Page 30 - Shahrvand BC No. 1269
P. 30
متعجب به نظر نم ‌یرسد‪ .‬او حتی با نگاهی حاکی از رضامندی‪ ،‬او را‬ ‫‪ -‬با حاج رحیم چی کار داشتی تو؟ نکنه‪...‬چند دفعه تا حالا؟ چند دفعه؟‬ ‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬ ‫‪30‬‬‫سال مکی‌‌و تسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1269‬جمعه ‪ 22‬رذآ ‪1392‬‬
‫تماشا م ‌یکند‪ .‬مرد حالا به زوزه‪ -‬گریه م ‌یافتد‪ .‬زن‪ ،‬بالاخره تصمیم‬ ‫‪ -‬وای حاجی!‪ ...‬حاج آقا!‪ ...‬یا جدۀ‪ ...‬سادات! چی‪ ...‬کار م ‌یکنی‪ ...‬حاجی؟‬
‫‪ -‬حالا شما قرصا تون رو بخورین!‪ ...‬چشم!‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫‪30‬‬
‫م ‌یگیرد که صدای نوحه را خاموش کند‪.‬‬ ‫کشتی‪ ...‬منو بی‪ ...‬انصاف! روز اول‪ ...‬قاعدگی مه؟‪ ...‬درد‪ ...‬دارم به خدا!‬ ‫‪ -‬خواب دیدم بالشم کهنه و پوسیده‌اس‪ ،‬بوی گند می‌ده‪ ،‬از بس چرک‬
‫‪ ...-‬ترو خدا حاجی ای ‌نجور خودتو نزن! این زنیکه ارزششو نداره‪ ،‬به‬ ‫زن نشان م ‌یدهد که تقلا م ‌یکند تا خود را از دست مرد خلاص کند‪.‬‬ ‫بود‪ ،‬رنگش‪ ...،‬رنگش برگشته بود‪ ...‬زرد و سیاه شده بود‪ ،‬م ‌یدونی‬
‫از دستان مرد لیز م ‌یخورد‪ .‬درحالی که از روی شان ‌هاش مرد را زیر‬
‫والله نداره!‬ ‫نظر دارد‪ ،‬ب ‌یهیچ شتابی خود را به آن سوی میز م ‌یرساند و رو به مرد‬ ‫یعنی چی؟‬
‫مرد ه ‌مچنان رقیه رقیه کنان به سر و صورتش م ‌یکوبد‪ .‬زن با ب ‌یمیلی‬ ‫‪ -‬آره بابا م ‌یدونم! منم که صد دفعه بهتون گفتم که این جورخوابا هر‬
‫او را از خودزنی باز م ‌یدارد‪ .‬حالا صدای زن رنگ ملتمسانه‌تری به‬ ‫م ‌یایستد‪ .‬زن میان نف ‌سهایش بریده بریده م ‌یخندد‪.‬‬ ‫تعبیری داشته باشه یا برم ‌یگرده به فریده یا مربوط م ‌یشه به اون یکی‬
‫‪ -‬ش‪.‬ک ِر خدا‪ ،‬هر‪...‬هر طو‪...‬ریتون به شه‪ ،‬این‪...‬این یه‪ ...‬عادتتون‪ ...‬هیچ‬ ‫‪ !...‬اونان که بیست و چهار ساعته تو راه ترکیه و قبرس و بلغارستان و‬
‫خود م ‌یگیرد‪.‬‬
‫‪ -‬تو روجون من حاجی‪ ،‬به سه! بی انصاف خودتو ای ‌نجور نزن! به خدا‬ ‫وقت‪ ...‬ترک‪ ...‬نم ‌یشه!‬ ‫خدا م ‌یدونه کجا‪ ،‬تو رفت و آمدن!‬
‫دلم کباب م ‌یشه!‪ ...‬ای ‌نهمه بهت نگفتم خونۀ پاسداران رو به اسمش‬ ‫‪ -‬همین بچه ک‪...‬ونی بود که‪ ...‬زیر پا‪...‬پامو‪ ...‬خالی کرد! نگفته بودم؟‪...‬‬ ‫‪ -‬اما تو نباید جایی بری!‬
