Page 29 - Shahrvand BC No. 1269
P. 29
ادبیات/داستانکوتاه
نشان م یدهند .نفسی از س ِر آسودگی م یکشد و پی شتر م یرود و
29 درحالی که سر م یجنباند ،با دو دستش مشغول جمع کردن چیزی
م یشود .همۀ آن را در گلدان بزرگی که سمت چپش قرار دارد م یریزد. گزار ِش یک مرگ!
دستش را که پس م یکشد ،ساقۀ گ ِل توی گلدان م یلرزد ،برگی از
بر گهای خشک شده آن ،جدا م یشود و پیچ وتاب خوران فرو م یافتد.
او که حالا به پهنای صورتش م یخندد ،باحوصله و دقت ،سط ِح روی
طاقچه را با کف دستانش م یروبد ،انگار که بخواهد اثر چیزی را به کلی
از بین ببرد .سرانجام به نظر م یرسد ،با چند بار فوت کردن به جا یجای
و شیشۀ پنچره م یکوبد .آن قدر به این طرف و آن طرف م یکوبد تا طاقچه و پنجره ،راضی شده است .حالا کف دستانش را ،ضربدری ،روی
از نفس میافتد .تلو تلو م یخورد و گاه به عقب و گاه به جلو کشیده بازوانش م یکشد و خش کشان م یکند .مرد ،چهرهای بشاش و خندان
دارد .ابروهایش انگار م یرقصند ،مثل کسی که ویر بازیگوش یاش ُگل میشود. محمدرضا حجامی
سال مکیو تسیب /شماره - 1269جمعه 22رذآ 1392 هنوز تعادلش را بازنیافته ،پایش به لبۀ فرش گیر م یکند و به جلو کرده باشد ،بر گهای گ ِل توی گلدان را یک ییکی م یکند و این جا و آن
سکندری م یخورد .دیوار ،مانع از افتادنش م یشود .برای لحظاتی جا در هوا رهایشان م یکند و صلوات م یفرستد .نگاه شیطنت آمیزش را مرد ،هراسان ب هطرف می ِز
همان جا کن ِج دیوار م یماند و با دهان باز ،تند و تند نفس م یکشد .از تنه و شاخ ههای باریک و لخ ِت گل بر م یدارد و درحالی که با دهان کنفران ِس بزر ِگ وس ِط اتاق
چهرۀ کسی را دارد که خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده باشد .بسته م یخندد ،نگاهی پیروزمندانه به بیرون م یاندازد اما خیلی زود، پیش م یآید اما نرسیده به
برای لحظ های دهانش را م یبندد و سعی م یکند هوا را از راه بینی به تصمیم م یگیرد از پنجره فاصله بگیرد و پردههای دو طرف پنجره را با آن ،متوقف م یشود .انگار
ُشش بکشد ،اما احساس خفگی م یکند ،دست و پا م یاندازد و هوای عجله به هم م یرساند .برای لحظاتی همان جا م یماند و بعد با احتیاط، برای شنید ِن صدایی گوش
سین هاش را با خلط غلیظی به بیرون پس م یدهد و سرف هکنان ،یک از لای پرده نگاهی به بیرون م یاندازد .انگار بخواهد از خطری دوری تیز کرده باشد ،ب یحرکت بر
وری روی زمین ولو م یشود .با دستی که هنوز مگ سکش را سفت کند ،به سرعت خود را عقب م یکشد و مشغول صاف کرد ِن چین جا م یماند .ب یآنکه سرش را
چسبیده ،چند دکمۀ پیراهنش را به سختی باز م یکند .به نظر م یرسد پردهها م یشود و درز بین آنها را م یبندد .او حالا آهسته و زیر لب با بچرخاند ،به چپ و راست
در وضعیت بهتری دارد .روی شان هاش فشار م یآورد ،به راست م یچرخد خود حرف میزند: چشم م یگرداند .بااحتیاط
و بالاخره با ستون کرد ِن دس تهایش ،دوباره سر پا م یشود .سرش را -توی این مملکت دیگه گنجشکاش هم هار شدن! اگر دیر جنبیده محتوای مشتش را در
جیبش خالی م یکند و به آرامی ،ک ِف دستش را با رانش پاک م یکند .به شیشه تکیه م یدهد و از بالا سطح طاقچه را م یکاود .انگار چیز بودم همین یه الف گنجیشک ،دخلم رو آورده بود به این ریزی ،عجب!
