Page 30 - Shahrvand BC No. 1269
P. 30
متعجب به نظر نم یرسد .او حتی با نگاهی حاکی از رضامندی ،او را -با حاج رحیم چی کار داشتی تو؟ نکنه...چند دفعه تا حالا؟ چند دفعه؟ ادبیات/داستانکوتاه 30سال مکیو تسیب /شماره - 1269جمعه 22رذآ 1392
تماشا م یکند .مرد حالا به زوزه -گریه م یافتد .زن ،بالاخره تصمیم -وای حاجی! ...حاج آقا! ...یا جدۀ ...سادات! چی ...کار م یکنی ...حاجی؟
-حالا شما قرصا تون رو بخورین! ...چشم! In touch with Iranian diversity 30
م یگیرد که صدای نوحه را خاموش کند. کشتی ...منو بی ...انصاف! روز اول ...قاعدگی مه؟ ...درد ...دارم به خدا! -خواب دیدم بالشم کهنه و پوسیدهاس ،بوی گند میده ،از بس چرک
...-ترو خدا حاجی ای نجور خودتو نزن! این زنیکه ارزششو نداره ،به زن نشان م یدهد که تقلا م یکند تا خود را از دست مرد خلاص کند. بود ،رنگش ...،رنگش برگشته بود ...زرد و سیاه شده بود ،م یدونی
از دستان مرد لیز م یخورد .درحالی که از روی شان هاش مرد را زیر
والله نداره! نظر دارد ،ب یهیچ شتابی خود را به آن سوی میز م یرساند و رو به مرد یعنی چی؟
مرد ه مچنان رقیه رقیه کنان به سر و صورتش م یکوبد .زن با ب یمیلی -آره بابا م یدونم! منم که صد دفعه بهتون گفتم که این جورخوابا هر
او را از خودزنی باز م یدارد .حالا صدای زن رنگ ملتمسانهتری به م یایستد .زن میان نف سهایش بریده بریده م یخندد. تعبیری داشته باشه یا برم یگرده به فریده یا مربوط م یشه به اون یکی
-ش.ک ِر خدا ،هر...هر طو...ریتون به شه ،این...این یه ...عادتتون ...هیچ !...اونان که بیست و چهار ساعته تو راه ترکیه و قبرس و بلغارستان و
خود م یگیرد.
-تو روجون من حاجی ،به سه! بی انصاف خودتو ای نجور نزن! به خدا وقت ...ترک ...نم یشه! خدا م یدونه کجا ،تو رفت و آمدن!
دلم کباب م یشه! ...ای نهمه بهت نگفتم خونۀ پاسداران رو به اسمش -همین بچه ک...ونی بود که ...زیر پا...پامو ...خالی کرد! نگفته بودم؟... -اما تو نباید جایی بری!
چند بار...چندبار ...رفتی ...پیشش حالا؟ کر...کرده تت؟ راستشو ...بگو!
نکن؟ التماست نکردم؟ ...کو گو ِش شنوا! -چرا من ...باید برم پیشش؟ گفتم...گفتم به خاطر نون و نمکی که ...رو -من که اینجام ،و ِر د ِل شما! سر به سرم نذار حاجی .اذیتم نکن تورو
مرد ،نای ایستادن ندارد .به کندی دستش را بالا م یگیرد و گون ههایش را َابَلفض ،تو رو ارواح خا ِک مادرت!
با آستین پیراهنش پاک م یکند .لحظاتی چند ،هردو خاموش م یمانند. سفره تون خورده شاید...شاید کاری بکنه!
مرد که حالا دو دستش را به کمرش زده ،سرش را روی سین هاش پایین -تو هم ...فکر کردی من ...خل شدم ...آره؟ عقلم...عقلم پریده ،ها؟ مرد ،انگار با حرفهای زن تحریک شده باشد ،با شتاب سرش را بالا
م یاندازد .تنها صدا خ سخس نف سهای مرد به گوش م یرسد .زن که -خدا نکنه حاجی! تو که منو م یشناسی ،من کنیزتم به خدا! م یبینی میگیرد ،درحالی که هم چنان از نگاه کردن به زن پرهیز میکند،
انگار م یداند خاموشی مرد موقتی است ،درحالی که با چشمانی منتظر، که از همۀ اونایی که دور و برت بودن ،تنها من برات موندم ...نموندم؟ به زن میرسد ،شانههای زن را در دستانش میگیرد و میفشارد.
مرد را زیر نظر دارد ،ب یصدا ،کمی خود را عقب م یکشد .پشتش را به خداییش چند بارشلاقم زدی؟ چند بار سیاه و کبودم کردی؟ ...حرفی سر و شانههای زن اما انگار لق شده باشند به طرز اغراقآمیزی تکان
دیوار تکیه م یدهد .یک طرف صور ِت زن در زیر تابش نو ِر لام ِپ بالای
قاب عک ِس خالی ،محو م یشود .زن که حالا تند و تند پلک م یزند، زدم؟ بی انصاف ،اینقد اذیتم نکن دیگه! تکان میخورند!
