Page 23 - Issue No.1389
P. 23

‫یکی بود یکی نبود‪ ،‬نویسنده ای بود که از‬                                                                   ‫ادبیات‬

‫‪23‬‬

‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1389‬جمعه ‪ 13‬نیدرورف‬                                                                                            ‫دل کابو ‌سهایش به زندگی سلام می کرد!‬                                                                     ‫داستان‬

                                                                                                                                 ‫محمد رضا حجامی‬                                             ‫کارم با کتاب و داستان و این جور چیزها بود‪».‬‬   ‫بخش سوم‬
                                                                                                                                                                                       ‫می گوید‪ « :‬هووم! مثلا سرو کارت به داستان های‬
                                                                                                                                                                                                              ‫عاشقانه هم افتاده است؟»‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬‫‪Vol. 23 / No. 1389 - Friday, Apr. 1, 2016‬‬  ‫در سطح کوچه و خیابانها سرگردان مانده بودند‪ ،‬در‬         ‫گل دارش را صاف می کند رو به بچه هایی که دور‬                      ‫می‌گویم‪« :‬هی هم چین‪ .‬چطور مگر؟»‬         ‫آینده؟ دیده نمی شود‪ .‬در چنان مه غلیظی فرو رفته‬
                                                                          ‫دست باد به پرواز در می آیند و در اندک زمانی به‬         ‫آتش چشم به او دوخته اند قصه اش را اینطور آغاز‬         ‫می‌گوید‪« :‬بی ِن خودمان بماند‪ ...‬راستش من به یک‬     ‫است که چیزی یا کسی در آن نمایان نیست‪.‬چشم‬
  ‫‪23‬‬                                                                      ‫شاخه های درختان می چسبند و در چشم بر هم‬                ‫می کند‪ :‬بچه های من‪ ،‬امروز می خواهم قصه ای‬             ‫داستان عاشقانه‪ ،‬احتیاج فوری دارم‪ .‬فوری و فوتی‪،‬‬     ‫می گردانم تا شاید بتوانم با یافتن نقطه ای رقیق تر‪،‬‬
                                                                          ‫زدنی سبز می شوند‪ .‬ابرهای کبود و ضخیم آسمان‪،‬‬            ‫برایتان تعریف کنم که خودم شاهد عینی ماجرایش‬                                                              ‫از آن جا سرک بکشم و چیزی را‪ ،‬اندکی ازهر چیزی‬
                                                                          ‫پنبه ای رنگ و رقیق می‌شوند و در کوتاه مدتی بعد‬         ‫بودم‪ .‬ماجرای عشق در سرزمینی که مردمانش‬                                                   ‫می فهمی؟»‬       ‫را شاید در آینده ببینم‪ .‬نمی شود‪ .‬تصمیم می گیرم‬
                                                                          ‫از صورت آسمان پاک می‌شوند و آفتاب تابیدن می‬            ‫تاریخی پنج هزار ساله را بر دوش می کشند‪ .‬لطفا‬          ‫ترش م ‌یکنم‪ .‬می‌گویم‪«:‬برو آقا‪ ،‬وقت گیر آورده ای؟‬   ‫بیاستم و با دستهایم مه را کنار بزنم‪ .‬پس‪ ،‬چنگ می‬
                                                                          ‫گیرد‪ .‬در آن روز تمام گلهای پژمرده و نیمه جان‬           ‫خوب گوش کنید‪ :‬مراد‪ ،‬عاشق مینا بود و مینا هم‬                                                              ‫زنم و مه می روبم‪ .‬آنجا که مه کنار میرود ناگهان‬
                                                                          ‫گلدان ها هم جان م ‌یگیرند‪ .‬این همه تغییر در یک‬         ‫مراد را بیشتر از جانش می خواست‪ .‬اما مشکل بزرگی‬                                ‫مگر من دلال ازدواجم؟»‬      ‫با نشانه هایی آشنا روبرو می شوم‪ .‬خوب که به دور‬
