Page 25 - Shahrvand BC No.1342
P. 25
سرش به دوار افتاده بود و اثر داروی بیهوشی که کمکم میرفت درد هم انگار صبورانه منتظر توضیحی از طرف او بود .اما توضیحی در کار نبود.
ک مکم سروکل هاش پیدا میشد .پایش را که داخل توآلت گذاشت ،دید بنی راهش را کج کرد ،با شان ههای افتاده و ژاکت بزرگ که از زیر کت
که یک نفر روی زمین و نشیمنگاه توآلت بالا آورده و دیگر نتوانست جلو جیرش بیرون زده بود ،و با گامهای بلند به راه افتاد ،تنهاش مانند 25 انتظار ادبیات
خود را بگیرد :او هم بالا آورد .مدتی طولانی خود را همان جا قایم کرد ،مجسمهی جلو کشتی که امواج را میشکافد به جلو متمایل بود .و سگ داستان
زار زد ،سرش را روی دستهایش گذاشته بود و دس تهایش را به دیوار با فاصل های مطمئن به دنبالش به راه افتاد. کوتاه
تکیه داده بود ،تا این که مهمانهای پرسروصدایشان رفتند و بنی او را ناوا کجا رفته بود؟ رفته بود سری به یکی از دوستهایش بزند و معطل
که لرز به تنش افتاده بود پیدا کرد .بنی شانههای او را گرفت و آرام به شده بود؟ کاری فوری پیش آمده و مجبور شده بود در مدرسه بماند؟
اتاق هدایتش کرد .دو سال بعد ازدواج کردند ،اما ناوا برای حامله شدن به کلینیک رفته بود؟ چند هفته پیش که بحثشان شده بود ،ناوا بهش
مشکل داشت .به سراغ چند دکتر رفتند که هر یک درمانهای مختلفی گفته بود که مهر و محبتش چیزی نیست جز نقاب ،نقابی که زیرش
را پیشنهاد م یکردند .بعد از پنج سال دوقلوها به دنیا آمدند ،دو دختر زمهریر بود و بس .بنی جواب نداده بود ،فقط باملاطفت لبخندی زده بود،
به نامهای یووال و اینبال .ناوا و بنی دیگر هرگز درباره آن روز بعدازظهر مثل هر وقت دیگر که ناوا عصبانی و کفری میشد .اما لبخندش باعث
در خوابگاه با هم حرفی نزدند ،انگار بدون یک کلام حرف با هم توافق شده بود که ناوا حسابی جوش بیاورد و فریاد بزند که «تو اصلا اهمیت عاموس عوز
ترجمهی امید نی کفرجام از مجل هی نیویورکر ۸ ،دسامبر ۲۰۰۸
سال / 22شماره - 1342جمعه 18تشهبیدرا 1394 کرده بودند که حرفی برای گفتن نیست .ناوا در مدرسه درس میداد نمیدی .نه به خودمون ،نه به بچههامون!» بنی لبخندش را حفظ کرده
و مجسمههایش را میساخت .بالاخره بنی آونی هم به ریاست شورای و دستش را روی شانهی ناوا گذاشته بود ،اما زن دستش را پس زده و
محلی تل ایلان انتخاب شد و همه هم به خاطر گوش شنوا و تواضع و باعصبانیت از اتاق بیرون رفته و در را پشت سرش محکم بسته بود .یک
فروتن یاش کلی دوستش داشتند .با این همه او خوب م یدانست که چه ساعت بعد ،بنی به آتلیهی دربستهی زن رفته بود تا به او یک فنجان -بخش دوم و پایانی -
چای سبز داغ با عسل بدهد .فکر کرده بود که نکند ناوا سردش باشد. طور دیگران را مقهور کند ،و این کار را طوری م یکرد که طرف اصلا جمع هها بعدازظهر خیابانهای ده خال ِی خالی بود .همه م یرفتند
زن سردش نبود .اما فنجان را گرفته و گفته بود که «مرسی .واقعا اون متوجه نم یشد که مقهور بنی شده است. استراحت کنند تا برای مراسم شبانه حاضر وآماده باشند .روزی
کار زیادی بود».
