Page 24 - Issue No.1389
P. 24

‫هم راننده اتوبوس خوبی می تواند باشد!»‬     ‫کرده اند؟ تا به حال شده تو را بزور بنشانند و‬                                            ‫قدرش را بدان!»‬                                     ‫«ادامه‌ی صفحه ‪»۲۳‬‬                             ‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1389‬جمعه ‪ 13‬نیدرورف‬
‫می‌گوید‪« :‬چه ایرادی دارد؟ اما مشکل جدی این‬         ‫سای ‌ههایی که مثل میله های زندان‪ ،‬تورا احاطه‬            ‫می‌گویم‪ « :‬چرا بین این همه نویسنده که می نویسند‬        ‫پس تنها راهی که شانس زنده ماندنشان را دو چندان‬
‫است که جایی را نمی شناسم که مناسب حال ما‬           ‫کرد‌هاند با صداهایی که لبریز از تحقیر و توهین اند بر‬    ‫من باید گرفتار تو بشوم که حتی یک داستانش را‬            ‫‪ 24‬می کرد این بود که یکی را به شمال و دیگری را به‬                         ‫‪Vol. 23 / No. 1389 - Friday, Apr. 1, 2016‬‬
‫باشد؟ حالا دیگر این شرکت های انحصاری تا فیها‬       ‫سرت فریاد بزنند که ‪ :‬ما همه چیز را در بارۀ تو می‬        ‫نتوانسته چاپ کند؟ تو هرگز جرات نکرده ای بعضی‬
‫خالدو ِن جنگل های آمازون را هم شناسایی کرده‌اند‪».‬‬  ‫دانیم‪ ،‬همه چیز را! ما حتی می دانیم که آخرین بار‪،‬‬        ‫از آنها را حتا برای نزدیک ترین کسانت بخوانی‪ .‬آیا‬                                    ‫جنوب راهی کنند‪».‬‬
‫می گویم‪« :‬اگر کشتی نو ِح تو بتواند بپرد‪ ،‬عجالتاً‬   ‫کی و کجا سعی داشتی استمناء کنی! پس بهتر است‬             ‫آقای محمد علی که او را استاد خود می دانی از وجو ِد‬     ‫پرستار که اشک های دلتنگی اش انگار پایانی ندارد‪،‬‬
                                                                                                           ‫م ِن در به در شده با خبر است؟ یا مثلا شروین میداند‬     ‫بر پیشانی اش می کوبد و هق هق کنان می‌گوید‪:‬‬
                            ‫می‌تواند برود مریخ‪».‬‬                                 ‫که اعتراف کنی؟»‬           ‫که شخصیت اصلی "داستان ریاضی" را از روی او‬              ‫«اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده‪ ،‬بدان عاشق‬
‫می‌گوید‪« :‬ببینم چه می شود‪ .‬توهم اگر بخواهی‬         ‫می‌گویم‪« :‬نمی فهمم از چه و کی حرف می زنی‪ .‬چه‬                                                                   ‫شده است و گریه کرده‪ ،‬بدان عاشق شده است و‬
                                                                                                                            ‫کپی کرده ای؟ گمان نمی کنم!»‬
       ‫می‌توانی ناخدای این کشتی فضایی بشوی‪».‬‬                                  ‫چیز را اعتراف کنی؟»‬          ‫بوق ماشین های پشت سری به او مجال نمی دهند‪.‬‬                                                ‫گریه کرده!»‬
‫می گویم‪ «:‬من ترجیح می دهم بمانم‪...‬بین خودمان‬       ‫می گوید‪« :‬من هرگز سعی نکردم تورا از سرم وا‬              ‫ماشین را کنارمی زند و ترمز دستی اش را با غیض‬           ‫می‌پرسم‪« :‬راستی می دانی از آن تاریخ به بعد‬
                                                   ‫کنم‪ .‬آن شب را می گویم‪ .‬آن شب که آمده بودند‬              ‫بالامی کشد و نگاهش را به پیر زنی که کنار صندوق‬         ‫شبهایی که قرص کامل ماه در آسما ِن آن دیار پدیدار‬
                    ‫بماند‪ ،‬من از پرواز می ترسم!»‬                                                           ‫صدقات ایستاده است و فال می فروشد‪ ،‬می دوزد‪.‬‬
