Page 29 - Shahrvand BC No. 1269
P. 29
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫نشان م ‌یدهند‪ .‬نفسی از س ِر آسودگی م ‌یکشد و پی ‌شتر م ‌یرود و‬
‫‪29‬‬ ‫درحالی که سر م ‌یجنباند‪ ،‬با دو دستش مشغول جمع کردن چیزی‬
‫م ‌یشود‪ .‬همۀ آن را در گلدان بزرگی که سمت چپش قرار دارد م ‌یریزد‪.‬‬ ‫گزار ِش یک مرگ!‬
‫دستش را که پس م ‌یکشد‪ ،‬ساقۀ گ ِل توی گلدان م ‌یلرزد‪ ،‬برگی از‬
‫بر ‌گهای خشک شده آن‪ ،‬جدا م ‌یشود و پیچ وتاب خوران فرو م ‌یافتد‪.‬‬

‫او که حالا به پهنای صورتش م ‌یخندد‪ ،‬باحوصله و دقت‪ ،‬سط ِح روی‬
‫طاقچه را با کف دستانش م ‌یروبد‪ ،‬انگار که بخواهد اثر چیزی را به کلی‬
‫از بین ببرد‪ .‬سرانجام به نظر م ‌یرسد‪ ،‬با چند بار فوت کردن به جا ‌یجای‬
‫و شیشۀ پنچره م ‌یکوبد‪ .‬آن قدر به این طرف و آن طرف م ‌یکوبد تا طاقچه و پنجره‪ ،‬راضی شده است‪ .‬حالا کف دستانش را‪ ،‬ضربدری‪ ،‬روی‬
‫از نفس می‌افتد‪ .‬تلو تلو م ‌یخورد و گاه به عقب و گاه به جلو کشیده بازوانش م ‌یکشد و خش ‌کشان م ‌یکند‪ .‬مرد‪ ،‬چهر‌های بشاش و خندان‬
‫دارد‪ .‬ابروهایش انگار م ‌یرقصند‪ ،‬مثل کسی که ویر بازیگوش ‌یاش ُگل‬ ‫می‌شود‪.‬‬ ‫محمدرضا حجامی‬

‫سال مکی‌‌و تسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1269‬جمعه ‪ 22‬رذآ ‪1392‬‬ ‫هنوز تعادلش را بازنیافته‪ ،‬پایش به لبۀ فرش گیر م ‌یکند و به جلو کرده باشد‪ ،‬بر ‌گهای گ ِل توی گلدان را یک ‌ییکی م ‌یکند و این جا و آن‬
‫سکندری م ‌یخورد‪ .‬دیوار‪ ،‬مانع از افتادنش م ‌یشود‪ .‬برای لحظاتی جا در هوا رهایشان م ‌یکند و صلوات م ‌یفرستد‪ .‬نگاه شیطنت آمیزش را‬ ‫مرد‪ ،‬هراسان ب ‌هطرف می ِز‬
‫همان جا کن ِج دیوار م ‌یماند و با دهان باز‪ ،‬تند و تند نفس م ‌یکشد‪ .‬از تنه و شاخ ‌ههای باریک و لخ ِت گل بر م ‌یدارد و درحالی که با دهان‬ ‫کنفران ِس بزر ِگ وس ِط اتاق‬
‫چهرۀ کسی را دارد که خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده باشد‪ .‬بسته م ‌یخندد‪ ،‬نگاهی پیروزمندانه به بیرون م ‌یاندازد اما خیلی زود‪،‬‬ ‫پیش م ‌یآید اما نرسیده به‬
‫برای لحظ ‌های دهانش را م ‌یبندد و سعی م ‌یکند هوا را از راه بینی به تصمیم م ‌یگیرد از پنجره فاصله بگیرد و پرد‌ههای دو طرف پنجره را با‬ ‫آن‪ ،‬متوقف م ‌یشود‪ .‬انگار‬