یک دستش را روی پیشان یاش سای هبان م یکند .مرد آرام سرش را -باز ...میگه اذیت...م نکن! باز میگه ...اذیتم نکن! ...چی کار ...کردی ...که -باز چی کار کردی که م یخوای اذیتت نکنم ،هان؟ م یدونم! م یدونم
بلند م یکند و دنبال زن م یگردد .زن خود را از زیر نور مهتابی ،بیرون
هی ...ازم م یخوای ...اذیتت نکنم! چ یکار کردی؟ ِد بگو دیگه! که یه کاری کردی!
م یکشد .مرد دستش را در هوا تکان م یدهد. -به امام حسین ،هیچی! به زهرای مرضیه هیچی! اصلا...اصلا ولش -آخ حاجی! حاجیُکشتی منو! بی انصاف!
-پیداش م یکنم!...گندهترهاش نتونستن جون سالم به در به برن...این کن! ...اصلا ...اگه حاج آقای خوبی باشی ،شاید منم درد قاعدگ یام لیوان از دست زن رها م یشود و آبش از ساعد تا را ِن پای مرد را خیس
م یکند .لیوان روی فرش م یافتد ،نم یشکند .مرد شان ههای زن را رها
که یه جنده بیشتر نیس! یادم بره ،ها؟ م یکند .دستانش را بالای سرش م یگیرد و مدتی همان طور م یایستد.
مرد ناگهان روی پنجه پاهایش بلند م یشود و درحالی که انگش ِت -بیا ای نجا ببینم!...تو فکر کردی حالا من ...اینقده درمونده شدم که تو... زن به دنبال قر صها روی کف اتاق زانو م یزند و به چپ و راستش،
تو بری برام شفاعت؟ تازه ...اونم پی ِش این ریق ریقو که هرچی داره از
سباب هاش را مدام در هوا تکان میدهد ،فریاد میزند. چشم م یگرداند .پیداشان نم یکند.
من داره؟...حالا چند دفعه رفتی پیشش؟ -شکر خدا نشکست! لیوا ِن آب و م یگم! آب هم که مهریه حضرت
...-به ولای علی از وسط جرش م یدم! نه! ...نه ،...نه! اول می دمش دست -حاجی ،حاجی جونم! بد اخلاقی نکن تورو امام حسین! اصلا...اصلا بزار
همین حاج رحیمه...بلده چه جوری آب بندیش کنه ،اونوقت ...اونوقت فاطمه س ،روشناییه! مگه نه حاجی؟
خودم مثل یه موش ،نه! نه نه! مثل یه سگ آتیشش میزنم ...م یخوام مثل قدیما یه کمی برات برقصم! ...برقصم؟ نیناشناش؟ زن چهار دست و پا این طرف و آن طرف م یرود .به نظر م یرسد او
...م یخوام صدای سگ ناله شو بشنوم ...خوب که جزغاله شد ،میرم مرد روی سین هاش م یکوبد!
روجنازهاش با د ِل سیر م یشاسم ،آره ،یه دل سیر! ...به من ...به من وانمود م یکند که دنبا ِل چیزی م یگردد.
-فکر کرده من یادم رفته؟...اون روزای اول تا یه چیکه خون م یدید نگاهش را به مرد ب رم یگرداند .حالا این شان ههای مرد است که م یلرزند.
کلک می زنه! درجا اسهال م یشد این .به جده سادات در جا ریقش در م یاومد! حالا صدای گریۀ مرد شنیده م یشود .زن ،دس تهایش را ستون م یکند ،سر
مرد ،دوباره چان هاش م یلرزد .زن یک ابرویش تاب ب رم یدارد .جلوتر برگشته به من م یگه...به من!...که بهتره بازنشست شی حاجی! چرا؟
چون که زمونه عوض شده ...دیگه عین روزای اول انقلاب نم یشه! زمونه و گردنش را بالا م یگیرد.
م یآید .انگار م یخواهد مرد را بهتر ببیند! -حاجی! چت شد دوباره! چرا گریه م یکنی؟ وا! ...م یخوای من برم
-حاجی تورو به ارواح آقا امام زمان! ولش کن حالا!...هزارتا آدم مث اون عوض شده؟ آره؟
فدای یک تار موت! ...راستی! گفتم شام برات بال کباب بیارن! خیلی هم -وای چقد گرمه اینجا! دارم آتیش م یگیرم!...حاجی ،اجازه م یدی پیش حاج رحیم شفاعت...
سفارش کردم .بهش گفتم اگه یه دفعه دیگه این با لهارو بسوزونه ،به هنوز جملۀ زن تمام نشده است که صدای گریۀ مرد قطع م یشود.
