Page 24 - Shahrvand BC Issue No. 1340
P. 24
فكر كردم« :اكبرآباد كه چهل پنجاه كیلومتر از این جاها دوره!» ادبیات :صدای حرک ِت مای ِل اجسا ِم سبک 24
ندیدم دهان باز كند اما شنیدم كه م یگوید« :زنم هم همینو م یگه .تازه داستان
سركوفت م یزنه كه پسرخاله دخترعموش ب یسواده و رفته عضو این هیا تها کوتاه
شده و حالا هفت هشت دهنه مغازه داره و شش ساختمون چار پنج طبقه داستانی کوتاه از فتحالله بینیاز
و خودش هم توی ناف زعفرانیه م یشینه». م یدانستم کسی یا كسانی در خان هاند .بنابراین دوباره در زدم .این بار لنگه سال / 22شماره - 1340جمعه 4تشهبیدرا 1394
شوهرم شنید یا نشنید ،نشسته بود و طبق معمول اخم كرده بود و حرف د ِر كرم رنگ كمی باز شد ،در حدی كه بخشی از چهره یك مرد را دیدم .آب
نم یزد تا این كه گفت« :تو سر خیابان ملك پیاده شو و بقیه راه را پیاده برو. دست گرونی و دعواهای جور واجور خورده». In touch with Iranian diversity
از دم دمی مزاج بودنش تعجب نكردم .بیشتر مردم ،حتی خودم هم همین دهانم را قورت دادم وگفتم« :چمدون من پیش شما نیست؟»
من م یرم یه سری به پدر و مادرم م یزنم و میام». طور بودم .راننده دهان باز نکرد ،اما شنیدم که گفت« :دم دمی مزاج با قاطعیت و لحنی دلخور گفت« :نخیر! كی گفته پیش ماست؟»
به چه دلیل؟ با نگاهم این را فهماندم ،اما مگر م یتوانست جواب مناسب نیستم ،از بدبخت ییه! همین سه ماه پیش یه کلی همو فروختم تا بتونم پولی ولی من م یدانستم كه چمدان را آنها برداشت هاند و حالا چند تایی از
بدهد؟ آدم یك دنده و لجباز وقتی روی یك حرف پافشاری م یكند ،با هیچ لبا سها تن همین مرد و ز نها و مردهایی است كه توی اتا قهای این خانه
استدلالی متقاعد نم یشود؛ حتی اگر شوهری مهربان و پدری دلسوز و جور کنم و توی اکبرآباد یه آلونک بخرم برای زن و بچ ههام». نشست هاند .با چش مهای از حدقه درآمده نگاه دشمنان های به من انداخت
حساس باشد .حالا هم سكوتش و نگاهش طوری بود كه یعنی« :صدات در و گفت كار دارد و نم یتواند معطل بماند .با بی حوصلگی از آن خانه دور
نیاد زن ،دستور رو اجرا كن». شدم.
طبق معمول بحث نكردم و چمدان به دست سر خیابان ملك پیاده شدم. شوهرم مقصر بود .من و او و عده دیگری در اتوبوسی نشسته بودیم كه
هنوز چمدان را زمین نگذاشته بودم كه گفت« :چمدون را بذار پیش اون نم یدانستم از فرودگاه بی نالمللی تهران راه افتاده بود یا ترمینال شرق یا
سرای سالمندان كهریزك .مقصد نهایی اتوبوس را هم نم یدانستم ،فقط
چمدو نها و خودت هم بیا بالا كه با هم بریم». خبر داشتم كه قرار بود برویم خانه خودمان .توی این فكر بودم كه آیا سفر
با این حرف نگاه كردم به جدو لهای حاشیه خیابان و دیدم چندین چمدان تركیه و دیدن شهرهای آن كشور به دلم نشسته یا نه؟ آژانسی كه ما را به
بزرگ و كوچك آن جا هست .زنی كه روسر یاش را دور گردنش حلقه زده آنتالیا برده بود ،بدون دادن پول هتل ما را در آن شهر سرگردان كرده بود
بود و روی سرش یك دستمال انداخته بود ،و فكر م یكردم پس از تحمل و با هزار بدبختی و هزینه اضافی به تهران برگشته بودیم .شوهرم فكرم را
چهار سال عذاب شوهر علیلش را ول كرده و به خانه پدرش برگشته و بعد خواند و گفت« :اینا چیزهای یان كه از این و اون شنیدی ،ما فقط عزا داریم
از طلاق با خیال راحت ،هجده روز پیش از خودکشی شوهر ناامیدش ،زن
مردی شده بود كه واردکننده سنگ پا و لنگ حمام و سنگ قبر چینی و از بهشت زهرا برم یگردیم».
و قر صهای توا نبخشی جنسی کانادایی است ،و سوار همان ماشین گفتم« :پس این چمدون چیه؟»
لامبورگینی قرمز زنگی م یشود كه كمی آن طر فتر پارك شده است ،و حالا
از صف دریافت یارانه نقدی برگشته و دارد به من م یگوید« :خیالت راحت جواب نداد.