حالا کمی قوز م یکند و نگاهش را به پایین ،به زیر میز م یدوزد .همان قابل توجهی دیده باشد ،خم م یشود و بعد درحالی که نی شخندی بر
جا ،با زحمت زانو میزند ،یک دستش را روی فرش ،ستون م یکند و لب دارد ،بیشتر خم م یشود؛ اما خیلی زود ،نی شخن ِد روی لبش محو اتاق تقریباً تاریک شده است .با احتیاط به طرف کاناپه بر م یگردد و
سرش را زیر میز فرو م یبرد و با دقت وارسی م یکند .جز پای ههای میز م یشود و مرد با چشمانی از حدقه بیرون زده ،مگ سکش را بالای سرش هیکل سنگینش را روی آن م یاندازد .به پشت لم م یدهد ودس تهایش
و صندل یها که به شکلی منظم کنا ِر هم چیده شدهاند و دایرهای را م یبرد و دوباره روی طاقچه م یکوبد و باز م یکوبد .بدون آنکه چشم را روی پیشان یاش گره م یزند .آه عمیقی م یکشد .هنوز آرام نگرفته،
تشکیل دادهاند ،چیزی دیده نم یشود .تنها یک صندلی ،آن سوی میز ،از روی چیزی که م یبیند ،بردارد ،خود را کمی عقب م یکشد .به نظر دوباره به تکاپو م یافتد .به نظر پرت ِو نور باریکی که حالا از روزن بالای
کمی به عقب کشیده شده است .مرد دس ِت دیگرش را ستون م یکند م یرسد تلاش م یکند تنها روی یک نقطۀ معین ضربه بزند .م یزند تا پرده به درون خزیده و روی دیوار اتاق خط انداخته ،نا آرامش کرده
و حالا چهار دست و پا ،تلاش م یکند از همان جا ،راهی به سوی آن آن جا که تابو توان دارد م یزند .مگ سکش از دستش م یافتد اما او باشد.
صندلی باز کند .نم یتواند .مجبور م یشود راهش را کج کند .میز را دور دس تبردار نیست و هنوز با دو دستش به این جا و آن جای طاقچه و روی لبۀ کاناپه م ینشیند .سر و سین هاش را راست م یکند .سرش را
به آرامی از راست به چپ و بعد از مکثی کوتاه ،از چپ به راست زانوهایش و روی از روی طاقچه ُسر م یخورند م یکوبد .دستانش پنجره میزند و به آن طرف میرسد.
م یچرخاند؛ اما توج های به نوار باری ِک نو ِر روی دیوار ندارد. هوا را تف تقریباً بریده نفس م یکشد و حالا م یشوند .او بریده آویزان -یعنی کی اینجا بوده؟
زیر و بالای صندلی را تفتیش م یکند .چند بار کف دستانش را روی م یکند .دستا ِن لرزانش نم یتواند کمکی برای زانوهای ب یرمقش باشد ،سرش را یکوری روی شان هاش م یاندازد و با چشمانی که م یتوان
زانو م یزند و بعد پخش زمین م یشود .زور م یزند سرش را کمی بالا حدس زد حالا کمی ریزشان کرده ،فضای بالای سرش را ،نقطه به نقطه نشستگا ِه صندلی م یگذارد و بر م یدارد.
بگیرد .م یخواهد سط ِح روی طاقچه را ببیند اما نم یتواند .صدای خنده از نظر م یگذراند! بلند م یشود .تنها صدایی که شنیده م یشود صدای -یکی اینجا بوده!
به دستۀ صندلی م یچسبد و با زحمت بلند م یشود .نگاه مشکوک و خفیفی در میان صدای خسخس سین هاش گم م یشود و سرش روی خسخس نف سهای خو ِد اوست .منشأ صدا را که پیدا م یکند ،پس
م یکشد .حالا صورتش را در دستانش گرفته که کسی به در م یکوبد. ترسخوردهاش را تند و تند ،به اینجا و آنجای اتاق م یبرد و م یآورد .کف اتاق م یافتد.
In touch with Iranian diversity دیوارهای لخت اتاق به رنگ آبی تیرهاند .لوست ِرکریستا ِل آنتیکی از دان ههای درش ِت باران روی شیشه پا م یکوبند .دان ههای عر ِق روی انگار م یداند کیست.
سق ِف آن آویزان است و کتابخان های با قفس ههای در دا ِر کوچک و بزر ِگ پیشانی مرد به هم م یرسند و از روی شقیق هاش راهی به درون چشمش
شیش های و چوبی که تمام دیوا ِر سم ِت راس ِت د ِر ورود ِی اتاق را اشغال پیدا م یکنند .مرد ،تکان م یخورد .سرش را م یچرخاند و با انگشتا ِن -چیه؟ چی م یخوای؟
به در خیره میشود و خاموش منتظر میماند .لحظاتی بعد کلیدی در دست ،چشمش را م یمالد. کرده تا نزدیکی سقف بالا آمدهاند.
قاب عک ِس بسیار بزرگی که سم ِت چ ِپدر ورودی زیر یک لام ِپ مهتابی درحالی که زیر لب کلماتی نامفهوم م یگوید ،به پهلو م یغلتد و قف ِل د ِر م یچرخد و کسی با زحمت در را باز م یکند و وارد م یشود.
