Page 28 - Shahrvand BC No. 1271
P. 28
‫جمعه ‪ 6‬ید ‪ / 1392‬شماره ‪ - 1271‬سال ‪ 21‬گفت می تونی کتری برقی را بزنی تا آب داغ به‬
‫شه‪ .‬قهوه‌ی خودت هم که روی میز هست‪ .‬یک‬
‫گزارشی از دیدار خصوصی‬ ‫ ‹ادبیات ‪ /‬طنزانه‬ ‫‪28‬‬
‫ ‹ادبیات ‪/‬داستان کوتاه‬
‫شجریان و روحانی‬ ‫شیشه نسکافه که قبل از خودکشی موقع اقامتم‬ ‫‪Friday Dec. 27, 2013 / No. 1271 - Vol. 21‬‬ ‫‪28‬‬
‫در خانه استاد خریده بودم تا از قهوه بیولوژی‬
‫آیدین سیارسریع‬
‫او ننوشم‪ .‬هنوز به نیمه نرسیده بود روی میز‬
‫سایت پارسینه مدعی شده که سه هفته پیش حسن روحانی به همراه همسرش در دیداری سر زده به خانه‬
‫محمدرضا شجریان رفته است‪ .‬شجریان در این دیدار به شوخی گفته‪ :‬حالا که شما به منزل ما آمدید ما‬ ‫بود‪ .‬برای آنکه از قند های او هم استفاده نکنم‪.‬‬ ‫توی حرفش پریدم و گفتم خوب شما خوبید‬
‫هم می‌توانیم سرزده به خانه شما بیاییم؟ خبرنگار ما مستقر در منزل شجریان گزارشی از این دیدار تهیه‬ ‫ب ‌هدروغ گفته بودم که من همیشه قهوه‌ام را تلخ‬ ‫استاد؟‬

‫کرده که اینجا منتشرش م ‌یکنیم‪.‬‬ ‫م ‌یخورم‪.‬‬ ‫تشکر کرد و پرسید کجائی‪...‬خودت چه خبر‪،‬‬
‫اوضاعت چطوره؟ گفتم که آزادشد‌هام‪ .‬به‬
‫راستی آزمایی شجریان و رفتار اعتمادساز روحانی‬ ‫استاد عادت داشت هر نیمه شب چیزی بخورد‪ .‬مثل‬
‫همیشه مقال ‌هاش را که به پایان برد‪ .‬بلند شد و به‬ ‫عقیده دکترها من دیگر‬
‫ساعت ‪ 5‬بعد از ظهر بود که دکتر روحانی به همراه همسر گرامی‌شان به منزل محمدرضا شجریان رسیدند‪.‬‬ ‫آشپزخانه رفت‪ .‬من هم کتاب فوکو را فراموش کن از‬
‫آقای روحانی زنگ آیفون را به صدا درآورد و به دلیل مسائل امنیتی سریعا از جلوی آیفون تصویری رفت‬ ‫بودریار را که روی لبه میز بود برداشتم و مرور کردم‪.‬‬ ‫مشکلی ندارم‪ .‬و م ‌یتوانم مثل دیگران زندگ ‌یام‬
‫قبلن آنرا خوانده بودم و با استاد هم حسابی راجع به‬ ‫را بکنم‪.‬‬
‫کنار‪.‬‬
‫آن صحبت کرده بودیم‪ .‬دیدم که استاد با دو بشقاب‬ ‫گفت دکترها راست گفتند‪ .‬همنیطوره و از‬
‫شجریان‪ :‬بله؟‬ ‫پلاستیکی سفید و یک‌بارمصرف از آشپزخانه بیرون‬ ‫شنیدن این خبر خوشحالم‪ .‬پرسید‪ :‬الان‬
‫آمد؛ و یکی از بشقا ‌بها را جلوی من گذاشت و یکی‬ ‫حتمن پیش بچ ‌ههات هستی‪ .‬و حتمن از‬
‫روحانی‪ :‬منم روحانی‪.‬‬ ‫را هم جلوی خودش‪ .‬توی هر بشقاب دوتا تخم‌مرغ‬ ‫دیدنت خوشحال هستند‪ .‬پس من مزاحمت‬
‫نیمرو و یک سوسیس و دو تکه بریده نان قهوه‌ای‬ ‫نمیشم‪ .‬تا با بچه هات خوش باشی‪ .‬وقت کردی یه‬
‫شجریان‪ :‬انوشیروان تویی؟‬ ‫تست کرده و یک برش پنیر هلندی گذاشته بود‪ .‬گفتم‬
‫چرا زحمت کشیدی استاد‪ .‬من سیرم‪ .‬گفت سر شب‬ ‫سری بزن ببینیمت‪.‬‬
‫روحانی‪ :‬نخیر‪.‬‬
‫نم ‌یدانستم چه بگویم‪ .‬تمام حواسم به این بود که از اگه یک گوسفند هم خورده باشی‪ ،‬الان آب شده‪ .‬بخور‬
‫شجریان‪ :‬امید روحانی هستی؟‬ ‫طریق تلفن صدای قار قور شکمم را نشنود‪ .‬نم ‌یدانم پسرم تخم‌مرغ که دیگه تعارف نداره‪.‬‬

