Page 31 - Shahrvand BC No.1247
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬

‫اینکه کیت به رختخواب رفت‪ ،‬ناگهاندلشــوره پیدا کردم‪.‬داشتمدر برای خانواده های علاقمند باشد‪.‬‏‬ ‫فکر می کنم خیلی پیشتر این تصمیم را گرفته بود‪.‬‏‬
‫بیلــی بی و گیلبرت چه نقشــه ای برای نامه هاداشــته اند؟ وقتی ‏اتاق قدم می زدم که کســی به در کوبید‪ .‬از پنجره داوسی را دیدم و حــالا از ماجراهای عجیب برایت بگویم‪ :‬خواهران بنوئیت من و کیت ‪31‬‬
‫ماجــرای قوری پیش آمد‪ ،‬من و تو هیچکــدام در لندن نبودیم و از خوشحال شدم که به یاد من بوده است‪ .‬در را که گشودم دیدم با رمی را امروز بعد از ظهر به چای و عصرانه دعوت کردند‪ .‬برای اولین‏بار آن‬
‫غوغایی که‏به پا کرده اطلاعی نداریم‪ .‬همه نشریات و روزنامه نگارانی ‏به دیدن من آمده اند تا احوالم را بپرسند‪ .‬چه مهربان! و چه ناآشنا‏! ها را می دیدم و دعوت نامه هم عجیب بود‪ .‬پرسیده بودند «آیا کیت‬
‫که از گیلبرت و روزنامه هیو و کرای لندن دل خوشی نداشته اند _که در حیرتم که چطور رمی هنوزدلتنگ فرانسه نشده است‪ .‬مقاله ای از چشمان تیزبینی برای نشــانه گیری دارد؟ و آیا اصولاً از برنامه‏های‬
‫باید‏بگویم تعدادشان نیز اندک نیست _ از این آبروریزی گیلبرت به خانمی بنام ژیزل پلِت ِیر می خواندم که به مدت پنج سال در همین آیینی خوشش می آید؟ ‏»‬
‫‏اردوگاه راونزبروک زندانی سیاســی بوده است‪ .‬او در نوشته اش به این حیرت زده از ابن پرســیدم آیا خواهران بنوئیت را می شناسد؟ آیا از‬ ‫وجد آمده اند‏‪.‬‬
‫ماجــرا را خنده دار یافته و اعلامیه ســیدنی در این مورد نیز به بی نکته اشــاره کرده که زندگی پس از جنگدر فرانســه بسیار‏مشکل ســامت روانی برخوردارند؟ آیا اشــکالی ندارد کیت را نزد آنان ببرم؟‬
‫آبرویی گیلبرت افزوده اســت‪ .‬باید بدانی نه گیلبرت و نه روزنامه اش است زیرا هیچکس نمی خواهد از آنچه بر تو رفته باخبر شود‪ .‬همه ‏ابن شــروع به خنده کرد و گفت البته که خواهران بنوئیت سلامت‬
‫‏اهل بخشــش و گذشت نیستند‪ .‬شعار آن ها این است‪ ،‬ساکت باش‪ ،‬اصرار دارند تا با فراموشــی ماجراهای جنگ و اســارت و‏اردوگاه ها‪ ،‬و عاقلند‪ .‬گفت به مدت پنج ســال هر تابســتان الیزابت و جین با‬
‫لباس های‏رسمی و کفش های مخصوص رقص به میهمانی خواهران‬ ‫زندگی را به روال عادی برگردانند‪.‬‏‬ ‫مراقب باش‪ ،‬و منتظر فرصت باش _که بالاخره خواهد رسید!‏!‬
‫بیلی بی‪ ،‬معشوقه گیلبرت‪ ،‬نیز از این بی آبرویی دل خوشی نداشت‪ .‬دوشیزه پلتیر معتقد است کسانی کهدر این اردوگاه ها زندگی کرده بنوئیت می رفته اند‪ .‬به من اطمینان داد که خوش خواهد گذشــت‪.‬‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1247‬جمعه ‪ 22‬ریت ‪1392‬‬ ‫می توانی تصور کنی که چطور این دونفر با هم نشســته و نقشــه اند‪ ،‬قصد واگویی سرگذشتشــان را ندارند‪ ،‬تنها می خواهند دیگران گفت با‏چایی و شــیرینی عالی از ما پذیرایی خواهد شــد و در آخر‬
‫‏انتقــام ریخته انــد‪ .‬وظیفه بیلی بی پیدا کردن کاردر اســتیفنز و ‏بداننــد که آنچه بر آن ها رفته واقعیتداشــته و بادیگرگون وانمود برنامه های ســرگرم کننده هم خواهیم داشت‪ .‬گفت خوشحال است‬
‫استارک‪ ،‬نزدیک شــدن هرچه بیشتر به سیدنی با خوش خدمتی و کردن‪ ،‬فراموش نمی شود‪ .‬او می نویسد «فراموشش کن»‪ ،‬گویی فریاد که رسوم و‏برنامه های قدیمی دوباره به جزیره باز می گردند‪ .‬و توصیه‬
‫چاپلوســی‪،‬‏و یافتن هرچه‪ ،‬هرچه که به تو و سیدنی آسیب برساند ‏همه فرانسویان است‪« .‬فراموشش کن‪ ،‬همه چیز را‪ ،‬جنگ را‪ ،‬حکومت کرد که حتماً برویم‪.‬‏‬
‫بوده اســت‪ .‬آن ها می خواستند کاری کنند که همه به شما دونفر ویشی را‪ ،‬میلیشیا را‪،‬درانسی را و یهودیان را‪ .‬همه آن ها‏اکنون خاتمه مــی بینی که هیچکــدام از این حرف ها به تــو نمی گویند که در‬
‫یافته‪ .‬بعلاوه تو تنها قربانی این رنج ها نبوده ای‪ ،‬همه در این عذاب میهمانی چه چیز منتظرت هســت‪ .‬خواهــران بنوئیت دوقلوهایی‬ ‫بخندند‏‪.‬‬
‫خوب می دانی که اخبار در دنیای مطبوعات و کتاب چگونه بسرعت مشــترک شــرکت داشــته اند‪ ».‬او می گوید با توجه به این‏تشویق هشتاد و چند‏ســاله انددر نهایت خانمی و اشرافیت‪ .‬هردو پیراهن‬
‫منتشــر می شــود‪ .‬همه می دانند تو در گرنسی هستی و مشغول فراموشــی عمومی‪ ،‬تنها کمکی که می توانی بیابیدر میان کسانی های بلند ســیاه ژرژت با دوریقه و سرآســتین هــای مروارید دوزی‬
‫کار‏روی کتابی در باره دوران اشــغال نازی ها می باشــی‪ .‬در دوهفته است که مانند تو از اردوگاه های نازی جان بسلامت به در برده‏اند‪ .‬آن پوشــیده و موهای‏سفیدشان را مانند یک قاشــق خامه زده‪ ،‬بالای‬