حاجی م یگم گوش تو و اون صاح ِب نره غو لتو رو حسابی بپیچونه!... پیره نمو در بیارم؟ نازی حاجی! دستانش را از روی صورتش بر م یدارد .خشمگین است و انگار آت ِش
-چه کار به کاره کبابیه داری تو؟ ...کبابه اون دفعه چیزیش نبود! یه -توله جن! تو روی من م یخنده ،م یگه آدمای هردنبیل مال دورۀ همین خشم ناگهانی است که گون ههایش را سرخ و اش کهایش را
هردنبیلن! یعنی من هردنبیلم!...هردنبیل اون خواهر فاحش هات که یه خشکانده است .مرد دستانش را مشت م یکند و آنها را به دو طرف
خورده زیادی برشت هاشون کرده بود...اونم خودم بهش گفته بودم!
-اِ...خوب حاجی همین که میگی ،زیادی برشته شده بود دیگه...آدم دسته بیل هم خارششو نم یگیره! را نهایش م یکوبد.
مرد به سرفه م یافتد .زن ابرو م یجنباند ،دلبری م یکند. -شفاعت؟ پیش اون کونی؟
ترش م یکنه... زن خونسرد به نظر م یآید .تنها لح ِن نرم تری به صدایش م یدهد .زن
-آدم از دست موش مردههایی مث تو ترش م یکنه که اگه یه فرصت، -من که یه عالمه قر تو کمرم جمع شده ،حاجی نیگا!
یه سر سوزن فرصت گیرشون بیاد ،آدمو از کون دار م یزنن ...من حواسم ... -گفتم بیا ای نجا ماده س ِگ پدر سگ! نزار اون روی سگم بالا به یاد، انگار بنای دلبری دارد.
َجمه! ...همین تو! همین تورو اگه ممنوع الخروجت نکرده بودم تا حالا -م یگم بلکه برگردی سر کارت ،انشالله! بلکه این جوری حا لتون هم
میدونی که!...
صد دفعه پریده بودی! ...دروغ م یگم؟ زن سرش را بالا م یگیرد و منتظر م یماند تا با مرد چشم در چشم بهتر بشه به حق پنج تن! هان ،بد م یگم حاجی؟
-الهی من قربونت برم حاجی جونم! من که خودم بهت گفتم منو بشود ...لب پایینش را به نرمی م یلیسید ،مدام ابرو بالا م یاندازد و چشم بد م یگم؟ ...ها؟
خمار م یکند .به نظر م یآید بدنبال چیز مناسبی برای گفتن م یگردد.
ممنوع الخروجم کنی تا خیالت راحت باشه ،نگفتم؟ اصرارت نکردم؟ مرد با غضب ،از گوشۀ چشم به زن نگاه م یکند .زن که هنوز ،چهار
مرد پوزخند م یزند. -راستی ،پاک یادم رفته بود! اگه گفتی برا حاجیم چکار کردم؟ دست و پا روی کف اتاق مانده است ،گویا خیال جا خالی کردن ندارد.
مرد ناگهان ساکت م یشود و نگاه توام با شک و تردیدش را به دهان درحالی که لبخندی بر لب دارد ،دنبا ِل چشمان مرد م یگردد .مرد
-تو و م ِث تو که تکلی فتون معلومه! زن جماعت ،هم هشون سر و ته یه تاب نگاه کردن در چش مهای درشت و سیاه زن را نم یآورد .ابروهای
کرباسن! کافیه یه دسته اسکناس نشونتونِب َدن ،درجا دراز م یکشین و زن م یدوزد .زن با لحنی لوس و بچ هگانه حرف میزند. م یشوند .زن ،چش مهایش را بتاازنهازا بصالزاوبحستشهدهم ویُکپنِرد.ز پن بشهتهمچ نشزمدیهاکی
لنگاتونو واز م یکنین .تازه ،کدومتون با یکی سیر م یشین ،خدا وکیلی؟ -اون نوح های که خیلی دوست داری ،همونی که صد دفعه گفتی زن ،به طرز ماهران های سایه خوردهاند.
-قربونت برم حاج آقای من! تو یکی برا هفت پشتم هم زیادی! من با تو عاشقشی ...همون که م یگفتی ا یکاش داشتیش ها ،همونو دادم رو یه
-خدا م یدونه فقط م یخوام حالت مث ِل اولش به شه .یا جدۀ سادات! Vol. 21 / No. 1269 - Friday, Dec. 13, 2013
سیر م یشم ،سیره سیر ،حاجی جونم! سی دیه مشتی ،برات زدن! یعنی م یشه...
-پس چرا به هم دروغ میای؟ ...-نوحه؟ ...کدوم نوحه؟ مرد که حالا به دهان و لبهای گوشتی زن که با ماتیک قرم ِز پر
-دروغ؟ ...کی؟ کجا؟ رنگی ،تزیین شده ،خیره مانده است ،نرم میشود .مرد آب دهانش را
-بزار! بزار برات بزارمش ،حاجی جونم! قورت میدهد و پس از مکثی کوتاه ،نگاهش از چانۀ نازک و نوکدا ِر
-اگه تو اولین روز قاعدگی ته ،چرا تنکه پات نیست ،چرا کهنه زن بر م یگردد و خرامان به طرف کتابخانه م یرود .موهای ِمش کردۀ زن به پایین سر م یخورد و به چا ِک یقۀ با ِز پیراهن زن میرسد .مرد،
نگرفتی خودتو! زن به طرز زیبایی پشت سرش بسته شدهاند .از روی شانه ،نگاهی به سرش را کج و راست م یکند تا شاید پستانهای سفت و درش ِت زن
مرد م یاندازد .همۀ حواس مرد به اوست .زن ،گرۀ پشت موهایش را را بهتر ببیند.