                                                                          ‫زمان اندک‪ ،‬آنقدر بزرگ و تکان دهنده بود که آژیر‬         ‫بر سر راه عشقشان وجود داشت‪ .‬آن دو در دیاری‬            ‫می‌گوید‪ « :‬نه! نه جانم‪ .‬سوء تفاهم نشود‪ .‬من‪...‬من‬    ‫و برم نگاه می کنم متوجه می شوم که ناغافل به‬
                                                                          ‫خطر را از هر گوشۀ آن دیار بلند کند‪ .‬صدای آژیر‬          ‫زندگی می کردند که عشق وزی در آنجا ممنوع اعلام‬         ‫به یک داستان عاشقانۀ پر سوز و گداز احتیا ِج مبرم‬   ‫گذشته رسیده ام‪ .‬با خود می گویم حالا که تا اینجا‬
                                                                          ‫خطر یک لحظه قطع نمی شود‪ .‬لباس شخصی ها به‬               ‫شده بود و کسانی که در حین ارتکاب به عشق به‬            ‫دارم‪ .‬هوای گریه دارم‪ ،‬نمی بینی؟ می خواهم با گریه‬   ‫آمده ام شاید بد نباشد نگاهی گذرا به آن چه بر من‬
                                                                          ‫خیابانها سرازیر می‌شوند‪ .‬پست‌های ایست – بازرسی‬         ‫دام می افتادند‪ ،‬بلافاصله به جزیره ای بنام کهریزک‬                                                         ‫گذشته است بیاندازم‪ .‬و قبل از هر چیز‪ ،‬با خودم قرار‬
                                                                          ‫بر س ِر هر گذری بر پا م ‌یشود‪ .‬عرصه آنقدر تنگ‬          ‫تبعید می شدند‪ .‬کهریزک جزیره ای بود که مردم‬                                        ‫جگرم را جلا بدهم‪».‬‬     ‫م ‌یگذارم از خاطراتی که مرا غمگین می کند بسرعت‬
                                                                          ‫م ‌یشود که حتی مورچه‌ها نیزمورد بازرسی قرار‬            ‫از محل دقیقش اطلاع درستی نداشتند و گویا تا‬                                 ‫می‌پرسم‪« :‬پر سوز و گداز؟»‬     ‫بگذرم و وقتم را تنها برای پیدا کرد ِن خوب هایش‬
                                                                          ‫میگیرند‪ .‬اما بشنوید از مرد ِم آن دیار که بی اغراق‪ ،‬در‬  ‫آن روز کسی هم نتوانسته بود از آنجا جان سالم‬           ‫می‌گوید‪« :‬دقیقا ! از آن دست داستانهای عاشقانه‬      ‫صرف کنم‪ .‬اما از همان لحظۀ نخست دستگیرم‬
                                                                          ‫میانشان کمتر کسی زندگی می کرد که داغ عزیزی‬             ‫بدر ببرد‪ .‬تنها دیوانه هایی که به هذیان گویی می‬        ‫که‪ ...‬ولی افتاد مشکل ها‪ .‬البته زیاد قدیمی نباشد‪،‬‬   ‫م ‌یشود کار سختی در پیش دارم‪ .‬به محضی که‬
                                                                          ‫بر دل نداشته باشد‪ .‬آن ها در یک تصمیم اجتماعی‬           ‫افتادند از آن جا چیزهایی می گفتند‪ .‬با این همه‪،‬‬        ‫تکراری هم نباشد لطفا و مهم تراز همه این که از این‬  ‫شروع می کنم به ورق زدن ِ خاطراتم‪ ،‬صدای گوش‬
                                                                          ‫عجیب که تا آن روز کم سابقه بود‪ ،‬مینا و مراد را در‬      ‫کهریزک برای مردم آن دیار تجسم کامل جهنم بر‬                     ‫عاشقانه های فیس بوکی هم اصلا نباشد‪».‬‬      ‫خراش اره برقی لابلای صدای کسی که قرآن را با‬
                                                                          ‫میان خود می گیرند و با یکدیگرپیمان می بندند که‬         ‫روی زمین بود‪ .‬در واقع این طور در میان مردم جا‬         ‫می‌گویم‪« :‬گیرم که من یک داستان عاشقانۀ دست‬         ‫لهجه ای انگلیسی قرائت می کند‪ ،‬به گوشم می رسد‬
