Page 23 - Issue No.1381
P. 23

‫بخشی از رمان «فقط با یک گره» برگرفته از داستان واقعی زندگی یک نوجوان افغان ‪23‬‬                                                                                                   ‫ادبیات‬

‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1381‬جمعه ‪ 16‬نمهب ‪1394‬‬                                                                                                                                         ‫داستان‬
                                                                                                                                                                                ‫کوتاه‬

                                           ‫شیر را بستم و یک آجر از تل آجرها‬                                                                                                     ‫نویسنده‪ :‬محمد میلانی‬
                                           ‫برداشتم‪ .‬سب ‌کبود‪ .‬نگاهش کردم‪ .‬چند‬
                                           ‫سوراخ دایره‌ای روی تنش بود‪ .‬انداختم‬                                                                                                           ‫ناشر‪ :‬انتشارات بوتیمار‬

                                           ‫و یک آجر دیگر برداشتم‪ .‬سنگین‬
                                           ‫بود‪ .‬سوراخ هم نداشت‪ .‬برگشتم و به‬
                                           ‫سمت‌شان رفتم‪ .‬پیرمرد هنوز سیگار‬                                                                                                      ‫لحظه ای که سرم را بلن ‌دکردم دیدم‌ از ساختمان‌های طرف دیگر یک‌نفر‬
                                                                                                                                                                                ‫به سمت من می‌آمد‪ .‬سریع راه می‌رفت‪ .‬انگار که عجله داشت‪ .‬مرد میان‬
                                           ‫م ‌یکشید‪ .‬مرد بچه‌ها را با دستانش‬                                                                                                    ‫سالی بود‪ .‬از راه رفتنش معلو ‌مبود‪ .‬دل نگرانی داشتم که کار خطایی‬
                                           ‫گرفت ‌هبود‪ .‬مثل آنکه بغل کرد‌هبود‪.‬‬
                                           ‫پیرمرد سیگار را زمین انداخت و رفت‬                                                                                                    ‫کرده‌ام‪ .‬اضطراب وجودم را گرفت‪ .‬پاهایم را زیر آب گرفتم و بعد سریع‬
                                                                                                                                                                                ‫شیر آب را بستم‪ .‬داشت نزدیک‌تر می‌شد‪ .‬بلند شدم‪ .‬با خودم گفتم اگر‬
                                           ‫به سمت زاغه‪ .‬دست زن را که حالا روی‬                                                                                                   ‫چیزی بگوید‪ ،‬عذ‌رخواهی کنم و بروم‪ .‬زشت هم بود که وقتی می‌رسید‪،‬‬
                                           ‫زانوهایش نشست ‌هبود را گرفت و بلندش‬
                                           ‫کرد‪ .‬پشت سرش داشت م ‌یرفت داخل‬                                                                                                       ‫نشسته‌باشم‪ .‬در تاریکی هر قدمی که برم ‌یداشت بزرگتر می‌شد‪ .‬اما‬
                                                                                                                                                                                ‫چهره‌اش را هنوز نمی‌توانستم ببینم‪ .‬قلبم به تپش افتاد‌هبود‪ .‬کاش زودتر‬
                                           ‫که متوجه من شد‪ .‬به سمتم آمد‪ .‬چند‬                                                                                                     ‫می‌رسید‪ .‬داشتم عصبانی می‌شدم‪ .‬حالا چند قدمی بیشتر فاصله نداشت‪.‬‬
                                           ‫قدم با هم بیشتر فاصله نداشتیم که با‬
                                           ‫عصبانیت دستانش را به کمرش زد و‬                                                                                                       ‫در چند قدمی من بود که خواستم سلامی بکنم اما منصرف‌شدم‪ .‬از‬