خاکستری و مرطوب بود ،ابرهای پایین روی سقف خانهها سنگینی
م یکرد و زیر آنها مهی رقیق جریان داشت .خواب تکت ِک خانههای نبش خیابان کنیسه ،لحظهای ایستاد و نگاه کرد تا ببیند که سگ هنوز
بسته و تاریک را دربرم یگرفت .باد نیمروز ِی ماه فوریه پارهروزنامهای را دنبالش میآید یا نه .سگ کنار یکی از درهای باغ ایستاده بود و با دمی شاید هم در حالی که او در مه سرگردان بود ،زن به خانه برگشته بود؟
با خود آورد و بنی به دنبالش به راه افتاد و به سطل آشغالش انداخت .لای پاها و دهانی اندکی باز ،با صبر و کنجکاوی بنی را میپایید .بنی به برگشتن به خانه فکر کرد .اما فکر خانهی خالیـ مخصوصا فکر آن
به نزدیکی پارک سربازان جنگ که رسید ،سگ دورگهی هیکلداری با صدایی یواش گفت که «بیا» و سگ نف سنفسزنان گو شهایش را اتاقخواب خالی با دمپاییهای رنگارنگ زن که مثل قایق اسبا ببازی
به دنبالش به راه افتاد و غر شکنان دندانهایش را به او نشان داد .بنی تیز کرد و زبان سرخش را نشان داد .معلوم بود که به بنی علاقه دارد ،پای تخت جا خوش کرده بودندـ حالش را بد کرد و باعث شد که به
به سگ تشری زد که این خود سگ را وحشیتر کرد ،انگار الان بود اما تصمیمش را گرفته که فاصلهاش را حفظ کند .اثری از هیچ موجود راهش ادامه دهد .با شانههای افتاده به راه افتاد ،خیابانهای هگفن و
که حمله کند .بنی قلوهسنگی برداشت و آن را به هوا پرت کرد .سگ زندهی دیگری در دهکده نبود ،حتا یک گربه یا پرنده .فقط بنی آونی ترپط را رد کرد تا این که به مدرسهی ناوا رسید .هنوز یک ماه نشده
عقب نشست و دمش را لای پاهایش گرفت؛ با این همه باز از فاصلهای بود و سگ و ابرهایی که آن قدر پایین آمده بودند که بفهم ینفهمی سر بود که در بحث و مناظره با رقبایش در شورای محلی و وزارت آموزش و
پرورش پیروز شده و بودجهی چهار کلاس جدید و یک ورزشگاه بزرگ مطمئن بنی را تعقیب کرد .این طوری شد که دو تایی با ده متری فاصله به نُک سروها میساییدند.
به راهشان ادامه دادند و سمت چپ به خیابان بنیا نگذاران پیچیدند .نزدیک برج منبع آب یک پناهگاه عمومی زیرزمینی بود .بنی در آهنی را گرفته بود.
اینجا هم پنجرههای تمام خان هها برای چرت بعدازظهر بسته بود .بیشتر پناهگاه را امتحان کرد ،قفل نبود .وارد شد و به دنبال کلید چراغ دستی درهای آهنی مدرسه به خاطر شبات قفل بود .دورتادور ساختمان
پنجرهها رنگ خاکستری مات داشت و گیرهی چوبی بعضی از آنها کج به دیوار کشید ،اما برق پناهگاه قطع بود .با این همه از دوازده پلهی مدرسه و زمین بازی هم نردهای آهنی بود با سیم خاردار .بنی آونی دو
آنجا پایین رفت .از کنار مشعلی ن مدار و کثیف گذشت که به تنش بار نردهی آهنی را دور زد تا این که جایی را پیدا کرد که به نظرش آمد شده یا اصلا نبود.
در گذر سا لها ،باغچهی جلویی خانههای تل ایلان ک مکم به دست ساییده شد و پا به اعماق فضای تاریک گذاشت و در همین حال راهش میتواند از آن رد شود .به طرف سگ که در پیادهروی روبهرو ایستاده
In touch with Iranian diversity فراموشی سپرده شده بود .بنی آونی چشم گرداند و اینجا و آنجا را از میان اشیایی مبهم گشو دـ از میان یک کپه تشک و قفسهای بود دستی تکان داد ،میلههای آهنی را گرفت و خود را بالا کشید ،سیم
کفترخانهای پوسیده و فرسو ده دید ،آغ لهایی را دید که به مغازه زهواردررفته .هوای سنگین و غلیظ پناهگاه را به درون سینه داد ،بعد خاردار را کنار زد ،دستش را بُرید و به داخل پرید و قوزک پایش قدری
تبدیل شده بود ،و اسکلت کامیونی را که در کنار یک انباری متروک برگشت و راهش را به طرف پلهها پیدا کرد .بالای پل هها که رسید ،بار پیچ خورد .در حالی که از پشت دستش خون میآمد ،در زمین بازی
یا لانهی خالی سگ تا کمر در علف هرز فرو رفته بود .باغچهی جلویی دیگر کلید چراغ را امتحان کرد ،بعد در آهنی را پشت سرش بست و به لن گلنگان به راه افتاد.
