Page 29 - Shahrvand BC No.1244
P. 29
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫کرده بود‪ .‬آقای ســامان هم‏نردبان خانــ ‌هاش را آورد و خانم پیرزن را‬ ‫آقای سامان فقط قدم م ‌یزند‬

‫پایین کشــید‪ .‬این حرکت او مثل توپ توی محافل عمومی صدا کرد‪29 .‬‬
‫آقای سامان به شخصیت‏محبوبی تبدیل شده بود که هم ‌هی آد ‌مهای‬
‫شــهر او را م ‌یشــناختند و توی مهمان ‌یها و مجالس دربار‌هاش حرف‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1244‬جمعه ‪ 31‬دادرخ ‪1392‬‬ ‫م ‌یزدند‏‪.‬‬ ‫م ‌یکند که در مقابل نور خورشــید ســیاه م ‌یشوند‪ .‬چون برای همین‬ ‫احمد بیرانوند‬
‫ســام و‏احوال پرس ‌یهای ســر بالا‪ ،‬ناچار باید به آسمان نگاه کند‪. ...‬‬ ‫آقای سامان ازدوستداشتن ‌یترین آد ‌مهای محل است‪ .‬صورت همیشه‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫شرایط ماجرا طوری ایجاب م ‌یکند که داستان با یک گره خاص یا یک‬ ‫چه م ‌یخواســتم بگویم‪...‬؟ اوه ‪ ...‬یادم رفت که بگویم چرا آقای سامان‬ ‫سرخ‪ ،‬موهای زرد فرفری کم پشت و دماغ عقابی او را جذا ‌بترین آدم‬
‫اتفاق‪ ،‬یا ادامه داشته باشد یا پایان یابد‪ .‬مثلن من م ‌یتوانم بنویسم که‬ ‫جذا ‌بترین‏آدم شهر است‪ .‬آقای سامان تنها کسی است که نم ‌یتواند‬ ‫‏محل یا شاید شهر کر ده است‪ .‬البته این صورت سرخ کمی کار دستش‬
‫‪Vol. 20 / No. 1244 - Friday, June 21, 2013‬‬ ‫‏یک روز وقتی آقای سامان از نردبان پایین آمد‪ ،‬پایش سر خورد و افتاد‪.‬‬ ‫پرواز کند‪ .‬بیچاره آقای سامان! مردم شهر به ندرت راه م ‌یروند و هیچ‬ ‫داده اســت‪ .‬چون ما هیچ وقت نم ‌یفهمیم که آقای ســامان چه وقت‬
‫طوری که هر دو پایش شکســت‪ .‬او تا مد ‌تها خانه نشــین شد و این‬ ‫کدام از‏خان ‌هها در ندارند‪ .‬تنها کسی که روی زمین راه م ‌یرود رانند‌هی‬ ‫‏عصبانی اســت یا م ‌یتواند از عصبانیت سرخ شــده باشد؟ اصولن این‬
‫‏خانه نشینی او را از سر زبا ‌نها انداخت‪ .‬او آن قدر از سر زبا ‌نها افتاد که‬ ‫تاکســی های مخصوص کهن ســالان‪ ،‬کودکان زیر هفت سال و آقای‬ ‫که کسی از عصبانیت م ‌یتواند سرخ شده باشد‪ ،‬مسئله چندان مهمی‬
‫خانم شهردار تشخیص داد نردبا ‌نهای افتخاری در مکا ‌نهای‏عمومی‬ ‫سامان‏هســتند‪ .‬آخر به علت کهولت ســن بعض ‌یها دیگر توان پرواز‬ ‫‏نســیت اما خود به خود یک قابلیت است که در شرایط خاص ممکن‬
‫و تفریحی مزاحم عبور و مرور و حتی موجب نازیبا شــدن دکوراسیون‬ ‫ندارند‪ .‬بچ ‌ههای زیر هفت ســال هم از نظر دولت اجاز‌هی پرواز ندارند‪.‬‬ ‫اســت برای بعضی افراد به وجود بیاید‪ .‬آقای سامان وقتی جوان تر بود‬
