Page 31 - Shahrvand BC No. 1271
P. 31
‫جمعه ‪ 6‬ید ‪ / 1392‬شماره ‪ - 1271‬سال ‪31 21‬‬ ‫نگاهی به «مادرد» از علی عبدالرضایی‬
‫‪31‬‬ ‫نشر بوتیمار‪۱۳۹۲ ،‬‬

‫‪Friday Dec. 27, 2013 / No. 1271 - Vol. 21‬‬

‫ ‹ادبیات ‪ /‬نقد‬ ‫هروقت دلش می‌گیرد‬ ‫«بس است دیگر اینهمه زخمی که برداشتیم‬ ‫قافیه‌سازی در «خویشم»‪« ،‬پیشم» و «درویشم» از‬ ‫فرشید حاج ‌یزاده‬
‫سر مستأجرم خراب م ‌یشود که‬ ‫ما که مادر نداشتیم‬ ‫رو ‌یدادهایی است که در این‌کتاب بسیار خواهید‬
‫زلزله بود‬ ‫دید‪ .‬ه ‌مآهنگی توصیف و تشبیه‌ها که می‌تواند یادآور‬ ‫«مادرد» درد است و ما‪ .‬مادر همه‌ی دردهاست‪.‬‬
‫برگردم»‬ ‫گونه‌ای مراعات نظیر باشد نیز در این‌کتاب فراوان‬ ‫مادری است که درد را با درد می‌زاید‪ .‬دردی جاودانه‬
‫که گهواره مان را تکان می‌داد»‬ ‫است‪ .‬برای نمونه «چرخ زدن چشم» که با «خانقاه» و‬ ‫و نامیرا‪ .‬عبدالرضایی شعرهای‌اش را نا ‌مگذاری م ‌یکند‬
‫او شاعری است که در تجربه می‌زید و این‬ ‫و دفترها را‪ .‬نا ‌مگذار ‌یها گاه راه‌نمای خواندن هستند‬
‫تجرب ‌هکردن تنها درمان اندوه اوست‪:‬‬ ‫گاه گفت‌وگوی کاراکتری بیرون از شعر در خدمت‬ ‫«درویش» ه ‌مآهنگی دارد‪.‬‬ ‫و گاه عنصر برجسته در آن‌شعر یا دفتر‪ .‬مادرد‬
‫شعر و فضای نمایشی آن قرار م ‌یگیرد‪:‬‬ ‫شعر شعر زبان است اما زیاد زبا ‌ندرازی نم ‌یکند و پا‬ ‫نوستالژی است‪ .‬شاعری که ریشه‌های‌اش را کنده و‬
‫«هنوز علی عبدالرضای ‌یتر از وقتی‬ ‫از گلی ِم پسن ِد خواننده درازتر نم ‌یکند مگر در جاهایی‬ ‫بر دوش گرفته اما خاکی میزبان ریشه‌های‌اش نیست‪.‬‬
‫هستم که علی عبدالرضایی بودم‬ ‫«چون بوسه‌ای که از لب فرار کرده باشد‬ ‫انگشت‌شمار که زبان به سوی شط ‌حواره و آشفته‌سری‬ ‫ریش ‌هبردوش زخم‌های ری ‌شریشی را درد م ‌یکشد‪.‬‬
‫و دیگر طاق ِت دوری نداشته باشد‬ ‫حتمن شنیده‌اید که کسانی که اندامشان را از دست‬
‫فقط نمی‌دانم از کجای نمی‌دانم آغاز و با یک‬ ‫آمده بود حالا‬ ‫پا م ‌یگذارد‪.‬‬ ‫داده‌اند‪ ،‬درد چیزی که نیست را هم گاه احساس‬
‫نمی‌دان ِم بعدی آغاز‬ ‫بفرما م ‌یزد‬ ‫م ‌یکنند‪ .‬شاعر در ای ‌ندفتر همه‌جا درد م ‌یکشد حتا‬
‫و باز‪ ...‬بعد‪...‬‬ ‫پی ‌شغذا چه میل می‌فرمایین؟‬ ‫«چه‌قدر این سم ِت هستی که هستم آن سمتی‬ ‫از چیزهایی که پشت سر نهاده اما دست از سر او‬
‫زنم دستور می‌دهد او می‌نویسد‬ ‫ترم همه ایران‌اند‬ ‫بر نم ‌یدارند‪ .‬انترناسیونالیسم ی ‌ک باور است اما میهن‬
‫از کجا بدانم که بعدی کجاست؟»‬ ‫دخترم که از ل ّکاته می‌ترسد‬ ‫فراتر از باور است و بخشی از هویت و کاراکتر فرد‬
