Page 27 - Shahrvand BC 1255
P. 27
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫گردن او حلقــه م ‏یکند‪ .‬از گرمی و ضربان قلــب‏قاطر کیف م ‏یکند‬
‫چــرا که برای چند دقیقه همانطور صورتش روی گوش قاطر می‏ماند‪.‬‬
‫‪27‬‬ ‫خسته می‏شود خودش را در جلوی مسافر دیگری جای م ‏یدهد‪ .‬همهسیلاب‬

‫گاهــی از قاطر پائین م ‏یپرد و مثل قاطرچی‏دنبال ما م ‏یدود و چون‬

‫از بازی گوشــی‏های او خوششان می‏آید و‏دوست دارند او را در جلوی‬
‫خود بنشانند‪ .‬بار آخری که جلوی من نشست چشمانش را به ته دره‬
‫دوخت‪ .‬احســاس کردم ترسیده است‏چشمانش را بسته بود و قلبش‬
‫تند تند می‏زد‪ .‬توی شــلوارش شاشید و آنوقت برای خلاص شدن از‬ ‫نوشته داود مرزآرا‬

‫آن وضعیت از قاطر پایین پرید و در‏حالی که نفس راحتی م ‏یکشــید‬
‫به دنبال ما دوان دوان آمد تا شلوارش خشک شو ‪‎‬د‪‎.‬‬
‫در قســمت‏های پهن جاده قاطرم را به کنار قاطر ملیحه می‏رسانم و‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1255‬جمعه ‪ 15‬رویرهش ‪1392‬‬ ‫لبخند م ‏یزنم‪ .‬ســرش را برای لحظه‏ای پائین م ‏یاندازد‪ .‬سپس هردو‬ ‫ب ‌هتازگــی کتــاب مجموعه‬
‫‏در ســکوت به هم نگاه م ‏یکنیم‪ .‬با اشــارۀ چشم و سر به او می‏گویم‬ ‫داســتان «انگار همین دیروز‬
‫بیاید جلوی من بنشــیند و او غرق در لبخند صورتش را با دســتانش‬ ‫بــود» نوشــته داود مــرزآرا‬
‫در ونکوور منتشــر شد‪ .‬این‬
‫‏م ‏یپوشاند‪.‬‬ ‫مجموعه شــامل ‪ ۱۸‬داستان‬
‫در بین راه از ده «کیگا» رد می‏شویم‪ .‬قاط ‏رچی مثل یک راهنمای سفر‬
‫تعریف م ‏یکند که اکثر اهالی این ده لوچ هستند و از علت چپ‏شدن‬ ‫کوتاه است‪.‬‬
‫ب ‌هانگیزه انتشار کتاب «انگار‬
‫چش ‏مهایشان بیشتر می‏گوید‪:‎‎‬‬ ‫همین دیروز بود»‪ ،‬داســتان‬
‫‪«‎‬به خاطر این بوده‪ ...‬یه روزکه امامزاده داود داشته از دست دشمناش‬ ‫«ســیلاب» از این مجموعه‬
‫فرار م ‏یکرده ســ ِر راش به این ده م ‏یرسه‪ .‬ازآدمایی که دیده‏بودنش‬ ‫را برای صفحه داســتان این‬
‫خواهش م ‏یکنه به مامورا نگن از کــدوم طرف رفته‪ .‬اما وقتی مامورا‬
‫می‏رســن‪ ،‬کیگائی‏ها چون قول داده بودن چیــزی نگن و‏ضمناً هم‬ ‫هفته برگزیده‌ایم‪.‬‬
‫م ‏یترســیدن این پنهان کاری براشــون گرون تموم بشــه‪ ،‬با اشارۀ‬ ‫«شهروند ب ‌یسی»‬

‫چشماشــون بدون اینکه حرفی بزنن راه فرار رو به دشمنای‏امامزاده‬
‫داود نشــون می‏دن‪ .‬از اون پس بوده که چشماشون چپ می‏شه‪ .‬تازه‬
‫کنار میدان خاکی «فرحزاد» روی نیمکت چوبی قهو‏هخانۀ آسیدهاشم بچه هاشونم لوچ به دنیا م ‏ییا ‪‎‬ن‪».‬‬
‫نشسته‏ایم‪ .‬خورشید دارد کم کم بالا می‏آید‪ .‬محوطۀ جلوی‏قهو‏هخانه ‪‎‎‬می‏شنوم که مادر ملیحه با صدای بلند به قاطر چی م ‏یگوید‪:‎‎‬‬