‫چند بار‪...‬چندبار‪ ...‬رفتی‪ ...‬پیشش حالا؟ کر‪...‬کرده تت؟ راستشو‪ ...‬بگو!‬
‫نکن؟ التماست نکردم؟ ‪ ...‬کو گو ِش شنوا!‬ ‫‪ -‬چرا من‪ ...‬باید برم پیشش؟ گفتم‪...‬گفتم به خاطر نون و نمکی که‪ ...‬رو‬ ‫‪ -‬من که اینجام‪ ،‬و ِر د ِل شما! سر به سرم نذار حاجی‪ .‬اذیتم نکن تورو‬
‫مرد‪ ،‬نای ایستادن ندارد‪ .‬به کندی دستش را بالا م ‌یگیرد و گون ‌ههایش را‬ ‫َابَلفض‪ ،‬تو رو ارواح خا ِک مادرت!‬
‫با آستین پیراهنش پاک م ‌یکند‪ .‬لحظاتی چند‪ ،‬هردو خاموش م ‌یمانند‪.‬‬ ‫سفره تون خورده شاید‪...‬شاید کاری بکنه!‬
‫مرد که حالا دو دستش را به کمرش زده‪ ،‬سرش را روی سین ‌هاش پایین‬ ‫‪ -‬تو هم‪ ...‬فکر کردی من‪ ...‬خل شدم‪ ...‬آره؟ عقلم‪...‬عقلم پریده‪ ،‬ها؟‬ ‫مرد‪ ،‬انگار با حرف‌های زن تحریک شده باشد‪ ،‬با شتاب سرش را بالا‬
‫م ‌یاندازد‪ .‬تنها صدا خ ‌سخس نف ‌سهای مرد به گوش م ‌یرسد‪ .‬زن که‬ ‫‪ -‬خدا نکنه حاجی! تو که منو م ‌یشناسی‪ ،‬من کنیزتم به خدا! م ‌یبینی‬ ‫می‌گیرد‪ ،‬درحالی که هم چنان از نگاه کردن به زن پرهیز می‌کند‪،‬‬
‫انگار م ‌یداند خاموشی مرد موقتی است‪ ،‬درحالی که با چشمانی منتظر‪،‬‬ ‫که از همۀ اونایی که دور و برت بودن‪ ،‬تنها من برات موندم‪ ...‬نموندم؟‬ ‫به زن می‌رسد‪ ،‬شانه‌های زن را در دستانش می‌گیرد و می‌فشارد‪.‬‬
‫مرد را زیر نظر دارد‪ ،‬ب ‌یصدا‪ ،‬کمی خود را عقب م ‌یکشد‪ .‬پشتش را به‬ ‫خداییش چند بارشلاقم زدی؟ چند بار سیاه و کبودم کردی؟‪ ...‬حرفی‬ ‫سر و شانه‌های زن اما انگار لق شده باشند به طرز اغراق‌آمیزی تکان‬
‫دیوار تکیه م ‌یدهد‪ .‬یک طرف صور ِت زن در زیر تابش نو ِر لام ِپ بالای‬
‫قاب عک ِس خالی‪ ،‬محو م ‌یشود‪ .‬زن که حالا تند و تند پلک م ‌یزند‪،‬‬ ‫زدم؟ بی انصاف‪ ،‬اینقد اذیتم نکن دیگه!‬ ‫تکان می‌خورند!‬
‫یک دستش را روی پیشان ‌یاش سای ‌هبان م ‌یکند‪ .‬مرد آرام سرش را‬ ‫‪ -‬باز‪ ...‬میگه اذیت‪...‬م نکن! باز میگه‪ ...‬اذیتم نکن!‪ ...‬چی کار‪ ...‬کردی‪ ...‬که‬ ‫‪ -‬باز چی کار کردی که م ‌یخوای اذیتت نکنم‪ ،‬هان؟ م ‌یدونم! م ‌یدونم‬
‫بلند م ‌یکند و دنبال زن م ‌یگردد‪ .‬زن خود را از زیر نور مهتابی‪ ،‬بیرون‬
‫هی‪ ...‬ازم م ‌یخوای‪ ...‬اذیتت نکنم! چ ‌یکار کردی؟ ِد بگو دیگه!‬ ‫که یه کاری کردی!‬