-وا! ترسوندی منو حاجی! ...برا این بهت دروغ گفتم که مزهاش نپره! باز م یکند و سرش را چند بار م یچرخاند .چنگ درخرم ِن موهایش
حالا کو تا قاعدگی! ...اصلًا م یدونی چیه حاجی؟...حالا که ...حالا که این م یاندازد و آ نها را روی شان ههایش صاف و مرتب م یکند .زن حالا زن سر و شان هاش را بالا م یگیرد .نو ِک پستا نهای زن ،روی پیراه ِن
زیباتر جلوه م یکند .رو به مرد م یایستد ،درحالی که لبخند بر لب دارد، تنگش ،جا انداخته است .ابروی راست مرد م یلرزد .به سرفه م یافتد.
طور شد ،م یخوام یه اعترافی پیشت بکنم! دست دراز م یکند و از روی کتاب حجیمی س یدی را برم یدارد و آنرا سرف هاش را به زور ،م یخورد .نگاه ملتهب و تشنۀ مرد از روی شانه و
مرد گوشش را تیز م یکند .قوسی به سر و گردنش م یدهد و با چشمانی پشت زن م یگذرد ،روی کمر باریک زن م یماند .سرش روی شان هاش
در درز پخش کننده م یاندازد .صدای نوحه فضای اتاق را پر م یکند. خم م یشود و نگاهش حالا روی باس ِن چاق و سف ِت زن م یرود و
که حالا تنگ شدهاند به زن نگاه م یکند. ... م یآید .دان ههای عرق روی پیشانی مرد ،بحرکت افتادهاند .یک چشمش
-اعتراف! خوبه!...خوبه! بسته م یشود و دهانش تا نیمه باز م یماند .مجبور م یشود دستی به
اونکی تنهای تنهاست سر و رویش بکشد .چشمانش را با پش ِت دستش پاک م یکند .سیبک
زن درحالیکه چشم از مرد بر نمیدارد ،پی چوتابی نرم به خود م یدهد دلش از همه بریده گلویش ،چند بار ،بالا و پایین م یرود .باید حلق و دهانش خشک شده
و با ناز م یخندد .خرامان به طرف میز م یآید .صندلی را از زیرش باشد .تلاش م یکند پلک نزند .با احتیاط و به آرامی ،جابجا م یشود.
بیرون م یکشد ،آنرا بر م یگرداند ،را نهایش را از هم دور م یکند و سوار اونی که واسه یک بارم حالا درست پش ِت س ِرزن قرار م یگیرد .نگاهش را به آرامی از روی
صندلی م یشود و پشت ِی صندلی را بغل م یکند .او که حالا چش مهایش هنوز آقاشو ندیده!... مهرههای پشت زن کمی به پایین م یلغزاند و همان جا م یماند .ل بهای
مرد جمع م یشود و روی پیشانی کوتاهش چین افتاده است .زن از
را خمار کرده و هم چنان لبخند بر لب دارد ،ابروهایش را م یجنباند. مرد به محض شنیدن صدای نوحه ،ابرو در هم م یکشد و در یک چشم جایش تکان نم یخورد .مرد ،انگار سرش سیاهی رفته باشد ،سر جایش
-هرچی فکر م یکنم ...م یبینم خیلی حیفه که...خیلی حیفه ازتون... برهم زدنی ،چهرهاش منقلب م یشود .انگار چیزی در چشمانش فرو ل قلق م یخورد ،حالا تند و تند پلک م یزند .چی ِن پیشان یاش از هم باز
رفته باشد ،مدام پلک م یزند .سرش لق م یزد و روی شان هاش م یافتد. م یشوند و مرد به محض آنکه سرجایش محکم م یشود ،به طرف زن
بچه نداشته باشم! اشک ریزان ،شروع به سینه زدن م یکند .لبخندی موذی روی لبان زن هجوم م یبرد .زن را از کمر به چنگ م یگیرد ،بلندش م یکند و با فشار
-بچه؟ م ینشیند .او بدون آنکه نگاهش را از مرد بگیرد ،خود نیز بنرمی روی
به خود م یچسباند .فریاد مرد و جیغ زن یکی م یشوند!
مرد تعجب م یکند. سین هاش ضربه م یزند .صدای هق هق مرد فضای اتاق را پر م یکند.
-اها ...بچه! یعنی...یعنی م یدونی حاجی ...من ...من بچه م یخوام!... میشنوم صداي پاتو
حاجی به جده سادات ،استغاره کردم خوب اومده! رو زمین قدم میزاری
-ادامه دارد - صداي رقيه مياد
[بخش پایانی در شماره آینده] عمو جان کي آب میاری!...
