Page 27 - Shahrvand BC No. 1271
P. 27
‫جمعه ‪ 6‬ید ‪ / 1392‬شماره ‪ - 1271‬سال ‪27 21‬‬ ‫های چنار که قارقار م ‌یکردند‪ ،‬نمانده بود‪ .‬با‬ ‫م ‌یکرد‪ .‬سزاوار نبود که در آن‌چنان شرایطی از جیره‬ ‫ُچرت کوتاه‬
‫‪27‬‬ ‫قار و قوری که از شکم گرسن ‌هام بر م ‌یخواست‪،‬‬ ‫غذائی او استفاده کنم‪.‬‬
‫احساس م ‌یکردم که من هم کلاغی شد‌هام که‬ ‫هژبر میرتیموری‬
‫‪Friday Dec. 27, 2013 / No. 1271 - Vol. 21‬‬ ‫بعد از مرخص شدنم از آسایشگاه‪ ،‬اولین چیزی که به‬
‫ای ‌نطرف روی نیمکتی نشسته‌ام‪.‬‬ ‫خاطرم رسید این بود که به دیدار بچ ‌ههایم بروم‪ .‬دلم‬ ‫گفت من یک چرت دو دقیقه‌ای بزنم‪ .‬اما دیگر‬
‫حسابی برایشان تنگ شده بود‪ .‬تا دم خانه‌شان که‬ ‫بیدار نشد‪ .‬‬
‫ ‹ادبیات ‪/‬داستان کوتاه‬ ‫شب‪.‬قیافه‌تان حسابی توی ذهنم مانده‪.‬‬ ‫به فضای سبزی که اکنون به خاطر تاریک شدن‬
‫برایم تعریف کرد که چطور مثل همین‬ ‫هوا رنگش به تیرگی می‌زد‪ .‬نگاه کردم‪ .‬چقدر با پسرم‬ ‫زمانی خانه من هم بود پیاده رفتم‪.‬‬ ‫هنوز ساعتی از آمدنم نگذشته بود‪ .‬داشتم تکه‌های‬
‫امشب سگش را برای هوای خوری بیرون‬ ‫و دخترم اینجا آمده بودیم و بازی کرده بودیم‪ .‬درست‬ ‫پنیر هلندی را که همراه کاهو و خیار و دو تکه نان‬
‫آورده بود و سگش که به من می‌رسد‬ ‫در همین محوطه بود که دوچرخه‌سواری را یادشان‬ ‫وقتی رسیدم‪ ،‬تازه فهمیدم که موقع خوبی به‬ ‫برایم آورده بود لای دندان‌هایم می‌جویدم‪ .‬بعد از آنکه‬
‫شروع م ‌یکند به پارس کردن‪ .‬مرد جلو‬ ‫داد بودم‪ .‬چقدر دنبالشان می‌دویدم که نکند زمین‬ ‫دیدارشان نیامد‌هام‪ .‬مادرشان داشت میز شام را‬ ‫آخرین لقمه‌اش را قورت داد‪ .‬بلند شد و رفت و توی‬
‫می‌آید م ‌یبیند که من مچ دستم را زد‌هام‬ ‫بخورند‪ .‬هنوز صدای ضربه زدن به توپ خیس فوتبالی‬ ‫می‌چید و بچه‌ها هم هر کدام توی اتاقشان مشغول‬ ‫صندلی راحت ‌یاش لمید و درحال ‌یکه چشمانش را‬
‫و خون از روی نیمکت چکه م ‌یکند‪.‬‬ ‫که با پسرم بازی می‌کردیم توی گوشم می‌پیچید‪.‬‬ ‫در ‌سومشق بودند‪ .‬بوی سوپ بروکلی تمام خانه را در‬
‫فوری موبایلش را در می‌آورد و به پلیس‬ ‫صدای قهقهه خنده‌های دخترم موقع بدمینتون؛ و‬ ‫بر گرفته بود‪ .‬اول به اتاق پسرم که کوچک‌تر بود رفتم‬ ‫می‌بست‪ .‬با صدای آرامی ادامه داد‪:‬‬
‫و آمبولانس خبر م ‌یدهد‪ .‬بلند شدم تا از‬ ‫بوی سوخته گوشتی که همسرم آنطرف تر زیر درخت‬ ‫و او را بوسیدم و بغلش کردم‪ .‬بعد به اتاق دخترم رفتم‪.‬‬ ‫تو قهوه‌ای چیزی خواستی از خودت پذیرائی‬
‫او تشکر کنم‪ .‬گفت نه تشکر از من لازم‬ ‫بلوط روی منقل قرمز پایه‌دارمان مشغول کباب‬ ‫او را هم بوسیدم‪ .‬بعد به پذیرائی آمدم و منتظر ماندم‬ ‫کن‪.‬غریبه که نیستی‪ .‬میدونی که هم ‌هچیز کجاست‪.‬‬