از یک در کناری وارد ساختمان شد و خود را در راهرویی دراز یافت که خانهی خودشان زمانی دو نخل خیلی سنوسا لدار داشت ،اما چهار خیابان خالی قدم گذاشت .
سال پیش ناوا گیر داده بود که آنها را از ریشه درآورند ،چون شبها نسیم فرونشسته و مه غلیظتر شده و خطوط خان هها را محو کرده بود ،به چندین و چند کلاس درس منشعب میشد .هوا پر بود از بوی عرق
خ شخ ِش شاخ و برگشان بر سطح پنجرهی اتاقخواب بیدار نگهش خان ههایی که بعضیشان بیش از صد سال عمر داشتند .گچکاری زرد و غذای مانده و گچ تختهسیاه .اینجا و آنجا کف راهرو پوست پرتغال
خانهها ترک خورده و ریخته بود و اینجا و آنجا تک ههایی خالی بر و تکهکاغذ افتاده بود .بنی آونی از دری نیم هباز وارد یکی از کلاسها م یداشت و به دلش غم و غصه میانداخت.
بعضی از باغچ هها یاس و مارچوبه داشت و بعضی دیگر پر بود از علف هرز دیوارها جا گذاشته بود .درختان کاج خاکستر یرنگی در حیا طها بود و شد .روی میز معلم یک تخت هپا ککن بود و یک برگ کاغذ که رویش
زیر نخلهای بلند که در باد سر به هم میساییدند .بنی آونی سلان هسلانه دیواری از سرو هر خانه را از خانهی بغلی جدا م یکرد .هرازگاهی خیشی چیزی نوشته شده بود .بنی کاغذ را برداشت و دس تخط را وارسی
به راهش ادامه داد ،دستهایش هماهنگ حرکت م یکردند ،و از خیابان زنگزده یا دستشوییای پوسیده گرفتار در پیچوتاب سماق و علف و کرد؛ دستخط زنانه بود ،اما مال ناوا نبود .بنی کاغذ را که حالا دیگر
خونی بود روی میز گذاشت و به تختهسیاه نگاه کرد .با همان خط زنانه شیوتهی ییسرائل گذشت .در پارک یادبود لحظهای کنار نیمکتی ایستاد نیلوفر پیچ چشمش را میگرفت.
که ناوا ،به گفتهی عادل ،روی آن نشسته بود و همان جا یادداشتی را به بنی آونی برای سگ سوت زد ،اما سگ باز هم فاصلهاش را حفظ کرد .این کلمات را روی تختهسیاه دید« :زندگی آرام روستا در برابر زندگی
Vol. 22 / No. 1342 - Friday, May 8, 2015 جلو کنیسه که همراه دهکده در آغاز قرن گذشته ساخته شده بو د ،پر شروشور شه رــ لطفا تا چهارشنبه تحویل بدهید ».زیر این جمله، او داده بود که میگفت« :نگران من نباش».
بنی که کنار نیمکت ایستاد ،سگ دورگه هم ده متری آن طرفتر مکث غرفهای بود با پوسترهای سینما و شرابسازی محل و همین طور این کلمات را دید« :سه فصل بعد را با دقت در خانه بخوانید و برای
کرد .دیگر نه غرش میکرد و نه دندان نشان م یداد ،فقط با نگاهی نسخهای از احکام و بخ شنامههای شورا با امضای خود بنی .بنی لحظهای پاسخ دادن به پرسشهای پشت صفحه آماده شوید ».و روی دیوار قاب
عاقلانه و پرسشگر بنی را زیر نظر داشت .هنوز ازدواج نکرده بودند و در روی نوشتههای خود مکث کرد ،نوشت ههایی که به دلیلی نامعلوم به عکسهای تئودور هرتزل و رئیس جمهور و نخست وزیر را دید ،به علاوه
تل آویو دانشجو بودندـ ناوا در تربیت معلم و او در دانشکدهی تجار تـ نظرش هجو یا سراپا غلط میآمد .یکهو به نظرش آمد که از گوشهی چند نقاشی ،ازجمله یکی که م یگفت« :طبیعتدوس تها از گلهای
که ناوا حامله شده بود .هر دو ب یمعطلی به این نتیجه رسیدند که باید چشم شبحی خمیدهپشت را ته خیابان دید ،اما تا سرش را برگرداند ،وحشی محافظت و مراقبت م یکنند».
