Page 24 - Issue No.1381
P. 24

‫بیا ببینیم چه خاکی باید بر سرمان بریزیم‪.‬‬     ‫او گفت‪ :‬تو م ‌یتونی یک روز زندان و قانون را تحم ‌لکنی یا‪ ...‬سکوت کرد‪.‬‬     ‫او را کشت ‌هبودم‪ .‬دیگر داشتم باور م ‌یکردم‪ .‬نگاهم را از او برداشتم و به راه‬                ‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1381‬جمعه ‪ 16‬نمهب ‪1394‬‬
‫رفتم به سمتشان‪ .‬دست آن مرد را گرفت و چند قدم رفتند آن طرف‌تر‪.‬‬                       ‫مرد سرش راپایی ‌نانداخت‪ .‬قدری مک ‌ثکرد و آرا ‌مگفت‪:‬‬         ‫افتادم‪ .‬از کنار شیر آب هم رد شدم‪ .‬چند قدم که رفتم‪ ،‬برگشتم‪ .‬بدون‬
‫من و فخرالدین هم به دنبالشان رفتیم‪ .‬جایی کمی دورتر از پیرمرد و‬                                                                                  ‫هیچ دلیلی نشستم و شیر را باز کردم‪ .‬خودم تصمیم نمی‌گرفتم‪ .‬انگار‬                             ‫‪Vol. 23 / No. 1381 - Friday, Feb. 5, 2016‬‬
                                                                      ‫"زندان چرا؟ بینمون یه داستانی اتفاق‌افتاده حلِش م ‌یکنیم داداش‪.‬‬
                                   ‫زاغه‪ ،‬ایستاد و به آن مرد گفت‪:‬‬                                  ‫خیالی نیست‪ .‬چرا آجا ‌نکشی م ‌یکنی‪".‬‬                              ‫‪ 24‬کسی برایم تصمیم م ‌یگرفت که او‪ ،‬خودم نبودم‪.‬‬
                              ‫تا خو ِد کرمان چقدر راهه‪ .‬مرد گفت‪:‬‬                                                                                ‫کفش‌هایم را از پایم در آوردم و دوباره پاهایم را شستم‪ .‬خم‌شدم سرم‬
‫" فوقش با ماشین پنج تا‪ .‬بیشتر نداریم‪ .‬اما تا بیمارستان اگه می‌خوایی‬                          ‫فخرالدین باز با عصبانیت نگاه ‌شکرد و گفت‪:‬‬          ‫را زیر آب گرفتم و با صابون شستم‪ .‬باز چیزی داشت از وجودم خارج‬
‫بیست ِدیقه تا اولین بیمارستان را داریم‪ .‬خودم رفتم دیدم‪ .‬اندازه گرفتم‬                                         ‫حالا شد‪ .‬بعد به من گفت‪:‬‬            ‫می‌شد‪ .‬لذت داشت‪ .‬صورتم را هم شستم‪ .‬تازه فهمیدم که زخم‌های‬
                                                                                                                                                ‫صورتم هنوز خوب نشده‌اند‪ .‬جای زخ ‌مها هنوز درد م ‌یکرد‪ .‬دست‌هایم‬
                                                        ‫مسیرو‪".‬‬       ‫می‌روی و سریع شمایل را برمی‌داری و می‌آوری‪ .‬بگو ک ‌فزدن و رقصیدن‬          ‫را بیشتر از همه شستم‪ .‬با وسواس عجیبی می‌شستمشان‪ .‬چند بار شد‪.‬‬
‫طوری حرف می‌زد که ه ‌رکه نم ‌یدانست فکر‌م ‌یکرد دانشمن ‌داست‪.‬‬                                           ‫بس است‪ .‬بیا کار واجب‌تر داریم‪.‬‬          ‫هوله روی آجرها بود‪ .‬خودم آنجا انداخته بودمش‪ .‬این را به خاطر داشتم‪.‬‬
