Page 25 - Shahrvand BC Issue No. 1340
P. 25
‫گف ‌توگو با فتح‌الله بی‌نیاز ‪25‬‬ ‫نهیب اول صاحب خانه‪ ،‬گفتم كه همسای ‌هاش چه گفته‪ ،‬گفت‪:‬‬ ‫خودم را كنار دوستانم دیدم‪ ،‬اما آماده رفتن به شیرخوارگاه‬
‫«ب ‌یخود گفته! او آدم فاسد ‌ییه! توی كار خرید و فروش قلب‬ ‫آمنه نه سرای سالمندان كهریزك‪ .‬یكی از دوستانم گفت‪:‬‬
‫– بخش نخست‪-‬‬ ‫و كلیه و كبد بچ ‌ههای دروازه غار و صابو ‌نپز خونه و جاهای‬ ‫«سازمان همیشه درمانده بهریستی به بهانه نداشتن بودجه‬
‫شروع كرده به بیرون انداختن كارتن خوا ‌بها و قطع كردن‬
‫دیگ ‌هس‪».‬‬ ‫كمك مالی به جاهایی مثل شیرخوارگاه آمنه‪ .‬به همین خاطر‬
‫حالا هزینه او ‌نجا از كم ‌كهای كارمندها و كارگرهایی جور‬
‫با ملایمت گفتم‪« :‬به هر حال اگه ‪»...‬‬ ‫م ‌یشه كه حقوق بخور نمیری دارن و دو سه جا كار م ‌یكنن‪».‬‬

‫كه این دفعه عربده بلندتری كشید و من حین عقب عقب‬
‫رفتن‪ ،‬دست از پا درازتر دور شدم و رفتم خانه پدر و مادر‬
‫شوهرم‪ .‬شوهرم داشت درباره سفرمان به سوریه حرف م ‌یزد‬ ‫از ذهنم گذشت که‪« :‬شیرخوارگاه آمنه هم خوبه‪ .‬به هر حال‬
‫و این كه به هر كدا ‌ممان روزی سیصد دلار داد ‌هاند تا كنار‬ ‫یه عده بچه ب ‌یسرپرستن‪ .‬خوشحال م ‌یشن بهشون كمك‬
‫حوا ُلپارداارشیكم‬ ‫آ ‌نجا بجنگیم و‬ ‫نیروهای دولتی سوریه علیه مردم‬
‫چش ‌مهای سرخ‬ ‫برم ‌یگردیم‪ .‬مادر سیا ‌هپوشش با‬ ‫كنیم‪».‬‬

‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1340‬جمعه ‪ 4‬تشهبیدرا ‪1394‬‬ ‫دم گوشم گفت‪« :‬پسر بدبختم بعد از اون فاجعه قاتی كرده‪.‬‬ ‫بیشتر دوستانم از من جوا ‌نتر بودند و پیش از حركت روی‬
‫حسابی زده به سرش‪ ».‬پدرشوهرم با صدایی بلند هق هق كرد‪.‬‬ ‫دو نیمكت رنگی و تر و تمیز نشستیم تا خستگی در كنیم‪.‬‬
‫در همین حال بود كه یكی بعد از دیگری شروع كردند به‬
‫شوهرم گفت به دیدن دوستش م ‌یرود و بر م ‌یگردد و من‬ ‫حرف زدن‪ .‬اما زمانی كه حرف م ‌یزدند صحن ‌ههایی هم درست‬
‫پیش پدر و مادرش بمانم و از چای خوشمزه آنها بخورم‪.‬‬ ‫عین حر ‌فها ‌یشان م ‌یآمد جلوی چشمم‪ .‬دو دختر غریبه كه‬
‫ساع ‌تها و شاید روزها چای خوردم و چمدان را فراموش‬ ‫س ‌نشان زیر بیست سال بود‪ ،‬گریه م ‌یكردند و ضمن اشاره‬
‫کردم‪ .‬با صدای زنگ تلفن‪ ،‬مادرشوهرم از جا پرید و گوشی را‬ ‫به مردی كه پیراهن سفید با خ ‌طهای سیاه تن كرده بود‪،‬‬
‫برداشت‪ .‬به حر ‌فهای آن طرف خط گوش م ‌یداد كه بعد از‬ ‫م ‌یگفتند كه آن مرد آزارشان م ‌یدهد؛ مثلا همان روز صبح‬
‫گفتن «محاله»‪ ،‬جیغ كشید و افتاد زمین‪ .‬پدرشوهرم گوشی را‬ ‫مجبورشان كرده بود كه برای نیم ساعت با لباس بروند توی‬
‫برداشت و به جایی تلفن كرد‪ .‬من سرگرم مالیدن دست و پای‬ ‫حوض پر از آب كثیف و لجن و تا سه ساعت بعد هم خودشان‬
‫مادرشوهرم شدم که ناگهان پدرشوهرم هم فریاد زد و گفت‪:‬‬ ‫را نشویند‪ .‬مرد شنید‪ ،‬یا نشیند به من خیره شد و گفت‪« :‬به‬
‫خدا روحم از این قضیه خبر نداره‪ .‬من همین یه ساعت پیش از‬
‫«محاله‪ ،‬باور نمی‌کنم!»‬ ‫بروجرد اومدم‪ .‬م ‌یخوام برم سر قبر یكی از همشهر ‌یهام‪ .‬او‬
‫یه وقتی نمایشنامه م ‌ینوشت و خیلی معروف بود‪ ،‬ولی بعدها‬
‫به حدی صدایش بلند بود که به خود آمدم‪ .‬کسی را ندیدم؛‬
‫نه پدر و مادر شوهرم و نه شوهرم را‪ .‬از منگی که درآمدم‬ ‫تك و تنها موند و فقیر‪ .‬بالاخره هم خودشو كشت‪».‬‬
‫فقط صدای دخترم را از توی سالن شنیدم‪ .‬یادم آمد که دیروز‬
‫غروب به دیدنش آمده بودم تا شب تنها نماند‪ .‬شوهرش برای‬ ‫به نظر نم ‌یرسید آن مرد‪ ،‬كه حس م ‌یكردم موجود محجوب‬
‫ماموریت به عسلویه رفته بود‪ .‬شوهرم مرا رسانده بود و آخر‬ ‫و دلمرد ‌های است‪ ،‬آن دو دختر گریان را آزار داده باشد‪ ،‬اما‬
‫کارهای تراز اول نویسندگان ایرانی‪،‬‬ ‫دوستان من كه همه از نیكوكارترین ز ‌نهای جوان تهران بودند‬
‫اصلا مجوز نم ‌یگیرد‬ ‫شب رفته بود تا فردای روز بعد برود سر كار‪.‬‬ ‫و برای كار خیر پا ‌یشان از چندین و چند سرای سالمندان‬