جنین را سقط کنند ،اما دو ساعت قبل از این که ساعت ده صبح در تنها چیزی که به چشمش آمد درختچ ههایی بود در مه .کنیسه منارهای میزها را به یک سو هل داده بودند که احتمالا نتیجهی هجوم
کلینیک خصوصی خیابان رنس دکتر را ببینند ،ناوا نظرش را عوض کرد فلزی داشت و درهایش منقش بود به نقش شیر و ستارهی داوود .از دانشآموزها به طرف در پس از به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود .در
و خواست که قرار را لغو کنند .سرش را روی سینهی بنی گذاشت و پنج پلهی جلو کنیسه بالا رفت و در را امتحان کرد .داخل کنیسه ،هوا تاقچهی پنجرهها گلهای شمعدانی فراموششده و تشنه بودند .روب هروی
زد زیر گریه .بنی هم در جواب ملتمسانه از او خواست که عاقل باش دـ خنک بود و تقریبا تاریک ،با بوی گردوغبار .بر فراز صندوق تورات که میز معلم یک نقشهی بزرگ اسرائیل آویزان بود با دایرهای سبزرنگ
آخر با توجه به وضعیتشان چارهی دیگری نداشتند و سقط جنین با پردهای پوشیده شده بود ،در کورسوی شمعی الکتریکی این نوشته را و بزرگ دور روستای تل ایلان در کوهپایهی منطقهی مناشه .کتی
هم که کاری نداشت ،مثل کشیدن دندان عقل بود .بنی در کافهی آن خواند« :پروردگار هماره در برابر دیدگان من است ».بنی آونی در تاریکی بیصاحب از جالباسی آویزان بود.
طرف خیابان نشست به انتظار و روزنامههای روز قبل ،از جمله صفحهی در میان صندلیها گشتی زد و بعد از پلهها به قسمت زنها رفت .روی بنی آونی از کلاس بیرون رفت و با اندکی لنگی در راهروهای خالی به
ورزشیشان را خواند .دو ساعت نشده بود که سروکلهی ناوا با رن گورویی نیمکتها چند کتاب دعای سیاهرنگ و کهنه افتاده بود .بوی عرق کهنه راه افتاد ،خونی که از دستش م یچکید مسیرش را علامت م یزد .به
پریده پیدا شد .ولخرجی کردند ،تاکسی گرفتند و برگشتند به خوابگاه ،با بوی کتابهای قدیمی درآمیخته بود .با دست یکی از نیمکتها را توآلتهای ته سالن که رسید ،فکر کرد باید سری هم به توآلت زنانه بزند.
اما شش هفت دانشجوی پرسروصدا به خاطر جلسهی کمیته که از لمس کرد ،چون یک لحظه به نظرش رسید که روسری یا شالی روی پنج توآلت آنجا بود .بنی پشت تکتک درها را وارسی کرد و حتا به
اتاقک وسایل نظاف تچی هم نگاهی انداخت .بعد به راهرویی دیگر پیچید پیش قرارش را گذاشته بودند در اتاق منتظر بنی بودند .ناوا روی تخت نیمکت جا مانده است.
گوشهی اتاقشان دراز کشید و خود را زیر پتو قایم کرد .اما جروبحث و از کنیسه که خارج شد ،دید که سگ پای پل هها هنوز منتظر اوست .و راهرویی دیگر ،تا این که بالاخره به اتاق معلمها رسید.