                                                                                                                                                ‫سر و پاهایم را خشک کردم‪ .‬ولی صورتم را نه‪ .‬به راه افتادم‪ .‬با خودم در‬
               ‫نفرتی عجیب از او در درونم می‌جوشید‪ .‬شمایل گفت‪:‬‬         ‫تا ساختمان دویدم و به سمت اتاقی که همه در آنجه جمع بو دند‪،‬‬                ‫راه فکر می‌کردم که چطور بگویم‪ .‬به که بگویم‪ .‬شمایل اگر م ‌یدانست‬
‫طبیب آشنا و ماشین سرا ‌غداری که بتوانیم ببریمش‪ .‬وگرنه این رفیق‬        ‫رفتم‪ .‬شمایل را سریع پید‌اکردم‪ .‬به دیوار تکیه داد‌هبود و با خنده آنهایی‬    ‫مطمئن بودم که کتکم می‌زد‪ .‬زورش از من زیادتر بود‪ .‬تصمیم گرفتم به‬
‫ما گیر می‌افته‪ .‬بدبخت می‌شه‪ .‬نگاهی به من کرد‪ .‬بعد رو کرد به شمایل‬     ‫که م ‌یرقصیدند را تماشا م ‌یکرد‪ .‬دستش را گرفتم او را با خودم تا‬           ‫فخرالدین بگویم‪ .‬کار درست هم همین بود‪ .‬اما چطور م ‌یگفتم‪ .‬برای چه‬
                                                                      ‫بیرون ساختمان آوردم‪ .‬چشم از مطرب و رقاص‌ها بر نمی‌داشت‪ .‬مدام‬
                                                        ‫و گفت‪:‬‬                                                                                                                      ‫آن مرد را کشتم‪ ،‬نم ‌یدانستم‪.‬‬
‫"داداش با توجه به اینکه شماها افغانی هستید‪ ،‬درسته شما و این رفیقت‬                               ‫م ‌یخندید‪ .‬از اتاق که بیرون آمدیم گفت‪:‬‬          ‫در ساختمان بودم‪ .‬صدای آواز همچنان در ساختمان به گوش م ‌یرسید‪.‬‬
‫فارسی مثل خودمون حرف م ‌یزنید‪ ،‬ولی بازم افغانی هستید‪ ،‬خرج‬                                                ‫چ ‌هشده اینقدر آشفت ‌های‪ .‬گفتم‪:‬‬        ‫هیچ تمرکزی نداشتم‪ .‬نم ‌یدانستم چه ترانه‌ای را م ‌یخواند‪ .‬اهمیتی هم‬
                                                                                                                                                ‫برایم نداشت‪ .‬رفتم یک راست داخل اتاقی که در آنجا بودیم‪ .‬فخرالدین‬
                                     ‫برمی‌داره‪ .‬م ‌یگیری که چی‪".‬‬          ‫بیابیرون کار دارم‪ .‬فخرالدین هم کارت دارد‪ .‬بیرون که آمد گفتم‪:‬‬          ‫چشم‌هایش را بسته بود و زیر لب چیزهایی م ‌یگفت‪ .‬ل ‌بهایش تکان‬
‫حرفش تمام نشده‌بود که صدا ِی زن باز بلند‌شد‪ .‬هر چها‌رنفر به سمتش‬      ‫کف ‌شهایت را ب ‌هپا کن‪ .‬فخرالدین منتظر‌است که برویم پیشش‪ .‬با تعجب‬         ‫م ‌یخوردند‪ .‬باورم نمی‌شد‪ .‬برای لحظه‌ای همین‌طور خیره نگاهش کردم‪.‬‬
‫برگشتیم‪ .‬چوبی در دست ‌شبود و مدام به سر پیرمرد م ‌یکوبید‪ .‬نفهمیدم‬                                                                               ‫شاید او هم متوجه سنگینی نگاهی به روی خودش شد‌هبود‪ .‬چش ‌مهایش‬
‫ِکی و چگونه رفتم‪ .‬چشم که با‌زکردم بالای سر پیرمرد بودم‪ .‬صورتش‬                                                                  ‫پرسید‪:‬‬