                                           ‫روبه‌روی من عبور کرد و رفت‪ .‬حتی نگاهی هم به من نکرد‪ .‬جوان بود؛ گفت‪:‬‬
                                           ‫"بچه‪ ....‬چی می‌خوایی اینجا‪".‬‬                                                                                                         ‫برخلاف اندامش‪ .‬به سمت همان زاغه رفت‪ .‬آرام‌شدم و نشستم‪ .‬اصلًا‬
                                                                                                                                                                                ‫من را ندید‪ .‬شیرآب را با‌زکردم و دوباره پاهایم را زیر فشار آب گرفتم و‬
                                           ‫دستم بلند‌شد و آجر به سرش خورد‪.‬‬                                                                                                      ‫شروع به شستن کردم‪ .‬آبی هم به صورتم زدم که از آن زاغه صدایی به‬
                                           ‫صدایش بلند‌شد‪ .‬دستش را گرفت روی‬
                                           ‫سرش‪ .‬قرمزی خون را روی دستهایش‬                                                                                                        ‫گوشم رسید‪ .‬تا نگاه کردم دو نفر را دیدم که با صدای بلند با هم حرف‬
                                                                                                                                                                                ‫می‌زدند‪ .‬دعوا م ‌یکردند‪ .‬سرم را که بلن ‌دکردم دیدم دو نفر هستند‪ .‬یکی‬
                                           ‫دیدم‪ .‬داشت بیرون م ‌یز د‪ .‬یک‌بار دیگر‬                                                                                                ‫همان مردی بود که از کنارم رد شد‪ .‬دیگری در خانه بود‪ .‬قد کوتاه‌تری‬
                                           ‫آجر را بلند کردم و روی دستش زدم‪.‬‬
                                           ‫جریان خون بیشتر شد‪ .‬صدایش بلند‌تر‬                                                                                                    ‫داشت‪ .‬مقداری هم چاق بود‪ .‬بیرون که آمدند‪ ،‬شروع کردند به سر و کله‬
                                                                                                                                                                                ‫همدیگر زدن‪ .‬ناسزاهای بد هم به هم م ‌یگفتند‪ .‬خیلی بد‪.‬‬
                                           ‫شد‪ .‬باز آجر را بلن ‌دکردم‪ .‬اینبار خو ِد آجر‬                                                                                          ‫بلند شدم‪ .‬و به سمت‌شان رفتم‪ .‬نزدیک‌تر که شدم همان مردی که از‬
                                           ‫پایین آمد‪ .‬صدای مرد دیگر قطع‌شد‪ .‬دیگر‬
                                           ‫صدایی نمی‌آمد‪ .‬ذره‌ذره رفت پایین‌تر‪ ،‬تا‬                                                                                              ‫کنارم رد شد‌هبود با ضربه‌ای که آن مرد به سینه‌اش زد؛ نقش زمین شد‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬

                                           ‫روی زمین افتاد‪ .‬چش ‌مهایش باز بودند و‬                                                                                                ‫آن یکی هم نف ‌سنفس م ‌یزد‪ .‬حالا به کمک نور زاغه بهتر می‌توانستم‬
                                                                                                                                                                                ‫ببینم‪ .‬بر خلاف آن مردی که از مقابل چشمهایم رد‌شد‪ ،‬مردی که‬
                                           ‫داشت آسمان را نگاه م ‌یکرد‪ .‬دستش هم‬                                                                                                  ‫ایستاد‌هبود و نف ‌سنفس می‌زد‪ ،‬میان سال بود‪ .‬موهای دور سرش سفید‬
                                           ‫روی سرش بود‪ .‬خون روی زمین نشست ‌هبود‬
                                           ‫و در آن تاریکی‪ ،‬سیاه دیده می‌شد‪ .‬لحظه‬                                                                                                ‫بود و وسط سرش مو نداشت‪َ .‬کل بود‪ .‬آن‌قدر نزدیک شد‌هبودم که حالا‬