دادوبیداد و شوخیها و دود سیگار بالاخره به زیر پتو نفوذ کرد ،ناوا دچار اما بنی این بار لگدی در هوا رها کرد و گفت« :برو! چخه!» سگ که از
25 ضعف و حالت تهوع شد و دستش را به دیوار گرفت و به دستشویی رفت ،قلادهاش یک پلاک اسم آویزان بود نف سنفسزنان سرش را خم کرد،
ادامه در صفحه ۲۶
ک مکم سروکل هاش پیدا میشد .پایش را که داخل توآلت گذاشت ،دید بنی راهش را کج کرد ،با شان ههای افتاده و ژاکت بزرگ که از زیر کت
که یک نفر روی زمین و نشیمنگاه توآلت بالا آورده و دیگر نتوانست جلو جیرش بیرون زده بود ،و با گامهای بلند به راه افتاد ،تنهاش مانند 25 انتظار ادبیات
خود را بگیرد :او هم بالا آورد .مدتی طولانی خود را همان جا قایم کرد ،مجسمهی جلو کشتی که امواج را میشکافد به جلو متمایل بود .و سگ داستان
زار زد ،سرش را روی دستهایش گذاشته بود و دس تهایش را به دیوار با فاصل های مطمئن به دنبالش به راه افتاد. کوتاه
تکیه داده بود ،تا این که مهمانهای پرسروصدایشان رفتند و بنی او را ناوا کجا رفته بود؟ رفته بود سری به یکی از دوستهایش بزند و معطل
که لرز به تنش افتاده بود پیدا کرد .بنی شانههای او را گرفت و آرام به شده بود؟ کاری فوری پیش آمده و مجبور شده بود در مدرسه بماند؟
اتاق هدایتش کرد .دو سال بعد ازدواج کردند ،اما ناوا برای حامله شدن به کلینیک رفته بود؟ چند هفته پیش که بحثشان شده بود ،ناوا بهش
مشکل داشت .به سراغ چند دکتر رفتند که هر یک درمانهای مختلفی گفته بود که مهر و محبتش چیزی نیست جز نقاب ،نقابی که زیرش
را پیشنهاد م یکردند .بعد از پنج سال دوقلوها به دنیا آمدند ،دو دختر زمهریر بود و بس .بنی جواب نداده بود ،فقط باملاطفت لبخندی زده بود،
به نامهای یووال و اینبال .ناوا و بنی دیگر هرگز درباره آن روز بعدازظهر مثل هر وقت دیگر که ناوا عصبانی و کفری میشد .اما لبخندش باعث
در خوابگاه با هم حرفی نزدند ،انگار بدون یک کلام حرف با هم توافق شده بود که ناوا حسابی جوش بیاورد و فریاد بزند که «تو اصلا اهمیت عاموس عوز
ترجمهی امید نی کفرجام از مجل هی نیویورکر ۸ ،دسامبر ۲۰۰۸
سال / 22شماره - 1342جمعه 18تشهبیدرا 1394 کرده بودند که حرفی برای گفتن نیست .ناوا در مدرسه درس میداد نمیدی .نه به خودمون ،نه به بچههامون!» بنی لبخندش را حفظ کرده
و مجسمههایش را میساخت .بالاخره بنی آونی هم به ریاست شورای و دستش را روی شانهی ناوا گذاشته بود ،اما زن دستش را پس زده و
محلی تل ایلان انتخاب شد و همه هم به خاطر گوش شنوا و تواضع و باعصبانیت از اتاق بیرون رفته و در را پشت سرش محکم بسته بود .یک
فروتن یاش کلی دوستش داشتند .با این همه او خوب م یدانست که چه ساعت بعد ،بنی به آتلیهی دربستهی زن رفته بود تا به او یک فنجان -بخش دوم و پایانی -
چای سبز داغ با عسل بدهد .فکر کرده بود که نکند ناوا سردش باشد. طور دیگران را مقهور کند ،و این کار را طوری م یکرد که طرف اصلا جمع هها بعدازظهر خیابانهای ده خال ِی خالی بود .همه م یرفتند
زن سردش نبود .اما فنجان را گرفته و گفته بود که «مرسی .واقعا اون متوجه نم یشد که مقهور بنی شده است. استراحت کنند تا برای مراسم شبانه حاضر وآماده باشند .روزی
کار زیادی بود».
