Page 25 - Shahrvand BC Issue No. 1340
P. 25
گف توگو با فتحالله بینیاز 25 نهیب اول صاحب خانه ،گفتم كه همسای هاش چه گفته ،گفت: خودم را كنار دوستانم دیدم ،اما آماده رفتن به شیرخوارگاه
«ب یخود گفته! او آدم فاسد ییه! توی كار خرید و فروش قلب آمنه نه سرای سالمندان كهریزك .یكی از دوستانم گفت:
– بخش نخست- و كلیه و كبد بچ ههای دروازه غار و صابو نپز خونه و جاهای «سازمان همیشه درمانده بهریستی به بهانه نداشتن بودجه
شروع كرده به بیرون انداختن كارتن خوا بها و قطع كردن
دیگ هس». كمك مالی به جاهایی مثل شیرخوارگاه آمنه .به همین خاطر
حالا هزینه او نجا از كم كهای كارمندها و كارگرهایی جور
با ملایمت گفتم« :به هر حال اگه »... م یشه كه حقوق بخور نمیری دارن و دو سه جا كار م یكنن».
كه این دفعه عربده بلندتری كشید و من حین عقب عقب
رفتن ،دست از پا درازتر دور شدم و رفتم خانه پدر و مادر
شوهرم .شوهرم داشت درباره سفرمان به سوریه حرف م یزد از ذهنم گذشت که« :شیرخوارگاه آمنه هم خوبه .به هر حال
و این كه به هر كدا ممان روزی سیصد دلار داد هاند تا كنار یه عده بچه ب یسرپرستن .خوشحال م یشن بهشون كمك
حوا ُلپارداارشیكم آ نجا بجنگیم و نیروهای دولتی سوریه علیه مردم
چش مهای سرخ برم یگردیم .مادر سیا هپوشش با كنیم».
سال / 22شماره - 1340جمعه 4تشهبیدرا 1394 دم گوشم گفت« :پسر بدبختم بعد از اون فاجعه قاتی كرده. بیشتر دوستانم از من جوا نتر بودند و پیش از حركت روی
حسابی زده به سرش ».پدرشوهرم با صدایی بلند هق هق كرد. دو نیمكت رنگی و تر و تمیز نشستیم تا خستگی در كنیم.
در همین حال بود كه یكی بعد از دیگری شروع كردند به
شوهرم گفت به دیدن دوستش م یرود و بر م یگردد و من حرف زدن .اما زمانی كه حرف م یزدند صحن ههایی هم درست
پیش پدر و مادرش بمانم و از چای خوشمزه آنها بخورم. عین حر فها یشان م یآمد جلوی چشمم .دو دختر غریبه كه
ساع تها و شاید روزها چای خوردم و چمدان را فراموش س نشان زیر بیست سال بود ،گریه م یكردند و ضمن اشاره
کردم .با صدای زنگ تلفن ،مادرشوهرم از جا پرید و گوشی را به مردی كه پیراهن سفید با خ طهای سیاه تن كرده بود،
برداشت .به حر فهای آن طرف خط گوش م یداد كه بعد از م یگفتند كه آن مرد آزارشان م یدهد؛ مثلا همان روز صبح
گفتن «محاله» ،جیغ كشید و افتاد زمین .پدرشوهرم گوشی را مجبورشان كرده بود كه برای نیم ساعت با لباس بروند توی
برداشت و به جایی تلفن كرد .من سرگرم مالیدن دست و پای حوض پر از آب كثیف و لجن و تا سه ساعت بعد هم خودشان
مادرشوهرم شدم که ناگهان پدرشوهرم هم فریاد زد و گفت: را نشویند .مرد شنید ،یا نشیند به من خیره شد و گفت« :به
خدا روحم از این قضیه خبر نداره .من همین یه ساعت پیش از
«محاله ،باور نمیکنم!» بروجرد اومدم .م یخوام برم سر قبر یكی از همشهر یهام .او
یه وقتی نمایشنامه م ینوشت و خیلی معروف بود ،ولی بعدها
به حدی صدایش بلند بود که به خود آمدم .کسی را ندیدم؛
نه پدر و مادر شوهرم و نه شوهرم را .از منگی که درآمدم تك و تنها موند و فقیر .بالاخره هم خودشو كشت».