‫می‌گوید‪« :‬اما روزهای خوبی در انتظارت نخواهد‬                                            ‫سرا ِغ من‪».‬‬                                                                                   ‫می شود چه اتفاقی می افتد؟»‬
                                                                                ‫می‌گویم‪« :‬یعنی‪»...‬‬                ‫مدتی به سکوت می گذرد‪ .‬به حرف می آیم‪.‬‬            ‫پرستار که همچنان زار می زند و بر پیشانی اش‬
                                     ‫بود اینجا‪».‬‬   ‫م ‌یگوید‪« :‬ولی آن ها بلوف می زدند‪ .‬هیچ چیز راجع‬         ‫می‌گویم‪« :‬تو می دانی اگر شانس یارم نبود‪ ،‬الان مثل‬
‫می‌گویم‪« :‬شاید! شاید هم نه! همه چیز بستگی به‬                                   ‫به تو نمی دانستند‪».‬‬         ‫میلیون ها آدم نیمه کارۀ در به در دنبال یک زهر‬                 ‫میکوبد سر تکان می دهد و می گوید‪ «:‬نه!»‬
                                                            ‫می‌گویم‪« :‬مثلا اگر بدانند چه می شود؟»‬          ‫ماری می گشتم که بتوانم خودم را فراموش کنم؟ از‬          ‫م ‌یگویم‪« :‬درآن دیار درست راس ساعت دوازدۀ نیمه‬
                                      ‫تو دارد‪».‬‬    ‫م ‌یگوید‪« :‬نمی‌خواهم که بدانند‪ .‬درست است که‬                                                                    ‫شب‪ ،‬صدایی از جنوب بلند می شود که مراد را فریاد‬
‫م ‌یگوید‪« :‬چه کا ِر دیگری از دستم ساخته است؟‬       ‫زورم به آن ها نمی رسد اما چرا باید تسخیرم کنند؟»‬                             ‫کدام بودن حرف می زنی ؟»‬           ‫می زند و درست دو دقیقه بعد صدایی از شمال جواب‬
                                                   ‫ب ‌یاختیار به یاد داستا ِن نیمه کارۀ « بلوغ»‌ش میافتم‪.‬‬  ‫سرش را تکان می دهد و بدون آنکه به من نگاه‬
                                          ‫بگو!»‬    ‫آن جا که راوی در برابر دوستی که خود را باخته‬            ‫کند‪ ،‬می گوید‪ « :‬تو چرا؟ تو چرا این حرف ها را‬                                       ‫می دهد‪ ،‬جا ِن دلم!»‬
        ‫می‌گویم‪« :‬تو می توانی مرا عاشق بکشی!»‬      ‫است و به هذیان گویی افتاده‪ ،‬می‌گوید همه زمین‬            ‫میزنی؟ تو که می دانی من وضعیتی بهتراز تو ندارم‪،‬‬        ‫پرستار از خود بیخود می شود‪ .‬در حالی که سر‬
‫م ‌یگوید‪ « :‬به اندازه کافی می کشند‪ ،‬مرا از این یک‬  ‫می خورند‪ ،‬استثنایی وجود ندارد‪ ،‬همه! آنهایی را که‬                                                               ‫و سینه زنان به سمت در می دود‪ ،‬فریاد می زند‪:‬‬
                                                   ‫می بینی س ِر پا ایستاده اند تنها نخواسته اند تسلی ِم‬                                        ‫نمی دانی؟»‬
                                ‫کار معاف کن‪».‬‬      ‫شکست شان بشوند‪ .‬یک سوار کار ماهر بیشتر از هر‬            ‫می گویم‪ « :‬من فقط این را می دانم که تو تکلیفت‬                                        ‫«سوسن! سوسن!»‬
‫م ‌یگویم‪« :‬می دانم! من هم نخواستم که مرا راستکی‬                   ‫کسی از اسب افتاده‪ ،‬فراموش نکن!‬           ‫با خودت روشن نیست اما همیشه خواسته ای بهایش‬            ‫اشکهایم را با پشت دستم پاک می کنم‪ .‬سیگاری‬
‫بکشی‪ .‬بگذار عاشق بشوم اما به معشوقم نرسم‪ ،‬دق‬       ‫می‌گویم‪« :‬بین شکست و تسلیم درۀ عمیقی وجود‬                                                                      ‫که لای انگشتا ِن دستم له شده است را در سطل‬
