Page 28 - Shahrvand BC No. 1262
P. 28
روزی که توی خیابون چاقو به دست عربده میکشید باید فکر اینجاشو‬ ‫اینطور شــده؟» بابک شانه بالا انداخت‪ ،‬داشت با کاغذهای روی میزش‬ ‫ادبیات ‪/‬داستان ‹‬ ‫‪28‬‬‫سال مکی‌‌و تسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1262‬جمعه ‪ 3‬نابآ ‪1392‬‬
‫هم میکرد‪،‬نه دکتر؟» دکتر جمشــیدی نگاهی بــه خانم ایزدی کرد و‬ ‫ور م ‌یرفت‪«:‬فکریه همینم از صبح‪ ».‬یاسمن فنجان را برداشت‪«:‬بهرحال‬
‫لبخند زنان پاکت سیگار را از جیب کتش در آورد و به همه تعارف کرد‪.‬‬ ‫کارش بوده دیگه‪،‬وظیفه اش بوده‪.‬تقصیرتو که نیست‪».‬و رفت توی فکر‪.‬‬ ‫کا ‌جهایزرد‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬‫‪28‬‬
‫بابک گفت‪«:‬امیدوارم لحظ ‌هی آخر بخشیده بشه‪.‬بهرحال محال ممکنه‬ ‫اکبری در حالی که نخ کاموای نارنجی رنگ فرشــچی را دور انگشتش‬
‫بزارم فردا کسی توی دفتر من بیاد‪ ».‬اکبری زیرسیگاری را گذاشت روی‬ ‫م ‌یپیچانــد در چهارچوب درایســتاد و گفت‪«:‬قســمتش بــوده آقای‬ ‫نوشته پونه ابدالی‬ ‫‪Vol. 21 / No. 1262 - Friday, Oct. 25, 2013‬‬
‫میز‪«:‬نه مهندس‪،‬هرکاری کردن مادر یارو راضی نشده‪ ،‬گفته باید قصاص‬ ‫مهندس‪،‬باید اون ســاعت می مرده بنده خدا‪.‬خدا صبر به زن و بچ ‌هاش‬
‫بشــه‪ ،‬خداصبرش بده‪ ،‬خدا سرهیچ کســی نیاره‪ ».‬دکتر گفت‪«:‬ببین‬ ‫بده‪ ».‬بابک ســرتکان داد‪ .‬از صبح نتوانسته بود از فکر قیاف ‌هی آن پلیس‬ ‫بابک خم شــده بود روی میزطراحــی و آخرین اتود پازل میدان آزادی‬
‫الوندی‪،‬اومدی و نســازی‪،‬بابا چه فرق به حال تــو میکنه‪ ،‬میدونی اگه‬ ‫در بیاید‪ ،‬هرچند که همه م ‌یگفتند بخاطر کشــته شدن همان پلیس‬ ‫را طراحی م ‌یکرد‪ ،‬ســیگارش داشت توی زیرسیگاری خاکستر م ‌یشد‪،‬‬
‫عکس بگیــرم از این صحنه چه غوغایی تــوی اینترنت م ‌یکنه؟ میره‬ ‫بوده که پیگیر گرفتن دزدها شده بود اداره آگاهی و گرنه تره هم خورد‬ ‫کمی به کاغذ خیره شد و بعد آنرا از وسط جر داد ومچاله کرد‪ ،‬نگاهی به‬
‫توی خبرگزار ‪‎‬یها‪،‬محشــره مهندس‪ ».‬یاسمن خندید‪.‬سیگاری از توی‬ ‫نمیکردنــد برای شــکایت آنها اما باز پازل هــا خوب در ذهنش چفت‬ ‫دیوار روبه رویش انداخت و به طر ‌حهای قبلی‪ ،‬نه انگار نقش و نگار ایرانی‬
‫پاکت برداشت و روشــنش کرد‪«:‬اهل معامله هستید آقا دکتر؟» دکتر‬ ‫نم ‌یشــد‪ .‬برگ ‌ههــا را روی میزش جابه جا کرد‪ .‬اکبــری گفت‪«:‬تا یادم‬ ‫خوب جواب نمیداد‪ ،‬پول توی گل آفتاب گردان بود و ایفل نه سرستون‬