‫ساختما ‌نها م ‌یشود و تصمیم گرفتند[‪ ]۱‬تمام آ ‌نها را جمع‏کنند‪ .‬کار‬ ‫سن‏قانونی پرواز بالای هفت سال است و آد ‌مهای بالای شصت و پنج‬ ‫‏فکر کرد که اگر ریش در آورد شاید بتواند قسمتی از سرخی صورتش‬
‫به جایی رســید که حتی نردبان آقای سامان هم با توجه یه استشهاد‬ ‫را بپوشاند‪ ،‬اما حالا که میانسال است‪ ،‬فهمیده است که هیچ وقت‏ریش‬
‫اهل محل‪ ،‬در لیســت نردبا ‌نهای جمع آوری شده قرار گرفت‪ .‬بعد‏از‬ ‫سال هم فقط با اجازه پزشک باید پرواز کنند‏‪.‬‬ ‫در نم ‌یآورد و تنها امیدی را که برای صورتش مانده بود‪ ،‬از دست داده‬
‫آن موقع دیگر هیچ کس آقای ســامان را ندید‪ .‬آخرین نفری که با او‬ ‫اما آقای ســامان قضی ‌هاش فرق م ‌یکند‪ .‬او از همان کودکی هیچ وقت‬ ‫است‪ .‬بچ ‌ههای کم سن تر‪ ،‬نوجوانی آقای سامان یادشان نم ‌یآید‏و فکر‬
‫ملاقات داشــت‪ ،‬مامور بیمه بود که بــرای مخارج وهزینه های درمان‬ ‫میل به پریدن نداشــت‪ .‬مادرش دید وقتی بعد از هفت سال‪ ،‬پسرش‬ ‫م ‌یکنند او همیشــه صورتش را اصلاح م ‌یکند‪ ،‬اما ما م ‌یدانیم که در‬
‫‏آمده بود‪ .‬جالب آن جاســت که از آن به بعد آقای سامان را حتی لب‬ ‫حتی‏پریدن را امتحــان نم ‌یکند‪ ،‬او را پیش دکتر برد‪ .‬اما دکتر گفت‬
‫آقای ســامان سالمِ سالم اســت‪ .‬فقط نم ‌یخواهد بپرد و از آن موقع‬ ‫واقع چنین نیست‏‪.‬‬
‫پنجره هم ندیدند‏‪.‬‬ ‫تا حالا که آقای‏ســامان مرد عاقل و بالغی شــده‪ ،‬تنها کســی که در‬ ‫‏ خان ‌هی آقای ســامان واقع در محله ای از محل ‌ههای خوب شهر است‪.‬‬
‫من م ‌یتوانم داســتان را به گونه ای دیگر هم ادامه دهم‪ .‬مثلن بنویسم‬ ‫شــهر روی زمین راه م ‌یرود‪ ،‬آقای سامان است وتنها خانه ای که لب‬ ‫طبق ‌هی دوم از آپارتمان بهار پلاک ‪ ۹‬واقع در خیابان ششــم‪ ،‬بزرگراه‬
‫آقای ســامان یک روز صبح که از خواب بیدار شد‪ ،‬تصمیم گرفت که‬ ‫‏مهر‪ ،‬فاز ســه‪ .‬البته از آن ور بخوانید راحت ترید‪ :‬فاز سه‪ ،‬بزرگراه مهر‪،‬‬
‫‏پــرواز کند‪ .‬او برای آخرین بار از پنجر‌هاش پرید‪ .‬اما دیگر هیچ وقت به‬ ‫پنجر‌هاش نردبان دارد‪،‬‏خان ‌هی اوست‪ .‬‏‬ ‫خیابان ششم‪ ،‬پلاک ‪ ۹‬آپارتمان بهار‪ ،‬طبق ‌هی دوم‪ .‬حالم از آد ‌مهایی‏که‬
‫خانه برنگشــت و هیچ کس هم او را ندیــد‪ .‬آخرین افراد او را در حال‬ ‫حالا حتمن خواهید گفت شهری که هم ‌هی آد ‌مهایش پرواز م ‌یکنند‪،‬‬ ‫فکر م ‌یکنند در این آدرس رمزی‪ ،‬نمادی یا کوفتی و زهرماری وجود‬