‫تا بار و بندی ‏لها از پشــتمان نیفتند‪ .‬باران شلا ‏قوار می‏بارد و به سرو‬ ‫را چند تا چراغ زنبوری روشــن کرده اســت‪ .‬نیمکت‏هــای چوبی با ‪«‎ ‎‬خوب شد‪ ،‬تا اینا باشن که کلک نزن ‪‎‬ن‪».‬‬
‫گلیم‏های مندرس اما خوش رنگ مفروش شــد‏هاند‪ .‬آسیدهاشــم‏هم دوباره سکوت همه جا را فرا م ‏یگیرد‪ .‬فقط صدای سم قاطرها در فضا کولمان‏م ‏یخورد‪ .‬چشم چشــم را نم ‏یبیند‪ .‬کفش‏هایمان را آب برده‬
‫توت تازۀ ســفید ودرشــت را در ســینی‏های رنگ و رو رفتۀ نقره‏ای م ‏یپیچد و گرد و خاک پشت سرما ن به هوا م ‏یرود‪ .‬بخار نفس‏قاطرها است‪ .‬تا کمرکش تپه خودمان را بالا می‏کشیم‪ .‬نای جلو رفتن نداریم‪.‬‬
‫رنگ بین خانواد‏هها تقسیم م ‏یکند‪ .‬اســتکان‏های چای در هوا میان و زیارت کننده‏ها در هوا م ‏یچرخند‪ .‬بالا م ‏یروند و محو م ‏یشــوند‪ .‬در من‏سنگی را چسبیده‏ام‪ .‬باران سر و صورتم را م ‏یکوبد‪ .‬درمانده روی‬
‫‏دســ ‏تها رد و بدل م ‏یشــوند و انتظار توت سفید و درشت‪ ،‬خواب را تمام مسیر حتی یک نفر از کیگائی‏ها را نم ‏یبینیم‪.‬‏خانه‏های کاهگلی‪ ،‬سنگ ولو م ‏یشو ‪‎‬م ‪.‎‬‬
‫از ســرمان پرانده است‪ .‬همه آسید‏هاشم را با آن شال چهارخانۀ‏روی عبوس و خســته‪ ،‬ردیف‪ ،‬پشــت هم‪ ،‬کنار تپ ‏هها چیده شده‏اند‪ .‬آد ‏مها کمی پائین‏تر م ‏یبینم خواهر بزرگم مچ سعید را چسبیده و هاج و واج‬
‫دوشــش و عر ‏قگیری که بر سرش م ‏یگذارد می‏شناسند و با او خوش روی قاطرها لم داده‏اند‪ .‬افســار به دســت‪ ،‬هماهنــگ‏با حرکت کپل به بالا چشــم دوخته اســت تا ما را پیدا کند‪ .‬نم ‏یداند به کدام سمت‬
‫وبش م ‏یکنند‪ .‬ازاینکه نیمکت‏هایش پر شــده است خوشحال‏است‪ .‬قاطرها به این طرف و آن طرف تکان می‏خورند‪ .‬سکوت همه جا را فرا ‏برود که فریاد من و دائی حمید آنهارا سر جایشان میخکوب م ‏یکند‪.‬‬
‫مهربانی از ســر و رویش می‏بارد‪ .‬م ‏یروم آن طرف میدان‪ ،‬تا از یکی از گرفته است‪ .‬گویی زوار در حسرت‏آرزوهایشان غرق شد‏هاند‪ .‬شاید هم «سرازیر نشــین‪ .‬زانوتونو خم کنین‪ .‬سنگارو بچسبین وکم کم ‏بیاین‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫قاطرچی‏ها چند تا قاطر کرایه کنم که به امامزاده داود‏برویم‪ .‬نســیم به حاج ‏تهایشــان فکر م ‏یکنند تا از امامزاده بخواهند آنها را برآورده به سمت بالا‪ ».‬اما خواهرم و سعید کوچولو ناگهان به زمین می‏خورند‬
‫و برای آنکه آب نبردشــان به شــاخۀ کوتاه درختی که پیدا‏م ‏یکنند‬ ‫خنک صبحگاهی‪ ‎‬باعث شــده است تا ز ‏نها چادر‏هایشان را محکم به سازد‪ .‬خیلی دلم م ‏یخواهد‏بدانم ملیحه به چه چیز فکر م ‏یکن ‪‎‬د‪.‎‬‬
‫دور خود بپیچند و مردها یقۀ کت‏شــان را بالا بزنند‪ .‬آن طرف‏تر‪ ،‬زیر در بین راه به چشــمه‏ای م ‏یرســیم که به آب زندگانی معروف است‪ .‬محکم م ‏یچســبند‪ .‬خودم را از زیر بار و بنه بیرون می‏کشم تا به آنها‬
