Page 31 - Shahrvand BC No.1244
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬
‫می دانم که فرستنده خود آموز مصور فرنولوژی و پیشگویی‪ :‬با بیش از با خواهرانش صحبت کنم‪ ،‬چه چیزها که در باره او نمی فهمیدم‪ .‬شاید‬ ‫برای‏همین به سگش خوب توجه نمی کند‏‪.‬‬
‫می توانی حدس بزنی چه اتفاقی خواهدافتاد؟ یک روز در ســر کسی صد تصویر و نمودار مختلف از جمجمه های مختلف الشکل و‏اندازه‪ ،‬تو او ابداً دختر‏مطیع و ســربراهی نبوده‪ ،‬شاید هفته ای یک بار چنان به‬
‫‪31‬‬ ‫برجستگی گره مخفی کشتار خواهد یافت و زندگیش به خطر خواهد هســتی‪ .‬خیلی کتاب خوبی است و از لطف تو متشکرم‪ .‬چندین بار آن خشم می آمده که تمام قابلمه ها را به وسط آشپزخانه پرت می کرده‬

‫را خوانده ام و اکنون می توانم تنها با سه یا چهار بار‏مراجعه به کتاب است‏‪.‬‬ ‫‏افتاد‪ .‬البته اگر توسط دوشیزه بیدوز کشته نشود‪.‬‏‬
‫اما هدیه تو یک پیش آمد خوب و جالب و غیر قابل پیش بینی داشت‪ .‬بسیاری از پستی و بلندی های جمجمه ها را تشخیص دهم‪ .‬امیدوارم در مورد الیزابت خوشحالم که چنین نیست‪ .‬هرروز می توانم نکته تازه‬
‫پس از دســر ایزولا شروع به مطالعه ســر ابن کرد و من مامور نوشتن در جشن خرمن حسابی برای کلیسا پول بسازم زیرا‏کیست که نخواهد ای در باره او و شــخصیتش بیاموزم‪ .‬چقدر دلم می خواست خودش‏را‬
‫‏اندازه ها شــدم‪ .‬از زیر چشم به رمی نگاه کردم تا واکنش او را در باره از پنهانــی ترین رازهای روانی خود‪ ،‬چه خوب و چه بد‪ ،‬با علمی ترین می دیدم! گاهی در حال نوشــتن احساس می کنم از دوستان اویم و‬
‫در هنگام وقوع حوادث مختلف در کنارش بوده ام‪ .‬او بقدری از زندگی‬ ‫ابن که موهایش بهم ریخته و ایزولا که با دقت در لابلای آن ها‏بدنبال متد فرنولوژی آگاهی یابد؟ کسی را نمی شناسم‏‪.‬‬
‫‏سرشار است که گاهی فراموش می کنم که مرده و دوباره درد از دست‬ ‫این دانش فرنولوژی واقعا انقلاب و انفجار واقعی اســت‪ .‬در این سه روز‬ ‫برجســتگی می گشت‪ ،‬ببینم‪ .‬رمی تلاش می کرد خنده اش را قورت‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1244‬جمعه ‪ 31‬دادرخ ‪1392‬‬ ‫دادن او در قلبم تازه می شود‏‪.‬‬ ‫گدشته بیشــتر از همه عمرم در مورد روان انسان ها اطلاعات‏بدست‬ ‫بدهد ولی نتوانســت و ناگهــان قاه قاه به خنده افتاد‪ .‬داوســی و من‬
‫آوردم‪ .‬بعنوان مثال خانم گیلبرت همیشه آدم بدذاتی بود‪ ،‬اما حالا می‬
‫امروز خاطره دیگری از او شــنیدم که می خاســتم همانجا سر برزانو‬ ‫فهمم که دست خودش نیست‪ .‬در نقطه خیرخواهی او ‪ ،‬روی‏جمجمه‬ ‫‏بیحرکت ایستادیم و به او خیره شدیم‏!‬
‫بگذارم و های های بگریم‪ .‬شــام منزل ابن بودیم و پس از تمیز کردن‬ ‫او معمولاً چنان ســاکت و آرام است که هیچکدام انتظار چنین قهقهه‬
‫ای از او نداشتیم‪ .‬خنده اش زیبا و گوشنواز بود‪ .‬مانند جریان آب‪ .‬کاش یک فرورفتگی عمیق هســت‪ .‬وقتی دختربچه ای بیش نبود‪ ،‬از صخره ‏میــز الی و کیت در پی یافتن کرم های خاکی بیرون رفتند‪(.‬کاری که‬
‫ای افتاد و به نظر من همانجا این نقطه خیرخواهی جمجمه اش‏صدمه گویا بهترین وقتش اول شــب و زیر نور ماه اســت‪ ).‬من و ابن فنجان‬ ‫‏دوباره بخندد‏‪.‬‬
‫های‏قهوه خود را برداشتیم و به ایوان رفتیم‪ .‬و ابن برای اولین بار پس‬ ‫می دانی که روابط من و داوســی اخیراً به آن راحتی گذشــته نیست‪ .‬جدی خورد‪.‬‏‬
‫از ورودم به گرنسی‪ ،‬تصمیم گرفت درباره الیزابت خاطره ای بگوید‪.‬‏‬ ‫حتی در میان دوســتان خوبم هم شگفتی های تازه پیدا می شود‪ .‬ابن‬ ‫البتــه او هر روز به دیدن کیت می آید و گاهی رمی را هم با خود می‬
‫اتفاقی بود که در مدرســه افتاده بود‪ ،‬وقتی الی و دیگر بچه ها منتظر‬ ‫وراج اســت! ابداً بنظر نمی آید اما زیر چشــمانش کیسه افتاده و هیچ‬ ‫آورد‪.‬‏شنیدن خنده رمی سبب شد که پس از مدت ها نگاهمان درهم‬