‫دیگر معلوم نبود‪ .‬شمایل زن را گرفته بود و دستهایش را نگه داشت ‌هبود‪.‬‬   ‫نم ‌یخواهی بگویی چه‌شده؟ سرم را بالا‌گرفتم و سینه‌ام را ر‌وب ‌هروی‬                                      ‫را با‌زکرد‪ .‬نگاهم کرد‪ .‬خندید و گفت‪:‬‬
‫همچنان عصبی بود‪ .‬این‌بار "ب" و "م" را مشدد م ‌یگفت‪ .‬از بالای‬                                                                                           ‫تو اینقدر نورانی بودی ما نم ‌یدانستیم‪ .‬یکی از همسفرها گفت‪:‬‬
‫سر پیرمرد بلند‌شدم و به سمتش رفتم‪ .‬چوب را خواستم از دستش‬                                                       ‫سین ‌هاش گرفتم و گفتم‪:‬‬           ‫حافظ قرآن است‪ .‬مگر می‌شود نورانی نباشد‪ .‬مات و مبهوت فخرالدین‬
‫بگیرم که بدون هیچ مقاومتی خودش داد‪ .‬آرام ایستاد و نگاهم می‌کرد‪.‬‬       ‫یک نفر را کشتم‪ .‬باید به دادم برسی شمایل‪ .‬همین‌طور به صورتم‬                ‫را نگاه می‌کردم‪ .‬خیلی زود فهمید که حالم دگرگون است‪ .‬سریع بلند‌شد‬
‫بدون آنکه چیزی بگوید‪ .‬فقط نگاهم م ‌یکرد‪ .‬لحظه‌ای بعد باز گوشه‬         ‫نگاه م ‌یکرد و هیچ نم ‌یگفت‪ .‬برای لحظه‌ای هم دیدم که خنده روی‬
‫روسری‌اش را گرفت جلوی دهانش و شروع کرد به اشک ریختن‪.‬‬                  ‫ل ‌بهایش خشک‌شد‪ .‬چشم‌هایش دیگر تمرکز نداشتند‪ .‬همین‌طور روی‬                                      ‫و دستم را گرفت و از اتاق بیرون آمدیم‪ .‬گفت‪:‬‬
‫نم ‌یتوانستم زیاد نگاهش کنم‪ .‬خجالت م ‌یکشیدم‪ .‬شاید او هم اگر زیاد‬     ‫صورت من م ‌یچرخیدند‪ .‬مثل آنکه دنیا دور سرش م ‌یچرخید‪ .‬بعد از‬                                                                   ‫چه شده؟‪.‬‬
‫می‌ایستادم خجالت م ‌یکشید‪ .‬به سمت پیرمرد رفتم‪ .‬شمایل باز نبضش‬
‫را با یک‌دست گرفته و دست دیگرش را روی قلب پیرمرد گذاشت ‌هبود‪.‬‬                                                         ‫چند لحظه گفت‪:‬‬             ‫خواستم بگویم که بغضم همان لحظه آمد و همان لحظه هم ترکید‪.‬‬
‫چند لحظه بیشتر از رسیدنم بر بالای سر پیرمرد نگذشت ‌هبود که شمایل‬                                                  ‫تو چه کردی؟ گفتم‪:‬‬             ‫سرم را در آغوشش گذاشتم و گریه را شرو ‌عکردم‪ .‬صدایم را می‌خورم‬
                                                                                           ‫یک نفر را کشتم‪ .‬حالا م ‌یآیی به کمکم یا نه؟‬          ‫ولی گریه را نمی‌توانستم متوقف کنم‪ .‬همین‌طور اشک می‌ریختم‪ .‬مرد‬
                                             ‫به سرش زد و گفت‪:‬‬         ‫بدون آنکه چیزی بگوید به راه افتاد و من هم به دنبالش می رفتم‪ .‬از‬           ‫خواننده همی ‌نطور م ‌یخواند و عده‌ای هم ک ‌فم ‌یزدند‪ .‬باز دستم را‬
‫بدبخت شدیم‪ .‬دیگه مرد‪ .‬نه قلبش م ‌یزند و نه نبضش‪ .‬فخرالدین نگاهی‬       ‫پشت‌سرش به او م ‌یگفتم که به کدام طرف برود‪ .‬نمی‌دویدیم اما تند‬