                                                                                                                                                                                ‫می‌توانستم به غیر از ناسزاها حرف‌هایشان را هم بشنوم و بعض ‌یها را‬
                                           ‫لحظه هم سیاهی بیشتر روی زمین‬                                                                                                         ‫بفهمم‪ .‬مرد زمین خورده با صدایی گرفته م ‌یگفت‪:‬‬
                                           ‫می‌نشست‪ .‬آجر را به زمین انداختم‪ .‬تازه آن‬
                                           ‫موقع بود که حسش کردم‪ .‬چون دیگر نبود‪.‬‬                                                                                                 ‫" آخه نره‌خر! من چی بهت بگم‪ .‬چند بار بهت گفتم بی‌شرف‪ ،‬بی‌وجدان‬
                                                                                                                                                                                ‫اینقدر به پای زن و بچه من نَپیچ‪ .‬کثاف ِت ب ‌یآبرو‪ .‬حیوون جلو چ ِش‬
                                           ‫دستم احساس سبکی م ‌یکرد‪ .‬حس همان‬                                                                                                     ‫بچ ‌هها آخه؟ تُف به قبر بابات‪".‬‬
                                           ‫لحظه‌ای را داشتم که پاهایم را می‌شستم‪.‬‬
                                           ‫بار سنگینی از بدنم بیرون رفت ‌هبود‪ .‬چقدر‬                                                                                             ‫پیرمرد لگدی به پهلوی مرد زد و درحالی که آن مرد ناله م ‌یکرد گفت‪:‬‬
                                                                                                                                                                                ‫"واسه من ِزر ِزر نکن‪ .‬مادر ب ‌هخطا پولش رو م ‌یگیری دهن‌گشادی هم‬
                                           ‫سبک شد‌هبودم‪ .‬سرم را بلند کردم‪ .‬زن در‬                                ‫م ‌یکنی‪ .‬بدبخت منو زنِت نباشیم خرج َع َملِت را باید بری بِدی تا در "اون که َک ‌رو‬
                                           ‫برابرم ایستاد‌هبود‪ .‬اشک می‌ریخت‪ .‬انگار‬
                                           ‫برای من گریه‌م ‌یکرد‪ .‬صورتش را اینبار در‬                             ‫بیاری‪ ،‬نر‌هخر‪ ".‬مرد که حالا بلند شد‌هبود و روی زانوهایش نشست ‌هبود‪ ،‬لاله‪ .‬نه چیزی به کسی میگه؛ نه چیزی می‌شنوفه‪ ،‬اما‬
                                           ‫این بچ ‌هها که صدای ناله‌های تو و مادرشون رو که می‌شنوفن کثافت‪ .‬برابر من نپوشاند‌‌هبود‪ .‬ولی همه صورتش انگار چشم بود‪ .‬مرد بلند‌شد و‬           ‫گفت‪:‬‬
                                                                                                                ‫"اَن آقا میگم پیش بچ ‌هها نه‪ ،‬می‌فهمی‪ .‬توله سگ َع َرق خور هرجا که به خاطر‬
                                           ‫بچه را داخل زاغه انداخت‪ .‬هراسان داشت به سمت ما می‌آمد‪.‬‬               ‫این میگم بچه‌ها نباشن‪ .‬به خاطر اینه که میگم یه ذره مر ‌دباش‪".‬‬   ‫م ‌یرسی باید زیپت رو بکشی پایین؟‪".‬‬
                                           ‫رسید و دست زن را گرفت و با عصبانیت اشار‌هکرد و گفت‪:‬‬
                                                                                        ‫داشتم حدس م ‌یزدم چه اتفاقی افتاده که ناگهان دو تا بچه از در لال بود‪ .‬تا این را گفت دنیا انگار روی سرم خراب‌شد‪ .‬چشم‌ها‪ ،‬چشم‌های " برو خونه یالا‪".‬‬
                                           ‫زن برگشت و رفت‪ .‬ولی صورتش به سمت ما بود‪ .‬همین‌طور نگاه م ‌یکرد‪.‬‬                                                                      ‫زاغه بیرون آمدند و کنار آن مرد ایستادند‪ .‬زنی هم پشت‌سرشان از‬
                                                                                                                                                                                ‫آنجا بیرون‌آمد‪ .‬صورتش باز و یک روسری بر سرش بود‪ .‬به سمت من‬
                                           ‫دیگر صدایی از خودش در نم ‌یآورد‪ .‬مرد نگاهی به من کرد و گفت‪:‬‬
                                           ‫داشت م ‌یدوید‪ .‬ترسیدم‪ .‬برگشتم که پا به فرار بگذارم ولی منصرف‌شدم‪ .‬همان دختری بود که در مینی‌بوس دیده بودم‪ .‬خودش بود‪ .‬او هم " بچه ریدی به آ ِخرتِت که‪ .‬اگه مرده باشه چی؟ جلوی در خونه من‪.‬‬