فقط صدای دخترم را از توی سالن شنیدم .یادم آمد که دیروز
غروب به دیدنش آمده بودم تا شب تنها نماند .شوهرش برای به نظر نم یرسید آن مرد ،كه حس م یكردم موجود محجوب
ماموریت به عسلویه رفته بود .شوهرم مرا رسانده بود و آخر و دلمرد های است ،آن دو دختر گریان را آزار داده باشد ،اما
کارهای تراز اول نویسندگان ایرانی، دوستان من كه همه از نیكوكارترین ز نهای جوان تهران بودند
اصلا مجوز نم یگیرد شب رفته بود تا فردای روز بعد برود سر كار. و برای كار خیر پا یشان از چندین و چند سرای سالمندان
دخترم گریان و نالان آمد توی اتاق ،خواست حرف بزند ،اما نعمطیارش ُپد،ر مانده ذهنی قطع كودكان سرطانی یا عقب مركز و
نتوانست .هر چه پرسیدم چه شده ،حرفی نزد .به ساعت نگاه حافظ و مولوی و اضاف یشان را با شعرهای وقت و
كردم ،حدود یك بعد از ظهر بود .بالاخره گریهکنان گفت: م یكردند ،گفتند كه این مرد جزو نیروی لباس شخص یها
است .مرد قسم خورد« :به پهلوی شكسته حضرت فاطمه
In touch with Iranian diversity «بلند شین بریم پیش داداش».
هراسیده پرسیدم« :کجا؟» قسم كه دروغه .من اولین باره میایم تهران .لباس شخصی
گف توگو :سپیده جدیری گفت« :بریمُ ،تو راه بهت م یگم». چیه؟ كی من لباس شخصی پوشیدم؟» جوابش ،راست یا
هر دو نفر با عجله نشستیم توی ماشین آژانس .او اشك دروغ ،نشان م یداد كه او گی جتر از آن است كه وارد معرك ههای
فتحالله ب ینیاز متولد تیرماه سال ۱۳۲۷در م یریخت ،راننده كه م یدانستم پسرش به شیشه و كریستال خیابانی شود ،اما دوستان مهربان و مردم دوستم كه تا آن
نویسندگان و منتقدان از امدبس ِیج بده نسال ِیم امامرنو ِاز اسیراتنو. و اشك شیطان معتاد است و راننده ش بها از ترس دعواهای او روز جز كار خیر چیزی ازشان ندیده بودم ،با دا سهایی كه
فارغالتحصیل رشتهی او بیشتر درآمدش را م یدهد دستش ،ساكت بود و من لرزان و طو لشان بیشتر از جاروی سپور محل همان بود ،بی اعتنا به
هراسیده بودم .اگر هم دخترم چیزی م یدانست ،نم یگفت. خواهش و تمنای من به جان مرد افتادند و آن قدر او را زدند
صنعتی شریف است و از اُپزرداشنمشارگاهی مهندسی برق كه بدنش آش و لاش شد .یکی از دوستانم که حامی مالی یک
چه در حوزهی نقد ادبی او تا کنون آثار هر چه خواهش و تمنا کردم ،بی فایده بود. کارگاه خیاطی بود ،رو به من گفت« :این مرد زمانی که در
و چه ادبیات داستانی منتشر شده است. در خانه متوجه همه چیز شدم .پلیس به دخترم تلفن زده جبهه بود .،وقت حمله ،ساعت و پو لهای کشت ههای خودمونو
چند یست که م یشنویم فتحالله ب ینیاز در بود .شوهرم با سر و وضع آشفته نشسته بود روی مبل و كسی
عرصهی داستا ننویسی ممنوعالقلم مطلق شده روی زمین دراز كشیده بود و رویش با یك ملافه پوشیده شده م یدزدید».
بود .آن چه شنیدم ،هولنا كترین خبری بود كه م یشد شنید.
Vol. 22 / No. 1340 - Friday, Apr. 24, 2015 است و این در حالیست که کتا بهای تئوری و نقد ادبی ایشان ممنوع نیست و به حس کردم دوست دیگرم شک کرده ،چون جی بهای
طور مثال ،کتاب درآمدی بر داستا ننویسی از ایشان که در دو دانشگاه آزاد و پیام نور شوهرم به خاطر سردرد مرخصی ساعتی گرفته بود و به مرد را گشت .کارت ملی و شناسنامهاش نشان م یداد که
تدریس و در هشت دانشگاه به عنوان کتاب مرجع شناخته م یشود ،به چاپ ششم خانه برگشته بود كه دیده بود پسرم و دوستش ،كه بعدها وقتی جنگ ایران و عراق تمام شد ،فقط ده سالش بود.