                                                                      ‫راه می‌رفتیم‪ .‬هیچ کلامی هم میان‌مان ر ‌دو بدل نشد‪ .‬وقتی که نزدیک‬                               ‫گرفت‪ .‬این بار از ساختمان بیرون رفتیم‪ .‬گفت‪:‬‬
                                            ‫به سرش کرد و گفت‪:‬‬         ‫زاغه شدیم ایستاد‪ .‬اول نگاهی کامل به اطراف کرد و مجدد به‌راه افتاد‪.‬‬                           ‫می گویی چه‌شده یا تا صبح قرا‌راست گری ‌هکنی؟‪.‬‬
        ‫سرش تَرک برداشته؛ م ‌یخواستی قلبش بزند‪ .‬وای!‪ .‬چه بکنیم‪.‬‬       ‫اما دیگر آرام راه می‌رفت‪ .‬از او جلو زدم و به ‌سمت زاغه رفتم‪ .‬مرد‬          ‫بدون آنکه منتظر بماند تا حر ‌فهای من را بشنود‪ ،‬پاشنه کفش‌هایش را‬
‫آن مرد ناگهان بلند‌شد و با سر و صدا به سمت زن هجوم برد‪ .‬زن از‬         ‫نشست ‌هبود‪ .‬سرش پایی ‌نبود و سیگاری هم در دستش‪ .‬فخرالدین نیز‬              ‫بالا کشید و با من به راه افتاد‪ .‬چند قدمی از ساختمان دور شده‌بودیم‪.‬‬
‫ترسش به سمت زاغه دوید‪ .‬بچه بزرگتر را هم در میان‌راه برداشت و با‬       ‫ر‌وب ‌هرویش نشست ‌هبود‪ .‬حدس زدم که با هم حرف م ‌یزدند‪ .‬فخرالدین‬
‫خودش به داخل زاغه برد‪ .‬فخرالدین به دنبال مرد دوید و او را از پشت‬      ‫شمایل را که دید بلند‌شد و به سمتش آمد‪ .‬به هم که رسیدند دس ‌تهای‬                                                                ‫به او گفتم‪:‬‬
‫گرفت و بلند ‌شکرد‪ .‬پاهای مرد در هوا م ‌یچرخیدند‪ .‬او را پیش من و‬                                       ‫همدیگر را گرفتند‪ .‬شمایل پرسید‪:‬‬            ‫‪ In touch with Iranian diversity‬آن زاغه که با حلب درست کرد‌هبودند یادت هست؟ همان ‌یکه نزدیک‬
                                                                      ‫جنازه‌کجاست؟ انگار که نمی‌دید‪ .‬واقعاً نم ‌یدید‪ .‬چون از کنارش هم‬           ‫شیرآب بود؟ نفس‌هایم به شماره افتاد‌هبودند‪ .‬هی ‌چوقت یادم نمی‌آمد که‬
                                              ‫شمایل آورد‪ .‬گفت‪:‬‬        ‫رد شد‌هبود‪ .‬خودم نشانش دادم‪ .‬بالای سر جنازه ایستاد‪ .‬لحظه‌ای بعد‬           ‫برای حرف‌زدن اینقدر تلاش کرده‌باشم‪ .‬کلمات سخت به زبانم جاری‬
‫این‌طوری بکند مجبور می‌شویم او را هم بکشیم‪ .‬با ابروهایش هم‬                ‫نشست‪ .‬مچ دست پیرمرد را گرفت‪ .‬روی به فخرالدین کرد و گفت‪:‬‬
                                                                      ‫زنده است و نبضش هنوز م ‌یزند‪ .‬ولی خیلی کم‪ .‬ماند‌هبودم چه بگویم‪.‬‬                                                   ‫می‌شدند‪ .‬فخرالدین گفت‪:‬‬
              ‫اشاره‌ای‌داد‪ .‬شمایل هم پشت حرفش را گرفت و گفت‪:‬‬                            ‫صدای فخرالدین را شنیدم که به آن مرد م ‌یگفت‪:‬‬                                    ‫بله‪ ،‬مگر چه شد‪ .‬چیزی به تو گفتند؟ گفتم‪:‬‬