‫‏پرواز به ســمت افق دیده بودند‪ .‬مردم شهر به یاد او وسط میدان‪ ،‬یک‬ ‫این همــه خیابــان و بزرگراه م ‌یخواهــد چه کار؟ اصلــن این طور‬ ‫داشــته باشــد‪ ،‬به هم م ‌یخورد‪ .‬این آدرس فقط یک آدرس است و به‬
‫‏داســتا ‌نهایی باور پذیر نیســتند‪ ...‬اما حقیقت این است که یکی باید‬ ‫‏منتقد احمقی که خیال دارد از اعداد داخل آدرس چیزی در آورد و به‬
‫نردبان گذاشتند تا خاطر‌هاش برای همه زنده بماند‏‪.‬‬ ‫بگوید‪ :‬دوست عزیز به درک که باور نم ‌یکنی! این همه تا حالا داستان‬ ‫عدن در نقدش از آن حر ‌فهای مزخرفی تحویل این و آن دهد‪ ،‬باید از‬
‫‏ یا مثلن بنویســیم عــده ای از جوا ‌نها هر صبح جلوی پنجر‌هی آقای‬ ‫‏باور پذیــر خوانده ای‪ ،‬مگر چه غلطی کــرده ای؟ نخوان تا جانت در‬
‫سامان جمع م ‌یشــدند و منتظر م ‌یماندند تا او از پنجره پایین بیاید‪.‬‬ ‫بیاید‪ .‬همین است که هست‪ .‬چه بخواهی چه نخواهی این آقای سامان‬ ‫‏همین حالا بگویم ول معطل است‪..‬‏‪.‬‬
‫بعد همه‏با کت قهوه ایی یکد ست وکیف چرمی سیاه پشت سرش راه‬ ‫‏نم ‌یتواند پرواز کند‪ .‬حالا آقای «ســامان» های شــما م ‌یتوانند پرواز‬ ‫‏ آقای ســامان هر روز ســاعت هفت در پنجره را بــاز م ‌یکند‪ .‬نردبان‬
‫م ‌یافتادند‪ .‬حرکت این جوا ‌نها شــاید یک میل به تغییر یا یک انرژی‬ ‫کشویی را از لبه پنجره آویزان م ‌یکند تا به زمین کوچه برسد و طوری‬
‫نهفته بود‏که را‌ههای بروز خود را در زندگی آقای سامان م ‌ییافتند‪ .‬هر‬ ‫کنند به بنده ربطی ندارد‏‪.‬‬ ‫‏کــه اتوی کت قهوه ایش به هــم نخورد در حالی که یک کیف چرمی‬
‫روز به تعداد جوا ‌نها اضافه م ‌یشــد‪ .‬جوا ‌نهایی که م ‌یتوانستند پرواز‬ ‫آقای ســامان عمومن مرد تنهایی است‪ .‬نه این که بخواهد‪ .‬این جوری‬ ‫ســیاه در دست دارد‪ ،‬از نردبان پایین م ‌یآید‪ .‬البته قبل از پایین آمدن‬
‫کنند اما‏فقط قدم م ‌یزدند‪ .‬کم کم شــورای شهر نسبت به این قضیه‬ ‫شد‪ .‬او برای اولین بار از خانم منشی خواستگاری کرد‪ .‬ولی حر ‌فهای‬ ‫یک‏قفل آویز درشــت به پنجره م ‌یزند و از بســته بودن آن مطمئن‬
‫حســاس شد و از شهرداری خواســت که نسبت به این موضوع عکس‬ ‫‏خانم منشی بدجور او را تکان داد‪ .‬خانم منشی گفت دوست دارد برای‬ ‫م ‌یشود‪ .‬او معمولن وقت پایین آمدن و گذشتن از کنار پنجره طبق ‌هی‬
‫اولین بار‪ ،‬محبوبش را میان ابرها در آغوش بکشــد‪ .‬اما آقای ســامان‬ ‫اول‪،‬‏بچ ‌ههای همسایه را لب پنجره م ‌یبیند که مرتب و لباس پوشیده‬