‫گذشــته گفتگو ها و نجواهاییدرباره یافتن نامه هایی از اسکاروایلد ها خوب می فهمند زندگی در اردوگاه چه معنایی داشت‪ .‬تو برایشان سرشــان جمع کرده بودند‪ .‬خیلی دوســت داشتنی هستند سوفی‪.‬‬
‫در‏گرنســی‪ ،‬در میان خبرنگاران و بنگاه های انتشاراتی شنیده می خاطره ای می گویی و آن ها خاطره دیگری دارند تا برایت‏بگویند‪ .‬با چایی و شــیرینی خوشمزه و‏بی نظیری خوردیم و من هنوز فنجانم‬
‫شــد (درست است که ســرویلیام آدم پُرگویی نیست ولی راز نگاهدار یکدگر می توانیم سخن بگوییم‪ ،‬گریه کنیم‪ ،‬شکایت کنیم‪ ،‬و خاطره را روی میز نگذاشــته بودم که خواهر بزرگتر (ده دقیقه بزرگتر) بنام‬
‫ای از پــس خاطرهدیگر تعریف کنیم‪ .‬برخی اندوهناک‪،‬‏برخی خنده ایوون گفت «خواهر‪ ،‬فکر‏می کنم دختر الیزابت هنوز خیلی کوچک‬ ‫هم‏نیست)‪.‬‏‬
‫بیلی بی و گیلبرت فرصتی از این بهتر نمی توانســتند بیابند‪ .‬بیلی دار و بی ربط‪ ،‬و برخی تا حدی شاد‪ .‬گاهی می توانیم با یکدگر بلند اســت‪ ».‬و ایوت پاسخ داد «فکر می کنم حق با تو باشد خواهر‪ .‬شاید‬
‫بــی نامه ها را می دزدید‪ ،‬روزنامه گیلبــرت آن ها را چاپ می کرد و بلند بخندیم‪ .‬او می نویسد آرامشی که با این دوستان می‏یابد وصف دوشیزه اشتون ما را‏سرافراز کند‪ .‬‏»‬
‫و در حالی که نمی دانســتم چه باید بکنم‪ ،‬شجاعانه گفتم «البته‪،‬‬ ‫تو‏وسیدنی سنگ روی یخ شــده بودید‪ .‬چه بهتر از این؟ چقدر می ناشدنی است‏‪.‬‬
‫توانستند به تو و ســیدنی بخندند! در مورد شکایت سیدنی بعدها شاید گذران وقت بادیگر همقطاران برای رمی بسیار مفیدتر از گذران در خدمتم‪ .‬‏»‬
‫فکری می‏کردند‪ .‬و البته‪ ،‬هرگز‪ ،‬هیچکدام برای ایزولا و آنچه برسرش وقت در خلوتکده زندگی در جزیره گرنســی باشد‪ .‬او قویتر بنظر‏می ‏«خیلی سپاســگزاریم دوشیزه اشــتون‪ .‬این نهایت لطف و مهربانی‬
‫رســد‪،‬دیگر مانند گذشته لرزان و ناتوان نیست‪ ،‬امادر نگاهش اندوه شماست‪ .‬در زمان جنگ به خاطر احترام به کشور از این برنامه صرف‬ ‫می رفت نگرانی هم به دل راه نمی دادند‏‪.‬‬
‫‏نظــر کردیم و حالا آرتروز آنقدر آزارمــان می دهد که نمی توانیم در‬ ‫از فکر اینکه نزدیک بود نقشــه شان کاملًا اجرا شود‪ ،‬حالم بهم می عمیقی موج می زند‏‪.‬‬
‫خورد‪ .‬خدا به آیوور و ایزولا عمر بدهد و البته برجستگی غده‏ریاکاری آقــای دیلوین و خانم از تعطیلات برگشــته انــد و باید هرچه زودتر برنامه شرکت کنیم‪ .‬ولی از تماشای آن لذت می بریم! ‏»‬
‫برای گفتگــو در باره کیت به ملاقاتش بروم‪ .‬اما این ملاقات را مرتب ایوت به ســراغ گنجه ای که در گوشــه اتاق بود رفت و ایوون یکی از‬ ‫بیلی بی‏!‬
‫آیوور ســه شنبه به گرنســی پرواز می کند تا کپی نامه هارا با خود به‏تاخیر می اندازم زیرا براســتی از اینکــه خواهش مرا رد و کیت را لنگه های در را بســت‪ .‬تصویر تمام قدی از دوشس ویندسور‪ ،‬خانم‬
‫بیاورد‪ .‬بعلاوه او یک موش خرمای مخملی زرد با چشم های منجوقی از من بگیرد‪ ،‬نگرانم‪ .‬کاش قیافه ام بیشــتر مادرانه بود‪ .‬چطور است ‏والیس سیمپســون را که به صفحه ای مقوایی چسبیده بود بیرون‬
‫‏ســبز ودندان های صدفی برای کیــت خریده که مطمئنم بادیدن ‏یک لچک پشــت سرم گره بزنم؟ اگر کسی را بعنوان معرف خواست‪ ،‬آورد و روبروی لنگهدر گذاشت‪ .‬گمانم عکس را از مجله بالتیمور سان‬
‫آن همــه موش خرمایی های دیگر را فراموش و آیوور را در آغوش می حاضری معرف من شوی؟ آیا دومینیک می تواند چیزی بنویسد؟‏اگر ‏که در سال های ‪ ۱۹۳۰‬منتشر می شد جدا کرده بودند‪.‬‏‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫ایوت به من چهار دارت نقره ای نوک تیز داد و گفت «چشم هایش را‬ ‫‏گیــرد‪ .‬تو هم اجازه داری گونه آیوور را ببوســی‪ .‬ولی بوســه کوچک‪ .‬می تواند‪ ،‬می شود نامه ای مثل این در تایید من بنویسد؟‬
‫نشانه برو عزیزم» و من نشانه رفتم‏!‬ ‫تهدیدت نمی کنم ژولیت‪ ،‬ولی یادت باشد که آیوور مال من است‏!‬
‫‏«آفرین‪ ،‬آفرین! ســه از چهار خواهر‪ .‬تقریبا به خوبی جین هســتی!‬ ‫آقای دیلوین محترم‪،‬‬ ‫قربانت‪،‬‬
‫ژولیت درایهارســت اشتون زن بسیار خوبی اســت‪ .‬سرحال‪ ،‬تمیز و الیزابت همیشــه در آخر کار اشتباه می کرد! دوست داری سال دیگر‬ ‫سوزان‬
‫‏هم اینکار را بکنیم؟ ‏»‬ ‫مسئول‪ .‬توصیه می کنم اجازه دهید مادر کیت مک کنا شود‏‪.‬‬
‫داستان ساده و غمگینی است‪ .‬ایوت و ایوون هردو شاهزاده ولز را می‬ ‫با ادب و احترام‪،‬‬
‫ســتوده اند‪« .‬چقدر دوست داشتنی بود!» «و چقدر زیبا می‏توانست‬ ‫جیمز دومینیک استراشان‬ ‫تلگراف از سیدنی به ژولیت‬