‫این را خودم می‌کشم‪ .‬چوب و آجر هم نیازی نیست‪ .‬دماغش را بگیرم‬                                 ‫دیدی گفتم زند‌هم ‌یماند‪ .‬شلوغش کرد‌هبودی‪.‬‬           ‫نه با کسی حرفم شد‪ .‬ب ‌یادبی کرد‪ .‬گنا‌هکبیره هم داشت م ‌یکرد‪ .‬با آجر‬
‫جانش د‌رمی‌آید‪ .‬مرد آرام‌شد و با همان صدای گرفته‌ای که اول بار از‬     ‫او هنوز زند‌هبود‪ .‬ماند‌هبودم که چه‌کار کنم‪ .‬همین‌طور قدم زدم تا به در‬     ‫کشتمش‪ .‬این را که گفتم ایستادم و تمام صدایم را بیرون ریختم‪ .‬شمایل‬
                                                                      ‫زاغه رسیدم‪ .‬پرده کامل کشیده نشد‌هبود و داخل پیدا بود‪ .‬زن نشست ‌هبود‬       ‫جلوی دهانم را گرفت‪ .‬ولی همان‌طور ادامه‌دادم تا آرام شدم‪ .‬حرکت صدا‬
                                             ‫او شنید‌هبودم گفت‪:‬‬       ‫و کودک کوچکتر را در آغوش گرفته‪ ،‬از سینه‌اش به او شیر می‌داد‪.‬‬              ‫را در گو ‌شها و مغزم م ‌یتوانستم با تمام وجودم ح ‌سکنم‪ .‬ببینم‪ .‬صدایم‬
‫" زدید این بابایی رو کشتید‪ .‬خرج من و زن و بچم رو هم لنگ گذاشتید‪،‬‬      ‫دید که نگاهش می‌کنم ولی آرام نشست ‌هبود‪ .‬انگا‌رکه غریبه نبودم‪ .‬رویم‬             ‫که قطع‌شد فخرالدین دستش را از جلوی دهانم برداشت‪ .‬گفت‪:‬‬
‫حالا با خودم چی کار دارین‪ .‬آقا جان قتل عم ِد چرا نمی‌فهمید‪ ".‬شمایل‬    ‫را برگرداندم‪ .‬شمایل و فخرالدین مرد را گرفت ‌هبودند و می‌خواستند‬           ‫حالا اگر راحت‌شدی بدویم‪ .‬گرمای عجیبی را در صورتم حس م ‌یکردم‪.‬‬
                                                                      ‫بلندش کنند‪ .‬شمایل شانه‌هایش را گرفته بود و فخرالدین پاهایش را‪.‬‬                           ‫می‌سوختم‪ .‬شاید ای ‌نطوری خنک هم می‌شدم‪ .‬گفتم‪:‬‬
                                                          ‫گفت‪:‬‬        ‫بلند که کردند سر مرد همین‌طور تاب م ‌یخورد‪ .‬مثل آنکه به بدنش‬
‫نه اینکه پای زن تو گی ‌رنیست‪ .‬ثابت شد‪ ،‬می‌خوایی چه غلطی بکنی‪.‬‬         ‫وصل نبود‪ .‬آوردند و کنار دیوار نشاندنش‪ .‬آن مرد همین‌طور نشسته‌بود‬                                                                   ‫بدویم‪.‬‬
‫به‌جای این حرف‌ها بگو ببینم این طرف کی بود‪ .‬مردکه هنوز دلخور و‬        ‫و نگاه م ‌یکرد‪ .‬هیچ حرکتی هم نمی‌کرد‪ .‬به سمت‌شان رفتم‪ .‬شمایل به‬           ‫دویدیم‪ .‬زودتر از فخرالدین پای جنازه پیرمرد رسیدم‪ .‬فخرالدین فقط‬
                                                                                                                                                ‫چند قدم عقب‌تر بود‪ .‬وقت ‌یکه او هم رسید‪ ،‬پیرمرد‪ ،‬دیگر خونش کمتر‬
                                     ‫ترسیده ب ‌هنظر می‌رسید گفت‪:‬‬                                                       ‫فخرالدین گفت‪:‬‬            ‫می‌آمد‪ .‬اما همان‌طور بود‪ .‬هیچ تکانی هم نخورد‌هبود‪ .‬چش ‌مهایش‬
‫"خونه زندگیش اینجا نی‪ .‬تو شهره‪ .‬آد ِم صاب گاراژه‪ .‬خیلی هم عیاشه‪.‬‬                      ‫خون زیادی رفته‪ .‬اگر به جایی نرسانیم تمام م ‌یکند‪.‬‬         ‫بست ‌هبودند‪ .‬یادم نیست‪ ،‬وقت ‌یکه از اینجا رفتم چشم‌هایش باز بودند یا‬