‫آمدن اتوبوس بودند تا به کشتی رفته و جزیره را ترک کنند‪ .‬ابن نمی‬ ‫علت‏دیگری ندارد‪ .‬البته من خیلی آهسته و آرام این را برایش توضیح‬ ‫تلاقی کند‪ .‬شــاید هم مشغول ســتایش روحیه شاد من بود و تاثیری‬
‫‏توانســت آنجا بماند زیرا خانواده ها اجازه ماندن نداشــتند‪ ،‬اما ایزولا‬ ‫دادم‪ .‬ژولیت ابتدا راضی نمی شد سرش را لمس کنم‪ ،‬ولی وقتی گفتم‬ ‫که بر رمی‏داشــته‪ .‬هیچ می دانســتی سیدنی که بعضی ها مرا خوش‬
‫در‏مقابل پیشــرفت علم مقاومت می کند رضایــت داد‪ .‬و باید بگویم شاهد این اتفاق بوده و همان شب آن را برای ابن تعریف کرده بود‪.‬‏‬ ‫روحیه می دانند؟‏‬
‫بیلی بی یک شــماره مجله سینمایی جواهرات روی پرده را برای پیتر ژولیت غرقه در عشق است ‪ .‬بخصوص باید عاشق همسرش شود‪ .‬به او گویا در میان ازدهام و شــلوغی بچه ها‪،‬وقتی الیزابت دکمه های پالتو‬
‫فرستاده است‪ .‬در این شماره یک سری عکس های مختلف ریتا‏هیورث گفتم‏بی جهت نیســت که هنوز ازدواج نکرده است‪ .‬با چنان برآمدگی الی را می بســته و او را برای رفتن آماده می کرده‪ ،‬الی به او می گوید‬
‫‏که از تنها رفتن واهمه دارد‪ .‬از اینکه بدون مادرش ســوار کشتی شده‬ ‫مشخص جمجمه‏!‬ ‫هســت که تماشــای آن پیتر را خیلی خوشحال کرد‪ .‬هرچند از اینکه‬
‫و خانه اش را ترک کند می ترســد‪ .‬به الیزابــت می گوید اگر ناگهان‬ ‫ویل خنده معنی داری کرد و گفت‪« ،‬آقای اســتارک تو براســتی مرد‬ ‫دوشــیزه هیورث با لباس خواب و روی تختخواب عکس گرفته‏حیرت‬
‫‏کشــتی آن ها را بمباران کردند‪ ،‬با که خدا حافظی کند؟ ایزولا گفته‬ ‫خوشبختی خواهد بود‪ ،‬ژولیت!» ژولیت مثل لبو سرخ شد و من خیلی‬
‫بود که الیزابت مدتی ســکوت کرد‪ .‬گویی پرســش الی و پاسخ خود را‬ ‫‏زحمت کشــیدم تا بتوانم جلوی زبانم را بگیرم و به ویل نتوپم درباره‬ ‫کرده بود! فکرش را بکن‪ ،‬دنیا به کجا می رود‏!‬
‫چیزی که نمی دانی حرف نزن‪ .‬آقای استارک خیال ازدواج با هیچ زنی سبک‏و سنگین می کرد‪ .‬سپس ژاکتش را بیرون آورد و سنجاق سینه‬ ‫ســیدنی عزیزم‪ ،‬بگو ببینم بیلی بی از اینکه مرتب باید سفارشات مرا‬
‫تهیه کند‪ ،‬دلخور نیست؟‬
‫‏را ندارد‪ .‬ولی به موقع خودم را نگاه داشــتم و زیر قولی که به تو داده کوچکی را که به یقه بلوزش زده بود باز کرد‪ .‬ســنجاق سینه در واقع‬ ‫قربانت‪،‬‬
‫مدال‏شجاعت پدرش در جنگ اول بود و الیزابت همیشه آن را با خود‬ ‫بودم نزدم‏‪.‬‬ ‫ژولیت‬
‫داشت‪.‬‏‬ ‫قبل از آنکه بتوانم جمجمه داوســی را ببینم‪ ،‬برخاســت و رفت‪ .‬ولی‬
‫سپس در حالی که آن را در مشت می فشارد برای الی توضیح داده بود‬ ‫بزودی گیــرش می اندازم‪ .‬بعضی وقت ها اصلًا نمی توانم داوســی را‬ ‫از سوزان اسکات به ژولیت‬
‫که مدال قدرت جادویی داشــته و مادامی که الی آن را با خود داشته‬ ‫بفهمم‪.‬‏در دوماه گذشــته ناگهان زبان باز کرده بود و می گفت و می‬ ‫پنجم اوت ‪۱۹۴۶‬‏‬
‫‏باشــد‪ ،‬هیچ اتفاق ناراحت کننده ای برایش نخواهد افتاد‪ .‬آنگاه از الی‬ ‫خندیــد‪ ،‬اما اخیراً چنان ســکوت کرده که دوکلام هــم نمی توان از‬
‫خواسته بود برای اینکه مدال بداند به که تعلق دارد دو بار روی آن تف‬ ‫دهانش بیرون‏کشید‪.‬‏‬ ‫ژولیت عزیز‪،‬‬
‫‏کند‪ .‬ایزولا می توانســته چهره الی را از فراز شانه های الیزابت ببیند و‬ ‫دوباره بخاطر کتاب سپاسگزارم‏‪.‬‬ ‫می دانی که ســیدنی نامه های تو را توی جیب بغلش نمی گذارد! آن‬
‫به ابن گفته که در چهره او آن درخشش شادی بخشی را دیده که در‬ ‫ها را روی میز کارش رها می کند و هرکسی می تواند آن ها را بخواند‬
‫دوست تو‪،‬‬
‫‏کودکان پیش از برخورد با نامهربانی های زندگی دیده می شود‏‪.‬‬ ‫ایزولا‬ ‫‏و طبیعی است که من آن ها را می خوانم‏‪.‬‬
