Page 29 - Hamyon Issue No. 0 - Dec. 2011
P. 29
گفتم بروم در نزدی کترین قهوهخانه چای بنوش��م .مسافت زیادی را پای م��ن ب یقرینه بودم .در همی��ن فکرها بودم که روی نیمک��ت خوابم برد.
پیاده طی کردم؛ پنج یا شش کیلومتر .آفتاب به شدت م یسوزاند .بالاخره نم یدانم چقدر طول کش��ید تا بیدار ش��دم .همین را م یدانم که وقتی از 29
نمای یک قهوهخان هی س��رراهی از دور پیدا ش��د .نزدی کتر ش��دم .دیدم خواب بیدار شدم آفتاب به همان شدت قبل م یتابید .پا شدم رفتم داخل،
دو نفر با س��ر و وضع و کلاهی ش��بیه به هم و هر کدام با رعایت فاصله از آبی به س��روصورتم زدم .از توی آین هی شکس��ت هی بالای روشوئی دیدم
دیگری ،با سبی لهای دراز تا بخوردهی سفید نشسته بودند روب هروی هم ریشی بلند و یکدست سفید درآوردهام .ابروهایم کاملا سفید و پرپش تتر
و قلیان م یکشیدند .سلام کردم و رفتم تو .در داخل هم دو پیرمرد شبیه م ینمود .ترس��یدم ،رو به یکی از آن دو مردی که با س��بی لهای پرپشت
به هم با س��بی لهای پرپشتی که در جهت چانه شانه خورده بود ،یا شانه در جهت چانه ش��انه خوردهش��ان چرت م یزدند داد کشیدم« :من چند
نخورده بود ،اما من فکر کردم که ش��انه خورده اس��ت ،شان هب هشان هی هم س��ال است که خوابیدهام؟» از فریادی که از سر وحشت و تعجب کشیدم
نشسته و مشغول چرت زدن بودند .هر دو چا یشان را توی نعلبکی ریخته چر تش��ان پاره ش��د ،ب یاعتنا به من دس تش��ان را بردند زیر میز تا یک
بودند .از جرمی که چا ِی فرو نشسته در دیوارههای نعلبکی ایجاد کرده بود چیزهایی را از زیر میز بکش��ند بیرون .با ش��تاب رفتم بیرون و رو به یکی
م یشد فهمید که آن دو مد تهاست فراموش کردهاند که دیگر چا یشان از آن دو پیرمرد که قلیان م یکش��یدند داد زدم« :من چرا به این ش��کل
و ریخت درآمدهام؟ من هنوز توی نعلبکی سرد شده است
جوان��م ،یعنی باید باش��م!» و هم��ان طور ک��ه هم زمان
یک��ی از آن دو پیرمرد فقط کل هش��ان م یرف��ت پایین،
یک لبخند که من فکر کردم و .م .آیرو ب��دون آن که بیدار ش��وند
پوزخند اس��ت تحویلم داد، دوباره کل هش��ان را سر جای
یا ش��اید پوزخندی تحویلم اول ب��ر م یگرداندند .منتظر
داد ک��ه م��ن فک��ر ک��ردم ماندم تا سروکل هی قهوهچی
لبخند است .بعد ،همه چیز پیدا ش��ود ،اما هرچه منتظر
شدم هیچ کس به پیشوازم نیامد .از آن دو پیرمرد که بیرون مشغول قلیان را فرام��وش کردم .آن دو پیرم��رد ،چر تزنان آمده بودن��د بیرون و حالا
کش��یدن بودند پرسیدم« :قهوهچی کجاست؟!» یکی از آن دو جواب داد :روی نیمکت بیرون قهوهخانه نشس��ته و منقلشان را جلو یشان گذاشته
«این ج��ا قهوهچی ندارد .اگر چای م یخواهی خودت برو بریز!» کمی جا بودن��د و آرا مآرام تریاک م یکش��یدند ،آن دو پیرمرد هم که س��بی لهای
خوردم ،ولی بعد رفتم و از س��ماور ب��رای خودم چای ریختم ـ رفتم روی تاب خوردهای داش��تند همان طور قلیان م یکشیدند و دودش را به سوی
نیمک تهای مفروشی که بیرون قهوهخانه گذاشته بودند پهلوی یکی از آن چهرهه��ای چرتی آن دوی دیگ��ر ول م یدادند .حالا م��ا پنج تن بیرون
دو پیرمرد قلیا نکش نشستم .عرق از سر و دوشم م یریخت .چای را توی نشسته بودیم .قرین هها دوب هدو روب هروی هم و من روب هروی هیچ کس.