دوم چاپ به نیز ایشان از تحلیل و نقد پنج نخس ِت جلد همچنین هم رسیده است. معلوم شد برادرش تاجر ثروتمندی است كه از چین و كانادا همه دوستانم سرها را زیر انداختند و ناپدید شدند و من با
رسیده است. اجناس جورواجور وارد میكند ،دو دختر خیابانی را به جسد مرد تنها ماندم .از فرط ترس خودم را خیس کردم و
ُمغهریر مب»ط،لق ًا«ایمنمنرونعگهینخوکرمداهانندرامبیهتومانن آقای ب ینیاز که جمله کتابهای جدید از خانه خالی آوردهاند؛ دخترهایی كه چند وقت بعد فهمیدیم ناگهان خودم را در همان محل چمدانها دیدم ،اما چمدانم
مغروق»« ،خیبر رمانهای «هذیان یک به یكیشان دختری است که در خیابان ملک زندگی میکند را ندیدم .شك نكردم كه صاحب آن ساختمان كهنهای كه
بدهید»« ،آفتابگردانهای پژمرده»« ،فانوس سنگی»« ،ما آلود هها»« ،سمت چپ و تا آن روز سه بار از خانه فراری شده و آن دیگری کارمند درش كرم كم رنگ است ،آن را برداشته است .میوه فروش
پرتگاه»« ،چهره ناتمام»« ،همه در تهران نم یمیرند»« ،قلمرو پنهان ابلیس»، شیرخوارگاه آمنه است كه از چهار ماه پیش به خاطر تعدیل از دكانش خارج شد و گفت« :درسته ،صاحب همین خونه
«عابرهایی در جاده کمربندی» و «در ههای بی نام و نشان» و مجموعه داستا نهای برش داشته .ولی خیا لتون راحت باشه ،معتمد محله،
نیرو اخراج شده است.
درستكاره ،مال مرد م خور نیست .پسش م یده».
«شب مغلوبها»« ،شبنم و شقایق»« ،برق ک مرنگ آفتاب» و «رانده شدگان شهر هر سه مهمان خوانده یا ناخوانده زود ،همزمان با فریادهای
پهومکربچانزیانن»آاثاشرارپهیکشری ِد.ن ایشان در حوز هی ادبیات داستانی (رما نها و مجموعه شوهرم از خانه فرار كرده بودند و صحنه برای دعوای پدر و زنی رهگذر كه هرگز ندیده بودمش ،گفت« :این قدر
داستانها) اجاز هی چاپ مجدد نیافت هاند. پسر آماده شده بود .شوهرم كارد بزرگی برداشته بود و خواسته مورد اعتماده كه بدون داشتن لیسانس مجوز دبیرستان
آقای ب ینیاز به مدت هشت سال از اعضای هیأت داوران جایزهی مهرگان ادب (رمان بود از پسری كه در لجبازی و سرسختی مثل بقیه همسن و غیرانتفاعی گرفته و مجوز مهد كودك به اسم دخترش كه
و داستان کوتاه) و در دور ههایی نیز دبیر این هیأت داوران بوده است .او همچنین سا لهایش بود ،زهرچشم بگیرد كه كارد درست رفته بود و او هم دیپلم نداره و مجوز دفتر فروش بلیت هواپیمایی به
خورده بود به رگ حساس سمت چپ بدنش. پسرش با مدرك ابتدایی».
داوری نهایی شماری از جشنوارههای ادبی منطقهای و استانی ایران ،مشاور هی برخلاف دخترم كه جیغ م یكشید و زار زار گریه م یكرد، سرم به سمت مرد میوه فروش چرخید .نگاهش م یكردم كه
شماری از جوایز ادبی مختلف ،عضویت شورای سردبیری کتاب نقد نگره ،دبیری برخلاف شوهرم كه دو دستی بر سر خود م یزد ،من ،مات اضافه كرد« :وقتی م یخوان درباره صلاحیت كسی از اهل
بخش داستان و نقد ادبی مجل هی نافه و چند وبسایت ادبی را به مدت شش سال بر 25 و مبهوت به جسد مردی زل زدم كه م یدانستم از بروجرد محل تحقیق كنن ،م یآن سراغ او؛ چه استخدام باشه و چه
عهده داشته است. آمده است و صاحب چمدانی است که هیچ چیز قیم تداری
قبولی در دانشگاه یا دادن گذرنامه».
