Page 31 - Shahrvand BC No.1240
P. 31
ادبیات/رمان
از ســاعتی که برایم خریده ای متشکرم .چقدر شادی بخش است .سر می گیرد .این کار ژولیت را می سازد و به خلاقیت او پایان می دهد .است که من و او همدیگر راخیلی دوست داریم.
در مورد احساس ژولیت به مارک ،مشکل می توانم چیزی بفهمم .یکبار سیدنی پاسخ داده که اگرچه شیفته من است و همیشه بوده و خواهد هر ساعت از آشپزخانه به اتاق نشیمن می شتابم تا صدای قناری شاد 31
از او پرسیدم دلتنگ مارک نیست؟ و او پاسخ داد «دلتنگ مارک؟فکر بود ،اما هردوی ما می دانیم که امکان زناشــویی ما وجود ندارد ،زیرا او اورا گوش کنم .متاســفم که زنوبیا سر قناری زرد ساعت را کند .چه
کنم که طبیعت حسودی دارد .اما الی قول داده قناری دیگری به همان می کنم هستم» ،گویی در باره عموی پیری صحبت می کند و تازه نه به زن ها علاقه ای آنچنانی ندارد.
محبوبترین عمویش .اگر بکلی فراموشش می کرد ،من خیلیخوشحال سیدنی می گفت ایزولا نه حیرت کرد و نه تغییری در رفتارش داد .تنها زیبایی برایم بتراشــد .چوبی که روی آن می نشست هنوز سر ساعت
با نگاهی نافذ به خیره شده و پرسیده «و ژولیت هم این را میداند؟ » بیرون می آید. می شدم ،ولی گمان نمی کنم مارک بگذارد.
بهتر اســت از این موضوع بگذریم و به مسائل بی اهمیتی نظیر اشغال وقتی ســیدنی به او گفته که ژولیت همیشه همه چیز را می دانسته،
و کتاب ژولیت بپردازیم! امــروز باهم به دیدار چندتن از اهالی جزیره ایزولا با شادمانی برمی خیزد و پیشانی او را می بوسد و می گوید «چه با مهر فراوان ،میزبانت،
رفتیم که از پیش وقت ملاقات با ژولیت داشتند .موضوع مصاحبه ،روز خــوب .مثل بووکر خودمان .مطمئن باش به هیچ کس چیزی نخواهم ایزولا پریبی
گفت .خیالت راحت باشد». آزادسازی بود .نهم می سال گذشته.
چه روزی بوده اســت! همه مردم جزیره ،از صبح زود در سکوت کامل ،ســپس با آرامش در باره نمایشنامه های اسکاروایلد صحبت کرده اند .از ژولیت به سیدنی
کنار اسکله سنت پیترپورت ایستاده و به پهلو گرفتن ناوهایسلطنتی آیا فکر نمی کنی در و تخته خوب به هم ِچفت شــده اند؟ دلت نمی
سال متسیب /شماره - 1240جمعه 3دادرخ 1392 نهم ژوئیه ۹۴۶۱ انگلســتان می نگریستند .و وقتی بالاخره اولین ناوی های انگلیسی از خواست مگسی روی دیوار اتاق می بودی؟ من که می خواستم.
کشــتی پیاده شده و رژه خود را در خیابان آغاز کرده اند،صدای فریاد من و سیدنی قرار است برای خرید هدیه ای برای ایزولا به بازار برویم .سیدنی عزیز،
شــادی مردم به آسمان رفته است .یکدیگر را در آغوش گرفته و پایان من پیشــنهاد کردم شال پشــمی زیبایی برایش بخرد ،اما سیدنی در می دانستم! خوب می دانستم عاشق گرنسی خواهی شد! بهترین اتفاق
جستجوی ساعت دیواری با قناری زرد است .فکر می کنی چرا؟؟؟ ماه های گذشته برای من ،همین اوقات خوشی بود که با تو در گرنسی جنگ و اشغال نازی ها را به هم تبریک گفته اند.