‫ُشش بکشد‪ ،‬اما احساس خفگی م ‌یکند‪ ،‬دست و پا م ‌یاندازد و هوای عجله به هم م ‌یرساند‪ .‬برای لحظاتی همان جا م ‌یماند و بعد با احتیاط‪،‬‬ ‫برای شنید ِن صدایی گوش‬
‫سین ‌هاش را با خلط غلیظی به بیرون پس م ‌یدهد و سرف ‌هکنان‪ ،‬یک از لای پرده نگاهی به بیرون م ‌یاندازد‪ .‬انگار بخواهد از خطری دوری‬ ‫تیز کرده باشد‪ ،‬ب ‌یحرکت بر‬
‫وری روی زمین ولو م ‌یشود‪ .‬با دستی که هنوز مگ ‌سکش را سفت کند‪ ،‬به سرعت خود را عقب م ‌یکشد و مشغول صاف کرد ِن چین‬ ‫جا م ‌یماند‪ .‬ب ‌یآنکه سرش را‬
‫چسبیده‪ ،‬چند دکمۀ پیراهنش را به سختی باز م ‌یکند‪ .‬به نظر م ‌یرسد پرد‌هها م ‌یشود و درز بین آنها را م ‌یبندد‪ .‬او حالا آهسته و زیر لب با‬ ‫بچرخاند‪ ،‬به چپ و راست‬
‫در وضعیت بهتری دارد‪ .‬روی شان ‌هاش فشار م ‌یآورد‪ ،‬به راست م ‌یچرخد خود حرف میزند‪:‬‬ ‫چشم م ‌یگرداند‪ .‬بااحتیاط‬
‫و بالاخره با ستون کرد ِن دس ‌تهایش‪ ،‬دوباره سر پا م ‌یشود‪ .‬سرش را ‪ -‬توی این مملکت دیگه گنجشکاش هم هار شدن! اگر دیر جنبیده‬ ‫محتوای مشتش را در‬
‫جیبش خالی م ‌یکند و به آرامی‪ ،‬ک ِف دستش را با رانش پاک م ‌یکند‪ .‬به شیشه تکیه م ‌یدهد و از بالا سطح طاقچه را م ‌یکاود‪ .‬انگار چیز بودم همین یه الف گنجیشک‪ ،‬دخلم رو آورده بود به این ریزی‪ ،‬عجب!‬
‫حالا کمی قوز م ‌یکند و نگاهش را به پایین‪ ،‬به زیر میز م ‌یدوزد‪ .‬همان قابل توجهی دیده باشد‪ ،‬خم م ‌یشود و بعد درحالی که نی ‌شخندی بر‬
‫جا‪ ،‬با زحمت زانو میزند‪ ،‬یک دستش را روی فرش‪ ،‬ستون م ‌یکند و لب دارد‪ ،‬بیشتر خم م ‌یشود؛ اما خیلی زود‪ ،‬نی ‌شخن ِد روی لبش محو اتاق تقریباً تاریک شده است‪ .‬با احتیاط به طرف کاناپه بر م ‌یگردد و‬
‫سرش را زیر میز فرو م ‌یبرد و با دقت وارسی م ‌یکند‪ .‬جز پای ‌ههای میز م ‌یشود و مرد با چشمانی از حدقه بیرون زده‪ ،‬مگ ‌سکش را بالای سرش هیکل سنگینش را روی آن م ‌یاندازد‪ .‬به پشت لم م ‌یدهد ودس ‌تهایش‬
‫و صندل ‌یها که به شکلی منظم کنا ِر هم چیده شد‌هاند و دایرهای را م ‌یبرد و دوباره روی طاقچه م ‌یکوبد و باز م ‌یکوبد‪ .‬بدون آنکه چشم را روی پیشان ‌یاش گره م ‌یزند‪ .‬آه عمیقی م ‌یکشد‪ .‬هنوز آرام نگرفته‪،‬‬