                                                                          ‫این بار به هر زحمتی که شده اجازه ندهند این دو‬          ‫افتاده بود‪ .‬پس اغل ِب مردمان آن شهر برای پرهیز‬            ‫اول برایت تعریف کردم ‪ ،‬به من چه می رسد؟»‬       ‫و تمرکزم را بهم می زد و از کوره بدرم می برد‪ .‬تلاش‬
                                                                          ‫دلداده‪ ،‬دستگیر وبه جزیرۀ کهریزک تبعید شوند‪ .‬اما‬        ‫از بدام افتادن‪ ،‬بمحض خروج از خانه نق ِش تارک‬          ‫کمی خود را روی تخت پیش‌تر می کشد‪ .‬سرش را‬           ‫می کنم هر طوری هست به منشاء این صدای خوف‬
                                                                          ‫از آنجا که مردم آن دیار تجربه زیادی در حمایت از‬        ‫دنیاها را بازی می کردند‪ .‬عاشقان آن شهر‪ ،‬عشق را‬        ‫تا نزدیک صورتم پایین می آورد و می گوید‪« :‬هر چه‬     ‫انگیز برسم بلکه آن را خفه کنم‪ .‬با هر ورق زدنی‪،‬‬
                                                                          ‫عاشقان نداشتند و یا اگرهم داشتند مانند بسیاری‬          ‫در پستوی خانه هاشان مخفی می کردند‪ .‬حتی آن‬             ‫که تو بخواهی‪ ،‬اما به شرط ها و شروط ها! باید به‬     ‫صدا بلند و بلند تر بگوش می رسد‪ .‬با سرعتی که‬
                                                                          ‫چیزهای دیگر‪ ،‬اندک بود وهمه گیر نشده بود‪ ،‬پس‬            ‫عده که مبتلا به وسواس بودند به این حد هم قناعت‬        ‫گریه بیندازیم‪.‬می خواهم یک دل سیر گریه کنم‪ .‬آخ!‬     ‫می توانم به ورق زدن ادامه می دهم تا سرانجام به‬
                                                                          ‫جواب حاضر و آماده ای برای این سئوال نداشتند که‬         ‫نمی‌کردند و قبل از آن که از خانه‌هاشان خارج شوند‬                                                         ‫منشاء صدا می رسم‪ .‬جرات به خرج می دهم و سرم‬
                                                                          ‫چگونه می توانند مانع از قربانی شدن مینا و مراد‬         ‫حتما مسواک می زدند و دهان شویه می‌کردند تا‬                                       ‫این د ِل تنگم پوکید!»‬   ‫را بالا می‌گیرم‪ .‬دو مرد را می بینم‪ .‬آن که یکسر سیاه‬
                                                                          ‫شوند‪ .‬یکی می گوید تونلی حفر کنیم و آنها را از‬          ‫مبادا وقتی گرفتار پست‌های گشت و بازرسی لباس‬           ‫به سرعت باندها را از دست و پایم باز می کند و همه‬   ‫پوشیده و نقابی بر چهره دارد ایستاده‪ ،‬در حالی که‬
                                                                          ‫این طریق فراری بدهیم‪ ،‬دیگری می گوید بهتر است‬           ‫شخصی ها م ‌یشوند‪ ،‬از بوی دهانشان لو بروند‪ .‬مینا‬       ‫را یکجا میریزد تو سطل آشغا ِل کنار تختم‪ .‬بالشم‬     ‫قرآن می خواند اره برق ِی اِستل (‪ )STIHL‬نشانی را‬
                                                                          ‫مجسمۀ جا دار و بزرگی بسازیم و آندو را در دل آن‬         ‫و مراد هم گرچه وسواس نداشتند اما قبل از خروج‬          ‫را هم عوض م ‌یکند‪ .‬از او می خواهم کمکم کند‬         ‫بالای دست گرفته و انگار موسیقی متنی را می نوازد‬
                                                                                                                                 ‫از خانه‪ ،‬عشقشان را می بوسیدند و آن را در جاسازی‬       ‫کمی خود را بالا تر بکشم‪ .‬مث ِل پر کاهی جابجا یم‬    ‫صدای اره برقی را زیاد و کم می کند و آن دیگری‬
                                                                               ‫مجسمه پنهان کنیم و یکی دیگرمی گوید تنها‬           ‫مطمئنی پنهان می کردند‪ .‬مینا و مراد برای آن که‬         ‫می‌کند و یک بالش اضافه هم می گذارد زیر سرم‪.‬‬        ‫که لباسی یکسر نارنجی پوشیده‪ ،‬زیر پای مرد سیاه‬