گذراندم .اگرچه مدت اقامتت با ما بسیار کوتاه بود و خیلی زود گذشت. بسیاری از سربازانی که آنروز وارد گرنسی شده اند ،مردان خود گرنسی
نمی دانی از اینکه دوستانم تو را و تو همه دوستان مرا در گرنسیمی بوده اند .مردانی که به مدت پنج سال هیچ خبری از خانواده وعزیزان دوستدار و دلتنگت،
شناســی چقدر خوشــحالم .مهمتر از همه اینکه از بودن با کیت لذت خود نداشته اند .لابد با وحشت و هیجان به اطراف چشم می چرخانده ژولیت
بردی .باید اعتراف کنم بخش بزرگی از مهر کیت به تو بخاطرسوغاتی و در پی دیدن عزیزانشان بوده اند .می توان شادی هرکدام رااز دیدن
تذکر :مارک از نامه نگاری خوشــش نمی آید .با تلفن با من تماس می بی نظیرت ،اِلِس ِپس ،خرگوش زبان دراز بود .علاقه اش به السپس سبب دیگری تصور کرد.
آقای لِبرون ،پستچی بازنشسته جزیره ،حیرت انگیز ترین ماجرای آنروز گیرد .هفته پیش تلفن می زد و خطوط ارتباطی بقدری آشفته بود که شده که تک زبانی صحبت کند .و باید بگویم خیلی همخوب از عهده
را برایمان گفت .بخشــی از نیروی دریایی در ســنت پیترپورتاجازه هیچکدام حرف دیگری را نمی فهمیدیم .تنها صدایی که شــنیده می این جور سخن گفتن بر می آید!
مرخصی یافتند .آن هاکشــتی خود را به ســوی شمال جزیره و بندر شــد «بله؟ چه گفتی؟» بود .ولی توانســتم منظور او را بخوبی بفهمم .داوســی چند دقیقه پیش کیت را به خانه برگرداند .با هم رفته بودند
ســنت سامپســون هدایت کردند .آنجا هم مردمان بسیاری در انتظار چکیدهگفتگو ها این بود« :برگرد به لندن و با من عروســی کن!» که تا بچه خوک تازه اش را تماشا کنند .کیت پرسید آیا برای ثیدنی نامه
دیدار آن ها ایستاده بودند .پس از اینکه کشتی سرانجام از استحکامات البته من مودبانه این پیشنهاد را رد کردم .تحمل دوری او بسیار آسانتر مینویسم و وقتی پاسخ مثبت مرا شنید گفت «به بگو ثودتر پیش ما
برگردد ».منثورم را از تک ثبانی حرف ثدن می فهمی؟ تدافعی آلمانی ها گذشــته و در اســکله پهلو گرفته اســت ،در مقابل ازپیش است.
و این لبخندی برلبان داوسی نشاند و مرا خوشحال کرد .می ترسم در حیرتمردم ،بجای ســربازان یونیفورم پوش ناگهان مردی بلندقد که
این چند روز نتوانسته باشی با داوسی کاملًا آشنا شوی .نمی دانم چرا مانند اشراف انگلیسی لباس پوشیده بود ،با شلوار راه راه ،کت کمرنگ از ایزولا به سیدنی
در میهمانی شام من آنقدر ساکت بود .شاید بخاطر سوپ خوشمزه من وکوتاه ،کلاه بلند و چتر و روزنامه ای زیربغل از کشتی پیاده شد .چند
بود! ولی فکر می کنم فکرش مشغول رمی است .بشدت بر این عقیده لحظه ای طول کشید تا مردم به شوخی ناویان پی برده و غرش خنده هشتم ژوئیه ۹۴۶۱
است که رمی تا به گرنسی نیاید ،بهتر نخواهد شد. بندرگاه را به لرزه انداخته اســت .مردم این اشرافزاده انگلیسی را روی سیدنی عزیز،
شــانه های خود گرفته و شادمان و ســرودخوان در خیابان چرخانده تو بهترین میهمان ممکن هستی .من و زنوبیا هردو از بودنت در اینجا از اینکه همه یادداشــت های مرا برای مطالعه بردی سپاسگزارم .هیچ
بودند .کســی فریاد می زند «خبر! خبر تــازه از لندن!» و روزنامه را از لذت می بردیم .در مورد زنوبیا حرفم را باور کن .اگر دوســتتنداشت نمی فهمم اشــکال و نقصان آن ها در کجاست .تنها میدانم اشکال و
نقصانی هست. زیر بغل ســرباز اشرافزاده شده بیرون می کشــد .فکرش را بکن .چه هرگز روی شانه ات نمی نشست و گوشت را نوازش نمی کرد.