‫تشکیل داد‌هاند‪ ،‬چیزی دیده نم ‌یشود‪ .‬تنها یک صندلی‪ ،‬آن سوی میز‪ ،‬از روی چیزی که م ‌یبیند‪ ،‬بردارد‪ ،‬خود را کمی عقب م ‌یکشد‪ .‬به نظر دوباره به تکاپو م ‌یافتد‪ .‬به نظر پرت ِو نور باریکی که حالا از روزن بالای‬
‫کمی به عقب کشیده شده است‪ .‬مرد دس ِت دیگرش را ستون م ‌یکند م ‌یرسد تلاش م ‌یکند تنها روی یک نقطۀ معین ضربه بزند‪ .‬م ‌یزند تا پرده به درون خزیده و روی دیوار اتاق خط انداخته‪ ،‬نا آرامش کرده‬
‫و حالا چهار دست و پا‪ ،‬تلاش م ‌یکند از همان جا‪ ،‬راهی به سوی آن آن جا که تابو توان دارد م ‌یزند‪ .‬مگ ‌سکش از دستش م ‌یافتد اما او باشد‪.‬‬
‫صندلی باز کند‪ .‬نم ‌یتواند‪ .‬مجبور م ‌یشود راهش را کج کند‪ .‬میز را دور دس ‌تبردار نیست و هنوز با دو دستش به این جا و آن جای طاقچه و روی لبۀ کاناپه م ‌ینشیند‪ .‬سر و سین ‌هاش را راست م ‌یکند‪ .‬سرش را‬
‫به آرامی از راست به چپ و بعد از مکثی کوتاه‪ ،‬از چپ به راست‬ ‫زانوهایش‬ ‫و روی‬ ‫از روی طاقچه ُسر م ‌یخورند‬ ‫م ‌یکوبد‪ .‬دستانش‬ ‫پنجره‬ ‫میزند و به آن طرف میرسد‪.‬‬
‫م ‌یچرخاند؛ اما توج ‌های به نوار باری ِک نو ِر روی دیوار ندارد‪.‬‬ ‫هوا را تف‬ ‫تقریباً‬ ‫بریده نفس م ‌یکشد و حالا‬ ‫م ‌یشوند‪ .‬او بریده‬ ‫آویزان‬ ‫‪ -‬یعنی کی اینجا بوده؟‬
‫زیر و بالای صندلی را تفتیش م ‌یکند‪ .‬چند بار کف دستانش را روی م ‌یکند‪ .‬دستا ِن لرزانش نم ‌یتواند کمکی برای زانوهای ب ‌یرمقش باشد‪ ،‬سرش را یکوری روی شان ‌هاش م ‌یاندازد و با چشمانی که م ‌یتوان‬
‫زانو م ‌یزند و بعد پخش زمین م ‌یشود‪ .‬زور م ‌یزند سرش را کمی بالا حدس زد حالا کمی ریزشان کرده‪ ،‬فضای بالای سرش را‪ ،‬نقطه به نقطه‬ ‫نشستگا ِه صندلی م ‌یگذارد و بر م ‌یدارد‪.‬‬
‫بگیرد‪ .‬م ‌یخواهد سط ِح روی طاقچه را ببیند اما نم ‌یتواند‪ .‬صدای خنده از نظر م ‌یگذراند! بلند م ‌یشود‪ .‬تنها صدایی که شنیده م ‌یشود صدای‬ ‫‪ -‬یکی اینجا بوده!‬
‫به دستۀ صندلی م ‌یچسبد و با زحمت بلند م ‌یشود‪ .‬نگاه مشکوک و خفیفی در میان صدای خسخس سین ‌هاش گم م ‌یشود و سرش روی خسخس نف ‌سهای خو ِد اوست‪ .‬منشأ صدا را که پیدا م ‌یکند‪ ،‬پس‬