‫م ‌یکشد‪ .‬مرد دستش را در هوا تکان م ‌یدهد‪.‬‬ ‫‪ -‬به امام حسین‪ ،‬هیچی! به زهرای مرضیه هیچی! اصلا‪...‬اصلا ولش‬ ‫‪ -‬آخ حاجی! حاجیُکشتی منو! بی انصاف!‬
‫‪ -‬پیداش م ‌یکنم!‪...‬گند‌هترهاش نتونستن جون سالم به در به برن‪...‬این‬ ‫کن!‪ ...‬اصلا‪ ...‬اگه حاج آقای خوبی باشی‪ ،‬شاید منم درد قاعدگ ‌یام‬ ‫لیوان از دست زن رها م ‌یشود و آبش از ساعد تا را ِن پای مرد را خیس‬
‫م ‌یکند‪ .‬لیوان روی فرش م ‌یافتد‪ ،‬نم ‌یشکند‪ .‬مرد شان ‌ههای زن را رها‬
‫که یه جنده بیشتر نیس!‬ ‫یادم بره‪ ،‬ها؟‬ ‫م ‌یکند‪ .‬دستانش را بالای سرش م ‌یگیرد و مدتی همان طور م ‌یایستد‪.‬‬
‫مرد ناگهان روی پنجه پاهایش بلند م ‌یشود و درحالی که انگش ِت‬ ‫‪ -‬بیا ای ‌نجا ببینم!‪...‬تو فکر کردی حالا من‪ ...‬اینقده درمونده شدم که تو‪...‬‬ ‫زن به دنبال قر ‌صها روی کف اتاق زانو م ‌یزند و به چپ و راستش‪،‬‬
‫تو بری برام شفاعت؟ تازه‪ ...‬اونم پی ِش این ریق ریقو که هرچی داره از‬
‫سباب ‌هاش را مدام در هوا تکان میدهد‪ ،‬فریاد میزند‪.‬‬ ‫چشم م ‌یگرداند‪ .‬پیداشان نم ‌یکند‪.‬‬
‫من داره؟‪...‬حالا چند دفعه رفتی پیشش؟‬ ‫‪ -‬شکر خدا نشکست! لیوا ِن آب و م ‌یگم! آب هم که مهریه حضرت‬
‫‪...-‬به ولای علی از وسط جرش م ‌یدم! نه!‪ ...‬نه‪ ،...‬نه! اول می دمش دست‬ ‫‪ -‬حاجی‪ ،‬حاجی جونم! بد اخلاقی نکن تورو امام حسین! اصلا‪...‬اصلا بزار‬
‫همین حاج رحیمه‪...‬بلده چه جوری آب بندیش کنه‪ ،‬اونوقت ‪...‬اونوقت‬ ‫فاطمه س‪ ،‬روشناییه! مگه نه حاجی؟‬
‫خودم مثل یه موش‪ ،‬نه! نه نه! مثل یه سگ آتیشش میزنم‪ ...‬م ‌یخوام‬ ‫مثل قدیما یه کمی برات برقصم!‪ ...‬برقصم؟ نیناشناش؟‬ ‫زن چهار دست و پا این طرف و آن طرف م ‌یرود‪ .‬به نظر م ‌یرسد او‬
‫‪ ...‬م ‌یخوام صدای سگ ناله شو بشنوم‪ ...‬خوب که جزغاله شد‪ ،‬میرم‬ ‫مرد روی سین ‌هاش م ‌یکوبد!‬
‫روجناز‌هاش با د ِل سیر م ‌یشاسم‪ ،‬آره‪ ،‬یه دل سیر!‪ ...‬به من ‪ ...‬به من‬ ‫وانمود م ‌یکند که دنبا ِل چیزی م ‌یگردد‪.‬‬
‫‪ -‬فکر کرده من یادم رفته؟‪...‬اون روزای اول تا یه چیکه خون م ‌یدید‬ ‫نگاهش را به مرد ب ‌رم ‌یگرداند‪ .‬حالا این شان ‌ههای مرد است که م ‌یلرزند‪.‬‬
‫کلک می زنه!‬ ‫درجا اسهال م ‌یشد این‪ .‬به جده سادات در جا ریقش در م ‌یاومد! حالا‬ ‫صدای گریۀ مرد شنیده م ‌یشود‪ .‬زن‪ ،‬دس ‌تهایش را ستون م ‌یکند‪ ،‬سر‬