                                                                          ‫راه نجات آن دو این است که تغییر قیافه بدهند و‬          ‫رم ِز صندوق عشقشان هرگز به دست دشمن نیفتد‬             ‫بعد بلافاصله سیگاری را گوشۀ لبانم جا می دهد و در‬   ‫پوش‪ ،‬به زانو نشسته و سر و گردنش را روی کندۀ‬
                                                                          ‫با پاسپورت قلابی هر چه زودتر از مرز رد شوند‪ .‬اما‬       ‫مانند بسیارانی آن را گوشه ای در قلب خود‪ ،‬حک‬           ‫حالی که جیب هایش را برای یافتن فندک یا کبریت‬       ‫درختی نهاده و در حالی که پلک بر هم می فشارد‬
                                                                          ‫از آنجا که هر لحظه عرصه محاصره تنگ و تنگ تر‬            ‫کرده بودند‪ .‬گرچه جایی بس مطمئن می نمود اما‬            ‫م ‌یکاود می‌گوید‪« :‬به جان عزیزت قسم که از زور‬      ‫زیر لب کلما ِت نامفهومی می گوید‪ .‬هراسی تمام‬
                                                                          ‫می‌شد‪ ،‬هیچ کدام از این راه حل ها‪ ،‬ممکن و قابل اجرا‬     ‫با این وجود اگر دست بر قضا روزی روزگاری یک‬            ‫دلتنگی چیزی نمانده خفه بشوم‪ .‬لطفا لطفت را از‬       ‫وجودم را فرا می گیرد‪ .‬بلافاصله سرم را می دزدم‪.‬‬
                                                                          ‫نمی توانست باشد‪ .‬پس بیشتر فکر کردند‪ .‬و سرانجام‬         ‫زوج عاشق همدیگر را در ملاء عام می دیدند و چشم‬                                                            ‫اما حسی ناشناخته تحریکم می کند که بمانم‪ .‬دستم‬
                                                                          ‫به این نقطۀ مشترک می رسند که هر چه زودتر از‬            ‫در چشم می شدند‪ ،‬تمام آن پنهانکار ‌یها باد هوا‬                                    ‫من دریغ نکن رفیق!»‬      ‫را روی دهانم می گذارم و طوری که دیده نشوم‪ ،‬با‬
                                                                          ‫روی مدل سنگ انداز فسلطینی ها سن ‌گانداز بزرگی‬          ‫می‌شد‪ .‬رمزهای حک شده در قلب هاشان یکدیگر را‬           ‫دلم به حالش می سوزد‪ .‬به جستجو می پردازم‪ .‬در‬        ‫احتیاط به آن ها نزدیک می شوم‪ .‬مر ِد نقابدار با‬
                                                                          ‫بسازند و قبل از رسید ِن لباس شخصی ها یکی را به‬         ‫می‌یافتند و آن گاه عشق چون خورشیدی در آسمان‬           ‫میان داستان های عاشقانه ای که شاهد خلق آن ها‬       ‫هیجانی وصف ناشدنی قرآن می خواند‪ .‬با هر کلمه‌ای‬
                                                                          ‫جنوب و دیگری را به شمال پرت کنند‪ .‬بمحض قبول‬            ‫آبی خود را آشکار می کرد و عاشقان گرفتا ِر آن‬          ‫بوده ام یکی را بیشتر از بقیه دوست دارم ‪ .‬داستانی‬   ‫که از دهانش خارج می شود‪ ،‬دستۀ گا ِز اره برقی هم‬
                                                                          ‫این ایده دست بکار می شوند و درست لحظه‌ای پیش‬           ‫عقوبتی می شدند که پیش تر گفتم‪ .‬درچنین اوضاع‬           ‫که چندین بار نوشته شده بود و هر بار در پایان کار‬   ‫به تناوب کم و زیاد می شود‪ .‬هوش زیادی نمی‌خواهد‬
                                                                          ‫از آن که لباس شخصی ها به محل حادثه برسند‬               ‫و احوالی بود که در یک روز سرد پاییزی‪ ،‬زیر آسمان‬       ‫نویسنده فایلش را از کامپیوترش حذف کرده بود و‬       ‫تا حدس بزنم که چه اتفافی در شرف تکوین است‪.‬‬
                                                                          ‫مردم نقشۀ خود را عملی کرده بودند‪ .‬مراد و مینا‬          ‫ابر ِی آن دیار بر س ِر چهاررا ِه چه کنم‪ ،‬حادثه ای رخ‬  ‫ریز ریز شدۀ دست نوشته اش را هم در آتش سوزانده‬      ‫می پرسم آیا از دس ِت من کاری ساخته است؟ هیچ!‬