‫م ‌یکشد‪ .‬حالا صورتش را در دستانش گرفته که کسی به در م ‌یکوبد‪.‬‬ ‫ترسخورد‌هاش را تند و تند‪ ،‬به اینجا و آنجای اتاق م ‌یبرد و م ‌یآورد‪ .‬کف اتاق م ‌یافتد‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫دیوارهای لخت اتاق به رنگ آبی تیر‌هاند‪ .‬لوست ِرکریستا ِل آنتیکی از دان ‌ههای درش ِت باران روی شیشه پا م ‌یکوبند‪ .‬دان ‌ههای عر ِق روی انگار م ‌یداند کیست‪.‬‬
‫سق ِف آن آویزان است و کتابخان ‌های با قفس ‌ههای در دا ِر کوچک و بزر ِگ پیشانی مرد به هم م ‌یرسند و از روی شقیق ‌هاش راهی به درون چشمش‬
‫شیش ‌های و چوبی که تمام دیوا ِر سم ِت راس ِت د ِر ورود ِی اتاق را اشغال پیدا م ‌یکنند‪ .‬مرد‪ ،‬تکان م ‌یخورد‪ .‬سرش را م ‌یچرخاند و با انگشتا ِن ‪ -‬چیه؟ چی م ‌یخوای؟‬
‫به در خیره می‌شود و خاموش منتظر می‌ماند‪ .‬لحظاتی بعد کلیدی در‬ ‫دست‪ ،‬چشمش را م ‌یمالد‪.‬‬ ‫کرده تا نزدیکی سقف بالا آمد‌هاند‪.‬‬
‫قاب عک ِس بسیار بزرگی که سم ِت چ ِپدر ورودی زیر یک لام ِپ مهتابی درحالی که زیر لب کلماتی نامفهوم م ‌یگوید‪ ،‬به پهلو م ‌یغلتد و قف ِل د ِر م ‌یچرخد و کسی با زحمت در را باز م ‌یکند و وارد م ‌یشود‪.‬‬
‫نصب شده است‪ ،‬خالی است‪ .‬مبل راحت ِی بسیار بزرگی با رویه کاملًا تلاش م ‌یکند خود را روی دس ‌تهایش بالا بکشد‪ .‬روی زانوهایش ‪ -‬وا! حاجی‪ ،‬چرا پرده‌ها رو کشیدی؟ دور از جون‪ ،‬خونه شده عینهو‬
‫چرم‪ ،‬به رنگ کرم‪ ،‬به دیوا ِر روبروی د ِر ورودی قرار دارد‪ .‬یک جعبۀ راست می‌شود‪ .‬یک دستش را به دیوار تکیه م ‌یدهد و سرانجام بلند گورستون!‬
‫حلبی سوهان روی میز قهوه خوری جلوی مبل راحتی‪ ،‬باز مانده است‪ .‬می‌شود‪ .‬چش ‌مهایش را تنگ و گشاد م ‌یکند‪ .‬دهان و چان ‌هاش را ‪ -‬من تو تاریکی بهتر م ‌یبینم!‬
‫پاک م ‌یکند و حالا درحالی که سر و گردنش را میان شان ‌ههایش ‪ -‬چی رو بهتر م ‌یبینی؟ ‪ ...‬بسم الله!‬ ‫نو ِر ب ‌یرمقی از پنجرۀ باران خوردۀ رو به خیابان‪ ،‬به درون میتابد‪.‬‬
‫مرد که به نظر م ‌یرسد فراموش کرده در پی چه چیزی تا وسط فرو برده‪ ،‬با چشمانی مشتاق‪ ،‬به نقطه‌ای روی سطح طاقچه خیره لوسترولام ِپ بالای قا ِب عک ِس روی دیوار‪ ،‬هم‌زمان روشن م ‌یشوند‪.‬‬