روحیه عالی! باید به این ســرباز مدال بدهند .وقتی بقیه سربازان پیاده چقدر خوشــحالم که تو هم از ساعت ها نشستن و گفتگو خسته نمی بگو ببینم چه به ایزولا گفته ای که امروز با خشم به دیدنم آمد تا غرور
شده اند ،با خود شــکلات ،پرتغال ،سیگار ،و بسته های چایی آورده و شوی .فکر می کردم فقط من از اینکار خوشم می آید .امروز خیال دارم و تعصب را امانت بگیرد .و مرا ســرزنش کــرد که چرا تا کنوندرباره
در میــان مردم پخش کرده اند .فرمانده اســنو به اهالی مژده داده که بهکاخ امیلیا بروم و کتابی را که سفارش کردی پیدا کنم .عجیب است الیزابت بِِنت و مســتر دارسی چیزی به او نگفته ام .چطور کسی به او
In touch with Iranian diversity خطوط ارتباطی با لندن تعمیر شــده و همه می توانند با فرزندانشان که امیلیا یا ژولیت تاکنون در باره جین آستن چیزی به من نگفته اند .نگفته داستان های زیبا و عاشقانه ای هم هست که در آن ها ازمردان
که پنجســال از آن ها بی خبر بودند تماس تلفنی بگیرند .این کشتی امیدوارم دوباره برای دیدن ما به گرنســی بیایی .از ســوپی که ژولیت خشن ،حسرت و اندوه ،مرگ و قبرستان گفتگویی نیست؟
ها همچنین برای مردم خوراک ،دارو ،پارافین برای چراغ ،خوراک دام ،تهیه کرده بود خوشــت آمد؟ خوشمزه نبود؟ مطمئنم که بزودی برای از او پوزش خواستم و تقاضای بخشش کردم .تصدیق کردم که براستی
خمیر پای و ســس گراوی آماده خواهد بود .باید آرام آرام به ســراغ غرور و تعصب زیباترین داستان عاشقانه ایست که تا کنون نوشتهشده لباس،پارچه ،بذر و کفش آورده اند.
و او تا پایان کتاب از هیجان و ناتوانی در پیشــگویی اتفاقات نفســش بنظر می رســد به اندازه ســه جلد کتاب مطلب جمع شده است .باید آشپزی رفت .وگرنه خرابکاری می کنی.
گلچیــن کرد .اما گیجی و عصبی شــدن گاه بگاه ژولیت نباید نگرانت پــس از رفتن تو بقدری احســاس تنهایی می کــردم که برای چایی خواهد گرفت.
عصرانه از امیلیا و داوســی دعوت کــردم .وقتی امیلیا گفت گمان می ایزولا گفت زنوبیا دوری تــو را نمی تواند تاب آورد .غذا نمی خورد ،و کند.بالاخره انتخاب بهترین مطالب کار ساده ای نیست.
دیگر باید نامه را بپایان آورم و برای میهمانی شــام ژولیت آماده شوم .کرده توو ژولیت با هم نامزد هســتید ،باید مرا می دیدی .دهانم را باز حتی به دانه های محبوبش نیز نگاه نمی کند .من هم همینطور؛ ولی
ایزولا یک لباس ســه لایه ای با شالگردن توری به تن کرده و من نمی نکردم .حتی ســری به تایید تکان دادم و چشمانم را طوری به اطراف خیلی خوشحالم که همین چند روز را آمدی.