                                                                   ‫دارد که با انتخاب ما پر می شود‪».‬‬                                        ‫را من بپردازم‪».‬‬        ‫آشغال می اندازم‪ .‬نهیبی به خود می زنم و ازجایم‬
      ‫کنم و بمیرم! این کار را که می توانی بکنی؟»‬   ‫می‌گوید‪« :‬حرف درستی است‪ .‬شکست یک چیز‬                    ‫چهره اش منقلب می شود‪ .‬سایۀ غم را می توانم در‬           ‫بلند می‌شوم ‪ .‬هنوز روی زمین بند نشده ام که سر‬
           ‫می‌گوید‪« :‬تو سزاوا ِر یک پایان خوشی‪».‬‬                       ‫است و تسلیم چیز دیگری‪» .‬‬            ‫چشمانش ببینم‪ .‬رویش را برمی گرداند‪ .‬دستش را از‬          ‫گیجۀ شدیدی تعادلم را بر هم می زند ‪ .‬به زحمت‬
                                                   ‫می‌گویم‪« :‬پس با این حساب م ‌یتوانیم به آن سرزمین‬        ‫فرما ِن ماشین می گیرد و صورتش را پاک می کند‪.‬‬           ‫خودم را به تخت گیر می دهم و آنقدر به همان‬
‫م ‌یگویم‪« :‬ولی من آنقدر ها هم خود خواه نیستم‪ .‬می‬                    ‫دوردس ِت رویاهامان برویم هان؟»‬         ‫در حالی که همچنان از نگاه کردن به من پرهیز‬             ‫حال می مانم تا زورم به سرگیجه بچربد‪ .‬با احتیاط‬
‫خواهم عشق بماند! داستان عشق جور دیگری نمی‬          ‫به فکر فرو م ‌یرود‪ .‬ماشین را خاموش می کند‪ .‬پاک ِت‬                                                              ‫به طرف در میروم‪ .‬از د ِر نیمه باز به بیرون سرک می‬
                                                   ‫سیگارش را از روی داشبورد برمی دارد و تعارف‬                                            ‫م ‌یکند‪ ،‬می گوید‪:‬‬        ‫کشم‪ .‬راهرو پر است از آدمهای جور واجور و دکترها و‬
                                ‫ماند‪ ،‬می ماند؟»‬    ‫م ‌یکند‪ .‬لابد فراموش کرده است که در آخرین‬               ‫«من هرگز نخواستم به تو آسیبی برسانم‪ .‬نم ‌یخواهم‬        ‫پرستارهایی که با عجله از یک اتاق بیرون می زنند و‬
‫م ‌یگوید‪« :‬البته حالا‪ ،‬در قرن بیست و یکم که نمی‬    ‫داستانش من سال ها پیش‪ ،‬درست روز سیزدۀ خرداد‬             ‫باور کنی اما اگر فکر می کنی اذیتت کرده ام‪،‬‬             ‫یا به داخ ِل اتا ِق دیگری می روند‪ .‬خارج شدن از آنجا‬
 ‫شود بسان دوران فرهاد کوه کن قصۀ عشق گفت‪».‬‬                        ‫ماه کشید ِن سیگار را ترک کرده ام‪.‬‬                                                               ‫آسان به نظر نمی رسد‪ .‬به داخل برمی گردم و کمی‬
‫می گویم‪« :‬شما نویسنده ای ‪ ،‬شما بهتر می دانی‬        ‫می‌گویم‪« :‬من هنوز آن دانۀ جو را در جیبم دارم‬                          ‫متاسفم‪ .‬هیچ عمدی در کار نبوده‪».‬‬          ‫فکر می کنم‪ .‬به سراغ کمد لبا ِس کنار دستشویی‬
                                                                                                           ‫می‌گویم‪« :‬خیلی مایلم بدانم که چرا تکلیف آدمهایت‬        ‫میروم‪ .‬خوشبختانه یک دست لبا ِس شسته شده و‬
                                    ‫چه بکنی‪».‬‬                                             ‫اخوی!»‬           ‫را در داستانهایت لااقل روشن نمی کنی؟ چرا مثلا‬          ‫‪ In touch with Iranian diversity‬اتو کشیده در آن آویزان است‪ .‬بی درنگ تن پوش‬
‫می گوید‪«:‬ایکاش می دانستم که چگونه می شود‪،‬‬                                   ‫بیاد می آورد‪ .‬م ‌یخندد‪.‬‬        ‫مرا به آرامش نمی رسانی؟ چرا باید دائم غر بزنم؟‬         ‫بیمارستانم را با آن عوض می کنم‪ .‬آن چه به تن‬