‫اتاق آمده‪ ،‬دستۀ صندلی را رها م ‌یکند‪ ،‬نگاهش را از میز قهو‌هخوری می‌شود و بعد انگار آنچه را که م ‌یبیند‪ ،‬در حال حرکت باشد‪ ،‬دنبالش زن جوانی که سی ساله م ‌ینماید‪ ،‬سینی به دست وارد م ‌یشود و به‬
‫برم ‌یگرداند و به دان ‌ههای بارا ِن روی شیشه که در ص ‌فهایی نامنظم‪ ،‬از م ‌یکند‪ .‬نگاهش روی نقطه‌ای در کنج طاقچه ثابت می‌ماند‪ .‬مرد‪ ،‬از طرف مرد پیش می‌آید‪ .‬نیمی از چادرسفی ِد گلدارش از روی شانه‌اش‬
‫آویزان است و او گوشه‌ای از آنرا به دندان گرفته و آنرا بدنبا ِل خود‬ ‫بالا به پایین‪ ،‬رژه م ‌یروند‪ ،‬چشم م ‌یدوزد‪ .‬بازی دان ‌ههای باران او را به روی رضایت سر تکان می‌دهد‪.‬‬
‫م ‌یکشد‪ .‬مرد به زحمت بلند م ‌یشود‪ ،‬نگاهش را به جلوی پایش‬ ‫خود مشغول م ‌یکند‪ .‬هنوز روی صندلی آرام نگرفته است که نو ِر تند ‪ -‬بقولِ گفتنی‪...‬از اسب افتادیم‪...‬از‪...‬از اصل‪...‬که‪...‬نیفتادیم‪...‬‬
‫م ‌یاندازد و ساکت می‌ماند‪ .‬زن بدون آنکه چیزی بگوید‪ ،‬سینی آب‬ ‫صاعق ‌های به درون اتاق هجوم م ‌یآورد و او را م ‌یرماند‪.‬‬
‫‪Vol. 21 / No. 1269 - Friday, Dec. 13, 2013‬‬ ‫سراسیمه‪ ،‬صندلی را رها م ‌یکند و نگاِه ب ‌یهدفش را به چپ و راستش آثار خستگی در چهره مرد نمایان است؛ اما رن ِگ تشویش و نگرانی حالا را جلوی مرد م ‌یگیرد‪ .‬مرد یک ابرویش را بالا م ‌یدهد و زیر چشمی‬
‫به زن نگاه م ‌یکند‪.‬‬ ‫م ‌یراند‪ .‬مگ ‌سک ِش قرمز رن ِگ روی میز نظرش را جلب م ‌یکند‪ .‬با شتاب تقریباً از روی صورت او پاک شده است‪.‬‬
‫به آن سو م ‌یرود و آن را از روی میز قاپ م ‌یزند‪ .‬مرد‪ ،‬دستۀ مگ ‌سکش قطرات عرقی که تا نوک دماغش جلو آمد‌هاند‪ ،‬با یک تکا ِن سر‪ ،‬روی ‪ -‬من همین حالا باز یک ‌یرو کشتم!‬
‫را‪ ،‬انگار شمشیری در مشتش م ‌یفشارد‪ .‬سر و گردنش را که میان سطح طاقچه م ‌یچکند و پخش م ‌یشوند‪ .‬خندۀ موذیان ‌های گوشۀ لبش ‪ -‬کی رو؟ لابد حقش بوده؟‬
‫شان ‌ههایش فرو رفته بود‪ ،‬حالا کمی بالا م ‌یگیرد و با احتیاط‪ ،‬نی ‌متن ‌هاش م ‌ینشیند که خیلی زود به قا‌هقاه بریده برید‌های تبدیل م ‌یشود‪ .‬او ‪ -‬یه گنجشک! به هم حمله کرده بود‪.‬‬