توی آن نبود. به همین امید بود كه رفتم زنگ آن د ِر كرم رنگ را زدم .بعد از
«ب یخود گفته! او آدم فاسد ییه! توی كار خرید و فروش قلب آمنه نه سرای سالمندان كهریزك .یكی از دوستانم گفت:
– بخش نخست- و كلیه و كبد بچ ههای دروازه غار و صابو نپز خونه و جاهای «سازمان همیشه درمانده بهریستی به بهانه نداشتن بودجه
شروع كرده به بیرون انداختن كارتن خوا بها و قطع كردن
دیگ هس». كمك مالی به جاهایی مثل شیرخوارگاه آمنه .به همین خاطر
حالا هزینه او نجا از كم كهای كارمندها و كارگرهایی جور
با ملایمت گفتم« :به هر حال اگه »... م یشه كه حقوق بخور نمیری دارن و دو سه جا كار م یكنن».
كه این دفعه عربده بلندتری كشید و من حین عقب عقب
رفتن ،دست از پا درازتر دور شدم و رفتم خانه پدر و مادر
شوهرم .شوهرم داشت درباره سفرمان به سوریه حرف م یزد از ذهنم گذشت که« :شیرخوارگاه آمنه هم خوبه .به هر حال
و این كه به هر كدا ممان روزی سیصد دلار داد هاند تا كنار یه عده بچه ب یسرپرستن .خوشحال م یشن بهشون كمك
حوا ُلپارداارشیكم آ نجا بجنگیم و نیروهای دولتی سوریه علیه مردم
چش مهای سرخ برم یگردیم .مادر سیا هپوشش با كنیم».
سال / 22شماره - 1340جمعه 4تشهبیدرا 1394 دم گوشم گفت« :پسر بدبختم بعد از اون فاجعه قاتی كرده. بیشتر دوستانم از من جوا نتر بودند و پیش از حركت روی
حسابی زده به سرش ».پدرشوهرم با صدایی بلند هق هق كرد. دو نیمكت رنگی و تر و تمیز نشستیم تا خستگی در كنیم.
در همین حال بود كه یكی بعد از دیگری شروع كردند به
شوهرم گفت به دیدن دوستش م یرود و بر م یگردد و من حرف زدن .اما زمانی كه حرف م یزدند صحن ههایی هم درست
پیش پدر و مادرش بمانم و از چای خوشمزه آنها بخورم. عین حر فها یشان م یآمد جلوی چشمم .دو دختر غریبه كه
ساع تها و شاید روزها چای خوردم و چمدان را فراموش س نشان زیر بیست سال بود ،گریه م یكردند و ضمن اشاره
کردم .با صدای زنگ تلفن ،مادرشوهرم از جا پرید و گوشی را به مردی كه پیراهن سفید با خ طهای سیاه تن كرده بود،
برداشت .به حر فهای آن طرف خط گوش م یداد كه بعد از م یگفتند كه آن مرد آزارشان م یدهد؛ مثلا همان روز صبح
گفتن «محاله» ،جیغ كشید و افتاد زمین .پدرشوهرم گوشی را مجبورشان كرده بود كه برای نیم ساعت با لباس بروند توی
برداشت و به جایی تلفن كرد .من سرگرم مالیدن دست و پای حوض پر از آب كثیف و لجن و تا سه ساعت بعد هم خودشان
مادرشوهرم شدم که ناگهان پدرشوهرم هم فریاد زد و گفت: را نشویند .مرد شنید ،یا نشیند به من خیره شد و گفت« :به
خدا روحم از این قضیه خبر نداره .من همین یه ساعت پیش از
«محاله ،باور نمیکنم!» بروجرد اومدم .م یخوام برم سر قبر یكی از همشهر یهام .او
یه وقتی نمایشنامه م ینوشت و خیلی معروف بود ،ولی بعدها
به حدی صدایش بلند بود که به خود آمدم .کسی را ندیدم؛
نه پدر و مادر شوهرم و نه شوهرم را .از منگی که درآمدم تك و تنها موند و فقیر .بالاخره هم خودشو كشت».