خاکستری و مرطوب بود ،ابرهای پایین روی سقف خانهها سنگینی
م یکرد و زیر آنها مهی رقیق جریان داشت .خواب تکت ِک خانههای نبش خیابان کنیسه ،لحظهای ایستاد و نگاه کرد تا ببیند که سگ هنوز
بسته و تاریک را دربرم یگرفت .باد نیمروز ِی ماه فوریه پارهروزنامهای را دنبالش میآید یا نه .سگ کنار یکی از درهای باغ ایستاده بود و با دمی شاید هم در حالی که او در مه سرگردان بود ،زن به خانه برگشته بود؟
با خود آورد و بنی به دنبالش به راه افتاد و به سطل آشغالش انداخت .لای پاها و دهانی اندکی باز ،با صبر و کنجکاوی بنی را میپایید .بنی به برگشتن به خانه فکر کرد .اما فکر خانهی خالیـ مخصوصا فکر آن
به نزدیکی پارک سربازان جنگ که رسید ،سگ دورگهی هیکلداری با صدایی یواش گفت که «بیا» و سگ نف سنفسزنان گو شهایش را اتاقخواب خالی با دمپاییهای رنگارنگ زن که مثل قایق اسبا ببازی
به دنبالش به راه افتاد و غر شکنان دندانهایش را به او نشان داد .بنی تیز کرد و زبان سرخش را نشان داد .معلوم بود که به بنی علاقه دارد ،پای تخت جا خوش کرده بودندـ حالش را بد کرد و باعث شد که به
به سگ تشری زد که این خود سگ را وحشیتر کرد ،انگار الان بود اما تصمیمش را گرفته که فاصلهاش را حفظ کند .اثری از هیچ موجود راهش ادامه دهد .با شانههای افتاده به راه افتاد ،خیابانهای هگفن و
که حمله کند .بنی قلوهسنگی برداشت و آن را به هوا پرت کرد .سگ زندهی دیگری در دهکده نبود ،حتا یک گربه یا پرنده .فقط بنی آونی ترپط را رد کرد تا این که به مدرسهی ناوا رسید .هنوز یک ماه نشده
عقب نشست و دمش را لای پاهایش گرفت؛ با این همه باز از فاصلهای بود و سگ و ابرهایی که آن قدر پایین آمده بودند که بفهم ینفهمی سر بود که در بحث و مناظره با رقبایش در شورای محلی و وزارت آموزش و
پرورش پیروز شده و بودجهی چهار کلاس جدید و یک ورزشگاه بزرگ مطمئن بنی را تعقیب کرد .این طوری شد که دو تایی با ده متری فاصله به نُک سروها میساییدند.
به راهشان ادامه دادند و سمت چپ به خیابان بنیا نگذاران پیچیدند .نزدیک برج منبع آب یک پناهگاه عمومی زیرزمینی بود .بنی در آهنی را گرفته بود.
اینجا هم پنجرههای تمام خان هها برای چرت بعدازظهر بسته بود .بیشتر پناهگاه را امتحان کرد ،قفل نبود .وارد شد و به دنبال کلید چراغ دستی درهای آهنی مدرسه به خاطر شبات قفل بود .دورتادور ساختمان
پنجرهها رنگ خاکستری مات داشت و گیرهی چوبی بعضی از آنها کج به دیوار کشید ،اما برق پناهگاه قطع بود .با این همه از دوازده پلهی مدرسه و زمین بازی هم نردهای آهنی بود با سیم خاردار .بنی آونی دو
آنجا پایین رفت .از کنار مشعلی ن مدار و کثیف گذشت که به تنش بار نردهی آهنی را دور زد تا این که جایی را پیدا کرد که به نظرش آمد شده یا اصلا نبود.
در گذر سا لها ،باغچهی جلویی خانههای تل ایلان ک مکم به دست ساییده شد و پا به اعماق فضای تاریک گذاشت و در همین حال راهش میتواند از آن رد شود .به طرف سگ که در پیادهروی روبهرو ایستاده
In touch with Iranian diversity فراموشی سپرده شده بود .بنی آونی چشم گرداند و اینجا و آنجا را از میان اشیایی مبهم گشو دـ از میان یک کپه تشک و قفسهای بود دستی تکان داد ،میلههای آهنی را گرفت و خود را بالا کشید ،سیم
کفترخانهای پوسیده و فرسو ده دید ،آغ لهایی را دید که به مغازه زهواردررفته .هوای سنگین و غلیظ پناهگاه را به درون سینه داد ،بعد خاردار را کنار زد ،دستش را بُرید و به داخل پرید و قوزک پایش قدری
تبدیل شده بود ،و اسکلت کامیونی را که در کنار یک انباری متروک برگشت و راهش را به طرف پلهها پیدا کرد .بالای پل هها که رسید ،بار پیچ خورد .در حالی که از پشت دستش خون میآمد ،در زمین بازی
یا لانهی خالی سگ تا کمر در علف هرز فرو رفته بود .باغچهی جلویی دیگر کلید چراغ را امتحان کرد ،بعد در آهنی را پشت سرش بست و به لن گلنگان به راه افتاد.