‫را‪ ،‬به سمت پنچره‪ ،‬کج م ‌یکند و با نگاهی مضطرب که در انتظار درحالی که دستانش را روی سین ‌هاش م ‌یفشارد‪ ،‬حالا برید‌هبریده قا‌هقاه ‪ -‬نگفتم؟ حقش بوده خب!‬
‫مرد دس ‌تهایش را روی بازو و بعد روی سین ‌هاش م ‌یمالد‪ ،‬سرش را‬ ‫حمل ‌های ناگهانی باشد‪ ،‬گارد م ‌یگیرد‪ .‬باران تند م ‌یبارد‪ .‬اتاق در سکو ِت میخندد!‬
‫کامل فرو رفته است‪ ،‬حتی صدای نف ‌سهای مرد نیز شنیده نم ‌یشود‪ .‬باد‪ ،‬انگار دشمن خونی‪ ،‬دان ‌ههای باران را با قوت به شیشه م ‌یکوبد و کمی بالا م ‌یگیرد اما به محض آنکه چشمش به چشم زن م ‌یافتد‪،‬‬
‫سرانجام گویا مرد بر تردیدهایش غلبه م ‌یکند‪ ،‬از جایش کنده م ‌یشود‪ .‬دان ‌ههای باران بر روی آن از هوش م ‌یروند و به پایین سقوط م ‌یکنند سرش را پایین م ‌یاندازد‪.‬‬
‫درحالی که اطرافش را م ‌یپاید‪ ،‬پاور چین پاورچین به طرف پنچره و روز‪ ،‬شاید در اعتراض به ب ‌یرحمی باد باشد که حالا روشنای ‌یاش را ‪ -‬وا! چرا این جوری نگام م ‌یکنی؟ بار او ِل که منو م ‌یبینی‪ ،‬حاجی؟‬
‫‪ -‬تو بدری هستی یا زهرا؟‬ ‫م ‌یرود‪ .‬پردۀ مخم ِل سبز رنگی که در دو سوی آن تا کف اتاق پایین بی ‌شازپیش‪ ،‬پشتِ ابرهای تیره پنهان کرده است‪.‬‬
‫‪ -‬ماشاالله! حالا پاک منو یادتون رفته؟ منم!‬ ‫آمده‪ ،‬سنگی ‌نتر و ب ‌دقل ‌قتر از آن است که او بتواند با پنچۀ مگ ‌سکش‬
‫آن را کنار بزند؛ اما هم چنان اصرار دارد از دستش استفاده نکند‪ .‬مرد‪ ،‬حالا هوای سین ‌هاش را با فشار از سورا ‌خهای په ِن بین ‌یاش خارج ‪ -‬م ‌یخوام بدونم که تو کدو ‌مشون هستی؟‬
‫ای ‌نبار دستۀ مگ ‌سکش را در د ِل پرده فرو م ‌یکند و م ‌یکشد؛ اما هنوز م ‌یکند‪ .‬با آستین پیراهنش چند بار پیشانی و گوشۀ چشمانش را پاک ‪ -‬هیچ کدوم! من حاج خانم کوچیکم دیگه‪ ،‬حوری! همون که صداش‬
‫نم ‌یتواند آن را کاملًا کنار بزند‪ .‬سرانجام مگ ‌سکش را لای دو پایش م ‌یکند‪ .‬بهتر نفس م ‌یکشد‪ .‬به طرف پنجره بر م ‌یگردد و نگاهش م ‌یکردین ناز بالش‪ ،‬به همین زودی منو یادتون رفت‪ ،‬ها؟‬
‫گیر م ‌یدهد و با دستش پرده را م ‌یکشد‪ .‬از صدایی که از جابجایی ی ‌کراست به گوشۀ سمت راست پنجره م ‌یدود‪ .‬درحالی که ابروهایش ‪ -‬حالا چی م ‌یخوای؟ من که صدات نکردم‪.‬‬