‫هر شب بعد از کار م ‌یَرن با چند تا تو اون ساختمونه‪ ،‬دوا خوری‪ .‬بعدم‬    ‫فخرالدین دستش را گذاشت روی دیوار و سرش را به آن تکی ‌هداد‪ .‬چند‬            ‫بسته‪ .‬فخرالدین دستهایش را روی سرش گذاشت و با زانوهایش کنار‬
‫می‌ره خونش‪ .‬همین‪ .‬زن و بچشم ترکش کردن‪ .‬تَنا تو یه آپارتمون‬
                                                                                                     ‫لحظه که گذشت شمایل به او گفت‪:‬‬                           ‫جنازه مرد نشست‪ .‬در حالی که صدایش می‌لرزید گفت‪:‬‬
                                ‫زندگی می‌کنه‪ ".‬فخرالدین پرسید‪:‬‬        ‫سرش این‌طوری بماند خط ‌ردارد‪ .‬بیا درازش کنیم‪ ،‬این‌طوری بهتر است‪.‬‬                           ‫اسماعیل با خودت چه‌کردی؟‪ .‬اسماعیل‪ .‬اسماعیل‪.‬‬
   ‫کیا می‌دونن سم ِت تو هم می‌اومد؟ سرش را انداخت پایین و گفت‪:‬‬
‫"می دونستن که سنگ رو سنگ بن ‌دنمی‌شد‪ .‬من اینجا نگهبانم‪ .‬یه‬                                                  ‫رو کرد به آن مرد هم گفت‪:‬‬            ‫ته‌دلم خالی شده‌بود‪ .‬احساس تنهایی عجیبی م ‌یکردم‪ .‬فکر کنم مر ِد‬
‫دور تو گاراژ بزنم تا برسم خونم‪ ،‬نیم‌ساعت طول م ‌یکشه‪ .‬خیلی کارا‬                        ‫چیزی نداری زی ‌رسرش بگذاریم گردنش فلج نشود؟‬               ‫خانه صدای ما را شنید و از زاغه بیرون‌آمد‪ .‬فخرالدین را که دید گفت‪:‬‬
‫تو این نیم ساعت میشه‌کرد‪ .‬خصوصاً اینکه تا دلت بخواد هم افغانی‬         ‫مرد آرام و بی‌حس از جایش بلند‌شد و به سمت زاغه‌اش رفت‪ .‬بعد از‬             ‫"داداش نوکرتم این پسره زد مغزشو داغو ‌نکرد‪ .‬ما همین‌طور داشتیم‬
‫و سنگاپوری حالا‪ ،‬غیر ایرانی جماعت می‌یان تو این گاراژ و می‌َرن‪.‬‬       ‫چند لحظه بیرون آمد و یک پارچه در دستش بود‪ .‬رفت به سمت شمایل‬               ‫نیگاه می‌کردیم‪ .‬کار کاره خودش بود‪ .‬هم خودشو بدبخ ‌تکرد هم مارو‬
‫کرمونی و تهرونی و بندری و زابلی هم تا دلت بخواد‪ ".‬فخرالدین گفت‪:‬‬
‫باشه تمومش‌کن‪ .‬برو بیل و کلنگ اگه تو گاراژ داری بیار‪ .‬مجبوریم‬                                                                 ‫و گفت‪:‬‬                                                      ‫از نون خوردن انداخت‪".‬‬
                                                                                                                ‫" اینو دارم‪ .‬چاد ِر زنمه‪".‬‬      ‫این را که گفت انگار تمام خون بدنم در صورتم جمع شد‪ .‬به سمتش‬
                                         ‫خاکش کنیم‪ .‬مرد گفت‪:‬‬          ‫داد به شمایل‪ .‬زن پشت‌سرش بیرون آمد و از خودش صدا در می‌آورد‪.‬‬              ‫رفتم‪ .‬نم ‌ی دانم که در چهر‌هام چه دید که روی زانوهایش نشست‪.‬‬
              ‫" همی ‌نطوری؟ کراهت داره‪ .‬غسلش نمی‌خاین بدین؟"‬          ‫بیشتر روی "ر" و "ت" تمرکز م ‌یکرد‪ .‬مدام این حروف را تکرار می‌کرد‪.‬‬