چرخانــدمکه گمان کنند من از چیزی خبر دارم که آن ها نمی دانند قربانت، خواهم همراه شلخته ای برایش باشم!
و موضوع را عوض کردم .ژولیت
همه را می بوسم،
سیدنی
Vol. 20 / No. 1240 - Friday, May 24, 2013 از ژولیت به سوفی
هفتم ژوئیه ۱۹۴۶
سوفی عزیزم،
خواستم بدانی که سیدنی اینجاست .خوب و سلامت
است و جای هیچ نگرانی نیست .بنظر عالی می آید.
آفتاب سوخته ،ورزیده،و بدون هیچعلامت شکستگی
پــا .در حقیقــت دیــروز عصایش را طی مراســمی
مخصوص به آب های کانال سپردیم و تابحال باید به
ســواحل فرانسه رسیدهباشد .میهمانی شام دوستانه
ای برایش ترتیب دادم که تمام شــام را خودم پخته
بودم و قابل خوردن هم بود! ویل ثیبی کتاب آشپزی
مقدماتیبرای دختران پیشاهنگ را به من امانت داد،
و این همان بود که می خواســتم .نویســنده چنین
تصور می کند که خواننده کتابش بکلی با آشــپزی
و آشپزخانه بیگانه است .در نتیجه هشدارهای بسیار
مفیدی می دهد« :وقتی می خواهید تخم مرغ اضافه
کنید ،ابتدا آن را شکســته و پوستشرا جدا کنید!»
می بینی؟
سیدنی وقت بســیار خوشی را بعنوان میهمان ایزولا
می گذراند .ظاهراً دیشــب تا دیروقت با هم نشسته
و دربــاره همــه چیز صحبت کــرده انــد.ایزولا به
گفتگوهای آرام و حاشیه ای باور ندارد .او معتقد است
برای شکستن یخ باید با تمام قوا روی آن لگد کوبید. 3 1
گویا از سیدنی پرسیده آیا نامزد من است؟ خیال دارد
با من عروسی کند؟ اگر نه ،چرا؟ زیرا برای همه مسلم
از ســاعتی که برایم خریده ای متشکرم .چقدر شادی بخش است .سر می گیرد .این کار ژولیت را می سازد و به خلاقیت او پایان می دهد .است که من و او همدیگر راخیلی دوست داریم.
در مورد احساس ژولیت به مارک ،مشکل می توانم چیزی بفهمم .یکبار سیدنی پاسخ داده که اگرچه شیفته من است و همیشه بوده و خواهد هر ساعت از آشپزخانه به اتاق نشیمن می شتابم تا صدای قناری شاد 31
از او پرسیدم دلتنگ مارک نیست؟ و او پاسخ داد «دلتنگ مارک؟فکر بود ،اما هردوی ما می دانیم که امکان زناشــویی ما وجود ندارد ،زیرا او اورا گوش کنم .متاســفم که زنوبیا سر قناری زرد ساعت را کند .چه
کنم که طبیعت حسودی دارد .اما الی قول داده قناری دیگری به همان می کنم هستم» ،گویی در باره عموی پیری صحبت می کند و تازه نه به زن ها علاقه ای آنچنانی ندارد.
محبوبترین عمویش .اگر بکلی فراموشش می کرد ،من خیلیخوشحال سیدنی می گفت ایزولا نه حیرت کرد و نه تغییری در رفتارش داد .تنها زیبایی برایم بتراشــد .چوبی که روی آن می نشست هنوز سر ساعت
با نگاهی نافذ به خیره شده و پرسیده «و ژولیت هم این را میداند؟ » بیرون می آید. می شدم ،ولی گمان نمی کنم مارک بگذارد.