مرد حالا گری هاش به شیون و زاری تبدیل م یشود .اختیار از کف
م یدهد .رقیه رقیه کنان ،محکم ،به سر و صورتش م یکوبد .زن اما
تماشا م یکند .مرد حالا به زوزه -گریه م یافتد .زن ،بالاخره تصمیم -وای حاجی! ...حاج آقا! ...یا جدۀ ...سادات! چی ...کار م یکنی ...حاجی؟
-حالا شما قرصا تون رو بخورین! ...چشم! In touch with Iranian diversity 30
م یگیرد که صدای نوحه را خاموش کند. کشتی ...منو بی ...انصاف! روز اول ...قاعدگی مه؟ ...درد ...دارم به خدا! -خواب دیدم بالشم کهنه و پوسیدهاس ،بوی گند میده ،از بس چرک
...-ترو خدا حاجی ای نجور خودتو نزن! این زنیکه ارزششو نداره ،به زن نشان م یدهد که تقلا م یکند تا خود را از دست مرد خلاص کند. بود ،رنگش ...،رنگش برگشته بود ...زرد و سیاه شده بود ،م یدونی
از دستان مرد لیز م یخورد .درحالی که از روی شان هاش مرد را زیر
والله نداره! نظر دارد ،ب یهیچ شتابی خود را به آن سوی میز م یرساند و رو به مرد یعنی چی؟
مرد ه مچنان رقیه رقیه کنان به سر و صورتش م یکوبد .زن با ب یمیلی -آره بابا م یدونم! منم که صد دفعه بهتون گفتم که این جورخوابا هر
او را از خودزنی باز م یدارد .حالا صدای زن رنگ ملتمسانهتری به م یایستد .زن میان نف سهایش بریده بریده م یخندد. تعبیری داشته باشه یا برم یگرده به فریده یا مربوط م یشه به اون یکی
-ش.ک ِر خدا ،هر...هر طو...ریتون به شه ،این...این یه ...عادتتون ...هیچ !...اونان که بیست و چهار ساعته تو راه ترکیه و قبرس و بلغارستان و
خود م یگیرد.
-تو روجون من حاجی ،به سه! بی انصاف خودتو ای نجور نزن! به خدا وقت ...ترک ...نم یشه! خدا م یدونه کجا ،تو رفت و آمدن!
دلم کباب م یشه! ...ای نهمه بهت نگفتم خونۀ پاسداران رو به اسمش -همین بچه ک...ونی بود که ...زیر پا...پامو ...خالی کرد! نگفته بودم؟... -اما تو نباید جایی بری!
چند بار...چندبار ...رفتی ...پیشش حالا؟ کر...کرده تت؟ راستشو ...بگو!
نکن؟ التماست نکردم؟ ...کو گو ِش شنوا! -چرا من ...باید برم پیشش؟ گفتم...گفتم به خاطر نون و نمکی که ...رو -من که اینجام ،و ِر د ِل شما! سر به سرم نذار حاجی .اذیتم نکن تورو
مرد ،نای ایستادن ندارد .به کندی دستش را بالا م یگیرد و گون ههایش را َابَلفض ،تو رو ارواح خا ِک مادرت!
با آستین پیراهنش پاک م یکند .لحظاتی چند ،هردو خاموش م یمانند. سفره تون خورده شاید...شاید کاری بکنه!
مرد که حالا دو دستش را به کمرش زده ،سرش را روی سین هاش پایین -تو هم ...فکر کردی من ...خل شدم ...آره؟ عقلم...عقلم پریده ،ها؟ مرد ،انگار با حرفهای زن تحریک شده باشد ،با شتاب سرش را بالا
م یاندازد .تنها صدا خ سخس نف سهای مرد به گوش م یرسد .زن که -خدا نکنه حاجی! تو که منو م یشناسی ،من کنیزتم به خدا! م یبینی میگیرد ،درحالی که هم چنان از نگاه کردن به زن پرهیز میکند،
انگار م یداند خاموشی مرد موقتی است ،درحالی که با چشمانی منتظر، که از همۀ اونایی که دور و برت بودن ،تنها من برات موندم ...نموندم؟ به زن میرسد ،شانههای زن را در دستانش میگیرد و میفشارد.
مرد را زیر نظر دارد ،ب یصدا ،کمی خود را عقب م یکشد .پشتش را به خداییش چند بارشلاقم زدی؟ چند بار سیاه و کبودم کردی؟ ...حرفی سر و شانههای زن اما انگار لق شده باشند به طرز اغراقآمیزی تکان
دیوار تکیه م یدهد .یک طرف صور ِت زن در زیر تابش نو ِر لام ِپ بالای
قاب عک ِس خالی ،محو م یشود .زن که حالا تند و تند پلک م یزند، زدم؟ بی انصاف ،اینقد اذیتم نکن دیگه! تکان میخورند!