‫مرد‪ ،‬دوباره چان ‌هاش م ‌یلرزد‪ .‬زن یک ابرویش تاب ب ‌رم ‌یدارد‪ .‬جلوتر‬ ‫برگشته به من م ‌یگه‪...‬به من!‪...‬که بهتره بازنشست شی حاجی! چرا؟‬
‫چون که زمونه عوض شده‪ ...‬دیگه عین روزای اول انقلاب نم ‌یشه! زمونه‬ ‫و گردنش را بالا م ‌یگیرد‪.‬‬
‫م ‌یآید‪ .‬انگار م ‌یخواهد مرد را بهتر ببیند!‬ ‫‪ -‬حاجی! چت شد دوباره! چرا گریه م ‌یکنی؟ وا!‪ ...‬م ‌یخوای من برم‬
‫‪ -‬حاجی تورو به ارواح آقا امام زمان! ولش کن حالا!‪...‬هزارتا آدم مث اون‬ ‫عوض شده؟ آره؟‬
‫فدای یک تار موت! ‪...‬راستی! گفتم شام برات بال کباب بیارن! خیلی هم‬ ‫‪ -‬وای چقد گرمه اینجا! دارم آتیش م ‌یگیرم!‪...‬حاجی‪ ،‬اجازه م ‌یدی‬ ‫پیش حاج رحیم شفاعت‪...‬‬
‫سفارش کردم‪ .‬بهش گفتم اگه یه دفعه دیگه این با ‌لهارو بسوزونه‪ ،‬به‬ ‫هنوز جملۀ زن تمام نشده است که صدای گریۀ مرد قطع م ‌یشود‪.‬‬
‫حاجی م ‌یگم گوش تو و اون صاح ِب نره غو ‌لتو رو حسابی بپیچونه‪!...‬‬ ‫پیره ‌نمو در بیارم؟ نازی حاجی!‬ ‫دستانش را از روی صورتش بر م ‌یدارد‪ .‬خشمگین است و انگار آت ِش‬
‫‪ -‬چه کار به کاره کبابیه داری تو؟ ‪...‬کبابه اون دفعه چیزیش نبود! یه‬ ‫‪ -‬توله جن! تو روی من م ‌یخنده‪ ،‬م ‌یگه آدمای هردنبیل مال دورۀ‬ ‫همین خشم ناگهانی است که گون ‌ههایش را سرخ و اش ‌کهایش را‬
‫هردنبیلن! یعنی من هردنبیلم!‪...‬هردنبیل اون خواهر فاحش ‌هات که یه‬ ‫خشکانده است‪ .‬مرد دستانش را مشت م ‌یکند و آنها را به دو طرف‬
‫خورده زیادی برشت ‌هاشون کرده بود‪...‬اونم خودم بهش گفته بودم!‬
‫‪ -‬اِ‪...‬خوب حاجی همین که میگی‪ ،‬زیادی برشته شده بود دیگه‪...‬آدم‬ ‫دسته بیل هم خارششو نم ‌یگیره!‬ ‫را ‌نهایش م ‌یکوبد‪.‬‬
‫مرد به سرفه م ‌یافتد‪ .‬زن ابرو م ‌یجنباند‪ ،‬دلبری م ‌یکند‪.‬‬ ‫‪ -‬شفاعت؟ پیش اون کونی؟‬
‫ترش م ‌یکنه‪...‬‬ ‫زن خونسرد به نظر م ‌یآید‪ .‬تنها لح ِن نرم تری به صدایش م ‌یدهد‪ .‬زن‬
‫‪ -‬آدم از دست موش مرد‌ههایی مث تو ترش م ‌یکنه که اگه یه فرصت‪،‬‬ ‫‪ -‬من که یه عالمه قر تو کمرم جمع شده‪ ،‬حاجی نیگا!‬
‫یه سر سوزن فرصت گیرشون بیاد‪ ،‬آدمو از کون دار م ‌یزنن‪ ...‬من حواسم‬ ‫‪... -‬گفتم بیا ای ‌نجا ماده س ِگ پدر سگ! نزار اون روی سگم بالا به یاد‪،‬‬ ‫انگار بنای دلبری دارد‪.‬‬
‫َجمه!‪ ...‬همین تو! همین تورو اگه ممنوع الخروجت نکرده بودم تا حالا‬ ‫‪ -‬م ‌یگم بلکه برگردی سر کارت‪ ،‬انشالله! بلکه این جوری حا ‌لتون هم‬