                                           ‫برگشتم به جای خودم‪ .‬زن حالا به من رسیده و روبه‌رویم ایستاد‌هبود‪ .‬چیزی می‌خواست بگوید که نگفت‪ .‬بلند شدم و به سمت‌شان رفتم‪ .‬قتل‪ .‬صدایش را بلند کرد که‌ای خدا‪.‬‬
‫‪Vol. 23 / No. 1381 - Friday, Feb. 5, 2016‬‬  ‫روسری تا نیمه‌های سرش عقب رفته بود‪ .‬چهره‌اش سرخ بود‪ .‬آن‌قدر پیرمرد سیگاری روشن کرده و مثل آنکه فاتح جنگ باشد بالای سر آنها داشت داد می‌زد که خم‌شدم و آجر را برداشتم‪ .‬وقتی که من را در‬
                                           ‫سرخ که به کبودی می‌زد‪ .‬یاد لکه زخم‌های خودم افتادم‪ .‬وقتی که ایستاد‌هبود‪ .‬یکی از بچ ‌هها گریه‌م ‌یکرد‪ .‬زن هم در سردر زاغه ایستاد‌هبود این حالت دید صدایش قطع شد‪ .‬تازه فهمید‌هبودم که چه‌کاری کرده‌ام‪.‬‬
                                                                                        ‫نگاهم کرد این بار او ترسید‪ .‬روسری را جلوی صورتش گرفت‪ .‬نگاهی و هراسان نگاه م ‌یکرد‪ .‬صداهایی هم از دهانش بیرون می‌آمد‪ .‬خودش گفتم‪:‬‬
                                           ‫خفه نشی سر تو را هم با این آجر خرد م ‌یکنم‪.‬‬                          ‫هراسان به من کرد‪ .‬مثل آنکه چیزی بخواهد بگوید یا آنکه من را از هم نم ‌یدانست که صدا دارد‪.‬‬
                                           ‫قبل بشناسد‪ .‬چشم‌هایش آشنا بودند‪ .‬من این چش ‌مها را دیده‌بودم‪ .‬نزدیک‌تر که شدم زن نگاهم م ‌یکرد با همان چشم‌هایش‪ .‬پیرمرد متوجه چشمانش را بیش از حد باز کرد‌هبود‪ .‬شاید خیلی ترسید‌هبود‪ .‬چشمانش‬
                                           ‫می‌شناختم! انگار که سال‌ها بود همدیگر را م ‌یشناختیم‪ .‬یک قدم که من شد‪ .‬پکی به سیگارش زد و به من خیره‌شد‪ .‬یک قدم دیگر که را که دیدم خودم هم ترسیدم‪ .‬به سمت زاغه دوید‪ .‬دنبالش رفتم‪ .‬تا به‬
                                           ‫او برسم‪ ،‬به داخل رفت ‌هبود‪ .‬جلوی در زاغه ایستادم‪ .‬تاز‌هدیدم که زاغه‬  ‫به سمتش رفتم برگشت و به سمت زاغه دوید‪ .‬خدا! من این چشم‌ها برداشتم گفت‪:‬‬
                                           ‫را می‌شناختم‪ .‬این چشم‌ها در ذهنم حک شد‌هبودند‪ .‬هر چه تلاش " تو اینجا چی می‌خوای س ِگ افغانی‪ .‬برگرد برو تو طویله َکَپتو بزار‪ .‬در هم ندارد‪.‬یک پرده ضخیم آویزان بود‪ .‬پرده را که کنار کشیدم زن‬
                                           ‫را دیدم که بچه‌هایش را در آغوش گرفته و نوازششان م ‌یکند‪ .‬مر د‬        ‫م ‌یکردم‪ ،‬یادم نمی‌آمد‪ .‬آن‌قدر به ذهنم فشار آوردم که مجبور شدم زانو هری برو گمشو‪".‬‬
                                           ‫چشمهایم نم ‌یدیدند‪ .‬عجی ‌ببود که زانو‌هایم دیگر نمی‌لرزیدند‪ .‬چنان هم پش ِ‌تپرده نشست ‌هبود‪ .‬از بالا که نگاهش م ‌یکردم ترس را در عمق‬  ‫بزنم‪ .‬آن دو همچنان با هم گلاویز بودند‪ .‬پیرمرد م ‌یگفت‪:‬‬
                                           ‫"روزی پنجاه تومن بهت م ‌یدم که هم خرج َع َملت رو بدی هم خرج احساس قوت م ‌یکردم که تا به حال این حس را نداشتم‪ .‬ب ‌رگشتم و وجوش حس م ‌یکردم‪ .‬سعی م ‌یکرد که به دیوار بچسبد‪ .‬ولی زن آرام‬
                                           ‫بود و مدام بچ ‌هها را نوازش م ‌یکرد‪ .‬به مرد گفتم‪:‬‬                    ‫این زن و دو تا بچه‌ای که از تو پس انداخته‪ .‬بعد واسه من غیرتی ب ‌هراه افتادم‪ .‬صدای پیرمرد را شنیدم که گفت‪:‬‬
‫‪23‬‬                                                                                      ‫م ‌یشی‪ ،‬کراکی؟!‪ ".‬مرد که بچه‌ها را در آغوشش گرفته بود با عجزی که " ننه سگ‪ ،‬پرو پرو راه‌افتاده تا اینجا اومده‪ ".‬پشت‌سرش صدای مرد را همین‌جا م ‌یمانی تا برگردم‪.‬‬

                                           ‫سرش را تکان‌داد و سپس پایی ‌نانداخت‪.‬‬                                 ‫شنیدم که م ‌یگفت‪:‬‬                                               ‫در صدایش موج م ‌یزد گفت‪:‬‬
                                                                                                                ‫"اینقدر بی‌حیایی کردی که آدم و عالم فهمیدن‪".‬‬
                                           ‫به سمت ساختمان به راه افتادم‪ .‬نم ‌یدانستم باید چه کار بکنم‪ .‬پیرمرد‬   ‫به شیر آب که رسیدم هنوز باز‌بود صدای آب هم وحشی شد‌هبود‪.‬‬
                                           ‫هیچ تکانی نمی‌خورد‪ .‬همینطور از سرش خون می‌رفت‪ .‬می‌ترسیدم‪ .‬من‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28