‫دخترم گریان و نالان آمد توی اتاق‪ ،‬خواست حرف بزند‪ ،‬اما‬ ‫نعمط‌یارش ُپد‪،‬ر‬ ‫مانده ذهنی قطع‬ ‫كودكان سرطانی یا عقب‬ ‫مركز‬ ‫و‬
‫نتوانست‪ .‬هر چه پرسیدم چه شده‪ ،‬حرفی نزد‪ .‬به ساعت نگاه‬ ‫حافظ و مولوی و‬ ‫اضاف ‌یشان را با شعرهای‬ ‫وقت‬ ‫و‬
‫كردم‪ ،‬حدود یك بعد از ظهر بود‪ .‬بالاخره گریه‌کنان گفت‪:‬‬ ‫م ‌یكردند‪ ،‬گفتند كه این مرد جزو نیروی لباس شخص ‌یها‬
‫است‪ .‬مرد قسم خورد‪« :‬به پهلوی شكسته حضرت فاطمه‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫«بلند شین بریم پیش داداش‪».‬‬

‫هراسیده پرسیدم‪« :‬کجا؟»‬ ‫قسم كه دروغه‪ .‬من اولین باره میایم تهران‪ .‬لباس شخصی‬

‫گف ‌تو‌گو‪ :‬سپیده جدیری‬ ‫گفت‪« :‬بریم‪ُ ،‬تو راه بهت م ‌یگم‪».‬‬ ‫چیه؟ كی من لباس شخصی پوشیدم؟» جوابش‪ ،‬راست یا‬
‫هر دو نفر با عجله نشستیم توی ماشین آژانس‪ .‬او اشك‬ ‫دروغ‪ ،‬نشان م ‌یداد كه او گی ‌جتر از آن است كه وارد معرك ‌ههای‬
‫فتح‌الله ب ‌ینیاز متولد تیرماه سال ‪ ۱۳۲۷‬در‬ ‫م ‌یریخت‪ ،‬راننده كه م ‌یدانستم پسرش به شیشه و كریستال‬ ‫خیابانی شود‪ ،‬اما دوستان مهربان و مردم دوستم كه تا آن‬
‫نویسندگان و منتقدان‬ ‫از‬ ‫امدبس ِیج بده نسال ِیم امامرنو ِاز اسیراتنو‪.‬‬ ‫و اشك شیطان معتاد است و راننده ش ‌بها از ترس دعواهای او‬ ‫روز جز كار خیر چیزی ازشان ندیده بودم‪ ،‬با دا ‌سهایی كه‬
‫فارغ‌التحصیل رشته‌ی‬ ‫او‬ ‫بیشتر درآمدش را م ‌یدهد دستش‪ ،‬ساكت بود و من لرزان و‬ ‫طو ‌لشان بیشتر از جاروی سپور محل ‌همان بود‪ ،‬بی اعتنا به‬
‫هراسیده بودم‪ .‬اگر هم دخترم چیزی م ‌یدانست‪ ،‬نم ‌یگفت‪.‬‬ ‫خواهش و تمنای من به جان مرد افتادند و آن قدر او را زدند‬
‫صنعتی شریف است و از‬ ‫اُپزرداشنمشارگاهی‬ ‫مهندسی برق‬ ‫كه بدنش آش و لاش شد‪ .‬یکی از دوستانم که حامی مالی یک‬
‫چه در حوزه‌ی نقد ادبی‬ ‫او تا کنون آثار‬ ‫هر چه خواهش و تمنا کردم‪ ،‬بی فایده بود‪.‬‬ ‫کارگاه خیاطی بود‪ ،‬رو به من گفت‪« :‬این مرد زمانی که در‬