نصب شده است ،خالی است .مبل راحت ِی بسیار بزرگی با رویه کاملًا تلاش م یکند خود را روی دس تهایش بالا بکشد .روی زانوهایش -وا! حاجی ،چرا پردهها رو کشیدی؟ دور از جون ،خونه شده عینهو
چرم ،به رنگ کرم ،به دیوا ِر روبروی د ِر ورودی قرار دارد .یک جعبۀ راست میشود .یک دستش را به دیوار تکیه م یدهد و سرانجام بلند گورستون!
حلبی سوهان روی میز قهوه خوری جلوی مبل راحتی ،باز مانده است .میشود .چش مهایش را تنگ و گشاد م یکند .دهان و چان هاش را -من تو تاریکی بهتر م یبینم!
پاک م یکند و حالا درحالی که سر و گردنش را میان شان ههایش -چی رو بهتر م یبینی؟ ...بسم الله! نو ِر ب یرمقی از پنجرۀ باران خوردۀ رو به خیابان ،به درون میتابد.
مرد که به نظر م یرسد فراموش کرده در پی چه چیزی تا وسط فرو برده ،با چشمانی مشتاق ،به نقطهای روی سطح طاقچه خیره لوسترولام ِپ بالای قا ِب عک ِس روی دیوار ،همزمان روشن م یشوند.
اتاق آمده ،دستۀ صندلی را رها م یکند ،نگاهش را از میز قهوهخوری میشود و بعد انگار آنچه را که م یبیند ،در حال حرکت باشد ،دنبالش زن جوانی که سی ساله م ینماید ،سینی به دست وارد م یشود و به
برم یگرداند و به دان ههای بارا ِن روی شیشه که در ص فهایی نامنظم ،از م یکند .نگاهش روی نقطهای در کنج طاقچه ثابت میماند .مرد ،از طرف مرد پیش میآید .نیمی از چادرسفی ِد گلدارش از روی شانهاش
آویزان است و او گوشهای از آنرا به دندان گرفته و آنرا بدنبا ِل خود بالا به پایین ،رژه م یروند ،چشم م یدوزد .بازی دان ههای باران او را به روی رضایت سر تکان میدهد.
م یکشد .مرد به زحمت بلند م یشود ،نگاهش را به جلوی پایش خود مشغول م یکند .هنوز روی صندلی آرام نگرفته است که نو ِر تند -بقولِ گفتنی...از اسب افتادیم...از...از اصل...که...نیفتادیم...
م یاندازد و ساکت میماند .زن بدون آنکه چیزی بگوید ،سینی آب صاعق های به درون اتاق هجوم م یآورد و او را م یرماند.
Vol. 21 / No. 1269 - Friday, Dec. 13, 2013 سراسیمه ،صندلی را رها م یکند و نگاِه ب یهدفش را به چپ و راستش آثار خستگی در چهره مرد نمایان است؛ اما رن ِگ تشویش و نگرانی حالا را جلوی مرد م یگیرد .مرد یک ابرویش را بالا م یدهد و زیر چشمی
به زن نگاه م یکند. م یراند .مگ سک ِش قرمز رن ِگ روی میز نظرش را جلب م یکند .با شتاب تقریباً از روی صورت او پاک شده است.
به آن سو م یرود و آن را از روی میز قاپ م یزند .مرد ،دستۀ مگ سکش قطرات عرقی که تا نوک دماغش جلو آمدهاند ،با یک تکا ِن سر ،روی -من همین حالا باز یک یرو کشتم!
را ،انگار شمشیری در مشتش م یفشارد .سر و گردنش را که میان سطح طاقچه م یچکند و پخش م یشوند .خندۀ موذیان های گوشۀ لبش -کی رو؟ لابد حقش بوده؟
شان ههایش فرو رفته بود ،حالا کمی بالا م یگیرد و با احتیاط ،نی متن هاش م ینشیند که خیلی زود به قاهقاه بریده بریدهای تبدیل م یشود .او -یه گنجشک! به هم حمله کرده بود.
را ،به سمت پنچره ،کج م یکند و با نگاهی مضطرب که در انتظار درحالی که دستانش را روی سین هاش م یفشارد ،حالا بریدهبریده قاهقاه -نگفتم؟ حقش بوده خب!
مرد دس تهایش را روی بازو و بعد روی سین هاش م یمالد ،سرش را حمل های ناگهانی باشد ،گارد م یگیرد .باران تند م یبارد .اتاق در سکو ِت میخندد!
کامل فرو رفته است ،حتی صدای نف سهای مرد نیز شنیده نم یشود .باد ،انگار دشمن خونی ،دان ههای باران را با قوت به شیشه م یکوبد و کمی بالا م یگیرد اما به محض آنکه چشمش به چشم زن م یافتد،
سرانجام گویا مرد بر تردیدهایش غلبه م یکند ،از جایش کنده م یشود .دان ههای باران بر روی آن از هوش م یروند و به پایین سقوط م یکنند سرش را پایین م یاندازد.