‫تخم عشق را در جای جای این کره ای که همه‬            ‫م ‌یگوید‪« :‬درست است! کاملا! تو ترک کرده‌ای‪.‬‬             ‫شاید این طوری وضع خودت هم بهتر بشود‪ ،‬کسی‬               ‫دارم لباسی است بلند از جنس ماهوت و شالی که‬
‫جایش را بشکه های نفت و نفرت پر کرده‪ ،‬کاشت‪.‬‬                             ‫آفرین به آن یک جو غیرت!»‬                                                                   ‫آنرا دور کمرم پیچیده ام‪ .‬در جی ِب بغلش‪ ،‬یک عینک‬
                                                   ‫درحالی که سرش را تکان م ‌یدهد سیگارش را‬                                                   ‫چه می داند!»‬         ‫دودی پیدا م ‌یکنم‪ .‬آن را نیز به چشم می زنم‪ .‬اما‬
            ‫آنوقت این درد سرها را هم نداشتیم!»‬     ‫م ‌یگیراند‪ .‬دودش را از شیشۀ ماشین به بیرون‬              ‫م ‌یگوید‪« :‬چطور می توانم این کار را بکنم در حالی‬       ‫هنوز مطمئن نیستم که شناخته نشوم‪ .‬پلاستی ِک‬
‫می‌گویم‪« :‬بالاخره باید راهی باشد‪ .‬اما حتی اگر‬      ‫می‌فرستد و خود را کمی جابجا می کند و رو به من‬                                                                  ‫خری ِد فروشگاه رفاه را که به میلۀ رخت آویز بسته‬
‫راه حل مناسبی پیدا نکردی‪ ،‬هنوز خیلی ها تشنۀ‬        ‫می‌گوید‪ «:‬آخر میدانی همین اول کار با باورپذیری‌اش‬                         ‫که جایی برای آرمیدن نیست؟»‬           ‫شده است را باز می کنم ودرونش را می کاوم‪ .‬یک‬
‫داستانهای عاشقانه به سبک قدیم هستند‪ .‬دست‬                                                                   ‫م ‌یگویم‪« :‬چرا مرا دریکی از آن خیال کردن هایت‬          ‫کلاه نمدی در آن پیدا می کنم که پیشانی اش با‬
‫بجنبان‪ .‬می دانی که تشنگی زودتر از گرسنگی آدمها‬                                       ‫مسئله دارم‪».‬‬          ‫به آرزویم نمی رسانی؟ آسمان که به زمین نمی آید‪».‬‬        ‫پرهای طاووس تزیین شده است‪ .‬کمی برای دور سرم‬
                                                   ‫م ‌یگویم‪ُ « :‬خب‪ ،‬در مایۀ داستانهای تخیلی که‬             ‫می گوید‪ «:‬فکر می کنی که به عمد این کار را‬              ‫گشاد است اما مگر اهمیتی دارد؟ خود را در آینه‬
                          ‫را از پای در می آورد!»‬                                                           ‫نم ‌یکنم؟ به دور و برت نگاهی بیانداز! با این همه‬       ‫م ‌یبینم‪ .‬به قد ِر رضایت بخشی تغییر قیافه داده ام‪.‬‬
‫م ‌یگوید‪« :‬دستپاچه ام نکن ببینم چه می توانم‬                     ‫بنویسش‪ ،‬مشکلی پیش نخواهد آمد‪».‬‬             ‫واقعیت های تلخ و ناگواری که هر روزه اتفاق میافتد‬       ‫کمی آب می نوشم و بعد با قیافه ای که به دیوانه‌های‬
                                                   ‫م ‌یگوید‪ «:‬شاید‪...‬بد نمی‌گویی‪ .‬این طوری دستم باز‬        ‫پرندۀ رویا هایم بی بال و پر شده اند‪ ،‬پر پرواز ندارند‪،‬‬  ‫شفا یافته می ماند می زنم بیرون‪ .‬بی هیچ مانعی از‬
                                        ‫بکنم!»‬                                                                                                                    ‫د ِر بیمارستان خارج می شوم‪ .‬برای اولین ماشینی که‬
‫ساکت می شوم‪ .‬او آن چنان دچار هیجان شده است‬                                          ‫است مگر نه؟»‬                                              ‫می فهمی؟»‬           ‫از بالا می آید دست تکان می دهم و فریاد میزنم‪:‬‬