‫پدرد! مادرد! برادردم!‬ ‫است که نمی‌توان آن را جراحی کرد و دور انداخت‬
‫گاه زبان به طنز آمیخته با ری ‌شخند نزدیک می‌شود‪:‬‬ ‫به آب نباتی فکر می‌کند که دارد‬ ‫حال من از درد وخی ‌متر است‬ ‫یا ب ‌هزور فراموش کرد‪ .‬از در بیرون‌اش کنی از پنجره‬
‫م ‌یلیسد»‬ ‫نوشتن از من عقی ‌متر است»‬ ‫سرک م ‌یکشد‪ .‬همیشه درگیر و گرفتاراش هستی‬
‫«آموزگار بزرگ هم جز گفت و ُگهی که با هم‬ ‫تا هستی‪ .‬با هم نگاهی می‌اندازیم به دفتر نخست‬
‫م ‌یکردیم نمی‌خورد‬ ‫شاعر گاه شعر را م ‌یگوید – برای خواننده‌ای که‬ ‫در ای ‌نکتاب سطرهایی هستند که برای خود زیست‬ ‫این‌کتاب «آلبوم خانوادگی» جایی که رگ و پی شاعر‬
‫خواهد خواند – و گاه تعریف م ‌یکند برای خواننده‌ای‬ ‫جداگانه دارند و به گزی ‌نگویه می‌مانند و کم هم‬ ‫در آن‪ ،‬درد را بر دوش خود و واژه می‌گذارد‪ .‬نوستالژی‬
‫هنوز همان غلط املای ِی همین کود ِک درحا ِل‬ ‫که حس حضور شاعر را در یافته است‪ .‬دگرگونی‬ ‫نیستند اما همه در خدمت شعر هستند و از متن‬
‫مشقم که بد تلفظ شد‬ ‫بیرون نم ‌یزنند مانند دوسطر پایین همین‌تکه که در‬ ‫از همان‌سطرهای نخست خود را جار م ‌یزند‪.‬‬
‫زاوی ‌هی گفتار نیز ای ‌نحس را بی ‌شتر م ‌یکند‪:‬‬ ‫«و من که مثل کالا به درهای این کوچه واردم‬
‫پاکش نمی‌کنند و خطش نمی‌زنند که خط ندهم»‬ ‫بالا آورده شده است‪.‬‬ ‫هنوز همان اتاق کوچکم که از خانه کوچ کرد»‬
‫«نمی‌دانم کجا رفت ‌هاند لبخند ‌هاش‬ ‫موسیقی درونی شعر سنجیده و با لحن غ ‌مگنانه‌ی‬
‫گاه دچار خودشیفتگی و نارسیسیسم می‌شود تا خود‬ ‫امشب آغوش گوید دارد‬ ‫سرایش ه ‌مخوان است‪ .‬گاه پایان‌بندی درخشان‌تر از‬ ‫همه‌ی تکنیک‌های نگارشی و سخن‌سرایی یك‌كتاب‬
‫را د ‌لگرمی دهد و از پس نوستالژی بر آید‪ .‬درست‬ ‫و من برای این‌که بمیرم‬ ‫باقی شعر می‌شود و حتا می‌تواند برای خود یک‌ شعر‬ ‫را نمی‌توان در نوشتاری این‌چنین‪ ،‬بررسی كرد و تنها‬
‫است که آن‌سوی مرز است اما ه ‌مچنان گرفتار‬ ‫به تک ‌‌ههایی که نماینده‌ی اتمسفر كلی‌کتاب هستند‬
‫به حضر ِت یک علاقه محتاجم‬ ‫کوتاه قدرت‌مند باشد مانند‪:‬‬ ‫تا جایی که توان قلم و من باشد‪ ،‬پرداخته خواهد شد‪.‬‬
‫این‌سوست‪:‬‬ ‫ریشم را زد ‌هام‬
‫«برای خودم که مث ِل برق رفته‌ام از خانه‬ ‫«و از لای اضلاع مرگ‬
‫«اگر بخواهم کرمان دوباره می‌آید که با من کنار‬ ‫که چشمی با تو داشته باشم نیستی که!‬ ‫آدمی بودم‬ ‫مثل اتاقی از این خانه رفته باشد که‬
‫بیاید‬ ‫تنهایی مرا دیگر تاکسی نم ‌یبرد»‬
‫حماقت کردم و شاعر شدم»‬ ‫خوشبخت شد‬