‫روحانی‪ :‬نخیر‪.‬‬ ‫تا استاد اولین لقمه را توی دهانش جوید‪ ،‬من داشتم‬ ‫آخرین حرفمان چی بود که گوشی قطع شد‪.‬‬

‫شجریان‪ :‬پس کدوم روحانی هستی؟‬ ‫تلفن را توی جیبم فرودادم و دیدم که استیف رفته بود‪ .‬ته بشقاب را لیس م ‌یزدم‪ .‬در حین خوردن شرح حال‬
‫آسایشگاه روانی را برایش گفتم‪ .‬او هم عذرخواهی کرد‬
‫روحانی‪ :‬من دکتر روحانی هستم‪.‬‬
‫از روی نیمکت بلند شدم و توی تاریکی پارک به راه که به خاطر آلرژی‌اش نتوانسته است بیاید و به من‬
‫شجریان‪ :‬دکتر روحانی‪ ،‬ارتوپد؟‬
‫افتادم‪ .‬نم ‌یدانستم حالا کجا بروم‪ .‬به هر گوشه پارک سرکشی کند‪ .‬م ‌یگفت تا نیمه راه آمده اما هوای آن‬
‫روحانی‪ :‬بابا جان من دکتر حسن روحانی‪ ،‬رئیس جمهور کشورم‪.‬‬
‫که بروم استیف تا صبح همه جای پارک سر و کل ‌هاش منطقه به او نساخته و مجبور شده تا از ترام پیاده شود‬
‫شجریان‪ :‬برو بابا تو احمدی نژادی میخوای ما رو اسکل کنی‪.‬‬
‫با آن کلاه اسپرت و جر ‌مگرفته‌اش که دیگر قرمزی‌اش و برگردد‪ .‬البته این موضوع را قبلن هم تلفنی به من‬
‫روحانی‪ :‬آن مرد که اسکل می‌کرد رفته است‪.‬‬
‫قابل‌تشخیص نبود‪ ،‬پیدا می‌شد‪ .‬از پارک بیرون زدم‪ .‬گفته بود‪ .‬بلند شدم کتری آب جوش را آوردم‪ .‬برای‬
‫شجریان‪ :‬خب‪ ،‬پس کلیدت رو نشون بده‪.‬‬
‫آن طرف خیابان اتوبوس شماره ‪ ۱۲۵‬که یک‌راست خودم نسکافه‌ای ریختم و او گفت که چای م ‌یخورد‪.‬‬
‫روحانی کلیدش را نشان می‌دهد‪ .‬شجریان می‌گوید ما که چیزی نفهمیدیم ولی تشریف بیاورید بالا‪.‬‬
‫به سمت خانه استاد می‌رفت‪ .‬توقف کرد‪ .‬بی‌آنکه از یک کیسه از بسته چای بیولوژی مخصوصش که‬
‫ورود به خانه‬
‫قبل فکرش را کرده باشم‪ .‬به‌سوی اتوبوس دویدم‪ .‬و همیشه روی میز بود را برداشتم توی لیوانش گذاشتم؛‬
‫آقای روحانی به همراه همسر گرام ‌یوارد خانه م ‌یشوند‪ .‬روحانی و شجریان هر دو از دیدن هم ذوق‬
‫م ‌یکنند و همدیگر را در آغوش م ‌یکشند‪ .‬بعد از چاق سلامتی‪ ،‬آقای روحانی و همسر‪ ،‬و آقای شجریان و‬ ‫سوار شدم‪...‬مطمئن نبودم که حتمن زنگ در خانه‌ی و سپس لیوان را پر آب جوش کردم‪.‬‬