‫که حیفم م ‌یآید بیشتر از این پا پی اش بشوم‪ .‬از‬     ‫منتظرجوابم نمی ماند و ادامه می دهد‪« :‬می‌خواهم‬           ‫می‌گویم‪ « :‬اگر می خواهی مرا قانع کنی لااقل از این‬
‫داشبورد ماشین دفتر چه یادداشتش را بیرون‬            ‫در سر درش با خط خوش بنویسم فقط بچ ‌هها‪ .‬از‬               ‫شعارهای کهنه استفاده نکن! البته که نمی فهمم‪».‬‬                                                ‫دربست!‬
‫م ‌یکشد و تند و تند ورق می زند‪ .‬ناگهان مکث‬                                                                 ‫می گوید‪« :‬این بحث میان من و تو به جایی نخواهد‬          ‫در جا می ایستد‪ .‬راننده سرش را به طرفم کج می‬
‫م ‌یکند‪ .‬لبخند رضایتی روی لبانش نقش می بندد‪.‬‬                 ‫سوار کردن والدی ِن عزیز اکیداً معذوریم‪».‬‬
‫با گونه‌های گل انداخته می گوید‪ «:‬پیدایش کردم‪».‬‬             ‫می‌گویم‪« :‬خوب حالا از کجا شروع کنیم؟»‬                                 ‫رسید‪ .‬دست از سرم بردار!»‬                                 ‫کند ومی پرسد‪« :‬کجا؟»‬
                                                   ‫می‌گوید‪ «:‬از بچه های حاشیۀ پالایشگاه تهران شروع‬                            ‫م ‌یخندم‪ .‬بی اراده می خندم‪.‬‬         ‫هنوز آدرس خانۀ نویسنده را نگفته ام که کلمات‬
         ‫با احتیاط می پرسم‪« :‬داستا ِن عاشقانه؟»‬    ‫م ‌یکنیم‪ .‬ازمحلۀ قمصر‪ .‬اما اول باید فکری به حال‬         ‫می گوید‪« :‬کسی که به حرفهای مایوسانۀ من این‬             ‫نو ِک زبانم ذوب می شوند‪ .‬حس تنفری عمیق در‬
‫م ‌یگوید‪« :‬یکی خوبش را پیدا کرد‌هام‪ .‬می‌خواهی‬      ‫بوی تعفن آ ِب جوی محله بکنیم‪ .‬نمی شود به آن‬                    ‫چنین بخندد نباید آنقدرها حالش بد باشد!»‬         ‫درونم بیدار می شود‪ .‬چیزی نمانده که از کوره در‬
‫باغبان یک خانۀ اشرافی باشی که خانم آن خانه یک‬      ‫جا نزدیک شد‪ .‬تو باید یادت باشد‪ .‬وقتی از آن جا‬           ‫می گویم‪ «:‬و تو هم آن چنان خودت را به آن راه‬            ‫بروم و تمام حرف های رکیک دنیا را نثارش کنم‪ .‬اما‬
                                                                                                           ‫زده ای که مثلا نمی دانی این روزها خندیدن‪ ،‬نشانۀ‬        ‫اگر او پا روی پدال گاز بگذارد و برود چه؟ آب دهانم‬
             ‫دل نه صد دل عاشق ات می شود ؟ »‬                   ‫برگشتم تا سه روز بوی گند می دادم‪».‬‬                                                                  ‫را قورت می دهم و همۀ تلاشم را می کنم تا همه‬
 ‫می‌گویم‪« :‬باغبان ؟ او هم عاشق خانم خانه است؟»‬     ‫خوب به یاد می آورم‪ .‬آن روز که از محلۀ قمصر‬                                            ‫شاد بودن نیست!»‬          ‫چیز عادی جلوه کند‪ .‬بی آن که چیزی بگویم سوار‬
‫می‌گوید‪« :‬چه جور هم! اما مدام در حال انکارش‬        ‫برگشت حتی بعد از یک دوش طولانی هنوز بوی گند‬             ‫می‌گوید‪« :‬هرگز به ذهنم نرسیده بود که تو را در‬          ‫می شوم‪ .‬در آیـنۀ عق ِب ماشین‪ ،‬با تعجب به من نگاه‬
                                                   ‫می داد و برای مراعات حالم آن شب را در ماشین به‬          ‫کسوت یک فیلسوف بنویسم‪ .‬تو توان و ظرفیتش را‬             ‫می کند‪ .‬دوباره می پرسد‪« :‬کجا تشریف می برید؟»‬
                                        ‫است!»‬      ‫صبح رسانده بود‪ .‬می گویم‪ «:‬به این داستان کمی‬                                                                    ‫کلاه نمدی را از سر برمی دارم و بعدعینکم را‪.‬‬