‫برقصد!» «چقدردر لباس رســمی خوش قیافــه بود!» چنان مردی‪،‬‬ ‫بیست و ششم اوت ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫دیگر هرگز از شهر بیرون نخواهم رفت‪ .‬باید برای ایزولا و کیت تقاضای در مورد نقشه آقای دیلوین برای نگهداری از میراث کیت در گرنسی چنان شــاهزاده ای‪ ،‬تا اینکه آن زنیکه دزدیدش‪« .‬از تخت‏پادشاهی‬
‫برایت نوشته ام؟ شاید نه‪ .‬او به داوسی ماموریت داده تا گروهی‏کارگر دزدیدش! تخت و تاجش را از دســت داد!» ایــن ماجرا قلب هردو را‬ ‫مدال کنیم‪ .‬برای تو هم همینطور‪ .‬دوستت دارم‪ ،‬سیدنی‬
‫را اجیر و به کار بازســازی و تعمیر قصر بزرگ مشغول شوند‪ .‬نرده ها شکسته بود‪.‬‏‬
‫را تعویض‪ ،‬نوشــته های روی دیوار و آلودگی های تابلو‏های نقاشــی کیت با حیرت به این گفتگوی دونفره گوش می داد‪ .‬باید هم حیرت‬ ‫از ژولیت به سوفی‬
‫را پاک‪ ،‬لوله کشــی را جدید‪ ،‬پنجره های شکسته را تعمیر‪،‬دودکش می کرد‪ .‬باید بیشتر تمرین کنم‪ .‬سالدیگر چهار از چهار!‏!‬
‫و بخاری های دیواری را پاک‪ ،‬ســیم کشی برسی و‏سنگفرش تراس و این هدف تازه زندگی من است‏!‬ ‫بیست و نهم اوت ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫راهروها تعمیر و اصلاح شوند‪ .‬این سنگ فرش ها بسیار زیبا و نقش آرزو نمی کردی وقتی جوانتر بودیم با کسانی مثل خواهران بنوئیت‬ ‫سوفی عزیزتر از جانم‪،‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1247 - Friday, July 12, 2013‬‬ ‫آیوور آمد و برگشــت‪ .‬و نامه های مادربزرگ فین در قوطی بیسکویت و نگارین بوده اند و آلمانی ها از آن بعنوان‏هدف تیراندازی اســتفاده آشنا بودیم؟‬
‫دوستدار و دلتنگ و‪..‬‏‪.‬‬ ‫ایــزولا آرام گرفته انــد‪ .‬من هم تا جایی که می توانــم آرام گرفته ام می کرده اند‏‪.‬‬
‫‏_لااقل تا وقتی ســیدنی نامه ها را بخواند‪ .‬خیلی مایلم بدانم در باره و چون تا چندســال دیگر هیچکس برای تعطیلات به اروپای مرکزی ژولیت‬
‫نخواهد رفت‪ ،‬آقای دیلوین امیدوار است جزایر کانال بهشت توریست‬ ‫آن ها چه فکر می کند‪.‬‏‬
‫مــن در تمام آن روز کذایی با آرامش رفتار کردم‪ ،‬ولی شــب‪ ،‬پس از ‏ها شــود‪ .‬و البته قصر بزرگ کیت می تواند استراحت گاهی مناسب‬