‫درخت توت‏تنومندی‪ ،‬قاطرها‪ ،‬ســر را تــوی توبره کرد‏هاند و احتمالاً زوار دوســت دارند در کنارش بساط نهار را پهن کنند و کش و‏قوسی برسم‪ .‬آنهارا بغل م ‏یکنم‪ .‬هر سه سعی م ‏یکنیم به هم دیگر‏بچسبیم و‬
‫یونجه نشــخوار م ‏یکنند تا برای مسافر کشــی آماده شوند‪ .‬کنارشان بــه خود بدهنــد وکوزه‏ها را پرکنند ازآب زندگانی‪ .‬ابرها آســمان را از شاخه جدا نشویم‪ .‬به تخته سنگی پناه م ‏یبریم‪ .‬دست‏ها و پاهایمان‬
‫گاو ســیاه‏گنده‏ای نگاه آرامش را از اطراف بر م ‏یگیرد و سپس سرش م ‏یپوشــانند و خورشــید را دیگر نمی‏توان دید‪ .‬سوز خنکی‏می‏وزد خراشیده و زخمی شده‏اند و نا توان‪ ،‬کاری جز ماندن‏نداریم‪.‎ ‎‬‬
‫را به زیر م ‏یاندازد‪ .‬چند تکه ابر در آســمان پیداست‪ ،‬مگ ‏سها در هوا و ابرهــا به رنگ تیــره در می‏آیند‪ .‬صدای رعد وبرق بالای ســرمان وقتی طوفان آرام م ‏یگیرد و از شدت باران کاسته می‏شود و هوا صاف‪،‬‬
‫‏م ‏یچرخند و از په ‏نها بخار بلند می‏شــود‪ .‬راه فرحزاد تا امامزاده‪ ،‬مال می‏پیچد‪ .‬به دنبال سفارش قاطرچی که می‏گوید «زودتر‏بجنبین‪ ،‬مثه م ‏یبینم که ما ماند‏هایم و سیل رفته است‪‎.‎‬‬
‫روست‪ .‬جاده از میان ســنگلا ‏خها‪ ،‬کنار در‏هها و چندین تپۀ‏خاکی و اینکه میخواد بارون بگیره‪ ».‬به ســرعت بساط نهار را جمع م ‏یکنیم تا ‪‎‎‬غیر از چند لکۀ کوچک ابر در آســمان‪ ،‬فقط یک باز با بال‏های بی‬
‫قبل از باران به امامزاده برسیم‪ .‬به نزدیکی‏های‏امامزاده که می‏رسیم‪ ،‬جنبــش چرخ می‏خــورد‪ .‬از آن بالا که نــگاه می‏کنیم تمام محوطۀ‬ ‫سنگی م ‏یگذرد‪‎.‎‬‬
‫‪‎‎‬با تکان دادن دست‪ ،‬همراهانم راصدا می‏زنم‪ .‬قاطرها‪ ،‬قطار دنبال هم باران شدید می‏شود‪ .‬باید از سرازیری باریکی رد شویم که به امامزاده ‏امامــزاده تا بالای پنجره‏های اطراف زیر آب اســت‪ .‬فقط نوک بقعه‬
‫ایســتاده‏اند‪ .‬قاطرچی با شاگردش کمک م ‏یکنند تاز ‏نها سوار‏شوند‪ .‬ختم م ‏یشــود‪ .‬قاطرچی م ‏یدود تا‏قاطرها را بهتر کنترل کند‪ .‬زوار با از آب بیرون زده اســت‪ .‬درمحوطۀ جلوی حرم جنازه‏های باد کرده‬
‫شــاگرد قاطرچی دولا می‏شود‪ .‬دست‏هایش را به هم قفل م ‏یکند که ســر و روی خیس مواظبند تا از روی قاطرها پرت نشــوند‪ .‬باران یک ‏روی آب غوطه می‏خورند‪ .‬چادر‏های ســیاه و گلدار‪ ،‬پارچه‏های سیاه‬
‫پله درست کند تا مسافرها بتوانند راحت‏تر سوار شوند‪ .‬فقط‏قاطر من ریز م ‏یبارد‪ .‬مقبرۀ امامزاده‏در پائین‏ترین نقطه از دور دیده م ‏یشــود که با خطوط سفید رویشــان دعا نوشته شده است‪ ،‬صفحات چوبی‬
‫‪Vol. 20 / No. 1255 - Friday, Sept. 6, 2013‬‬ ‫و پســر هفت هشت ســالۀ ملیحه خانم‪ ،‬سعید‪ ،‬که دوست دارد با من که بین کو‏هها محصور اســت‪ .‬باران امان نم ‏یدهد‪ .‬باریکه‏های آب به ‏مشبک و قاب‏های خالی‪ ،‬کاغذ و آشغال و ظرف‏های پلاستیکی روی‬