درحالی که اطرافش را م یپاید ،پاور چین پاورچین به طرف پنچره و روز ،شاید در اعتراض به ب یرحمی باد باشد که حالا روشنای یاش را -وا! چرا این جوری نگام م یکنی؟ بار او ِل که منو م یبینی ،حاجی؟
-تو بدری هستی یا زهرا؟ م یرود .پردۀ مخم ِل سبز رنگی که در دو سوی آن تا کف اتاق پایین بی شازپیش ،پشتِ ابرهای تیره پنهان کرده است.
-ماشاالله! حالا پاک منو یادتون رفته؟ منم! آمده ،سنگی نتر و ب دقل قتر از آن است که او بتواند با پنچۀ مگ سکش
آن را کنار بزند؛ اما هم چنان اصرار دارد از دستش استفاده نکند .مرد ،حالا هوای سین هاش را با فشار از سورا خهای په ِن بین یاش خارج -م یخوام بدونم که تو کدو مشون هستی؟
ای نبار دستۀ مگ سکش را در د ِل پرده فرو م یکند و م یکشد؛ اما هنوز م یکند .با آستین پیراهنش چند بار پیشانی و گوشۀ چشمانش را پاک -هیچ کدوم! من حاج خانم کوچیکم دیگه ،حوری! همون که صداش
نم یتواند آن را کاملًا کنار بزند .سرانجام مگ سکش را لای دو پایش م یکند .بهتر نفس م یکشد .به طرف پنجره بر م یگردد و نگاهش م یکردین ناز بالش ،به همین زودی منو یادتون رفت ،ها؟
گیر م یدهد و با دستش پرده را م یکشد .از صدایی که از جابجایی ی کراست به گوشۀ سمت راست پنجره م یدود .درحالی که ابروهایش -حالا چی م یخوای؟ من که صدات نکردم.
پردهها ایجاد م یشود ،چندشش م یشود ،دندان نشان م یدهد .مرد به هم نزدیک م یشوند به یک نقطۀ معینی خیره نگاه م یکند .انگش ِت زن ،سینی آب را پس م یکشد ،به نرمی م یچرخد و به طرف
درحالی که زیر لب با خود حرف م یزند حالا خود را به لنگۀ جمع شدۀ اشارهاش را در هوا تکان م یدهد .از دها ِن بازماندهاش اما کلم های خارج می ِزکنفرانس م یرود .سینی را روی آن م یگذارد ،چادرش را باز م یکند
پرده م یچسباند .مگ سکش را از لای پایش بیرون م یکشد و به دست نم یشود .تل وتلو خوران ،این پا و آن پا م یشود .حالا انگار فکری به و آنرا باحوصله تا م یزند اما لحظ های بعد ،انگار مد تها در آرزوی
م یگیرد .کمی به جلو خم م یشود و با دس ِت دیگرش ،بخا ِر روی شیشه خاطرش رسیده باشد ،با رضامندی سر تکان م یدهد و پوزخند م یزند .خلاصی از چادرش بوده ،آنرا روی دسته صندلی پرت م یکند .لیوان
را پاک م یکند که ناگهان ،چیزی به شیشۀ پنجره برخورد م یکند .درحالی که یک ابرویش را بالا داده ،خود را کمی عقب م یکشد .خلط آب و یک نعلبکی را به دست م یگیرد و با لبخندی ساختگی به طرف
گنجش ِک خیسی ،روی ِهرۀ پنچره ،گیج گیج م یزند و آنگاه در یک سین هاش را چند بار و هر بار با سر و صدای بیشتر ،در دهانش جمع مرد بر م یگردد.
چشم بر هم زدنی ،ناپدید میشود .مرد به محض دید ِن گنجشک ،کند و م یچرخاند و بعد همۀ آن را ،یک جا ،گوشۀ طاقچه ،تف م یکند - .قرصا تون! باید بخوریش ،با یک لیوا ِن پ ِر آب!
29 ب یاختیار ،دستش را روی پیشان یاش سپر م یکند .تمام هیکلش به سرش را که بالا م یگیرد ،برق شادی در چشمانش موج م یزند .مرد - ،چادرت! چادرتو سر کن!
عقب قوس بر م یدارد اما بلافاصله ،تنۀ سنگینش را به جلو میاندازد چان هاش را با دستش پاک م یکند و بعد دستش را به پشت م یبرد و -چادرم؟ وا! غریبه نیست اینجا!
و با مگ سکشی که در دست دارد بیهدف و مسلسلوار روی طاقچه رو ِی باس ِن پرگوشتش ،بشکن م یزند .چشما ِن مرد ،حالا کمی بزرگتر -من! . . .من خواب دیدم! یه خوا ِب بدی دیدم!