‫نیست‪ .‬چرچیل شمار را نجات داد‪ .‬در‬ ‫تا بیایند‪ .‬دقایقی بعد‪ ،‬هر دو یکی پس از دیگری به‬ ‫گفتم باشه استاد‪ .‬راحت باشید‪ .‬خودش را تا حد‬
‫حقیقت من آن طرف آب بودم که چرچیل‬ ‫کردنش بود‪.‬‬ ‫پذیرائی آمدند و نشستند‪ .‬اصلن نپرسیدند که ای ‌نهمه‬ ‫شان ‌ههایش توی صندلی که با نی‌های خشک ساخته‬
‫به‌طرف شما می‌آید و شما را م ‌یبیند‪ .‬بعد‬ ‫مدت کجا بوده‌ام؛ اما من از چهره‌شان م ‌یخواندم‬ ‫بودند و تشک سفید و نرمی هم رویش انداخته بودند‬
‫پرسید که الآن حالم چطور است‪ .‬گفتم بد نیستم‪.‬‬ ‫تلفنم را از جیبم درآوردم و به استاد زنگ زدم‪ .‬بر‬ ‫که دلشان برایم تنگ شده بود‪ .‬حداقل این‌طور دلم‬
‫نم ‌یداشت‪.‬‬ ‫م ‌یخواست فکر کنم که دوستم دارند‪ .‬من هم جریان‬ ‫فروکرد و سرش را ب ‌هعقب تکیه داد‪.‬‬
‫همین‌طور که م ‌یبینید زنده‌ایم‪.‬‬ ‫خودکشی ام و همه چیزهایی که در این مدت بر من‬ ‫گفتم چه صندلی خوبی خریدیم استاد‪.‬‬
‫گوشی را توی جیبم فروکردم‪ .‬متوجه شدم که یک‬ ‫گذشته بود را برایشان تعریف نکردم‪ .‬تا من احوالشان‬
‫گفت باید زنده بمونی‪ .‬زندگی زیباتر از این حرف‌هاست‪.‬‬ ‫نفر کنارم روی نیمکت نشسته‪ .‬سیا‌هپوستی ب ‌یخانمان‬ ‫را پرسیدم و سؤال‌های کلیشه‌ای که مثلن مدرسه‌تان‬ ‫با چشمان بست ‌هاش گفت آره‪.‬‬
‫و بعد گوئی چرچیلانش گرفته بود و عجله داشت که‬ ‫بود که او را از قبل می‌شناختم‪ .‬قبل از خودکشی‬ ‫چطور است و فلان چطور است‪ .‬مادرشان شام را آورده‬ ‫نمی‌دانستم که این آخرین کلامی است که از استاد‬
‫راه بیفتد‪ .‬مرد هم از ما خداحافظی کرد و به دنبال‬ ‫بارها باهم گپ زده بودیم‪ .‬آدم دست و دل بازی بود‪.‬‬ ‫بود و صدایشان کرد تا سر میز بروند‪ .‬نگاهی به میز‬ ‫خواهم شنید‪ .‬به صندلی‌اش خیره شدم که چه راحت‬
‫چرچیل دوباره در تاریکی محو شد‪ .‬استیف که از‬ ‫همیشه کول ‌هپشت ‌یاش پر از قوطی های آبجو بود که‬ ‫کردم دیدم سه بشقاب گذاشته‪ .‬خوب حق هم داشت‪.‬‬
‫شنیدن این داستان دهانش باز مانده بود‪ .‬با عصبانیت‬ ‫مرتب اصرار م ‌یکرد تا من هم بخورم؛ اما روز بعدش‬ ‫قرار نبود که من سر زده پیدایم بشود‪ .‬شاید هم فقط‬ ‫بدنش‬
‫از روی نیمکت برخاست و محکم روی ران خودش زد‬ ‫که مرا می‌دید آن‌قدر عجز و ناله م ‌یکرد که خمار‬ ‫به‌اندازه سه نفرشان غذا درست کرده بود‪ .‬یا اینکه‬ ‫را توی آن فرو داده بود‪.‬‬
‫و گفت‪ .‬مرد حسابی دیوانه شدی‪ .‬عقلت را از دست‬ ‫است و پول ندارد آبجو بخرد و ‪ ...‬تا دست توی جیبم‬ ‫مثل آن زمانی که باهم زندگی می‌کردیم چون شاغل‬ ‫با هم این صندلی را از مغازه دست دم فروشی خریده‬