‫همسر م ‌ینشینند و گفت‌وگوهای معمول شروع می‌شود‪.‬‬ ‫همچنان که قهوه‌ام را م ‌یخوردم‪ ،‬داشتم برایش‬ ‫استاد را در آن وقت شب خواهم زد‪ .‬گفتم تا آنجا فکر‬
‫تعریف م ‌یکردم متوجه شدم که چشمانش دارد خواب‬ ‫می‌کنم‪ .‬حداقلش توی فضای سبز و خلوت محله‌شان‬
‫روحانی‪ :‬آقای شجریان ما م ‌یخواهیم سین ‌هها از کین ‌هها پاک شود‪.‬‬ ‫می‌نشینم‪ ...‬توی اتوبوس یادم آمد که بسته سیگارم‬
‫م ‌یروند‪ .‬گفتم استاد مث ‌لاینکه خوابتان م ‌یآید‪.‬‬ ‫دست استیف جا مانده است‪ .‬اما دیگر دیر شده بود‪...‬‬
‫شجریان‪ :‬بله همی ‌نطور است‪.‬‬
‫گفت نه خودت میدونی که معمولاً وقتی این وقت‬ ‫تا به خودم آمدم‪ ،‬زنگ در خانه استاد را زدم‪ .‬با‬
‫روحانی‪ :‬برای ما چیزی که اهمیت دارد خواست و نظر مردم است‪.‬‬ ‫شب چیزی م ‌یخورم‪ ،‬یه چرت کوتاهی پشت سرش‬ ‫خوشروئی در را باز کرد و مرا به داخل دعوت کرد‪.‬‬
‫می‌زنم‪ .‬گفتم خوب بفرمائی بروید چرتتان را بزنید‪.‬‬ ‫اولین بار بود که او را توی پیژامه می‌دیدم‪ .‬با ورود من‬
‫شجریان‪ :‬البته مردم مطالبات زیادی از این دولت دارند که مهم‌ترین آن توزیع رایگان شیر در مدارس‬ ‫گفت نه اگه برم روی تخت بخوابم‪ ،‬خوابم می پَره‪.‬‬ ‫فوری پشت کامپیوترش دوید و نشست‪ .‬گفت ببخشید‬
‫است (این جاها سانسور شده)‪.‬‬ ‫مشغول نوشتن یک مطلب هستم الآن تمومش‬
‫عادت دارم همی ‌نجوری روی صندلی چرت بزنم‪.‬‬ ‫می‌کنم‪ .‬از دست این جیز و ویز صندلی هم راحت‬
‫روحانی‪ :‬بله ما به خواسته‌های بحق مردم ‪-‬که همانا توزیع رایگان شیر در مدارس است‪ -‬واقفیم و در‬
‫تلاشیم تا همه مردم طعم شیرین شیر را در مدارس احساس کنند‪.‬‬ ‫گفتم آخه صندلی‌تان مناسب چرت زدن نیست‪.‬‬ ‫میشی‪ .‬گفتم مسئله‌ای نیست‪.‬‬

‫شجریان‪ :‬البته ناگفته نماند که موجی از شور و امید هم بعد از ظهور دولت جدید در بین هنرمندان ایجاد‬ ‫تبسمی کرد و گفت من سرپا هم می تونم بخوابم‪.‬‬ ‫موقع تایب کردن صندلی چوبی‌اش به علت کهنگی‬
‫شده‪.‬‬ ‫بعدش دیگه به این صندلی هم عادت کردم‪.‬‬ ‫مرتب لیز و ویز م ‌یکرد‪.‬‬