نشان م یدهند .نفسی از س ِر آسودگی م یکشد و پی شتر م یرود و
29 درحالی که سر م یجنباند ،با دو دستش مشغول جمع کردن چیزی
م یشود .همۀ آن را در گلدان بزرگی که سمت چپش قرار دارد م یریزد. گزار ِش یک مرگ!
دستش را که پس م یکشد ،ساقۀ گ ِل توی گلدان م یلرزد ،برگی از
بر گهای خشک شده آن ،جدا م یشود و پیچ وتاب خوران فرو م یافتد.
او که حالا به پهنای صورتش م یخندد ،باحوصله و دقت ،سط ِح روی
طاقچه را با کف دستانش م یروبد ،انگار که بخواهد اثر چیزی را به کلی
از بین ببرد .سرانجام به نظر م یرسد ،با چند بار فوت کردن به جا یجای
و شیشۀ پنچره م یکوبد .آن قدر به این طرف و آن طرف م یکوبد تا طاقچه و پنجره ،راضی شده است .حالا کف دستانش را ،ضربدری ،روی
از نفس میافتد .تلو تلو م یخورد و گاه به عقب و گاه به جلو کشیده بازوانش م یکشد و خش کشان م یکند .مرد ،چهرهای بشاش و خندان
دارد .ابروهایش انگار م یرقصند ،مثل کسی که ویر بازیگوش یاش ُگل میشود. محمدرضا حجامی
سال مکیو تسیب /شماره - 1269جمعه 22رذآ 1392 هنوز تعادلش را بازنیافته ،پایش به لبۀ فرش گیر م یکند و به جلو کرده باشد ،بر گهای گ ِل توی گلدان را یک ییکی م یکند و این جا و آن
سکندری م یخورد .دیوار ،مانع از افتادنش م یشود .برای لحظاتی جا در هوا رهایشان م یکند و صلوات م یفرستد .نگاه شیطنت آمیزش را مرد ،هراسان ب هطرف می ِز
همان جا کن ِج دیوار م یماند و با دهان باز ،تند و تند نفس م یکشد .از تنه و شاخ ههای باریک و لخ ِت گل بر م یدارد و درحالی که با دهان کنفران ِس بزر ِگ وس ِط اتاق
چهرۀ کسی را دارد که خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده باشد .بسته م یخندد ،نگاهی پیروزمندانه به بیرون م یاندازد اما خیلی زود، پیش م یآید اما نرسیده به
برای لحظ های دهانش را م یبندد و سعی م یکند هوا را از راه بینی به تصمیم م یگیرد از پنجره فاصله بگیرد و پردههای دو طرف پنجره را با آن ،متوقف م یشود .انگار
ُشش بکشد ،اما احساس خفگی م یکند ،دست و پا م یاندازد و هوای عجله به هم م یرساند .برای لحظاتی همان جا م یماند و بعد با احتیاط، برای شنید ِن صدایی گوش
سین هاش را با خلط غلیظی به بیرون پس م یدهد و سرف هکنان ،یک از لای پرده نگاهی به بیرون م یاندازد .انگار بخواهد از خطری دوری تیز کرده باشد ،ب یحرکت بر
وری روی زمین ولو م یشود .با دستی که هنوز مگ سکش را سفت کند ،به سرعت خود را عقب م یکشد و مشغول صاف کرد ِن چین جا م یماند .ب یآنکه سرش را
چسبیده ،چند دکمۀ پیراهنش را به سختی باز م یکند .به نظر م یرسد پردهها م یشود و درز بین آنها را م یبندد .او حالا آهسته و زیر لب با بچرخاند ،به چپ و راست
در وضعیت بهتری دارد .روی شان هاش فشار م یآورد ،به راست م یچرخد خود حرف میزند: چشم م یگرداند .بااحتیاط
و بالاخره با ستون کرد ِن دس تهایش ،دوباره سر پا م یشود .سرش را -توی این مملکت دیگه گنجشکاش هم هار شدن! اگر دیر جنبیده محتوای مشتش را در
جیبش خالی م یکند و به آرامی ،ک ِف دستش را با رانش پاک م یکند .به شیشه تکیه م یدهد و از بالا سطح طاقچه را م یکاود .انگار چیز بودم همین یه الف گنجیشک ،دخلم رو آورده بود به این ریزی ،عجب!