‫میدونی که‪!...‬‬
‫صد دفعه پریده بودی!‪ ...‬دروغ م ‌یگم؟‬ ‫زن سرش را بالا م ‌یگیرد و منتظر م ‌یماند تا با مرد چشم در چشم‬ ‫بهتر بشه به حق پنج تن! هان‪ ،‬بد م ‌یگم حاجی؟‬
‫‪ -‬الهی من قربونت برم حاجی جونم! من که خودم بهت گفتم منو‬ ‫بشود‪ ...‬لب پایینش را به نرمی م ‌یلیسید‪ ،‬مدام ابرو بالا م ‌یاندازد و چشم‬ ‫بد م ‌یگم؟‪ ...‬ها؟‬
‫خمار م ‌یکند‪ .‬به نظر م ‌یآید بدنبال چیز مناسبی برای گفتن م ‌یگردد‪.‬‬
‫ممنوع الخروجم کنی تا خیالت راحت باشه‪ ،‬نگفتم؟ اصرارت نکردم؟‬ ‫مرد با غضب‪ ،‬از گوشۀ چشم به زن نگاه م ‌یکند‪ .‬زن که هنوز‪ ،‬چهار‬
‫مرد پوزخند م ‌یزند‪.‬‬ ‫‪ -‬راستی‪ ،‬پاک یادم رفته بود! اگه گفتی برا حاجیم چکار کردم؟‬ ‫دست و پا روی کف اتاق مانده است‪ ،‬گویا خیال جا خالی کردن ندارد‪.‬‬
‫مرد ناگهان ساکت م ‌یشود و نگاه توام با شک و تردیدش را به دهان‬ ‫درحالی که لبخندی بر لب دارد‪ ،‬دنبا ِل چشمان مرد م ‌یگردد‪ .‬مرد‬
‫‪ -‬تو و م ِث تو که تکلی ‌فتون معلومه! زن جماعت‪ ،‬هم ‌هشون سر و ته یه‬ ‫تاب نگاه کردن در چش ‌مهای درشت و سیاه زن را نم ‌یآورد‪ .‬ابروهای‬
‫کرباسن! کافیه یه دسته اسکناس نشونتونِب َدن‪ ،‬درجا دراز م ‌یکشین و‬ ‫زن م ‌یدوزد‪ .‬زن با لحنی لوس و بچ ‌هگانه حرف میزند‪.‬‬ ‫م ‌یشوند‪ .‬زن‪ ،‬چش ‌مهایش را‬ ‫بتاازنهازا بصالزاوبحستشهدهم و‌یُکپنِرد‪.‬ز پن بشهتهمچ نشز‌مدیهاکی‬
‫لنگاتونو واز م ‌یکنین‪ .‬تازه‪ ،‬کدومتون با یکی سیر م ‌یشین‪ ،‬خدا وکیلی؟‬ ‫‪ -‬اون نوح ‌های که خیلی دوست داری‪ ،‬همونی که صد دفعه گفتی‬ ‫زن‪ ،‬به طرز ماهران ‌های سایه‬ ‫خورد‌هاند‪.‬‬
‫‪ -‬قربونت برم حاج آقای من! تو یکی برا هفت پشتم هم زیادی! من با تو‬ ‫عاشقشی‪ ...‬همون که م ‌یگفتی ا ‌یکاش داشتیش ها‪ ،‬همونو دادم رو یه‬
‫‪ -‬خدا م ‌یدونه فقط م ‌یخوام حالت مث ِل اولش به شه‪ .‬یا جدۀ سادات!‬ ‫‪Vol. 21 / No. 1269 - Friday, Dec. 13, 2013‬‬
‫سیر م ‌یشم‪ ،‬سیره سیر‪ ،‬حاجی جونم!‬ ‫سی دیه مشتی‪ ،‬برات زدن!‬ ‫یعنی م ‌یشه‪...‬‬
‫‪ -‬پس چرا به هم دروغ میای؟‬ ‫‪ ...-‬نوحه؟‪ ...‬کدوم نوحه؟‬ ‫مرد که حالا به دهان و لب‌های گوشتی زن که با ماتیک قرم ِز پر‬
‫‪ -‬دروغ؟‪ ...‬کی؟ کجا؟‬ ‫رنگی‪ ،‬تزیین شده‪ ،‬خیره مانده است‪ ،‬نرم می‌شود‪ .‬مرد آب دهانش را‬