‫زل زد توی چش ‌مهای یاسمن‪«:‬به خانوم مهندس کی بهتر از شما واسه‬ ‫نرفته این خانوم ایزدی آرایشــگاه بالایی اومده بود صبحی با شــما کار‬ ‫تخ ‌تجمشــید و حالا برج آزادی که هــرکار م ‌یکرد ریخت و قوار‌هاش‬
‫معامله؟» بابک دل دل میکرد تا یاسمن بقیه حرفش را نزند‪ ،‬یاسمن پا‬ ‫داشت‪ ».‬بابک رو کرد به یاسمن‪ ،‬سردردش داشت شروع میشد‪ ،‬همیشه‬ ‫درســت درنمیآمد‪ ،‬یه جای کارش میلنگید و بابک نم ‌یفهمید اشکال‬
‫از کنار‌هی فکش شروع م ‌یکرد به ذوق ذوق کردن‪ .‬یاسمن خندید و ابرو‬ ‫از کجاست‪ .‬دور خودش چرخید وکنار میز ایستاد‪ ،‬به پروند‌ههای تلنبار‬
‫روی پا انداخت و آرام نشست‪.‬‬ ‫بالا انداخت‪«:‬ایزدی؟ با مهندس؟مطمئنی؟» اکبری همانطور که داشت‬ ‫شده نگاه کرد‪ ،‬حالا شش ماهی میشد که از تعطیلی دفتر دبی و کیش‬
‫دکتر جمشیدی با نوک سبیلش بازی کرد و گفت‪«:‬همچین قیافه گرفتی‬ ‫توی اتــاق راه م ‌یرفت و گردگیری م ‌یکرد گفت‪«:‬بعله!ابروهاشــو هم‬ ‫م ‌یگذشت‪ ،‬پروژه های ساختمانی کیش نیمه کاره مانده بود افغا ‌نها را‬
‫انگار دفعــه اوله این اتفاق داره میفته‪ ،‬بابا یارو زده یکیو کشــته‪،‬اونهم‬ ‫انگاری تازه تتو کرده بود‪،‬به چشم خواهری البته‪ ».‬بعد زیرلبی لبخندی‬ ‫که ازجزیره بیرون کرده بودند کارگر کم شــده بود‪ ،‬یعنی مثل آنها کم‬
‫بخاطر یه زن‪ ».‬بابک کراواتــش را از گردنش درآورد‪ ،‬درد حالا قرص و‬ ‫زد‪«:‬انگار از طرف خبرنگارها اومدن میخوان ازپشت این پنجره عکاسی‬ ‫شده بود‪ ،‬پرکار و ب ‌یمنت‪ .‬با کارگران ایرانی سخت میشد کار کرد‪ ،‬قوم و‬
‫محکم نشسته بود پشت کر‌هی چشمش‪«:‬دکتر یه طوری حرفی میزنی‬ ‫کنن فردا‪ .‬پنجره هارو هم لابد باید من پاک کنم با این بارون» یاسمن‬ ‫قبیل ‌هایی بودند پشت هم‪ .‬اگرپولشان را سرموقع نمیدادی شاید میزدند‬
‫انگار میخوان مورچه بکشــن‪ ».‬دکتربه قهقاه گفت‪«:‬قضیه پول و مول‬ ‫بلند شد و پشت پنجره رفت‪«:‬از چی؟» فرشچی تق ‌هایی به در زد و آمد‬ ‫و ناکارت م ‌یکردند‪،‬حالا هم که سیمان و آهن گران شده بود‪ ،‬آنقدر که‬
‫هم بوده وسط لابد‪.‬همیشــه همینطوره» وبعد چشمکی به یاسمن زد‪،‬‬ ‫تو‪«:‬اتفاقن دکترجمشــیدی هم تلفن کرد‪،‬گفت با تقاضاشون موافقه‪».‬‬ ‫پیمانکارها جا زده بودند‪ .‬نفسی تازه کرد‪،‬همه چیز انگار ساکن مانده بود‬
‫بابک کشوی میزش را باز کرد و دست برد تا جعبه قرصش را پیدا کند‪.‬‬ ‫بابک چشــمش را خاراند و عینکش را از تــوی کیفش در آورد‪«:‬کدوم‬ ‫سرجایش‪ .‬دبی شده بود شهرمرده ها‪ ،‬ساختما ‌نهای نیمه کاره داشتند‬
