ‌یشد که‬
‫مکنتی درخور به هم رسانده بود که به گفت ‌هی اردوان چشم دوست و‬ ‫بود‪ .‬اما انگار تا آدم حضور فیزیکی تغییرات را نبیند باورشان نم ‌یکند‪.‬‬ ‫نه یکدیگر را دیده بودیم و نه حتی خبری از هم داشتیم‪ .‬دوست ‌یای که‬
‫دشمنش را گرفته بود‪ .‬البته همان وقتها که ایران بودم نیز از خانواد‌هی‬ ‫چیزهای دیگری هم بود که پذیرفتنشان برایم راحت نبود‪ .‬اردوان‬ ‫دیگر شبیه بود به کتاب شعری که آدم گاه بیت و بندی از آن را که در‬
‫توانگری بود و از دور و اطراف م ‌یشنیدم که شم اقتصادی خوبی داشت‪،‬‬ ‫م ‌یگفت‪ :‬آدمهای توی این شرایط عجیب م ‌یشوند‪ .‬خیلی چیزها از‬ ‫خاطر‌هاش مانده زمزمه م ‌یکند‪ ،‬اما نه دیگر آن کتاب را م ‌یخواند و نه‬
‫ذهنشان م ‌یگذرد‪ .‬اما او شجاعتش را داشت که دنبالش برود و امتحانش‬
‫و برخلاف خیلی از ادبیا ‌تچ ‌یها دنبال پول هم بود‪.‬‬ ‫حتی م ‌یداند آن را کجای کتابخان ‌هاش گذاشته‪.‬‬
‫گفت‪ :‬راحت باش‪ .‬تعارف هم نکن‪ .‬همه چیز مثل خان ‌هی خودت است‪.‬‬ ‫کند‪.‬‬ ‫از خودش گفته بود و دلتنگیهایش برای دیدن دوبار‌هی دوستان‪ .‬اوضاع‬
‫خندیدم‪ :‬اینجا که مثل هتل است‪ .‬خان ‌هی من کجا بود! گفت‪ :‬امان از‬ ‫گویا با چند درویش هم حشر و نشری پیدا کرده بود و بعد آن ماجرا‬ ‫و روزگار من را در این سوی آب جویا شده بود‪ .‬پرسیده بود که هنوز هم‬
‫دست تو! اصلن عوض نشد‌های! و بعد بلند خندید‪ ،‬با زنگ همان خند‌های‬ ‫را برایم تعریف کرد که بلند خندیدم‪ .‬تلفنی صحبت م ‌یکردیم‪ .‬خند‌هام‬ ‫داستان م ‌ینویسم و اینکه بالاخره دم به تله داده و قاطی مرغها شد‌هام یا‬
‫مناسب نبود و شاید بیشتر برای پوشاندن حیرت بود واز سر دلسوزی‪.‬‬ ‫نه‪ .‬نوشته بود که دورادور احوالم را جویا بوده که البته تعارف نکرده بود و‬
‫که پیشتر از دور شنیده بودم‪.‬‬ ‫اردوان گفت‪ :‬سپرده که برای کسی نگویم‪ .‬غیر از تو هم به کسی نگفت ‌هام‪.‬‬ ‫بعدتر دانستم که از راه «اردوان» از رفقای قدیمش خبر م ‌یگرفته‪ .‬اردوان‬
‫دو شبی را در خان ‌‌هی تهرانش ماندم‪ .‬برنام ‌همان همین بود و بعدش نیز‬ ‫حالا که م ‌یخواهی بیایی‪ ،‬فکر کردم بهتر است بدانی‪ .‬نه اینکه فکر‬ ‫هم انگار «فیسبوک» را به او معرفی کرده و گفته بود که تقریبن هر که‬
‫قرار مسافرتی د‌وسه روزه به شمال را گذاشته بودیم‪ .‬اردوان‪ ،‬امیرحسین‪،‬‬ ‫کنی کلن آدم دیگری شده‪ .‬برعکس همان توداری گذشت ‌هاش را دارد و‬
‫و نوشین هم م ‌یآمدند‪ .‬البته اردوان را زودتر دیدم‪ ،‬فردای همان شبی که‬ ‫حر ‌فزدنهاش هم حسا ‌بشده است‪ .‬اما گاهی پنهانی چیزهایی م ‌یگوید و‬ ‫را بخواهد م ‌یتواند اینجا پیدا کند‪.‬‬