‫اصفهان سوار زاینده رودش شده از دستم آب‬ ‫گاه سطرها به جمله‌های معترضه و یا توضی ‌حهای‬ ‫دختری که خواسته باشد خویشم کند‬
‫می‌خورد که سن را‬ ‫زیرنویس می‌مانند که روایتی دیگر را به موازات روایت‬ ‫بازی‌های زبانی گاه در بازی با معنا و فراروی از‬
‫تک‌معنایی چش ‌مگیرند‪ .‬از ای ‌نتکنیک زیبا در این‌کتاب‬ ‫دانه بپاشد در صداش پیشم کند‬
‫برای همیشه از رو ببرد‬ ‫نخست پیش م ‌یبرند‪:‬‬ ‫و در خانقاه اندامش‬
‫الکی حافظ حافظ م ‌یکنند برخی‬ ‫کم نخواهید دید‪ .‬برای نمونه‪:‬‬
‫شیراز هم که تاریک مویی لاغر مردنی ست‬ ‫«واقعن که!‬ ‫چرخ بزند هی چرخ بزند چش ‌مهام دوباره‬
‫تنبلی هم زی ِر پای تو لُنگ انداخته پاشو!‬ ‫«مانده‌ام چگونه این عک ‌سها که از ل ِب خنده‬ ‫درویشم کند»‬
‫همیشه عاش ِق من بود‬ ‫برداشته شد‬
‫عاش ِق من است‬ ‫شده بود‬ ‫ه ‌مسانی آوایی و جناس در «از لا» و «اضلاع» و‬
‫مرا می‌خواهد»‬ ‫باور نمی‌کنم تا تن ِگ غروب خواب دیده باشی‬ ‫سینمای چشم‌های گریه کرد ‌هاند»‬

‫و گاه پیامبرانه پند م ‌یدهد‪:‬‬ ‫نخوابیده بود‬ ‫شاعر گاه با آوردن عبارت‌هایی مانند «ول کن!»‪،‬‬
‫چه نشستی بر صندلی‌های دو ِر میز نشسته‌ای که‬ ‫«درست!» یا «خب!» روند رسمی شعر را م ‌یشکند‬
‫«من دارم مثل ِشمع آب می‌شوم‬ ‫و ای ‌نگونه می‌نماید که در نزد خواننده حضور دارد‪.‬‬
‫و بر قل ِب درحال آتشم م ‌یپاشم‬ ‫چید‌های؟‬ ‫ای ‌نکار یعنی حس حضور شاعر‪ ،‬به بار صمیمیت و‬
‫تو هم با تی ِر تازه‌ای که پرتاب م ‌یکنی‬ ‫سیبی نچیده بود‬ ‫خودمانی‌شدن شعر می‌افزاید و در خواننده حس خوب‬
‫به انداز‌هی دو وعده بیشتر چریده‌ای چه دیده‌ای؟‬
‫آتش بیا ِر معرکه‌ای‬ ‫نخورده بود چیزی ندیده بود»‬ ‫و کششی برای جلورفتن بر پا م ‌یکند‪.‬‬
‫نگو جایی نداریم‬
‫راهی نداریم‬ ‫تنهایی در مرز میان افسردگی و نوستالژی‪ ،‬شعر را‬ ‫«حالا که درحا ِل شانه به شانه درها ِل خانه‌ایم‬
‫ما شاعریم‬ ‫در م ‌ینوردد‪:‬‬ ‫چرا خیالی لاب ‌هلای شالی حالی نکنیم؟‬
‫ول کن!»‬
‫به صفحه که می‌شود راه پیدا کرد»‬ ‫«تنهایی م ‌یکنم ولی تنها نیستم‬
‫مادرم هنوز به خوابم می‌آید که خوا ‌بهای مرا‬ ‫شاعر با آوردن واژگان بومی گیلکی‪ ،‬د ‌لتنگی خود را‬
‫گاه زبان سوی شطح کشیده م ‌یشود‪:‬‬ ‫از زیس ‌تبوم خود نشان م ‌یدهد‪ .‬گاه تهران و لندن و‬
‫ببیند‬ ‫پاریس هم پای‌شان به شعر کشانده می‌شود اما بهره‌ی‬
‫«دیگر به من نم ‌یآید که بر منی با من بیاید‬ ‫و خانه‌ای که ولش کردم‬
‫وقتی ِس َمت نداری‬ ‫بیشینه از آن جغرافیای د ‌لانگیز شمال است‪.‬‬
‫حجم اندوه گاه آ ‌ناندازه بزرگ است که به آزردگی‬

‫کشیده می‌شود‪:‬‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36