‫و چه ادبیات داستانی منتشر شده است‪.‬‬ ‫در خانه متوجه همه چیز شدم‪ .‬پلیس به دخترم تلفن زده‬ ‫جبهه بود‪ .،‬وقت حمله‪ ،‬ساعت و پو ‌لهای کشت ‌ههای خودمونو‬
‫چند ‌یست که م ‌یشنویم فتح‌الله ب ‌ینیاز در‬ ‫بود‪ .‬شوهرم با سر و وضع آشفته نشسته بود روی مبل و كسی‬
‫عرصه‌ی داستا ‌ننویسی ممنوع‌القلم مطلق شده‬ ‫روی زمین دراز كشیده بود و رویش با یك ملافه پوشیده شده‬ ‫م ‌یدزدید‪».‬‬
‫بود‪ .‬آن چه شنیدم‪ ،‬هولنا ‌كترین خبری بود كه م ‌یشد شنید‪.‬‬
‫‪Vol. 22 / No. 1340 - Friday, Apr. 24, 2015‬‬ ‫است و این در حالی‌ست که کتا ‌بهای تئوری و نقد ادبی ایشان ممنوع نیست و به‬ ‫حس کردم دوست دیگرم شک کرده‪ ،‬چون جی ‌بهای‬
‫طور مثال‪ ،‬کتاب درآمدی بر داستا ‌ننویسی از ایشان که در دو دانشگاه آزاد و پیام نور‬ ‫شوهرم به خاطر سردرد مرخصی ساعتی گرفته بود و به‬ ‫مرد را گشت‪ .‬کارت ملی و شناسنامه‌اش نشان م ‌یداد که‬
‫تدریس و در هشت دانشگاه به عنوان کتاب مرجع شناخته م ‌یشود‪ ،‬به چاپ ششم‬ ‫خانه برگشته بود كه دیده بود پسرم و دوستش‪ ،‬كه بعدها‬ ‫وقتی جنگ ایران و عراق تمام شد‪ ،‬فقط ده سالش بود‪.‬‬
‫دوم‬ ‫چاپ‬ ‫به‬ ‫نیز‬ ‫ایشان‬ ‫از‬ ‫تحلیل‬ ‫و‬ ‫نقد‬ ‫پنج‬ ‫نخس ِت‬ ‫جلد‬ ‫همچنین‬ ‫هم رسیده است‪.‬‬ ‫معلوم شد برادرش تاجر ثروتمندی است كه از چین و كانادا‬ ‫همه دوستانم سرها را زیر انداختند و ناپدید شدند و من با‬
‫رسیده است‪.‬‬ ‫اجناس جورواجور وارد می‌كند‪ ،‬دو دختر خیابانی را به‬ ‫جسد مرد تنها ماندم‪ .‬از فرط ترس خودم را خیس کردم و‬
‫ُمغهریر مب»ط‪،‬لق ًا«ایمنمنرونعگهینخوکرمدا‌هانندرامبی‌هتومانن‬ ‫آقای ب ‌ینیاز که‬ ‫جمله کتاب‌های جدید‬ ‫از‬ ‫خانه خالی آورده‌اند؛ دخترهایی كه چند وقت بعد فهمیدیم‬ ‫ناگهان خودم را در همان محل چمدان‌ها دیدم‪ ،‬اما چمدانم‬
‫مغروق»‪« ،‬خیبر‬ ‫رمان‌های «هذیان یک‬ ‫به‬ ‫یكی‌شان دختری است که در خیابان ملک زندگی می‌کند‬ ‫را ندیدم‪ .‬شك نكردم كه صاحب آن ساختمان كهنه‌ای كه‬
‫بدهید»‪« ،‬آفتابگردان‌های پژمرده»‪« ،‬فانوس سنگی»‪« ،‬ما آلود ‌هها»‪« ،‬سمت چپ‬ ‫و تا آن روز سه بار از خانه فراری شده و آن دیگری کارمند‬ ‫درش كرم كم رنگ است‪ ،‬آن را برداشته است‪ .‬میوه فروش‬
‫پرتگاه»‪« ،‬چهره ناتمام»‪« ،‬همه در تهران نم ‌یمیرند»‪« ،‬قلمرو پنهان ابلیس»‪،‬‬ ‫شیرخوارگاه آمنه است كه از چهار ماه پیش به خاطر تعدیل‬ ‫از دكانش خارج شد و گفت‪« :‬درسته‪ ،‬صاحب همین خونه‬
‫«عابرهایی در جاده کمربندی» و «در ‌ههای بی نام و نشان» و مجموعه داستا ‌نهای‬ ‫برش داشته‪ .‬ولی خیا ‌لتون راحت باشه‪ ،‬معتمد محله‪،‬‬
‫نیرو اخراج شده است‪.‬‬
‫درستكاره‪ ،‬مال مرد ‌م خور نیست‪ .‬پسش م ‌یده‪».‬‬
‫«شب مغلوب‌ها»‪« ،‬شبنم و شقایق»‪« ،‬برق ک ‌مرنگ آفتاب» و «رانده شدگان شهر‬ ‫هر سه مهمان خوانده یا ناخوانده زود‪ ،‬همزمان با فریادهای‬
‫پهومکربچانزیانن»آاثاشرارپهیکشری ِد‪.‬ن ایشان در حوز ‌هی ادبیات داستانی (رما ‌نها و مجموعه‬ ‫شوهرم از خانه فرار كرده بودند و صحنه برای دعوای پدر و‬ ‫زنی رهگذر كه هرگز ندیده بودمش‪ ،‬گفت‪« :‬این قدر‬
‫داستان‌ها) اجاز ‌هی چاپ مجدد نیافت ‌هاند‪.‬‬ ‫پسر آماده شده بود‪ .‬شوهرم كارد بزرگی برداشته بود و خواسته‬ ‫مورد اعتماده كه بدون داشتن لیسانس مجوز دبیرستان‬
‫آقای ب ‌ینیاز به مدت هشت سال از اعضای هیأت داوران جایزه‌ی مهرگان ادب (رمان‬ ‫بود از پسری كه در لجبازی و سرسختی مثل بقیه همسن و‬ ‫غیرانتفاعی گرفته و مجوز مهد كودك به اسم دخترش كه‬
‫و داستان کوتاه) و در دور ‌ههایی نیز دبیر این هیأت داوران بوده است‪ .‬او همچنین‬ ‫سا ‌لهایش بود‪ ،‬زهرچشم بگیرد كه كارد درست رفته بود و‬ ‫او هم دیپلم نداره و مجوز دفتر فروش بلیت هواپیمایی به‬