خیلی طول نکش��ید تا من به آن س��رو وضع و شرایط خو گرفتم .بله، نعلبکی ریختم و تازه داش��تم قند را توی دهان��م م یبردم که یکی از آن
پیرمردها کهداشت قلیان م یکشید و سبی لهایدراز تا بخوردهایداشت من حالا جزوی از صاحبان آن قهوهخان هی س��ر راه یا وسط راه یا انتهای
راه بودم. رو کرد به طرف من و گفت« :خوش آمدی همشهری!»
یک روز که ما پنج تن بیرون نشسته بودیم متوجه پیدا شدن سروکل هی گفتم« :ممنون!» قل قلی کرد و دودش را با جمل هی «از کجا آمدهای؟»
جوانی شدیم که از دور داشت به قهوهخانه نزدیک م یشد .ما آن قدر پیر به صورتم دواند.
فکرش را نکرده بودم .باید چه جوابی م یدادم .راستی من از کجا آمده شده بودیم که تشخیص چهرهی یک جوان از راه دور کار چندان دشواری
بودم به این جا ،به این بیابان س��وزان ب یآ بوعلف .این جا چه کار خاصی نباش��د .یعنی حتی اگر نم یدیدیم ،م یتوانستیم بوی جوانی یک جوان را
داش��تم! گفتم« :از جای خاصی نیامدهام .تنها کمی خسته بودم .خواستم در آن حوالی به خوبی استشمام کنیم.
جوان نزدیک ش��د .س�الم کرد ،رفت داخل برای خودش چای ریخت مکانی برای نوش��یدن یک چای و اس��تراحت پیدا کنم!» گفت« :تو هنوز
جوانی پسر!» تعجب کردم .منظورش را نفهمیدم .سرم را با حالت تعجب و روب هروی من نشس��ت .انگار پی شتر از رس��وم آن قهوهخانه با خبر بود.
و ب یخبری از موضوعی که او قصد بیانش را دارد چندبار به راست و چپ نشست روب هروی من و یکی از آن دو پیرمرد قلیا نکش که هر دو قرین هی
تکان دادم .گفت« :سا لهاست که هیچ جوانی پا به ای نجا نگذاشته است هم بودند ،گفت« :حالا قرینه کامل شد!»
آن جوان چهرهی همان لحظ هی مرا داشت که تازه وارد قهوهخانه شده و هر جوانی که بخواهد پا به این جا بگذارد پیر م یشود ».پرسیدم« :اسم
این قهوهخانه چیست؟» گفت« :ای نجا اسمی ندارد و سا لهاست که هیچ ب��ودم .انگار خود من بود یا من خود او بودم .بعد ،کاغذی را از جیبش در
مسافری به این جا نیامده ».گفتم« :صاحبش کیست؟» گفت« :صاحبان آورد و مقابل من گذاشت .طبق آن کاغذ که سند مالکیت قهوهخانه بود،
این قهوهخانه همی نهایی هس��تند ک��ه م یبینی .از حالا تو هم جزو یکی او از آن لحظه به بعد ،صاحب تا مالاختیار آن جا به حس��اب م یآمد .سند
از صاحبان این قهوهخان های!» گفتم« :من از کلمات قصار افس��ان هپردازان اعتبار داشت و مهر و امضای رسمی پای آن خورده بود .بعد هم ما پنج تن
بدم م یآید .رک و پوس��ت کنده بگو منظورت چیست؟» گفت« :اگر صبر را مجبور کرد تا در اس��رع وقت آن جا را ترک کنیم .ما خرت و پر تهای
کن��ی خودت م یفهمی!» قضیه داش��ت ک مکم جالب م یش��د .من بدون معدود خود را جمع کردیم ،آن جا را ترک کردیم و در آن برهوت خشک،
داشتن هیچ سرمای های صاحب یک قهوهخان هی سرراهی شده بودم .گفتم :ب��دون مقصد و هدف ،در زیر س��ای هی با لهای پنج
«خس��ت هام .باید کمی بخواب��م» و همان جا روی نیمکت دراز کش��یدم .کرکس به راه افتادیم.
قرین��ه ،ام��ا دوباره به ه��م خورده ب��ود .و من چش�� مهایم را بس��تم و قبل از خواب چند لحظه به قیاف هی شرکایم فکر
کردم :آن دو پیرمرد با آن شباهت یا تقارن شگف تانگیز و غیرقاب لتصور و این زم��ان رو به مو تتر از آنی هس��تم که بخواهم
با آن سبی لهای پرپشت خوابیده که در داخل روب هروی هم نشسته بودند از سرگذش��ت صاحب ج��وان آن قهوهخانه چیزی
و ه��م زمان چرت م یزدند .و بعد ،این دو پیرمرد با س��بی لهای دراز تاب بنویسم.