‫هرچه فکر می کنم می بینم از تمام ناملایمات جنگ‪ ،‬این مســئله که‬ ‫این را می نویسم تا درباره بیلی بی و تهیه سفارشات تو خیالت را راحت‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫کودکانت را بــرای زنده ماندن از خود دور کنی‪ ،‬زجرآورترین اســت‪.‬‬ ‫کنم‪ .‬حقیقت این است که سیدنی از او درخواستی نمی کند‪ .‬بیلی بی تلگراف از سیدنی به ژولیت‬
‫‏چطــور تاب آورده اند؟ این برخلاف تمام غرایــز موجودات زنده برای‬
‫حمایت از کودکان خود اســت‪ .‬من خودم وقتی با کیت هســتم مثل‬ ‫‏خودش داوطلب انجام کارهای ســیدنی‪ ،‬یا تو‪ ،‬و یا «آن طفل معصوم»‬
‫مامان‏خرسه می شــوم‪ .‬حتی اگر کنارش هم نایستاده باشم مراقبش‬ ‫ششم اوت ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬ ‫است‪ .‬او مثل پروانه دور سیدنی می چرخد و من دلم می خواهد خفه‬
‫هســتم‪ .‬اگر احتمال خطری برایش باشــد‪( ،‬که بــا علاقه فراوانش به‬ ‫دیــروز برای دومینیک از گانتر یک شــیپور کوچک خریدم‪ .‬کیت هم‬ ‫‏اش کنم‪ .‬او یک شــنل کوتاه آنقوره می پوشد که با روبان کوچکی زیر‬
‫بالارفتن از‏صخره ها‪ ،‬همیشــه هســت)‪ ،‬مثل جوجه تیغی تیغ هایم‬ ‫شــیپور دوست دارد؟ زودتر به من خبر بده زیرا فقط یک شیپور دیگر‬ ‫گلویش گره خورده _از آن شنل هایی که سونیا ِهنی هنگام پاتیناژ می‬
‫راســت می ایستند _ تیغ هایی که اصلًا از وجودشان خبر هم نداشتم‬
‫_ و بسرعت به‏سویش می دوم‪ .‬وقتی دشمن شماره یک او‪ ،‬برادر زاده‬ ‫‏مانده بود‪ .‬نوشتن چطور پیش می رود؟ دوستدار تو و کیت‪ .‬سیدنی‬ ‫‏پوشد‪ .‬باز هم ادامه بدهم؟‬
‫کشیش‪ ،‬آلو بسویش پرتاب می کند‪ ،‬مثل شیر ماده می غ ّرم‪ .‬و توسط‬ ‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫و برخلاف تصور ســیدنی او از فرشته هایی نیست که خداوند مستقیم‬
‫یک حس‏غیرقابل توضیح‪ ،‬همیشــه می دانم کجاست و چه می کند‪.‬‬ ‫هفتم اوت ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬ ‫از بهشت برای ما فرستاده باشد‪ .‬او را یک بنگاه کاریابی فرستاده و‏قرار‬
‫درســت مانند دست و پایم که می دانم کجایند و چه می کنند‪ .‬و اگر‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬ ‫بوده کارمند موقت باشــد‪ ،‬اما از بس خودشیرینی کرده‪ ،‬حالا کارمند‬
‫دایم اســت‪ .‬ژولیت جان‪ ،‬خوب فکر کن ببین تو یا کیت هیچ جانوری‬
‫فکر کنم که نمی‏دانم‪ ،‬از نگرانی دیوانه می شوم‪.‬‏‬ ‫بی تردید کیت شیفته شیپور است‪ .‬اما من نیستم‏‪.‬‬ ‫‏از مثلًا گالاپاگوس نمی خواهید؟ شــاید بیلی بی برای خود شیرینی با‬
‫این سیستمی است که توســط آن همه موجودات زنده‪ ،‬باقی مانده و‬ ‫فکر می کنم کار نوشــتن بخوبی پیش می رود‪ ،‬اما مایلم دو فصلی را‬ ‫کشــتی بعدی عازم گالاپاگوس شود و خیال همه را راحت کند‪ .‬شاید‬
‫که نوشته ام برایت ارسال دارم تا در باره اش نظر بدهی‪ .‬تا تو نظرت‏را تکثیر شــده اند‪ .‬و جنگ ناگهان همه این ها را به مخاطره می اندازد‪.‬‬
‫هم‏بین راه گرفتار طوفانی سخت یا هیولاهای دریایی شود و‪...‬‏!‬
‫با آرزوی بهترین ها برای تو و کیت‪،‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1244 - Friday, June 21, 2013‬‬ ‫اینکه‏چطور مادران گرنســی بدون فرزندانشان در چنان ایام هولناکی‬ ‫ننویسی خیالم راحت نمی شود‪ .‬وقت خواندن داری؟‬ ‫سوزان‬
‫بــه عقیده من سرگذشــت هرکس باید در زمانی نوشــته شــود که دوام آورده و زنده مانده اند‪ ،‬خارج از توان فکری من است‏‪.‬‬
‫خاطــرات و یادبودهایــش زنده و تازه اند‪ .‬وقتی هنوز کســانی که در قربانت‪،‬‬
‫بوجود آوردن‏این خاطرات و یادبودها شرکت داشته اند‪ ،‬هستند و می ژولیت‬ ‫از ایزولا به سیدنی‬