‫یاسمن خونسرد نشســته بود و داشت با دوربین ور م ‌یرفت‪ .‬سیگارش‬ ‫تقاضا؟»فرشچی خندید‪ ،‬گوله کاموا را گذاشته بود توی جیب مانتواش‬
‫میان انگش ‌تهای بلند و کشید‌هاش دود میشد‪ .‬دکتر گفت‪«:‬امان از این‬ ‫و همانطور ایستاده داشت تند و تند چیزی م ‌یبافت‪«:‬دادم دست خانوم‬ ‫خاک م ‌یخوردند‪.‬‬
‫ز ‌نها‪ ».‬خانم فرشچی تک سرف ‌هایی کرد‪ ،‬صدای اکبری می آمد که انگار‬ ‫مهندس اون نامــه رو‪ ».‬بعد رو کرد به اکبری و گفت ‪«:‬بیا اکبری جان‬ ‫نشست ودس ‌تهایش را بالا برد و کمان شد روی صندلی‪.‬اکبری سرصبح‬
‫داشــت سعی می کرد قلاب را از توی نخ رد کند‪ .‬دکترسرش را نزدیک‬ ‫به این میگن مربع مادربزرگ‪ ».‬یاسمن میزکنفرانس را دور زد و نامه را‬ ‫تمام کرکر‌هها را کنار کشــیده بود‪،‬بابک نگاه کرد به باران که اریب روی‬
‫گوش بابک کرد و گفت‪«:‬میگن زنه اینکاره بوده الوندی جان‪،‬در آن واحد‬ ‫باز کرد‪ ،‬نگاهی به پنجره انداخت‪ ،‬اکبری پنجره را بســت‪«:‬چه طوفانی‬ ‫پنجر‌ههای خاک گرفته م ‌یبارید‪ ،‬کا ‌جها با هوهوی باد به چپ و راســت‬
‫با چند نفر‪،‬دستخوش بابا‪ ».‬بعد نگاهی به بابک کرد و سرتکان داد‪ .‬انگار‬ ‫یکهو‪ ».‬یاســمن نامه را داد دست بابک‪«:‬گفتی دکترجمشیدی موافقت‬ ‫م ‌یرفتند و بر ‌گهای خشــک شــد‌هی درخ ‌تهای چنار توی هوا چرخ‬
‫که یاد چیزی افتاده باشــد نگاهش به گوش ‌هی میز خیره ماند‪ .‬ایزدی با‬ ‫کرده؟» فرشچی عینکش را روی دماغش جابه جا کرد و ب ‌یانکه سرش‬
‫خنده رو به یاسمن گفت‪«:‬میشه یه عکس از من کنار پنجره بندازین‪،‬یه‬ ‫را بالا بیاورد گفت‪«:‬بعله!خیلی هم هیجان زده بود انگار‪ ».‬یاســمن اخم‬ ‫م ‌یخوردند‪ .‬ابرها سنگین بودند و به سیاهی م ‌یزد رنگشان‪.‬‬
‫طوری که این جرثقیل هم معلوم بشه؟» یاسمن ابروهایش را بالا داد و‬ ‫کرد‪«:‬ایزدیو بگیر برام وصل کن همینجا‪ ».‬اکبری پشت پنجره ایستاده‬ ‫نگاهی به ســاعتش انداخت و دراتاقش را باز کــرد و میان چهارچوب‬
‫بی آنکه نگاهی به بابک بکند در لنز را باز کرد‪ ،‬بابک مبهوت کار یاسمن‬ ‫بود به تماشــا‪«:‬به قول معروف گفتنی چه تکنولوژیه چه عظمتی‪ ،‬آدم‬ ‫ایســتاد‪ .‬یاســمن از آبدارخانه بیرون آمد و گفــت‪ « :‬مبارکه! اکبری‬
‫بود وتا آمد چیزی بگوید ایزدی کنار پنجره گره روســریش را باز کرده‬ ‫خــوف میکنه از دیدنش‪،‬نه مهندس؟» و به جرثقیل اشــاره کرد‪ .‬بابک‬ ‫راســت میگه؟چرا زودتر نگفتی پس؟» بابک خندید و سلام کرد‪ ،‬خانم‬
‫نامــه را مچاله کرد و عینکش را گذاشــت روی پیشــانی‪«:‬یه مشــت‬ ‫فرشچی از پشــت میزش که کنار در ورودی اتاق بابک بود گفت‪«:‬دزد‬