یک دستش را روی پیشان یاش سای هبان م یکند .مرد آرام سرش را -باز ...میگه اذیت...م نکن! باز میگه ...اذیتم نکن! ...چی کار ...کردی ...که -باز چی کار کردی که م یخوای اذیتت نکنم ،هان؟ م یدونم! م یدونم
بلند م یکند و دنبال زن م یگردد .زن خود را از زیر نور مهتابی ،بیرون
هی ...ازم م یخوای ...اذیتت نکنم! چ یکار کردی؟ ِد بگو دیگه! که یه کاری کردی!
م یکشد .مرد دستش را در هوا تکان م یدهد. -به امام حسین ،هیچی! به زهرای مرضیه هیچی! اصلا...اصلا ولش -آخ حاجی! حاجیُکشتی منو! بی انصاف!
-پیداش م یکنم!...گندهترهاش نتونستن جون سالم به در به برن...این کن! ...اصلا ...اگه حاج آقای خوبی باشی ،شاید منم درد قاعدگ یام لیوان از دست زن رها م یشود و آبش از ساعد تا را ِن پای مرد را خیس
م یکند .لیوان روی فرش م یافتد ،نم یشکند .مرد شان ههای زن را رها
که یه جنده بیشتر نیس! یادم بره ،ها؟ م یکند .دستانش را بالای سرش م یگیرد و مدتی همان طور م یایستد.
مرد ناگهان روی پنجه پاهایش بلند م یشود و درحالی که انگش ِت -بیا ای نجا ببینم!...تو فکر کردی حالا من ...اینقده درمونده شدم که تو... زن به دنبال قر صها روی کف اتاق زانو م یزند و به چپ و راستش،
تو بری برام شفاعت؟ تازه ...اونم پی ِش این ریق ریقو که هرچی داره از
سباب هاش را مدام در هوا تکان میدهد ،فریاد میزند. چشم م یگرداند .پیداشان نم یکند.
من داره؟...حالا چند دفعه رفتی پیشش؟ -شکر خدا نشکست! لیوا ِن آب و م یگم! آب هم که مهریه حضرت
...-به ولای علی از وسط جرش م یدم! نه! ...نه ،...نه! اول می دمش دست -حاجی ،حاجی جونم! بد اخلاقی نکن تورو امام حسین! اصلا...اصلا بزار
همین حاج رحیمه...بلده چه جوری آب بندیش کنه ،اونوقت ...اونوقت فاطمه س ،روشناییه! مگه نه حاجی؟
خودم مثل یه موش ،نه! نه نه! مثل یه سگ آتیشش میزنم ...م یخوام مثل قدیما یه کمی برات برقصم! ...برقصم؟ نیناشناش؟ زن چهار دست و پا این طرف و آن طرف م یرود .به نظر م یرسد او
...م یخوام صدای سگ ناله شو بشنوم ...خوب که جزغاله شد ،میرم مرد روی سین هاش م یکوبد!
روجنازهاش با د ِل سیر م یشاسم ،آره ،یه دل سیر! ...به من ...به من وانمود م یکند که دنبا ِل چیزی م یگردد.
-فکر کرده من یادم رفته؟...اون روزای اول تا یه چیکه خون م یدید نگاهش را به مرد ب رم یگرداند .حالا این شان ههای مرد است که م یلرزند.
کلک می زنه! درجا اسهال م یشد این .به جده سادات در جا ریقش در م یاومد! حالا صدای گریۀ مرد شنیده م یشود .زن ،دس تهایش را ستون م یکند ،سر
مرد ،دوباره چان هاش م یلرزد .زن یک ابرویش تاب ب رم یدارد .جلوتر برگشته به من م یگه...به من!...که بهتره بازنشست شی حاجی! چرا؟
چون که زمونه عوض شده ...دیگه عین روزای اول انقلاب نم یشه! زمونه و گردنش را بالا م یگیرد.
م یآید .انگار م یخواهد مرد را بهتر ببیند! -حاجی! چت شد دوباره! چرا گریه م یکنی؟ وا! ...م یخوای من برم
-حاجی تورو به ارواح آقا امام زمان! ولش کن حالا!...هزارتا آدم مث اون عوض شده؟ آره؟
فدای یک تار موت! ...راستی! گفتم شام برات بال کباب بیارن! خیلی هم -وای چقد گرمه اینجا! دارم آتیش م یگیرم!...حاجی ،اجازه م یدی پیش حاج رحیم شفاعت...
سفارش کردم .بهش گفتم اگه یه دفعه دیگه این با لهارو بسوزونه ،به هنوز جملۀ زن تمام نشده است که صدای گریۀ مرد قطع م یشود.
حاجی م یگم گوش تو و اون صاح ِب نره غو لتو رو حسابی بپیچونه!... پیره نمو در بیارم؟ نازی حاجی! دستانش را از روی صورتش بر م یدارد .خشمگین است و انگار آت ِش
-چه کار به کاره کبابیه داری تو؟ ...کبابه اون دفعه چیزیش نبود! یه -توله جن! تو روی من م یخنده ،م یگه آدمای هردنبیل مال دورۀ همین خشم ناگهانی است که گون ههایش را سرخ و اش کهایش را
هردنبیلن! یعنی من هردنبیلم!...هردنبیل اون خواهر فاحش هات که یه خشکانده است .مرد دستانش را مشت م یکند و آنها را به دو طرف
خورده زیادی برشت هاشون کرده بود...اونم خودم بهش گفته بودم!