حالا کمی قوز م یکند و نگاهش را به پایین ،به زیر میز م یدوزد .همان قابل توجهی دیده باشد ،خم م یشود و بعد درحالی که نی شخندی بر
جا ،با زحمت زانو میزند ،یک دستش را روی فرش ،ستون م یکند و لب دارد ،بیشتر خم م یشود؛ اما خیلی زود ،نی شخن ِد روی لبش محو اتاق تقریباً تاریک شده است .با احتیاط به طرف کاناپه بر م یگردد و
سرش را زیر میز فرو م یبرد و با دقت وارسی م یکند .جز پای ههای میز م یشود و مرد با چشمانی از حدقه بیرون زده ،مگ سکش را بالای سرش هیکل سنگینش را روی آن م یاندازد .به پشت لم م یدهد ودس تهایش
و صندل یها که به شکلی منظم کنا ِر هم چیده شدهاند و دایرهای را م یبرد و دوباره روی طاقچه م یکوبد و باز م یکوبد .بدون آنکه چشم را روی پیشان یاش گره م یزند .آه عمیقی م یکشد .هنوز آرام نگرفته،
تشکیل دادهاند ،چیزی دیده نم یشود .تنها یک صندلی ،آن سوی میز ،از روی چیزی که م یبیند ،بردارد ،خود را کمی عقب م یکشد .به نظر دوباره به تکاپو م یافتد .به نظر پرت ِو نور باریکی که حالا از روزن بالای
کمی به عقب کشیده شده است .مرد دس ِت دیگرش را ستون م یکند م یرسد تلاش م یکند تنها روی یک نقطۀ معین ضربه بزند .م یزند تا پرده به درون خزیده و روی دیوار اتاق خط انداخته ،نا آرامش کرده
و حالا چهار دست و پا ،تلاش م یکند از همان جا ،راهی به سوی آن آن جا که تابو توان دارد م یزند .مگ سکش از دستش م یافتد اما او باشد.
صندلی باز کند .نم یتواند .مجبور م یشود راهش را کج کند .میز را دور دس تبردار نیست و هنوز با دو دستش به این جا و آن جای طاقچه و روی لبۀ کاناپه م ینشیند .سر و سین هاش را راست م یکند .سرش را
به آرامی از راست به چپ و بعد از مکثی کوتاه ،از چپ به راست زانوهایش و روی از روی طاقچه ُسر م یخورند م یکوبد .دستانش پنجره میزند و به آن طرف میرسد.
م یچرخاند؛ اما توج های به نوار باری ِک نو ِر روی دیوار ندارد. هوا را تف تقریباً بریده نفس م یکشد و حالا م یشوند .او بریده آویزان -یعنی کی اینجا بوده؟
زیر و بالای صندلی را تفتیش م یکند .چند بار کف دستانش را روی م یکند .دستا ِن لرزانش نم یتواند کمکی برای زانوهای ب یرمقش باشد ،سرش را یکوری روی شان هاش م یاندازد و با چشمانی که م یتوان
زانو م یزند و بعد پخش زمین م یشود .زور م یزند سرش را کمی بالا حدس زد حالا کمی ریزشان کرده ،فضای بالای سرش را ،نقطه به نقطه نشستگا ِه صندلی م یگذارد و بر م یدارد.
بگیرد .م یخواهد سط ِح روی طاقچه را ببیند اما نم یتواند .صدای خنده از نظر م یگذراند! بلند م یشود .تنها صدایی که شنیده م یشود صدای -یکی اینجا بوده!
به دستۀ صندلی م یچسبد و با زحمت بلند م یشود .نگاه مشکوک و خفیفی در میان صدای خسخس سین هاش گم م یشود و سرش روی خسخس نف سهای خو ِد اوست .منشأ صدا را که پیدا م یکند ،پس
م یکشد .حالا صورتش را در دستانش گرفته که کسی به در م یکوبد. ترسخوردهاش را تند و تند ،به اینجا و آنجای اتاق م یبرد و م یآورد .کف اتاق م یافتد.
In touch with Iranian diversity دیوارهای لخت اتاق به رنگ آبی تیرهاند .لوست ِرکریستا ِل آنتیکی از دان ههای درش ِت باران روی شیشه پا م یکوبند .دان ههای عر ِق روی انگار م یداند کیست.
سق ِف آن آویزان است و کتابخان های با قفس ههای در دا ِر کوچک و بزر ِگ پیشانی مرد به هم م یرسند و از روی شقیق هاش راهی به درون چشمش
شیش های و چوبی که تمام دیوا ِر سم ِت راس ِت د ِر ورود ِی اتاق را اشغال پیدا م یکنند .مرد ،تکان م یخورد .سرش را م یچرخاند و با انگشتا ِن -چیه؟ چی م یخوای؟
به در خیره میشود و خاموش منتظر میماند .لحظاتی بعد کلیدی در دست ،چشمش را م یمالد. کرده تا نزدیکی سقف بالا آمدهاند.
قاب عک ِس بسیار بزرگی که سم ِت چ ِپدر ورودی زیر یک لام ِپ مهتابی درحالی که زیر لب کلماتی نامفهوم م یگوید ،به پهلو م یغلتد و قف ِل د ِر م یچرخد و کسی با زحمت در را باز م یکند و وارد م یشود.