فقط صدای دخترم را از توی سالن شنیدم .یادم آمد که دیروز
غروب به دیدنش آمده بودم تا شب تنها نماند .شوهرش برای به نظر نم یرسید آن مرد ،كه حس م یكردم موجود محجوب
ماموریت به عسلویه رفته بود .شوهرم مرا رسانده بود و آخر و دلمرد های است ،آن دو دختر گریان را آزار داده باشد ،اما
کارهای تراز اول نویسندگان ایرانی، دوستان من كه همه از نیكوكارترین ز نهای جوان تهران بودند
اصلا مجوز نم یگیرد شب رفته بود تا فردای روز بعد برود سر كار. و برای كار خیر پا یشان از چندین و چند سرای سالمندان
دخترم گریان و نالان آمد توی اتاق ،خواست حرف بزند ،اما نعمطیارش ُپد،ر مانده ذهنی قطع كودكان سرطانی یا عقب مركز و
نتوانست .هر چه پرسیدم چه شده ،حرفی نزد .به ساعت نگاه حافظ و مولوی و اضاف یشان را با شعرهای وقت و
كردم ،حدود یك بعد از ظهر بود .بالاخره گریهکنان گفت: م یكردند ،گفتند كه این مرد جزو نیروی لباس شخص یها
است .مرد قسم خورد« :به پهلوی شكسته حضرت فاطمه
In touch with Iranian diversity «بلند شین بریم پیش داداش».
هراسیده پرسیدم« :کجا؟» قسم كه دروغه .من اولین باره میایم تهران .لباس شخصی
گف توگو :سپیده جدیری گفت« :بریمُ ،تو راه بهت م یگم». چیه؟ كی من لباس شخصی پوشیدم؟» جوابش ،راست یا
هر دو نفر با عجله نشستیم توی ماشین آژانس .او اشك دروغ ،نشان م یداد كه او گی جتر از آن است كه وارد معرك ههای
فتحالله ب ینیاز متولد تیرماه سال ۱۳۲۷در م یریخت ،راننده كه م یدانستم پسرش به شیشه و كریستال خیابانی شود ،اما دوستان مهربان و مردم دوستم كه تا آن
نویسندگان و منتقدان از امدبس ِیج بده نسال ِیم امامرنو ِاز اسیراتنو. و اشك شیطان معتاد است و راننده ش بها از ترس دعواهای او روز جز كار خیر چیزی ازشان ندیده بودم ،با دا سهایی كه
فارغالتحصیل رشتهی او بیشتر درآمدش را م یدهد دستش ،ساكت بود و من لرزان و طو لشان بیشتر از جاروی سپور محل همان بود ،بی اعتنا به
هراسیده بودم .اگر هم دخترم چیزی م یدانست ،نم یگفت. خواهش و تمنای من به جان مرد افتادند و آن قدر او را زدند
صنعتی شریف است و از اُپزرداشنمشارگاهی مهندسی برق كه بدنش آش و لاش شد .یکی از دوستانم که حامی مالی یک
چه در حوزهی نقد ادبی او تا کنون آثار هر چه خواهش و تمنا کردم ،بی فایده بود. کارگاه خیاطی بود ،رو به من گفت« :این مرد زمانی که در
و چه ادبیات داستانی منتشر شده است. در خانه متوجه همه چیز شدم .پلیس به دخترم تلفن زده جبهه بود .،وقت حمله ،ساعت و پو لهای کشت ههای خودمونو
چند یست که م یشنویم فتحالله ب ینیاز در بود .شوهرم با سر و وضع آشفته نشسته بود روی مبل و كسی
عرصهی داستا ننویسی ممنوعالقلم مطلق شده روی زمین دراز كشیده بود و رویش با یك ملافه پوشیده شده م یدزدید».
بود .آن چه شنیدم ،هولنا كترین خبری بود كه م یشد شنید.
Vol. 22 / No. 1340 - Friday, Apr. 24, 2015 است و این در حالیست که کتا بهای تئوری و نقد ادبی ایشان ممنوع نیست و به حس کردم دوست دیگرم شک کرده ،چون جی بهای
طور مثال ،کتاب درآمدی بر داستا ننویسی از ایشان که در دو دانشگاه آزاد و پیام نور شوهرم به خاطر سردرد مرخصی ساعتی گرفته بود و به مرد را گشت .کارت ملی و شناسنامهاش نشان م یداد که
تدریس و در هشت دانشگاه به عنوان کتاب مرجع شناخته م یشود ،به چاپ ششم خانه برگشته بود كه دیده بود پسرم و دوستش ،كه بعدها وقتی جنگ ایران و عراق تمام شد ،فقط ده سالش بود.