-اِ...خوب حاجی همین که میگی ،زیادی برشته شده بود دیگه...آدم دسته بیل هم خارششو نم یگیره! را نهایش م یکوبد.
مرد به سرفه م یافتد .زن ابرو م یجنباند ،دلبری م یکند. -شفاعت؟ پیش اون کونی؟
ترش م یکنه... زن خونسرد به نظر م یآید .تنها لح ِن نرم تری به صدایش م یدهد .زن
-آدم از دست موش مردههایی مث تو ترش م یکنه که اگه یه فرصت، -من که یه عالمه قر تو کمرم جمع شده ،حاجی نیگا!
یه سر سوزن فرصت گیرشون بیاد ،آدمو از کون دار م یزنن ...من حواسم ... -گفتم بیا ای نجا ماده س ِگ پدر سگ! نزار اون روی سگم بالا به یاد، انگار بنای دلبری دارد.
َجمه! ...همین تو! همین تورو اگه ممنوع الخروجت نکرده بودم تا حالا -م یگم بلکه برگردی سر کارت ،انشالله! بلکه این جوری حا لتون هم
میدونی که!...
صد دفعه پریده بودی! ...دروغ م یگم؟ زن سرش را بالا م یگیرد و منتظر م یماند تا با مرد چشم در چشم بهتر بشه به حق پنج تن! هان ،بد م یگم حاجی؟
-الهی من قربونت برم حاجی جونم! من که خودم بهت گفتم منو بشود ...لب پایینش را به نرمی م یلیسید ،مدام ابرو بالا م یاندازد و چشم بد م یگم؟ ...ها؟
خمار م یکند .به نظر م یآید بدنبال چیز مناسبی برای گفتن م یگردد.
ممنوع الخروجم کنی تا خیالت راحت باشه ،نگفتم؟ اصرارت نکردم؟ مرد با غضب ،از گوشۀ چشم به زن نگاه م یکند .زن که هنوز ،چهار
مرد پوزخند م یزند. -راستی ،پاک یادم رفته بود! اگه گفتی برا حاجیم چکار کردم؟ دست و پا روی کف اتاق مانده است ،گویا خیال جا خالی کردن ندارد.
مرد ناگهان ساکت م یشود و نگاه توام با شک و تردیدش را به دهان درحالی که لبخندی بر لب دارد ،دنبا ِل چشمان مرد م یگردد .مرد
-تو و م ِث تو که تکلی فتون معلومه! زن جماعت ،هم هشون سر و ته یه تاب نگاه کردن در چش مهای درشت و سیاه زن را نم یآورد .ابروهای
کرباسن! کافیه یه دسته اسکناس نشونتونِب َدن ،درجا دراز م یکشین و زن م یدوزد .زن با لحنی لوس و بچ هگانه حرف میزند. م یشوند .زن ،چش مهایش را بتاازنهازا بصالزاوبحستشهدهم ویُکپنِرد.ز پن بشهتهمچ نشزمدیهاکی
لنگاتونو واز م یکنین .تازه ،کدومتون با یکی سیر م یشین ،خدا وکیلی؟ -اون نوح های که خیلی دوست داری ،همونی که صد دفعه گفتی زن ،به طرز ماهران های سایه خوردهاند.
-قربونت برم حاج آقای من! تو یکی برا هفت پشتم هم زیادی! من با تو عاشقشی ...همون که م یگفتی ا یکاش داشتیش ها ،همونو دادم رو یه
-خدا م یدونه فقط م یخوام حالت مث ِل اولش به شه .یا جدۀ سادات! Vol. 21 / No. 1269 - Friday, Dec. 13, 2013
سیر م یشم ،سیره سیر ،حاجی جونم! سی دیه مشتی ،برات زدن! یعنی م یشه...
-پس چرا به هم دروغ میای؟ ...-نوحه؟ ...کدوم نوحه؟ مرد که حالا به دهان و لبهای گوشتی زن که با ماتیک قرم ِز پر
-دروغ؟ ...کی؟ کجا؟ رنگی ،تزیین شده ،خیره مانده است ،نرم میشود .مرد آب دهانش را
-بزار! بزار برات بزارمش ،حاجی جونم! قورت میدهد و پس از مکثی کوتاه ،نگاهش از چانۀ نازک و نوکدا ِر
-اگه تو اولین روز قاعدگی ته ،چرا تنکه پات نیست ،چرا کهنه زن بر م یگردد و خرامان به طرف کتابخانه م یرود .موهای ِمش کردۀ زن به پایین سر م یخورد و به چا ِک یقۀ با ِز پیراهن زن میرسد .مرد،
نگرفتی خودتو! زن به طرز زیبایی پشت سرش بسته شدهاند .از روی شانه ،نگاهی به سرش را کج و راست م یکند تا شاید پستانهای سفت و درش ِت زن
مرد م یاندازد .همۀ حواس مرد به اوست .زن ،گرۀ پشت موهایش را را بهتر ببیند.