‫رسیده بودم‪ .‬طرفهای عصر بود که آمد‪ .‬بودیار در را که به رویش باز کرد‌‪،‬‬ ‫انجام م ‌یدهد که باور کردنشان سخت است‪ .‬بعد ماجرای خروس را گفته‬ ‫اسامی بچ ‌هها را که م ‌یخواندم‪ ،‬به جز خودش ‪-‬که مدتها خبری ازش‬
‫چمدان کوچکش را همانجا نزدیک در گذاشت و با قدمهای بلند و سریع‬ ‫بود که باهم نیمه شب م ‌یبَرند قبرستان و سر م ‌یبُرند‪ .‬اردوان خیلی‬ ‫نداشتم‪ -‬با بقیه دورادور و بیشتر از طریق فیسبوک در تماس بودم‪.‬‬
‫طرفم آمد‪ .‬بعد از دست دادن و دید‌هبوسی گفتم‪ :‬تنها آمدی که؟ گوشت‬ ‫ترسیده بود‪ .‬از تاریکی و اینکه زیر پاها و اطرافش آدمهای مرد‌هاند‪ .‬صدای‬ ‫به تماممان جداگانه پیغام داده و از دلتنگ ‌یاش گفته بود‪ .‬از چرخش‬
‫و آبی زیر پوستش دویده بود‪ .‬کمابیش همان بود که در ذهنم داشتم‪.‬‬ ‫ب ‌یمحل خروس هم میان سکوت قبرها لرز‌هی بیشتری انداخته بود توی‬ ‫روزگار شکایت و شکوه کرده بود که هر کداممان را جایی از این کر‌هی‬
‫شاید از عکسها و ارتباطات فیسبوکی بود که تغییرات آدمها را گاه م ‌یشود‬ ‫تنش‪ .‬اما حرف که م ‌یزدیم برایش دل م ‌یسوزاند‪ :‬بیچاره فکر م ‌یکرد این‬ ‫خاکی انداخته است‪ .‬آخرش هم پیشنهاد کرده بود که بار دیگر به یاد‬
‫به کمکشان دید‪ .‬گفت‪ :‬سعیده خیلی دلش م ‌یخواست بیاید و خیلی هم‬ ‫قربان ‌یها عمر را زیاد م ‌یکند یا ک ‌مکمش دخترش را ب ‌رم ‌یگرداند پیش‬ ‫آن گذشت ‌هها جمع شویم و خاطرات و دیداری تازه کنیم‪ .‬اولش فکر‬
‫کرده بودم از همین حرفهای معمول است که دوستان قدیمی بعد از‬
‫سلام رساند‪ ،‬اما باید پیش بچ ‌هها م ‌یماند‪ .‬وقت امتحانات است‪.‬‬ ‫خودش‪.‬‬ ‫پیداکردن دوبار‌هی هم م ‌یزنند‪ .‬البته پر بیراه هم فکر نم ‌یکردم‪ .‬دوستانی‬
‫طعم خاطرات آنوقتهایمان ناگهان زیر زبانم مز‌همزه کرد‪ .‬همانوقت‬ ‫اول او مرا دیده و از پشت شیشه برایم دست تکان داده بود‪ .‬روی پل ‌ههای‬ ‫قدیمی که نیمی از آنها لباس وطن را درآورده و غربت نشین بودند‪‌،‬و‬
‫که چهارشنبه عصرها‪ ،‬ش ‌شهفت نفری جمع م ‌یشدیم در کاف ‌هی آن‬ ‫‌برقی فرودگاه ایستاده بودم‪ .‬از همانجا سریع و با حرکت موجی دست‬ ‫آن نیم ‌هی دیگر هم در فاصل ‌ههایی به وسعت خاک ایران پراکنده بودند‪.‬‬
‫هتل که تابلوی بزرگ و آب ‌یرنگی داشت با نقش مرغی سر به گریبان‬ ‫جوابشم دادم‪ .‬بار چندانی همراه نداشتم‪ .‬بیشتر بار و چمدانها را شیراز‬ ‫جمع کردن پار‌ههای این رفاقت قدیمی مثل جمع کردن تک ‌ههای مرغ‬