‫توانند تجربیاتشــان را بگویند‪ .‬فکر می کنم اگر در زمانی بودم که می‬ ‫پنجم اوت ‪۱۹۴۶‬‏‬
‫توانستم با‏همسایه های آن برونته گفتگو کنم‪ ،‬با دوستانش بنشینم و تذکر‪ :‬سیدنی جان‪ ،‬در باره فلوت چه فکر می کنی؟‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬

‫ﺗﺪرﯾﺲﻣﻮﺳﯿﻘﻰاﯾﺮاﻧﻰ‬ ‫ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﻮد را از ﺳﻨﯿﻦ ﮐﻮدﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ آﺷﻨﺎ ﺳﺎزﯾﺪ‬

‫توسﻂ ﻣﺤﻤد ﻋﺒاسی‬ ‫ﺗﺪرﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﯿﺘﺎر‬

‫ویلون‪ ،‬سﻨﺘور‪ ،‬آواز‪ ،‬تﺌوری ﻣوسیﻘی‬ ‫ﺗﻮﺳﻂ‪:‬‬

‫برای تﻌییﻦ وﻗت لﻄﻔا با تلﻔﻦهای زیر تﻤاس ﻓرﻣاﺋید‪:‬‬ ‫ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺮازی‬

‫ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ‪604-505-6059:‬‬ ‫ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ از ﮐﺎﻧﺎدا ﺑﺎ ﺑﯿﺶ از ‪ ٢۵‬ﺳﺎل ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺗﺪرﯾﺲ‬
‫ﻣﻨﺰل‪31 604-980-6049:‬‬
‫ﺗﻠﻔﻦ‪۶٠۴-۵۵١-٣٩۶٣ :‬‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36