                                                                          ‫گرچه دستگیر نشدند و زنده ماندند اما آن دوهیچ‬           ‫داد که هنوزا هنوز در حافظۀ مرد ِم آن دیار به یادگار‬   ‫بود‪ .‬همیشه دلم می خواست او بتواند آن را روزی‬       ‫بی درنگ تکلیفم را با آن چه که می بینم روشن‬
                                                                                                                                                                                       ‫جایی چاپ کند اما ُخب‪ ،‬نشده بود و حالا جز من و‬      ‫می کنم‪ .‬سری که درد نمی کند دستمال بستنش‬
                                                                                                      ‫گاه به هم نرسیدند‪».‬‬                       ‫مانده است‪ .‬روز از نیمه گذشته بود‪.‬‬      ‫مینا و مراد و چند نفری که درگیر قصه بودند کسی‬      ‫برای چیست؟ حالا برای رها شدن از ش ِر صدا تصمیم‬
                                                                          ‫من و پرستار هر دو مثل ابر بهار اشک می ریزیم‪ .‬او‬        ‫باد سردی می وزید و برگ های سرگردان را به‬              ‫از آن خبر نداشت‪ .‬با خودم می‌گویم شاید با نقل‬       ‫می‌گیرم تا آن جا که می شود از آن جا دور شوم‪ .‬اما‬
                                                                          ‫در میان هق هق گریه می پرسد‪ « :‬چرا حالا هر دو تا‬        ‫این سو و آن سو می راند‪ .‬مردم جدا جدا‪ ،‬سر در‬           ‫سینه به سینه‪ ،‬قصۀ مینا و مراد بماند برای آیندگان‪.‬‬  ‫هنوز قدم از قدم بر نداشته ام که س ِر بریده ای پی ِش‬
                                                                                                                                 ‫گریبان از کنار یکدیگر می گذشتند که ناگهان از‬          ‫کمکم می‌کند جابجا شوم‪ .‬کمی خود را بالا می کشم‪.‬‬     ‫پایم به زمین می افتد‪ .‬سر غلتی می خورد و به قلوه‬
                                                                                       ‫را به شمال یا جنوب پرتاب نکردند؟»‬         ‫س ِر اتفاق مینا و مراد رو در روی یکدیگر قرار می‬       ‫احساس راحتی بیشتری می کنم‪ .‬می خواهم سیگار‬          ‫سنگی گیر می کند‪ .‬از وحشت سنگ می شوم‪ .‬س ِر‬
                                                                          ‫می‌گویم ‪« :‬راستش را بخواهی همین سئوال را یکی‬           ‫گیرند‪ .‬رمزهای مشترک میان آن دو به هم وصل‬              ‫را از لای لبانم بردارم‪ ،‬نمی‌توانم‪ .‬پرستار که شش‬    ‫بریدۀ خودم را می بیند که با چشمانی باز به من نگاه‬
                                                                          ‫از بچه ها از زن کهنسال می پرسد‪ .‬زن قصه گو در‬           ‫می شوند و آنها با همۀ تلاشی که می کنند نمی‬            ‫دانگ حواسش به من است قصدم را در چهر‌هام‬
                                                                          ‫جواب م ‌یگوید‪ ،‬مردم آن دیار خوب می دانستند‬             ‫توانند عش ِق میا ِن خود را حاشا کنند‪ .‬هیچ کدام نمی‬    ‫می‌خواند‪ .‬با مهربانی سیگار را لای انگشتانم قرار‬          ‫می کند‪ .‬چشمهایم را سفت بر هم می گذارم‪.‬‬
                                                                          ‫لباسشخصی ها که همگی مبتلا به بیماری هاری‬               ‫توانند چشم از دیگری بر دارند‪ .‬دقیقا روشن نیست‬         ‫می دهد و بعد تندی لیوانِی آب می آورد‪ .‬کمی آب‬
                                                                          ‫بودند دنبالشان می افتادند و تا آنجا که پا می داد‬       ‫که اول مراد مینا را می‌بیند یا مینا مراد را‪ ،‬اما بر‬   ‫می‌نوشاندم و حالا با چشمانی مشتاق به دهانم خیره‬    ‫پرستار که انگار تازه متوجۀ وضعیت من شده باشد‪،‬‬