‫ﺗﺪرﯾﺲﻣﻮﺳﯿﻘﻰاﯾﺮاﻧﻰ‬ ‫ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﻮد را از ﺳﻨﯿﻦ ﮐﻮدﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ آﺷﻨﺎ ﺳﺎزﯾﺪ‬

‫تﻮسﻂ ﻣﺤﻤد ﻋﺒﺎسی‬ ‫ﺗﺪرﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﯿﺘﺎر‬

‫وﯾلﻮن‪ ،‬سﻨﺘﻮر‪ ،‬آواز‪ ،‬تﺌﻮری ﻣﻮسیﻘی‬ ‫ﺗﻮﺳﻂ‪:‬‬

‫برای تﻌییﻦ وﻗت لﻄﻔﺎ بﺎ تلﻔﻦهﺎی زﯾر تﻤﺎس ﻓرﻣﺎﺋید‪:‬‬ ‫ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺮازی‬

‫ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ‪604-505-6059:‬‬ ‫ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ از ﮐﺎﻧﺎدا ﺑﺎ ﺑﯿﺶ از ‪ ٢۵‬ﺳﺎل ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺗﺪرﯾﺲ‬
‫ﻣﻨﺰل‪31 604-980-6049:‬‬
‫ﺗﻠﻔﻦ‪۶٠۴-۵۵١-٣٩۶٣ :‬‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36