از یک در کناری وارد ساختمان شد و خود را در راهرویی دراز یافت که خانهی خودشان زمانی دو نخل خیلی سنوسا لدار داشت ،اما چهار خیابان خالی قدم گذاشت .
سال پیش ناوا گیر داده بود که آنها را از ریشه درآورند ،چون شبها نسیم فرونشسته و مه غلیظتر شده و خطوط خان هها را محو کرده بود ،به چندین و چند کلاس درس منشعب میشد .هوا پر بود از بوی عرق
خ شخ ِش شاخ و برگشان بر سطح پنجرهی اتاقخواب بیدار نگهش خان ههایی که بعضیشان بیش از صد سال عمر داشتند .گچکاری زرد و غذای مانده و گچ تختهسیاه .اینجا و آنجا کف راهرو پوست پرتغال
خانهها ترک خورده و ریخته بود و اینجا و آنجا تک ههایی خالی بر و تکهکاغذ افتاده بود .بنی آونی از دری نیم هباز وارد یکی از کلاسها م یداشت و به دلش غم و غصه میانداخت.
بعضی از باغچ هها یاس و مارچوبه داشت و بعضی دیگر پر بود از علف هرز دیوارها جا گذاشته بود .درختان کاج خاکستر یرنگی در حیا طها بود و شد .روی میز معلم یک تخت هپا ککن بود و یک برگ کاغذ که رویش
زیر نخلهای بلند که در باد سر به هم میساییدند .بنی آونی سلان هسلانه دیواری از سرو هر خانه را از خانهی بغلی جدا م یکرد .هرازگاهی خیشی چیزی نوشته شده بود .بنی کاغذ را برداشت و دس تخط را وارسی
به راهش ادامه داد ،دستهایش هماهنگ حرکت م یکردند ،و از خیابان زنگزده یا دستشوییای پوسیده گرفتار در پیچوتاب سماق و علف و کرد؛ دستخط زنانه بود ،اما مال ناوا نبود .بنی کاغذ را که حالا دیگر
خونی بود روی میز گذاشت و به تختهسیاه نگاه کرد .با همان خط زنانه شیوتهی ییسرائل گذشت .در پارک یادبود لحظهای کنار نیمکتی ایستاد نیلوفر پیچ چشمش را میگرفت.
که ناوا ،به گفتهی عادل ،روی آن نشسته بود و همان جا یادداشتی را به بنی آونی برای سگ سوت زد ،اما سگ باز هم فاصلهاش را حفظ کرد .این کلمات را روی تختهسیاه دید« :زندگی آرام روستا در برابر زندگی
Vol. 22 / No. 1342 - Friday, May 8, 2015 جلو کنیسه که همراه دهکده در آغاز قرن گذشته ساخته شده بو د ،پر شروشور شه رــ لطفا تا چهارشنبه تحویل بدهید ».زیر این جمله، او داده بود که میگفت« :نگران من نباش».
بنی که کنار نیمکت ایستاد ،سگ دورگه هم ده متری آن طرفتر مکث غرفهای بود با پوسترهای سینما و شرابسازی محل و همین طور این کلمات را دید« :سه فصل بعد را با دقت در خانه بخوانید و برای
کرد .دیگر نه غرش میکرد و نه دندان نشان م یداد ،فقط با نگاهی نسخهای از احکام و بخ شنامههای شورا با امضای خود بنی .بنی لحظهای پاسخ دادن به پرسشهای پشت صفحه آماده شوید ».و روی دیوار قاب
عاقلانه و پرسشگر بنی را زیر نظر داشت .هنوز ازدواج نکرده بودند و در روی نوشتههای خود مکث کرد ،نوشت ههایی که به دلیلی نامعلوم به عکسهای تئودور هرتزل و رئیس جمهور و نخست وزیر را دید ،به علاوه
تل آویو دانشجو بودندـ ناوا در تربیت معلم و او در دانشکدهی تجار تـ نظرش هجو یا سراپا غلط میآمد .یکهو به نظرش آمد که از گوشهی چند نقاشی ،ازجمله یکی که م یگفت« :طبیعتدوس تها از گلهای
که ناوا حامله شده بود .هر دو ب یمعطلی به این نتیجه رسیدند که باید چشم شبحی خمیدهپشت را ته خیابان دید ،اما تا سرش را برگرداند ،وحشی محافظت و مراقبت م یکنند».