‫خورده بود به رگ حساس سمت چپ بدنش‪.‬‬ ‫پسرش با مدرك ابتدایی‪».‬‬

‫داوری نهایی شماری از جشنواره‌های ادبی منطقه‌ای و استانی ایران‪ ،‬مشاور ‌هی‬ ‫برخلاف دخترم كه جیغ م ‌یكشید و زار زار گریه م ‌یكرد‪،‬‬ ‫سرم به سمت مرد میوه فروش چرخید‪ .‬نگاهش م ‌یكردم كه‬
‫شماری از جوایز ادبی مختلف‪ ،‬عضویت شورای سردبیری کتاب نقد نگره‪ ،‬دبیری‬ ‫برخلاف شوهرم كه دو دستی بر سر خود م ‌یزد‪ ،‬من‪ ،‬مات‬ ‫اضافه كرد‪« :‬وقتی م ‌یخوان درباره صلاحیت كسی از اهل‬
‫بخش داستان و نقد ادبی مجل ‌هی نافه و چند وبسایت ادبی را به مدت شش سال بر ‪25‬‬ ‫و مبهوت به جسد مردی زل زدم كه م ‌یدانستم از بروجرد‬ ‫محل تحقیق كنن‪ ،‬م ‌یآن سراغ او؛ چه استخدام باشه و چه‬
‫عهده داشته است‪.‬‬ ‫آمده است و صاحب چمدانی است که هیچ چیز قیم ‌تداری‬
‫قبولی در دانشگاه یا دادن گذرنامه‪».‬‬
‫توی آن نبود‪.‬‬ ‫به همین امید بود كه رفتم زنگ آن د ِر كرم رنگ را زدم‪ .‬بعد از‬
   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29   30