‫دادی؟ مگه نگفتی دوتا بچه داری‪ .‬تو خودت عکس‬ ‫م ‌یکردم و چند یورو بهش م ‌یدادم و بعد غیبش‬ ‫بودیم‪ .‬درست زمانی بود که من بعد از جدائی از‬
‫شونو نشونم دادی‪ .‬یادته‪ .‬لعنتی؟ چرا خودکشی؟ آدم‬ ‫است م ‌یخواست نیمی از غذا برای فردا بماند‪.‬‬ ‫همسرم‪ ،‬تازه از یک خودکشی ناموفق و چند روز‬
‫بچه‌های به این قشنگی داشته باشه‪ .‬دیگه چیزی از‬ ‫می‌زد‪.‬‬ ‫بستری شدن در بیمارستان و یک ماه نگهداری در‬
‫دنیا می خواد؟ تو بچه‌هات اینجان مرد حسابی‪ ،‬هر‬ ‫ماندن بی‌فایده بود‪ .‬بلند شدم کنار میز رفتم‪ .‬ب ‌یتوجه‬ ‫آسایشگاه روان ‌یها آزاد شده بودم‪ .‬هیچ جائی نداشتم‬
‫لحظه که اراده کنی میتونی بری ببینی شون‪ ،‬بغلشون‬ ‫مرد میان‌سالی بود اهل سودان‪ .‬م ‌یگفت زمانی در‬ ‫به نگاه دریده مادرشان که به من خیره شد‪ .‬کف سر‬ ‫که بروم‪ .‬بعد از جدائی از همسرم بی‌خانمان شده‬
‫کنی‪ .‬بوشون کنی‪ .‬باهاشون بگی‪ ،‬بخندی‪ .‬ببریشون‬ ‫همین هلند زندگی خوبی داشته‪ .‬اوضاعش روبراه‬ ‫هر دوتایشان را ب ‌هنوبت بوسیدم و شانه‌ی پسرم را‬ ‫بودم‪ .‬به هر دوستی که زنگ م ‌یزدم تا بلکه چند‬
‫بوده‪ .‬یک بار که بعد از سال‌ها برای سر زدن به سودان‬ ‫توی بغلم فشردم کف سرش را عمیق بو کشیدم‪ .‬قدم‬ ‫روزی را پیش آنها بسر ببرم یا جواب نم ‌یدادند و‬
‫سینما‪ ،‬چه میدونم‪...‬آخخخخخخخخخ‪...‬‬ ‫م ‌یرود‪ .‬توی شهرشان النهود عاشق دختری م ‌یشود؛‬ ‫را راست کردم و گفتم خوب من باید برم‪ .‬هی ‌چکدام‬ ‫یا عذری م ‌یآورند و محترمانه از پذیرفتن ام سرباز‬
‫اما نم ‌یتواند او را به اینجا بیاورد‪ .‬دست آخر مجبور‬ ‫چیزی نگفتند‪ .‬خوشبختانه نپرسیدند هم کجا می‌روم‪.‬‬ ‫م ‌یزند‪ .‬در آن شرایط تنها استاد بود که مرا پناه داده‬
‫دور خودش چرخی زد و ب ‌یآنکه اجازه بگیرد دستش‬ ‫می‌شود دار و ندارش را اینجا رها کند و برای همیشه‬ ‫بود‪ .‬اگرچه به خاطر آلرژی غذائی‌اش‪ ،‬غذاهای خاص‬
‫را توی جیبم کرد و بسته سیگارم را از جیب پیراهنم‬ ‫به سودان برود‪ .‬آنجا یک رستوران راه م ‌یاندازد و با‬ ‫چون خودم هم نم ‌یدانستم کجا م ‌یخواهم بروم‪.‬‬ ‫(بیولوژی) م ‌یخورد و من نمی‌توانستم حتی از چای‬
‫بیرون آورد و یکی را گوشه لبش گرفت‪ .‬و روشن کرد‪.‬‬ ‫دختر ازدواج م ‌یکند؛ و پس از دو سه سال روزی‬ ‫یا قهوه‌ی او بنوشم و م ‌یبایست خودم هم ‌هچیز را‬
‫درحال ‌یکه دود را بیرون می‌داد گفت‪« :‬منو بگی یه‬ ‫که او برای کاری به خارطوم می‌رود‪ ،‬شهرشان توسط‬ ‫بیرون که رسیدم اولین کاری که کردم سیگاری روشن‬ ‫بخرم‪ .‬نه اینکه استاد از من دریغ می‌کرد‪ ،‬خیر‪ ،‬خودم‬