نصب شده است ،خالی است .مبل راحت ِی بسیار بزرگی با رویه کاملًا تلاش م یکند خود را روی دس تهایش بالا بکشد .روی زانوهایش -وا! حاجی ،چرا پردهها رو کشیدی؟ دور از جون ،خونه شده عینهو
چرم ،به رنگ کرم ،به دیوا ِر روبروی د ِر ورودی قرار دارد .یک جعبۀ راست میشود .یک دستش را به دیوار تکیه م یدهد و سرانجام بلند گورستون!
حلبی سوهان روی میز قهوه خوری جلوی مبل راحتی ،باز مانده است .میشود .چش مهایش را تنگ و گشاد م یکند .دهان و چان هاش را -من تو تاریکی بهتر م یبینم!
پاک م یکند و حالا درحالی که سر و گردنش را میان شان ههایش -چی رو بهتر م یبینی؟ ...بسم الله! نو ِر ب یرمقی از پنجرۀ باران خوردۀ رو به خیابان ،به درون میتابد.
مرد که به نظر م یرسد فراموش کرده در پی چه چیزی تا وسط فرو برده ،با چشمانی مشتاق ،به نقطهای روی سطح طاقچه خیره لوسترولام ِپ بالای قا ِب عک ِس روی دیوار ،همزمان روشن م یشوند.
اتاق آمده ،دستۀ صندلی را رها م یکند ،نگاهش را از میز قهوهخوری میشود و بعد انگار آنچه را که م یبیند ،در حال حرکت باشد ،دنبالش زن جوانی که سی ساله م ینماید ،سینی به دست وارد م یشود و به
برم یگرداند و به دان ههای بارا ِن روی شیشه که در ص فهایی نامنظم ،از م یکند .نگاهش روی نقطهای در کنج طاقچه ثابت میماند .مرد ،از طرف مرد پیش میآید .نیمی از چادرسفی ِد گلدارش از روی شانهاش
آویزان است و او گوشهای از آنرا به دندان گرفته و آنرا بدنبا ِل خود بالا به پایین ،رژه م یروند ،چشم م یدوزد .بازی دان ههای باران او را به روی رضایت سر تکان میدهد.
م یکشد .مرد به زحمت بلند م یشود ،نگاهش را به جلوی پایش خود مشغول م یکند .هنوز روی صندلی آرام نگرفته است که نو ِر تند -بقولِ گفتنی...از اسب افتادیم...از...از اصل...که...نیفتادیم...
م یاندازد و ساکت میماند .زن بدون آنکه چیزی بگوید ،سینی آب صاعق های به درون اتاق هجوم م یآورد و او را م یرماند.
Vol. 21 / No. 1269 - Friday, Dec. 13, 2013 سراسیمه ،صندلی را رها م یکند و نگاِه ب یهدفش را به چپ و راستش آثار خستگی در چهره مرد نمایان است؛ اما رن ِگ تشویش و نگرانی حالا را جلوی مرد م یگیرد .مرد یک ابرویش را بالا م یدهد و زیر چشمی
به زن نگاه م یکند. م یراند .مگ سک ِش قرمز رن ِگ روی میز نظرش را جلب م یکند .با شتاب تقریباً از روی صورت او پاک شده است.
به آن سو م یرود و آن را از روی میز قاپ م یزند .مرد ،دستۀ مگ سکش قطرات عرقی که تا نوک دماغش جلو آمدهاند ،با یک تکا ِن سر ،روی -من همین حالا باز یک یرو کشتم!
را ،انگار شمشیری در مشتش م یفشارد .سر و گردنش را که میان سطح طاقچه م یچکند و پخش م یشوند .خندۀ موذیان های گوشۀ لبش -کی رو؟ لابد حقش بوده؟
شان ههایش فرو رفته بود ،حالا کمی بالا م یگیرد و با احتیاط ،نی متن هاش م ینشیند که خیلی زود به قاهقاه بریده بریدهای تبدیل م یشود .او -یه گنجشک! به هم حمله کرده بود.
را ،به سمت پنچره ،کج م یکند و با نگاهی مضطرب که در انتظار درحالی که دستانش را روی سین هاش م یفشارد ،حالا بریدهبریده قاهقاه -نگفتم؟ حقش بوده خب!
مرد دس تهایش را روی بازو و بعد روی سین هاش م یمالد ،سرش را حمل های ناگهانی باشد ،گارد م یگیرد .باران تند م یبارد .اتاق در سکو ِت میخندد!
کامل فرو رفته است ،حتی صدای نف سهای مرد نیز شنیده نم یشود .باد ،انگار دشمن خونی ،دان ههای باران را با قوت به شیشه م یکوبد و کمی بالا م یگیرد اما به محض آنکه چشمش به چشم زن م یافتد،
سرانجام گویا مرد بر تردیدهایش غلبه م یکند ،از جایش کنده م یشود .دان ههای باران بر روی آن از هوش م یروند و به پایین سقوط م یکنند سرش را پایین م یاندازد.