‫برده‪ .‬یک نقط ‌ه از «ت» «هتل» هم افتاده و شده بود «هنل ققنوس»‪.‬‬ ‫گذاشته بودم پیش خانواده‪ .‬دو هفت ‌های بود که ایران رسیده بودم و بعد‬ ‫ابراهیم معجز‌های م ‌یخواست‪ .‬تنها اصرارش نبود که صداقتش را نشان‬
‫اردوان و سعیده‪ ،‬که آ ‌نروزها دوست بودند هم م ‌یآمدند‪ ،‬و پای ‌هی ثابت‬ ‫م ‌یداد‪ .‬حتی آن وقت که شمار‌هام را گرفت و ساعت دو بامداد زنگ‬
‫بودند‪ .‬تابستانها اگر پا م ‌یداد در حیاطش م ‌ینشستیم که فکر م ‌یکردیم‬ ‫دید و بازدیدهای بستگان نزدیک به دیدارش م ‌یرفتم‪.‬‬ ‫زد که هزین ‌هی سفرم را تمام و کمال قبول م ‌یکند هم مجاب نشده‬
‫باید شبیه آن خان ‌ههای قدیم ‌یای باشد که در داستانها خوانده بودیم‪،‬‬ ‫همانطور که دسته گل دستش بود هم را در آغوش گرفتیم‪ .‬چند بار با‬ ‫بودم‪ .‬حالا که فکرش را م ‌یکنم چیزی در صدایش داشت‪ ،‬لحن و زنگ‬
‫حوضهای فوار‌هدار و ردیف سبز درختهایی که شاید صنوبر بودند یا کاج‪.‬‬ ‫کف دست به پشتش زدم‪ :‬خوب لاغر ماند‌های مرد! ریش و سبیلش را‬ ‫صدایش طوری بود که نه گفتن را مشکل م ‌یکرد‪ .‬چیزی شبیه همین‬
‫چای پشت چای و سیگار پشت سیگار و گپ و گفتهای ب ‌یپایان از قصه و‬ ‫زده بود‪ .‬موهایش‪ ،‬تارهای سیاه و‌سپید کوتاهی بودند و ک ‌مپش ‌تتر از‬ ‫صداقتی که به چشمها نسبت م ‌یدهند‪ .‬چشمهایی که روبرویم نبودند و‬
‫شعر تا فلسفه و سینما‪ .‬خود بودیار بود که م ‌یگفت لذت چنان جلساتی‬ ‫آنی که در تصور داشتم‪ .‬چشمهایش را نگاه کردم که گود افتاده بودند و‬ ‫از پشت کلمات‪ ،‬عکسها‪ ،‬و صداها باید تصورشان م ‌یکردم‪ .‬حتی آن تصویر‬
‫برق نمناکی روی مردمکها د‌ودو م ‌یزد‪ .‬نگاهم را از چشمها دور کردم و‬ ‫زند‌هاش را هم که اینترنتی برایم م ‌یفرستاد کیفیتی نداشت و صدایش‬
‫برایش دست کمی از خوشی جنسی نداشت که شاید بیشتر هم بود‪.‬‬ ‫دسته گل را از دستش گرفتم‪ .‬گفت‪ :‬خیلی خوشحالم کردی‪ ،‬خیلی! و باز‬ ‫هنوز از چشمها واض ‌حتر بود‪ .‬م ‌یگفت از سرعت پایین اینترن ‌تاش است‪.‬‬
‫نشستیم‪ .‬بودیار روی مبل وسطی و من و اردوان هم روی مبلهای‬ ‫ب ‌یاختیار نگاهم رفت به چش ‌مخان ‌هها و گوش ‌‌هی ن ‌منشست ‌هشان‪ .‬صدایش‬
‫کنار ‌یاش‪ .‬شبیه وزیرهای دست راست و چپ‪ .‬میانمان میزی قهو‌های‬
‫بود که ت ‌هرنگی سوخته داشت‪ .‬رویش ظرفهای میوه و شکلات بود و یک‬
‫بطر چاق و تیره مشروب‪ .‬روبرویمان هم کتابخان ‌های بود که در فرورفتگی‬
‫دیوار قرار داشت‪ .‬با اردوان نگاهی رد و بدل کردیم‪ .‬بعد همان پرسشهای‬
‫باسم ‌های را کردم که مخصوص این وقتها بود‪ :‬خب چه خبر؟ چه کار‬

‫م ‌یکنی؟‬
‫ ‪ -‬بد نیستم‪ ،‬خدا را شکر‪ .‬کار خاصی هم نیست جز‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28