‫بود و موهایش را ریخته بود روی شان ‪‎‬ههایش‪.‬‬ ‫مزخرفات بی اســم و امضا»‪ .‬درد داشــت م ‌یرفت پشت چش ‌مهایش‪.‬‬ ‫دستش ســبکه‪،‬بعدش خبر خوش میرســه بهتون‪ ».‬و نخ کاموا را دور‬
‫بابک لیوان آب را از دســت اکبری گرفت و به دکتر خیره شــد که لم‬ ‫اکبری گفت‪«:‬بهرحال تقاص کارشــو باید پس بده دیگه‪،‬نه؟حرف خدا‬ ‫انگشت اشار‌هاش تاباند و رو به اکبری که حالا با دقت داشت به انگشت و‬
‫داده بود روی صندلی و ســیبی ‌لهایش را تاب میداد و چشــم از ایزدی‬ ‫و پیغمبره‪.‬قانونه‪ ».‬بابک تنــد نگاه اکبری کرد‪ .‬اکبری فنجا ‌نها را توی‬ ‫قلاب فرشچی نگاه م ‌یکرد گفت‪«:‬ببین اکبری جان‪،‬به این میگن زنجیر‪،‬‬
‫برنم ‌یداشــت‪ .‬نگاه به ایزدی کرد‪ ،‬موهای بلند و مشــک ‪‎‬یاش الحق که‬ ‫سینی گذاشت و از کنار فرشــچی رد شد‪ .‬فرشچی نگاهی به بافت ‌هاش‬ ‫اینطوری؟»و تند و تند نخ را از قلاب رد کرد‪ .‬اکبری زیرچشمی نگاهی‬
‫زیبا بود‪ .‬دو قرص روی زبانش گذاشــت‪ ،‬م ‌یدانست فایده نمیکند‪ ،‬درد‬ ‫انداخت و لبخند زد‪«:‬واســه نو‌هامه‪،‬یه ســارافونه‪ ».‬و برگشت پشت میز‬ ‫به بابک انداخت و خندید‪ .‬ل ‌پهایش سرخ شده بود‪«:‬شاید به درد خورد‪،‬‬
‫داشت م ‌یرفت پشت سرش‪ .‬نور فلاش دوربین لحظ ‌هایی اتاق را روشن‬ ‫کارش‪ ،‬یاســمن گوشــی را با اولین زنگ برداشت‪ .‬بابک دس ‌تهایش را‬
‫کرد‪ .‬ایزدی موهایش را پشــت سرش بســت و روسری را گرده زد زیر‬ ‫تــوی جیبش کرده بود و توی اتاق بالا و پایین م ‌یرفت‪ ،‬ایســتاد کنار‬ ‫لیف که میشه بافت‪».‬‬
‫گردنش‪«:‬والا دور از جون اگه منم بودم از خون بچ ‌هام نم ‌یگذشــتم‪».‬‬ ‫کتابخان ‌هاش اگر اوضاع اینطور پیش می رفت باید عذر فرشچی و اکبری‬ ‫بابک گره کرواتش را شل کرد و به یاسمن نگاهی کرد‪«:‬صبح زنگ زدن‬
‫اکبری بالای سربابک ایستاده بود‪ ،‬نخ نارنجی دور انگشت اشار‌هاش گره‬ ‫را میخواســت‪ .‬باز نگاهی کرد به طرح پاز ‌لهای قبلی‪ ،‬تا اخر هفته باید‬ ‫از آگاهی‪ .‬تقوی ‌مها چی شــد؟» هر دو داخل اتاق شدند و پشت سرشان‬
‫آزادی را تمام م ‌یکرد اما حس هیچ کاری را نداشــت‪ .‬برگشت و باز زل‬ ‫اکبری آمد تو و دو فنجان قهوه با یک پیشدستی پر از بیسکویت ساقه‬
‫خورده بود‪«:‬خدا مارو ببخشه‪».‬‬ ‫زد به زردی جرثقیل‪ ،‬درد انگار که پشت شقیق ‌ههایش گیر کرده باشد‬ ‫طلایی روی میز گذاشــت‪«:‬مال حلاله دیگــه‪ ،‬برمیگرده به صاحبش‪».‬‬
‫بابک سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و با دلخوری گفت‪«:‬از‬ ‫و ب ‌یحرف ایســتاد‪ .‬بابک کاغذها را روی میز دسته کرد و گفت‪«:‬یعنی‬