‫پرد‌هها ایجاد م ‌یشود‪ ،‬چندشش م ‌یشود‪ ،‬دندان نشان م ‌یدهد‪ .‬مرد به هم نزدیک م ‌یشوند به یک نقطۀ معینی خیره نگاه م ‌یکند‪ .‬انگش ِت زن‪ ،‬سینی آب را پس م ‌یکشد‪ ،‬به نرمی م ‌یچرخد و به طرف‬
‫درحالی که زیر لب با خود حرف م ‌یزند حالا خود را به لنگۀ جمع شدۀ اشار‌هاش را در هوا تکان م ‌یدهد‪ .‬از دها ِن بازماند‌هاش اما کلم ‌های خارج می ِزکنفرانس م ‌یرود‪ .‬سینی را روی آن م ‌یگذارد‪ ،‬چادرش را باز م ‌یکند‬
‫پرده م ‌یچسباند‪ .‬مگ ‌سکش را از لای پایش بیرون م ‌یکشد و به دست نم ‌یشود‪ .‬تل ‌وتلو خوران‪ ،‬این پا و آن پا م ‌یشود‪ .‬حالا انگار فکری به و آنرا باحوصله تا م ‌یزند اما لحظ ‌های بعد‪ ،‬انگار مد ‌تها در آرزوی‬
‫م ‌یگیرد‪ .‬کمی به جلو خم م ‌یشود و با دس ِت دیگرش‪ ،‬بخا ِر روی شیشه خاطرش رسیده باشد‪ ،‬با رضامندی سر تکان م ‌یدهد و پوزخند م ‌یزند‪ .‬خلاصی از چادرش بوده‪ ،‬آنرا روی دسته صندلی پرت م ‌یکند‪ .‬لیوان‬
‫را پاک م ‌یکند که ناگهان‪ ،‬چیزی به شیشۀ پنجره برخورد م ‌یکند‪ .‬درحالی که یک ابرویش را بالا داده‪ ،‬خود را کمی عقب م ‌یکشد‪ .‬خلط آب و یک نعلبکی را به دست م ‌یگیرد و با لبخندی ساختگی به طرف‬
‫گنجش ِک خیسی‪ ،‬روی ِهرۀ پنچره‪ ،‬گیج گیج م ‌یزند و آنگاه در یک سین ‌هاش را چند بار و هر بار با سر و صدای بیشتر‪ ،‬در دهانش جمع مرد بر م ‌یگردد‪.‬‬
‫چشم بر هم زدنی‪ ،‬ناپدید می‌شود‪ .‬مرد به محض دید ِن گنجشک‪ ،‬کند و م ‌یچرخاند و بعد همۀ آن را‪ ،‬یک جا‪ ،‬گوشۀ طاقچه‪ ،‬تف م ‌یکند‪ - .‬قرصا تون! باید بخوریش‪ ،‬با یک لیوا ِن پ ِر آب!‬
‫‪29‬‬ ‫ب ‌یاختیار‪ ،‬دستش را روی پیشان ‌یاش سپر م ‌یکند‪ .‬تمام هیکلش به سرش را که بالا م ‌یگیرد‪ ،‬برق شادی در چشمانش موج م ‌یزند‪ .‬مرد‪ - ،‬چادرت! چادرتو سر کن!‬

‫عقب قوس بر م ‌یدارد اما بلافاصله‪ ،‬تنۀ سنگینش را به جلو می‌اندازد چان ‌هاش را با دستش پاک م ‌یکند و بعد دستش را به پشت م ‌یبرد و ‪ -‬چادرم؟ وا! غریبه نیست اینجا!‬
‫و با مگ ‌سکشی که در دست دارد بی‌هدف و مسلسل‌وار روی طاقچه رو ِی باس ِن پرگوشتش‪ ،‬بشکن م ‌یزند‪ .‬چشما ِن مرد‪ ،‬حالا کمی بزرگتر ‪ -‬من!‪ . . .‬من خواب دیدم! یه خوا ِب بدی دیدم!‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34