‫می‌گویم‪« :‬حالا چرا یک معشوق اشرافی؟ رخت عشق‬        ‫هم ِس ُرم علم تزریق می کنیم تا مشکل مردم آنجا‬                                                  ‫داری‪» .‬‬         ‫یکه می خورد‪ .‬می گویم‪« :‬بن بست سرگردانی! چه‬
                                                   ‫بکل حل بشود‪ .‬اما قول بده‪ ،‬بچه های غزه وسوریه و‬          ‫می‌گویم‪« :‬بازی را کنار بگذار‪ ،‬مرا به خانه ام ببر‪.‬‬
                      ‫برای تنشان گشاد نیست؟»‬                                                               ‫بگذار نا گفته های درونت را به کمک هم بنویسیم‪.‬‬                                                  ‫طوره؟»‬
‫می‌گوید‪« :‬نه! اشتباه نکن‪ .‬او زن زیبایی است که‬                                   ‫عراق و الجزایر و‪»...‬‬                                                                               ‫م ‌یگوید‪« :‬طعنه می زنی هان؟»‬
‫با پول معامله‌اش کرد‌هاند‪ .‬وانگهی از خاصیت عشق‬     ‫به میان حرفم می دود و می گوید‪ «:‬اصلا طوری‬                             ‫چرا از زیرش شانه خالی می کنی؟»‬           ‫م ‌یگویم‪«:‬اگر جای دیگری هم برای رفتن و ماندن‬
                                                    ‫میسازمش که تمام بچه های دنیا توش جا بشوند‪».‬‬            ‫می‌گوید‪« :‬این اواخر که نبودی به سرم زده بود که‬         ‫‪ 24‬دارم‪ .‬سرگردانم‪ .‬سرگردانم کردی و حالا دست پیش‬
 ‫یکی این است که می تواند اندازۀ هر کسی بشود!»‬      ‫می‌گویم‪ « :‬برای آن کوچولو هاش که خیلی کوچکند‬            ‫دستی بالا بزنم و یک کشتی نوح دیگری بسازم و‬
‫می‌گویم‪« :‬من تجربۀ زیادی در این باره ندارم‪...‬‬      ‫می توانیم مهد کودکی بسازیم و بسپاریمشان دست‬             ‫همۀ شخصیت های داستانم را از این مهلکه ای که‬                                ‫را گرفته ای که پس نیفتی؟»‬
‫برگردیم سر داستا ِن خودمان‪ ،‬چطور راضی شد‬           ‫مینا‪ .‬او عاشق است‪ ،‬می تواند مربی مهد کودک خوبی‬          ‫در آن گیر کرد‌هاند فراری بدهم و به سرزمینی دور‬         ‫م ‌یگوید‪ «:‬متاسفم! نمی خواستم که کار تو به‬
                                                   ‫باشد‪ .‬درنا هم تا حالا باید برای خودش خانمی شده‬          ‫دست ببرم‪ .‬جایی که پای هیچ بنی بشری به آنجا‬             ‫اینجاها بکشد‪ .‬اما اگر سرگردانی لااقل هنوز هستی‪.‬‬
                     ‫خودش را به پول بفروشد؟»‬       ‫باشد‪ .‬او را هم می آوریم‪ ،‬ایرادی دارد؟‪ ...‬راستی مراد‬     ‫نرسیده‪ ،‬اما‪ ،‬اما هر بار صدایی خشن و زهرآلودی در‬
‫م ‌یگوید‪« :‬راستش این است که او خود را فدا کرده تا‬
‫خواهرانش بتوانند زندگی راحت تری داشته باشند‪».‬‬                                                                                      ‫درونم سرکوبم می کند‪».‬‬
                                                                                                           ‫می‌گویم‪« :‬چرا نه؟ نا سلامتی تو نویسنده ای! از‬
        ‫می‌گویم‪ « :‬حالا چرا عاشق من می شود؟»‬
‫می‌گوید‪ « :‬چه کسی می تواند ادعا کند برای این‬                                                                         ‫کدام صدای مخالف صحبت می کنی؟ »‬
‫سئوال تو جواب راست و درستی وجود دارد؟ همین‬                                                                 ‫می‌گوید‪« :‬تو چه می دانی!‪ ...‬تا به حال احضارت‬
‫قدرش را بگویم که او حاضر است برای تو ازجانش‬

                                    ‫هم بگذرد‪».‬‬
                                   ‫«ادامه دارد»‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29