‫‪ -‬بزار! بزار برات بزارمش‪ ،‬حاجی جونم!‬ ‫قورت می‌دهد و پس از مکثی کوتاه‪ ،‬نگاهش از چانۀ نازک و نوک‌دا ِر‬
‫‪ -‬اگه تو اولین روز قاعدگی ته‪ ،‬چرا تنکه پات نیست‪ ،‬چرا کهنه‬ ‫زن بر م ‌یگردد و خرامان به طرف کتابخانه م ‌یرود‪ .‬موهای ِمش کردۀ‬ ‫زن به پایین سر م ‌یخورد و به چا ِک یقۀ با ِز پیراهن زن می‌رسد‪ .‬مرد‪،‬‬
‫نگرفتی خودتو!‬ ‫زن به طرز زیبایی پشت سرش بسته شد‌هاند‪ .‬از روی شانه‪ ،‬نگاهی به‬ ‫سرش را کج و راست م ‌یکند تا شاید پستان‌های سفت و درش ِت زن‬
‫مرد م ‌یاندازد‪ .‬همۀ حواس مرد به اوست‪ .‬زن‪ ،‬گرۀ پشت موهایش را‬ ‫را بهتر ببیند‪.‬‬
‫‪ -‬وا! ترسوندی منو حاجی! ‪...‬برا این بهت دروغ گفتم که مز‌هاش نپره!‬ ‫باز م ‌یکند و سرش را چند بار م ‌یچرخاند‪ .‬چنگ درخرم ِن موهایش‬
‫حالا کو تا قاعدگی!‪ ...‬اصلًا م ‌یدونی چیه حاجی؟‪...‬حالا که‪ ...‬حالا که این‬ ‫م ‌یاندازد و آ ‌نها را روی شان ‌ههایش صاف و مرتب م ‌یکند‪ .‬زن حالا‬ ‫زن سر و شان ‌هاش را بالا م ‌یگیرد‪ .‬نو ِک پستا ‌نهای زن‪ ،‬روی پیراه ِن‬
‫زیباتر جلوه م ‌یکند‪ .‬رو به مرد م ‌یایستد‪ ،‬درحالی که لبخند بر لب دارد‪،‬‬ ‫تنگش‪ ،‬جا انداخته است‪ .‬ابروی راست مرد م ‌یلرزد‪ .‬به سرفه م ‌یافتد‪.‬‬
‫طور شد‪ ،‬م ‌یخوام یه اعترافی پیشت بکنم!‬ ‫دست دراز م ‌یکند و از روی کتاب حجیمی س ‌یدی را برم ‌یدارد و آنرا‬ ‫سرف ‌هاش را به زور‪ ،‬م ‌یخورد‪ .‬نگاه ملتهب و تشنۀ مرد از روی شانه و‬
‫مرد گوشش را تیز م ‌یکند‪ .‬قوسی به سر و گردنش م ‌یدهد و با چشمانی‬ ‫پشت زن م ‌یگذرد‪ ،‬روی کمر باریک زن م ‌یماند‪ .‬سرش روی شان ‌هاش‬
‫در درز پخش کننده م ‌یاندازد‪ .‬صدای نوحه فضای اتاق را پر م ‌یکند‪.‬‬ ‫خم م ‌یشود و نگاهش حالا روی باس ِن چاق و سف ِت زن م ‌یرود و‬
‫که حالا تنگ شد‌هاند به زن نگاه م ‌یکند‪.‬‬ ‫‪...‬‬ ‫م ‌یآید‪ .‬دان ‌ههای عرق روی پیشانی مرد‪ ،‬بحرکت افتاد‌هاند‪ .‬یک چشمش‬
‫‪ -‬اعتراف! خوبه!‪...‬خوبه!‬ ‫بسته م ‌یشود و دهانش تا نیمه باز م ‌یماند‪ .‬مجبور م ‌یشود دستی به‬
‫اونکی تنهای تنهاست‬ ‫سر و رویش بکشد‪ .‬چشمانش را با پش ِت دستش پاک م ‌یکند‪ .‬سیبک‬
‫زن درحالیکه چشم از مرد بر نمیدارد‪ ،‬پی ‌چوتابی نرم به خود م ‌یدهد‬ ‫دلش از همه بریده‬ ‫گلویش‪ ،‬چند بار‪ ،‬بالا و پایین م ‌یرود‪ .‬باید حلق و دهانش خشک شده‬