بهتر اســت از این موضوع بگذریم و به مسائل بی اهمیتی نظیر اشغال وقتی ســیدنی به او گفته که ژولیت همیشه همه چیز را می دانسته،
و کتاب ژولیت بپردازیم! امــروز باهم به دیدار چندتن از اهالی جزیره ایزولا با شادمانی برمی خیزد و پیشانی او را می بوسد و می گوید «چه با مهر فراوان ،میزبانت،
رفتیم که از پیش وقت ملاقات با ژولیت داشتند .موضوع مصاحبه ،روز خــوب .مثل بووکر خودمان .مطمئن باش به هیچ کس چیزی نخواهم ایزولا پریبی
گفت .خیالت راحت باشد». آزادسازی بود .نهم می سال گذشته.
چه روزی بوده اســت! همه مردم جزیره ،از صبح زود در سکوت کامل ،ســپس با آرامش در باره نمایشنامه های اسکاروایلد صحبت کرده اند .از ژولیت به سیدنی
کنار اسکله سنت پیترپورت ایستاده و به پهلو گرفتن ناوهایسلطنتی آیا فکر نمی کنی در و تخته خوب به هم ِچفت شــده اند؟ دلت نمی
سال متسیب /شماره - 1240جمعه 3دادرخ 1392 نهم ژوئیه ۹۴۶۱ انگلســتان می نگریستند .و وقتی بالاخره اولین ناوی های انگلیسی از خواست مگسی روی دیوار اتاق می بودی؟ من که می خواستم.
کشــتی پیاده شده و رژه خود را در خیابان آغاز کرده اند،صدای فریاد من و سیدنی قرار است برای خرید هدیه ای برای ایزولا به بازار برویم .سیدنی عزیز،
شــادی مردم به آسمان رفته است .یکدیگر را در آغوش گرفته و پایان من پیشــنهاد کردم شال پشــمی زیبایی برایش بخرد ،اما سیدنی در می دانستم! خوب می دانستم عاشق گرنسی خواهی شد! بهترین اتفاق
جستجوی ساعت دیواری با قناری زرد است .فکر می کنی چرا؟؟؟ ماه های گذشته برای من ،همین اوقات خوشی بود که با تو در گرنسی جنگ و اشغال نازی ها را به هم تبریک گفته اند.
گذراندم .اگرچه مدت اقامتت با ما بسیار کوتاه بود و خیلی زود گذشت. بسیاری از سربازانی که آنروز وارد گرنسی شده اند ،مردان خود گرنسی
نمی دانی از اینکه دوستانم تو را و تو همه دوستان مرا در گرنسیمی بوده اند .مردانی که به مدت پنج سال هیچ خبری از خانواده وعزیزان دوستدار و دلتنگت،
شناســی چقدر خوشــحالم .مهمتر از همه اینکه از بودن با کیت لذت خود نداشته اند .لابد با وحشت و هیجان به اطراف چشم می چرخانده ژولیت
بردی .باید اعتراف کنم بخش بزرگی از مهر کیت به تو بخاطرسوغاتی و در پی دیدن عزیزانشان بوده اند .می توان شادی هرکدام رااز دیدن
تذکر :مارک از نامه نگاری خوشــش نمی آید .با تلفن با من تماس می بی نظیرت ،اِلِس ِپس ،خرگوش زبان دراز بود .علاقه اش به السپس سبب دیگری تصور کرد.
آقای لِبرون ،پستچی بازنشسته جزیره ،حیرت انگیز ترین ماجرای آنروز گیرد .هفته پیش تلفن می زد و خطوط ارتباطی بقدری آشفته بود که شده که تک زبانی صحبت کند .و باید بگویم خیلی همخوب از عهده
را برایمان گفت .بخشــی از نیروی دریایی در ســنت پیترپورتاجازه هیچکدام حرف دیگری را نمی فهمیدیم .تنها صدایی که شــنیده می این جور سخن گفتن بر می آید!