‫العمل نشان دهد‪.‬‏آقای سامان برای پاره ای از توضیحات احضارشد‏‪.‬‬ ‫که‏توان آن را نداشــت یا شاید اصلن دوست نداشت‪ ،‬برای همیشه از‬ ‫با کیف مدرســه منتظر مادرشان هســتند که به مدرسه بروند‪ .‬آ ‌نها‬
‫من م ‌یتوانم از پایان این داســتان یک انقلاب بسازم‪ .‬انقلابی که همه‬ ‫ازدواج منصرف شــد‪ .‬این همیشه‪ ،‬تا فعلن بوده است‪ .‬شاید یک وقتی‬ ‫همیشــه‏مودبانه سلام م ‌یکنند و آقای ســامان هم همیشه به آ ‌نها‬
‫چیز را عوض کند‪ .‬من م ‌یتوانم توی این داســتان دولت تعین کنم و‬ ‫هم‏ازدواج کرد‪ .‬کسی چه م ‌یداند‪ .‬من نم ‌یتوانم در این باره نظر قطعی‬
‫تــوی‏دهن …‪ ]۲[.‬من م ‌یتوانم خیلی کارهــا بکنم که حالا دیگر دیر‬ ‫بدهم ولی م ‌یدانم آقای خود سامان ابرها را هم دوست دارد ولی داخل‬ ‫لبخند م ‌یزند و سر تکان م ‌یدهد‏‪.‬‬
‫‏آ ‌نها تا به حال سیر نکرده و به این فکر نکرده که داخل آ ‌نها کسی را‬ ‫آن ساعت صبح کم کم بقیه پنجر‌هها هم باز م ‌یشوند و همه م ‌یخواهند‬
‫شده است‏‪.‬‬ ‫ســر کار بروند‪ .‬مثلن آقای همســایه که در طبق ‌هی سوم م ‌ینشیند و‬
‫م ‌یدانم این جور که م ‌ینویســم ممکن است یک جوری به نظر بیاید‪.‬‬ ‫به آغوش بکشد‪ .‬به هر صورت این شد که م ‌یبینید‏‪.‬‬ ‫‏مهندس نقشــه کشی است‪ ،‬همان هول و هوش ساعت هفت و پانزده‬
‫شــاید هم پایان این داستان همه «‪ ...‬شعر»[‪ ]۳‬است‪ .‬با این وجود هر‬ ‫آقای ســامان آدم مهربانی اســت‪ .‬مثلن یک بار یکی از بچ ‌ههای زیر‬ ‫دقیقه م ‌یآید پشــت پنجره و با آن کوله پشتی پر از نقش ‌هاش م ‌یپرد‬
‫‏پایانی که برای این داستان در نظر بگیریم‪ ،‬نه من نه هیچ کس دیگر‪،‬‬ ‫هفت سال که مشــغول بازی بود‪ ،‬پایش از لب پنجره سر خورد و اگر‬ ‫پایین‪ .‬او‏همیشه دیرش است و هم ‌هی همسای ‌هها صدای او را م ‌یشنوند‬
‫نم ‌یتواند منکر قدم زدن آقای سامان بشود‪ .‬اصلن نم ‌یدانم م ‌یتوانم از‬ ‫آقای‏ســامان آن جا مشغول قدم زدن نبود‪ ،‬معلوم نم ‌یشد چه بر سر‬ ‫که خطاب به همسرش صدا م ‌یزند‪« :‬من دیرم شده‪ ،‬خودت پنجره رو‬
‫آن کودک م ‌یآمد‪ .‬همه م ‌یگویند آقای ســامان با جهشــی برق آسا‪،‬‬ ‫ببند»‪.‬‏بقی ‌هی طبق ‌هها بیشترشــان کارمند هستند و خودشان قبل از‬
‫‏قدم زدن آقای سامان منظور خاصی داشته باشم؟‬ ‫خودش را به‏کودک در حال بال بال زدن رســاند و نجاتش داد و بعد‬ ‫پریدن از پنجره‪ ،‬در پنجره را پشت سرشان م ‌یبندند و تا جای ممکن‬
‫در هر صورت شواهد نشان م ‌یدهد که آقای سامان هنوز قدم م ‌یزند‏‪.‬‬ ‫از آرام کردنش‪ ،‬او را به ســمت پنجره پــر داد‪ .‬این حرکت قهرمانانه‬
‫بیش از پیش او‏را محبوب کرد‪ ،‬به طوری که خانم شهردار به او مدال‬ ‫این کار را‏بدون سر و صدا انجام م ‌یدهند‏‪.‬‬