‫دفتــر من‪ ،‬از این پنجره‪ ،‬از این اتاق نمیشــه‪ ».‬ایــزدی حق به جانب‬ ‫می کوبید به در و دیوار سرش‪.‬‬ ‫اون مالی که برنمیگرده حلال نیســت؟» اکبری جــواب نداد و بیرون‬
‫گفت‪«:‬خب مردم که بلدن واســه هرچیزی شــلوغ بازی دربیارن‪،‬بیان‬ ‫یاسمن گوشی را گذاشت‪«:‬میگه مجوز گرفتن عکا ‌سها‪،‬طبقه اونها که‬ ‫رفت‪ .‬یاســمن خنده خنده فنجان را برداشت‪«:‬صبح چاپ خونه بودم‪،‬‬
‫خودشــونو ببندن به این جرثقیل بگن نمیشــه‪ ،‬نمیزاریم‪ .‬چرا کســی‬ ‫آرایشگاه زنونه اســت بهترین دید از طبقه ماست انگار‪،‬نظرت چیه ؟»‬ ‫تا اخر هفته آماده اســت‪ ،‬سفارش شهرستانها رو فرستادم رفت‪ ».‬بابک‬
‫اعتراض نمیکنه؟پس لابد همه موافقن‪ ،‬این جوونها هم میخوان چهارتا‬ ‫بابک حس م ‌یکرد نفسش کم کم بالا نمیآید‪ ،‬موج موج مردم ایستاده‬ ‫سرش را تکان داد‪«:‬دیر نشه یاسی‪ ،‬نزدیک عیده‪ .‬کلی چک پاس نکرده‬
‫عکس بگیرن‪ .‬شــما که اینقدر نان کــور نبودین مهندس‪ .‬اکبری صبح‬ ‫بودند به تماشای بدنی که توی هوا تاب م ‌یخورد‪،‬همین چند ماه پیش‬ ‫داریم‪ ».‬یاسمن ناخنش را جوید‪«:‬مهندس میمنت گفت فردا صبح میاد‬
‫میاد و درو باز میکنه‪ ».‬اکبری قلاب و کاموا را توی دستش مشت کرد و‬ ‫بود انگار‪،‬تهران بود یا جای دیگر؟ ســرش را تکان داد انگار که بخواهد‬ ‫بابت تســویه دفتر دبی‪ ،‬خدا رحم کنه‪ ».‬اکبری باز تو آمد و نام ‌هایی را‬
‫من و من کنان گفت‪«:‬والا مهندس من که دلشو ندارم به امام هشتم‪».‬‬ ‫تصویــر را از ذهنش پاک کند‪«:‬خیابون بــه این بزرگی‪،‬حرفی میزن ‌یها‬ ‫به دســت یاســمن داد‪«:‬به قول یارو گفتنی اینا میشینن شیشه میشه‬
‫بابک خندید‪«:‬متاسفم‪ ».‬دکتر یقی ‌هی کتش را صاف کرد و گفت‪«:‬البته‬ ‫پنجره که مشاع نیست‪ ».‬یاسمن نشست پشت میز کنفرانس‪«:‬یه فکری‬ ‫م ‌یکشــن هوش از سرشــون میره‪،‬م ‌یخوان یه شــبه پولدار بشن‪.‬خدا‬
‫دفتر که فقط مختص شــما نیست‪ ».‬وبعد زیرزیرکی نگاهی به یاسمن‬ ‫دارم‪ ».‬بابک فنجان قهوه را تا ته سرکشید و با ب ‌یحوصلگی گفت‪«:‬چی؟»‬ ‫مارو ببخشــه‪ ».‬بابک نگاهی به اکبری کرد کــه حالا نوک قلاب فلزی‬
‫کرد که داشــت توی صفحــ ‌هی مونیتوردوربین را نــگاه م ‌یکرد‪«:‬چه‬ ‫یاســمن نزدیک بابک شد و آرام زیرگوشــش گفت‪«:‬باهاشون معامله‬ ‫ســرخابی رنگش از توی جیب شلوارش بیرون زده بود اکبری نگاهش‬
‫کنتراســتی‪،‬عجب لنزی‪».‬بعد ب ‌یهوا برگشت و به بابک نگاهی انداخت‬ ‫م ‌یکنیم‪.‬توی این اوضاع اگه پنج تومن هم دستمون بیاد بازم پنج تومنه‪.‬‬ ‫به یاســمن بود‪«:‬غیر از اینه؟ مهندس میگه چه تن و توشی هم داشته‬