مرخصی یافتند .آن هاکشــتی خود را به ســوی شمال جزیره و بندر شــد «بله؟ چه گفتی؟» بود .ولی توانســتم منظور او را بخوبی بفهمم .داوســی چند دقیقه پیش کیت را به خانه برگرداند .با هم رفته بودند
ســنت سامپســون هدایت کردند .آنجا هم مردمان بسیاری در انتظار چکیدهگفتگو ها این بود« :برگرد به لندن و با من عروســی کن!» که تا بچه خوک تازه اش را تماشا کنند .کیت پرسید آیا برای ثیدنی نامه
دیدار آن ها ایستاده بودند .پس از اینکه کشتی سرانجام از استحکامات البته من مودبانه این پیشنهاد را رد کردم .تحمل دوری او بسیار آسانتر مینویسم و وقتی پاسخ مثبت مرا شنید گفت «به بگو ثودتر پیش ما
برگردد ».منثورم را از تک ثبانی حرف ثدن می فهمی؟ تدافعی آلمانی ها گذشــته و در اســکله پهلو گرفته اســت ،در مقابل ازپیش است.
و این لبخندی برلبان داوسی نشاند و مرا خوشحال کرد .می ترسم در حیرتمردم ،بجای ســربازان یونیفورم پوش ناگهان مردی بلندقد که
این چند روز نتوانسته باشی با داوسی کاملًا آشنا شوی .نمی دانم چرا مانند اشراف انگلیسی لباس پوشیده بود ،با شلوار راه راه ،کت کمرنگ از ایزولا به سیدنی
در میهمانی شام من آنقدر ساکت بود .شاید بخاطر سوپ خوشمزه من وکوتاه ،کلاه بلند و چتر و روزنامه ای زیربغل از کشتی پیاده شد .چند
بود! ولی فکر می کنم فکرش مشغول رمی است .بشدت بر این عقیده لحظه ای طول کشید تا مردم به شوخی ناویان پی برده و غرش خنده هشتم ژوئیه ۹۴۶۱
است که رمی تا به گرنسی نیاید ،بهتر نخواهد شد. بندرگاه را به لرزه انداخته اســت .مردم این اشرافزاده انگلیسی را روی سیدنی عزیز،
شــانه های خود گرفته و شادمان و ســرودخوان در خیابان چرخانده تو بهترین میهمان ممکن هستی .من و زنوبیا هردو از بودنت در اینجا از اینکه همه یادداشــت های مرا برای مطالعه بردی سپاسگزارم .هیچ
بودند .کســی فریاد می زند «خبر! خبر تــازه از لندن!» و روزنامه را از لذت می بردیم .در مورد زنوبیا حرفم را باور کن .اگر دوســتتنداشت نمی فهمم اشــکال و نقصان آن ها در کجاست .تنها میدانم اشکال و
نقصانی هست. زیر بغل ســرباز اشرافزاده شده بیرون می کشــد .فکرش را بکن .چه هرگز روی شانه ات نمی نشست و گوشت را نوازش نمی کرد.
روحیه عالی! باید به این ســرباز مدال بدهند .وقتی بقیه سربازان پیاده چقدر خوشــحالم که تو هم از ساعت ها نشستن و گفتگو خسته نمی بگو ببینم چه به ایزولا گفته ای که امروز با خشم به دیدنم آمد تا غرور
شده اند ،با خود شــکلات ،پرتغال ،سیگار ،و بسته های چایی آورده و شوی .فکر می کردم فقط من از اینکار خوشم می آید .امروز خیال دارم و تعصب را امانت بگیرد .و مرا ســرزنش کــرد که چرا تا کنوندرباره
در میــان مردم پخش کرده اند .فرمانده اســنو به اهالی مژده داده که بهکاخ امیلیا بروم و کتابی را که سفارش کردی پیدا کنم .عجیب است الیزابت بِِنت و مســتر دارسی چیزی به او نگفته ام .چطور کسی به او
In touch with Iranian diversity خطوط ارتباطی با لندن تعمیر شــده و همه می توانند با فرزندانشان که امیلیا یا ژولیت تاکنون در باره جین آستن چیزی به من نگفته اند .نگفته داستان های زیبا و عاشقانه ای هم هست که در آن ها ازمردان
که پنجســال از آن ها بی خبر بودند تماس تلفنی بگیرند .این کشتی امیدوارم دوباره برای دیدن ما به گرنســی بیایی .از ســوپی که ژولیت خشن ،حسرت و اندوه ،مرگ و قبرستان گفتگویی نیست؟
ها همچنین برای مردم خوراک ،دارو ،پارافین برای چراغ ،خوراک دام ،تهیه کرده بود خوشــت آمد؟ خوشمزه نبود؟ مطمئنم که بزودی برای از او پوزش خواستم و تقاضای بخشش کردم .تصدیق کردم که براستی
خمیر پای و ســس گراوی آماده خواهد بود .باید آرام آرام به ســراغ غرور و تعصب زیباترین داستان عاشقانه ایست که تا کنون نوشتهشده لباس،پارچه ،بذر و کفش آورده اند.