دوم چاپ به نیز ایشان از تحلیل و نقد پنج نخس ِت جلد همچنین هم رسیده است. معلوم شد برادرش تاجر ثروتمندی است كه از چین و كانادا همه دوستانم سرها را زیر انداختند و ناپدید شدند و من با
رسیده است. اجناس جورواجور وارد میكند ،دو دختر خیابانی را به جسد مرد تنها ماندم .از فرط ترس خودم را خیس کردم و
ُمغهریر مب»ط،لق ًا«ایمنمنرونعگهینخوکرمداهانندرامبیهتومانن آقای ب ینیاز که جمله کتابهای جدید از خانه خالی آوردهاند؛ دخترهایی كه چند وقت بعد فهمیدیم ناگهان خودم را در همان محل چمدانها دیدم ،اما چمدانم
مغروق»« ،خیبر رمانهای «هذیان یک به یكیشان دختری است که در خیابان ملک زندگی میکند را ندیدم .شك نكردم كه صاحب آن ساختمان كهنهای كه
بدهید»« ،آفتابگردانهای پژمرده»« ،فانوس سنگی»« ،ما آلود هها»« ،سمت چپ و تا آن روز سه بار از خانه فراری شده و آن دیگری کارمند درش كرم كم رنگ است ،آن را برداشته است .میوه فروش
پرتگاه»« ،چهره ناتمام»« ،همه در تهران نم یمیرند»« ،قلمرو پنهان ابلیس»، شیرخوارگاه آمنه است كه از چهار ماه پیش به خاطر تعدیل از دكانش خارج شد و گفت« :درسته ،صاحب همین خونه
«عابرهایی در جاده کمربندی» و «در ههای بی نام و نشان» و مجموعه داستا نهای برش داشته .ولی خیا لتون راحت باشه ،معتمد محله،
نیرو اخراج شده است.
درستكاره ،مال مرد م خور نیست .پسش م یده».
«شب مغلوبها»« ،شبنم و شقایق»« ،برق ک مرنگ آفتاب» و «رانده شدگان شهر هر سه مهمان خوانده یا ناخوانده زود ،همزمان با فریادهای
پهومکربچانزیانن»آاثاشرارپهیکشری ِد.ن ایشان در حوز هی ادبیات داستانی (رما نها و مجموعه شوهرم از خانه فرار كرده بودند و صحنه برای دعوای پدر و زنی رهگذر كه هرگز ندیده بودمش ،گفت« :این قدر
داستانها) اجاز هی چاپ مجدد نیافت هاند. پسر آماده شده بود .شوهرم كارد بزرگی برداشته بود و خواسته مورد اعتماده كه بدون داشتن لیسانس مجوز دبیرستان
آقای ب ینیاز به مدت هشت سال از اعضای هیأت داوران جایزهی مهرگان ادب (رمان بود از پسری كه در لجبازی و سرسختی مثل بقیه همسن و غیرانتفاعی گرفته و مجوز مهد كودك به اسم دخترش كه
و داستان کوتاه) و در دور ههایی نیز دبیر این هیأت داوران بوده است .او همچنین سا لهایش بود ،زهرچشم بگیرد كه كارد درست رفته بود و او هم دیپلم نداره و مجوز دفتر فروش بلیت هواپیمایی به
خورده بود به رگ حساس سمت چپ بدنش. پسرش با مدرك ابتدایی».
داوری نهایی شماری از جشنوارههای ادبی منطقهای و استانی ایران ،مشاور هی برخلاف دخترم كه جیغ م یكشید و زار زار گریه م یكرد، سرم به سمت مرد میوه فروش چرخید .نگاهش م یكردم كه
شماری از جوایز ادبی مختلف ،عضویت شورای سردبیری کتاب نقد نگره ،دبیری برخلاف شوهرم كه دو دستی بر سر خود م یزد ،من ،مات اضافه كرد« :وقتی م یخوان درباره صلاحیت كسی از اهل
بخش داستان و نقد ادبی مجل هی نافه و چند وبسایت ادبی را به مدت شش سال بر 25 و مبهوت به جسد مردی زل زدم كه م یدانستم از بروجرد محل تحقیق كنن ،م یآن سراغ او؛ چه استخدام باشه و چه
عهده داشته است. آمده است و صاحب چمدانی است که هیچ چیز قیم تداری
قبولی در دانشگاه یا دادن گذرنامه».
توی آن نبود. به همین امید بود كه رفتم زنگ آن د ِر كرم رنگ را زدم .بعد از