‫حرفی ‪ .‬من الان شش ساله بچه هامو ندیدم‪ .‬باز دارم با‬ ‫گروه الشباب تسخیر می‌شود و رستوران او را آتش‬ ‫کردم و دودش را عمیق تا ته روده‌هایم فرودادم‪ .‬نسیم‬ ‫به خاطر اینکه او یک مقرری سالمندی داشت که‬
‫این زندگی می جنگم‪ .‬کف دستهایش را مقابل صورتم‬ ‫م ‌یزنند؛ و او دیگر نمی‌تواند به شهرشان برگردد‪.‬‬ ‫خنکی می‌وزید و کوچه خلوت بود و فقط چند ماشین‬ ‫به‌زحمت و تا حد بخور و نمیری مایحتاجش را تأمین‬
‫آورد و گفت ببین با این دستای یخ زده و چرک مرده‬ ‫بعد برآن م ‌یشود تا دوباره از راه قاچاق و از طریق‬ ‫مقابل خانه همسایه‌های قدیمی پارک کرده بود‪.‬‬
‫دریا خودش را به ایتالیا و بعد هم به هلند برساند؛‬ ‫هرچه فکر کردم جایی به نظرم نرسید که بروم‪ .‬روی‬
‫ام می خوام آینده خودم و بچ ‌ههامو بسازم‪».‬‬ ‫اما ازآنجاکه غیبت طولانی داشته و پاسپورتش را‬ ‫هیچ دوستی نمی‌توانستم حساب کنم‪ .‬خانواده و یا‬
‫به‌موقع تجدید نکرده‪ ،‬اسمش در اداره ثبت شهرداری‬ ‫فامیلی هم نداشتم تا به آنجا بروم‪ .‬استاد تنها کسی‬
‫خواستم بهش به گم‪ .‬بیچاره تو دیگه دندون توی‬ ‫ب ‌هعنوان شهروند هلندی باطل شده است‪ .‬مجبور شده‬ ‫بود که برایم مانده بود اما دیگر درست نبود که خودم‬
‫دهنت نمانده‪ .‬عمرت از نیمه گذشته‪ .‬و هیچ امیدی‬ ‫تا سا ‌لها را دوباره در کمپ زندگی کند‪ .‬در آخر هم‬
‫جواب رد م ‌یگیرد و دادگاه حکم به خروجش م ‌یدهد‪.‬‬ ‫را دوباره به او تحمیل کنم‪.‬‬
‫برای ‪ ...‬گفتم ولش کن‪...‬‬ ‫بعد مجبور م ‌یشود که از کمپ فرار کند و مدتی‬
‫به کلیسا پناه ببرد و سپس به‌صورت قاچاق بماند‪.‬‬ ‫ته کوچه‌مان پارک بزرگی بود‪ .‬درست همان پارکی‬
‫در این موقع تلفن همراهم زنگ زد‪ .‬فکر کردم همسر‬ ‫م ‌یگفت هرگز امیدش را از دست نم ‌یدهد‪ .‬بالاخره‬ ‫که قبل از خودکشی بیشتر وقتم را آنجا م ‌یگذراندم؛‬
‫سابقم است که پشیمان شده و حالا حتمن می‌خواهد‬ ‫روزی اقامت دوباره‌اش را پس م ‌یگیرد‪ .‬بعد زندگی‬ ‫و همانجا بود که تصمیم قطعی به خودکشی گرفته‬
‫که من برای صرف شام برگردم‪ .‬اما نه‪ .‬همیشه این‬ ‫خوبی روبراه خواهد کرد و زن و بچه‌اش را م ‌یآورد و‬ ‫بودم‪ .‬روی یکی از نیمکت های همین پارک بود‬
‫خو ‌شخیالی کار دستم داده بود‪ .‬همیشه فکر می‌کنم‬ ‫با هم زندگی خوشبختی را خواهند داشت‪ .‬حالا شش‬ ‫که رگم را زده بودم‪ .‬به پارک رفتم‪ .‬دلم م ‌یخواست‬
‫که دیگران هم مثل من فکر م ‌یکنند و مثل من‬ ‫تا دوباره بروم و روی همان نیمکت بنشینم‪ .‬وقتی‬
‫احساساتی هستند‪ .‬گوشی را برداشتم‪ .‬استاد بود‪.‬‬ ‫سالی م ‌یشد که زن و بچ ‌هاش را ندیده بود‪.‬‬ ‫نشستم‪ .‬مثل دیوانه‌ها به نیمکت گفتم‪ .‬فکر کردی از‬