جنین را سقط کنند ،اما دو ساعت قبل از این که ساعت ده صبح در تنها چیزی که به چشمش آمد درختچ ههایی بود در مه .کنیسه منارهای میزها را به یک سو هل داده بودند که احتمالا نتیجهی هجوم
کلینیک خصوصی خیابان رنس دکتر را ببینند ،ناوا نظرش را عوض کرد فلزی داشت و درهایش منقش بود به نقش شیر و ستارهی داوود .از دانشآموزها به طرف در پس از به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود .در
و خواست که قرار را لغو کنند .سرش را روی سینهی بنی گذاشت و پنج پلهی جلو کنیسه بالا رفت و در را امتحان کرد .داخل کنیسه ،هوا تاقچهی پنجرهها گلهای شمعدانی فراموششده و تشنه بودند .روب هروی
زد زیر گریه .بنی هم در جواب ملتمسانه از او خواست که عاقل باش دـ خنک بود و تقریبا تاریک ،با بوی گردوغبار .بر فراز صندوق تورات که میز معلم یک نقشهی بزرگ اسرائیل آویزان بود با دایرهای سبزرنگ
آخر با توجه به وضعیتشان چارهی دیگری نداشتند و سقط جنین با پردهای پوشیده شده بود ،در کورسوی شمعی الکتریکی این نوشته را و بزرگ دور روستای تل ایلان در کوهپایهی منطقهی مناشه .کتی
هم که کاری نداشت ،مثل کشیدن دندان عقل بود .بنی در کافهی آن خواند« :پروردگار هماره در برابر دیدگان من است ».بنی آونی در تاریکی بیصاحب از جالباسی آویزان بود.
طرف خیابان نشست به انتظار و روزنامههای روز قبل ،از جمله صفحهی در میان صندلیها گشتی زد و بعد از پلهها به قسمت زنها رفت .روی بنی آونی از کلاس بیرون رفت و با اندکی لنگی در راهروهای خالی به
ورزشیشان را خواند .دو ساعت نشده بود که سروکلهی ناوا با رن گورویی نیمکتها چند کتاب دعای سیاهرنگ و کهنه افتاده بود .بوی عرق کهنه راه افتاد ،خونی که از دستش م یچکید مسیرش را علامت م یزد .به
پریده پیدا شد .ولخرجی کردند ،تاکسی گرفتند و برگشتند به خوابگاه ،با بوی کتابهای قدیمی درآمیخته بود .با دست یکی از نیمکتها را توآلتهای ته سالن که رسید ،فکر کرد باید سری هم به توآلت زنانه بزند.
اما شش هفت دانشجوی پرسروصدا به خاطر جلسهی کمیته که از لمس کرد ،چون یک لحظه به نظرش رسید که روسری یا شالی روی پنج توآلت آنجا بود .بنی پشت تکتک درها را وارسی کرد و حتا به
اتاقک وسایل نظاف تچی هم نگاهی انداخت .بعد به راهرویی دیگر پیچید پیش قرارش را گذاشته بودند در اتاق منتظر بنی بودند .ناوا روی تخت نیمکت جا مانده است.
گوشهی اتاقشان دراز کشید و خود را زیر پتو قایم کرد .اما جروبحث و از کنیسه که خارج شد ،دید که سگ پای پل هها هنوز منتظر اوست .و راهرویی دیگر ،تا این که بالاخره به اتاق معلمها رسید.
دادوبیداد و شوخیها و دود سیگار بالاخره به زیر پتو نفوذ کرد ،ناوا دچار اما بنی این بار لگدی در هوا رها کرد و گفت« :برو! چخه!» سگ که از
25 ضعف و حالت تهوع شد و دستش را به دیوار گرفت و به دستشویی رفت ،قلادهاش یک پلاک اسم آویزان بود نف سنفسزنان سرش را خم کرد،
ادامه در صفحه ۲۶