ﭘﯿﻮﺳﺖ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺑﯽ .ﺳﯽ خورده در حال قلیان کش��یدن که انگار سیبی هستند که از وسط نصف
از دفتر داستا نهای کوتاه ،وداع با اسلحه ۲ شده باشند .چه تقارن عجیبی .در میان صاحبان این قهوهخانه انگار تنها
29 Vol. 1 * No. 0 * Autumn 2011
پیاده طی کردم؛ پنج یا شش کیلومتر .آفتاب به شدت م یسوزاند .بالاخره نم یدانم چقدر طول کش��ید تا بیدار ش��دم .همین را م یدانم که وقتی از 29
نمای یک قهوهخان هی س��رراهی از دور پیدا ش��د .نزدی کتر ش��دم .دیدم خواب بیدار شدم آفتاب به همان شدت قبل م یتابید .پا شدم رفتم داخل،
دو نفر با س��ر و وضع و کلاهی ش��بیه به هم و هر کدام با رعایت فاصله از آبی به س��روصورتم زدم .از توی آین هی شکس��ت هی بالای روشوئی دیدم
دیگری ،با سبی لهای دراز تا بخوردهی سفید نشسته بودند روب هروی هم ریشی بلند و یکدست سفید درآوردهام .ابروهایم کاملا سفید و پرپش تتر
و قلیان م یکشیدند .سلام کردم و رفتم تو .در داخل هم دو پیرمرد شبیه م ینمود .ترس��یدم ،رو به یکی از آن دو مردی که با س��بی لهای پرپشت
به هم با س��بی لهای پرپشتی که در جهت چانه شانه خورده بود ،یا شانه در جهت چانه ش��انه خوردهش��ان چرت م یزدند داد کشیدم« :من چند
نخورده بود ،اما من فکر کردم که ش��انه خورده اس��ت ،شان هب هشان هی هم س��ال است که خوابیدهام؟» از فریادی که از سر وحشت و تعجب کشیدم
نشسته و مشغول چرت زدن بودند .هر دو چا یشان را توی نعلبکی ریخته چر تش��ان پاره ش��د ،ب یاعتنا به من دس تش��ان را بردند زیر میز تا یک
بودند .از جرمی که چا ِی فرو نشسته در دیوارههای نعلبکی ایجاد کرده بود چیزهایی را از زیر میز بکش��ند بیرون .با ش��تاب رفتم بیرون و رو به یکی
م یشد فهمید که آن دو مد تهاست فراموش کردهاند که دیگر چا یشان از آن دو پیرمرد که قلیان م یکش��یدند داد زدم« :من چرا به این ش��کل
و ریخت درآمدهام؟ من هنوز توی نعلبکی سرد شده است
جوان��م ،یعنی باید باش��م!» و هم��ان طور ک��ه هم زمان
یک��ی از آن دو پیرمرد فقط کل هش��ان م یرف��ت پایین،
یک لبخند که من فکر کردم و .م .آیرو ب��دون آن که بیدار ش��وند
پوزخند اس��ت تحویلم داد، دوباره کل هش��ان را سر جای
یا ش��اید پوزخندی تحویلم اول ب��ر م یگرداندند .منتظر
داد ک��ه م��ن فک��ر ک��ردم ماندم تا سروکل هی قهوهچی
لبخند است .بعد ،همه چیز پیدا ش��ود ،اما هرچه منتظر
شدم هیچ کس به پیشوازم نیامد .از آن دو پیرمرد که بیرون مشغول قلیان را فرام��وش کردم .آن دو پیرم��رد ،چر تزنان آمده بودن��د بیرون و حالا
کش��یدن بودند پرسیدم« :قهوهچی کجاست؟!» یکی از آن دو جواب داد :روی نیمکت بیرون قهوهخانه نشس��ته و منقلشان را جلو یشان گذاشته
«این ج��ا قهوهچی ندارد .اگر چای م یخواهی خودت برو بریز!» کمی جا بودن��د و آرا مآرام تریاک م یکش��یدند ،آن دو پیرمرد هم که س��بی لهای
خوردم ،ولی بعد رفتم و از س��ماور ب��رای خودم چای ریختم ـ رفتم روی تاب خوردهای داش��تند همان طور قلیان م یکشیدند و دودش را به سوی
نیمک تهای مفروشی که بیرون قهوهخانه گذاشته بودند پهلوی یکی از آن چهرهه��ای چرتی آن دوی دیگ��ر ول م یدادند .حالا م��ا پنج تن بیرون
دو پیرمرد قلیا نکش نشستم .عرق از سر و دوشم م یریخت .چای را توی نشسته بودیم .قرین هها دوب هدو روب هروی هم و من روب هروی هیچ کس.
خیلی طول نکش��ید تا من به آن س��رو وضع و شرایط خو گرفتم .بله، نعلبکی ریختم و تازه داش��تم قند را توی دهان��م م یبردم که یکی از آن
پیرمردها کهداشت قلیان م یکشید و سبی لهایدراز تا بخوردهایداشت من حالا جزوی از صاحبان آن قهوهخان هی س��ر راه یا وسط راه یا انتهای
راه بودم. رو کرد به طرف من و گفت« :خوش آمدی همشهری!»