‫اعصابم به‌هم ریخته‌بود‪ .‬دیگر نمی‌توانستم تحم ‌لکنم‪ .‬هر کلامی که‬       ‫مرد برگشت و سرش دا ‌دکشید‪ .‬با دس ‌تها و انگشتهایش چیزهایی به او‬                        ‫دستانش را جلوی سرش گرفت و پشت‌سر هم م ‌یگفت‪:‬‬
‫م ‌یگفت به اندازه دو یا سه کلام انرژی می‌گذاشت‪ .‬سرش داد زدم و‬                                                                                                                 ‫" ُگه خوردم‪ .‬نزن‪ .‬جان مادرت نزن‪".‬‬
                                                                                                                        ‫فهماند و گفت‪:‬‬
                                                          ‫گفتم‪:‬‬       ‫"شانس ناترازت هنوز زندس‪ .‬چی‌م ‌یخوایی‪ .‬برو زشته وایستادی‪ .‬برو به‬          ‫ناگهان بین خودم و مرد دیدم که یکی از بچه‌ها ایستاده‌است‪ .‬نم ‌یدانم‬
‫برای من یکی از احکام غسل میت حر ‌فنزن‪ .‬وگرنه خودت را هم‬               ‫بچ ‌هها برس‪ .‬زن َدس‪ .‬آره زندست‪ .‬بزار ببینم چه خاکی تو سرم می‌کنم‪".‬‬        ‫آنجا بود یا تازه آمد‌هبود‪ .‬ولی حال میان من و پدرش بود‪ .‬دستم را‬
‫غسل می‌دهم‪ .‬شمایل دستش را رو ‌ی‌ سین ‌هام گذاشت‪ .‬با چشمانی باز‬        ‫زن سکو ‌تکرد‪ .‬گوشه روسری را جلوی دهانش گرفت‪ .‬چشم‌هایش پر‬                  ‫پایی ‌نآوردم و هیچ کار دیگری نکردم‪ .‬فخرالدین بلند‌شد‪ .‬رو کرد به مرد‬
                                                                      ‫از اشک شد‌هبود‪ .‬لب‌هایش می‌لرزیدند‪ .‬تازه داشتم نگاهش م ‌یکردم‪.‬‬
                                                 ‫و متعجب گفت‪:‬‬         ‫سن زیادی نداشت‪ .‬دامن بلند پوشید‌هبود‪ .‬یک پیراهن پشمی هم‬                                                                           ‫و گفت‪:‬‬
‫چه‌شده چرا این‌طور شدی؟ آدم کشتی باز داد و بیداد م ‌یکنی‪ .‬بَِت َمرگ‪.‬‬  ‫تن ‌شبود‪ .‬قامتی لاغر و کشیده داشت‪ .‬زیبا بود‪ .‬اما چش ‌مهایش را که‬          ‫‪ 24‬شلوغش نکن‪ .‬هیچ اتفاقی نیفتاده‪ .‬زنده است‪ .‬معلوم است‪ .‬خونش‬
‫یالا بَِت َمرگ صدایت هم در نیاد‪ .‬آد ‌مکش داریم می‌بریم تهران‪ ،‬بعد هم‬  ‫نگاه م ‌یکردم‪ ،‬تنم را به لرزه می‌افتاد‪ .‬انگار که خداوند از آن چش ‌مها دو‬  ‫بند‌آمده و بیهوش شده‪ .‬برو خدا را شک ‌رکن‪ .‬بی‌خود و ب ‌یجهت هم‬
                                                                       ‫جفت آفرید‌هبود‪ .‬برای این زن و آن دختر‪ .‬شمایل صدایم کرد و گفت‪:‬‬            ‫شلوغش نکن‪ .‬ه ‌رکه هر‌کاری هم کرده جلوی در زاغه تو بوده‪ .‬خود تو‬
                      ‫می‌خواهیم ببریم سالم تحویل مادرش بدهیم‪.‬‬                                                                                   ‫هم کم مقصر نیستی‪ .‬بعد به سمتش رفت و نگاه ‌شکرد‪ .‬با عصبانیت به‬
‫ادامه دارد‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29