‫‏‏‬ ‫افتخار داد و شــورای شــهر به احترام او‪ ،‬در تمام مکا ‌نهای تفریحی‬ ‫آقای ســامان وقتی به ســر خیابان م ‌یرسد دیگر آسمان شلوغِ شلوغ‬
‫‏‪-----------------------‬‏‪-‬‬ ‫یک نردبان قرار‏داد تا آقای ســامان بتوانــد به راحتی در آن جا رفت‬ ‫شده است و اگر نگاهی به بالا بیندازد‪ ،‬م ‌یتواند عجله و شتاب مردم را‬
‫‏‪ -۱‬از نقطــه نظر دول ‌تهــای دموکرات‪ ،‬ما م ‌ینویســیم که «تصمیم‬ ‫و آمد کند‪ .‬اما آقای ســامان اهل تفریح نیســت و حتی یک بار هم به‬ ‫در‏رفــت و آمد ببیند‪ .‬اما او به طور معمول‪ ،‬به ندرت این کار را انجام‬
‫گرفتند» اما اگر یک حکومت آن جوری داستان را م ‌ینوشت‪ ،‬به جای‬ ‫آن مکا ‌نهای تفریحی‏نرفته بود که مشــکل نردبان داشته باشد‪ .‬تنها‬ ‫م ‌یدهد مگر برای جواب دادن سلام بعضی از دوستان که از آن بالا او‏را‬
‫‏‏«تصمیم» م ‌ینوشت‪« :‬دستور دادند ‏»‬ ‫سرگرمی او خواندن کتا ‌بهایی در مورد گیاهان است‪ .‬او حتی خودش‬ ‫صدا م ‌یزنند‪ .‬آن هم برای چند لحظه تا بتواند با لبخندی جواب آ ‌نها‬
‫‏‪ -۲‬خودم هم م ‌یدانم توی یک داستان «خود ارجاع» ای ‌نچنین ارجاع‬ ‫اقدام به نوشــتن کتابی چهل‏و سه صفحه ای در موردراه های مبارزه‬ ‫را بدهد‪ .‬البته معلوم هم نیســت کسی از آن فاصله بتواند لبخند آقای‬
‫بیرونی تابلویی‪ ،‬تمام ســاختار داســتان را به هم م ‌یزند و کار را لوس‬ ‫بــا عل ‌فهای هرز در گلدا ‌نهای آپارتمانی کرد که هنوز فرصت چاپش‬ ‫‏ســامان را ببیند‪ ،‬اما همین چرخاندن سر به بالا‪ ،‬خود حاکی از احترام‬
‫‏م ‌یکند اما چه م ‌یشود کرد‪ .‬به خدا بعضی وقت از این خنثی بودن عقم‬ ‫پیش نیامده اســت‪ .‬جدا از‏خواندن کتاب‪ ،‬آقای سامان عادت به قدم‬
‫م ‌یگیرد حالا بگذار ساختار این یکی هم به هم بخورد‪ .‬بگذارید حداقل‬ ‫زدن شبانه دارد‪ .‬همین قدم زد ‌نها بود که دوباره آقای سامان را روی‬ ‫و توجه آقای سامان به شخص سلام کننده است‏‪.‬‬
‫‏توی این دو خط اختیارم دســت خودم باشد (خواستم درستش کنم‪،‬‬ ‫زبان انداخت‪ .‬در یک شــب‏بارانی که آقای سامان بدون چتر در حال‬ ‫آقای ســامان نزدیــک بین اســت‪ .‬او از همان عین ‌کهایی اســتفاده‬
‫بدتر شد‪ .‬ولش کنید‪ .‬بی خیال‪ .‬پیش آمده‏)‬ ‫قدم زدن بود‪ ،‬پیرزنی در حال برگشــت به خانه‪ ،‬لای یک درخت گیر‬
‫‏‪ -۳‬خودسانسوری‪ ،‬داستان سانسوری‪ ،‬یا هر چیز دیگر‪ ،‬همین است که‬
‫هست‪ .‬اینجا زن و بچه نشسته‏‪.‬‬

‫‪29‬‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34