                                                                                                                                 ‫اساس آنچه که فردای آن روز در روزنامه ها نوشته‬                                                            ‫با نگاهی از سر همدردی سر تکان می دهد و با عجله‬
                                                                                                     ‫تعقیبشان می کردند‪،‬‬          ‫شد و اسناد معتبری که بعدها به بیرون مرزها رسید‬                        ‫مانده است‪ .‬می پرسم‪«:‬حاضری؟»‬        ‫مشغول باز کرد ِن دست و پایم می شود‪ .‬اما هنوز‬
                                                                          ‫«ادامه در صفحه ‪»۲۴‬‬                                     ‫حکایت غریبی را بازگو می کنند و آن این که بمحض‬         ‫در حالی که با کج خلقی جیب هاش را می‌گردد‪،‬‬          ‫کاملا راحتم نکرده است که برای لحظه ای مکث‬
                                                                                                                                 ‫رو در رو قرار گرفتن آن دو‪ ،‬بغض آسمان می ترکد‪،‬‬
                                                                                                                                 ‫رعد و برقی در می گیرد که تا آن روز سابقه نداشته‬         ‫م ‌یگوید‪« :‬بدجوری! اما فندکم را پیدا نمی کنم‪».‬‬              ‫م ‌یکند و می پرسد‪ «:‬چه کاره ای تو؟ »‬
                                                                                                                                 ‫و دقایقی بعد‪ ،‬پس از آن که سر و صدای آسمان‬             ‫می‌گویم‪« :‬فندک را فراموش کن رفیق‪ .‬سیگارت‬           ‫م ‌یگویم‪ « :‬قبل از آن که اسیر دس ِت شما بشوم‪ ،‬سر و‬
                                                                                                                                 ‫فرو کش می کند‪ ،‬تمام برگهای زرد و قرمزی که‬             ‫را می توانی با آتشی که از دل قصه ام برمی‌خیزد‪،‬‬

                                                                                                                                                                                                                          ‫روشن کنی!»‬
                                                                                                                                                                                                  ‫م ‌یگوید‪«:‬معطل چه هستی؟ بسوزان!»‬
                                                                                                                                                                                       ‫می‌گویم‪« :‬زن کهنسالی که موهای یک دست‬
                                                                                                                                                                                       ‫سفیدش را از دو طرف بافته و ماتیک قرمزی به‬
                                                                                                                                                                                       ‫لبانش زده و بلوز کاموای سبزرنگی پوشیده روی‬
                                                                                                                                                                                       ‫کندۀ درختی نشسته و در حالی که چین های دام ِن‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28