‫و با ناز م ‌یخندد‪ .‬خرامان به طرف میز م ‌یآید‪ .‬صندلی را از زیرش‬ ‫باشد‪ .‬تلاش م ‌یکند پلک نزند‪ .‬با احتیاط و به آرامی‪ ،‬جابجا م ‌یشود‪.‬‬
‫بیرون م ‌یکشد‪ ،‬آنرا بر م ‌یگرداند‪ ،‬را ‌نهایش را از هم دور م ‌یکند و سوار‬ ‫اونی که واسه یک بارم‬ ‫حالا درست پش ِت س ِرزن قرار م ‌یگیرد‪ .‬نگاهش را به آرامی از روی‬
‫صندلی م ‌یشود و پشت ِی صندلی را بغل م ‌یکند‪ .‬او که حالا چش ‌مهایش‬ ‫هنوز آقاشو ندیده!‪...‬‬ ‫مهر‌ههای پشت زن کمی به پایین م ‌یلغزاند و همان جا م ‌یماند‪ .‬ل ‌بهای‬
‫مرد جمع م ‌یشود و روی پیشانی کوتاهش چین افتاده است‪ .‬زن از‬
‫را خمار کرده و هم چنان لبخند بر لب دارد‪ ،‬ابروهایش را م ‌یجنباند‪.‬‬ ‫مرد به محض شنیدن صدای نوحه‪ ،‬ابرو در هم م ‌یکشد و در یک چشم‬ ‫جایش تکان نم ‌یخورد‪ .‬مرد‪ ،‬انگار سرش سیاهی رفته باشد‪ ،‬سر جایش‬
‫‪ -‬هرچی فکر م ‌یکنم‪ ...‬م ‌یبینم خیلی حیفه که‪...‬خیلی حیفه ازتون‪...‬‬ ‫برهم زدنی‪ ،‬چهر‌هاش منقلب م ‌یشود‪ .‬انگار چیزی در چشمانش فرو‬ ‫ل ‌قلق م ‌یخورد‪ ،‬حالا تند و تند پلک م ‌یزند‪ .‬چی ِن پیشان ‌یاش از هم باز‬
‫رفته باشد‪ ،‬مدام پلک م ‌یزند‪ .‬سرش لق م ‌یزد و روی شان ‌هاش م ‌یافتد‪.‬‬ ‫م ‌یشوند و مرد به محض آنکه سرجایش محکم م ‌یشود‪ ،‬به طرف زن‬
‫بچه نداشته باشم!‬ ‫اشک ریزان‪ ،‬شروع به سینه زدن م ‌یکند‪ .‬لبخندی موذی روی لبان زن‬ ‫هجوم م ‌یبرد‪ .‬زن را از کمر به چنگ م ‌یگیرد‪ ،‬بلندش م ‌یکند و با فشار‬
‫‪ -‬بچه؟‬ ‫م ‌ینشیند‪ .‬او بدون آنکه نگاهش را از مرد بگیرد‪ ،‬خود نیز بنرمی روی‬
‫به خود م ‌یچسباند‪ .‬فریاد مرد و جیغ زن یکی م ‌یشوند!‬
‫مرد تعجب م ‌یکند‪.‬‬ ‫سین ‌هاش ضربه م ‌یزند‪ .‬صدای هق هق مرد فضای اتاق را پر م ‌یکند‪.‬‬
‫‪ -‬اها‪ ...‬بچه! یعنی‪...‬یعنی م ‌یدونی حاجی ‪...‬من‪ ...‬من بچه م ‌یخوام!‪...‬‬ ‫میشنوم صداي پاتو‬

‫حاجی به جده سادات‪ ،‬استغاره کردم خوب اومده!‬ ‫رو زمین قدم میزاری‬
‫‪ -‬ادامه دارد ‪-‬‬ ‫صداي رقيه مياد‬

‫[بخش پایانی در شماره آینده]‬ ‫عمو جان کي آب میاری!‪...‬‬
‫مرد حالا گری ‌هاش به شیون و زاری تبدیل م ‌یشود‪ .‬اختیار از کف‬
‫م ‌یدهد‪ .‬رقیه رقیه کنان‪ ،‬محکم‪ ،‬به سر و صورتش م ‌یکوبد‪ .‬زن اما‬
   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35