درحالی که اطرافش را م یپاید ،پاور چین پاورچین به طرف پنچره و روز ،شاید در اعتراض به ب یرحمی باد باشد که حالا روشنای یاش را -وا! چرا این جوری نگام م یکنی؟ بار او ِل که منو م یبینی ،حاجی؟
-تو بدری هستی یا زهرا؟ م یرود .پردۀ مخم ِل سبز رنگی که در دو سوی آن تا کف اتاق پایین بی شازپیش ،پشتِ ابرهای تیره پنهان کرده است.
-ماشاالله! حالا پاک منو یادتون رفته؟ منم! آمده ،سنگی نتر و ب دقل قتر از آن است که او بتواند با پنچۀ مگ سکش
آن را کنار بزند؛ اما هم چنان اصرار دارد از دستش استفاده نکند .مرد ،حالا هوای سین هاش را با فشار از سورا خهای په ِن بین یاش خارج -م یخوام بدونم که تو کدو مشون هستی؟
ای نبار دستۀ مگ سکش را در د ِل پرده فرو م یکند و م یکشد؛ اما هنوز م یکند .با آستین پیراهنش چند بار پیشانی و گوشۀ چشمانش را پاک -هیچ کدوم! من حاج خانم کوچیکم دیگه ،حوری! همون که صداش
نم یتواند آن را کاملًا کنار بزند .سرانجام مگ سکش را لای دو پایش م یکند .بهتر نفس م یکشد .به طرف پنجره بر م یگردد و نگاهش م یکردین ناز بالش ،به همین زودی منو یادتون رفت ،ها؟
گیر م یدهد و با دستش پرده را م یکشد .از صدایی که از جابجایی ی کراست به گوشۀ سمت راست پنجره م یدود .درحالی که ابروهایش -حالا چی م یخوای؟ من که صدات نکردم.
پردهها ایجاد م یشود ،چندشش م یشود ،دندان نشان م یدهد .مرد به هم نزدیک م یشوند به یک نقطۀ معینی خیره نگاه م یکند .انگش ِت زن ،سینی آب را پس م یکشد ،به نرمی م یچرخد و به طرف
درحالی که زیر لب با خود حرف م یزند حالا خود را به لنگۀ جمع شدۀ اشارهاش را در هوا تکان م یدهد .از دها ِن بازماندهاش اما کلم های خارج می ِزکنفرانس م یرود .سینی را روی آن م یگذارد ،چادرش را باز م یکند
پرده م یچسباند .مگ سکش را از لای پایش بیرون م یکشد و به دست نم یشود .تل وتلو خوران ،این پا و آن پا م یشود .حالا انگار فکری به و آنرا باحوصله تا م یزند اما لحظ های بعد ،انگار مد تها در آرزوی
م یگیرد .کمی به جلو خم م یشود و با دس ِت دیگرش ،بخا ِر روی شیشه خاطرش رسیده باشد ،با رضامندی سر تکان م یدهد و پوزخند م یزند .خلاصی از چادرش بوده ،آنرا روی دسته صندلی پرت م یکند .لیوان
را پاک م یکند که ناگهان ،چیزی به شیشۀ پنجره برخورد م یکند .درحالی که یک ابرویش را بالا داده ،خود را کمی عقب م یکشد .خلط آب و یک نعلبکی را به دست م یگیرد و با لبخندی ساختگی به طرف
گنجش ِک خیسی ،روی ِهرۀ پنچره ،گیج گیج م یزند و آنگاه در یک سین هاش را چند بار و هر بار با سر و صدای بیشتر ،در دهانش جمع مرد بر م یگردد.
چشم بر هم زدنی ،ناپدید میشود .مرد به محض دید ِن گنجشک ،کند و م یچرخاند و بعد همۀ آن را ،یک جا ،گوشۀ طاقچه ،تف م یکند - .قرصا تون! باید بخوریش ،با یک لیوا ِن پ ِر آب!
29 ب یاختیار ،دستش را روی پیشان یاش سپر م یکند .تمام هیکلش به سرش را که بالا م یگیرد ،برق شادی در چشمانش موج م یزند .مرد - ،چادرت! چادرتو سر کن!
عقب قوس بر م یدارد اما بلافاصله ،تنۀ سنگینش را به جلو میاندازد چان هاش را با دستش پاک م یکند و بعد دستش را به پشت م یبرد و -چادرم؟ وا! غریبه نیست اینجا!
و با مگ سکشی که در دست دارد بیهدف و مسلسلوار روی طاقچه رو ِی باس ِن پرگوشتش ،بشکن م یزند .چشما ِن مرد ،حالا کمی بزرگتر -من! . . .من خواب دیدم! یه خوا ِب بدی دیدم!