‫باشــد دو ترکه است‪ .‬می‏روم و دست ملیحه را م ‏یگیرم تا‏روی قاطر سرعت از تپ ‏ههای‏اطراف ســرازیر می‏شوند و مثل یک رود در همان آب شناورند‪..‎‬‬
‫مســیر باریک به سوی مقبره شتاب م ‏یگیرند‪ .‬قاطرچی دست پاچه و ‪‎‎‬همه دســت‏مان را سایه‏بان چشــمان‏مان م ‏یکنیم و خیره به دنبال‬ ‫جلوی ما سوار شود‪‎.‎‬‬
‫‪‎‎‬در راه‪ ،‬ملیحــه هراز گاهی برم ‏یگردد و لبخندی تحویل ما م ‏یدهد‪ ،‬مســتأصل از‏مسافرها م ‏یخواهد که پیاده شوند و به کوه‏ها فرار کنند‪ .‬گ ‏مشــده‏ها روی آب م ‏یگردیم‪ .‬همــه مبهوت و لرزان به پائین خیره‬
‫گاهی سر به سر ســعید م ‏یگذارد و آهسته با اشارۀ دست م ‏یگوید او و شــاگردش افسار قاطرها را چسبیده‏اند و آنها را به سمت بلندیها ‏مانده‏ایم و صدای ریــز دندان‏هایمان را که به هم م ‏یخورند به خوبی‬
‫‏‏«می‏خوای جاتو با من عوض کنی؟» و ســعید صورتش را برم ‏یگرداند ‏م ‏یکشانند‪ .‬باران سیل می‏شود و در سرازیری به سرعت پیش م ‏یرود‪ .‬می‏شنوم‪ .‬معطل نمی‏شوم به ســرعت به سمت پایین م ‏یدوم‪ .‬خودم‬
‫و به من نگاه م ‏یکند و لبخند م ‏یزند‪ .‬مادر ملیحه هم با ما آمده‏است‪ .‬زوار گوششــان بدهکار قاطر چی نیست‪ .‬باد شدیدی ازپشت‏م ‏یوزد و ‏را روی آب م ‏یاندازم و شــناکنان هرچه ســریع‏تر به سمت جناز‏هها‬
‫آنهاهمسایۀ دیوار به دیوار ما هستند‪ .‬او از آن خانم‏های محجبه است آنها را هل م ‏یدهد به جلو‪ .‬مجبورشــان م ‏یکند تا در سرا زیری‪ ،‬میان م ‏یروم ‪ .‬تــل قرمز رنگ ملیحه را کــه روی آب م ‏یبینم بلافاصله به‬
‫که زیاد به من روی خوش نشــان نم ‏یدهد‪ .‬کاری کرده‏ام تا‏او مسافر ســیلاب بدوند‪ .‬ســنگ ریز‏هها روان و لغزنده در میان‏باریکه‏های آب ‏زیــر آب م ‏یروم‪ .‬بعد از چند بار بالا و پایین رفتن و نفس تازه کردن‪،‬‬
‫اولین قاطری باشــد که قاطرچی جلوتر از همــه‪ ،‬دهن ‏هاش را گرفته در شــیبی تند از شــیار روی تپه‏ها م ‏یغلطند و پایین م ‏یافتند و به شــ ‏شها را از هوا پر م ‏یکنم و زیر آب م ‏یگردم تا او را می‏یا بم‪.‬‏شوق‬
‫اســت‪ .‬ملیحه چادرش را از ســر برم ‏یدارد تا راحت‏تر‏سوار شود‪ .‬او سروکول مردم م ‏یخورند‪ .‬زیارت کنند‏هها هاج و واج ‏وجیغ زنان توی یافتن ملیحه به خســتگ ‏یام پایان م ‏یدهد‪ .‬گویی خستگی را به جای‬
‫با شــلوار تنگی که پوشیده و تل قرمز خوش رنگی که روی موهایش آب می‏دوند‪ .‬به زمین م ‏یخورند‪ .‬پا م ‏یشــوند و دوباره با زانوهای خم ملیحه در زیر آب م ‏یگذارم و تن بی جان او را می‏کشم تا به‏روی آب‬