‫سلامی کردم از شنیدن صدایش احساس دوگانه‌ای‬
‫داشتم هم خوشحال از این که در این موقع کسی‬ ‫از بوی الکل و ماری جووانائی که از نفس‌هایش‬ ‫دست من راحت شدی؟‬
‫به من زنگ میزند و هم خجالت از اینکه مدتی بود‬ ‫به‌صورتم م ‌یخورد‪ ،‬حالت تهوع بهم دست م ‌یداد‪.‬‬
‫نه بهش سر زده و نه حتا زنگی به او زده بودم‪ .‬حتا‬ ‫اصرار داشت تا بداند که این‌همه مدت کجا بوده‌ام‪.‬‬ ‫گرسنه بودم‪ .‬از صبح که در آسایشگاه روانی بیدارم‬
‫من هم طفره می‌رفتم‪ .‬گفتم بروکسل نزد خواهرم‬ ‫کرده بودند‪ ،‬چیزی نخورده بودم‪ .‬معمولاً من برای‬
‫مرخص شدنم را هم هنوز بهش نگفته بودم‪.‬‬ ‫بودم‪ .‬در این موقع سگ قو ‌یهیکلی شتابان از توی‬ ‫صبحانه که از ساعت هفت و نیم روی میز سالنی‬
‫تاریکی و از لای بوت ‌هها ظاهر شد و یک راست به‌سوی‬ ‫نه چندان بزرگ چیده می‌شد و تا ساعت نه فرصت‬
‫گفت شماره تو دیدم زنگ زده بودی؟‬ ‫من آمد و سرش را توی پاهایم کرد‪ .‬اندکی ترسیدم‪.‬‬ ‫داشتی بیایی و بخوری بیدار نمی‌شدم؛ و همیشه از‬
‫چند بار پارس کرد‪ .‬کسی از توی تاریکی سوت زنان‬ ‫صبحانه محروم بودم‪ .‬امروز هم درست موقع نهار‬
‫گفتم بله‪...‬‬ ‫بیرون آمد‪ .‬مردی بود حدود چهل ساله‪ ،‬هلندی با‬ ‫مرا مرخص کردند‪ .‬تا غروب توی خیابان‌های اطراف‬
‫هیکل ورزیده و لباس گرم ورزشی که موهایش را از‬ ‫آسایشگاه قدم زدم‪ .‬مثل یک زندانی که بعد از مد ‌تها‬
‫گفت جند‌هخونه بودم‪ .‬وقتی میرم داخل موبایلم را‬ ‫ته تراشیده بود‪ .‬به ما که رسید سگ خودش را عقب‬ ‫به هوای آزاد می‌رسد و به دور از هر کنترلی به هر‬
‫م ‌یبندم‪...‬‬ ‫کشید و پارسی کرد‪ .‬مرد دستی به پشتش کشید و‬ ‫طرف که م ‌یخواهد می‌رود‪ .‬از آزادیم لذت می‌بردم‪.‬‬
‫سگ آرام شد‪ .‬مرد به من نگاهی کرد و گفت خودتی؟‬ ‫تازه غروب بود که یادم آمده بود پیش بچ ‌هها بروم‪.‬‬
‫برایم گفته بود که چهارشنب ‌هها رأس ساعت شش‬ ‫خدا را شکر که زنده ماندید‪ .‬تعجب کردم‪ .‬پرسیدم با‬ ‫فضای پارک که هر روز پر بود از مردم سیری که برای‬
‫بعدازظهر به جنده‌خانه می‌رود‪ .‬م ‌یگفت که ساعت‬ ‫من هستید؟ گفت بله‪ .‬حق دارید منو نشناسید‪ .‬چون‬ ‫هضم غذا و یا سوزاندن چربی‌هایشان م ‌یدویدند حالا‬
‫تعویض شیفتشان است‪ .‬اول شیف شب که بری‪ ،‬تر‬ ‫وقتی شما را اینجا پیدا کردم ب ‌یهوش بودید‪ .‬از آن‬ ‫داشت کم‌کم خلوت می‌شد‪ .‬تا چند سیگار کشیدم‪.‬‬
‫و تمیز هستند‪ .‬تو اولین نفر میشی و حسابی بهت‬ ‫دیگر کسی جز من و چند کلاغ لای شاخه درخت‬
‫حال میدن‪ ،‬چون هم لذت م ‌یبرند‪ ...‬بعضی‌اوقات هم‬
‫جزئیات بیشتری را با آب و تاب برایم تعریف م ‌یکرد‪.‬‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32