‫روحانی‪ :‬بله‪( ...‬سعی م ‌یکند نمونه ای در ذهنش پیدا کند) همه ما دیدیم که هنرمندان یکی یکی بعد از‬ ‫پایه‌های صندلی لق و لوق بود‪ .‬استاد که سرش به اینور‬
‫انتخابات به صحنه‌ها برگشتند و یک آشتی ملی صورت گرفته‪ .‬مثلا همین آقای سندی‪ ،‬امینه را خواند‪.‬‬ ‫و آنور شل می‌شد صندلی هم کج می‌شد‪ .‬نگران بودم‬
‫که توی خواب زمین نخورد‪ .‬نیم ساعتی خوابید‪ .‬بیدار‬
‫چه زیبا هم خواند انصافا‪.‬‬ ‫که شد چایش هنوز روی میز مانده و سرد شده بود‪.‬‬
‫گفتم استاد من براتون آب تازه داغ کنم‪ .‬لیوان چای‬
‫شجریان و همسرش نگاهی به هم م ‌یکنند‪ .‬همسر آقای روحانی چشم غره م ‌یرود‪ .‬روحانی که م ‌یبیند فضا‬ ‫را برداشت و گفت نه‪ .‬من عادت دارم سرد م ‌یخورم‪.‬‬
‫از کنترل خارج شده م ‌یگوید‪ :‬بله آشتی ملی خیلی مهم است ‪( ...‬کنترل تلویزیون را از روی میز بر م ‌یدارد)‬
‫آن شب به او پیشنهاد کردم که شاید وقت آن رسیده‬
‫مثلا همین تلویزیون را اگر نگاه کنیم‪ ...‬بله روشن شد‪ ...‬م ‌یبینیم که نسیم اعتدال همه جا پیچیده‪.‬‬ ‫که یک صندلی نو بخرد‪ .‬گفت بودجه‌ام نمی رسه‪.‬‬
‫گفتم می تونی از دست دوم فروشی‌ها بخری‪ .‬گفت من‬
‫در تلویزیون یکی نشسته و می‌گوید‪ :‬به تازگی پسر یکی از کسانی که ادعای موسیقی دارد و به حلقوم‬ ‫بلد نیستم‪ .‬توی این محله ما مغازه دست‌دو ‌مفروشی‬
‫استکبار معروف است (تصویر همایون به صورت شطرنجی تابلو نشان داده می‌شود) گفته صداوسیما جلوی‬ ‫نیست‪ .‬گفتم توی محله ما یکی هست‪ .‬گفت دوره‪.‬‬
‫ما که ماشین نداریم‪ .‬چه طوری می خوای بیاریمش‪.‬‬
‫آلات موسیقی گلدان می‌گذارد‪ .‬آقای کارشناس نظر شما چیه؟‬ ‫گفتم خودشون میارن‪ .‬گفت گرون می گیرن‪ .‬گفتم‬

‫کارشناس‪ :‬نظر من اینه که آدم آلت موسیقی باشه جلوش گلدون بذارن ولی آلت دست بیگانگان نباشه!‬ ‫نه‪ .‬ارزانه‪.‬‬
‫حرف دیگه ای ندارم‪.‬‬
‫فردای همان روز با هم به محله ما رفتیم‪ .‬و همین‬
‫شجریان و همسرش به حالت ‪ |:‬در می‌آیند و سرشان را تکان م ‌یدهند‪.‬‬ ‫صندلی را دیدم و استاد رویش نشست و دستانش را‬
‫آقای روحانی که سرخ و سفید شده تلویزیون را با عجله خاموش م ‌یکند و م ‌یگوید‪ :‬خب چیزه‪ ...‬این نسیم‬ ‫روی لبه‌های پهنش که از به هم بستم چند نی خیزران‬
‫اعتدال ما یه کم سرعتش پایینه‪ ،‬هنوز به اونجاها نرسیده‪ .‬ایشالا درست میشه! ولی انصافا آشتی ملی‬ ‫درست کرده بودند گذاشت و گفت ‪ ...‬خدا برای من‬

‫صورت گرفته بسیار وسیع است ‪ ...‬خب دیگه خانم زحمت رو کم کنیم‪ .‬با اجازه با اجازه ‪...‬‬ ‫درستش کرده‪ .‬بپرس ببینم چقدر می فروشن‪...‬‬

‫آقا و خانم روحانی با بدرقه آقا و خانم شجریان خانه را ترک م ‌یکنند‪ .‬در خروجی را که م ‌یبندند‪ ،‬خانم‬
‫روحانی با عصبانیت به رئیس جمهور می‌گوید‪ :‬الان موقع تلویزیون روشن کردن بود؟ خیالت راحت شد؟‬
‫نتونستیم بگیم یه دهن مرغ سحر بخونه‪ ...‬یه کم از احمدی نژاد یاد بگیر‪ ،‬لااقل هنرمند می‌دید خونسردی‬

‫خودش رو حفظ م ‌یکرد!‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33