Page 23 - Issue No.1359
P. 23
آد مها به زندگ یشان مشغول بودند. همیشه تا م یتوانست میخورد.
آفتاب ابرها را دور رانده بود تابستان سوزانی بود معتقد بود ب هاندازه تمام روزهای کودکی ،جوان است
هم هچیز زیر آفتاب میسوخت .تک ههایش میسوختند23 . و پوس تاش به لطفات ابرهاست
سال / 22شماره - 1359جمعه 13رویرهش 1394 بعد که باران به شهر برگشتند و موهایش را آ نقدر ماد ههای شیمایی م یزد تا به نرمی موهای یک دختربچه باشند
همیشه وحشت داشت که مبادا یک روزی کچل بشود.
گلدا نهایش به گل نشستند .گ لهای رنگ روح گرفته،
تک ههایش را پوشاندند .در پنهانی خودش محو شده بود.
دوست داشت از کارهایش تعریف کنی
و وقتی م یگفتی غذایت خوب شده است ،گون ههایش سرخ م یشد
بیشتر از همیشه م یترسید. و چش مهایش آرام میگرفت.
به گذشته افتخار م یکرد،
به سن تها ،ارزشها ،آرما نها و مذهب افتخار م یکرد
هرچند بلد نبود دعا بخواند
و به تمام ساختارهای تازه به دیده شک مینگریست
مخصوص ًا از شعر نو بدش م یآمد
و معتقد بود همیشه حق با خودش است.
هرچند درنهایت مثل بقیه بود ،بلد نبود با خودش کنار بیاید
نم یتوانست بیرون از مرزهای خودش را ببیند
به آینده چسبیده بود
مثل یک بندباز به بندی در وسط زمین و آسمان
منتظر بود معجز ه شروع شود.
چند رباعی از سینا سنجری 3
ترسید و پکید
این رباع یها بخشی از مجموعه 200 آمده بود گلدا نهای کوچک زندگ یاش را لبریز گ لهای رنگارنگ کند
300 -رباعی در دست انتشار سینا گلدا نهای زندگ یاش در بارا نهای غرب کانادا و در آفتابی که تا همیشه پشت ابرها پنهان بود
سنجری شاعر ساکن ونکوور است.
به گ لهای تنهایی نشسته بودند و گلبرگهای رو حپوششان
In touch with Iranian diversity چش مهایش را انگش تهایش را سای ههایش را اطرا فاش را خودش را درونش را بیرونش را
از راه رسیدیم شب مشکوکیست پر کرده بودند و دیگر به جز سپیدی پوچ هیچچیزی نبود
شب لحظه غرق در صدای غوکیست تا نگاهش کند.
از راه رسیدیم شکسته ،خسته سی سالگی گذشته بود و سی و چند سالگ یاش رنگ عزای ابرها گرفته بود.
دیدیم جهان میکده ی متروکی ست
دنیا چروک خورده بود ،کوچک شده بود ،ته گرفته بود ،بوی گند لجن گرفته بود.
هجدهم سپتامبر 2012
فکر م یکرد دنیایش را از نو م یسازد.
جلوی آینه م یایستاد و به تصویر هولناک موهای زودتر از موعد سفید شد هاش
خیره م یماند.
من نیستم آنکه پرسم ات کیست برو از دس تشویی فراری م یشد از بیرون فراری م یشد در دنیایی که کوچک
اوراد شب از شهود خالی ست برو کوچ کتر م یشد کو چک
قدیس عبوس معبدی متروکم خودش را پشت سر خودش قایم م یکرد.
ای زایر خسته معجزی نیست برو
در وهم هر آن چه باشم آن خواهم دید دهم جون 2014 قایم کرد قایم کرد قای متر کرد
هر شکل گمان کنم همان خواهم دید مابین گلبرگ رنگ روح گرفت هی زندگ یاش پنهان شد
در فلسفه وجود غیر از تکرار
در این کلمات زایری تنها را وجد دگری نبود غیر از تکرار پنهان شد و بیرون نیامد.
می بینم و باز همچنان خواهم دید رقاصک ساعت قدیمی چیزی
Vol. 22 / No. 1359 - Friday, Sep. 4, 2015 هفده جولای 2014 بر وقت نمی فزود غیر از تکرار آفتاب از پشت ابرها درآمد.
دهم جون 2014 گ لهایش خشک شدند .آفتاب آمد .آنها را سوزاند.
از گردش چرخ تا نشان خواهد بود گ لهایش رنگ مرگ گرفتند .بوی مرگ گرفتند .مز هی مرگ گرفتند.
رویای من و تو جاودان خواهد بود روزها گذشتند ش بها گذشتند آنچه بود رفت آنچه رفته بود محو شد ناپدید شد محو شد.
هر لحظه همان لحظه آغازین است این سو من و آن سو تو و آن سوتر باد پشت مرگ قایم شده بود
هر چیز که بوده همچنان خواهد بود بعضیوقتها انگش تهایش بر روی موبای لاش م یسرید
آن سوتر باد نیز سرتاسر باد شمار های م یگرفت به آدمی که صورتش را نم یتوانست ببیند سلام م یکرد
در آن طرف زمین م یخندید صحبت م یکرد زندگی م یکرد
تلفن قطع م یشد و به تنهایی پنهان زندگ یاش باز میگشت.
نوزده جولای 2014 یک روز صبح منفجر شد.
آنجا که جهان پرنده غمگینی ست 23 تک ههایش پرت شدند از اینجا به آنجای لحظ هها را پر کردند.
کز کرده به روی تک درختی در باد
دوازدهم جون 2014 ساعت ولی
ساعت ولی به تیک تا کهایش مشغول بود.