یک روز که ما پنج تن بیرون نشسته بودیم متوجه پیدا شدن سروکل هی گفتم« :ممنون!» قل قلی کرد و دودش را با جمل هی «از کجا آمدهای؟»
جوانی شدیم که از دور داشت به قهوهخانه نزدیک م یشد .ما آن قدر پیر به صورتم دواند.
فکرش را نکرده بودم .باید چه جوابی م یدادم .راستی من از کجا آمده شده بودیم که تشخیص چهرهی یک جوان از راه دور کار چندان دشواری
بودم به این جا ،به این بیابان س��وزان ب یآ بوعلف .این جا چه کار خاصی نباش��د .یعنی حتی اگر نم یدیدیم ،م یتوانستیم بوی جوانی یک جوان را
داش��تم! گفتم« :از جای خاصی نیامدهام .تنها کمی خسته بودم .خواستم در آن حوالی به خوبی استشمام کنیم.
جوان نزدیک ش��د .س�الم کرد ،رفت داخل برای خودش چای ریخت مکانی برای نوش��یدن یک چای و اس��تراحت پیدا کنم!» گفت« :تو هنوز
جوانی پسر!» تعجب کردم .منظورش را نفهمیدم .سرم را با حالت تعجب و روب هروی من نشس��ت .انگار پی شتر از رس��وم آن قهوهخانه با خبر بود.
و ب یخبری از موضوعی که او قصد بیانش را دارد چندبار به راست و چپ نشست روب هروی من و یکی از آن دو پیرمرد قلیا نکش که هر دو قرین هی
تکان دادم .گفت« :سا لهاست که هیچ جوانی پا به ای نجا نگذاشته است هم بودند ،گفت« :حالا قرینه کامل شد!»
آن جوان چهرهی همان لحظ هی مرا داشت که تازه وارد قهوهخانه شده و هر جوانی که بخواهد پا به این جا بگذارد پیر م یشود ».پرسیدم« :اسم
این قهوهخانه چیست؟» گفت« :ای نجا اسمی ندارد و سا لهاست که هیچ ب��ودم .انگار خود من بود یا من خود او بودم .بعد ،کاغذی را از جیبش در
مسافری به این جا نیامده ».گفتم« :صاحبش کیست؟» گفت« :صاحبان آورد و مقابل من گذاشت .طبق آن کاغذ که سند مالکیت قهوهخانه بود،
این قهوهخانه همی نهایی هس��تند ک��ه م یبینی .از حالا تو هم جزو یکی او از آن لحظه به بعد ،صاحب تا مالاختیار آن جا به حس��اب م یآمد .سند
از صاحبان این قهوهخان های!» گفتم« :من از کلمات قصار افس��ان هپردازان اعتبار داشت و مهر و امضای رسمی پای آن خورده بود .بعد هم ما پنج تن
بدم م یآید .رک و پوس��ت کنده بگو منظورت چیست؟» گفت« :اگر صبر را مجبور کرد تا در اس��رع وقت آن جا را ترک کنیم .ما خرت و پر تهای
کن��ی خودت م یفهمی!» قضیه داش��ت ک مکم جالب م یش��د .من بدون معدود خود را جمع کردیم ،آن جا را ترک کردیم و در آن برهوت خشک،
داشتن هیچ سرمای های صاحب یک قهوهخان هی سرراهی شده بودم .گفتم :ب��دون مقصد و هدف ،در زیر س��ای هی با لهای پنج
«خس��ت هام .باید کمی بخواب��م» و همان جا روی نیمکت دراز کش��یدم .کرکس به راه افتادیم.
قرین��ه ،ام��ا دوباره به ه��م خورده ب��ود .و من چش�� مهایم را بس��تم و قبل از خواب چند لحظه به قیاف هی شرکایم فکر
کردم :آن دو پیرمرد با آن شباهت یا تقارن شگف تانگیز و غیرقاب لتصور و این زم��ان رو به مو تتر از آنی هس��تم که بخواهم
با آن سبی لهای پرپشت خوابیده که در داخل روب هروی هم نشسته بودند از سرگذش��ت صاحب ج��وان آن قهوهخانه چیزی
و ه��م زمان چرت م یزدند .و بعد ،این دو پیرمرد با س��بی لهای دراز تاب بنویسم.
ﭘﯿﻮﺳﺖ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺑﯽ .ﺳﯽ خورده در حال قلیان کش��یدن که انگار سیبی هستند که از وسط نصف
از دفتر داستا نهای کوتاه ،وداع با اسلحه ۲ شده باشند .چه تقارن عجیبی .در میان صاحبان این قهوهخانه انگار تنها
29 Vol. 1 * No. 0 * Autumn 2011