و او تا پایان کتاب از هیجان و ناتوانی در پیشــگویی اتفاقات نفســش بنظر می رســد به اندازه ســه جلد کتاب مطلب جمع شده است .باید آشپزی رفت .وگرنه خرابکاری می کنی.
گلچیــن کرد .اما گیجی و عصبی شــدن گاه بگاه ژولیت نباید نگرانت پــس از رفتن تو بقدری احســاس تنهایی می کــردم که برای چایی خواهد گرفت.
عصرانه از امیلیا و داوســی دعوت کــردم .وقتی امیلیا گفت گمان می ایزولا گفت زنوبیا دوری تــو را نمی تواند تاب آورد .غذا نمی خورد ،و کند.بالاخره انتخاب بهترین مطالب کار ساده ای نیست.
دیگر باید نامه را بپایان آورم و برای میهمانی شــام ژولیت آماده شوم .کرده توو ژولیت با هم نامزد هســتید ،باید مرا می دیدی .دهانم را باز حتی به دانه های محبوبش نیز نگاه نمی کند .من هم همینطور؛ ولی
ایزولا یک لباس ســه لایه ای با شالگردن توری به تن کرده و من نمی نکردم .حتی ســری به تایید تکان دادم و چشمانم را طوری به اطراف خیلی خوشحالم که همین چند روز را آمدی.
چرخانــدمکه گمان کنند من از چیزی خبر دارم که آن ها نمی دانند قربانت، خواهم همراه شلخته ای برایش باشم!
و موضوع را عوض کردم .ژولیت
همه را می بوسم،
سیدنی
Vol. 20 / No. 1240 - Friday, May 24, 2013 از ژولیت به سوفی
هفتم ژوئیه ۱۹۴۶
سوفی عزیزم،
خواستم بدانی که سیدنی اینجاست .خوب و سلامت
است و جای هیچ نگرانی نیست .بنظر عالی می آید.
آفتاب سوخته ،ورزیده،و بدون هیچعلامت شکستگی
پــا .در حقیقــت دیــروز عصایش را طی مراســمی
مخصوص به آب های کانال سپردیم و تابحال باید به
ســواحل فرانسه رسیدهباشد .میهمانی شام دوستانه
ای برایش ترتیب دادم که تمام شــام را خودم پخته
بودم و قابل خوردن هم بود! ویل ثیبی کتاب آشپزی
مقدماتیبرای دختران پیشاهنگ را به من امانت داد،
و این همان بود که می خواســتم .نویســنده چنین
تصور می کند که خواننده کتابش بکلی با آشــپزی
و آشپزخانه بیگانه است .در نتیجه هشدارهای بسیار
مفیدی می دهد« :وقتی می خواهید تخم مرغ اضافه
کنید ،ابتدا آن را شکســته و پوستشرا جدا کنید!»
می بینی؟
سیدنی وقت بســیار خوشی را بعنوان میهمان ایزولا
می گذراند .ظاهراً دیشــب تا دیروقت با هم نشسته
و دربــاره همــه چیز صحبت کــرده انــد.ایزولا به
گفتگوهای آرام و حاشیه ای باور ندارد .او معتقد است
برای شکستن یخ باید با تمام قوا روی آن لگد کوبید. 3 1
گویا از سیدنی پرسیده آیا نامزد من است؟ خیال دارد
با من عروسی کند؟ اگر نه ،چرا؟ زیرا برای همه مسلم