راننده گاهی خشمگین بود و به ما مسافرهای بزر گسال نهیب م یزد كه:
باشه .اهالی محل مثل تخم چشم از چمدون تون مواظبت م یكنن».
م یدانستم كه كارت شناسایی و شناسنامه و پاسپورت و پو لهای خودم و «ساكت باشین! این قدر بلند حرف نزنین».
شوهرم توی چمدان نیست ،پس با خیال راحت چمدان را گذاشتم كنار و زمانی صدای رادیو را كمی زیادتر م یكرد و م یگفت« :دوستان ،بد نیست
كمی موسیقی گوش كنین .هر چه باشه ،اعصاب هم همون این روزها از
چمدا نهایی كه معلوم نبود صاح بشان چه كسانی بودند.
دوباره كنار شوهرم نشستم .حس كردم اتوبوس دارد سمت میدان تجریش
م یرود ولی قرار است من بروم كهریزك تا چند تا از دوستانم را ببینم و
همرا هشان سوغات یهای عید را برای سالمندان ببرم و حما مشان كنیم و
موها یشان را رنگ كنیم و لباس نو ت نشان كنیم .دیگر شوهرم را ندیدم و
ساﻧسﻮر ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧد…
ﻧﺨﺴﺘیﻦ بﺮﻧاﻣﻪ از ﻣﺠﻤﻮﻋﻪی دﯾﺪار و ﮔﻔﺖوﺷﻨیﺪ با
ﻓﺮهﻨﮓﭘﺪﯾﺪآوران و اهﻞ ﻗﻠﻢ
▪ )دیدار ﺑا اکرم ﭘدرامﻧﯿا(
Vol. 22 / No. 1340 - Friday, Apr. 24, 2015
بﺮﻧاﻣﻪای از هﻔﺘﻪﻧاﻣﻪ ﺷﻬﺮوﻧﺪ بﯽﺳﯽ و ﺳاﯾﺖ ﺷﻬﺮﮔان 24
روﻧﻤایﯽ دو اﺛر
▪ ﻟﻮﻟﯿﺘا ،ﻧﻮیسﻨدﻩ :وﻻدیﻤﯿر ﻧاﺑاکﻮف | مﺘرجﻢ :اکرم ﭘدرامﻧﯿا
▪ و رمان زمسﺘان ﺗﭙﻪهای سﻮما | ،ﻧﻮیسﻨدﻩ :اکرم ﭘدرامﻧﯿا
ﺷﻨبﻪ ٢ماﻩ مﻪ ٢٠١٥از ساﻋت ٢ﺗا ٥ﻋﺼر Coquitlam City Centre Library, 1169 Pinetree Way, Coquitlam, BC
ندیدم دهان باز كند اما شنیدم كه م یگوید« :زنم هم همینو م یگه .تازه داستان
سركوفت م یزنه كه پسرخاله دخترعموش ب یسواده و رفته عضو این هیا تها کوتاه
شده و حالا هفت هشت دهنه مغازه داره و شش ساختمون چار پنج طبقه داستانی کوتاه از فتحالله بینیاز
و خودش هم توی ناف زعفرانیه م یشینه». م یدانستم کسی یا كسانی در خان هاند .بنابراین دوباره در زدم .این بار لنگه سال / 22شماره - 1340جمعه 4تشهبیدرا 1394
شوهرم شنید یا نشنید ،نشسته بود و طبق معمول اخم كرده بود و حرف د ِر كرم رنگ كمی باز شد ،در حدی كه بخشی از چهره یك مرد را دیدم .آب
نم یزد تا این كه گفت« :تو سر خیابان ملك پیاده شو و بقیه راه را پیاده برو. دست گرونی و دعواهای جور واجور خورده». In touch with Iranian diversity
از دم دمی مزاج بودنش تعجب نكردم .بیشتر مردم ،حتی خودم هم همین دهانم را قورت دادم وگفتم« :چمدون من پیش شما نیست؟»
من م یرم یه سری به پدر و مادرم م یزنم و میام». طور بودم .راننده دهان باز نکرد ،اما شنیدم که گفت« :دم دمی مزاج با قاطعیت و لحنی دلخور گفت« :نخیر! كی گفته پیش ماست؟»
به چه دلیل؟ با نگاهم این را فهماندم ،اما مگر م یتوانست جواب مناسب نیستم ،از بدبخت ییه! همین سه ماه پیش یه کلی همو فروختم تا بتونم پولی ولی من م یدانستم كه چمدان را آنها برداشت هاند و حالا چند تایی از
بدهد؟ آدم یك دنده و لجباز وقتی روی یك حرف پافشاری م یكند ،با هیچ لبا سها تن همین مرد و ز نها و مردهایی است كه توی اتا قهای این خانه
استدلالی متقاعد نم یشود؛ حتی اگر شوهری مهربان و پدری دلسوز و جور کنم و توی اکبرآباد یه آلونک بخرم برای زن و بچ ههام». نشست هاند .با چش مهای از حدقه درآمده نگاه دشمنان های به من انداخت
حساس باشد .حالا هم سكوتش و نگاهش طوری بود كه یعنی« :صدات در و گفت كار دارد و نم یتواند معطل بماند .با بی حوصلگی از آن خانه دور
نیاد زن ،دستور رو اجرا كن». شدم.