‫چی میگی؟» بابک چشــ ‌مهایش را ریز کرد‪«:‬دیوانه شــدی؟» یاسمن‬ ‫یارو‪ ».‬یاســمن ســرش را تکان داد‪ ،‬بابک گفت‪«:‬اونقدر زده بودنش که‬
‫و سرش را لرزاند‪.‬‬ ‫نم ‌یتونست تکون بخوره‪،‬کل ‌هاش شده بود قدر یه توپ‪ ».‬و دستانش را از‬
‫بابک حس م ‌یکرد ســلو ‌لهای مغزش دارند جابه جا م ‌یشوند‪ ،‬درست‬ ‫گفت‪«:‬راه دیگ ‌هایی به نظرت میاد؟»صدایش گرفته بود‪.‬‬ ‫هم باز کرد‪.‬فرشچی بلند گفت‪«:‬خب حقشه دیگه!دزد بوده مثلن‪ .‬میگن‬
‫شــبیه کا ‌جها که با هیاهوی باد انگار داشتند از ریشه در میآمدند‪ .‬آب‬ ‫دکتر جمشیدی بلند قد بود با سبی ‌لهای تاب خورده رو به بالا‪ ،‬موهای‬ ‫از پا اونقدر آویزونشــون م ‌یکنن تا مقر بیان‪،‬اگه کتک نخورن که حاشا‬
‫دهانــش را به زحمت قــورت داد و آرام گفت‪«:‬البته حق با دکتره‪،‬نظر‬ ‫فلفل نمک ‌یاش را از پشــت بســته بود‪«:‬به مهندس!»جلو آمد و دست‬ ‫م ‌یکنن همه چیزو مهندس جان‪ ».‬یاسمین بیسکویت را برداشت و تکیه‬
‫شــما چیه خانم کاکاوند؟» و بعد ملتمســانه نگاهی به یاســمن کرد‪.‬‬ ‫داد‪ ،‬دســ ‌تهایش گرم و مرطوب بود‪ .‬نشست‪،‬ایزدی چند لحظه بعدش‬ ‫زد به صندلی‪«:‬این چیزا ســند و پول نمیشه که‪،‬اصل اوناست که معلوم‬
‫یاســمن گفت‪«:‬حالا یه جــور کنار میایم مهندس‪،‬شــما که نمیخوای‬ ‫آمد‪،‬عطــرش بوی بادام تلخ میداد ســنگینی میکرد تــوی هوا‪ ،‬بابک‬ ‫نیست کجاست‪ ».‬و بیسکوییت را نصف کرد‪ .‬بابک دکم ‌ههای جلیق ‌هاش‬
‫همســای ‌هها رو برنجونی؟» دکتر فنجان قهو‌هاش را سرکشید و کف دو‬ ‫در را باز گذاشــت‪ ،‬فرشــچی بافته را رها کرده بود روی میز و داشــت‬ ‫را باز کرد و نگاهی به یاسمن کرد که چند روزی بود آرام و قرار نداشت‪،‬‬
‫دســتش را محکم به هم زد‪«:‬احسنت!اگه شرط و شروطی هم باشه ما‬ ‫پشــت کامپیوترش فال ورق م ‌یگرفت‪«:‬مهندس انگار پاک از این دنیا‬ ‫از همان روزی که مجبور شــدند پروژ‌ههای کیش را نیمه تمام بگذارند‬
‫مخلص خانوم مهندس هم هســتیم چشم بســته قبول‪ ».‬خانم ایزدی‬ ‫بیخبر ‌یهــا همه تهران می دونــن فردا اینجا چه خبــره‪ ».‬بابک تند‬ ‫لاغر و لاغرتر شــده بود‪ .‬بابک گفت‪«:‬عکــس یه پلیس را هم زده بودن‬
‫بلند شــد و کیفش را روی دوشــش انداخت‪«:‬امیدوارم مهندس راضی‬ ‫گفت‪«:‬دفاترمالیاتی دبی را برام آمــاده کن‪.‬تمام پروند‌ههای پروژ‌هها با‬ ‫بــه در و دیوار‪،‬انگار توی همین ماجرای گرفتن این دزدا با تیر زدنش یا‬