-وا! ترسوندی منو حاجی! ...برا این بهت دروغ گفتم که مزهاش نپره! باز م یکند و سرش را چند بار م یچرخاند .چنگ درخرم ِن موهایش
حالا کو تا قاعدگی! ...اصلًا م یدونی چیه حاجی؟...حالا که ...حالا که این م یاندازد و آ نها را روی شان ههایش صاف و مرتب م یکند .زن حالا زن سر و شان هاش را بالا م یگیرد .نو ِک پستا نهای زن ،روی پیراه ِن
زیباتر جلوه م یکند .رو به مرد م یایستد ،درحالی که لبخند بر لب دارد، تنگش ،جا انداخته است .ابروی راست مرد م یلرزد .به سرفه م یافتد.
طور شد ،م یخوام یه اعترافی پیشت بکنم! دست دراز م یکند و از روی کتاب حجیمی س یدی را برم یدارد و آنرا سرف هاش را به زور ،م یخورد .نگاه ملتهب و تشنۀ مرد از روی شانه و
مرد گوشش را تیز م یکند .قوسی به سر و گردنش م یدهد و با چشمانی پشت زن م یگذرد ،روی کمر باریک زن م یماند .سرش روی شان هاش
در درز پخش کننده م یاندازد .صدای نوحه فضای اتاق را پر م یکند. خم م یشود و نگاهش حالا روی باس ِن چاق و سف ِت زن م یرود و
که حالا تنگ شدهاند به زن نگاه م یکند. ... م یآید .دان ههای عرق روی پیشانی مرد ،بحرکت افتادهاند .یک چشمش
-اعتراف! خوبه!...خوبه! بسته م یشود و دهانش تا نیمه باز م یماند .مجبور م یشود دستی به
اونکی تنهای تنهاست سر و رویش بکشد .چشمانش را با پش ِت دستش پاک م یکند .سیبک
زن درحالیکه چشم از مرد بر نمیدارد ،پی چوتابی نرم به خود م یدهد دلش از همه بریده گلویش ،چند بار ،بالا و پایین م یرود .باید حلق و دهانش خشک شده
و با ناز م یخندد .خرامان به طرف میز م یآید .صندلی را از زیرش باشد .تلاش م یکند پلک نزند .با احتیاط و به آرامی ،جابجا م یشود.
بیرون م یکشد ،آنرا بر م یگرداند ،را نهایش را از هم دور م یکند و سوار اونی که واسه یک بارم حالا درست پش ِت س ِرزن قرار م یگیرد .نگاهش را به آرامی از روی
صندلی م یشود و پشت ِی صندلی را بغل م یکند .او که حالا چش مهایش هنوز آقاشو ندیده!... مهرههای پشت زن کمی به پایین م یلغزاند و همان جا م یماند .ل بهای
مرد جمع م یشود و روی پیشانی کوتاهش چین افتاده است .زن از
را خمار کرده و هم چنان لبخند بر لب دارد ،ابروهایش را م یجنباند. مرد به محض شنیدن صدای نوحه ،ابرو در هم م یکشد و در یک چشم جایش تکان نم یخورد .مرد ،انگار سرش سیاهی رفته باشد ،سر جایش
-هرچی فکر م یکنم ...م یبینم خیلی حیفه که...خیلی حیفه ازتون... برهم زدنی ،چهرهاش منقلب م یشود .انگار چیزی در چشمانش فرو ل قلق م یخورد ،حالا تند و تند پلک م یزند .چی ِن پیشان یاش از هم باز
رفته باشد ،مدام پلک م یزند .سرش لق م یزد و روی شان هاش م یافتد. م یشوند و مرد به محض آنکه سرجایش محکم م یشود ،به طرف زن
بچه نداشته باشم! اشک ریزان ،شروع به سینه زدن م یکند .لبخندی موذی روی لبان زن هجوم م یبرد .زن را از کمر به چنگ م یگیرد ،بلندش م یکند و با فشار
-بچه؟ م ینشیند .او بدون آنکه نگاهش را از مرد بگیرد ،خود نیز بنرمی روی
به خود م یچسباند .فریاد مرد و جیغ زن یکی م یشوند!
مرد تعجب م یکند. سین هاش ضربه م یزند .صدای هق هق مرد فضای اتاق را پر م یکند.
-اها ...بچه! یعنی...یعنی م یدونی حاجی ...من ...من بچه م یخوام!... میشنوم صداي پاتو
حاجی به جده سادات ،استغاره کردم خوب اومده! رو زمین قدم میزاری
-ادامه دارد - صداي رقيه مياد
[بخش پایانی در شماره آینده] عمو جان کي آب میاری!...
مرد حالا گری هاش به شیون و زاری تبدیل م یشود .اختیار از کف
م یدهد .رقیه رقیه کنان ،محکم ،به سر و صورتش م یکوبد .زن اما