طبق معمول بحث نكردم و چمدان به دست سر خیابان ملك پیاده شدم. شوهرم مقصر بود .من و او و عده دیگری در اتوبوسی نشسته بودیم كه
هنوز چمدان را زمین نگذاشته بودم كه گفت« :چمدون را بذار پیش اون نم یدانستم از فرودگاه بی نالمللی تهران راه افتاده بود یا ترمینال شرق یا
سرای سالمندان كهریزك .مقصد نهایی اتوبوس را هم نم یدانستم ،فقط
چمدو نها و خودت هم بیا بالا كه با هم بریم». خبر داشتم كه قرار بود برویم خانه خودمان .توی این فكر بودم كه آیا سفر
با این حرف نگاه كردم به جدو لهای حاشیه خیابان و دیدم چندین چمدان تركیه و دیدن شهرهای آن كشور به دلم نشسته یا نه؟ آژانسی كه ما را به
بزرگ و كوچك آن جا هست .زنی كه روسر یاش را دور گردنش حلقه زده آنتالیا برده بود ،بدون دادن پول هتل ما را در آن شهر سرگردان كرده بود
بود و روی سرش یك دستمال انداخته بود ،و فكر م یكردم پس از تحمل و با هزار بدبختی و هزینه اضافی به تهران برگشته بودیم .شوهرم فكرم را
چهار سال عذاب شوهر علیلش را ول كرده و به خانه پدرش برگشته و بعد خواند و گفت« :اینا چیزهای یان كه از این و اون شنیدی ،ما فقط عزا داریم
از طلاق با خیال راحت ،هجده روز پیش از خودکشی شوهر ناامیدش ،زن
مردی شده بود كه واردکننده سنگ پا و لنگ حمام و سنگ قبر چینی و از بهشت زهرا برم یگردیم».
و قر صهای توا نبخشی جنسی کانادایی است ،و سوار همان ماشین گفتم« :پس این چمدون چیه؟»
لامبورگینی قرمز زنگی م یشود كه كمی آن طر فتر پارك شده است ،و حالا
از صف دریافت یارانه نقدی برگشته و دارد به من م یگوید« :خیالت راحت جواب نداد.
راننده گاهی خشمگین بود و به ما مسافرهای بزر گسال نهیب م یزد كه:
باشه .اهالی محل مثل تخم چشم از چمدون تون مواظبت م یكنن».
م یدانستم كه كارت شناسایی و شناسنامه و پاسپورت و پو لهای خودم و «ساكت باشین! این قدر بلند حرف نزنین».
شوهرم توی چمدان نیست ،پس با خیال راحت چمدان را گذاشتم كنار و زمانی صدای رادیو را كمی زیادتر م یكرد و م یگفت« :دوستان ،بد نیست
كمی موسیقی گوش كنین .هر چه باشه ،اعصاب هم همون این روزها از
چمدا نهایی كه معلوم نبود صاح بشان چه كسانی بودند.
دوباره كنار شوهرم نشستم .حس كردم اتوبوس دارد سمت میدان تجریش
م یرود ولی قرار است من بروم كهریزك تا چند تا از دوستانم را ببینم و
همرا هشان سوغات یهای عید را برای سالمندان ببرم و حما مشان كنیم و
موها یشان را رنگ كنیم و لباس نو ت نشان كنیم .دیگر شوهرم را ندیدم و
ساﻧسﻮر ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧد…
ﻧﺨﺴﺘیﻦ بﺮﻧاﻣﻪ از ﻣﺠﻤﻮﻋﻪی دﯾﺪار و ﮔﻔﺖوﺷﻨیﺪ با
ﻓﺮهﻨﮓﭘﺪﯾﺪآوران و اهﻞ ﻗﻠﻢ
▪ )دیدار ﺑا اکرم ﭘدرامﻧﯿا(
Vol. 22 / No. 1340 - Friday, Apr. 24, 2015
بﺮﻧاﻣﻪای از هﻔﺘﻪﻧاﻣﻪ ﺷﻬﺮوﻧﺪ بﯽﺳﯽ و ﺳاﯾﺖ ﺷﻬﺮﮔان 24
روﻧﻤایﯽ دو اﺛر
▪ ﻟﻮﻟﯿﺘا ،ﻧﻮیسﻨدﻩ :وﻻدیﻤﯿر ﻧاﺑاکﻮف | مﺘرجﻢ :اکرم ﭘدرامﻧﯿا
▪ و رمان زمسﺘان ﺗﭙﻪهای سﻮما | ،ﻧﻮیسﻨدﻩ :اکرم ﭘدرامﻧﯿا
ﺷﻨبﻪ ٢ماﻩ مﻪ ٢٠١٥از ساﻋت ٢ﺗا ٥ﻋﺼر Coquitlam City Centre Library, 1169 Pinetree Way, Coquitlam, BC