‫بشــن‪،‬اونقدرها هم سخت نیست‪.‬سالی چند بار مگه اتفاق میافته اونهم‬ ‫کپی‪.‬فردا مهندس میمنت میاد نباید معطلش کنیم‪ ».‬دکتر جمشیدی‬ ‫رفته زیر ماشــین‪ ».‬فنجان یاسمن نرسیده به ل ‌بهایش دوباره برگشت‬
‫بغل گوش خودمون‪.‬زده حالا باید بخوره دیگه‪.‬منم چشــم بسته شرط‬ ‫دوربین «کانوندی‪-‬هفت»ش را گذاشت روی میز‪«:‬الوندی جون با تو که‬ ‫توی نعلبکی‪«:‬دروغ میگی؟»چشم از بابک برنمیداشت‪ ،‬بابک تکیه داد‬
‫یاسمین جون را قبول میکنم‪ ».‬و بعد خداحافظی کرد‪ .‬دکتر دوربین را‬ ‫کاری نداریم‪،‬صبح این آقای اکبری بیاد در را باز کنه و دو ساعت بعدش‬ ‫به صندلی چرم ‌یاش‪«:‬گفتن تازه ازدواج کرده بود و چه میدونم‪،‬یه بچه‬
‫از یاسمن گرفت و بلند شد‪«:‬خب خانم ‪ ،‬ما امیدمون به شماست‪ ».‬بابک‬ ‫هم انگار نه انگار‪،‬تا برســی دفتر یارو هفت کفن هم پوسونده‪ ».‬یاسمن‬ ‫شــش ماهه داشته‪ ».‬نفس عمیقی کشید و به پنجره نگاه کرد که حالا‬
‫رفتنش را نفهمید‪،‬ســرش را تکیه داده بود به صندلیش و چش ‌مهایش‬ ‫دوربین را توی دســتش گرفته بود‪«:‬چه خوش دست هم هست‪ ».‬خانم‬ ‫زردی پررنگ بدن ‌هی جرثقیلی را قاب کرده بود‪ ،‬سیم آویزان از جرثقیل‬
‫را بســته بود صدای گفتگو و بعد خند‌هی یاسمن و دکتر از توی سالن‬ ‫ایزدی با فنجان قهو‌هاش بازی م ‌یکرد‪«:‬نمیدونید چه عکسایی ازش در‬ ‫داشت تاب م ‌یخورد توی هوا‪ ،‬یاسمن گفت‪«:‬یعنی بخاطر شکایت شما‬
‫میآمد‪،‬یاســمن که نور اتاق را کم کرد بابک گفت‪«:‬واقعن میدونی داری‬ ‫میاد‪ ».‬دکتر روی صندلی جابه جا شد‪«:‬شــنیدم اوضاع ساختمون بهم‬
‫چی کار میکنی؟» یاسمن گفت‪«:‬آره» بابک بی انکه چشمش را باز کند‬ ‫ریخته با این تحری ‌مها و اوضاع اقتصادی‪ ».‬بابک رفت و پشــت میزش‬
‫گفت‪«:‬متنفرم از خودم‪».‬یاسمن لحظه ایی سکوت کرد و بعد آرام از در‬ ‫نشســت‪«:‬من با این کار مخالفم‪ ».‬خانم ایزدی نگاهی به یاسمن کرد و‬
‫اتاق بیرون رفت‪.‬بابک چشم باز کرد‪ ،‬درد سفت و سمج چسبیده بود به‬ ‫کمی جلوتر آمد‪«:‬یعنی توی این شــهرهرکی هرکاری خواست بکنه اما‬
‫کاس ‌هی سرش‪،‬عکس پلیس جوان پازلی هزارتکه شده بود زرد رنگ به‬ ‫مجازات نشه؟» بابک نگاهی به ایزدی کرد‪«:‬شما با این همه وجنات چرا‬
‫رنگ جرثقیل‪ .‬کا ‌جها انگار خیال آرامش نداشتند‪،‬توی سرش هزاران هزار‬ ‫قاضی نشدی؟» یاســمن توی حرفش پرید‪«:‬مجازات داریم تا مجازات‪،‬‬
‫درخت کاج به هم م ‌یپیچیدند و شاخ ‌ههای تردشان توی هوا پودر م ‌یشد‪.‬‬ ‫شما که مشتاقین چرا از خودتون مایه نمیزارین؟» ایزدی تکیه داد‪«:‬اون‬

‫[سایت آوانگارد]‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33