‫زده زیبا و خوش اندام‪ ،‬چشم‏ها را به دنبال خود‏می‏کشد‪ .‬از شوهرش شده جلو م ‏یروند‪ .‬ضربه‏های پا و شلپ‏شلوپ‏های دویدن در فضا میان بیاییم‪ .‬او را روی شــانه‏ام م ‏یاندازم و شنا کنان به سمت نزدیک‏ترین‬
‫یکسالی است که جدا شــده است‪ .‬دختر خواهرم‪ ،‬شهین و شوهرش‪ ،‬باد م ‏یپیچد و محو م ‏یشــود‪ .‬مادر ملیحه که دست دخترش را سفت صخره به پیش م ‏یروم‪ .‬گردن ملیحه روی شــان ‏هام خم‏شــده است و‬
‫آقا مراد با ما هم ســفرند‪ .‬آمد‏هاند دخیل ببندند تا‏شاید به مرادشان چســبیده و با دست دیگرش مواظب‏است تا چادر از سرش نیفتد‪ ،‬به موهایش آویزان‪ .‬روی ســرازیری صخــره درازش م ‏یکنم تا آ ‏بهایی‬
‫سمت امامزاده می‏دوند‪ .‬شــاید م ‏یخواهد در پناه او از خطر سیل در را که خورده اســت بالا بیاورد‪ .‬از آن بالا فریاد ســعید‏از شوق دیدن‬ ‫برسند و صاحب فرزندی شوند‪.‎ ‎‬‬
‫قاطرهــای چموش عادت دارنــد از لب دره راه برونــد وهمین باعث امان باشند‪ .‬هرچه فریاد م ‏یزنم‏‏«ملیحه»‪ ،‬صدایم در فضا میان سوت مادرش با فریاد دائی حمید از دور دست درهم م ‏یآمیزد‪ .‬بالای سرش‬
‫می‏شــود تا گاهی خاک و سنگی از زیر پایشان در برود و سر‏بخورند‪ .‬باد گم م ‏یشــود‪ .‬هاج و واج ماند‏هام که چــرا ملیحه ومادرش به فکر م ‏ینشینم تا به سرفه می‏افتد‪ .‬رنگش پریده است‪،‬‏اما کبودی لب‏هایش‬
‫برای آنکه تعادلشان حفظ شود و به ته دره سقوط نکنند‪ ،‬از روی غریزه سعید نیســتند و او را رها‏کرد‏هاند‪ .‬آیا ملیحه مطمئن است که من و کمتر م ‏یشو ‪‎‬د ‪‎.‬‬
‫زانو م ‏یزنند و با کشــیدن گردن کلفتشــان به سمت‏جاده‪ ،‬از افتادن یا خواهرم مراقب او هســتیم؟ یا در آن وضعیت قادر به تصمی ‏مگیری ‪‎‎‬از ســمت دیگر صخره‪ ،‬م ‏یبینم که آقا مراد و شــهین‪ ،‬شــناکنان به‬
‫خود و همراهشــان جلوگیری م ‏یکنند‪ .‬آنوقت قاطرچی و شاگردش نیست‪ .‬در میان فشــار باد‏و آب و سرازیری گیر افتاد‏هاند‪ .‬شاید جان صخره نزدیک می‏شوند‪ .‬هر دو شناگران ماهری هستند‪ .‬لنگان لنگان‪،‬‬
‫که با آخرین قاطر می‏آید و مراقب اوضاع اســت‪ ،‬به‏محض شــنیدن سعید را هم چون جان خودشــان به امامزاده سپرد‏هاند؟ شهین و آقا ‏گل‏آلود و هاج و واج خود را بالا م ‏یکشند‪ .‬م ‏یلرزند و با نگاهی کنجکاو‬
‫‪27‬‬ ‫صدا خودشــان را به ســرعت به قاطر زانو زده می‏رسانند‪ ،‬افسارش را مراد را گم کرده‏ایم‪ .‬هر‏چه چشم م ‏یاندازم‪ ،‬انهارا نم ‏یبینم‪ .‬من و دائی به من و ملیحه‪ ،‬در کنارمان ولو می‏شون ‪‎‬د‪.‬‬
‫م ‏یکشــند تا بتواند از جایش بلند شــود‪ .‬سعید گاهی‏حوصل ‏هاش سر حمید از پشــت‪ ،‬اثاث‏ها را روی شــان ‏ههایمان گذاشته‏ایم و با زحمت‬
‫م ‏یرود‪ .‬ســرش را به سر قاطر م ‏یچســباند و دستان کوچکش را دور زیاد از میان گل و‏لای راهمان را به سمت تپه کج م ‏یکنیم‪ .‬مواظبیم ◆‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32